PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ضرب المثل



مصطفي
2011/03/28, 14:24
ایام نوروز و ضرب المثل هایی درباره مهمان

به مهمان همیشگی ، خوشآمد گفته نمی شود .
ضرب المثل آلمانی


مهمان هر روزه دزد آشپزخانه است
ضرب المثل اسپانیایی

مهمان همیشگی سربار می شود .
ضرب المثل عبری


مهمان و ماهی در ظرف سه روز می گندند .
ضرب المثل ایتالیایی

برای مهمان یک روزه یک مایل به استقبالش می روند .
ضرب المثل عبری


مهمان مثل باران بوده و باران مداوم نیز کسالت بار است .
ضرب المثل عبری


چیزهایی را که یک مهمان در عرض یک ساعت می بیند ، صاحب خانه به دشواری در عرض یک سال می بیند .
ضرب المثل آلمانی


یک مهمان ، همیشه نباید مهمان باشد.
ضرب المثل رومی


مهمان دل آزار مثل نمک برای چشم دردناک است.
ضرب المثل دانمارکی


مهمان تنها به خانه شادمان و خوشبخت می آید.
ضرب المثل برمه ای


بیرون کردن یک مهمان ، شرم آورتر از نپذیرفتن یک مهمان است .
ضرب المثل رومی


هفت روز ، نهایت عمر یک مهمان است .
ضرب المثل برمه ای


هفت روز ضیافت بوده و نه روز کشمکش است .
ضرب المثل رومی


مهمان دو خانه از گرسنگی می میرد .
ضرب المثل هندی


مهمان ناخوانده ، بلا است
ضرب المثل آلمانی


سرفه ی مهمان ، به معنای قاشق خواستن است.
ضرب المثل عبری


بهتر است که مهمان در اوج احترام ، منزل را ترک کند .
ضرب المثل آلمانی


ترک مهمان ، آرامش میزبان را به همراه دارد .
ضرب المثل چینی

سپه
2011/08/16, 15:26
 يکي از بقالي يه من برنج ودومن روغن به نسيه خواست . بقال گفت :يک من برنج که دومن روغن نمي خواهد ؟جو.اب داد :تو که نمي دهي بذار بچه ها چرب وچيل تر بخورند

سپه
2011/08/16, 15:28
 فلسفه گدايي: گدايي کن محتاج خلق نشي




يک وجب شاخ بهتر از ده متر دم است



حيف از امت موسي که بچه بازي نمي کنند والا هيچ عيب ديگري نداشتند.!!

Yusef_sbm12
2011/10/10, 18:15
سلام دوستان عزیزم :



یادم میاد کودک که بودم کلی کتاب داستان داشتم و از قصه و داستان
خیلی خوشم می اومد ؛
داستان ها و شخصیت های اونها یه جورایی برام الهام بخش رویاها و آرزوهای آینده ام بود .


یک سری کارت بازی هم که ضرب المثل های شیرین پارسی بود ؛ به همراه عکسی از آن
ضرب المثل داشتم .
یک طرف کارت تصویری در رابطه با اون ضرب المثل ؛ همراه با متن آن بود و روی دیگرش
جمله ای در مورد موضوع آن ...



بازی اینطوری بود که یک نفر جمله مربوط به اون ضرب المثل رو می خوند و نفر دیگه
باید متوجه میشد که این جمله به چه ضرب المثلی اشاره داره .
خیلی جالب و آموزنده بود و من خیلی دوستش داشتم و باعث آموزش
بخشی از فرهنگ قدیمی و تاریخی کشورم بود ...


به نظرم این داستان های کوتاه آموزنده و همچنین مثل ها و زندگی نامه بزرگان ایران و جهان
می تواند الهام بخش زندگی زیبا ؛ متفکرانه تر و بسیار عبرت آموز باشد ؛
و هدف و راه درست زیستن را به ما می آموزد .


* انشاا... از این پس داستان های کوتاه و معروف *
* ضرب المثل های جالب ایران و دیگر کشور ها *
* و همچنین زندگی نامه های مفید و عبرت آمیزی *


را در این تاپیک به اشتراک می گذارم ( به یاد دوران کودکی مان )
خوشحال می شوم که دوستان عزیز دیگر هم در این کار بنده را همراهی نمایند .


با نام و امید به خداوند مهربان ... شروع می کنیم .

Yusef_sbm12
2011/10/10, 18:24
ماهیگیر و بازرگان


http://up3.iranblog.com/images/20lk49o34af4y8jcm15e.jpg

روزی ماهیگیر پیری در کنار رودی نشسته بود و به ماهیگیری مشغول بود. مرد بازرگانی او را دید.
جلو رفت و به او گفت: ای پیرمرد آیا می دانی که اگر بتوانی دو برابر بیشتر از مقداری که هر روز صید می کنی،
ماهیگیری کنی، پس از مدتی با فروش مازاد آن می توانی یک قایق ماهیگیری بخری
و میزان صیدت را چند برابر کنی و بعد از فروش مازاد صیدت چند قایق دیگر بخری و میزان صیدت را چندین برابر کنی
و سپس می توانی یک شرکت شیلات راه بیندازی و سهامش را به فروش برسانی و یک آدم ثروتمند بشوی؟!

پیرمرد ماهیگیر رو به مرد بازرگان می کند و می گوید: پس از اینکه ثروتمند شدم، چه می شود؟
و مرد بازرگان می گوید: می توانی دوران بازنشستگی خود را در کنار نوه ای که دوستش داری
به ماهیگیری بپردازی و بی هیچ دغدغه ای خوشبخت و خوشحال باشی.
و پیرمرد می گوید: یعنی مثل همین حالا باشم؟!

Yusef_sbm12
2011/10/10, 18:34
چند مرده حلاجی ؟


هرگاه کسی بر سر لاف زنی و خودستایی برآید از باب تعریض وکنایه در جوابش میگویند :
" ببینیم چند مرده حلاجی " و یا به اصطلاح دیگر :" باید دید چند مرده حلاجی "
یعنی باید دید که در انجام کار تا چه اندازه موفق خواهی بود .
به گفته علامه دهخدا در امثال و حکم عبارت چند مرده حلاج بودن کنایه از انجام دادن کاری است
که در حدود توانایی چند مرد باشد و شاید تشبیه به عمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد .
ولی به جهاتی که ذیلاً خواهد آمد مدلل می گردد که این حلاج آن پنبه زن کوچه و بازار نیست
بلکه ناظر بر حسین بن منصور حلاج است که به غلط او را در افواه عامه
و حتی در ادبیات ایران به نام منصور حلاج می خوانند و منصوروار! بر سردارش میکنند .
در حالی که منصور پدرش بود که در خوزستان با شغل حلاجی و پنبه زنی روزگار میگذرانید و امرار معاش میکرد .

حسین بن منصور حلاج ، از نامیترین عارفان وارسته ایران است که به سال 244 هجری
در ولایت طور ازتوابع بیضای فارس متولد شد . پدرش به کار حلاجی و پنبه فروشی در خوزستان می زیست .
حلاج در دوازده سالگی قرآن کریم را از بر کرد و درشهر به کسب علوم و کمالات پرداخت .
سپس به بصره رفت ودر مدرسه حسن بصری رموز تصوف را آموخت
و از دست عمروبن عثمان مکی خرقه پوشید و رفته رفته در سلک بزرگان عرفا
و صوفیه عصر و زمان خود نظیر جنید بغدادی درآمد .
حلاج در طول مدت عمرش بین بغداد و بصره و اهواز و خراسان در حرکت بود
و با صوفیان قشری وظاهربین به مخالفت برمی خاست .
روی هم رفته بیست و دوبار مراسم حج به عمل آورد که
برای باردوم از بغداد با چهار صد مرید به زیارت مکه شتافته بود .
افوال و گفته های اهل علم درباره حلاج مختلف است :
گروهی وی را ازاولیا پندارند و پاره ای خارق هادات و کرامات به وی نسبت می دهند .
جمعی کاهن وکذاب و شعبده بازش شمارند و
بعضی به خدایی او قایل شده به کلماتش استناد می کنند .
حلاج تا آخرین لحظات زندگی بر حقانیت عقیده و
آرمان خودش پایدار ماند ومعراج مردان را بر سر دار می دانست .
باری ، سرانجام به حلاج بهتان بستند که شعبده باز است
و کفر می گوید و در شورش بغداد که به سال 296 هجری روی داد متهمش کردند .
پس ازچندی حامد بن عباس وزیر خلیفه به دستیاری و فتوای ابوعمر حمادی محمدبن یوسف
قاضی بغداد حکم قتلش را ازمقتدر خلیفه عباسی گرفتند
و روز سه شنبه 24 ماه ذیقعده از سال 309 هجری در بغداد
به فجیعترین وضعی بر دارش کردند ، به این ترتیب که نخست دو دستش را بریدند ،
حلاج خنده ای بزد . گفتند :" خنده چیست ؟
" گفت :" دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است .
" پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید و روی در مالید و روی ساعد راخون آلود کرد .
گفتند :" چرا کردی ؟" گفت :" خون بسیار از من رفت .
دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است .
خون بر روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم گه گلگونه مردان ، خون ایشان است ."
آن گاه چشمهایش برکندند که قیامتی از خلق برخاست و
در این میان شورشیان چندین ساختمان و دکان را به آتش کشیدند
و سر به طغیان برداشتند . پس زبانش را بریدند و در شامگاه
که سرش را بریدند حلاج در میان سربریدن تبسمی کرد وجان داد .
سپیده دم همان شب پیکرش را به آتش کشیدند و خاکسترش را به دجله ریختند .
تاثیر حلاج بر فرهنگ و ادبیات ایران به قدری چشمگیر و
عمیق بود که کمتر کتاب نظم و نثری را می توان یافت
که از حلاج به اقتضای مقام ومقال یاد نشده باشد .
در زمینه فرهنگ عامیانه نیز تاثیر حلاج به خوبی مشهود و محسوس است
چنان که امروزه وقتی از پایداری واستقامت کسی سخن می گویند
گفته می شود : چند مرده حلاجی ؟ یعنی : ببینیم تا بدانیم تاب و توان تو چند است .

Yusef_sbm12
2011/10/10, 18:45
استیو جابز این بزرگ مرد بی ادعا :


استیو جابز در روز پنجشنبه ۱۴ مهرماه ۹۰ در سن ۵۶ سالگی با دنیای واقعی
از همه مهم تر با دنیای مجازی و دستگاه هایی که پدیدآورد خداحافظی کرد.
شاید مرگ استیو جابز اول مرگ بزرگ دنیای کامپیوترها باشد
و دنیا در حال حاضر اولین مرگ بزرگ این عرصه پهناور را شاهد است
و بازخوردهای صورت گرفته بعد از درگذشت این شخصیت معروف و محبوب خود
نشانگر و مهر تاییدی براین گفته است که درگذشت این شخصیت بزرگترین مرگ دنیای کامیپوترها تاکنون بوده است.

http://up6.iranblog.com/images/3inziyd8n95ztmliz7z.jpg


اکثر شرکت های معروف دنیای کامیپوترها مانند گوگل،مایکرروسافت، دل و… هرکدام به طور رسمی و غیررسمی بیانیه های را در رابطه با این شخصیت تاثیرگذار دنیای کامپیوترها منتشر کرده اند. استیو جابز بیش از یک ماه پیش از مدیرعاملی شرکت اپل استفعا داد و در همان زمان نیز خبرهایی مبنی بر اینکه بیماری بر وی فائق آماده نیز منتشر شده بود ولی چه کسی فکر میکرد یک ماه بعد استیوجابز دنیای فانی را وداع گوید؟
این بیماری از سال ۲۰۰۴ گریبان گیر استیو بود. سرطان پانکراس یا لوزالمعده یکی از کشندهترین و بدخیمترین انواع سرطان است البته جابز می گفت نوع سرطان وی بسیار نادر و تقریباً خوش خیم است. ولی ظاهرا این طور نبوده است!
در جولای ۲۰۰۴ طی عمل جراحی تومور از بدن جابز خارج شد. در سال ۲۰۰۹ جابز اعلام کرد که از عدم توازن هورمون رنج میبرد و طی یک عمل جراحی کبد پیوندی دریافت کرد و به مدت ۶ ماه در مرخصی به سر برد. در ژانویه ۲۰۱۱ استیو جابز اعلام کرد که به علت مشکلات پزشکی دوباره قصد دارد به مرخصی برود و در طول این مدت، تیم کوک وظیفه نظارت بر کارهای شرکت اپل را بر عهده گرفته بود.

