PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گزیده های شعر و شاعری



صفحه ها : 1 2 3 [4] 5

آمن خادمی
2011/12/04, 00:16
خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت، به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند

نه آشنا نه همدمی
نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند

....

سیاوش کسرایی

HOLY
2011/12/04, 00:58
شب فراق که داند که تا سحر چند است ××× مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم ××× کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل ××× که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست ××× به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل ×××× هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست ××× به جای خاک که در زیر پایت افکندهست

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست ××× بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی ××× به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی ××× گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا ××× چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست ××× بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق ××× گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

oldlover
2011/12/04, 06:58
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد،
قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند،
قلبی که بپذیرد
... قلبی که بگوید،
قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من،
قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم...
شاملو

برومند
2011/12/04, 10:40
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم..
(زنده یاد حسین پناهی)

برومند
2011/12/04, 10:45
من یقین دارم که برگ
که اینچنین خود را رها کردست در آغوش باد
پای تا سر زندگیست!

آدمی هم مثل برگ
میتواند زیست بی تشویش مرگ..
گر ندارد همچو او آغوش گرم باد را
میتواند یافت لطف "هر چه باداباد را"

aliadel
2011/12/04, 10:56
نمي خواهم بميرم


نمي خواهم بميرم ، با که بايد گفت ؟

کجا بايد صدا سر داد ؟

در زير کدامين آسمان ،

روي کدامين کوه ؟

که در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک اين فرياد !

کجا بايد صدا سر داد ؟


فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمين کر ، آسمان کور است

نمي خواهم بميرم ، با که بايد گفت ؟


اگر زشت و اگر زيبا

اگر دون و اگر والا

من اين دنياي فاني را

هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .


به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختي هاست


نمي خواهم از اين جا دست بردارم !

تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين بسته است .

دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق

با اين مهر ، با اين ماه

با اين خاک با اين آب ...

پيوسته است .


مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست

توان ديدن دنياي ره گم کرده در رنج و عذابم نيست

هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست .


جهان بيمار و رنجور است .

دو روزي را که بر بالين اين بيمار بايد زيست

اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است .


نمي خواهم بميرم، تا محبت را به انسانها بياموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم


خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم

چه فردائي ، چه دنيائي !

جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...


نمي خواهم بميرم ، اي خدا !

اي آسمان !

اي شب !


نمي خواهم

نمي خواهم

نمي خواهم

مگر زور است ؟

بوف کور
2011/12/04, 11:06
و امروز برف می بارید
سرما بیداد می کند . و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم . نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با اب بینی ام مخلوط میشود .دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس میسپارم .
استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است . برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس میبینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی .....
وقتی صبح سر را از لحاف بیرون اورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و اسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه ...پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند .....
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد ..که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر ....
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از ان بخار بلند میشدو حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند . این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود اورد ، ان هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش اماده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درامدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک ... و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم میریزد .ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار . یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..برای چند ساعت کاردر هفته که انهم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم . یک ان در ان بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم . یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام میدن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا و خدافظی کرد و رفت
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و انجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را انجا برگزار میکرد ....
راستش انشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها ادم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام انست .... و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم . در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند . کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت . چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان ان تیپ از ادمها خیلی انگشت نما بود ، داشتم از خجالت می مردم ، حس میکردم همه میدانند من برای چی انجا هستم . سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم . حس میکردم این غذا سهم من نیست ، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم ارام پاشدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود ، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم . نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد . متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد . یک خانم پیاده شد و به سمتم امد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....گفت چرا .این غذای شماست ...فقط مال شما ...من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : میخوای برسونمت ؟ گفتم : نه ممنون با مترو میرم.... و با دست بسمت ایستگاه اشاره کردم گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت . نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود، درون پاکت یک اسکناس 500پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
*سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست ، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید . پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد. ان مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم . پس تو به من مقروض نیستی *
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
و امروز من ان قرض را به یکی مثل انروزهای خودم ادا کردم ،و امروز برف می بارید

بوف کور
2011/12/04, 18:54
اهنگ زیبای سلام اخر با صدای احسان خواجه نصیری

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://ziizii.persiangig.com/Salam-e-Akhar.mp3

سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

rojan
2011/12/04, 19:51
fبا سلام
* *
ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند …
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد …
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ….
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است …!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین …
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟ چرا

ناهید
2011/12/04, 21:15
در نزد شاطر عباس که یکی از شعرای معروف است، پنج نفر از روی مزاح به او گفتند: ما هر نفر یک کلمه میگوییم، تو آن ها را برای ما به نظم (شعر) در آور. شاطر قبول کرد ... یکی گفت: ترنج؛ دیگری گفت: نردبان؛ دیگری گفت: چراغ؛ و دیگری: باد؛ و دیگری: غربال ... شاطر فوراً این شعر را سرود:
.

ترنج وصل تو چیدن به نردبان خیال ........... چراغ بر لب باد است و آب در غربال

rezaafshari110
2011/12/05, 00:28
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

oldlover
2011/12/05, 19:39
بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
...
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید

نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست، همین جاست ، همه خانه بگردید

نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست ؟
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید

درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

رخ از «سایه» نهفته ست، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

ه. ا. سایه

rojan
2011/12/06, 03:52
شعر دوستی از فریدون مشیری
دل من دیر زمانی ست که می پندارد دوستی »«:
نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد

Captain Nemo
2011/12/06, 13:37
امیدم باش َ

امید آخرینم باش

و نوشدارو برایم باش

برای این دل ریشم تو مرحم باش

تو با مهرت عزیزم باش

تو عشقم باش

تو تنها در كنارم باش

ولیكن تا دم اخر

كنارم باش

كنارم باش

Captain Nemo
2011/12/06, 13:39
فریدون مشیری ...كوچه



بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم :

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

HOLY
2011/12/07, 00:36
مـجـنـون عـشـق را دگـر امـروز حـالـتـست ××× کـاسـلـام دیـن لـیـلـی و دیگر ضلالتست

عذرا کـه نـانـوشـتـه بخواند حدیث عشق ××× دانــد کــه آب دیــده وامــق رســالـتـسـت

مـطـرب هـمـیـن طـریـق غـزل گـو نگاه دار ××× کـایـن ره کـه بـرگـرفـت به جایی دلالتست

ای مــدعــی کــه مــیگـذری بـر کـنـار آب ××× مـا را کـه غـرقـه ایـم نـدانـی چـه حـالتست

زیـن در کـجـا رویـم کـه مـا را بـه خاک او ××× و او را بـه خـون مـا کـه بـریـزد حـوالتست

گـر سـر قـدم نـمـی کـنـمـش پیش اهل دل ××× سـر بـر نـمـی کـنـم کـه مـقـام خـجـالـتست

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست ××× جـز سـر عـشـق هـر چـه بگویی بطالتست

مــا را دگـر مـعـامـلـه بـا هـیـچ کـس نـمـانـد ××× بـیـعـی کـه بـی حـضـور تـو کردم اقالتست

از هــر جــفــات بــوی وفــایــی هــمـی دهـد ××× در هــر تــعــنـتـیـت هـزار اسـتـمـالـتـسـت

سـعـدی بـشـوی لـوح دل از نـقـش غیر او ××× عـلـمـی کـه ره بـه او نـنـمـاید جهالتست




-------------


گــر جــان طــلـبـی فـدای جـانـت ××× ســهــلــســت جـواب امـتـحـانـت

ســوگـنـد بـه جـانـت ار فـروشـم ××× یـک مـوی بـه هـر کـه در جـهانت

بــا آن کــه تـو مـهـر کـس نـداری ××× کـس نـیـسـت کـه نیست مهربانت

وین سر که تو داری ای ستمکار ××× بـــس ســـر بــرود در آســتــانــت

بـس فـتـنـه که در زمین به پا شد ××× از روی چــــو مــــاه آســـمـــانـــت

مـن در تـو رسـم بـه جهد هیهات ××× کــز بــاد ســبــق بــرد عــنــانــت

بــی یــاد تــو نــیــســتــم زمــانـی ××× تـــا یـــاد کـــنــم دگــر زمــانــت

کـوتـه نـظـران کـنـنـد و حـیفست ××× تــشــبــیــه بــه ســرو بـوسـتـانـت

و ابـرو کـه تـو داری ای پـری زاد ××× در صــیـد چـه حـاجـت کـمـانـت

گــویــی بــدن ضـعـیـف سـعـدی ××× نــقــشـیـسـت گـرفـتـه از مـیـانـت

گــر واســطــه ســخــن نــبــودی ××× در وهـــم نـــیــامــدی دهــانــت

شـیـریـنـتـر از ایـن سـخـن نـباشد ××× الـــا دهـــن شـــکـــرفـــشــانــت

rezaafshari110
2011/12/07, 00:43
قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی / کای بی خبران راه نه آنست و نه این
* * *
تا چند زنم به روی دریاها خشت / بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود / که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
* * *
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت / از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت / این هرسه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
* * *
در دهر چو آواز گل تازه دهند / فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و از بهشت و دوزخ / فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
* * *
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند / فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا / درخاک نهند و باز بیرون آرند
* * *
گویند کسان بهشت با حور خوش است / من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
* * *
گویند مرا که دوزخی باشد مست / قولیست خلاف دل درآن نتوان بست
گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند / فردا بینی بهشت همچون کف دست
* * *
گویند بهشت و حورعین خواهد بود / وآنجا می و شیر وانگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک / چون عاقبت کار چنین خواهد بود
* * *
گویند بهشت و حور و کوثر باشد / جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه / نقدی ز هزار نسیه خوش تر باشد
* * *
گویند هرآن کسان که با پرهیزند / زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه ازآنیم مدام / باشد که به حشرمان چنان انگیزند
* * *
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن / به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گرعاشق و مست دوزخی خواهد بود / پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
* * *
زان کوزه می که نیست در وی ضرری / پرکن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشترای صنم که در رهگذری / خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
* * *
فردا علم نفاق طی خواهم كرد / با موی سپید قصد می خواهم كرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید / این دم نكنم نشاط كی باید كرد
* * *
بر من قلم قضا چو بی من رانند / پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو / فردا به چه حجتم به داور خوانند
* * *
افسوس که نامه جوانی طی شد / وان تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب / افسوس ندانم که کی آمد کی شد
* * *
در فصل بهاراگر بتی حور سرشت / یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت / سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

rojan
2011/12/07, 07:29
با سلام

من نمی دانم حکایت این کوچه که یک شب مهتاب من 3 هفته پیش واقای مهران هم هفته پیش و جناب captain nemo هم دیروز از آن گدشت چیست ؟
هر چه هست کوچه عشق و خاطره و ووووووووووو کوچه بن بستی نیست ولی باید از ان گذشت و با خاطراتش زندگی کرد


اين حنجره،اين باغ خدا را نفروشيد
اين پنجره،اين خاطره ها را نفروشيد
در شهر شما باري اگر عشق، فروشي ست
هم غيرت آبادي ما را نفروشید
تنها،به خدا،دلخوشي ما به دل ماست
صندوقچه ي راز خدا را نفروشيد
سرمايه ي دل نيست به جز اشك و به جز آه
پس دست كم اين آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آئينه اي جز دل ما نيست
آئينه شماييد ، شما را نفروشيد
دور از نظر ماست اگر منزل اين راه
اين منظره ي دورنما را نفروشيد...

«مرحوم قيصر امين پور»

ناهید
2011/12/07, 09:47
من امروز یک کار بزرگ انجام داده ام
من امروز آرزوهایم را روی کاغذهای کوچک سفید نوشتم و در بلندترین نقطه ی شهر رهایشان کردم تا بر آورده شوند...
به کاغذهای سفید نگاه میکردم... به باران ملایم آرزوهایم...
و فکر میکردم به خدایی که به قول بابا : " به مو می رساند اما پاره نمیکند"
و لبخند زدم
به آسمان، به بابا، به خدا... و فکر کردم که امروز چقدر حالم خوب است....

aliadel
2011/12/07, 11:54
سرنجام


سرانجام بشر را ، اين زمان،انديشناکم ، سخت

بيش از پيش

که ميلرزم به خود از وحشت اين ياد.

نه ميبيند،

نه ميخواند،

نه مي انديشد،

اين ناسازگار ، اي داد!



نه آگاهش تواني کرد ،با زاري

نه بيدارش توانم کرد، با فرياد!


نميداند،

براين جمعيت انبود و اين پيکار روز افزون

که ره گم مي کند در خون،

ازين پس ، ماتم نان مي کند بيداد!



نميداند،

زميني را که با خون آبياري مي کند،

گندم نخواهد داد!

بوف کور
2011/12/07, 18:39
اهنگ زیبای ماندم تنها با صدای استاد اصفهانی

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://ziizii.persiangig.com/Zire-Hasht-Www.Patogh98.Com_.mp3

بـــا تــــو امــا
مـــــاندم تنـــهـــا
مُــــهــری بـــر لــــب بـــنــدی بــــر پـــا
دل هــمـــه گـــمـــراهــی و گــــنــاه
تو امـــیــد جــان،
جـــان هــمــه خــامــوشــی و خـــزان
تو مـــرا بـــخـــوان
لـــب نــگشـــودم امـــا ســوخـــتــم ســـاخـــتـــم
با مـــن خـــستـۀ غــم تـــو بـــمـــان
ای کـــه بـــجـــز تـــو
نــمـــانــده مـــرا مـــگـر آه مــن
مـــن هــــمــه شـــوق تو ام مـــنــگـر بــه گــنــاه مــن
تـــو تــب و تــاب رســیــدن مــن بــه قــرار دل
مــن غــم و حــســرت و دربــدری
تــو پــنــاه مــن
دل هــمــه گــمــراهــی و گــنــاه
تــو امــیــد جــان،
جــان هــمــه خــامــوشــی و خــزان
تــو مــرا بــخــوان
شــاه اگــر از دل رفــت و غــم پــیــدا شــد
بــا مــن خــستــه غــم تــو بــخــوان
ای کـــه بـــجـــز تـــو نــمـــانــده مـــرا
مـــگـر آه مــن
مـــن هــــمــه شـــوق تو ام مـــنــگـر بــه گــنــاه مــن
تـــو تــب و تــاب رســیــدن مــن
بــه قــرار دل
مــن غــم و حــســرت و دربــدری تــو پــنــاه مــن
از تــو مــوج ام بــا تــو دریــا
در تــو پــنــهــان بــا تــو پــیــدا

ماهور
2011/12/07, 19:33
تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود

تو را دوست دارم

چون آخرین بسته ی سیگار در تبعید.

