عرفان

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • عارف
    عضو عادی
    • Jan 2013
    • 229

    #1

    عرفان

    هفت شهر عشق را عطار گشت
    ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

    نفس انسان که شاهکار آفرینش است دارای قابلیت کمال است و چنانچه تحت تعلیم و تزکیه قرار گیرد می تواند از مرتبه طمع که پست ترین درجه نفس است به مقام "اخفی" که مقام اولیا و مقربان است برسد. مراتب و مقاماتی که انسان می تواند طی کند از قرار زیر است:

    1- مرتبه طبع

    2- مرتبه نفس

    3- مقام قلب

    4- مقام روح

    5- مقام سِر

    6- مقام خفی

    7- مقام اخفی

    و ما در ادامه مطلب این هفت مرتبه و مقام را که بعضی از عارفان "هفت شهر عشق" یا "هفت وادی عشق" نامیده اند، از کتاب "حکمت الهی" شادروان "الهی قمشه ای" نقل می کنیم.

    1- مرتبه طبع

    مرتبه طبع عبارت است از مرتبه قوای نباتی و آثار و افعال آن چون خوردن و آشامیدن و نمو و تناسل است. (هر انسانی در بدو امر در این مرتبه به دنیا می آید)

    2- مرتبه نفس

    مرتبه نفس مرتبه قوای حیوانی و ادراکات حس و خیال و وهم است که با آن ابداع و اختراع و تهیه وسایل زندگانی و آسایش و خوشیها کند و چون به مخالف خود برخورد کند جنگ و نزاع و شورش در جهان برانگیزد. تا این سر حد احساس و فهم، حیوانیت است و هنوز خورشید کمال او از افق انسانیت طلوع نکرده است.

    3- مقام قلب

    مقام توجه به عالم غیب است لیکن با نظر به عالم شهود. از جهت حدوث، مقام قلب ابتدای مقام انسانیت است و آن وقتی است که نفس ناطقه را از قفس بدن، روزنه ای به عالم غیب باز باشد. لیکن چون از چنگ قوای نفسانی شهوت و غضب مستخلص نگردیده است گاهی از آن روزنه به عالم غیب نظر کند و گاهی محکوم نفس حیوانی شده، به شهوت دنیوی بپردازد و از این رو این مقام را مقام قلب گویند که پیوسته در تقلب و تحول است. گاهی مقام روح که مقام مافوق آنست متحول می شود و گاهی به مرتبه نفس که مادون آنست باز میگردد.

    4- مقام روح

    آن را مقام نفس ناطقه نیز می نامند که بالکل از چنگ قوای بدن و آثار طبع و نفس مستخلص شده و به روحانیون عالم قدس پیوسته است.

    5- مقام سِر

    در این مقام است که عارف به حق و جمال الهی یعنی به معروف بینا می گردد و اسرار الهی را در همه موجودات مشاهده می کند و به زبان ذات می گوید: " ندیدم چیزی را مگر آنکه دیدم خدا را در آن".

    6- مقام خفی

    و آن مرتبه ای از نفس انسان است که تنها خدا را مشاهده می کند و نه خدا در هر چیز که لازمه اش هر چند بطور آیینه خلق دیدن باشد. دارنده مقام خفی به مقام "فنای فی الله" رسیده و حجاب را از پیش نظر برانداخته و همه حق را بیند نه چون صاحب مقام سِر که در همه اشیا خدا را بیند و صاحب سِر کسی است که به اسرار حق پی برده است و آن کس که به اسرار حق پی برد ماهیت اعتباری ممکنات حجاب وی نشوند بلکه آیینه مشاهده خدا در نظر او باشند.

    7- مقام اخفی

    این مقام همان فنای در حق است. منتهی توجه به فنا هم در این مقام نیست. یعنی عارف ملتفت فنای ذات خود در شهود حق نیز نباشد. سرگرمی به شهود جمال حق، وی را از شهود نیز فارغ ساخته است. این مقام مقام "فنای عن الفنا" و آخرین مقام انبیا و اولیا است و به آن سِر سِر یا سِر سلطان گویند.

    در مسیر خدا dmkh.persianblog.ir
  • Metalman
    عضو عادی
    • Jul 2025
    • 98