یک پزشک در رابطه با مرگ استیو جابز نوشته است » در اعلامیه مختصری که از سوی اپل منتشر شده است، آمده است:

اپل یک نابغه خلاق و رؤیایی را از دست داده است و دنیا دچار فقدان یک انسان شگفتانگیز شده است.

آنهایی از ما که بخت کافی برای شناخت و کار با استیو جابز را داشتند، یک دوست عزیز و مربی مشتاق را از دست دادهاند. استیو از خود شرکتی به جای گذارد که فقط خود او میتوانست، ایجادش کند و روح او برای همیشه در مؤسسه اپل خواهد بود. در هنگام مرگ دوستان و خانواده جابز در کنارش بودند و او با آرامش درگذشت.

به عنوان یک وبلاگنویس و یک مشتری محصولات اپل، درگذشت جابز در این ساعات بامداد غمزدهام کرده است. اطلاع من از این خبر به واسطه یکی از محصولات اپل صورت گرفت: آیپد، تبلت پرتابل و فوقالعادهای که حتی در هنگام خواب در کنارم است و صبح، زمانی که زودتر از همیشه از بیدار شدم و تصمیم گرفتم برای گذشت دقایق خبرها را مرور کنم، با ناباوری و در حالی که آرزو میکردم که خبر درست نباشد، خبر فوت جابز را در صدر اخباری دیدم که دقایقی پیش منتشر شده بود.

شما حتی اگر یک کاربر ایرانی محصولات اپل باشد و نتوانید از همه قابلیتهای محصولات اپل استفاده کنید و حتی اگر کاربر هیچ محصول اپل نباشید، تأثیر جابز در زندگیتان بایستی کم یا بی محسوس باشد.

آیفون و آیپد و آیپاد و مک و iOS و فروشگاه محصولات اپل، شیوه زندگی و نگرش را در این چند ساله تغییر دادهاند. مدیریت و تأثیرات جابز بر اپل، نحوه سرگرم شدن، تعامل ما با کامپیوتر، خرید محصولات موسیقیایی و دسترسی ما را به اخبار تغییر داده است.

حتی اگر کاربر محصولات اپل نباشید، باز هم تأثیر جابز از طریق ایجاد حس رقابت و دادن ایده به شرکتهای رقیب، باز هم در زندگی شما رخ مینماید. به راستی بدون آیپد، شاهد مطرح شدن چیزی به نام تبلت بودیم و این همه تبلت متنوع را در بازار مشاهده میکردیم؟

اما تأثیر جابز بر کسانی که در زندگینامه او تعمق کردهاند و همواره سخنرانیها او را دنبال کردهاند، از این هم والاتر است. من در این چند ساله ساعتهای مدیدی سخنرانیها جابز را با دقت تماشا کردهام و در حرکات و شیوه ارائه محتوای او دقت کردهام، همیشه در خیال حتی ملبس به لباسهای محبوب جابز، خود را در حال سخنرانی به سبک و سیاق او دیدهام و آرزو کردهام که قدرت ومهارتی به مانند جابز، در برقراری ارتباط مؤثر حتی در نشستهای کوچک داشته باشم.

از سوی دیگر، مداقه در زندگی و کار جابز ما را با تجلی عملی بسیاری از مفاهیم انتزاعی آشنا کرده است: خودباوری، پشتکار، شهامت، عشق به کار و ایدهپردازی و شاید بهتر باشد بگویم رؤیاسازی.

بله! جابز یک رؤیاساز به تمام عیار بود، او که فرزند یک مهاجر سوری و مادری امریکایی بود، از همان ابتدا، زندگی سادهای را در پیش رو نداشت. حتی مادر و پدر بیولوژیکاش، او را نخواستند و بزرگ کردن او را یک خانواده مهربان دیگر قبول کرد. اما جابز به رغم این آغاز نه چندان خوب، افکار بزرگی در سرمیپروراند.

نه! تصور نکنید که جابز هیچگاه در زندگیاش دچار تزلزل و سختی در مسیر راهش نشد، زمانی او به عرفان هندی علاقهمند شد، زمانی محترمانه عذرش را از اپل خواستند، در آغاز کار او باید در برابر ابرشرکتهای آن زمان قد علم میکرد و خودی نشان میداد، در چند سال اخیر هم او در برابر یک بیماری دشوار با شهامت مقاومت کرد و تا آخرین ساعاتی که توانی در بدن داشت، کار را رها نکرد.

برق چشمان استیو، شوق نمایان در حرفهایش، نحوه گام برداشتنهایش در همایشها و اعتماد به نفس فوقالعاده و شیوه مدیریت موفقاش، را هیچگاه فراموش نخواهیم کرد.

آیا ما به مانند استیو میتوانیم به ایدهها و آرزوهای ذهنی خود وفادار بمانیم؟ آیا رؤیاسازی، تخیل، ابتکار و مفهومسازی در اعماق سلولهای خاکستری مغز ما، هنوز مجالی برای خودنمایی دارند؟ یا اینکه ترس از جبر جغرافیایی و واهمه از دشواری عملی کردن ایدهها و ایدهآلها چنان دیوارهای بلندی و رسوخناپذیری هستند که حتی به ما اجازه فکر کردن به یک مبارزه جانانه در زندگیمان را نمیدهند.

همه تلاش ما باید این باشد که وقتی به انتهای کار نزدیک میشویم بتوانیم به مانند جابز با رضایت به پشت سر و مسیری که پیمودهایم نگاه کنیم و به جای دریغ و افسوس، به مانند آن ترانه زیبای فرانک سیناترا با خود بگوییم که من در زندگی راه و مسیر خود را رفتهام و علیرغم فراز و نشیبها، مبارزه شخصی خود را کردهام.

واکنش شخصیتهای مهم به مرگ جابز:

باراک اوباما در بیانهای در مورد درگذشت جابز نوشته است: “او با ساختن یکی از موفقترین شرکت های جهان از پارکینگ خانه اش، روحیه خلاق آمریکایی را به نمایش گذاشت. او با شخصی کردن کامپیوترها و قرار دادن اینترنت در جیب ما، انقلاب اطلاعات را نه تنها قابل دسترسی بلکه شهودی و لذت بخش کرد…. استیو دوست داشت بگوید هر روز را طوری زندگی می کند که انگار آخرین روز زندگی اش است. به همین خاطر، او زندگی را دگرگون کرد، بعضی صنایع را از نو تعریف کرد، و به یکی از نادرترین دستاوردها در تاریخ بشر دست یافت: او شیوه دیدن جهان برای هر یک از ما را عوض کرد.”

“جهان یک انسان صاحب بینش را از دست داده است. و شاید هیچ تعریفی بالاتر از این نباشد که بخش بزرگی از جهان از طریق دستگاهی که او اختراع کرد از درگذشت او آگاه شد.”

بیل گیتس در بیانهای نوشته است که او و جابز نخستین بار ۳۰ سال پیش یکدیگر را ملاقات کردند و در بیش از نیمی از عمرشان با هم همکار و رقیب و دوست بودهاند. دنیا به ندرت شخصی را شاهد بوده است که به مانند جابز بر او تأثیرگذار بوده باشد و این تأثیرات را نسلهای متعددی حس خواهند کرد.

استیو بالمر، رئیس مایکروسافت هم با خانواده و اعضای اپل و همچنین همه اشخاصی که تأثیرات مثبت جابز را در زندگیشان حس کردهاند، ابراز همدردی کرده است.

لری پیج، یکی از بنیانگذارن گوگل هم نوشته است که جابز مرد بزرگی با دستاوردهای باورنکردنی و هوشمندی شگفتانگیز بود. پیج نوشته است که تمرکز جابز بر ارتقای تجربه کاربری، همیشه الهامبخش او بوده است. او ضمن همدردی با خانواده جابز و اعضای اپل، از مهربانی جابز با او هنگامی که اورئیس گوگل شد، یاد کرده است.

اما پل الن، یکی از ینیانگذران مایکروسافت نوشته است که جابز یکی پیشگامان بیهمتا دنیای فناوری بود و شخصی بود که میدانست چگونه محصولات بزرگ بسازد.

مایکل دل، رئیس شرکت دل نوشته است که امروز دنیا یک رهبر رؤیایی دنیای فناوری و یک افسانه نمادین، و خود او یک دوست را از دست داده است. میراث استیو را نسلهای زیادی به یاد خواهند آورد.

مارک زاکربرگ نوشته است که: استیو! از تو به عنوان یک معلم و یک دوست متشکرم. از تو به خاطر نشان دادن شیوه تغییر دنیا به وسیله محصولاتت، سپاسگزارم.

مایکل بلومبرگ، شهردار نیویورک، نوشته است: امشب، دنیا نابغهای را از دست داده است که از او به مانند ادیسون و اینشیتن یاد خواهد شد. در طی چهار دهه پیش، استیو جابز توانایی دیدن آینده را داشت. او نوشته است که تأثیر جابز ورای گوشیهای هوشمند یا آیپد است، او دانش و توانمندی شکل دادن مجدد به چهره تمدن را داشت.

اریک اشمیت، عضو هیئت مدیره گوگل نوشته است که جابز موفقترین رئیس در آمریکا در طی ۲۵ سال گذشته بوده است. او به صورت بینظیری، دریافتهای یک هنرمند را با بصیرت یک مهندش در همآمیخت تا یک شرکت استثنایی را بنا کند. ا یکی از بزرگترین رهبران آمریکا در طول تاریخ بود.

حسابدار ارشد
2011/10/10, 19:37
ممنون از پاکی روح و بی آلایشی اتان و ترویج آن

Yusef_sbm12
2011/10/11, 14:53
رنجش :



http://up3.iranblog.com/images/aoiwgij5m1telkp6ng.jpg


روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .

" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

Yusef_sbm12
2011/10/11, 15:06
داستان شیطان چه مى كند؟


گویند در زمان دانیال نبى یك روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه كرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یك طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنید. مرد گفت : نه ، این طور كه نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست كردار باشیم .


دانیال گفت : باید توضیح بدهى كه شیطان چه مى كند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شیطان مى آید و زوركى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این كارها را مى كند؟

مرد گفت نه : این كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگویم كه شیطان در همه كارى دخالت مى كند، یك جورى دخالت مى كند كه تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى كنم كه تو اینقدر از دست شیطان شكایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .
مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همین نزدیكى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
دانیال گفت عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى .


مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شكایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى .
مرد گفت : شیطان از من شكایت داشت چه شكایتى ؟


دانیال گفت : شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خیلى مرا اذیت مى كند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پیدا كنم و قدرى نصیحتت كنم كه دست از سر شیطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسیدید كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ دانیال گفت : همین را پرسیدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ شیطان جواب داد كه هیچى ، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى كارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پایش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در كار خیر خرج كند ولى نمى كند.

صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهیز كند ولى پرهیز نمى كند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهایش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این كه به مسجد برود دایم جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنك مى زند. چه بگویم اى دانیال كه این عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باریك مى كشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى كند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به این مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى كنم شما كه همیشه مرا نصیحت مى كنید این عم اوغلى را احضار كنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شكایت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پیدا كنم و بگوییم پایت را از كفش شیطان در بیاورى . خوب ، وقتى تو در كارهاى شیطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سیاه كند.

اما تو مى گویى كه شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نیك پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شكایت دارد. وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شیطان لعنت مى كنى شیطان هم حق دارد كه از تو شكایت كند. تو باید آن قدر خوب باشى كه شیطان نتواند تو را لعنت كند. عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصیر از خودم بود كه دست به كارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان

Yusef_sbm12
2011/10/11, 15:17
داستان كوتاه چه كشكی، چه پشمی :))


http://up3.iranblog.com/images/0yumagx8cqmz4yhie0s7.jpg

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.


كتاب كوچه

احمد شاملو

Yusef_sbm12
2011/10/11, 15:34
جعبه های سیاه و طلایی



http://up3.iranblog.com/images/ktqfliosxfhf1xzwt4.jpg


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:
غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.
به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم.
جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است
و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و
گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟
خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟
گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری
و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

Yusef_sbm12
2011/10/15, 12:24
دوستان می خواهم یک پل به گذشته بسازم که همه ما را به دورانی می برد که بسیار
از آن خاطره داریم ...

یادش بخیر ...

داستان روباه و زاغ :



http://www.upsara.com/images/fakz39dcit00bkim5p5e.jpg



http://www.upsara.com/images/xebo1gskd3shvptlsyp.jpg

Yusef_sbm12
2011/10/15, 12:36
دوستان حالا که اومدیم به این دوران حیف است که زود برگردیم ...

بهتر است که خاطرات دیگری رو هم مرور کنیم ...



داستان قورباغه و لاک پشت :



http://www.upsara.com/images/f02jzvhtfza1chx44d7.jpg


http://www.upsara.com/images/usu4rdrdxc29dkfwtinu.jpg


http://www.upsara.com/images/qet6o02607zf3fbrgqbo.jpg

sirwan
2011/10/15, 13:21
یوسف جان اگر شعر مادر ایرج میرزا را داری ان را هم بگذار تقدیم کن به همه مادر ها

Yusef_sbm12
2011/10/15, 15:09
شعر مادر ( ایرج میرزا ) :



تقدیم به تمامی مادران مهربان و فداکار :

بیایید تا در کنارمان هستند قدرشان را به بهترین شکل بدانیم تا خدایی ناکرده در فراغشان حسرت روزهای گذشته را نخوریم ...






گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت


شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت


لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستن من ز هستن اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
شد مکتب عمر و زندگی طی
مائیم کنون به ثلث آخر


بگذشت زمان و ما ندیدیم
یک روز ز روز پیش خوشتر
آنگاه که بود در دبستان
روز خوش و روزگار دیگر
می گفت معلمم که بنویس
گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب
تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من
می کرد به وقت بی قراری، با بوسه گرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت


او داشت نهان به سینه خود
تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فدا کرد
در راحت من بسی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش
تا شهر غریب قصه ها برد


یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من
او بود و فروغ آشیانم
می داد ز شیر و شیره جان
قوت من و قوت روانم
می ریخت سرشک غم ز دیده
چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی
او بود یگانه کوکب من
لالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب من
آغوش محبتش بنا کرد ، در عالم عشق مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت


این عکس ظریف روی دیوار، تصویر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره ، امروز عصای دستی اوست
از خویش به دیگران رسیدن ، کاری ز خداپرستی اوست
شد پیر و مرا نمود برنا ، پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست

Yusef_sbm12
2011/10/15, 15:27
داستان های مثنوی معنوی مولانا :




* پادشاه و كنيزك *




پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست.

آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است.


شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت:


بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد.

او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند.

من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر ميكند مثل غنچه.

عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست .

Yusef_sbm12
2011/10/15, 15:36
مثنوی معنوی :


* طوطي و بقال *



يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند. و بازار فروشنده را گرم ميكرد.

يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغنها ريخت.
وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است.
چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.

طوطي ديگر سخن نميگفت و شيرين سخني نميكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند.
مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست تا طوطي را نميزدم او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.
روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي.

ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟
تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟
نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است .

سپه
2011/10/27, 20:19
میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس
می کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد."

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی."

سپه
2011/10/27, 20:22
حکیم باشی را دراز کنید

کریمخان زند سرسلسله دودمان زندیه مردی تنومند و قوی هیکل بود " شبها مجلس عیش می آراست و شراب می خورد و اندک می خوابید " همین افراط در شرابخواری و شب بیداریها آن هم در سنین کهولت موجب شد که غالباً اعتدال مزاج را از دست دهد و ضعف و بیماری بر او مستولی شود . از قضا روزی بیمار شد و پزشک مخصوص را که لقب حکیم باشی داشت بر بالینش حاضر کردند .
حکیم باشی چون پادشاه را معاینه کرد بیماری را ناشی از امتلای معده تشخیص داد و بر طبق معمول و امکانات آن عصرو زمان برای مریض یعنی پادشاه زند اماله تجویز کرد .
امله ظاهراً وسیله ای بود برای تنقیه و لینت مزاج بود که در ادوار گذشته علی الاکثر درباره اطفال پرخور و شکمباره بخصوص آنهایی که غذاها و تنقلات ناجور می خوردند به کار میرفت .
اماله آلتی به شکل قیف و دنباله آن دراز و نوکش کج است که بدان وسیله مایعات و داروهای آبکی را از پایین داخل امعاء و احشاء می کنند تا روده ها پاک شود و یبوست مزاج و هرگونه انتلای معده مرتفع گردد .
بزرگسالانی که دچار بیماریهای داخلی و یبوست و امتلای معده می شدند بیشتر با فلوس و انواع جوشانده خود را معالجه می کردند و اماله را به هر جهت و سببی که تصور شود خوش نداشتند و آن را بعضاً نوعی تحقیر و تخفیف تلقی می کردند .
وکیل الرعایا آن خان لر و متعصب که به همین جهات و ملاحظات ، اماله و شیاف و این گونه معالجات را به زعم خویش در شان مردان سپاهی به ویژه سلاطین و سرداران نمی دانست به شدت برآشفت و با خشونت فریاد زد :" کی اماله شود ؟" طبیب ترسید بگوید شما ، گفت :" باید مرا اماله کنند تا خوب شوید ." کریمخان زند به قدری عصبانی بود که بدون مطالعه " و شاید به منظور تنبیه و مجازات و اسائه ادبی که شده است " دستور داد " حکیم باشی را دراز و اماله کردند "!!
از قضای روزگار کریمخان زند بهبود یافت و احتیاج به تنقیه و اماله پیدا نکرد زیرا مرض چندان حاد و دشوار نبود ویحتمل همان جوش و خروش و حرارت و گرمی ناشی از ناراحتی اعصاب موجب دفع مرض و بیماری شده باشد . در هر صورت این اقدام و تدبیر خان زند را به فال نیک ! گرفتند و از آن به بعد " هروقت کریمخان زند بیمار می شد طبیب نگون بخت مجبور بود اماله گردد !!" و یا به اصطلاح معروف حکیم باشی را دراز می کردند و این عبارت از آن تاریخ ضرب المثل شد

سپه
2011/10/27, 20:24
عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟

چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان میآورد.

یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند: حاجلی (حاج علی)

اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او میگفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده!

این بابا هم از آن آدمهایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شدهام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكهاش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!

توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی.

در مدینه منوره كه داشتم زیارت میخواندم یكی از پشت سر صدا زد "حاج علی" من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.

توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است.

نزدیكیهای جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی.

خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان: همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علیجون... همین را گفت و از حال رفت.

خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكهاش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرفهاش را زد، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!

سپه
2011/10/27, 20:27
نه میخواهم خدا گوساله را به همسایهام بدهد و نه ماده گاو را به من

این مثل را برای مردم حسود میآورند و میگویند:

زنی كه همیشه به همسایهها و دیگران حسودی میكرد و از این بابت خیلی هم عذاب میكشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایهای كه شاهد تقاضای او بود، گفت: "چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمیدهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوسالهای به همسایهات بدهد و بعد ماده گاوی به تو". زن حسود در جواب گفت: "حالا كه اینطور است، نه میخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما دیگوا به من".

PASHA
2011/10/27, 21:05
مثــل مــداد بــاش !



پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :


صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.


صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.


صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.


صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.

PASHA
2011/10/27, 21:09
خواستگاری در دوره های مختلف !!!
خواستگاری

یک هفته پس از خلقت آدم:
چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشکلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت.


پانصد سال پس از خلقت آدم:
با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاکومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه(
بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی کروکدیل شکار کنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم که اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی که از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.


دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:
انسان تازه کشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می کنی با دیدن یه دختر متوجه میشی که باید ازدواج کنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت که اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می کنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟
بعد عروس خانم با کوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینکه نشون بدی خیلی هول شدید تمام کوزه رو روی سرتون خالی می کنید.


ده سال قبل:
شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید که باید ازدواج کنید و از مادرتان می خواهید که دختری را برایتان انتخاب کند.در اینجا اصلا نیازی نیست که شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه کافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون کماکان پا بر جاست.


هم اکنون:
به دلیل پیشرفت تکنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از""ام اس ان"" یا ""آی سی کیو""هم می توانید استفاده کنید ولی انها آیکنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یک روم شلوغ رفته هر اسمی که به نظرتان زیباست ""اد"" می کنید و با استفاده از آیکنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده که نسخه جدید دارای امکانات ازدواج و زندگی مشترک نیز باشد

PASHA
2011/10/27, 21:10
دنیای اجنبی ها



بالاخره متوجه نشدیم که دنیای اجنبی ها خوبه یا نه.

تازه واسه آدمای ندید پدید و تازه به دوران رسیده مثل ماها (عوام) که آدمای مادی هستیم زرق و برق و مسایل حاشیه ای دنیای غرب باعث شده که آرزوی سفر به اونجا رو داشته باشیم.

اما یکی نیست از این ادمایی که ادعاشون گوش از ما بهترونو کر کرده که بابا شما دیگه چرا؟

شما که فیلتر شده هستین..... شما که آدمای خاکی هستین....شما که تعلقات مادی ندارین...

شما دیگه چرا؟

چرا اینقدر عاشق دنیای خارجه هستین که واسه رفتن و دیدن اونجا سرودست می شکنید؟

یکی به بهانه صادرات یکی واردات یکی تاسیس شرکت یکی طرح دوستی با دیگران یکی واسه اطلاع از ........