تو نیستی و هنوز مورچه ها

شیار گندم را دوست دارند

و چراغ هواپیما در شب دیده می شود

عزیزم

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد

از ریل خارج نمی شود.



و من

گوزنی که میخواست

با شاخ هایش قطاری را نگه دارد.

ماهور
2011/12/07, 19:36
مردم شهر سياه
خنده هاشان همه از روي رياست
دلشان سنگ سياست
ما در اين شهر دويديم و دويديم، چه سود؟
هر كجا پرسه زديم، خبر از عشق نبود
و تو اي مرغ مهاجر كه از اين شهر گذر خواهي كرد
نكند از هوس دانه گندم
به زمين بنشيني

rezaafshari110
2011/12/07, 19:56
سلام دوستان. میخوام یک شعر از پروین براتون بزارم.فقط خواهش میکنم تا آخر بخوبید چون خیلی آموزنده است

پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود

این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک

این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا

روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی

دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود

هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی

شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون

روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم

از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری

ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست

چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا

می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس

آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم

درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست

بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل

این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته

بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر

سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره

چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای

تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را

هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای

آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط

لغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای

زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست

زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را

اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال

بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای

گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی

در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش

rojan
2011/12/07, 21:46
با سلام

برايت يك بغل گندم /دلي خشنود از مردم
برايت يك بغل مريم /كه مست از مي شوي هردم
برايت قدرت آرش /كه دشمن را زني آتش
برايت سفره اي ساده/
حلال و پاك و آماده
برايت يك غزل احساس /دو بيتي هاي عطر ياس
برايت هر چه خوبي هست
صميمانه دعا كردم

HOLY
2011/12/08, 01:03
ز دسـتـم بـر نـمـیخـیـزد کـه یک دم بی تو بنشینم ××× بـجـز رویـت نـمـیخـواهـم کـه روی هـیـچ کس بینم

مـن اول روز دانـسـتـم کـه بـا شـیـریـن درافـتـادم ××× کـه چـون فـرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تـو را مـن دوسـت مـیدارم خلاف هر که در عالم × .×× اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گــر شــمــشـیـر بـرگـیـری سـپـر پـیـشـت بـیـنـدازم ××× کـه بـی شـمـشـیـر خـود کـشتی به ساعدهای سیمینم

بــرآی ای صــبـح مـشـتـاقـان اگـر نـزدیـک روز آمـد ××× کـه بـگـرفـت ایـن شـب یـلـدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هــســتــی آوردم قــفــای نــیـسـتـی خـوردم ××× کـنـون امـیـد بـخـشـایـش هـمـیدارم کـه مـسکینم

دلـی چـون شـمـع مـیبـایـد کـه بـر جـانـم بـبـخـشاید ××× کـه جـز وی کـس نـمـیبـیـنـم که میسوزد به بالینم

تـو هـمـچـون گـل ز خـنـدیـدن لـبـت بـا هـم نمیآید ××× روا داری کــه مـن بـلـبـل چـو بـوتـیـمـار بـنـشـیـنـم

رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه ××× مـتـرس ای بـاغـبـان از گـل کـه مـیبـیـنم نمیچینم

------------

ترانه نوازش از ابی ،آهنگساز شادمهر

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://holyy.persiangig.com/audio/Ebi%20-%20Navazesh%20128%20[ShadmehrVoice.Us].mp3

(http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://holyy.persiangig.com/audio/Ebi%20-%20Navazesh%20128%20[ShadmehrVoice.Us].mp3)

rojan
2011/12/08, 07:35
با سلام


کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا نگاه خسته ام
بی خبر از موج دریا ها نبود
کاش بودی تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مینا نبود
کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پر سوز و پر سرما نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی
بی تو هرگز زندگی زیبا نبود

من عاشق نیستما گفته باشمااااااااااااااااااااا ااااااااولی عشاق را دوست میدارم .امام ...............

ماهور
2011/12/08, 13:41
دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج میکنی؟

عاشقم!

با من ازدواج میکنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر سادهای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله میشوی

چرک میشوی و تکهای زباله میشوی

پس برو و بیخیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشهای کنار جعبهاش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکهای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانههای اشک کاشت!!.

shadi
2011/12/08, 13:46
خدایا هرگز نگویم که دستم بگیر عمری گرفته ای،مبادا رها کنی.

هرگز اشکی را که از شادی میریزه پاک نمی کنیم.

برای کشف اقیانوس های جدید باید شهامت ترک ساحل های آرام خود را داشت چون این جهان ،جهان تغییر است نه تقدیر......

آمن خادمی
2011/12/08, 15:27
هنوز در فکرِ آن کلاغ ام...

هنوز
در فکرِ آن کلاغ ام در دره هایِ يوش:

با قيچییِ سياه اش
بر زردییِ برشته یِ گندمزار
با خِش خشی مضاعف

از آسمانِ کاغذییِ مات
قوسی بريد کج،



و رو به کوهِ نزديک

با غار غارِ خشکِ گلوی اش
چيزی گفت
که کوهها
بی حوصله
در زِلِّ آفتاب
تا ديرگاهی آن را
با حيرت

در کلّه هایِ سنگیشان
تکرارمی کردند.



گاهی سوآل می کنم از خود که
يک کلاغ

با آن حضورِ قاطعِ بی تخفيف

وقتی
صلاتِ ظهر

با رنگِ سوگوارِ مُصِرّش
بر زردییِ برشته یِ گندمزاری بال می کشد
تا از فرازِ چند سپيدار بگذرد،

با آن خروش و خشم
چه دارد بگويد

با کوههایِ پير
کاين عابدانِ خسته یِ خوابآلود
در نيم روزِ تابستانی
تا ديرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟

.....احمد شاملو

aliadel
2011/12/08, 15:58
پنجره


چه غم که در دل این برج های سیمانی

ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور

همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز

که قاب پنجره ام را تمام پوشانده است

به چشم من باغی است.


وگر هزار درخت

برآن بیفزایند

جمال پنجره من نمی کند تغییر

که بسته راز تسلای من به صحبت پیر:


چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند / گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

ناهید
2011/12/08, 23:54
دلم گرفته پدر

برایم بهار بفرستید ...

ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید ...

دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست ...

دعای خیر و صدای دوتار بفرستید ...

اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار ...

برای دخترک خود " قرار " بفرستید ...

غم از ستاره تهی کرد آسمانم را ...

کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید ...

به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند ...

در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید ...

تمام روز و شب من پُر از زمستان است ...

دلم گرفته برایم بهار بفرستید ...


از مجموعه نامه های بی مقصد'منیژه درتومیان

آمن خادمی
2011/12/09, 00:36
بايد خليل بود و به يار اعتماد كرد.... گاهي بهشت در دل آتش فراهم است

مصطفی مصری پور
2011/12/09, 00:47
جیره سیگارم دهید و مرا با پیاده روی عصرگاهی ام تنها گذارید.
تیمارستانی در من قصد شورش دارد!

علی اسد اللهی

ناهید
2011/12/09, 00:55
این پلک ها / خواب هایش را آنقدر سیاه می بیند

که سفیدش به چشم بی کسی هایت نمی آید

کابوس هایت / که از قسط های عقب مانده ات بیش تر باشد

از خودت هم برگشت می خوری

بالشت را / روی بیداری شهر کوک می کنی

که به روی خودت نیاوری

هیچ شانه ای / زیر بار این اشک ها نمی رود

آمن خادمی
2011/12/09, 15:13
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس

چه سفرها کرده ایم ، چه سفر ها کرده ایم

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها

چه خطرها کرده ایم ، چه خطر ها کرده ایم

ما برای آنکه ایران گوهری تابناک شود

خون دلها خورده ایم ، خون دلها خورده ایم

ما برای آنکه ایران خانه ی خوبان شود

رنج دوران برده ایم ،رنج دوران برده ایم

ما برای بوییدن گل نسترن

چه سفر ها کرده ایم ، چه سفر ها کرده ایم

ما برای نوشیدن شورابه های کویر

چه خطر ها کرده ایم ، چه خطر ها کرده ایم

ما برای خواندن این قصه ی عشق به خاک

خون دلها خورده ایم ، خون دلها خورده ایم

ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک

رنج دوران برده ایم ، رنج دوران برده ایم…….

ترانه سرا :نادر ابراهیمی

آهنگساز:فریدون شهبازیان

خواننده:زنده یاد محمد نوری

دوستانی برای دانلود این ترانه زیبا می تونند به لینک زیر برن ...http://www.infopanel.ir/post/2743

ناهید
2011/12/10, 00:05
در حضور خارها هم میشود یک یاس بود ،
درهیاهوی مترسکها پر ازاحساس بود.
میشود برای دیدن پروانه ها ،
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

ناهید
2011/12/10, 00:37
نه تو می مــانی و نه انــدوه
... و نه هیچیـــــک از مردم ایــــن آبادی...
... به حباب نگـــــران لب یک رود قســــم،
... و به کوتاهــــی آن لحظه شـــــادی که گذشت،
غصــــه هم می گــــذرد،
... آنچنــــانی که فقط خاطــــره ای خواهـــد ماند...
لحظه ها عریاننــــد...
به تن لحظـــه خود، جامه انــدوه مپوشان هرگــــز
" سهراب سپهری "

HOLY
2011/12/10, 22:52
تـو مـنـکـری ولـیـک ، بـه مـن مـهربانیت ××× مـــیبـــارد از ادای نـــگــاه نــهــانــیــت

مـیرم بـه مـلـتـفـت نـشـدنـهـای ساخته ××× وان طــرز بـازدیـدن و تـقـریـب دانـیـت

یـک خـم شـدن ز گـوشـهٔ ابروی التفات ××× آیــد بــرون ز عـهـدهٔ صـد سـر گـرانـیـت

نازم کرشمه را که صدم نکته حل نمود ××× بــیمــنــت مــوافــقــت و هــمــزبــانــیــت

شــادی الــتــفــات تـو کـارم تـمـام کـرد ××× بــادا بــقــای عــمــر تــو و زنــدگــانـیـت

جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال ×××لطف کــی اوفــتــاد رغــبـت مـیـوه فـشـانـیـت

مــن از کــجــا و ایــنـهـمـه نـوبـاوهٔ امـیـد ×××یـارب کـه بـر خـوری ز درخـت جوانیت

شـاخ گـلـی کـجـاسـت بـدین پاک دامنی ××8× خوش دل شوم ســالــهــا چو کنم بـاغـبـانـیـت

صد نـوبـهـار را ز تـو آبـسـت و رنگ و بو دارد××× خـــدا نـــگـــاه دار ز بــاد خــزانــیــت

وحشی پیاله گیر که دیگر حریف تست ××× کـز خـم بـه شـیـشه رفت می شادمانیت

بوف کور
2011/12/10, 22:56
خدايا به بعضي از آنهايی که ايمان آورده اند يادآوري کن که تو خدا هستي ، نه آنها ...:-&:-&:-&x-(

rojan
2011/12/10, 23:04
با سلام

ناهيد جان شعر زيباي شما : در حضور خارها ميشود يك ياس بود
در سايت همسايه يك كدورتي بين چند تا از اعضا پيش امده بود من اين شعر را نوشتم خيلي برام تشكر زدند و از احساس لطيف من و وووووووووووو گفتند و گفتند خيلي خوشايند بود:d
ولي فرداش ان تاپيك را مدير ان تاپيك مسدود كرد من گفتم بابا تازه داشتم طرفدار پيدا ميكردم چرا تاپيك را مسدود كرديد;)

و خويشتن را يكباره به آينه مي سپارم
و ترا به باران
آسمان نذرش را ادا كرد
و ابر لطافتش را پيش پايت قربان
آهاي شبگرد غزلهاي عاشقي
به كوچه پس كوچه هاي تنهايي من خوش آمدي
خوش آمدي

FENCER
2011/12/10, 23:08
سرمایه داری ؛
دست هایی است که مشغول کارند ، ولی با شکم های گرسنه ،
و دست هایی که بیکارند ، ولی با شکم های پر .

خانه های بزرگ و مجللی است که در آن آدمی نیست
و آدم های فراوانی ،
که حتی یک خانه کوچک و محقری ندارند .

مغزهایی است که پر است اما جیب خالی ،
و مغز هایی که خالی است ولی با جیب پر .
و خوشبختی تنها از راه بدبختی دیگران میسر است .

سرمایه داری از تمدن ، اخلاق ، و آزادی دم می زند ،
ولی در واقع چهار بت دارد :

کالا ، هر چه عالی تر

مقام ، هر چه بالاتر

پول ، هر چه بیشتر

و عیش ، هر چه هرزه تر

HOLY
2011/12/10, 23:20
این شعر شادمهر هم یک کم قدیمیه اما زیباست
ارزش دوباره گوش کردن رو شاید داشته باشه ....
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://holyy.persiangig.com/audio/SHADMEHR_TAGHDIR.mp3

aliadel
2011/12/10, 23:27
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند، دریاست

چراغ ساحل آسودگیها در افق پیداست

در این ساحل که من افتادهام خاموش

غمم دریا، دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست!

خروش موج با من میکند نجوا:

- که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت...

که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت...


مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین برکنم نیست

امید آنکه جان خستهام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست!

rojan
2011/12/10, 23:51
با سلام

این شعر را تو ی تاپیک همسایه خواندم

باز باران? با ترانه ميخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل ديوانه ات کو؟
روزهاي کودکي کو؟ فصل خوب سادگي کو؟
يادت آيد روز باران گردش يک روز ديرين؟
پس چه شد ديگر? کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگين
در پس آن کوي بن بست در دل تو? آرزو هست؟
کودک خوشحال ديروز ،غرق در غمهاي امروز
ياد باران رفته از ياد ،آرزوها رفته بر باد
... ... ... ... ... ... ... ...
باز باران? باز باران ميخورد بر بام خانه
بي ترانه ?بي بهانه، شايدم گم کرده خانه !
* * * * * *

aliadel
2011/12/10, 23:54
شرمنده دوستان ولی این شعر زیبا از شمس لنگرودی را یه جا دیدم حیفم اومد قرار ندم

بنویس

بنویس و هراس مدار

از آنکه غلط میافتد


بنویس و

پاک کن

همچون خدا که هزاران سال است

مینویسد و پاک میکند

و ما هنوز ماندهایم

در انتظار پاکشدن

و بر خود میلرزیم...