    #2
    پاسخ : عرفان

    امام امت ابراهیم شدم در بن چاهی، یوسف شدم در گذر از آتش دستان زلیخایی، کلمه ای شدم مقدس، کلیم شدم مسیحایی، موسی شدم، بشارت مریم شدم به تنهایی، فقیه شهر را بگویید فقیها کجایی!؟
    سالک گفت فقیه شهر را بگویید من مست دائم ام، حکم نمازم چگونه است؟
    بگوییدش چیزی نخورده ام، چیزی شنیده ام، شعر مجسمی در جان من نشسته است سکر آوری غلیظ که جز به رفتن جان از این تن بیرون نمی شود، بپرسید حکم نماز من چگونه است؟
    بگویدش چیزی نخورده ام بوی هویی از دهان مستی به دماغ رسیده است. اکسیر نابی که خاک را کیمیا می کند بگویدش حکم نماز و دفتر و دستار هیچ که دینم رفت، کافر شدم، تمامی کفرم، تمامی ایمان، در سکرات مسلمانی…سالک گفت در گستره ای ناب جایی هست که جایی نیست، نا کجایی که جایش را نمی دانم، گم می شوم در آن، شناور می شوم غریق در چیزی که وصفش را نمی دانم، هیچکس نیست که بپرسم، هیچکس نیست که بشنود، هیچکس، صدایی بر نمی آید. روبه رو می شوم با آینه ای از عالم که خود را در من می نگرد، منم یا آینه که در دیگری می نگرد؟ نمی دانم…می روم تا سر حد مرز هایی که موسی، که موسی کلماتی شنید و مسیح، که مسیح تجلی کلمه بود و محمد، سالک گفت چنان تا کلماتی که هیچ شکی در آنها نیست نازل می شوند، و چنان تا گم میکنم شنونده ام یا گوینده…سالک گفت خروشی در من جریان دارد، در مانده ام در بیانش، حالی آنکه کلمات را می دانم و چه بی حد بود عظمت عیسی و جای پاهای محمد هویدا و چه کسی توان رفتن داشت!؟سالک گفت ای که می شنوی این کلمات را، افسانه نمی بافم، سفری واقع شده است، درزمان بی نهایت، زمانی کهزمان زاده نشده بود، عروجی شد و معراجی که کلمات آن مو به مو نگاشته شده اند، زمان زاده شد تا شرحی نازل و متجلی شود و ادراک فرصت یابد تا در خلوص دریابد آنچه را که واقع شده است، حال آنکه در واقع همه چیز تمام شده درحالی که در آینه ای فرصت ادراک همراهی با آنچه واقع شده، داریم. واقعه ای واقع شده که هیچ زبانی قادر به بیانش نیست و اگر بیان شود کلمات آن را پایانی نخواهد بود.
    نفسی دمیده شد و کلماتی متجلی شدند. آن کلمات را تنها آنکه که گفت، شنید و لا غیر که غیری در کار نبود. آن نفسنفسی مقدس و ستوده و ستاینده بود و کلمات متجلی شده اذکاری بودند حامل حمد گوینده کلمات که خود را می ستود. حاصل این گفت و شنود هستی خلق شد، خلق بکر و آدمی در این میان پدیدار گشت و کرامت یافت تا در همراهیادراک کند آنچه را که واقع شده است. آن اذکار مقدس در آدمی نهفته اند و از آنان پاسداری می شود و تجلی هریک دریچه از ادراک در آدمی می گشاید که در آن زوالی نیست.هر سالکی که خلوص پیشه کند به مقصدی می رسد هم معنا با دیگر سالکان و غایت سلوک چیزی نیست جز ذکری از آن اذکار مقدس که حمدِ گوینده، در آنها مستتر است. ای آنکه طالب فیضی دریاب کتابی را که جمیع کلماتی ست که ابتدای ابتدای آن حمد است. این حمد ابتدا، هدف انتهاست…
    سلام درود بر او که نامش از حمد و احمد و محمود و محمد است.
    iranjoy.com

    نظر

    • Metalman
      عضو عادی
      • Jul 2025
      • 98

      #3
      پاسخ : عرفان

      سالک گفت من در شکارگاه بودم. صدا را شنیدم، در عصر موسی.
      بال هایم رستند. آتشی فرستاد از دوزخ. بالهایم سوختند هزار باره.
      من صدا را شنیدم. بامن صدا چنان کرد که بی پروا پریدم، بی بال.
      بال های رستند نو، در بی پروایی پرواز. آتش فرستاد از دوزخ. من سوختم. بال ها ماندند.


      من سوختم. مرغی شدم.
      دو بال شدم آویخته به هیچ.
      مرغی شدم که صدا را می شنید.
      گفتگو کردم با موسی وقتی که بنی اسرائیل سخت قدرتمند بودند. در پی شکار مرغی بودند از آسمان.
      من صدای مرغ را می شنیدم.


      سالک گفت در شکارگاه بودم.
      مقلد صدای مرغی شدم. مرغ صدای مرا می شنید. پاسخ می داد.
      شکارگاه مملو از شکارچیان بود. صدای مرا می شنیدند. صدای مرغ را نمی شنیدند.
      روانه شدند به سوی من. ساکت شدم.


      سالک گفت من از گفتگو گذشتم. برخی کلمات را آموختم. نفسم به شماره افتاد.
      در تنم توانی بیشتر نبود. در سرم، گرما غوغا میکرد. در تنم سرما مرا تا سرحد مرگ کشاند.
      سالک گفت مقلد صدا شدم. آن مرغ را شنیدم. با من از لوح گفت.
      لوح را شنیدم. برخی کلمات را دانستم. از گذشته بودند، از حال و از آینده. نفسم به شماره افتاد.


      دانستم بسیار، بی آنکه بدانم چگونه. بی آنکه بدانم چگونه بازگو کنم.


      دانستم برخی صدا را می شنوند. در عصر موسی بسیار نادراند.
      سالک گفت من زمزمه های مسیح را شنیدم. کودکی که در گهواره سخن می گفت. او بشارت کلمه ای بود که من می دانستم. کلمه ای مقدس، قدیسی اقدس که در آواز آن مرغ شنیده بودم.
      کلمه حی را مکرر ذکر میکرد. از شنیدنش حمد را آموختم.
      سالک گفت برخی کلمات لوح را دانستم.
      حرف ابتدا را دانستم.
      حمد را دانستم.
      الف را دانستم.
      از این دو احمد را دانستم حال آنکه در عصر موسی بودم. نفسم به شماره افتاد.
      حرف انتها را دانستم.
      ب را دانستم.
      حرف انتها را در ابتدا دیدم.
      به شرافت بسم الله، نفسم به شماره افتاد.
      در عصر موسی بودم. کلماتی دیدم. در آنها هیچ شکی نبود. هیچ شکی. در حق آنها گواهی دادم.
      لوح را دیدم. برخی کلمات را دانستم.
      برخی لوح را به ذهن سپردند. بر حال ایشان افسوس خوردم.
      ذکر بر من نازل شد. کلمه ای در وسع حال. بیشتر نبود .
      حالم وسعت یافت.