خلاصه اینکه:

اگه اونور بهتر از دیار خودمونه خب تلاش کنیم اینور هم مثل اونور بشه و اگه فرقی نداره یا دیار خودمون بهتره پس اینهمه به آب و گل زدن واسه رفتن به اونجا چیه؟

PASHA
2011/10/27, 22:55
http://www.willybrandtcenter.org/kniefall_348x298_hb.jpg+

نمی دانم عکس بالا را دیده ای یا نه؟

برای من عکس هایی که از سیاستمداران گرفته می شوند هر چیز را که نشان دهند، زیبایی را بر نمی تابند. اما این عکس یکی از زیباترین شاهکارهای کم یاب سیاسی را ثبت کرده است. در این عکس ویلی برانت (Willy Brandt)، وزیر خارجه وقت آلمان، را نشان می دهد که در برابر مجسمه یادبود کشته شدگان لهستان در ورشو، زانو می زند. خوب است که بدانی لهستان در جنگ جهانی دوم، بالاترین آمار تلفات انسانی را در سطح جهانی داشت. بیش از هفت میلیون نفر با اشغال لهستان در 1939 توسط آلمان نازی جان خود را از دست دادند. و حالا فکرش را بکن که بعد از سه دهه از آن واقعه اسف بار تاریخی، آلمان وزیر خارجه اش، ویلی برانت ، را به ورشو فرستاده تا دست دوستی به سوی لهستان دراز کند. او قرار است در میدان مرکزی ورشو ، کنار مجسمه یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم لهستان سخنرانی کند.7 دسامبر1970 . نفس ها در سینه حبس است و نه فقط لهستان، که دنیا چشم است و گوش تا ببیند و بشنود او چگونه از کشورش اعاده حیثیت خواهد کرد... و او کلمه ای حرف نزد. به جای رفتن ِ پشت تریبون، با قدم های شمرده و آرام به طرف مجسمه یادبود رفت و در برابر آن زانو زد... و دقایقی بعد، در برابر چشمان حیرت زده خبرنگاران و حاضران، در سکوتی سنگین جایگاه را ترک کرد...

ویلی برانت جایزه نوبل صلح 1971 را به خاطر این حرکت زیبا از آن خود کرد و مرد آن سال شد.

امروزه، یکی از میادین اصلی ِ ورشو به نام ویلی برانت است و نمای یادبودی از او، در حالیکه زانو زده است، در وسط این میدان به چشم می خورد..

PASHA
2011/10/27, 22:58
کرامت ملا نصرالدین


روزی ملانصرالدین ادعای کرامت کرد.

گفتند "دلیلت چیست؟"

گفت: "میتوانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه میگذرد؟"

گفتند: "اگر راست میگویی بگو."

گفت: "همهی شما در این فکر هستید که آیا من میتوانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!" و چه بسیارند انسانهای صاحب کرامتی چون ملا که ما هر روز زندگیمان را به دستشان می سپریم

PASHA
2011/10/27, 23:00
معمای آلبرت انیشتین



طراح این معما آلبرت انیشتین بوده و به گفتهً خودش فقط %2 از مردم دنیا می توانند این معما را حل کنند . هیچگونه کلک و حقه ای در این معما وجود ندارد و فقط منطق محض می تواند شما را به جواب برساند
موفق باشید


-1 در خیابانی 5 خانه در 5 رنگ متفاوت وجود دارد
-2 در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند
-3 این 5 صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند ، سیگار متفاوت می کشند! ، و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند

سوال : کدامیک از آنها در خانه، ماهی نگه می دارد؟؟؟

راهنمایی

۱) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
۲) مرد سوئدی، یک سگ دارد.
۳) مرد دانمارکی چای می نوشد.
۴) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
۵) صاحبخانه خانه سبز، قهوه می نوشد.
۶) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
۷) صاحب خانه زرد، سیگار Dunhill می کشد.
۸) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند، شیر می نوشد.
۹) مرد نروژی، در اولین خانه زندگی می کند.
۱۰) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
۱۱) مردی که اسب نگهداری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
۱۲) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آبجو می نوشد.
۱۳) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
۱۴) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
۱۵) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد

آلبرت انیشتین این معما را در قرن نوزدهم میلادی نوشت ، آیا شما می توانید جواب آنرا بدست آورید؟؟؟؟

آمن خادمی
2011/10/29, 12:02
سلام به دوستانم

تقريبا تا پايان اين ماه تاپيك هاي بخش آزاد كه براي معرفي به بخش گفت وگوي بورسي منتقل مي شدند،به اتمام مي رسد;;)
.
تاپيك انتخابي اين هفته" زندگی نامه ؛ ضرب المثل و داستان های عبرت آمیز " است<:-p

در تاپيك هفته يعني حرفهايي براي گفتن پيش پاشا،شادي‏،ماهور،kh25،مصطف 70،شهرام،حامد 24 با ارسال نوشته اي خودشون فعال بودند؛تشكر مي كنم@};-

همچنين كاربراني چون arya89, CAPTAIN NEMO, keyvan, parnian_3000, PASHA, Pooya, shadi, میسون, ماهور, امیرعلی, بوف کور, بابي چارلتون, باربد, حسینی, عليرضا جمالي, علامه و .... با تشكر هاي خود اين تاپيك رو زنده نگه داشتند؛سپاس@};-

PASHA
2011/10/29, 12:23
ترجمه عبارت شما به زبان بلبل

http://www.nightingale-song.com/index.php



اگر می توانستیم با زبان پرندگان حرف بزنیم ، یا معنای نغمه های پرندگان را بفهمیم ، دنیایمان طور دیگری می شد.... ... در دنیای مجازی همه چیز ممکن است

PASHA
2011/10/29, 12:28
شعر حافظ با صدا و موسیقی

این سایت غزلی رو که انتخاب میکنید برای شما با صدا و موسیقی می خواند و همچنین تعبیر شعر نیز در زیر متن اصلی آورده شده امیدوارم شما هم لذت ببرید.

http://www.1doost.com/Hafez-All.htm

PASHA
2011/10/29, 14:44
سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون مدیراجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا

برایان دایسون و ریسک

هیچوقت از ریسک کردن نهراسیم چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم. فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشهای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره برگشته و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید: آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است

PASHA
2011/10/29, 14:45
معلم میدانست فاصله ها چه به روزمان می اورند که به خط فاصله میگفت : خط _ تیره

PASHA
2011/10/29, 14:47
با گران شدن تخم مرغ
تعدادی زیادی از مجردها گرسنه ماندند..!
اگر این قیمت پایدار باشد

یا همه ی مجردها متاهل می شوند یا از گرسنگی می میرند....

oldlover
2011/10/29, 18:43
میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس
می کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد."

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی."

در این داستان زیبا بایستی جناب خروس پاپ ماکیان بوده باشد و روباه هم ربای بزرگ یا خام خام بزرگ باشد

سپه
2011/10/29, 19:56
در این داستان زیبا بایستی جناب خروس پاپ ماکیان بوده باشد و روباه هم ربای بزرگ یا خام خام بزرگ باشد

ببخشید توضیح مختصری راجع نوشته تان اگر لطف کنید :-/

سپه
2011/10/29, 20:54
بیلش را پارو کرده


گویا اگر کسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند.

سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.





روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.
کمی بعد متوجه شد مقداری خاروخاشاک آنطرفتر ریخته شده است. با خودش گفت: .با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد..



مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد. وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.



ناگهان صدای پایی شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک میشود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.

مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو میکنم. آخر شنیدهام که اگر کسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: .حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟.
مرد گفت: .آرزویی دارم که میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: .چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو..

پیرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: .تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد..

پیرمرد گفت: .گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..

مرد که حال و حوصلهی جروبحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو کن ببینم..

پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت. در یک چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد. مرد که به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.

مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده کند.

PASHA
2011/10/29, 21:00
http://www.usefilm.com/images/4/3/3/0/4330/1108604-medium.jpg


روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند) .
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم .

PASHA
2011/10/29, 21:03
بد شانسی


وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.

اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»

با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»

آن زن گفت :« در ناگازاکی»


نوشته Alan E Mayer

ترجمه گیتا گرگانی



توضیح مدیر سایت :

بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی دو عملیات اتمی بودند که در زمان جنگ جهانی دوم به دستور هری ترومن، رئیس جمهور وقت آمریکا، علیه امپراتوری ژاپن انجام گرفتند. در این دو عملیات، دو بمب اتمی بر روی شهر هیروشیما و سه روز بعد بر روی شهر ناگازاکی انداخته شد که باعث کشتار گسترده شهروندان این دو شهر گردید. حدود ۲۲۰٬۰۰۰ نفر در اثر این دو بمباران اتمی جان باختند که بیشتر آنان را شهروندان غیرنظامی تشکیل میدادند. بیش از نیمی از قربانیان بلافاصله هنگام بمباران کشته شدند و بقیه تا پایان سال ۱۹۴۵ بر اثر اثرات مخرب تشعشعات رادیواکتیو جان خود را از دست دادند.

شهر ناگازاکی در ایران به اشتباه ناکازاکی خوانده می شود .

PASHA
2011/10/29, 21:07
بهترین جای عالم از دیدگاه خواجه نصیرالدین طوسی

عطاملك جوینی كه یكی از وزیران دربار هلاكو میباشد و كتاب تاریخ جهانگشای او معروفاست به خواجه نصیرالدین توسی گفت اکنون که ایران در زیر یوغ اجنبی است و هیچ جای نفس کشیدن نیست بهترین جای دنیا برای اقامت گزیدن کجاست ؟ تا از برای رشد و حفظ جان به آنجا در آییم خواجه خنده ایی کرد و گفت بهترین جا ایران است و از برای شخص خود من زادگاهم توس ، شما را دیگر نمی دانم مختارید انتخاب کنید و عزم سفر نمایید عطاملک پاسخ داد برای دانشمندانی نظیر ما بستر آرامش دروازه های باشکوهتری به روی آیندگان خواهد گشود و خواجه به طعنه گفت البته اگر آینده ی باشد ! چرا که فرار اهل خرد ، نفع شخصی عایدشان می کند و در این حال دیار مادری همچنان خواهد سوخت امروز مهمترین وظیفه ما ایستادن و خرد را به کار بردن برای رفع ایستیلای اجنبی است و اگر این کار نتوانیم دیگر فایده ایی برای زنده بودن نمی بینم .
ارد بزرگ اندیشمند و متفکر برجسته کشورمان می گوید : آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد .
عطاملک جوینی در حالی که به زمین می نگریست به خواجه نصیر الدین توسی گفت برای من بزرگترین نعمت همین است که در کنار آزاده مردی همچون شما هستم .