برومند
2011/12/11, 09:51
این قصه همیشه قهرمان داشت،نداشت؟
مداح و گدا و روضه خوان داشت،نداشت؟
این قدر نگو کرب و بلا آب نداشت
ای شیخ!برای تو که نان داشت،نداشت؟

محمود شریعت
2011/12/12, 02:01
آن دیده ی بیدار کو
آن چشم پر از یار کو

ای حسرت دیدار کش
مارا بگو دلدار کو

یاد نگاه یار بین
ما غیر این دیدار کو

این چشم پر است از دوریت
این دل بگو بی یار کو

از جای تو تا این چنین
بی اینچنین دیدار کو

آن رفته از پیشم کجاست
در پیش کیست

دلدار کو .....

محمود شریعت
2011/12/12, 02:03
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم

به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم

شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم (سعدي)
---------------
تقدیم به ... ;)

محمود شریعت
2011/12/12, 02:06
در بن بست هم راه آسمان هست

پرواز را بیاموز

آمن خادمی
2011/12/12, 16:50
یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی / چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز / چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید/ اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

برومند
2011/12/12, 19:35
بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است
نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است

بر اساس گزارش رسمی ؛ بهترین سال ، سال جاری بود
پر تحرک ، پر از نشاط و شتاب ، مثل خرکیف و خرسواری بود

بر اساس گزارش رسمی ؛ روزنامه زیاد و آزاد است
شاید از آزادی زیادی ، چند تا روزنامه مازاد است
شاید احساس می شود گاهی پرخوری می کنند مطبوعات
رو به روی لباس شخصی ها ، قلدری می کنند مطبوعات

بر اساس گزارش رسمی ؛ دشمنان بی شعور و نادانند
بیست و سی را چرا نمی بینند؟ ایرنا را چرا نمی خوانند؟
تا ببینند کارها خوب است ، تا بخوانند وضع مطلوب است
ملت آزاد و راضی و خندان ، دولت از هر لحاظ محبوب است

بر اساس گزارش رسمی ؛ هیچ کس ، هیچ وقت ، هیچ نگفت
نه صدای گلوله ای برخاست ، نه کسی روی خاک در خون خفت

بر اساس گزارش رسمی ؛ عده ای ناگهان یهو مُردند!
عده ای نیز ناگهان خود را بی خودی پشت میله ها بردند!

بر اساس گزارش رسمی ؛ گم شده خط فقر در ایران
شایعات است فقر و بیکاری ، شایعاتی که عده ای نادان
بی جهت پخش می کنند آنرا تا بگویند زندگی سخت است
ما که تکذیب می کنیم از بیخ! هرکه تکذیب کرد خوشبخت است

بر اساس گزارش رسمی ؛ مُرد بیکاری ، تورم مُرد
چند موجود زنده را اما ، موشک ما به آسمانها برد

بر اساس گزارش رسمی ؛ علم و آزادی و رفاه اینجاست
غیر ما ، در تمام کشورها ، از فساد و گرسنگی غوغاست
در اروپا به ویژه آمریکا ، مردم از فقر لخت و عریانند!
بی خبر از ستاد یارانه ، چیزی از خوشه ها نمی دانند

بر اساس گزارش رسمی ؛ غرب در حال سرنگون شدن است
دولت مقتدر ، فقط ماییم ، دولت ما چراغ این چمن است

بر اساس گزارش رسمی ؛ گاو پروار مش حسن خوب است
علف و کسب و کار ، پربار است ، جنس چینی زیاد و مرغوب است

بر اساس گزارش رسمی ؛ چین و روسیه اهل اسلامند
در میان تمام کشورها ، این دو از هر لحاظ خوشنامند

بر اساس گزارش رسمی ؛ چاوز از بیخ و بن مسلمان است
سندش را نشان نداده ولی ، سندش هست گرچه پنهان است

بر اساس گزارش رسمی ؛ همه خوشحال و خنده رو هستند
عده ای ناگزیر می خندند ، عده ای ناگزیر سرمستند
خنده دار است روزگار آری ، خنده دار است حال و روز همه
مشت سنگین روزگار مگر ، بزند ناگهان به پوز همه


سر به راه و مطیع و جان سختیم ، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم و خوشبختیم ، بر اساس گزارش رسمی !!!




اسماعیل امینی

محمود شریعت
2011/12/13, 16:22
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد .......... یک نکتــه ازین معنی گفتیم و همیــن باشد

از لعـل تو گـر یابم انگشــتره ای زنهـــار .......... صـد ملک سلیمـــانم در زیر نگیــن باشــد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل .......... شاید که چو وابینی خیر تو در این باشــد

هرکونکند فهمی زین کلک خیال انگیــــز ......... نقشش به حرام ارخود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هریک به کسی دادند .......... در دایـره ی قسمت اوضــاع چنین باشــد

در کار گلاب و گل حکــم ازلــی این بود .......... کین شاهـد بازاری وان پرده نشیـن باشــد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر .......... کاین سابقــه ی پیشیـن تا روز پسیـن باشــد

oplus
2011/12/13, 17:26
از محمد حسین بهرامیان:
آمد درست زیر شبستان گل نشست
دربین آن جماعت مغرور شب پرست

یک تکه آفتاب؟ نه یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است

"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"
افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیا لی است

گلدسته اذان و من های های های
الله اکبر و... َانَا فی کُلِّ وادِ ... مست

سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا له
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید
سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست

یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)
(او فکر می کنیم در این پرده مانده است

..................................................

سارا سلام... اشهد ان لا ا له ... تو
با چشمهای سرمه ای... ان لا ا له ...مست

دل می بری که... حیّ علی ... های های های
" هر جا که هست پرتو روی حبیب هست"

بالا بلند! عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست

باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست

آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست

سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا له
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید
سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمده
سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...
سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟

زخمم دوباره وا شد و ایاکَ نستعین
تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است

یک پرده باز بین من و او کشیده اند)
( سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

محمود شریعت
2011/12/14, 14:45
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.

چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!

که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی

و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی

و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری …

محمود شریعت
2011/12/14, 23:58
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به شما قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خودم قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی نااميدي در بسته باز کردن

FENCER
2011/12/16, 11:28
از آجیل سفره ی عید، چند پسته ی لال مانده است،
آنها که لب گشودند خورده شدند،
آنها که لال مانده اند می شکنند.
دندانساز راست می گفت؛ پسته ی لال، سکوتش دندان شکن است.

محمود شریعت
2011/12/16, 14:25
از آجیل سفره ی عید، چند پسته ی لال مانده است،
آنها که لب گشودند خورده شدند،
آنها که لال مانده اند می شکنند.
دندانساز راست می گفت؛ پسته ی لال، سکوتش دندان شکن است.

زدن دکمه تشکر کفایت نمی کرد

واقعا زیبا بود @};-

باید اینو پرینت بگیرم بزنم جلوی چشمم به دیوار:)

چون اگر رعایت نکنیم نتیجه میشه این :

(زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد)

محمود شریعت
2011/12/17, 23:28
خاطرات را بايد سطل سطل ازچاه زندگی بیرون کشید . . .
خاطرات نه سر دارند و نه ته . . .بی هوا می آیند تا خفه ات کنند . . .میرسند . . .گاهی وسط یک فکر . . . !گاهی وسط یک خیابان . . . !سردت می کنند . . . داغت میکنند . . . !رگ خوابت را بلدند . . . زمینت می زنند . . .
خاطرات تمام نمی شوند . . .تمامت می کنند!

محمود شریعت
2011/12/18, 14:57
مژده که ایام غم نخواهد ماند ............. چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

آمن خادمی
2011/12/20, 12:57
یک شیر خسته طعمه کفتار می شود// آهسته تر دریده شدن خواهش من است

آمن خادمی
2011/12/20, 12:58
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست/ از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند/ آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بهانهای است که قربانیت کنند

ناهید
2011/12/20, 13:18
با یه شکلات شروع شد
من یه شکلات گذاشتم تو دستش،اونم یه شکلات گذاشت تو دست من
من بچه بودم،اونم بچه بود
سرمو بالا کردم،سرشو بالا کرد
دید که منو می شناسه،خندیدم
گفت:"دوستیم؟" گفتم:دوستِ دوست
گفت:"تا کجا؟" گفتم:دوستی که " تا" نداره!
گفت:"تا مرگ؟" خندیدم و گفتم:من که گفتم "تا" نداره!
گفت:"باشه،تا پس از مرگ" گفتم:نه نه نه نننننننه،"تا" نداره!
گفت:"قبول،تا اونجا که همه دوباره زنده می شن،یعنی زندگی پس از مرگ؛بازم با هم دوستیم؟تا بهشت تا جهنم،تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم؟"
خندیدم و گفتم:تو براش تا هر کجا که دلت می خواد یه " تا" بذار،اصلاً یه "تا" بکش از سر این دنیا تا اون دنیا،اما من اصلاً براش "تا" نمی ذارم
نگام کرد،نگاش کردم،باورنمی کرد
میدونستم اون می خواست حتماً دوستی ما "تا" داشته باشه،دوستی بدون "تا" رو نمی فهمید!

گفت:"بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم." گفتم:باشه،تو بذار
گفت:" شکلات،هر بار که همدیگرو می بینیم،یه شکلات مال تو یکی مال من؛باشه؟"
گفتم:باشه،هر بار یه شکلات میذاشتم تو دستش،اونم یه شکلات تو دست من
باز همدیگرو نگاه می کردیم یعنی که دوستیم،دوستِ دوست
من تندی شکلاتمو باز میکردم،میذاشتم تو دهنمو و تند و تند می میکیدم
می گفت:"شکموووو! تو دوست شکموی منی"
بعد شکلات می ذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ
می گفتم:بخووووووووورش
می گفت:"تموم میشه، می خوام تموم نشه؛برای همیشه بمونه"
صندوقش پر از شکلات شده بود،هیچ کدومشو نمی خورد،من همشو خورده بودم
گفتم:اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرما،اون وقت چی کار می کنی؟
گفت:"مواظبشون هستم"
می گفت:"می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم"
و من شکلاتامو می ذاشتم توی دهنمو و می گفتم:نه نه ننننننه!!!"تا" نه، دوستی که "تا" نداره

یک سال،دو سال،چاهار سال،هفت سال،ده سال؛بیسسسسسس سال شده
اون بزرگ شده،منم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم،اون همه شکلاتاشو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظی کنه،می خواد بره؛بره اون دور دورا
میگه:"می رم اما زود بر می گردم!"
من که می دونم میره و برنمی گرده،یادش رفت شکلات به من بده؛من که یادم نرفته
یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم:این برای خوردنه
یه شکلاتم گذاشتم کفه اون دستش: اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت
یادش رفته بود صندوقی داره برای شکلاتاش،هر دو تاشو خورد
خندیدم،می دونستم دوستی من "تا" نداره،می دونستم دوستی اون "تا" داره،مثل همیشه
خوب شد همه شکلاتامو خوردم اما اون هیچ کدومشو نخورده

oplus
2011/12/20, 17:09
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست/ از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند/ آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بهانهای است که قربانیت کنند
فکر کردم متن کامل هم خالی از لطف نیست:
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند


پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند


یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند


ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند


یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند

ناهید
2011/12/22, 12:03
سرمشقهای آب بابا یادمان رفت
رسم نوشتن با قلمها یادمان رفت

گل کردن لبخندهای همکلاسی
در یک نگاه ساده حتی یادمان رفت
ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته
آن روزهای بی کلک را یادمان رفت

راه فرار از مشقهای زنگ اول
ای وای ننوشتیم آقا یادمان رفت

آنروزها را آنقدر شوخی گرفتیم
جدیت تصمیم کبری یادمان رفت

شعر خدای مهربان را حفظ کردیم
یادش بخیر اما خدا را یادمان رفت

در گوشمان خواندند رسم آدمیت
آن حرفها را زود اما یادمان رفت

فردا چه کاره می شوی؟ موضوع انشا
ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

دیروز تکلیف آب بابا بود و خط خورد
تکلیف فردا نان و بابا یادمان رفت
شعر از : "حسین جعفرزاده آرایی"

محمود شریعت
2011/12/23, 11:54
زندگی به من آموخت ...

آدمها نه دروغ می گویند

نه زیر حرفشان می زنند ...!!

اگرچیزی می گویند

صرفا " احساسشان " درهمان لحظه ست ...!!

نباید رویش حساب کرد ...!!

بوف کور
2011/12/23, 13:45
:(
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://ziizii.persiangig.com/khodaye-ehsas_Alizade.mp3

محمود شریعت
2011/12/23, 17:46
از چشم یا آسمان

فـرقـی نمـی کـند

باران وقتی بر زمین افتاد

دیـگر بـاران نیـسـت

(شاهین سادات ناصری)

http://8202.1.img98.net/out.php/i160366_untitled.png

kaku
2011/12/24, 00:17
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارارا
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد زمال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست وتن وپا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

محمود شریعت
2011/12/24, 01:50
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم


عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر وسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر ؛ دل به دلارای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی ست

قول زاغ وغزل مرغ چمن هر دو یکی ست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحال نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آنکه بر جانم از و دمبدم آزاری هست
می توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفا داری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
با غزالی و غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرو
چه گمان غلطست این؟ برود؛ چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از نا خوشی خوی تو رفت

حاش الله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سر خوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گزاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فگاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشی خود باش که پایی نخوری

(وحشی بافقی)

محمود شریعت
2011/12/25, 00:04
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
شکسپیر

oplus
2011/12/25, 18:29
گفتم یه یادی از حسین پناهی بکنم
وصیت نامش:

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم.

اینم شعر کوتاه مورد علاقم از پناهی:

براي اعتراف به كليسا مي روم
رو در روي علف هاي روييده بر ديواره كهنه مي ايستم
و همه ي گناهان خود را اعتراف مي كنم
بخشيده خواهم شد به يقين
علف ها
بي واسطه با خدا حرف مي زنند.

ناهید
2011/12/26, 09:39
خدايا کفر نميگويم،
پريشانم،

چه ميخواهي تو از جانم؟!

... مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.

خداوندا!

اگر روزي زعرش خود به زير آيي

لباس فقر پوشي

غرورت را براي تکه ناني

به زير پاي نامردان بياندازي

و شب آهسته و خسته

تهي دست و زبان بسته

به سوي خانه باز آيي

زمين و آسمان را کفر ميگويي

نميگويي؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خيز تابستان

تنت بر سايهي ديوار بگشايي

لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري

و قدري آن طرفتر

عمارتهاي مرمرين بيني

و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد

زمين و آسمان را کفر ميگويي

نميگويي؟!

خداوندا!