      ح از حی و الف از ابتدا و لام از آسمان، مرا بالا برد…
      میمی مانا از حالم مرا به حمد کشید.
      محمد را دانستم.


      سالک گفت او بنده ی خداست. بنده ی زمان نیست. بنده ی مکان نیست.
      هر زمان، هر جا هوشیار بودم. حاضر بود.


      سالک گفت من صدا را شنیدم.
      بی هیچ شک. صدا را شنیدم.
      مقلد صدا شدم.
      رومیان می آمدند.
      ساکت شدم.
      بی آنکه بگویم در نزدیکترین زمین پیروز خواهند شد.
      بنی اسرائیل در پی شکار مرغی بودند، بریان!
      من صدای آن مرغ را شنیدم.
      کسی صدای مرا نمی شنود!؟
      ساکت شدم.
      بِنَصْرِ‌ اللَّـهِ ۚ یَنصُرُ‌ مَن یَشَاءُ ۖ وَهُوَ الْعَزِیزُ الرَّ‌حِیمُ

      نظر

      • Ehsan13581980
        عضو عادی
        • Mar 2014
        • 98

        #4
        پاسخ : عرفان

        خبر داد مرا همچنين گفت از بعضي ازيشان شنيدم كه به بايزيد گفتند به چه چيز بدين درجت رسيدي؟ گفت: ((همه اسباب دنيا را در هم پيچيدم و به ريسمان قناعت بربستم و در منجنيق صدق نهادم و در بحر نوميدي افكندم و برآسودم.))
        آخرین ویرایش توسط Ehsan13581980؛ 2014/05/27, 19:53.
        [B][COLOR=#b22222]! No Pain,No Gain[/COLOR][/B]

        نظر

        • Metalman
          عضو عادی
          • Jul 2025
          • 98

          #5
          پاسخ : عرفان

          " سلسله موی دوست حلقه ی دام بلاست"
          ای که در این حلقه ای سخت گرفتار شو....

          نظر

          • arminfar
            عضو فعال
            • Mar 2014
            • 479

            #6
            پاسخ : ویدیوهای اموزشی با دانلود رایگان

            می خواهم بگویم بعضیها خیال می کنند فقط کسهایی که در طبیعیات و علوم عقلی و تجربی تحصیلات عالیه کرده اند، می توانند به معقولات پی ببرند و چیزهایی را که عقل پسند و منطق پذیر نیست، باور نکنند.
            نه خیر! این طورها هم نیست. بگذارید یک مثال بیاورم. می دانید که اینجا توی انگلیس، مردم در برخورد با آشنا و غریبه، همیشه یک چیزی دارند که دربارۀ هوا به همدیگر بگویند:
            بشنوید






            «صبح از خانه می آیی بیرون، بهار است؛ نزدیک ظهر، می شود تابستان؛ بعد از ظهر پاییز شروع می شود؛ و عصر ابر سیاه و بادِ سرد و جرجرِ باران و زمستان! این هم شد آب و هوا؟»
            این را کی می گوید؟ یک مرد یا زنی که مثل من توی صف اتوبوس ایستاده است، یا توی اتوبوس یا توی ترن بغل دست من نشسته است، یا هر جای دیگری که بعضیها از توی خودشان در می آیند و با همنشسته ها یا همایستاده های خودشان هم صحبت می شوند، یا به طور کلّی «مردمِ کوچه و بازار» که بیشترشان در «طبیعیات» و «علوم عقلی و تجربی»، چه عالیه، چه دانیه، تحصیلاتی ندارند، امّا بیشترِ این بیشترِ مردمِ کوچه و بازار، مخصوصاً مسیحیهایِ مؤمنشان، اگر اصول و احکام دین خودشان را ندانند، اسطوره ها و قصّه ها و تمثیلهاش را خوب می دانند.
            تا آن آقا یا خانمِ کوچه و بازار شروع می کند از آب و هوا نالیدن، یا از زلزلۀ فلانجا، یا طوفان و سیلِ بهمانجا و تلفات و خساراتِ آنها ابرازِ تعجّب و تأسّف کردن، من بر می گردم، به او می گویم: «خوب، همینها خودش یک چیزی را ثابت می کند که ما اصلاً به ش توجّه نمی کنیم!»

            حالا از اینجا بشنویم یک نمونه از دنبالۀ این گفت و گو را: «چی را ثابت می کند؟»
            من: «این را که این کرۀ زمین از روز اوّلش برای زندگی ما آدمها طرّاحی و مهندسی و معماری نشده است!» (۱)
            او: «بله، واقعاً هم ها!»
            من: «ما تصادفاً اینجا پیدامان شده است!»
            او: «تصادفاً؟ چه طور مگر؟»
            من: «راستش، همان طور که در کتاب مقدّس (۲)، در همان فصل آفرینش عالم و آدم نوشته شده است، خدا کرۀ زمین را برای گیاهها و حیوانات خلق کرده بود، نه برای ما آدمها که به هیچ چیز قانع نیستیم!»
            او: «پس ما را برای کجا خلق کرده بود؟»
            من: «خوب، همان کتاب مقدّس می گوید آدم و حوّا در باغ بهشت زندگی می کردند و از همۀ میوه هاش می خوردند، غیر ازمیوۀ آن دوتا درختی (۳) که خدا خوردنش را برای آنها ممنوع کرده بود! یکی درختِ شعور و معرفت، یکی هم درخت حیاتِ ابدی!»
            او: «خوب، لابد خدا صلاح نمی دانست که آدمیزاد شعور و معرفت پیدا کند و عمر جاویدان داشته باشد!»
            من: «چرا صلاح نمی دانست؟ پس برای چی آدمیزاد را به شکلِ خودش خلق کرد؟ آدم و حوّا تا میوۀ درخت شعور و معرفت را نخورده بودند، عین حیوانات دیگر برهنه بودند و خجالت هم نمی کشیدند، امّا شعور و معرفت که پیدا کردند، خجالت کشیدند و عورتهاشان را با برگ انجیر پوشاندند! پس اگر گناه آدمیزاد اصلاَ این باشد که شعور و معرفت پیدا کرده است، معنیش چی می شود؟»