PASHA
2011/10/29, 21:14
فردریش نیچه

http://forums.boursy.com/imported/2011/10/109.jpg

سياستمدار انسانها را به دو دسته تقسيم ميكند: ابزار و دشمن. يعني فقط يك طبقه را ميشناسند و آن هم دشمن است. فردریش نیچه

بلند پروازی من آنست که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید . فردریش نیچه

با دیگران بودن آلودگی می آورد. فریدریش نیچه

باید در تضادهای دوگانه شک کرد. از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. فردریش نیچه

نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم ، احکام نادرست برای زندگی بشری ضروری است و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی است. فردریش نیچه

حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است. فردریش نیچه

آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه غیر اخلاقی ست. فردریش نیچه

آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند . فردریش نیچه

فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد. فردریش نیچه

همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. فردریش نیچه

با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. فردریش نیچه

انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. فردریش نیچه

کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند.کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است. فردریش نیچه

لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار خواهد رسید. فردریش نیچه

کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. فردریش نیچه

اختلاف طبقاتی از ضروریات جامعه است چون عامل اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود. فردریش نیچه

هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. فردریش نیچه

یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست.سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است. فردریش نیچه

کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. فردریش نیچه

دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه های والا بودن است. فردریش نیچه

آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فردریش نیچه

مرد خواهان حقیقت است اما زن موجودی سحطی نگر می باشد. فردریش نیچه

پاکی نفس جدایی می آورد. فردریش نیچه

انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند ، وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. فردریش نیچه

نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود. فردریش نیچه

کسی که بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. فردریش نیچه

اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی این خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. فردریش نیچه

آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. فردریش نیچه

پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. فردریش نیچه

از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. فردریش نیچه

هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. فردریش نیچه

فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. فردریش نیچه

حقیقت مانند دریا است که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. فردریش نیچه

خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. فردریش نیچه

خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. فردریش نیچه

نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا طبیعت بی رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد . فردریش نیچه

فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. فردریش نیچه

کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!. فردریش نیچه

استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. فردریش نیچه

باید بر فریب حواس خود پیروز شویم . فردریش نیچه

سپه
2011/10/30, 14:20
 پس زن ومريمون از کجا معلوم بشه

اورده اند که شخصی دخترخویش را به جوان بیکاره ای داد
بعد از مدتی دختر نالان وگریان به خانه پدر باز گشت که این دیگر چه جور شویی است که من اختیار نموده ام
ازصبح تا شب خواب وکل روز گار به بیکارگی و الافی می گذراند ومن باید بای گذران زندگی به خانه اغیار برای کلفتی بروم
هرشب هم بعد از تناول غذا کتک مفصلی به من ز ده وروز از نو روزی از نو
مرد داماد را پیش خود خواند و شرح ماوقع را باز گفت
داماد بعد از اندکی تفکرسر برداشت و گفت والا چی بگم
خرج خانه را که من تامین نمی کنم وکلا از هفت دنیا آزادم اگر همان کار هر شبه ( کتک زدن عیال) را نیز انجام ندهم پس ......

سپه
2011/10/30, 14:29
 نونش از من ،آبش از من ،برو دعا کن مزد زحمتامو نمي گيرم

درروز گار قدیم زن جوانی شوی وخویشان خویش از دست بداد و درمانده بود که چه کند
بعد از چند روز گرسنگ وبد بختی اخر صلاح خود را در ان دید که به شغل روسپی گری رو بیاورد
پس س صبح با هزار بدبختی ورو گرفتن از این وان به محله بد اره های شهر رفت و چون از این فن هم اطللاع نداشت و سر خاب وسفیداب و.... استعمال نکرده بود تا نزدیک های عصر هیچ دشتی به دست نیاورد ( همکاران محترم همه به راهی رفته بودند)
بالاخره حمالی که با برای دیگران جا بجا می کرد جلو امده و بعد از اشارتی با سر وچشم زن جوان از قفای حمال به راه افتاد و به خانه حمال شدند

قبل از انجام مراسم حمال پاره ای نان خشک از کیسه در اورده و مشتی جلوی زن ریخت و مقداری اب از سبو نو شیدند و شروع به.....

بعد از انجام کار زن جوان بعد از انتظار فروان برای دریافت وجهی ،پولی و هنگامی که درخواست حق الزحمه خویش را از حمال نمود این طور جواب شنید......

بوف کور
2011/10/30, 14:41
شرمنده اینجا می پرسم جای دیگه ای پیدا نکردم
این vpn ها باز خدا بیامروز شدند؟
مملکت عشق و حال به این می گن
امروز عشقشون می کشه وصل کنن فردا حال می کنن قطع کنن
مسخره است بخدا

الان ما می خوایم بریم تو سایتای ناجور چطوری باید بریم ؟
چیه خب؟
ناجور از نظر من و شما با نظر اقایون تعریفش متفاوته
منظورم از سایت های ناجور بعضی سایت های اقتصادی بود که باز نمی شن :D

PASHA
2011/10/31, 10:46
http://forums.boursy.com/imported/2011/10/112.jpg
گفته می شود رودکی در نوجوانی رقیبی در پای درس استاد ابوالعنک بختیاری داشت او همچون رودکی خوب می نواخت و صدای گرمی داشت . و شعر هم می سرود
سالها بعد رقیب رودکی مطرب دوره گرد ناشناسی بود و رودکی در دربار نصربن احمد سامانی .
یکی از دوستان قدیمی آن دو از رودکی علت این امر را جویا شد رودکی گفت آن دوست دل در هوای عشوه زنان و پستوی خانه داشت من در هوای ایران و تاریخ آن . و اینچنین است که متفکری همچون ارد بزرگ می گوید : (( هنرمندی که آرمانی بزرگ در سر ندارد جز پلشتی چیزی نمی آفریند )) .
احترامی که رودکی به تاریخ و فرهنگ کشور خویش می گذاشت نام او را ماندگار نمود .

PASHA
2011/10/31, 10:55
قصه های ملا نصرالدین
http://forums.boursy.com/imported/2011/10/42.gif


http://forums.boursy.com/imported/2011/10/43.gif


http://forums.boursy.com/imported/2011/10/44.gif



http://forums.boursy.com/imported/2011/10/45.gif

PASHA
2011/10/31, 11:11
ملا و خرید الاغ

http://forums.boursy.com/imported/2011/10/46.gif

PASHA
2011/10/31, 11:22
داستانهای بهلول ،


فقیر

روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند.
هارون دلیل این امر را سوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم



کشتن دیوانه

روزی هارون الرشید از كنار گورستان می گذشت .
بهلول و " علیان " مجنون را دید كه با هم نشسته اند و سخن میرانند. خواست با ایشان مطایبه كند. دستور داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" دیوانه " می كشم. جلاد را طلب كن.
جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر كشیده. و علیان را بنشاند كه گردن زند.
گفت : ای هارون چه می كنی؟
هارون گفت : امروز" دیوانه " می كشم.
گفت علیان : سبحان االه ، ما در این شهر:" دو دیوانه " داریم، تو" سوم " شدی. تو ما را بكشی ،" چه كسی تو را بكشد؟."



تلخ ترین چیز

روزی یكی از حامیان دولت از بهلول پرسید: تلخترین چیز كدام است؟
بهلول جواب داد: حقیقت!
آن شخص گفت: چگونه میشود این تلخی را تحمل كرد؟
بهلول جواب داد: با شیرینی فكر و تعقل!






خریت

روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند . طبق معمول، خلیفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید، گویا با تو كار دارد.
بهلول رفت. وقتی برگشت گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خر ها نشسته ای؟ زودتر از این مجلس بیرون برو. ممكن است كه خریت آنها در تو اثر كند





گول زدن داروغه


داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد كه تا كنون هیچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت، به داروغه گفت: گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس كه اینك كار مهمی دارم، و گر نه به تو ثابت می كردم. داروغه لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنكه كارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خود را ثابت كن. بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم، و رفت.
یكی دو ساعتی داروغه منتظر ماند، اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه در یافت كه چه آسان از یك "دیوانه" گول خورده است



مصیبت عظیم


روزی داروغه بهلول را گفت: تا چند روز دیگر مرا به شهری دیگر می فرستند. اینک از همه خداحافظی میکنم.
بهلول: این مصیبتی عظیم است.
داروغه: برای شما؟
بهلول: نه، برای آن شهر دیگر!!!!

بزرگترین حیوان

روزی خلیفه بهلول را پرسید: بزرگترین حیوان دریا کدام است؟
بهلول : نهنگ.
خلیفه : بزرگترین حیوان خشکی کدام است؟
بهلول : پناه بر خدا، کدام حیوان را جرات باشد که خود را از حضرت خلیفه بزرگتر پندارد؟

PASHA
2011/10/31, 12:02
پرواز در آسمانها


مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد، یک روز رو به ملا نصرالدین کرد و گفت:خجالت نمی کشی؟ خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند، در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ دانشمند گفت :اتقاقا چرا.
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است، همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

آمن خادمی
2011/10/31, 20:27
ریشه ضرب المثل بزک نمیر بهار می آد ، خربزه و خیار می آد


حسنی با مادر بزرگش در ده قشنگی زندگی می کرد . حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا می برد تا علف تازه بخورد .

هنوز پاییز شروع نشده بود که حسنی مریض شد و یک ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسنی کاه و یونجه ای که در انبار داشتند به بزغاله می داد .



وقتی حال حسنی خوب شده بود ، دیگر علف تازه ای در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسید .



همه جا پر از برف شد و کاه و یونجه ها ی انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگی مع مع می کرد . حسنی که دلش به حال بزغاله گرسنه می سوخت اونو دلداری می داد و می گفت : “ صبر کن تا بهار بیاید آنوقت صحرا پر از علف می شود و تو کلی غذا می خوری . ”

مادر بزرگ که حرفهای حسنی را شنید خنده اش گرفت و گفت : تو مرا یاد این ضرب المثل انداختی که می گویندبزک نمیر بهار میاد خربزه و خیار میاد . آخه پسر جان با این حرفها که این بز سیر نمی شود .

به خانه همسایه برو و مقداری کاه از آنها قرض بگیر تا وقتی که بهار آمد قرضت را بدهی .

حسنی از همسایه ها کاه قرض کرد و به بزک داد و بزک وقتی سیر شد شاد وشنگول ، مشغول بازی شد

PASHA
2011/10/31, 22:50
ازدواج با زیباترین دختر دنیا!!!!!!!


پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی...
بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.

پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.

پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.

چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.

پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.

امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.

بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.

همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم!

چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.

اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.

این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و

با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.

اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!

او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!

PASHA
2011/10/31, 22:54
نامه عاشقانه غضنفر به دوس دخترش



سلام بر تو

میدونم که صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم

شایدم نشناختی، منم غضنفر

...

آااه ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و قلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع میکنه، حالا بگو بقال محل ما چند سالشه؟

امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی. یادت میآید؟

ای بابا عجب گیجی هستی، یادت نمیآید؟

خیلی خنگی ، خودم میگم. اون روز که من زیر درخت گیلاس سر کوچه، لبو کوفت میکردم. ناگهان پدرت تو را با جفتک از خانه بیرون انداخت و من مثل اسب به تو خندیدم، خیلی از دست من ناراحت شدی. ولی با عشق و علاقه به طرف من آمدی. خیلی محکم لگدی به شکم من زدی و رفتی. آن لگد را که زدی برق از چشمانم پرید و حسابی عاشقت شدم.

از آن به بعد هر روز من زیر درخت گیلاس میایستادم تا تورا ببینم، ولی هیچوقت ندیدم. اول فکر کردم که شاید خانه تان را عوض کردید ولی بعدا فهمیدم درخت گیلاس را اشتباه آمده بودم.

یک قاب عکس خالی روی میزم گذاشتم و داخل آن نوشتم "عشقم" هروقت آن را میبینم به تو فکر میکنم و تصویر تو را به ذهن میآورم. اینم بگم که من بدجوری گیرتیم هااااااااا ! مثلا همین دیروز داداشم داشت به قاب نگاه میکرد، دو تا زدم تو سرشو بهش گفتم مگه تو خودت ناموس نداری به دختر مردم نگاه میکنی؟

راستی این شمارهای که به من دادی خیلی به دردم خورد. هر روز زنگ میزنم و یک ساعت باهات درد دل میکنم و تو هم هی میگی "مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد" من که میدونم منظورت از این حرفا چیه!! منظورت اینه که تو هم به من عشق میورزی، مگه نه!؟

یه چیزی بهت میگم ولی ناراحت نشی، گوساله! این چه وضع ابراز عشقه؟

ناراحت شدی؟ خاک بر سر بی جنبت!! آدم انقد بی جنبه؟

ولی میدونم یکی از این روزا سرتو میندازی پایین و عین بچهٔ آدم میای تو خونهٔ من.