اگر روزي بشر گردي

ز حال بندگانت با خبر گردي

پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

محمود شریعت
2011/12/28, 15:22
این مدت عمر ما چو گل، ده روز است

خندان لب و تازه روی می باید بود

محمود شریعت
2011/12/28, 15:28
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

ه.ا.سایه

محمود شریعت
2011/12/28, 15:30
من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

ناهید
2011/12/29, 11:55
كمكم كن تا باشم آنچه مي توانم باشم
خدای من
دلیل گریه هام شاید واسه غربتیه که دارم

شایدم واسه شستن گناهام باشه

نمی دونم احتمالا" هم به خاطر این باشه که

وقتی عظمت خدا رو حس می کنم احساس حقارت می کنم

خدایی که تو قلبم جا دادم از این نبوده که بخوام خلوت تنهاییهامو پر کنم

خدا به خاطر این تو قلبمه چون بهش نیاز دارم مثل همه ی آدمای دنیا

می خوام وقتی اشک می ریزم هر قطره اشک اسم خدا رو روی گونه هام حک کنه

می خوام وقتی اشک به انتهای زندگیش می رسه رد پا بذاره و دوباره متولد بشه

دیروز وقتی داشتم با هیبت از کنار زندگی رد می شدم

فکر می کردم زندگی همون خداییه که باید تو قلبم باشه

ولی اشتباه می کردم چون وقتی ازش گذشتم از چشمم افتاد

بعد با کسی تا جایی همسفر شدم خیال کردم دیگه حتما" خودشه

ولی وقتی وسط راه منو رها کرد فهمیدم اینم نیست

از اون روز به بعد هیچ چیز و هیچ کس را با خدا اشتباه نمی گیرم

خدای من آنست که روحش در من جاریست

فقط اوست که گریه هایم را می بیند

او صدایم را می شنود

گناهان صغیره و کبیره ی مرا می بخشد

او را چه دوست داشته باشم چه نداشته باشم دوستم دارد همیشه با من است

خدایی که نزدیکتر از رگ گردن به من است

خدایا رحمتت را در اشکهایم قرار بده

kaku
2011/12/29, 14:57
فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونههای قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل درگذشت.
فروغ با مجموعههای«اسیر»، «دیوار» و«عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه«تولدی دیگر» تحسین گستردهای رابرانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
بعد از نیما یوشیج فروغ، در کنار احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر معاصر فارسی است. نمونههای برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فروغ و شاملو پدیدار گردید.

kaku
2011/12/29, 15:00
فروغ در ظهر ۸ دیماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادریکاشانیتبار به دنیا آمد.
پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولدشده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند.
فروغ فرزند چهارم توران وزیریتبار و محمد فرخزاد است. ازدیگر اعضای خانواده اومیتوان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کارخود را آغاز کرد.

kaku
2011/12/29, 15:08
شعر يک شب از دفتر شعر اسیر، فروغ فرخزاد
شعر زيبا شعر يک شب از فروغ فرخزاد
يك شب ز ماوراي سياهي ها
چون اختري بسوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهانپيما
شادان به جستجوي تو مي آيم
سرتا بپا حرارت و سرمستي
چون روزهاي دلكش تابستان
پرميكنم براي تو دامان را
از لاله هاي وحشي كوهستان
يك شب ز حلقه كه به در كوبم
در كنج سينه قلب تو مي لرزد
چون در گشوده شد تن من بي تاب
در بازوان گرم تو مي لغزد
ديگر در آن دقايق مستي بخش
در چشم من گريز نخواهي ديد
چون كودكان نگاه خموشم را
با شرم در ستيز نخواهي ديد
يكشب چو نام من به زبان آري
مي خوانمت به عالم رويايي
بر موجهاي ياد تو مي رقصم
چون دختران وحشي دريايي
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو ميسوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو ميدوزد
از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طريق عشق مي آموزم
يكشب چو نوري از دل تاريكي
در كلبه ات شراره ميافروزم
آه اي دو چشم خيره بهره مانده
آري منم كه سوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهانپيما
شادان به جستجوي تو مي آيم

kaku
2011/12/29, 15:10
من سردم است.من سردم است و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد.
ای یار ای یگانه ترین یار،آن شراب مگر چند ساله بود.!!!؟
نگاه کن در این جا
زمان چه وزنی دارد.
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند!!!
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری..؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم .
من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون چیزی بجا نخواهد ماند.
من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام آرام.
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و
سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد.
(فروغ)

تازه کار
2011/12/29, 15:14
کاکو جان دمت گرم... روحش شاد.
در بین شاعران نسل نو به فروغ خیلی کم مهری شده است.
فروغ شعرهای تاثیرگذار زیاد داره, شعرهایی که چون از دل برآمده اند لاجرم بر دل نیز مینشیند. یکی از تاثیرگذارترین شعرهای فروغ "مرگ من" است:

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید
در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد

خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند

بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من

در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد
بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای
در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای
تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود
روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی
در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود

می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب
روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای
خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا

لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا
می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !
بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو
قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک

بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

kaku
2011/12/29, 15:37
کیهان ، شماره ۷۶۶۹ پنج شنبه ۲۴ بهمن ماه ۱٣۴۷
خندههای فروغ را کم دیدهام و افسردگیهایش را فراوان .گریههایش بسیار بود و نمیدانید چه میلی به جدایی داشت.در همین حال و زمان بود که شعر (( اکنونمنم زنی تنها )) را سرود. تنهایی فروغ ،گاه به عزلتی عمیق میانجامید. وبه آنجا که روزها در خانه مینشست و حتی در به روی نزدیک ترین دوستان و کسانشمیبست .
این اواخر، به گلها،هوا، خورشید، گنجشگها و بچهها علاقهی عجیبی پیدا کرده بود و انگار که همهی وجودش لطافت شده بود ـ لطافت و دریافت.
از غمی بزرگ سخن گفتن و از انسانی حرف زدن که حضورش سرشار از حیات بود و ذهنش باردار صراحتی صمیمی و در اندیشهای عمیق، برای برادری که خوداز سویی دیگر به گونهای دریافت هنری رسیده است ، اگر نه دشوار ، لاجرم به یادآوری ایامی استکه به تلخی نشسته است ، اما نه درمعنا. میگفت:
«وقتی نخستین شعر فروغ ۱۷ سال پیش ازاین چاپ شد ـ همان گناه که دستاویز نیشها بود ـ فروغ را چنان خوش حال دیدمکه لحظاتی از خود بی خود رو به روی آینه به شکلک در آوردن نشست. دنیای کودکی فروغ بخشی از زندگی روزانهاش بود و این پیوند لطافت زلالی بهذهنیاتش داده بود .اما چرا نگویم که من اندوه و اشک فروغ را بیش از خندههایش دیده ام. »
« دنیای او به کلی از زندگی ماشینی جدا بود .فروغ سرسپردهی ذهن و احساس بود و انسانهایی از این گونه پیش از آن که در دنیای حال زندگی کنند .در حال و هوای کودکی و شیرینیهای گذشته نفس میزنند»
او از کودکی میگوید و من از زمانی میپرسم کهتلخ بود و تلخ ماند. از روزی که آن عزیز از دست رفت .
« در کودکی ما پیوند عجیبی بود. وقتی که من به ایرانبرگشتم فروغ را ندیدم ، او دیگر در میانما نیود. . آن روزها تنها این احساس به مندست داد که کودکیما مرده است ـ کودکی من و فروغ»
میپرسم وقتی که با فروغ بود از چه چیزی پیش تر با او حرف میزد و جواب چه زیباست:
« آن وقتها که با هم بودیم ویا هروقت که به ایران برمیگشتم و میدیدمش ،حرف مان بیش تر بر سر کودکی بود.من واو ساعتها از این که دیگر کودکی وجود ندارد ،حرف میزدیم. تأثر فروغاز این حقیقت به تأثرکودکی پنج ساله میمانست که عروسک عزیزش را از دست داده است.»
« اگر بپذیریم که شعرهای کتاب تولدی دیگر از زمرهی بهترین و کامل ترین آثار فروغ است،باید بگوییم که فروغ به
هنگام خلق این شعرها به دوران کاملی از زندگی خودرسیده بود و اگر قبول کنیم که شعرهای او در این دوران اصیلترین و کاملترین آثار زندگی شاعرانهاش بود،باید بپذیریم که فروغ با غمهای زندگیاش و با دوریها ، عزلتها و تلخیهای زندگیاش گرفتار نوعی جنون شده بود که خود سر آغاز حرکت به سوی کمال بود.
فروغ در حد مطلوب تکامل زندگی به جای آن که به فردا و فرداها بیندیشد ، همواره در اندیشهی سی ساله پیش بود.در آثار اواخر زندگیفروغ آشکارا میبینیم که چه گونه در حالاتش نوعیکمال و عرفان به وجود آمده است و حاصلش هم شعرهایی است که در آن از تکامل ، مردن بدن و باقی ماندن روح حرف میزند . اما فروغ به طور کلی هنگامی که از تکامل حرف میزند ، در خطوط اصلی آثارش، غم از دست دادن روزها ، صبحها و غروبها دیده میشود . باید بگویم که پایه و اساس شعر فروغ در کودکی ریخته شده بود .فروغ از همان دوران کودکی شعر میگفت و این ارثی بود که از پدر به ما رسیده بود. با بزرگ شدن فروغ ، شعرهایش نیز تکاملیافت به نظر من ،هنرمند هنگامی از نظر هنری تکامل مییابد که از نظر شخصی و انسانی نیز تکاملیافته باشد. من روی یک جمله فروغ تکیه میکنمکه : شاعر بودن یعنی انسان بودن ، فروغ آینهای است کهمیتوانیم دوران زندگیاش را در آن ببینیم و به شخصیت و زندگیاش پیبریم. این آینه در آغاز کدر بود ، همان زمانی که مجموعه « اسیر » را منتشر کرد اوهفده سال داشت.آدم در این آینه فروغی را میدید که راه نداشت، روش نداشت واگر داشت راه و روشینبود که بنیادش بر تجربهای مطلوب باشد، بل، حاصل زندگی دختر بچهایبود که برای زندگی کردن دست و پا میزند، اما بعدها خود فروغ راهی شد برای زندگی کردن .»
از آخرین باری که فروغ را دید میپرسم ، از آخرین حرفها ، آخرین حالات و آخرین خاطرهها ،میگوید:
« زنی بود که همهی شلوغیها وهیاهوی زندگیاش را از یاد برده بود و با سماجت عاشق زندگی شده بود. در آخرین دیدارمان حس کردم که دیگر به زنده ماندن تن نیز علاقه و عقیدهای ندارد با ظرافت ، سادگی و زیبایی و زلالی از آن چیزهایی حرف میزد که در کودکی پیش رویمانبود ، حرفهایش و برداشتهایش از زندگی آینده و گذشته چنان پاک و عفیف بود که من فکر میکردم پس از انهرگز نمیتوانم زنی را مثل او ببینم ، و همین طور هم شد.»
« فروغ برای آن که حرکتش را به روی تکامل تنظیم کند از زندگی ظاهری جدا شد و هرگز نکوشید برای دل دیگران حرفها و نظرهایش را وارونه کند. او ، به سوی حقیقت ، راستی وانسان بودن رفت و انسان مرد ، انسانی خوب .»
از کناره گیری سالهای آخر عمر فروغ میپرسم و از نامههایش میگوید:
«بله ، کنارهگیری سالهای آخر عمرش شدید بود . در نامههایش همیشه حرفهای تازه بود ، اما متاسفانه قسمت جدی این نامهها مأیوس کننده بود و ازناامیدی حرف میزد، این نامهها نشان میداد نویسندهاشآدمی است که از زندگی زیاد متوقع نیست، راهش را یافته است و در آن پیش میرود. مسئلهای که فروغ همیشه مطرح میکرد ، معاشرتش با اهل فضل تهران بود ـ آدمهایی که سالهاپیش هدفی جز درهم کوبیدن او نداشتند و بعد که فروغ مرد صد و هشتاد درجه تغییر عقیده دادند. فروغ در آخرین نامهاش که دو هفته پیش از مرگ او بدستمرسید ، نوشته بود:اگر میخواهی بیایی تهران بیا ، منحرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دورخودت بکشی و میاندیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی، من سالهاستکه این کار را میکنم و میترسم که تو نتوانی. »
در میان این دیوار بلند بود که فروغ مرد.

آمن خادمی
2011/12/29, 15:52
"بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده خون
از گیجگاه گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد..."

آمن خادمی
2011/12/29, 15:59
" و فکر می کنم
و فکر می کنم
و فکر می کنم
و فکر می کنم که قلب باغچه را می توان به بیمارستان برد..."