            او: «می خواهید بگویید معنیش این می شود که خدا می خواست ماهم مثل حیوانات بی شعور باشیم و هیچی نفهمیم؟»
            و من: «نفهمیم و حیوان باشیم و توی جنگل همدیگر را بخوریم و اصلاً ندانیم دنیا چی هست و خدا کی هست و ما اینجا چه کار می کنیم!»
            او: «همین؟ اگر این طور باشد که خیلی مسخره است!»
            و من دست آخر می گویم: «مسخره نیست! امّا آن جوری هم که ما همیشه خیال می کرده ایم و خیلیهامان هنوز هم خیال می کنیم، نیست!»
            و او هم دست آخر با تردید می گوید: «نمی دانم! نمی دانم!» (۴)
            _______________________________________________
            ۱- جمله ای که معمولاً در این مورد به انگلیسیها می گویم، این است:
            The planet Earth is not designed, engineered and constructed for human beings to live on.
            ۲- در کتاب «عهد عتیق»، «سِفر پیدایش» دربارۀ «گناهِ آدم و حوّا» آمده است: «... و چون زن [حوّا] دید که آن درخت برای خوراک نیکوست و بنظر خوشنما و درختی دلپذیر و دانش‌افزا، پس از میوه‌اش گرفته، بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد* آنگاه چشمان هر دوِ ایشان باز شد و فهمیدند که عریانند. پس برگهای انجیر به هم دوخته، سِترها برای خویشتن ساختند * و آواز خداوند خدا را شنیدند که در هنگام وزیدن نسیم نهار در باغ می‌خرامید، و آدم و زنش خویشتن را از حضور خداوند خدا در میان درختان باغ پنهان کردند * و خداوند خدا آدم را ندا در داد و گفت: «کجا هستی؟» * گفت: «چون آوازت را در باغ شنیدم، ترسان گشتم، زیرا که عریانم. پس خود را پنهان کردم.» * گفت: «که تو را آگاهانید که عریانی؟ آیا از آن درختی که تو را قدغن کردم که از آن نخوری، خوردی؟» * آدم گفت: «این زنی که قرین من ساختی، وی از میوه درخت به من داد که خوردم.» * پس خداوند خدا به زن گفت: «این چه کار است که کردی؟» زن گفت: «مار [شیطان] مرا اغوا نمود که خوردم.» * ... و [خدا] به زن گفت: «اَلَم و حمل تو را بسیار افزون گردانم؛ با الم فرزندان خواهی زایید و اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو حکمرانی خواهد کرد.» * و به آدم گفت: «چونکه سخن زوجه‌ات را شنیدی و از آن درخت خوردی که امر فرموده، گفتم از آن نخوری، پس بسبب تو زمین ملعون شـد، و تمام ایّام عمرت از آن با رنج خواهی خورد * خار و خس نیز برایت خواهد رویانید و سبزه‌های صحرا را خواهی خورد * و به عرق پیشانی‌ات نان خواهی خورد تا حینی که به خاک راجع گردی، که از آن گرفته شدی زیرا که تو خاک هستی و به خاک خواهی برگشت.» * ... و خداوند خدا گفت: «همانا انسان مثل یکی از ما شده است، که عارف نیک و بد گردیده. اینک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورَد، و تا به ابد زنده ماند.» * پس خداوند خدا، او را از باغ عدن بیرون کرد تا کار زمینی را که از آن گرفته شده بود، بکند. * پس آدم را بیرون کرد و به طرف شرقی باغ عدن، کروبیان را مسکن داد و شمشیر آتشباری را که به هر سو گردش می‌کرد تا طریق درخت حیات را محافظت کند.» *
            ۳- دربارۀ احداث «باغ عدن» هم در «سفر پیدایش» آمده است: «و خداوند خدا باغی در عدن به طرف مشرق غَرْس نمود و آن آدم را که سرشته بود، در آنجا گذاشت * و خداوند خدا هر درخت خوش‌نما و خوش‌خوراک را از زمین رویانید، و درخت حیات [جاویدان] را در وسط باغ و درخت معرفت نیک و بد را »*
            ۴- این «نمی دانم! نمی دانم!» که به عربی می شود «لا اَدری» و به انگلیسی «I do not know»، پایۀ فلسفۀ «لا ادریه» یا «لا ادریون» است، که اصطلاحاً «اگنوستیسیسم» (agnosticism) خوانده می شود، با این تعریف: «نظریه ای مبتنی بر اینکه حقیقتِ بعضی عقیده ها، مخصوصاً عقیده های مربوط به وجود یا عدم خدا، و همچنین سایر عقاید مذهبی و ماوراء طبیعی شناختنی و دانستنی نیست. به عبارت دیگر «اگنوستیک» (لا ادری) به کسی می گویند که نه معتقد به وجود خداست، نه معتقد به عدم او، بلکه معتقد است که انسان هرگز به حقیقت موضاعات ماورای طبیعی پی نخواهد برد. در مورد گویندۀ «نمی دانم! نمی دانم!» در این نامه، تلویحاً احساس می کنیم که او در ابتدا ماجرای آدم و حوّا در سِفر آفرینش را باور دارد، امّا همینکه تحلیل و استدلال پیش می آید، ذهنش آشفته می شود و احساس می کند که «نمی داند»! اصلاً این توضیح لازم نبود!
            ایرانیان به توانمندی انسان که بر اثر تلاش و تعلیم بدست آمده باشد ، فره میگفتند