یه روزی میام خواستگاریت، میخوام خیلی گرم و صمیمی باباتو ببوسم و چندتا شوخی دستی هم باهاش میکنم که حسابی اول زندگی باهم رفیق بشیم، راستی کلهٔ بابات مثل نور افکن میمونه. بعد عروسی بهش بگو خیلی طرف خونهٔ ما پیداش نشه. من آدم کچل میبینم مزاجم بهم میریزه!

چند وقت پیش یه دسته گل برات از باغچه کندم که سر کوچتون دادمش به یه دختر دیگه، فکر بد نکن! دختر داشت نگاهم میکرد منم تو رودرواسی گیر کردم گل رو دادم بهش، اونم لبخند ملیحی از ته روده اش به من زد. درسته دختره از تو خیلی خوشگل تر بود ولی چیکار کنم که بیخ ریش خودمی.

راستی من عاشق قورمه سبزی ام (البته بعد از تو) اگه برام خواستی درست کنی حواست باشه، بی نمک بشه، بسوزه ، بد طعم بشه همچی لگدی بهت میزنم که نفهمی از کی خوردی!!!

خلاصه اینکه بی قراری نکن، یه خط شعر هم برات گفتم. خوشت اومد اومد، نیومد به درک!

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم فکر نکن یاد تو بودم، داشتم اونجا ول میگشتم

غضنفر تو;

PASHA
2011/10/31, 23:05
اینگونه نگاه کنیم...


مرد را به عقلش نه به ثروتش



زن را به وفایش نه به جمالش....
دوست را به محبتش نه به کلامش



عاشق را به صبرش نه به ادعایش



مال را به برکتش نه به مقدارش



خانه را به آرامشش نه به اندازه اش



اتومبیل را به کارائیش نه به مدلش



غذا را به کیفیتش نه به کمیتش



درس را به استادش نه به سختیش



دانشمند را به علمش نه به مدرکش



مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش



نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش



شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش



دل را به پاکیش نه به صاحبش



جسم را به سلامتش نه به لاغریش



سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

سپه
2011/11/01, 20:05
عرض نکردم فلفله


یک قاچاقچی باروت وقتی با دو صندوق باروت او را گرفته بودند، ادعا می کنه اینها فلفل سیاه است.
مامور هم که افتاده بود روی دنده لج، باروت را ریخت کف دست قاچاقچی و کبریت گرفت دستش و گفت: خودت اعتراف کن که اینها باروت است.

گفت: به جقه سرکار، به قبه سرکار، به ستاره سرکار، به همه چیز سرکار قسم می خورم که فلفل است، آن را هم از پاکستان آوردم. مامور هم کبریت کشید کف دست طرف و باروت ها آتش گرفت و دستش سوخت قاچاقچی خیره شد به چشم مامور و در حالی که دستش سوخته بود گفت: "عرض نکردم فلفله

سپه
2011/11/01, 20:06
از این ستون به ان ستون :-/ بعضی مواقع فرجی در کار نیست

(دربازداشت گاه نظامیان صحبتی بین چند زندانی ساده دل)
من یک نفر را می شناختم که به جرم دو فقره قتل محکوم به اعدام شد روزی که طناب دار را به گردنش انداختند متوجه شدند که روز تولد اعلیحضرت امپراتور است حکم تا3 روز بعد به تعویق افتاد 5روز بعد فرمان عفو او صادرشد ولی البته کمی دیر شده بود چون اورا اعدام کرده بودند
با وجود این دستور دادند در محاکمه او تجدید نظر شود
درنتیجه معلوم شد قاتل حقیقی شخص دیگری بوده است
برای اعاده حیثیتش اورا باتجلیل فراوان از قبرستان محکومین به قبرستان کاتولیکها انتقال دادند
بدبختانه دو روز بعد دانستند که او کاتولیک نبود بلکه پروتستان بود، دوباه اورا به قبرستان پروتستانها بردند......
یاروسلاو هاشک

PASHA
2011/11/01, 22:59
آدم عاقل

روزی ملا الاغش را برد بازار تا بفروشد . به دلالی گفت : اگر بتوانی این الاغ چموش را برایم بفروشی ، انعام خوبی به تو میدهم . دلال افسار الاغ را گرفت ، رفت وسط بازار و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ . این قدر از چالاکی ، نجابت و سلامت الاغ تعریف کرد که ملا پشیمان شد و با خودش گفت : مگر هیچ آدم عاقلی چنین مالی را از دست می دهد . سریع افسار الاغ را از دست دلال بیرون کشید و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد .
بهشت یا جهنم


روزی ملایی بر بالای منبر رفت و از خوبی بهشت و بدی جهنم برای مردم سخنرانی کرد . در آخر صحبتهایش گفت چه کسی دوست دارد به بهشت برود ؟!!!!
همه مردم به غیر از ملا دستشان را بالا بردند .
ملای موعظه گر پرسید : حالا چه کسی قصد دارد به جهنم برود .
این دفعه هیچ کس دستش را بالا نبرد .
ملا رو کرد به ملا نصرالدین و گفت : جناب ملا ! تو نه دوست داری به بهشت بروی نه به جهنم ، پس عاقبت می خواهی کجا باشی ؟
ملانصرالدین جواب داد : همین جا برای من بسیار خوب است . خدا را شکر از جا ومکانم راضی هستم .




خر طلبکار

دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش می شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعیف تر می شود . روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده ؟
ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره می گیرد.
دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟
ملا نصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری . بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.

PASHA
2011/11/01, 23:02
نگاهی دیگر به تهی دستی



فره ورتیش دومین پادشاه ایران از دودمان مادها و فرزند دیاکو بود . بامدادان بر دیوار دژ کاخ فراز آمده به خانه های مردم هگمتانه می نگریست هنوز بسیاری در بستر خویش آرمیده و زندگی در شهر جریان نیافته بود فرمانروا به لب دیوار دژ آمده و به پایین نگریست در پای دیوار زنی را دید که بر خاک های پای دژ خوابیده است به دیده بان نزدیک خویش گفت این زن در اینجا چه می کند و کی به اینجا آمده ؟
دیده بان گفت بسیاری از شبها زنهای تنها در پای دژ می خوابند چون اینجا امنیت هست و کسی آنها را آزار نمی دهد . فرمانروا گفت مگر آنها زندگی ندارند . نگهبان گفت بسیاری از آنها بیوه اند و یا سرپرستی ندارند همسرانشان یا در جنگ کشته شده اند و یا بیماری جانشان را گرفته .
فره ورتیش رایزن پیرش را خواست و جریان را برایش باز گو نمود . و به او گفت قدرت فرمانروا تنها در ایجاد امنیت در مرز ها نیست مردم هم باید امنیت جانی و همینطور ادامه زندگی داشته باشند .
دستور داد چهارصد اسب از داشته های فرمانروایی را فروختند و با آن ساختمانی در کنار کاخ خویش بنا نمود برای زنان و مردان تنها و دردمند . روزی سه وعده غذا به آنها داده می شد . بی پناهان را پس از نگهداری تشویق به زندگی و فعالیت های شرافتمندانه می کردند .

پادشاه ایران فره ورتیش دستور داد در تمام شهرهای ایران چنین ساختمانهایی ساخته شود . و یکی از هنجارهای اصلی این برج ها این بود که نام و نشانی از آمدگان نمی پرسیدند .


ارد بزرگ اندیشمند و متفکر برجسته کشورمان می گوید : آزادگان تهی دستی را ننگ می دانند و نه تهی دستان را .

PASHA
2011/11/02, 12:55
بانو گودیوا

همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و ما...لیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است!

PASHA
2011/11/02, 12:58
گریه

زنی تنهایی اش را گریه می کند ... مردی گریه اش را تنهایی می کند !

PASHA
2011/11/02, 13:02
بارخدایا

بارخدایا...از عشق امروزمان برای فرداهامان چیزی باقی بگذار
برای روزی که فراموش می کنیم عاشق بوده ایم ، چیزی کنار بگذار،یک مشت.... اندازۀ یک لبخند...یک خاطره.... یک نگاه....

PASHA
2011/11/02, 13:11
پائولو کوئیلو

انسانها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مىروند. با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نیک خود را مىگذاریم. در سبد پشتی, عیبهاى خود را نگه مىداریم. به همین دلیل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را مىبیند و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت مىکند. بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مىکنیم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همین شیوه درباره ما مىاندیشد

PASHA
2011/11/02, 13:13
نامه تاریخی فتحعلیشاه قاجار به سفیر ایران در استانبول

اولاً بر ذمت همت تو لازم است که بدرستی تحقیق کنی که وسعت ملک فرنگستان چقدراست؟ کسی بنام پادشاه فرنگ هست یا نه؟ و در صورت بودن، پایتختش کجاست؟ ثانیاً فرنگستان عبارتست از چند ایل شهرنشین؟ خوانین و سرکردگان ایشان کیانند؟ ثالثاًدر باب فرانسه غوررسی خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است یاگروهی و ملکی دیگر دارد؟بناپارت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه میداند کیست و چه کاره است؟ رابعاً در باب انگلستان تحقیق جداگانه و علیحده بکن و ببین اینان که در سایه ماهوت وقلمتراش اینهمه شهرت پیدا کرده اند، از چه قماش مردم و ازچه قبیل قومند؟ اینکه می گویند در جزیر ه ای ساکنند، ییلاق و قشلاق ندارند و قوت غالبشان ماهی است، راست است یا نه؟ اگر راست باشد چطور می شود که یکی در جزیره بنشیند و هندوستان را فتح کند؟ پس از آن در حل این مسئله که اینهمه در ایران در دهنها افتاده است،صرف مساعی و اقدام بنما و لیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است؟آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟خامساً بعلم الیقین تحقیق بکن که کمپانی هند که اینهمه مورد مباحثه و گفتگو است با انگلستان چه رابطه ای دارد؟ و بنا به ا شهر اقوال، عبارتست از یک پیره زن وبالعی قول بعضهم مرکب است از چند پیره زن؟ آیا راست است که “مرغریت” یعنی خداوند تاتاران زنده و جاوید است و او را مرگ نیست یا اینکه فناپذیر است؟همچنین در باب این دولت لاینفهم انگلستان با دقت تمام وارسی نموده بدانکه چگونه حکمرانی است و صورت حکمران او چیست؟ سادساً از روی قطع و یقین غور و بررسی حالت ینگه دنیا را نموده و در این باب سر موئی فرونگذار. سابعاً و بلکه اخیراً تاریخ فرنگستان را بنویس و در مقام تفحص و تجسس آن بر آی که اسلم شقوق و احسن طریق برای هدایت فرنگیان گمراه بشاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اکل میته (خوردن مردار) و لحم خنزیر (گوشت خوک) کدام است؟

منبع: باختر امروز سال دو شماره

PASHA
2011/11/02, 13:16
زبانم لال شد

از بس که فریاد نکشیدم،

چشمانم کور شد

از بس که نادیدنی ها را دیدم،

و گوش هایم نیز

کر شده اند،

زیرا

ناشنیدنی ها زیاد است !!!

خواستم فریاد بکشم،

ولی ترسیدم،

از بس که مرا می پایند.

در این چهار دیواری،

خوب بودن سنگین است،

حقیقت ننگ است

و من

سر تا پا

محکومم.