ناهید
2011/12/29, 18:30
فروغ فرخزاد به روایت احمد شاملو
من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند.
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که در شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست.
( مجله فردوسی- اول اسفند ١٣۴۶

ناهید
2011/12/29, 18:37
http://up98.org/upload/server1/01/z/q2jtiy8wrzowgjm47z8c.jpg


گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من. ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را. بس کن این دیوانگی ها را ...!!

kaku
2011/12/30, 07:48
پوپکم
پوپک شیرین سخنم
اینچنین فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر
اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو
غافل از دام هوس
در بر هر کس و ناکس منشین
پوپکم
پوپک شیرین سخنم
تویی آن شبنم لغزنده ی گلبرگ امید
من از آن دارم بیم
کاین لجنزار تو را -پوپکم- آلوده کند
اندرین دشت مخوف
که تو آزادیش ای پوپک من
می خوانی
زیر هر بوته ی گل
لب هر جویه آب
پشت هر کهنه فسونگر دیوار
که کمین کرده تو را زیر درختان کهن
پوپکم دامی هست
گرگ خونخواره ی بدکاره ی بدنامی هست
سالها پیش
دل من
که به عشق دل تو ایمان داشت
اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
شاخ امیدی کاشت
چشم به راه تو بودم
که تو کی می آیی
بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من
که تو کی می خوانی
پوپکم
یادت هست
در دل آن شب افسانه ایه مهتابی
که بر آن شاخه پریدی
لحظه ای چند نشستی
نغمه ای چند سرودی
گفتم این دشت سیه
خوابگه غولان است
همه رنگ است و ریا
همه فسون است و فریب
صید هم چون تویی
ای پوپک خوش پروازم
مرغ خوش الحان خوش آوازم
بخدا آسان است
اینهمه برق که روشنگر این صحراست
پرتو مهری نیست
نور اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
شاخ امیدی کاشت
چشم به راه تو بودم
که تو کی می آیی
بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من
که تو کی می خوانی
پوپکم
یادت هست
در دل آن شب افسانه ایه مهتابی
که بر آن شاخه پریدی
لحظه ای چند نشستی
نغمه ای چند سرودی
گفتم این دشت سیه
خوابگه غولان است
همه رنگ است و ریا
همه فسون است و فریب
صید هم چون تویی
ای پوپک خوش پروازم
مرغ خوش الحان خوش آوازم
بخدا آسان است
اینهمه برق که روشنگر این صحراست
پرتو مهری نیست
نور امیدی نیست
آتشین برق نگاهی ز کمینگاهیست
همه گرگ و همه دیو
در کمین تو زیبایی تو
پاکی و سادگی و رعنایی تو
مرو ای مرغک زیبا
که به هر رهگذری
همه دیوند کمین کرده نبینند تو را
دور از دست وفا
پنهان از دیده عشق نفریبند تو را

oplus
2011/12/30, 14:16
از محمد حسین بهرامیان:

يک غزل گفته ام مثل يک سیب ، با رديف بيفتد بیفتد

شايد اين شعر بی مايه باشد ، شايد اين قافيه بد بیفتد

من ولی امتحان کردم امشب ، آسمان ريسمان کردم امشب

شايد اين شعر بی مايه روزی ، دست يک روح مرتد بيفتد

من ولی در پی يک سوًالم : اين که پايان اين ماجرا چيست؟

اين که آخر چرا مرگ بايد روی يک خط ممتد بيفتد؟

شعله بايد بر انگيزم ازخويش ، دار بايد بياويزم از خويش

تا کی آخر در آيينه چشمم ، بر نگاهی مردد بيفتد

بر لب بام خورشيد بوديم ، بر لب بام خورشيدآری

بر لب بام خورشيد ناگاه ، ماه در پايت آمد بيفتد

اشک بر سطر لبخند افتاد ، خواندم از گونه های تو در باد

سيب يک لحظه، يک اتفاق است ،اتفاقی که بايد بيفتد

اتفاقی شبيه شکستن، خلسه ای مثل از خود گسستن

اتفاقی که امروز... فردا... يا نه ،هر لحظه شايد بيفتد

خيز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر

رفته است آن تبر دار ديروز، پای بت های معبد بيفتد

موج بايد برانگيزی از من ، ماه بايد بياويزی از من

موج يا ماه تا نبض دريا ، يک دم از جزر و از مد بيفتد

*****

مرگ طنزی فصيح است آری ، بايد از عمق جان خواند وخنديد

گرچه اين شعر بی مايه باشد ، گرچه اين قافيه بد بيفتد

oplus
2012/01/07, 00:13
از دوست عزیزم:دانیال مرتضوی

قدش چگونه زخرج معاش تا نشود

اگر که روسپی هرزه خانه ها نشود



و هی دروغ بگوید که می روم سرکار

به کودکی که خبردار ماجرا نشود



و آرزوش نباشد که تختخواب شبش

به میل هرشب هر هرزه جا به جا نشود



و شهر شمر و هر روز روز عاشورا و

تنش حسین و هر تخت کربلا نشود



به دست و دیده ی نامردهای هرزه ی شهر

سپرده تن مگر از فقر کله پا نشود



فروخته عصمت خود را به نان که فرزندش

به این معامله ی سخت مبتلا نشود



چنین چگونه کسی تن دهد به تیغ حراج

اگر که یکسره از بند تن رها نشود



تنش به پیرهن آن راز شرمگین

افسوس کسی نخواست که ٱن راز برملا نشود



خدا به روز قیامت طلب ندارد از او

خدو اگر که طلبکار از خدا نشود

ناهید
2012/01/09, 15:59
نیمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : عليک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا : نمانده حالي
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بي خيالي
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که مي سرايم شعر سپيد باری
گفتم : ز دولت عشق ، گفتا : کودتا شد
گفتم : رقيب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست ليلي ؟ مشغول دلربايي؟
گفتا : شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، ديروز يا پريروز
گفتم : بگو ، ز مويش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز يارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم : کجاست جمشيد ؟ جام جهان نمايش ؟
گفتا : خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم : بگو ، ز ساقي حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم : بگو ، ز محمل يا از کجاوه يادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز يا گلف نوک مدادی
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقي
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقي
گفتم : بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا : به جای هدهد ديش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد يا نياورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگي
گفتا : که ادکلن شد در شيشه های رنگي
گفتم : سراغ داری ميخانه ای حسابي ؟
گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابي
گفتم : بيا دوتايي لب تر کنيم پنهان
گفتا : نمي هراسي از چوب پاسبانان ؟
گفتم : شراب نابي تو دست و پا نداری ؟
گفتا : که جاش دارم و افور با نگاری
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتي ؟
گفتا : نديده بودم هالو به اين خرفتي.

Captain Nemo
2012/01/26, 03:22
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست


تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست


تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم


تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست


تنهایی را دوست دارم زیرا در کلبه تنهایی هایم در انتظار

خواهم گریست ....

kh25
2012/02/03, 11:39
عقل بیهوده سرطرح معما دارد
بازی عشق مگر شایدواما دارد
بانسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سر بسته چرااین همه رسوا دارد
در خیال امدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگرگریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازی ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخنها که خدا با من تنها دارد

(فاضل نظری)

Captain Nemo
2012/02/08, 21:51
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم

چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار



فردوسی

آمن خادمی
2012/02/19, 15:18
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان / هزار باده ناخورده در رگ تاک است

kh25
2012/02/19, 22:11
خدا و مجنون
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بل
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

Farokh Bakht
2012/02/21, 14:33
دربدري
از مردم دنيا دبدري ياد گرفتم
از بي پدران بي پدري ياد گرفتم

نيکويي و خوبي که مرا ياد ندادند
فحش و لگد و وربپري ياد گرفتم

همسايه ي دزد بغلي کرد مرا دزد
از آن طرفي حيله گري ياد گرفتم

قومي به سر و کله ي هم بس که پريدند
خوي و منش جانوري ياد گرفتم

از بسکه نمودند به من ظلم مضاعف
ظالم شده بيدادگري ياد گرفتم

با تبصره گفتند که هر مال حلال است
قانون بچاپ و ببري ياد گرفتم

در پاي دوتا چشم و دوتا گوش و دو ابرو
آواره گي و دربدري ياد گرفتم

يک عمر براي زن و يا بچه دويدم
تا اينکه فقط باربري ياد گرفتم

از بس جگرم خون شده از مردم دنيا
چنديست که شغل جگري ياد گرفتم

هر شخص که آمد هدفش کيسه ي خود بود
من هم ز خدا بي خبري ياد گرفتم

از قافله اي که هنرش دزدي و جرم است
تا گشنه نميرم هنري ياد گرفتم

اسدالله فهندژ (بلبل شيراز)

Captain Nemo
2012/03/02, 02:10
http://www.fun4fa.net/signaturepics/sigpic10_1.gif

kh25
2012/03/02, 22:45
فروغ صبح دانایی انیس روز نادانی
چگونه پاس دارم تو را اینک ؟ که می دانم خدا هم نیز چون من بسیار دوست می دارد تو را
*********************
گفت استاد : مبر درس از یاد
یاد باد آنچه به من گفت استاد

یاد باد آنکه مرا یاد آموخت
آدمی نان خورد از دولت یاد

هیچ یادم نرود این معنی
که مرا مادر من نادان زاد

پدرم نیز چو استادم دید
گشت از تربیت من آزاد

پس مرا منت از استاد بود
که به تعلیم من اُستاد اِستاد

هرچه می دانست آموخت مرا
غیر یک اصل که ناگفته نهاد

قدر استاد نکو دانستن
حیف !!! استاد به من یاد نداد

گر بمردست ، روانش پرنور
ور بود زنده ، خدا یارش باد

oplus
2012/03/03, 00:03
این شعر(البته اگه شعر باشه)واسه روزای خوبه

دستهایم را که میگیری
ساعتم به خواب میرود
و چه خوب است،آرامش قبل از طوفان...

عليرضا جمالی
2012/03/11, 12:56
بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مه گون فضاي خلوت افشانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين : راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر : راه نیميش ننگ ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام ، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟
و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ، حتي از نگاه
مرده اي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي خواند
جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد
وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
كسي اينجاست ؟
و مي بيند همان شمع و همان نجواست
كه مي گويند بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد ؟
به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بي رحم خشايرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم

(مهدی اخوان ثالث)

*سامان*
2012/03/11, 23:37
از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...

*سامان*
2012/03/12, 07:46
اين ابياتي كه ميزارم حتما بخونيد با يه تشكر از كنارش رد نشيد


امروز آمدی که خداحافظی کنی (http://b10411.blogfa.com/post-352.aspx)
رد شد شبیه رهگذری باد، از درختآرام سیبِ کوچکی افتاد از درخت
افتاد پیشِ پای تو، با اشتیاق گفت:
ای روستای شعر تو آباد از درخت،
امسال عشق سهم مرا داد از بهار
آیا بهار سهم ترا داد، از درخت؟
امشب دلم شبیه همان سیب تازه است
سیبی که چید حضرت فرهاد از درخت
کی میشود که سیب غریبِ نگاه من
با دستِ گرم تو شود آزاد از درخت
چشمان مهربان تو پرباد از بهار
همواره رهگذار تو پرباد از درخت
امروز آمدی که خداحافظی کنی
آرام سیب کوچکی افتاد از درخت!

*سامان*
2012/03/12, 07:55
شاعر زن میگه :

به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از گل
و بعداً مرا از خشت آفرید!

برای من انواع گیسو و موی
برای تو قدری چمن آفرید!

مرا شکل طاووس کرد و تو را
شبیه بز و کرگدن آفرید!

به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید

تو را روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید!

وزیر و وکیل و رئیس ات نمود
مرا خانه داری خفن! آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره، پری، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید!

برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید

*سامان*
2012/03/12, 07:56
پاسخ شاعر مرد:

به نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسنالخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیباییام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونهام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین!

نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بیریا آفرید
جدا از حسادت و بیخشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک درخت
و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مهجبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشت
نشسته مداوم تو را در کمین!

*سامان*
2012/03/12, 08:08
آیینه شکسته
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم


گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز


او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند


او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دل آویز تنم را

ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را


من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

Captain Nemo
2012/03/13, 00:48
یکبار دگر نسیم نوروز وزید
دلها به هوای روز نو باز تپید
نوروز و بهار و بزم یاران خوش باد
در خاک وطن ، نه در دیار تبعید

Captain Nemo
2012/03/13, 00:49
بر سفره هفت سین نشستن نیکوست
هم سنبل و سیب و دود کُندر خوشبوست

افسوس که هر سفره کنارش خالی ست
از پاره دلی گمشده یا همدم و دوست

Captain Nemo
2012/03/13, 00:52
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

Captain Nemo
2012/03/13, 00:53
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز

بابک 52
2012/03/13, 20:23
سرخی من از تو ، زردی تو از من /

آتش عشق از تو ، هیزم دل از من

عليرضا جمالی
2012/03/14, 08:19
شعري زیبا از استـــــاد اسماعیل امینی




بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است
نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است
بر اساس گزارش رسمی ؛ بهترین سال ، سال جاری بود
پر تحرک ، پر از نشاط و شتاب ، مثل خرکیف و خرسواری بود
بر اساس گزارش رسمی ؛ روزنامه زیاد و آزاد است
شاید از آزادی زیادی ، چند تا روزنامه مازاد است
شاید احساس می شود گاهی پرخوری می کنند مطبوعات
رو به روی لباس شخصی ها ، قلدری می کنند مطبوعات
بر اساس گزارش رسمی ؛ دشمنان بی شعور و نادانند
بیست و سی را چرا نمی بینند؟ ایرنا را چرا نمی خوانند؟
تا ببینند کارها خوب است ، تا بخوانند وضع مطلوب است
ملت آزاد و راضی و خندان ، دولت از هر لحاظ محبوب است
بر اساس گزارش رسمی ؛ هیچ کس ، هیچ وقت ، هیچ نگفت
نه صدای گلوله ای برخاست ، نه کسی روی خاک در خون خفت
بر اساس گزارش رسمی ؛ عده ای ناگهان یهو مُردند!
عده ای نیز ناگهان خود را بی خودی پشت میله ها بردند!
بر اساس گزارش رسمی ؛ گم شده خط فقر در ایران
شایعات است فقر و بیکاری ، شایعاتی که عده ای نادان
بی جهت پخش می کنند آنرا تا بگویند زندگی سخت است
ما که تکذیب می کنیم از بیخ! هرکه تکذیب کرد خوشبخت است
بر اساس گزارش رسمی ؛ مُرد بیکاری ، تورم مُرد
چند موجود زنده را اما ، موشک ما به آسمانها برد
بر اساس گزارش رسمی ؛ علم و آزادی و رفاه اینجاست
غیر ما ، در تمام کشورها ، از فساد و گرسنگی غوغاست
در اروپا به ویژه آمریکا ، مردم از فقر لخت و عریانند!
بی خبر از ستاد یارانه ، چیزی از خوشه ها نمی دانند
بر اساس گزارش رسمی ؛ غرب در حال سرنگون شدن است
دولت مقتدر ، فقط ماییم ، دولت ما چراغ این چمن است
بر اساس گزارش رسمی ؛ گاو پروار مش حسن خوب است
علف و کسب و کار ، پربار است ، جنس چینی زیاد و مرغوب است
بر اساس گزارش رسمی ؛ چین و روسیه اهل اسلامند
در میان تمام کشورها ، این دو از هر لحاظ خوشنامند
بر اساس گزارش رسمی ؛ چاوز از بیخ و بن مسلمان است
سندش را نشان نداده ولی ، سندش هست گرچه پنهان است
بر اساس گزارش رسمی ؛ همه خوشحال و خنده رو هستند
عده ای ناگزیر می خندند ، عده ای ناگزیر سرمستند
خنده دار است روزگار آری ، خنده دار است حال و روز همه
مشت سنگین روزگار مگر ، بزند ناگهان به پوز همه
سر به راه و مطیع و جان سختیم ، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم و خوشبختیم ، بر اساس گزارش رسمی !!!

ناهید
2012/03/14, 10:47
داستان شعر عاشقانه وفا نكردي و............................
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.

سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .

و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.