            نظر

            • ali20005
              عضو فعال
              • Dec 2013
              • 230

              #7
              پاسخ : عرفان

              الهی نامه استاد حسن زاده آملی:

              ﺍﻟﻬﯽ ﺩﻝ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺎﻻﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ
              ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻡ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺑﺪ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪﮐﺮﺩ
              ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ
              ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ ﻓﻠﮏ ﺍﻟﺤﻤﺪ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ،ﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ
              ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﭼﻮﻥ ﺯﻧﯿﻢ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﺪﻩ ﺣﺴﻦ ﮔﻮﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮ.
              ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﻡ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺍﻫﻞ ﻧﻤﺎﺯ
              ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﺕ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎ ﺍﻫﻞ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻪ ﻓﻀﻠﺖ ﺳﯿﻨﻪ ﺑﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﺠﻮﺩﺕ
              ﺷﺮﺡ ﺻﺪﺭﻡ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺭﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ
              ﺩﺍﺭﺍﺋﯽ ﻣﻨﯽ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ، ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﺑﺪﻩ .
              ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮﺑﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ
              ﺗﻮﺑﻪ ﺩﻩ
              [CENTER][B][FONT=lucida console] [SIZE=4]/:.Heart.:/الیس الله بکاف عبده-آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)[/SIZE][/FONT][/B]/:.Heart.:/
              [/CENTER]

              نظر

              • نوام چامسکی
                عضو فعال
                • Apr 2014
                • 3369

                #8
                پاسخ : عرفان

                میرزا اسماعیل دولابی



                http://www.aviny.com/voice/sokhanrani/dolabi/dolabi.aspx


                http://readbook.ir/1777/









                آخرین ویرایش توسط نوام چامسکی؛ 2014/06/21, 18:45.

                http://forums.boursy.com/showthread.php?t=2936

                نظر

                • ali20005
                  عضو فعال
                  • Dec 2013
                  • 230

                  #9
                  پاسخ : عرفان

                  ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﺭﺣﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ :ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ
                  ﺧﻮﺏ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛
                  ﻧﻤﺎﺯ،ﺭﻭﺯﻩ،ﻣﺤﺒّﺖ. ﭘﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺎﺭ
                  ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ،ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ .
                  ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺷﺮﻁ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﻥ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎ
                  ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. » ﻣَﻦ ﺭَﺿِﯽَ ﺑِﻔِﻌﻞ ِ ﻗَﻮﻡٍ
                  ﻓَﻬُﻮَ ﻣِﻨﻬُﻢ )«ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﺣﮑﻤﺖ 154 ( ؛
                  ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ
                  ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ،ﻣﺨﻔﯿﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﻓﻌﺎﻝ ﺧﯿﺮ
                  ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
                  ﺷﻤﺎ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯾﺪ ﻭ ﺍَﺳَﻒ ﻣﯽ
                  ﺧﻮﺭﯾﺪ،ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺷﺮﯾﮏ ﻫﺴﺘﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ
                  ﺍﺳﺖ .
                  ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ،ﺍﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ ﻧﻮﺵ
                  ﺟﺎﻧﺘﺎﻥ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﻧﮕﺮﻓﺘﯿﺪ ﻋﯿﺐ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻮﻥ ﻫﺴﺖ
                  [CENTER][B][FONT=lucida console] [SIZE=4]/:.Heart.:/الیس الله بکاف عبده-آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)[/SIZE][/FONT][/B]/:.Heart.:/
                  [/CENTER]

                  نظر

                  • ali20005
                    عضو فعال
                    • Dec 2013
                    • 230

                    #10
                    پاسخ : عرفان

                    غربت عارف بالاتر از سالک است
                    و در اصطلاح عرفا، غربت همت است .
                    غریب به سر میبرد ، عارف حتی در میان خانواده اش غریب است .
                    ائمه غریب بوده اند ، امام زمان(روحی فداه) غریب است ،
                    عرفا غریب هستند ،
                    و استاد عزیز ما مرحوم حاج سید هاشم غریب بود .
                    عارف همیشه گمنام است .
                    هرکس عارفی بشناسد در حد خودش شناخته
                    مگر شاگردی که از استاد بالاتر باشد
                    و چون بالا رفت ، پایین را به طور کامل می بیند .

                    آیة الله کمیلی خراسانی
                    دلداده 110




                    ارادتمندیم آقا رضا
                    [CENTER][B][FONT=lucida console] [SIZE=4]/:.Heart.:/الیس الله بکاف عبده-آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)[/SIZE][/FONT][/B]/:.Heart.:/
                    [/CENTER]

                    نظر

                    • نوام چامسکی
                      عضو فعال
                      • Apr 2014
                      • 3369

                      #11
                      پاسخ : عرفان

                      ناگفته‌هایی از آیت الله بهجت از زبان پسرش

                      علی بهجت فرزند آیت الله بهجت گفت: از شدت ناراحتی برای اتفاقات دنیای اسلام توان پدر برای درس دادن تحلیل می‌رفت و می‌گفتند سفیانی از حتمیات است اینها به اسم می‌کشند. شما چه می‌دانید؟! با این درندگان چه کنیم؟ نمی‌دانیم، مرددیم دعا کنیم آیا بمانیم تا ظهور؟!

                      کد خبر: ۴۱۴۴۱۲

                      تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۷ - 08 July 2014

                      علی بهجت فرزند آیت الله بهجت گفت: از شدت ناراحتی برای اتفاقات دنیای اسلام توان پدر برای درس دادن تحلیل می‌رفت و می‌گفتند سفیانی از حتمیات است اینها به اسم می‌کشند. شما چه می‌دانید؟! با این درندگان چه کنیم؟ نمی‌دانیم، مرددیم دعا کنیم آیا بمانیم تا ظهور؟!