PASHA
2011/11/02, 13:17
باران نباش

باران نباش تا به التماس به پنجره بکوبی که نگاهت کنند ابر باش که به التماس نگاهت کنند تا بباری..

PASHA
2011/11/02, 13:23
همیشه برد برای قوی ترها و سریع ترها نیست، بلکه برای کسانی است که به برد ایمان دارند. (ناپلئون)

PASHA
2011/11/02, 13:24
ناپلئون بناپارت : کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد.

ناپلئون بناپارت : یک روز زندگی پر غوغا و در شهرت و افتخار بهتر از صد سال
گمنامی است.

ناپلئون بناپارت : پیروزی یعنی خواستن .

PASHA
2011/11/03, 19:36
شکسپیر و راز موفقیت او

شكسپير گفت
I always feel happy, you know why?
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

Because I don’t expect anything from anyone,
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،

Expectations always hurt .. Life is short .. So love your life ..
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
عشق بورز ..

Be happy .. And keep smiling .. Just Live for yourself and ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..

Befor you speak » Listen
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن

Befor you write » Think
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن

Befor you spend » Earn
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش

Befor you pray » Forgive
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش



Befor you hurt » Feel
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن

Befor you hate » Love

قبل از تنفر » عشق بورز

That’s Life … Feel it, Live it & Enjoy it.

زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر

سپه
2011/11/03, 19:44
همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند. انشتین همواره میگفت: "چرا باید اینکار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم." هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت: "چرا باید اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مر نمی شناسد."
============ ========= ========= ========= =========
از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یکبار اینگونه پاسخ داده بود: " دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید ، و این عمل مانند یک ساعت یک به نظر می رسد ، حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید ، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است.!"
============ ========= ========= ========= =========
هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود ، یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت. انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست. راننده گفت : "چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون ادرس خانه انشتین را میداند. آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" . اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم . من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام ، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟ " . راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.
============ ========= ========= ========= =========
یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید . همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم.

PASHA
2011/11/07, 00:25
http://forums.boursy.com/imported/2011/11/42.jpg


مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای فارس (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.

باعث حیرت اسکندر شد زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میرسید عدهای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.

اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب میدهد: من هم ابن عباس هستم.

اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم، کسیکه شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی ؟!

مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد میگوید: ما پادشاه نداریم.

مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میکنند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب نگاه میکند و میبیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند.
با خود فکر میکند این مردم حقیقیاند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میرسد و میبیند پیر مردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند.

اسکندر جلو میرود و میگوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد میگوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!

اسکندر میگوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد میگوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم.

پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا میروم.

پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد میگوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم، به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میباشد!

اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر او میرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال میکنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است، پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون میرود!

راستی فکر میکنید؛ اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!

PASHA
2011/11/07, 12:05
اگر عمر دوباره داشتم...

دان هرالد (Don Herold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايي در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراي تاليفات زيادي است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد. بخوانيد:

"البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانوني هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.
اگر عمر دوباره داشت ميكوشيدم اشتباهات بيشتري مرتكب شوم. همه چيز را آسان مي گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مي شدم. فقط شماري اندك از رويدادهاي جهان را جدي مي گرفتم. اهميت كمتري به بهداشت مي دادم. به مسافرت بيشتر مي رفتم. از كوههاي بيشتري بالا مي رفتم و در رودخانه هاي بيشتري شنا مي كردم. بستني بيشتر مي خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعي بيشتري مي داشتم و مشكلات واهي كمتري. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايي بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلي عاقلانه زندگي كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشي داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشي بيشتر مي داشتم. من هرگز جايي بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروي قرقره، يك پالتوي باراني و يك چتر نجات نمي روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مي كردم.


اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مي رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مي دادم. از مدرسه بيشتر جيم مي شدم. سگ هاي بيشتري به خانه مي آوردم. ديرتر به رختخواب مي رفتم و مي خوابيدم. بيشتر عاشق مي شدم. به ماهيگيري بيشتر مي رفتم. پايكوبي و دست افشاني بيشتر مي كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مي شدم. به سيرك بيشتر مي رفتم...
زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مي گويد : شادي از خرد عاقل تر است

PASHA
2011/11/07, 12:12
قایم موشک بازی دانشمندان در بهشت !!!

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.
او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
همه پنهان شدند الا نیوتون ...
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.

انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…

او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.
انیشتین فریاد زد
نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)

نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...

تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...
که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه .........
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد بنابراین من "پاسکالم"
پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)

بابک 52
2012/08/04, 21:28
بیلش را پارو کرده است.


می گویند، اگر كسی چهل روز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،

حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.

سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانه اش را آب میپاشید

و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:

اگر خضر را ببینم، به او میگویم كه دلم میخواهد ثروتمند بشوم.

مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.


روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.

كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:

با اینكه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز كنم.

هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..


مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.

وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.


ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.

مرد جواب سلامش را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟

مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.

آخر شنیده ام كه اگر كسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را میبیند..

پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..

پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..

مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..

پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..

مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..

پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..

مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:

اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم..

پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.

در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.

مرد كه به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید كه پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.

چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.

مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.

به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان به درد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.



از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،

اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،

میگویند بیلش را پارو كرده است.

بابک 52
2012/08/04, 21:31
دنبال نخود سیاه فرستادن


هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:"پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد." از باب مثال می گویند: "فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم." یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد.
اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم
نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.

بابک 52
2012/08/04, 21:32
شستش خبر دار شد



عبارت بالا کنایه از این است که : به او الهام شد، پیش بینی کرد، از موضوع اطلاع یافت.

این مثل غالبا هنگامی به کار میرود که دو یا چند نفر بدون اطلاع و در نظر گرفتن منافع شخصی مورد نظر تصمیم بگیرند کاری را انجام دهند ولی شخصی مورد نظر از نقشهی آنها آگاه شود و در مقام جلوگیری از اقدام حریفان به منظور تامین منافع و مصالح خویش برآید در چنین موقع که اسرار فاش و اعمال پنهانی آشکار گردید اصطلاحا میگویند : «فلانی شستش خبردار شد» یعنی فهمید که چه میخواهیم بکنیم یا چه میخواهند بکنند.
واژهی «شست»، معانی و مفاهیم مختلفی دارد از جمله :
قلابی از آهن که ماهیگیران با آن ماهی میگیرند. این قلاب آهنی را که به معنی دام آمده مجازا شست میگویند.
به کاربردن واژهی شست در مورد قلاب ماهیگیری شاید ناشی از این باشد که چون شست یعنی انگشت ابهام ماهیگیر در داخل یک سر قلاب ماهیگیری قرار دارد به همان مناسبت که زه گیر کمان را شست میگویند این قلاب ماهیگیری را نیز شست گفتهاند.
به طوری که میدانیم هنگامی که قلاب ماهیگیری در داخل دریا یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو میافتد شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع ماهیگیر قبل از هر چیزی شستش خبر دار میشود یعنی انگشت ابهامش بر اثر جست و خیز ماهی در دریا یا رودخانه تکان میخورد و صیاد میفهمد که ماهی در دام افتاده است، پس بلافاصله قلاب را بالا میکشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد میاندازد.

بابک 52
2012/08/04, 21:34
ماستمالی کردن

عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.

اینک شرح قضیه:

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:"هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند."

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.

بابک 52
2012/08/04, 21:35
آش شله قلمکار

هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:" چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ" باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.

بابک 52
2012/08/04, 21:36
حمام زنانه شد

عبارت مثلی بالا هنگامی به کار می رود که در مجلس یا محفلی در آن واحد هر دو تن دو به دو با آواز بلند و بدون رعایت نظم و ترتیب با یکدیگر گفتگو کنند و آنچنان قشقرقی راه بیندازند که هیچ یک از افراد آن جمعیت حرف و سخنشان برای دیگران مفهوم نگردد .

در چنین مورد اصطلاحاً گفته می شود حمام زنانه شده است و یا به عبارت دیگر طاس گم شده است که در هر دو صورت پای حمام زنانه و حمامیان در میان است که باید دید در حمام زنانه قدیم چه می گفته اند و اصولاً چه مطالب و موضوعاتی مطرح شده است که گفتگو در حمام زنانه به صورت ضرب المثل درآمده است .
همان طوری که در مقاله با آب حمام دوست می گیرد در کتاب حاضر آمده است سابقاً در کلیه شهرها و روستاهای ایران حمام عمومی با خزینه وجود داشت که چند متر پایینتر از سطح زمین ساخته می شد " تا آب جاری کوچه و خیابان بر آن سوار شود " و گنبدهای بزرگی سقف آن را تشکیل می داد و بر روی این گنبدها سوراخهایی تعبیه کرده ورقه های نازکی از سنگ مرمر و یا شیشه های نسبتاً محکم و مقاوم قرار می داده اند تا نور خورشید بتواند از آن عبور کرده صحن حمام و خزینه و سربینه ? رختکن ? و پستوهای حمام را روشن کند .
گرمابه های قدیم از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح ، مردانه بود و از آن ساعت تا ظهر و حتی چند ساعت بعدازظهر در اختیار زنان و بانوان قرار می گرفت که این طولانی شدن مدت حمام خانمها بدون حکمت و علت نبوده است زیرا مردان جز نظافت و تطهیر و انجام فرایض مذهبی کار دیگری نداشته اند و مخصوصاً مشاغل و گرفتاریهای زندگی و تحصیل و تامین معاش خانواده ، آنان را مجبور می کرد که هر چه زودتر از حمام خارج شوند و به کار و زندگی روزانه خود بپردازند ولی زنان و بانوان تنها خودشان نبوده اند که پس از شستشو و نظافت از حمام خارج شوند بلکه یک یا چند بچه قد و نیم قد را که همراه می آورده اند باید چرک گیری کنند و چند بار با صابون بشویند که همین کار مدتی از وقت حمام را می گرفت .
گاهی به دستها و پاها و موی سر خود حنا می بسته اند که این کار نیز خالی از اشکال و دشواری نبوده است .
از این مسایل و عوامل که بگذریم به گفته سیاح فرانسوی گاسپاردروویل :
" ... زنان ایرانی حمام را بهترین نقطه تجمع خویش می دانند . دید و بازدیدها در حمام صورت می گیرد و در هر گوشه ای از آن جوخه ای از زنان که مشغول درددل اند به چشم می خورد . سر صحبت از وضع خانواده ها در گرمابه ها باز می شود . اشارات رشک آلوده و شکوه و شکایات و صلاح اندیشی با گیس سفیدان و پیرزنان ، صحنه حمام را به صورت ساحت دادگاه در می آورد ."
تنها فرصت و مجال حمام زنانه بود که به آنها امکان می داد تا با علاقه مندان و دوستان یکدل همدلی کنند بی آنکه ساعیان و سخن چینان در آن غوغا و جنجال گوشخراش حمام زنان بتوانند استراق سمع کنند و گفته های آنان را بزرگ و بزرگتر کرده و تحویل شوهر و هوو و مادرشوهر و خواهرشوهر و جز اینها بدهند .
آری ، حمام زنانه محل گفت و شنیدهایی بود که دو به دو می گفتند و می شنیدند در حالی که حرفهایشان در آن سروصداهای بی امان برای دیگران " که آنها نیز به خود مشغول بوده اند " مفهوم نبوده و همین فلسفه و مورد استفاده حمام زنانه آن را به صورت ضرب المثل درآورده است .