وفا نكردی و كردم، خطا ندیدی و دیدم
شكستی و نشكستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم

كی ام، شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روی شكوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نكردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم

نبود از تو گریزی چنین كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشك نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نكردی و كردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

عليرضا جمالی
2012/03/15, 20:16
به یاد پروین اعتصامی

اي مُرغک خُرد ، ز آشيانه

پرواز کن و پريدن آموز

تا کي حرکات کودکانه؟

در باغ و چمن چميدن آموز

رام تو نمي شود زمانه

رام از چه شدي ؟ رميدن آموز

منديش که دام هست يا نه

بر مردم چشم ، ديدن آموز

شو روز به فکر آب و دانه

هنگام شب آرميدن آموز

Captain Nemo
2012/03/16, 20:59
ای وطن ای مادر تاریخ ساز ، ای مرا بر خاک تو روی نیاز

ای کویر تو بهشت جان من ، عشق جاویدان من ایران من

FENCER
2012/03/17, 18:34
مگسي را كشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم !

آرتمیس
2012/03/17, 18:57
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نيمهباز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی پوشی به کام
باده رنگين نمی بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

Captain Nemo
2012/03/22, 00:19
سيب شود رويتان، سرخ و سپيد و قشنگ
سبز شود جانتان، سبز و بلند و كمند

سير شود كامتان، از كرم كردگار
سكه شود كارتان، روزيتان برقرار

ماهي عمرت بود، پر حركت پر تلاش
غم بشود سنجدي، رخت ببندد يواش

پر زحلاوت شود،چون سمنو زندگي
غرق سعادت شود، شيوه اين بندگي

حنا
2012/03/26, 11:39
]راهی ندارد جز سقوط
برگ پاییزی...
هنگامی كه می داند درخت
عشق برگ تازه ای در دل دارد....

حنا
2012/03/26, 11:43
....شاید این جهان.......جهنم سیاره ی دیگری باشد!!

حنا
2012/03/26, 11:45
چــــــه زخم هایی بر دلم خورد...!
تا یــــاد گرفـــتم
که هیــــــــــــچ نـــــوازشی
بـــــــــی درد نیست !!!

حنا
2012/03/26, 11:47
آدمـــهای ِ خــوشبخـت

هــمه مــثل ِ همــــند ..

امّـــا بــدبخــت هـــا

هـــمه ،

بــدبخـــتی ِ خــاص ِ خـــود را دارنــد !!

حنا
2012/03/26, 11:51
اگـه یــه روز ...

تـکـیه گـاه شـدی ..

مـواظــب بــــاش

کـه آوار نـشی !

روی ِ سر ِ کـسی کـه ،

اعتــماد کـــرده

حنا
2012/03/26, 11:53
زن .........جنس عجیبی ست!
چشم هایش را که می بندی, دیدِ دلش بیشتر...
دلش را که میشکنی, باران لطافت از چشم هایش سرازیر...
انگار درست شده تا...روی عشق را کم

حنا
2012/03/26, 11:54
ربنّـــای ِ چشــم هـــایــت...

مـــرا تــا ملکـوت ِ آغــوشـت مـی بـــرد ..

نگاهــــم کــــن .

Captain Nemo
2012/03/27, 20:39
آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم


آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم


مولانا

بابک 52
2012/03/30, 01:15
گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم

گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
دایم اسیر گشتم در بند بیخیالى
...
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: می سرایم تکنو ،رپ و سواری!

گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد
گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد

گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى

گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز

گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده

گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى یک ال سی دی به جایش

گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره

گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو ، دوو، بنز ،کمری نوک مدادى

گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى

گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که: ادوکلن شد در شیشه هاى رنگى

گفتم: سراغ دارى میخانه اى حسابى
گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى

بابک 52
2012/03/30, 01:18
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

Captain Nemo
2012/03/30, 11:05
. . . . .

http://forums.boursy.com/imported/2012/03/1808.jpg

oplus
2012/04/10, 00:01
این شعر رو خیلی دوست دارم(دقت کنید در آخر شاعر دلیل شکستن وزن شعر رو میگه) با کلمه ی "شود" میاد تو وزن:

می ترسم از صدا، که صدا عاشقت بشود

این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود

گفتم به باد بگویم تو را... نه... ترسیدم

این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من! نکند

نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار

پروانه سوز خانه ی ما عاشقت بشود

حالا تو گوش کن به غمم شهربانو! تا

در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست

می ترسم آن بلند بلا عاشقت بشود

مال منی تو، چنان مال من که می ترسم

حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟

خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود

وقتی نشسته این منِ خاکی به پای غمت

باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود *

* اين شعر اوست، خود او، بعمد نا موزون

تا تو، تويِ مخاطب او عاشقش نشوي

kh25
2012/04/11, 21:56
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود

آمن خادمی
2012/04/20, 21:13
سالهاست در مهی راه میروم
در مهی از واژه ها و اشاره ها
در مهی از درد و تردید
روزی در مهی از بی حسی ناپدید خواهم شد...
.
... .
خانه از مه
زن از مه
واژهها از مه
عشق از مه
در مهی...


رمكو كامپرت

roohe-khashen
2012/04/20, 21:45
هر ان شمعی که ایزد برفروزد / هر ان کس پف کند ریشش بسوزد

نمیدونم این بیت از شعر مال کیست اما من ازش خیلی خوشم میاد

آمن خادمی
2012/04/20, 21:52
به مناسبت بزگداشت و تولد سعدی بزرگ (یکم اردیبهشت)این تاپیک انتقال داده شد و فردا برش می گردونم به خانه اش
تولدت مبارک سعدی ...http://forums.boursy.com/imported/2012/03/351.gif

*سامان*
2012/04/20, 21:59
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها —— بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل —— تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها —— وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم —— بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن —— کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد —— باید که فروشوید دست از همه درمان ها

گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید —— چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها

هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید —— ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو —— باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش —— می گویم و بعد از من گویند به دوران ها


(شیخ اجل)

*سامان*
2012/04/20, 22:05
رقم بر خود به نادانی كشیدی
كه نادان را به صحبت بر گزیدی


طلب كردم ز دانایان یكی پند
مرا گفتند با نادان مپیوند

*سامان*
2012/04/20, 22:08
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی


دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
سعدی

behnam
2012/04/20, 22:09
دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر

چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمیتوان تافت

وز روی تو در نمیتوان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی

در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید

آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان

تا جان داری نمیتوان جست

ور سر ننهی در آستانش

دیگر چه کنی دری دگر هست

آمن خادمی
2012/04/20, 22:11
سعدی شیرازی شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی ایرانی است. شهرت او بیشتر به خاطر نظم و نثر آهنگین، گیرا و قوی اوست. مقامش نزد اهل ادب تا بدانجاست که به وی لقب استاد سخن دادهاند. آثار معروفش کتاب گلستان در نثر و بوستان در بحر متقارب و نیز غزلیات وی است.

***مهمترین آثار وی


1- بوستان
۲ گلستان
3- غزلیات
4- مواعظ

آمن خادمی
2012/04/20, 22:14
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است


سعدی

مصطفی مصری پور
2012/04/20, 22:14
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی.
جرم از تو نباشد،گنه از بخت رمیدست

آمن خادمی
2012/04/20, 22:15
به مناسبت بزگداشت و تولد سعدی بزرگ(یکم اردیبهشت) این تاپیک انتقال داده شد و فردا برش می گردونم به خانه اش
تولدت مبارک سعدی ...http://forums.boursy.com/imported/2012/03/351.gif

فقط برای اطلاع ...http://forums.boursy.com/imported/2012/01/135.gif

رافعی
2012/04/20, 22:28
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی / دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی
رهی معیری

آمن خادمی
2012/04/20, 22:38
یکی از فانتزی هام اینه که یه پسر داشته باشم اسمش رو بزارم« سعدی».
بعد صداش کنم:« سعدی مامان؟؟!!!!!....نکن بتمرگ.............http://forums.boursy.com/imported/2012/02/357.gif http://forums.boursy.com/imported/2012/04/147.gif

kh25
2012/04/27, 09:40
احتكار

« بشنو از ني چون حكايت مي كند »
درد دل ها را روايت مي كند

في المثل درد دل يك محتكر
كز هدفمندي شكايت مي كند

او كه با عشق به مردم روز و شب
حق آن ها را رعايت مي كند

او كه در انبارخود اجناس را
حفظ تا حد نهايت مي كند

اين عمل در روغن و ماش و عدس
تا برنج و رُب سرايت مي كند

چون كه شد كمياب، آن جنس كذا
سوي دكان ها هدايت مي كند

مي رساند دست مردم جنس را
خدمت خود را به غايت مي كند

گر نباشد يك چنين فرد خدوم
از شكم ها كي حمايت مي كند؟

هر كه مي گويد كه اين خيرالبشر
با چنين كاري جنايت مي كند

شوخي بي مزه كرده ،بي خيال
يك حسود حتماً سعايت مي كند

محتكر را ذكر خير ! مردمان
مطمئن هستم كفايت مي كند

گرچه البته به وضع جيب خود
تا حدودي هم عنايت مي كند

ليك چون انگيزۀ او خدمت است
پس به نوعي هم عبادت مي كند

قافيه تغيير دادم چون كه او
در عبادت هم درايت مي كند

گفت با «جاويد» ابن المحتكر
اي كه سر هم مي كني اين شِرّ و ور

گر كني اشعار خود را احتكار
مي شوي يك عابد سرمايه دار


(محمد جاويد)

وحید 20
2012/04/29, 10:46
مجموعهي آثار رهي در نمايشگاه كتاب

يادي از رهي معيري در سالروز تولدش




http://media.isna.ir/content/170-8.jpg/3 (http://media.isna.ir/content/170-8.jpg/6)
امروز (يكشنبه، 10 ارديبهشتماه) سالروز تولد رهي معيري ـ شاعر و ترانهسراي معاصر ـ است.
به گزارش خبرنگار ادبيات خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، چاپ سوم مجموعهي آثار رهي معيري در نمايشگاه كتاب تهران عرضه ميشود. اين مجموعه كه سال 90 در شمارگان 2000 نسخه منتشر شده است، شامل غزليات، غزليات ناتمام، قصايد، مثنويها، رباعيات، قطعات، تكبيتيها، اشعار روز، ترانهها و بخشهايي با عنوانهاي در ستايش رهي و به ياد رهي است كه در 544 صفحه گردآوري و از سوي انتشارات نگاه منتشر شده است.
محمد معيري با تخلص «رهي» دهم ارديبهشتماه سال 1288 خورشيدي در تهران متولد شد. پس از پايان تحصيلات، به كارهاي دولتي وارد شد. از آغاز جواني به سرودن شعر پرداخت. علاوه بر غزل و ديگر انواع شعر، يكي از ترانهسرايان معروف معاصر است كه در نقاشي و موسيقي نيز دستي داشت.
از آثار او به «سايهي عمر»، «آزاده» و «گلهاي جاويدان» ميتوان اشاره كرد.
آثار سياسي، فکاهي و انتقادي رهي با نامهاي مستعار «شاه پريون»، «زاغچه»، «حقگو» و «گوشهگير» در روزنامهي «باباشمل» و مجلهي «تهران مصور» چاپ ميشدند.
رهي علاوه بر شاعري، در ساختن تصنيف نيز مهارت کامل داشت. خزان عشق، نواي ني، به کنارم بنشين، کاروان و شب جدايي از ترانههاي مشهور او هستند.
اين شاعر در سالهاي آخر عمر در برنامه گلهاي رنگارنگ راديو، در انتخاب شعر با داوود پيرنيا همکاري داشت و پس از او نيز تا پايان زندگي، آن برنامه را سرپرستي ميکرد.
رهي بيستوچهارم آبانماه سال 1347 در اثر بيماري سرطان درگذشت.

آمن خادمی
2012/05/01, 14:24
دیدم ترا در فنجان قهوه ام
کنار غریبه ای
دستانت پر از بهانه بود !
چسبیده به بادبادکی
که دور می شد از خاطرم ...


سعید پویش

آمن خادمی
2012/05/02, 09:23
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر/ سخن نوآر که نو را حلاوتی است دگر

آمن خادمی
2012/05/04, 20:36
زني كه نيست
از پنجره نگاه ميكند
به مردي
كه در كوچه نيست


از علیرضا روشن

kh25
2012/05/04, 21:03
من مي ترسم پس هستم
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم !
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم !
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم !
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولي از آئينه مي ترسم !
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم !
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
من مي ترسم پس هستم
حسین پناهی

آمن خادمی
2012/05/05, 20:51
آنسوی جهان دهانی از همهمه نیست/ از ریزش تدریجی تن واهمه نیست
آنسو نه زمان نه سمت، اینجا که منم/ شکل دگری هست که شکل همه نیست

وحید 20
2012/05/06, 00:29
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا


بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا



نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

ماهور
2012/05/07, 14:34
و این جهان به لانه ماران مانند است/ و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است/ که همچنان که تو را می بوسند/ در ذهن خود طناب دار تو را می بافند: فروغ فرخزاد

ماهور
2012/05/07, 14:36
تو را من چشم در راهم
شباهنگام...
كه می گیرند در شاخ تلاجن، سايه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم
... شباهنگام...
در آن دم كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پای سرو كوهی دام
گرم یاد آوری یا نه!
من از یادت نمی كاهم؛
تو را من چشم در راهم ...

"نیما "

behnam
2012/05/07, 16:16
دارم ز جدایی غزالی که مپرس

در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس

گویی چه بود درد تو؟ دردی که مگوی

پرسی چه بود حال تو؟ حالی که مپرس

آمن خادمی
2012/05/09, 13:26
وقتی عقیده ، عقده خوانده میشود !

و نور چراغ در آب ، مهتاب تلقی !

و متانت زمین زیر برف یخ میزند !
...
آنوقت است که نان از یتیم خانه میدزدیم و میفهمیم که "دزد" اشتباه چاپی "درد" است !

(احمد شاملو)

آمن خادمی
2012/05/09, 13:30
درون توست اگر خلوتی و انجمنی ست
برون زخویش کجا میروی جهان خالیست
...
جلال دهستانی

behnam
2012/05/09, 15:19
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد

کس را ز درون خویش آگاه نکرد

چون شمع زسوز دل سراپا بگداخت

وز دامن شعله دست کوتاه نکرد

ابوسعید ابوالخیر

کیوان
2012/05/09, 23:36
گفتم : خدایا از همه دلگیرم __ گفت : حتی از من ؟
گفتم : خدایا دلم را ربوده اند __گفت : پیش از من ؟
گفتم : خدایا چقدر دوری _____گفت : تو یا من ؟
گفتم : خدایا تنها ترینم ______گفت : پس من !!
گفتم : خدایا دوستت دارم____ گفت : بیش از من ؟
گفتم : خدایا اینقدر نگو من ___گفت : من تو ام ، تو من .