                      به گزارش مهر، حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت فرزند آیت ‌الله بهجت شب گذشته در برنامه ضیافت شبكه قرآن و معارف سیما بیان داشت: در طول تاریخ شیعه علمای زیادی بوده‌اند که زحمت زیادی کشیده اند اما از این میان تعدادی در کنار سیر عملی‌شان، سیر انفسی داشته‌اند و مسلما تنها این افراد توانسته‌اند که به سیر الی الله و یقین برسند و آیت‌الله بهجت نیز از این دست علما بودند.


                      آیت‌الله بهجت از سن 12 سالگی باطن گناه را می‌دید


                      وی گفت: همه می‌گفتند که آیت‌الله بهجت می‌توانند ضمائر را ببینند ولی ایشان اصلا این چیزها برایشان مهم نبود و می‌گفتند غلط است که کسی دنبال این چیزها برود و بیان می‌داشتند اگر کسی دنبال گندم برود ممكن است در کنارش کاه هم به او بدهند.


                      علی بهجت اظهار داشت: وی از زمانی که کودکی 12 ساله بود چشمش در عبادت باز شده بود و می‌توانست باطن گناهان را ببیند و در سن 14 سالگی نیز که در نماز جماعت مرحوم نائینی شركت می‌کرد می‌توانست سیر آفاقی مرحوم نائینی را درک کند. آیت‌الله بهجت توانسته بود در زندگی‌اش عصمت کودکی‌شان را حفظ نماید و در حقیقت به این دلیل آلوده نبوده و می‌توانست به راحتی پرواز کنند.


                      آیت‌الله بهجت از جانب آقای قاضی لقب فاضل گیلانی گرفت


                      وی عنوان کرد: وی از شاگردان آقای قاضی بود و نحوه آشنایی اش با آقای قاضی نیز بسیار جالب است، زیرا علامه طباطبایی خودشان می‌گفتند که ما بعد از 5، 6 سال ماندن در نجف یاد می‌گرفتیم به محضر آقای قاضی برسیم اما آیت‌الله بهجت از همان ابتدا به محضر آقای قاضی رسیدند.


                      فرزند آیت‌الله بهجت افزود: خود آیت الله بهجت از نحوه آشنایی‌شان با مرحوم قاضی و اولین باری که نام ایشان را شنیده بودند این گونه می‌گویند که من در کربلا بودم که یک آقایی شب‌های پنجشنبه برای زیارت از نجف به کربلا می‌آمد و در مدرسه ما وضو می‌گرفت من تعارفش می‌کردم که به حجره ما بیاید و او نیز دعوت مرا می‌پذیرفت از طریق این فرد که برادر علامه طباطبایی بود نام آقای قاضی را شنیدم. در دوران نوجوانی در حوزه نجف، پس از حلّ مشكلی علمی مرحوم قاضی به وی گفت: «أشهد أنّک فاضل» و از آن پس او را «فاضل گیلانی» خطاب می‌کرد.


                      هرگز در کلاس آقای قاضی سؤالی نپرسید و هرگز نیز سؤالی نداشت


                      وی بیان داشت: وی در رابطه با آقای قاضی و کلاس‌هایش می‌گوید: من در تمام مدت سؤالی از مرحوم قاضی نكردم ولی در تمام این مدت هم سوالی نبود که در ذهن من باشد الا این که استاد جواب مرا می‌داد پدر بعد از این که این موضوع را بیان کردند لبخندی زدند و گفتند 2، 3 بار حتی استاد نام مرا بردند و گفتند در پاسخ به سؤال ایشان. به طوری که یک بار کنار دستی من به من نگاه کرد و گفت تو که سؤالی نپرسیده‌ای چرا استاد می گویند در پاسخ به سؤال تو؟


                      فرزند این عالم ربانی تأکید کرد: در حقیقت ایشان در محضر استادان خوبی قرار می‎گرفت البته این در حالی بود که خودش به دنبال این نبود تا استاد پیدا کند زیرا اگر انسان در مسیر درست قدم بردارد این خود خداست که استاد را می‌فرستد در حقیقت این‌ها به دنبال کسانی بودند که جان مطلب را کف دستشان بگذارد.


                      علی بهجت اضافه کرد: وی در رابطه با مرحوم قاضی می‌گفت درس‌های ایشان قابل نوشتن نبود من یک جلسه درس استاد را قیمت کردم دیدم به اندازه قیمت یک کوچه ای بود به نام صدتومانی یعنی کلاس ایشان این قدر ارزش داشت که هر جلسه‌اش از آن کوچه صد تومانی هم باارزش‌تر بود.


                      وی در رابطه با نظر آقای قوچانی در رابطه با پدر بزرگوارش گفت: مرحوم قوچانی در رابطه با آیت‌الله بهجت می‌گوید ایشان 22 سال سن داشت اما بیش از 20 مقام داشت اما حیف که نمی ‌توانم بگویم.


                      پس از بازگشت از حرم امام رضا(ع) چنان نشاطی داشت که حس می‌کردی مست شده است


                      حجت الاسلام بهجت تأکید کرد: وی با نماز جان می‌داد و با زیارت جان دوباره می‌گرفت، ایشان 40 سال دو ماه و نیم از سال را به زیارت امام رضا(ع) می‌رفت اما در طی این 40 سال یک چهل متری برای خودش آن‌جا تهیه نكرد همیشه 2 ساعت قبل سحر بیدار می‌شد و به عبادت می‌پرداخت و نزدیک طلوع آفتاب به حرم می‌رفت.