غزاله
2012/05/10, 11:45
وفای اشك نازم كاو به رغم چرخ دون پرور / گشاید عقده هایی را كه پنهان در گلو دارم
علیرضا تبریزی

کیوان
2012/05/10, 13:56
ازخداپرسيدم : اگردرسرنوشت ما همه چيز رااز قبل نوشته اي ، آرزوکردن چه سود؟

خداوند خنديد و گفت : شايد درسرنوشتت نوشته باشم : هرچه آرزوکرد!

آمن خادمی
2012/05/11, 19:18
وارطان

بهار، خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر
...
دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...

وارطان سخن نگفت ؛

سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت...



وارطان سخن بگو

مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته ست

وارطان سخن نگفت؛ چوخورشید

از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان بنفشه بود، گل داد و مژده داد:

«زمستان شکست» و رفت...

شاملو

behnam
2012/05/12, 19:17
آنها که اسیر عشق دلدارانند

از دست فلک همیشه خون بارانند

هرگز نشود بخت بد از عشق جدا

بدبختی و عاشقی مگر یارانند!

سنایی غزنوی

عليرضا جمالی
2012/05/12, 22:16
عشق من پاییز آمد مثل پار

بازهم ما بازماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما

گل دمید و خون نجوشیدیم ما

با ید از فقدان گل خون جوش بود

در فراق یاس مشکی پوش بود

یاس بوی مهربانی می دهد

عطر دوران جوانی می دهد

یاسها یاد آور پروانه اند

یاسها پیغمبران خانه اند

یاس مارا رو به پاکی می برد

رو به عشقی اشتراکی می برد

یاس یک شب را گل ایوان ماست

یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روی صبح پرپرمی شود

راهی شبهای دیگر می شود

یاس را آیینه ها رو کرده اند

یاس را پیغمبران بو کرده اند

یاس بوی حوض کوثر می دهد

عطر اخلاق پیمبر می دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود

دانه های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه

می چکانید اشک حیدر را به چاه

عشق محزون علی یاس است و بس

چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می ریزد علی مانند رود

برتن زهرا گل یاس کبود ...

اثر احمد عزیزی

Anssa
2012/05/14, 09:33
يكي از شيرين ترين غزليات حافظ:



دیشب به سیل اشك ره خواب میزدم


نقشی بهیاد خطّ تو بر آب میزدم



چشمم بهروی ساقي و گوشم بهقول چنگ


فالی به چشم و گوش درین باب میزدم


ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت


میگفتم این سرود و مي ناب میزدم



خوش بود وقت حافظ و فالِ مراد و کام

بر نام عمر و دولتِ احباب میزدم

آمن خادمی
2012/05/14, 14:06
روباه آن بالا
بالاى سايه
دشت را دور مى زد
سرك كشيد
گندم هنوز سبز بود
... و زمين
گرم نشده بود
برقي زد و رعدى جارى شد
روباه محو مى شد
و باران كه گرفت
فقط گندم ماند
دشت
و سايه و زمين

عليرضا جمالی
2012/05/14, 14:46
دی در حق ما کسی بدی گفت......ما دل زغمش نمی خراشیم
ما نیز نکو یی اش بگوییم......تا هر دو دروغ گفته باشیم

toyota
2012/05/16, 20:51
زندگی هر انسانی جاده ای ایست که به نهانخانه وجودش منتهی میشود - هرمان هسه

ماهور
2012/05/19, 22:51
هرکه او بیدارتر رخ زردتر// هرکه او هشیارتر پردردتر

ماهور
2012/05/20, 12:03
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد/ تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

غزاله
2012/05/22, 16:24
هر کسی از ظن خود شد یار من-از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست-لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست-لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست است این بانگ نای و نیست باد-هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد-جوشش عشقست کاندر می فتاد!!!
مثنوی معنوی _ دفتر اول

غزاله
2012/05/23, 15:38
بی جمال عالم آرای تو، روزم چون شب است / با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

غزاله
2012/05/23, 22:49
نيكى و بدى كه در نهاد بشر است/
شادى و غمى كه در قضا و قدر است/
با چرخ مكن حواله ، كاندر ره عقل/
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است/

(حضرت خيام نيشابورى)

kh25
2012/05/24, 22:48
غريبه ام و در اين شهر مست تنهايي

به رغم غربت من ، شهره ام به شيدايي

غريبه ام و دلم همدلي طلب دارد

در اين تراكم غربت عجب تقاضائي!

غريبه ام و سلامم جواب مي خواهد

سلام بي جواب دلم صحنه اي تماشائي

دلم گرفته خدايا تو هم غريب شدي؟

بيا رفيق دلم شو، زغربتت به درآيي

دلم شكسته تر از شيشه هاي شهر شماست

اگر چه نيست شعر من اما ، چه بند زيبايي

خداي جمله غريبان ، رفيق شبهايم

همين كه فكر من هستي چه غم ز تنهائي

behnam
2012/05/25, 08:53
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی

هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی

شکرانه زور آوری روز جوانی

آنست که قدر پدر پیر بدانی

سعدی

بابک 52
2012/05/25, 14:16
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است


كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب


كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند


كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی


كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است


كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند


كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی


كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست

behnam
2012/05/27, 16:32
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟

یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟

نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست

از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

سعدی

غزاله
2012/05/28, 10:55
گر بگويم كه مرا با تو سر و كاری نیست / در و دیوار گواهی بدهد كاری هست!

behnam
2012/05/28, 16:19
ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود

ورنه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم...


حافظ

behnam
2012/05/30, 17:31
چشمی دارم همه پر از صورت دوست

با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست

از دیده دوست فرق کردن نه نکوست

یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست

مولوی

آمن خادمی
2012/06/05, 12:01
مشت خاشاکی، کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم، کار دامن نیست، نیست.
آنقدر بنشین، که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز ِ من، هنگام رفتن نیست، نیست

رهی معیری

غزاله
2012/06/06, 10:39
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد....

behnam
2012/06/07, 17:06
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید

معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید

معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار

در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید

گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد

هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید

ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد

یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید

آن خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد

از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد

یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت

یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید

با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


مولوی

آمن خادمی
2012/06/09, 14:44
من به هر سو می دوم گریان / در لهیب آتش پر دود / وز میان خنده هایم تلخ / و خروش گریه ام ناشاد / از دورن خسته ی سوزان /می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
.......خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز

behnam
2012/06/09, 17:59
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید

سعدی

بابک 52
2012/06/11, 14:58
روزی به رهی مرا گذر بود


خوابیده به ره جناب خر بود
از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود
گفتم که جناب در چه حالی؟
فرمود که وضع باشد عالی
گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفاکن
گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن
خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد
نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم
راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفرۀ کس نان نه ربودیم
دیدی تو خری کشد خری را؟
یا آنکه برد ز تن سری را؟
دیدی تو خری که کم فروشد ؟
یا بهر فریب خلق کوشد ؟
دیدی تو خری که رشوه خوار است؟
یا بر خر دیگری سوار است؟
دیدی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟
دیدی تو خری حریف جوید؟
یا مرده و زنده باد گوید؟
دیدی تو خری که در زمانه
خرهای دیگر پیش روانه؟
یا آنکه خری ز روی تزویر
خرهای دیگر کشد به زنجیر؟
هرگز تو شنیده ای که یک خر
با زور و فریب گشته سرور؟
خر دور ز قیل و قال باشد
نارو زدنش محال باشد
خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است
تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله
دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است
گفتم که ز آدمی سری تو
هرچند به دید ما خری تو
بنشستم و آرزو نمودم
بر خالق خویش رو نمودم

behnam
2012/06/12, 18:15
گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری، مردی

رودکی

behnam
2012/06/13, 16:33
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند

رودکی

آمن خادمی
2012/06/13, 23:37
عشق بیــن بـــا عـــــاشقـان آمیختـــه/ روح بیــن بـــا خاکــــدان آمیختـه
چند بینی این و آن و نیک و بــــــــد/ بنگـــر آخـــــر این و آن آمیختـه
آب و آتش بین و خاک و بـــــــاد را/ دشمنـــان چــــون دوستــــان آمیخته
آنچنان شاهـــی نگـــر کــز لطف او/ خــارو گل در گلستـــــان آمیختـــه
اتحــاد انــــدر اثـــر بین و بـــــدان/ نــــــو بهـــــار و مهــرگان آمیختـه
گرچه کژ بازند و ضـــدانند لیـــک/ همچــــو تیرنـــد و کمــان آمیختــه

آمن خادمی
2012/06/15, 17:36
باورکنید پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام پرندگان

در عرف ما ، سزای پریدن ، تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما

وقتی بیا که حوصله ی غنچه تنگ تیست

در کارگاه رنگرزان دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

دارد بهار عمر می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید... فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله ی تاریخ می رسد

هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست!!


محمد سلمانی

آمن خادمی
2012/06/15, 17:46
می دانی ، فلانی جان !
زندگی شاید همین باشد
یک فریبِ کوچک از دستِ گرامی ترین عزیزانت

من که باور کرده ام ، باید همین باشد ...

مهدی اخوان ثالث

آمن خادمی
2012/06/15, 17:50
نبسته ام به كس دل نبسته كس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

سيمين بهبهاني

behnam
2012/06/15, 18:20
طلب کردم ز دانایی یکی پند

مرا فرمود با نادان مپیوند

سعدی

آمن خادمی
2012/06/17, 12:39
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

آمن خادمی
2012/06/17, 12:42
گناهانم را دوست دارم!
بيشتر از تمام کارهاي خوبی که کرده ام،
مي داني چرا ؟
آن ها واقعی ترين انتخاب هاي منند...!!!
...
سید علی صالحی

behnam
2012/06/18, 15:32
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است

انصاف بده چه لایق آن دهن است

شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز

این بی نمکی ز شور بختی منست

مولوی

آمن خادمی
2012/06/18, 19:37
به سراغ من اگر می آیید

فرصتی باز نمانده است،

بیا . . .
مثل سهراب دگر جنس تنهایی من نازک نیست

که ترک بردارد

جنس تنهایی من خُرد شده است.

تو بیا مرهم باش

behnam
2012/06/21, 16:42
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال

زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش...

حافظ

ماهور
2012/06/22, 01:10
از اتاقم می گذرم ،بی تو
یادت را در آغوش می گیرم
گرم و پر احساس
پيرهنم بوي خاطره مي دهد و دريا
و شبحي با من در رقص
خاطراتم را عريان مي كند بي آن كه بدانم

behnam
2012/06/23, 16:25
چون آب به جويبار و چون باد به دشت

روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت

هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت

روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت

خیام

آمن خادمی
2012/06/25, 12:29
سکوت آب می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم می تواند گرسنگی باشد
و غریو پیروزمندانه ی قحط؛
همچنان که سکوت افتاب
ظلمات است.
... امّا سکوت ادمی فقدان جهان و خدا ست. ـــ

فریاد را تصویر کن!

عصر مرا تصویر کن …
در منحنی تازیانه به نیشخطّ رنج؛
همسایه ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمت ما را
که به دینار و درم برکشیده اند و فروخته.

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم
و آن نگفتیم
که به کار اید،
چرا که تنها یک سُخن، یک سخن در میانه نبود:
آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
.
احمد شاملو

آمن خادمی
2012/06/25, 12:37
چه سعادتی است،وقتی برف می بارد
دانستن اینکه
تن پرنده ها گرم است

آمن خادمی
2012/06/27, 22:12
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
در یک دم اگر هزار جان دست دهد
در حال به خاک قدمی بفروشیم

ZORRO
2012/07/01, 13:21
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا نگاه برباید

چوکشتیم دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی برآن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد زگردشهای گوناگون

ZORRO
2012/07/01, 13:23
گفتی که شیر خسته به دردم نمیخورد

شاهین دست و پا بسته به دردت نمیخورد

حق داشتی جای دگر دلبری کنی

تو احمقی چون منی بدردت نمیخورد

behnam
2012/07/01, 17:57
یک قطره آب بود و با دریا شد

یک ذره خاک و با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

خیام

behnam
2012/07/03, 12:15
یــکی درد و یــکی درمان پســـندد

یک وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

پســندم آنچه را جانان پسـندد

بابا طاهر

behnam
2012/07/04, 13:57
به هنگام سختی مشو ناامید

کز ابر سیه بارد آب سپید

در چاره سازی به خود در مبند

که بسیار تلخی بود سودمند

نفس به کز امید یاری دهد

که ایزد خود امیدواری دهد

نظامی

behnam
2012/07/05, 11:13
درخت غم بجانم کرده ریشه

بدرگــــــاه خدا نالــــم همـیـشــــه

رفیـــقان قدر یکدیــــگر بدانید

اجل سنگست و آدم مثل شیشه

بابا طاهر

behnam
2012/07/07, 17:27
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غـم که هزار آفرین بر غم باد

مولوی

behnam
2012/07/08, 12:04
با یار به بوستان شدم رهگذری

کردم نظری سوی گل از بینظری

آمد بر من نگار و در گوشم گفت:

رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟

فخرالدین عراقی

behnam
2012/07/10, 11:36
عـــــزیــزان مـــوســـم جوش بهــاره

چمن پر سبزه صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل

که دنیـــــای دنی بی اعتباره

بابا طاهر

behnam
2012/07/11, 23:14
افسوس كه نامه جواني طي شد

و آن تازه بهار زندگاني دي شد

وآن مرغ طرب كه نام او بود شباب

فرياد ندانم كي آمدوكي شد

خیام

بابک 52
2012/07/14, 15:44
قيمت هر انسان






چه كسي مي گويد، كه گراني شده است؟
دوره ارزانيست
دل ربودن ارزان
دل شكستن ارزان
دوستي ارزان است
دشمني ها ارزان
چه شرافت ارزان
تن عريان ارزان
آبرو قيمت يك تكه نان
و دروغ از همه چيز ارزان تر

قيمت عشق چقدر كم شده است
كمتر از آب روان
و چه تخفيف بزرگي خورده،

قيمت هر انسان

بورس دوست
2012/07/17, 21:57
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

ماهور
2012/07/19, 18:22
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

behnam
2012/07/20, 22:23
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو دانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

خیام

behnam
2012/07/21, 20:26
روز بگذشته خیالست که از نو آید

فرصت رفته محالست که از سر گردد

کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد

زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

نیست امید که همواره نفس بر گردد...

پروین اعتصامی

ماهور
2012/07/21, 22:26
گفت دانایی که گرگی خیره سر/هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ/روز وشب ما بین این انسان وگرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست/صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش/سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر/هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک/رفته رفته میشود انسان پاک
وانکه از گرگش خورد هر دم شکست/گرچه انسان می نماید گرگ هست
وانکه با گرگش مدارا میکند/خلق و خوی گرگ پیدا میکند
در جوانی جان گرگت را بگیر/وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
مردمان گر یکدگر را می درند/گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند/گرگها فرمانروایی میکنند
وان تبهکاران که با هم محرمند/گرگهاشان آشنا یان همند
گرگها همراه و انسانها غریب/با که باید گفت این حال عجیب


فریدون مشیری

behnam
2012/07/22, 20:12
بر خیر و مخور غم جهان گذران

خوش باشو دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

خیام

کیان
2012/07/22, 23:58
دستانت را

دربرابرم مشت میکنی. ....

میپرسی گل یا پوچ...؟

در دلم میگویم فقط دستانت....

کیان
2012/07/23, 00:02
من بی تو در غروب نشستم

من بی تو در سکوت شکستم

تا در غروب من تو بتابی

تا در سکوت من تو بگویی

من با تو از غروب گذشتم

تا ان که با تو بمانم

behnam
2012/07/23, 11:41
آیـــد وصـــال و هجــــر غـــم انگـــیز بگـــذرد

ساقــی بیـــار باده کــــه ایـن نیز بگـــذرد

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش

کــز پی رسد بهار،چو پائیز بگذرد


رهی معیری

behnam
2012/07/24, 12:49
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی​خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی​پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی...

حافظ

کیان
2012/07/24, 22:03
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهی یابد کرد

روشنان فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مهی باید کرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه
گذری جانب گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهی باید کرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
کشور خصم تبه از سپهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد


اثر نشاط اصفهانی

کیان
2012/07/24, 22:25
آنگونه مست بودم

که از تمام دنیا

تنها

دلم

هوای تو را

...کرده بود . . .

میگفتم این عجیب است

اینقدر ناگهانی دل بستن

از من که بی تعارف دیریست

زین خیل ورشکسته کسی را

در خور دل نهادن

پیدا نکرده ام...


از : زنده یاد حسین منزوی

کیان
2012/07/24, 22:54
اگه یه وقت پستها تکراری بود دوستان بزرگواری کنن


به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،

اگر چیزی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی،

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند

و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی ...

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی.

امروز زندگی کن!
امروز مخاطره کن!

نگذار که به آرامی بمیری ...
شادی را فراموش نکن!



پابلو نرودا

behnam
2012/07/25, 10:04
خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی

ندونه در ســـفر یا در حضر بی

بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون

پی لیلی دوان با چشم تر بی

بابا طاهر

کیان
2012/07/25, 17:31
بیابانی ست عشق ای دل که پیدا نیست پایانش
به منزل کی رسی تا گم نگردی در بیابانش

ندانم عشق را ملت ولی هر کس که عاشق شد
مسلمان کافرش می خواند و کافر مسلمانش...

نه از کفرم حکایت کن نه از ایمان که عاشق را
رضای دوست می باید نه کفر است و نه ایمانش

اگر شادی رسد ور غم اگر زخم ست ور مرهم
اگر رنج است ور راحت، بود در عشق یکسانش

از آن رطل گران خواهم که گر نوشد از آن موری
نیاید در نظر، خود گر بود ملک سلیمانش

به من ده ساقی از آن می که تا صبح قیامت هم
نمی آیند از مستی به خود یک لحظه مستانش

من و درگاه شاهی زین سپس گر فخر می باشد
طراز روی مهر و مه غبار و خاک ایوانش

گلستان ست «بیدل» آتش عشق، ای خوش آن آتش
قدم نه گر خلیلی، تا ببینی خود گلستانش

بیدل

behnam
2012/07/26, 10:43
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست

با اهل زمانه صحبت از دور نكوست

آنكس كه به جملگي ترا تكيه بر اوست

چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست

خیام

eshtriki
2012/07/26, 23:03
اکنون مرا به قربانگاه می برند
« گوش کنید ای شمایان ، در منظری که به تماشا نشسته اید
و در شماره ، حماقت های تان از گناهان ِ نکرده ی من افزون تر است ! »

- با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است .

بهشت شما در آرزوی به برکشیدن ِ من ، در تب ِ دوزخی ِ انتظاری بی انجام خاکستر خواهد شد ؛ تا آتشی آن چنان به دوزخ ِ خوف انگیز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن ، دوزخیان ِ مسکین ، آتش ِ پیرامون ِ شان را چون نوشابه یی گوارا سرکشند .
چرا که من از هر چه باشماست ، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می کنم :

از « فرزندانم » و
از « پدرم »
از آغوش ِ بوی ناک ِ تان و
از دست های تان که دست مرا چه بسیار که از سر ِ خدعه فشرده است .
از قهر و مهربانی تان
و از خویشتن ام
که ناخواسته ، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است ...

من از دوری و از نزدیکی در وحشت ام .
خداوندان ِ شما به سی زیف ِ بی دادگر خواهند بخشید
من پرومته ی نامُرادم
که از جگر ِ خسته
کلاغان ِ بی سرنوشت را سفره یی گسترده ام

غرور من در ابدیت ِ رنج ِ من است
تا به هر سلام و درود ِ شما ، منقار ِ کرکسی را بر جگرگاه ِ خود احساس کنم .

نیش ِ نیزه یی برپاره ی جگرم ، از بوسه ی لبان ِ شما مستی بخش تر بود چرا که از لبان ی شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیدم .

و خاری در مردم ِ دیده گان ام ، از نگاه ِ خریداری تان صفا بخش تر بدان خاطر که هیچ گاه نگاه ِ شما در من جز نگاه ِ صاحبی به برده ی خود نبود ...

از مردان ِ شما آدم کشان را
و از زنان ِ تان به روسبیان مایل ترم .


« من از خداوندی که درهای بهشت اش را بر شما خواهد گشود ، به لعنتی ابدی دلخوش ترم . هم نشینی با پرهیزگاران و هم بستری با دختران ِ دست ناخورده ، در بهشتی آن چنان ، ارزانی شما باد ! »

من پرومته ی نامُرادم
که کلاغان ِ بی سرنوشت را از جگر ِ خسته سفره یی جاودان گسترده ام .

گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته اید
به تماشای قربانی ِ بیگانه یی که من ام :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است .

eshtriki
2012/07/26, 23:23
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر در ظهر گرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر کاخ های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
(با مقداری سانسور این شعر رو گذاشتم)

behnam
2012/07/27, 10:31
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست...

وحشی بافقی

کیان
2012/07/27, 14:48
تا اين همه جلوه هاي پندار
بر پرده نغز زندگانيست

تا اين همه سرد و گرم پرشور
در عالم مستي و جوانيست

تا اين همه آرزو و اميد
با آن همه حسن و دلستانيست

تا بودن و خواستن به يكجا ست
تا بزم بلند آسمان ها،از شمع ستاره ها تهي نيست

تا جنگل و كوه و دريا
از نغمه آشنا تهي نيست

تا روح بزرگ آدمي زاد
از عاطفه و صفا تهي نيست

عشق و غزل و ترانه باقيست



شعر از يد الله مفتون امينی

کیان
2012/07/27, 15:14
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش هستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از باده ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی
در کوی جوانمردی عیّار نخواهم شد

آن رفت که می رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرّابی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاّشی بیزار نخواهم شد

چون یار من او باشد بی یار نخواهم ماند
چون غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد



عراقی همدانی

کیان
2012/07/27, 15:51
((زمین باشد تن و ایران ما دل))


وطن آوای جان شاعر ماست
صدای تار بابا طاهر ماست

اگر چه قلب طاهر را شکستند
و دستش را به مکر و حیله بستند

ولی ماییم و شعر سبز دلدار
دو بیت طاهر و هیهات بسیار

وطن یعنی تو و گنجینه راز
تفال از لسان الغیب شیراز

وطن آوای جان می پرستان
سخن از بوستان و از گلستان

وطن دارد سرود مثنوی را
زلال عشق پاک معنوی را

تو دانی مولوی از عشق لبریز
نشد جز با نگاه شمس تبریز

وطن یعنی سرود مهربانی
وطن یعنی شکوه همزبانی

وطن یعنی درفش کاویانی
سپید و سرخ و سبزی جاودانی

به پشت شیر خورشیدی درخشان
نشان قدرت و فرهنگ ایران

وطن شور و نشاط هستی ما
وطن میخانه ما مستی ما

وطن دار الفون میرزا تقی خان
شهید سرفراز فین کاشان

کنون ای هموطن ، ای جان جانان
بیا با ما بگو پاینده ایران




مصطفی بادکوبه ایی

behnam
2012/07/28, 11:52
تا نیست نگردی، ره هستت ندهند

این مرتبه با همت پستت ندهند

چون شمع قرار سوختن گر ندهی

سر رشته روشنی به دستت ندهند

شیخ بهایی

بابک 52
2012/07/28, 14:55
تقدیم به زن ذلیل​ها: به آنانکه دامن رفو می​کنند - طنز


http://www.iranianuk.com/db/pages/2012/07/28/010/zimg_001_8.jpg

سال​ها قبل قرار بود برای جماعت زن ذلیل یا همان زی ذی​ها انجمنی ملی راه اندازی شود تا این صنف(!) بهتر به حق و حقوق خود برسند با این حال آنچه در ادامه می​خوانید شرحی است بر احوال ایشان و دعای خیر برای امتداد این سبک زندگی.

الهــــی! به مــــــردان در خانه ات
به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات
به آنانکه با امـــــر "روحی فداک"
نشینند و سبـــــزی نمایند پاک

به آنانکه از بیـــــــخ و بن زی ذیند
شب و روز با امــــــر زن می زیند
به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند
ز اخلاق نیکـــــــــوش دم می زنند

به آن گـــرد گیران ایّـــــــــــام عید
وانت بـــــــــــار خانم به وقت خرید
به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند
که در ظـــرف شستن به تاب و تبند

به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند
یلان عوض کــــــــــــردن پوشکند
به آنانکه بی امــــــــــــر و اذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریــــــــال

به آنانکه با ذوق و شــــــــــوق تمـام
به مادر زن خود بگویند: مـــام!
به آنانکـــــه دامـــــــــاد سـرخانه اند
مطیـــــــع فرامین جانانــــــــــــه اند

به آنانکه دارند بــــا افتخـــــــــــــار
نشان ایزو...نه!"زی ذی نه هزار"
به آنانکه دامـــــن رفــو می کنند
ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند


به آنانکه درگیــــر ســــوزن نخند
گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند
به آن قرمــــــــه سبزی پزان قدر
به آن مادران به ظاهــــــــــر پدر!

الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل
به آن اشک چشمان "ممّد سبیل"!
به تنهای مردان که از لنگـــه کفش
چو جیـــــغ عیالاتشان شد بنفش:
که مارا بر این عهـــد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنـــــــار
به زی ذی جماعت نما لطف خاص
نفرما از این یوغ مــــــارا خلاص

کیان
2012/07/28, 17:57
حال ما بد نيست غم کم مي خوريم
کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم

آب مي خواهم، سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند

خود نميدانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟؟

خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم و دارم زدند

دشنه اي نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمي پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد مي شوم
خوب اگر اينست من بد مي شوم

بس کن اي دل نابساماني بس است
کافرم ديگر مسلماني بس است

در ميان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم

نيستم از مردم خجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم،بت پرستي کار ماست
چشم مستي تحفه ي بازار ماست

درد مي بارد چو لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!

من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غم خوار باش

من نمي گويم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياري نبود
قصه هايم را خريداري نبود!!!

واي! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون مي چکد
خون من،فرهاد،مجنون مي چکد

خسته ام از قصه هاي شوم تان
خسته از همدردي مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلي،کسي مجنون نشد

آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام
بويي از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دور و پايم لنگ بود
قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!

هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!
هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه!

هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت

چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفاءل مي زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت

«ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»



حمیدرضا رجایی

کیان
2012/07/29, 15:49
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت...

پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت


بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت

یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت

در معرکه عشق که پیکار حیات است
مغلوب ٬ حریفی که بجز سر سپری داشت


سرمد، سر پیمانه نبود این همه غوغا
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت




صادق سرمد

کیان
2012/07/29, 17:46
صدایت در گوشم پیچید
نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم

آری، با تو رسیدم من به اوج خودم
نامم را خواندی..

گفتیبارانم
بارانی شد دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم

اما ای کاش بدانی تویی آسمانم
بی تونه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان

ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی



فریده سلیمانی

behnam
2012/07/30, 11:33
وقت گذشته را نتوانی خرید باز

مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست

گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین

تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست

تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست

زان راه باز گرد که از رهروان تهیست

زان آدمی بترس که با دیو آشناست

پروین اعتصامی

behnam
2012/07/31, 11:29
یک عمر به کودکی به استاد شدیم

یک عمر زاستادی خود شاد شدیم

افسوس ندانیم که ما را چه رسید

از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

خیام

behnam
2012/08/01, 11:39
آن حرف که از دلت غمی بگشاید

در صحبت دل شکستگان میباید

هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت

جز شیشهٔ دل که قیمتش افزاید

شیخ بهایی

behnam
2012/08/02, 10:39
برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که دوست بدارد

قلبی که دوستش بدارند

شاملو

کیان
2012/08/03, 14:19
الهــــــی ... !
نه من آنـــــم که ز فیض نگهـــت چشم بپـــوشم
نه تــــو آنی که گدا را ننــــوازی به نگاهی ...
در اگر باز نـــگردد!
نروم باز به جایی ...
پشت دیـــوار نشینم
چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی، چه نخواهی
باز کـــــن در ... !
که جز این خانه مرا نیست پناهی .

کیان
2012/08/03, 15:36
اگر تو نبـــودی

مــن

بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم

تو هـــستی

و مـــن

محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم ...

behnam
2012/08/04, 11:53
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش

آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست

هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد

در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست

آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند

نکــــته ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست

هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است

مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــیکـــار کـــجاست...

حافظ

behnam
2012/08/05, 11:37
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید...

وحشی بافقی

behnam
2012/08/06, 12:11
اين که خاک سيهش بالين است

اختر چرخ ادب پروين است

گر چه جز تلخي از ايام نديد

هر چه خواهي سخنش شيرين است

صاحب آن همه گفتار امروز

سائل فاتحه و ياسين است

آدمي هر چه توانگر باشد

چون بدين نقطه رسد مسکين است

پروین اعتصامی