                      وی ادامه داد: قبل از رفتن به حرم به خاطر عبادت‌ زیاد توانشان بسیار کم می‌شد اما در کمال حیرت وقتی از حرم بر‌می‌گشتند انرژی بسیار زیادی پیدا می‌کردند به طوری که می‌توان گفت از حرم که بازمی‌گشتند انگار مست بودند و دوپینگ کرده بودند بنابراین با من شوخی می‌کرد و سر به سر من می‌گذاشت و این انرژی وصف ناپذیر باعث حیرت ما می‎شد.


                      وی بیان داشت: در زیارت حضرت معصومه(س) هم همین طور بودند به طوری که از سال 1324 شمسی روزی دو ساعت به حرم حضرت معصومه می‌رفتند و یک ساعت ایستاده و یک ساعت نشسته زیارت می‎كردند و دعای جامعه کبیره و چند بار نیز به نیابت، امین‌الله می‌خواندند.


                      نشسته می‌خوابید و می‌گفت نشسته بخوابید تا خواب بر شما مسلط نشود


                      وی تصریح کرد: ایشان در درس جدی و در عبادت نیز بسیار کوشا بودند به طوری که انسان باورش نمی شد که فردی که این چنین عبادت می‌کند اهل آن چنان درس و علمی باشد و از طرفی جدی بودن در درس هم باعث نمی‌شد تا از سیر ملكوتی‌شان کم بگذارند.


                      وی در رابطه با نظم آقای بهجت گفت: آیت الله بهجت بسیار در کارهایشان نظم داشتند و از تمامی وقتشان استفاده می‌کردند به یاد دارم زمانی که می‌خواستند از این میز به میز دیگر بروند تا کتابی را بردارند اگر در این فاصله کوتاه از ایشان سؤالی می کردی می گفتند الان وقت سؤال است؟ یعنی حتی در بین این راه کوتاه نیز بیکار نمی‌ماندند.


                      علی بهجت اضافه کرد: اگر من تیتر روزنامه‌ها را می‌خواندم می‌گفتند وقت اضافه آورده‌ای که تیتر روزنامه‌ها را می‌خوانی و واقعا هم همین بود من در زندگی‌ام کسانی را دیده‌ام که بسیار روزنامه مطالعه می‌کنند اما یادشان نمی‌آید ماه قبل چه اتفاقی افتاده و کسانی را دیدم که روزنامه نخوانده و تلویزیون ندیده می‌دانستند ماه های آینده چه اتفاقاتی می‌افتد.


                      وی همچنین در رابطه با زمان استراحت ایشان گفت: خواب ایشان بسیار کم بود به طوری که گاهی نشسته می‌خوابیدند از ایشان که می‌پرسیدیم چرا نشسته می‌خوابید می‌گفتند دراز نمی کشم که خواب بر من مسلط نشود.


                      مشكلات مردم برایشان مهم بود و اگر ما در پی حل مشكل برنمی‌آمدیم خودشان آن را انجام می‌دادند


                      فرزند آقای بهجت اظهارداشت: در رابطه با خانواده نیز سعی می‌کردند با تمام مشغله‌هایشان سر سفره بیشتر غذا خوردن را طول بدهند صله رحمشان نیز در این زمان بود زیرا احوال همه را از من و دیگر اعضا خانواده می‌پرسیدند، حتی به نام می‌گفتند فلان فرد مشكل داشت آیا حل شد؟ دختر فلان فرد مشكلش برطرف شد؟ و می‌خواستند که پیگیر مشكلات همه باشیم و اگر زمانی هم ما یادمان می رقت خودشان آن کار را انجام می‌دادند، از برنج و محصولات میوه هم که جز وجوهات نبود یک سوم را کنار می‌گذاشتند به طوری که گاهی ما 3،4 ماه سال را بی برنج می‌ماندیم.


                      فحش هم می‌دهید بگویید گل اناری


                      علی بهجت گفت: پدر هرگز در کودکی به ما اجازه نمی دادند فحش بدهیم من می‌گفتم نمی‌شود که عصبانی هستیم فحش ندهیم می گفتند بگویید گل اناری زیرا گل انار مانند انار است اما وقتی سراغش می‌روی می بینی انار نیست.


                      گاهی از شدت ناراحتی برای اتفاقات دنیای اسلام انرژی‌شان در درس دادن نیز تحلیل می‌رفت


                      حجت الاسلام بهجت تصریح کرد: ایشان نسبت به اتفاقاتی که در جاهایی مانند بغداد می‌افتاد از جمله انفجارها به شدت حالت ترحم داشتند به طوری که از شدت ناراحتی‌شان احساس ‌می کردید که در آن انفجار برای یکی از اقوامشان اتفاقی افتاده است. در جلسه استفتائات نیز گاهی بعد از جواب به چند سؤال یکدفعه بیان می‌داشتند هر روز یک انفجار انجام می‌دهند نمی‌گذارند راحت باشیم.


                      وی ادامه داد: حتی از شدت ناراحتی برای این‌گونه مسائل توانایی و انرژی‌شان برای درس دادن تحلیل می‌رفت گاهی یکدفعه به شدت ناراحت می‌شدند و می‌گفتند خدایا رحم کن ما از ایشان می‌پرسیدیم آقا چه شده؟ می گفتند سفیانی از حتمیات است این‌ها به اسم می‌کشند. شما چه می‌دانید؟ با این درندگان چه کنیم؟ نمی دانیم، مرددیم دعا کنیم آیا بمانیم تا ظهور؟


                      اگر از کرامات ایشان می‌گفتی به شدت عصبانی می‌شدند و می‌گفتند من گدا هستم


                      وی عنوان کرد: یک موضوعی که به شدت ایشان را عصبانی می‌کرد این بود که بگویید من فلان کرامت را از شما دیده‌ام این حرف باعث ناراحتی و عصبانیت ایشان می‌شد طوری که با ناراحتی می‌گفتند من چه کاره‌ام ؟ من کاره‌ای نیستم من گدا هستم. در صورتی که فرد می‌دانست این از کرامات آقا بوده است.


                      علی بهجت با بیان خاطره‌ای گفت: یک بار فردی به نزد آقا آمد و گفت به تازگی نورسیده‌ای دارم آقا گفتند نامش را زینب بگذار من گفتم آقا از کجا می‌دانید دختر است پس شما می‌دانید که فرزند ایشان دختر است آقا حرف را عوض می‌کردند و می‌گفتند من مگر گفتم دختر است. در حقیقت ایشان هرگز دوست نداشتند کسی ایشان را بشناسد.


                      او تمام نشانه‌ها را پاره می‌کرد


                      فرزند آیت‌الله بهجت گفت: سیر زندگی آیت‌الله بهجت بسیار پیچیده بود به طوری که سال‌ها طول می‌کشید تا یک سؤالمان در رابطه با ایشان پاسخ داده شود زیرا وی هرگز حاضر نبود از خود چیزی را افشا کند، او واقعا عبد خدا بود و همیشه هم می‌گفت من هیچ چیز نیستم به همین خاطر ما نیز چیز زیادی از ایشان نمی‌فهمیدیم.


                      وی در پایان سخنانش تصریح کرد: سال 63 بود که علامه جعفری تلنگری به من زد که کارهایت را رها کن و پیش پدرت بیا که ایشان یک فرد خاص و تکی است اما بعد از آن نیز من چیز زیادی در رابطه با پدر متوجه نمی‌شدم البته گاهی بعضی مطالب را یادداشت می‌کردم اما این یافته‌ها تنها مانند پازلی از هم پاشیده بود تمام نشانه‌ها را پاره می‌کردند.

                      http://forums.boursy.com/showthread.php?t=2936

                      نظر

                      • ali20005
                        عضو فعال
                        • Dec 2013
                        • 230

                        #12
                        پاسخ : عرفان

                        [CENTER][B][FONT=lucida console] [SIZE=4]/:.Heart.:/الیس الله بکاف عبده-آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)[/SIZE][/FONT][/B]/:.Heart.:/
                        [/CENTER]

                        نظر

                        • ali20005
                          عضو فعال
                          • Dec 2013
                          • 230

                          #13
                          پاسخ : عرفان

                          ﺍﺳﺘﯿﻔﺎﻥ ﺩﯾﻤﺴﺘﻮﺭا ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺩﺑﯿﺮ ﮐﻞ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﻠﻞ
                          ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ
                          ﻋﺮﺍﻕ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ...
                          جانم علی
                          ﻣﻨﺒﻊ: ﻟﺒﯿﮏ ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﺩ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺳﯿﺴﺘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ
                          [CENTER][B][FONT=lucida console] [SIZE=4]/:.Heart.:/الیس الله بکاف عبده-آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)[/SIZE][/FONT][/B]/:.Heart.:/
                          [/CENTER]

                          نظر

                          • AkB@R
                            عضو عادی
                            • Dec 2013
                            • 264

                            #14
                            پاسخ : عرفان



                            خدایا

                            چه پناهگاه امنی است نام تو، و تو چه انیس نزدیکی، تا آنگاه که هراسان شوم، بی درنگ به سویت بشتابم



                            خدایا! ترسیده ام از گذر بی محابای لحظه های عمرم که بی وقفه می تازند تا به انتها برسند. و من هنوز هیچ نشده ام که در خور تو باشد. اگر چه نگاه منتظر و مشتاق تو را برای گرامی شدنم، هر لحظه بیشتر حس می کنم. اما...

                            ترسیده ام! از کوتاهی زندگی و این قانون جاودانه تو که تنها یک بار فرصت زیستن به من داده ای. و من چون کودکی بی خیال و بازیگوش، این قانون تو را از یاد برده ام.



                            ترسیده ام! از خودم که به نادانان می مانم و از غریبه ها که تو را از یادم می برند و وجودم را می کاهند. اما خوب که تو هستی. تو که بزرگتری از دانایی و نادانی من. تو که راهبر منی در میان غربت غریبه ها. خوب که تو هستی. تو که امن ترین پناهگاه و نزدیک ترین انیسی. تا برای همیشه گم نشوم.
                            اشخاص پيرامون شما ٩٥٪ موفقيت يا شكست شما را در زندگي رقم مي زنند، دقت كنيد با عقاب پرواز مي كنيد يا اردك

                            نظر

                            • (حیدری)
                              عضو فعال
                              • Jan 2014
                              • 1030

                              #15
                              پاسخ : عرفان

                              افلاطون راگفتند: چرا هرگز غمگین نمیشوی؟ گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.
                              فردایک راز است; نگرانش نباش. دیروزیک خاطره بود; حسرتش رانخور. و امروزیک هدیه است; قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.*
                              از فشار زندگی نترسید به یاد داشته باشید که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکنه..
                              نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز خداى فرداهم هست...مااولین باراست كه بندگی میكنیم. ولى اوقرنهاست که خدایى میكندپس به خدایى اواعتمادكن وفردا و فرداها رابه اوبسپار...
                              در روزگاری که “سلام” و “خداحافظ” فرقی‌ با هم ندارند نه ماندن کسی‌ حادثه ست نه رفتنِ کسی‌ فاجعه !

                              نظر

                              در حال کار...
                              X