بابک 52
2012/08/20, 12:53
ضرب المثل کینه شتری
بشر نه تنها جایز الخطاست بلکه واجب الخطاست !! و از این رو بسیاری از اعمال و رفتار آدمی که ناشی از اشتباه یا علت جهالت و جوانی باشد قابل عفو و بخشایش است ولی بعضیها که لذت عفو را نچشیده اند در انتقام و کینه توزی چنان یکدنده و مقاوم هستند که به هیچ وجه حاضر نمی شوند ذره ای ازانتقامجویی خارج شوند و قلم عفوو اغماض بر جریده جرایم و خطایا بکشند .
کینه توزی این گونه افراد لجوج و یکدنده درعرف اصطلاح به کینه شتری تعبیرشده است و در مقام کینه های پی گیر به آن استشهاد می کنند . به طوری که تاکنون از لطف علمای حیوان شناسی مطالعه و تحقیق به عمل آمده شتر مهربانترین و قانعترین حیوانات جهان شناخته شده است طاقت و توانایی این حیوان بارکش در برابر تشنگی و گرسنگی آن هم در بیابانهای بی کران و ریگزارهای سوزان واقعاً عجیب و شگفت انگیز است .
نکته بسیار شایان توجه در موضوع شتر آن است که این حیوان را شیوه راه رفتن می آموزند و قدوم آن را با صدایی آهنگ دار و موزون هدایت می کنند . شتر گامهای خود را با آهنگ نغمه منظم می کند و مطابق وزن صدا آرام یا تند حرکت می کند و نیز هنگامی که نمی خواهند در یک مسافت فوق العاده طولانی او را راه ببرند ساربانان آهنگ مطلوب حیوان را ترنم می کنند .
در عربستان شتر نر را لوک و شتر ماده را ناقه می گویند ولی در کویر ایران به ویژه در اطراف کاشان شتر نر را لوک و شتر ماده را ارونه و همچنین نوزاد ماده را مجی و نوزاد نر را هاشی می خوانند.
کینه شتری کینه پی گیری است که تاکنون سابقه نشان نداده که پذیرایی و ملاطفت مجدد ساربان بتواند آن را تعدیل نماید . شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناسب است که انتقامش را از ساربان متجاوز بگیرد . عجب در این است که شتر مست و دیوانه به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند . فقط نگاه خشم آلودش را که شراره انتقام از آن می بارد به چشمان آن ساربان می اندازد و با دهان کف آلود پیاپی نعره های چندش آور و هولناک سر می دهد زیرا لوک کینه توز در عین مستی و دیوانگی خوب احساس می کند که اگر در میان جمع به ساربانی که اذیتش کرده حمله کند سایرین با چوب و چماق به جانش می افتند .
وای به روزی که شتر مست و کینه توز آن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد . البته ساربانان برای این طور مواقع راه چاره و علاجی اندیشیدند که به لیاقت و زرنگی آنان بستگی دارد . وقتی ساربان در بیابان مورد حمله لوک خشمگین قرار گرفت راه نجاتش این است که در حال فرار از شتر، لباسهایش را یکایک درآورد و به پشت سرش بیندازد . در اینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی را که جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد .
سپس مجدداً با لنگهای درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او می رساند . ساربان یک تکه دیگر از لباسهایش را می اندازد و خلاصه به این ترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده در حال فرار جلوی شتر انتقامجو می اندازد . چنانچه تا زمانی که لباسهایش تمام شد توانست خود را به آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت و گرنه مرگش حتمی است آن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی .

بابک 52
2012/08/20, 12:54
تا کور شود هر آن که نتواند دید!
یکی بود یکی نبود . یک لاک پشت و دو مرغابی با هم توی آب شنا می کردند . عده ای از مرغابی ها هم پرواز می کردند . لاک پشت بیشتر توی خشکی بود . این سه با هم خیلی دوست شده بودند ! روزی آب برکه کم شد و در حال خشک شدن بود . مرغابی ها تصمیم گرفتند آن جا را ترک کنند و به جایی بروند که هم خوش آب و هوا باشد و هم آب و آبادانی داشته باشد ، ولی چون نمی توانستند دوست شان را تنها بگذارند تکه چوبی پیدا کردند و هر کدام از یک طرف آن گرفته و قصد پرواز کردند و به لاک پشت هم گفتند که با دندان های محکمت چوب را بگیر و هر چه شنیدی جواب نده وگرنه به پایین پرتاب می شوی !
وقتی که حرکت کردند تمام کسانی که از پایین آن ها را می دیدند کلی حرف می زدند و نظر می دادند !
یکی می گفت : "خوب شد نمردیم و پرواز لاک پشت را هم دیدیم !" یکی گفت : "اگر لاک پشت پر داشت چه طوری پرواز می کرد ؟ " و ... بالاخره لاک پشت طاقت نیاورد و کاسه ی صبرش لبریز شد و خواست جواب حسادت ها و طعنه ها را بدهد . دهان باز کرد و گفت : "تا کور شود هر آن که نتواند دید !" اما تا این را گفت از آن بالا به زمین افتاد و تکه پاره شد . از آن روز به بعد در جواب کسانی که از روی حسادت چیزی بگویند گفته می شود : "تا کور شود هر آن که نتواند دید !"

بابک 52
2012/08/20, 12:56
9 ضرب المثل بسیار عجیب از کشورهای مختلف!!
ضرب المثل های، گنجینه هایی پنهان هستند- سینه هایی که عقل دوران های مختلف در آنها پنهان شده است و بهترین نوع عقل و دانش در آنها یافت میشود. ضرب المثل ها به نحوی ده سال تجربه شخصی و حقایق دنیا را تنها در یک جمله خلاصه کرده و چون حلقه ای زیبا به مخاطب خود ارائه میدهند. امّا چه اتفاقی میافتد، هنگامیکه این حقایق با زن ستیزی، بی عفتی، و شوخی های ناخواسته سر و کار داشته باشند؟
حال در اینجا به معرفی نه ضرب المثل عجیب و خنده دار از سراسر جهان میپردازیم:
1. یک سگ از یک زن عاقل تر است؛ هرگز برای ارباب خود پارس نمیکند.
از: روسیه
چیزهای زیادی را میتوانید از این جواهر حکمت آموز یاد بگیرید. برای مثال، فردی ممکن است پس از آنکه همسر خود را با زنی جوان قیاس نمود، این جمله را ساخته باشد. یا شاید ممکن است در روسیه سگ های بسیار باهوشی زندگی میکردند. بخصوص در آن روزهایی که این ضرب المثل ساخته شده است. این امر در واقع پاسخ به این سوال است که چرا هنگامیکه دهقانان زیادی گم میشدند، سگ ها را به دنبالشان میفرستادند.
با این حال، باید بدانیم که این جمله شبیه به شهادت مردی است که در یک روز اهمیت بسیار زیادی را برای سگش قائل شده است و تصمیم گرفته تا رفتاری پرخاشگرانه نسبت به همسر خود در پیش بگیرد. البتّه، پس از آن دسته ای گل رز را تقدیم همسر خود کرده است.
2. یک شوهر خوب، هم سالم است، هم غایب
از: ژاپن
اگر با اصطلاحات ژاپنی در رابطه با زنان خانه دار آشنا باشید، احساس تهی بودن او را از نبود شوهرش در خانه احساس خواهید کرد. این امر توضیح میدهد که چرا چنین ضرب المثل هایی در ژاپن رواج دارد- بخشی از آگاهی ملی ژاپن است.
از سوی دیگر، شاید دلیل دیگری نیز وجود داشته باشد. شاید این زنان تنها خود را بازیچه ای در دستان مردان دانسته و میبینند. ما دلیل اصلی آن را نمیدانیم، امّا آنچه مشخص است، وجود خیانت های زیاد در چنین گنجینه هایی در ژاپن میباشد. آنها اینگونه حداقل سلامت شوهران شان را طلب میکنند.
3. خانه ای بدون حضور سگ و گربه، خانه ای از شروران است
از: پرتغال
تجربه شخصی نشان داده است که خانه بدون سگ یا گربه، در درجه نخست خانه ای است که تمیز بوده و بوی خوب میدهد و نیمیاز بودجه منزل را صرف هزینه های آنها، غذای آنها، و تمیز کردن خود خانه نمیکند. امّا جدا از تمام این موارد، خانه ای که حیوانی در آن زندگی میکند، خانه ای است که صاحب آن، مدفوع هیچ حیوانی را تمیز نمیکند، مگر آنکه خودش بخواهد.
امّا بار دیگر باید بگوییم، که ما هرگز در پرتغال نبوده ایم، بنابراین ممکن است تفاوت فرهنگی وجود داشته باشد و کشور آنها به طور ساده احترام بیشتری را برای افرادی قائل باشد که از این حیوانات کوچک پشمالو نگهداری میکنند.
4. فرشتگان افراد مست را بر دوش های خود حمل میکنند
از: لهستان
اگر چیز مشترکی بین افراد مست و فرشتگان وجود داشته باشد، این حقیقت است که آنها هرگز بر روی زمین نبوده اند، و همواره در جایی بالاتر از سر ما انسان ها در پرواز بوده اند و نظاره گر رفتارها و مشکلات ما بودند. مردم خود را زمانی مییافتند که پس از خوردن نوشیدنی، در کوچه ای به خواب رفته بودند. این وضعیت مستان است و نه فرشتگان.
لهستان نمیتواند به اعتبار غربی بودن خود به عنوان یک روسیه کوچک، با تحمیل ته مایه های مذهبی به مصرف الکلیسم در کشورش، کمک شایان توجهی کند. ممکن است در حالت گیجی تحت الکل، احساس کنید تحت حمایت الهی قرار دارید، امّا چنین نگرشی است که سبب شده تا مست مست رانندگی کرده و تصادف کنید. لطفا این کار را متوقف نمایید.
5. یک موی روسی، ارزشی بیش از نصف قطب را دارد
از: روسیه
درست شبیه به ضرب المثل قبلی از روسیه، این ضرب المثل هم به ما میگوید نیاز بیشتری داریم تا درباره فرهنگ روسی بدانیم: موی آنها حتما برایشان جاذبه ایجاد میکند که سبب میشود تا موی آنها سنگین تر از موهای معمولی باشد. که ... ما فرض میکنیم، آیا چیزی ارزشمند در اروپای شرقی محسوب میشود؟ آیا مردم لهستان برای موهای روشن خود معروف شده اند؟ آیا این یک کلیشه واقعی است؟
امّا چه معنای دیگری میتواند داشته باشد؟ اووه، صبر کنید، ممکن است این امر با ضرب المثل پیشین از لهستان در ارتباط باشد. اگر فرشتگان افراد مست را بر دوش های خود حمل میکنند، و تمام مردم لهستان مست هستند، این امر ممکن است سبب شود تا وزن آنها از یک موی فرد روسی کمتر شود. عالی است! این منطق غالب است!
6. یک زن ظاهری مثل فرشته دارد و مغزی اندازه نخود
از: آلمان
یک ضرب المثل نا مناسب دیگری در رابطه با زنان در این لیست وجود دارد که کمی نسبت به قبلی بهتر است. در ابتدا به شما میگوید که زن ها ظاهری شبیه به فرشته دارند، امّا پیش از آنکه حتّی به شما زمان بدهد تا این امر را در ذهن خود تایید نمایید، محکم با بخش آخر ضرب المثل بر صورت شما میکوبد و تمام آن حالت جذّاب از بین میرود.
میتوان تصور کرد چه مردی چنین ضرب المثلی را ساخته است؛ مردی که به دختری زیبا پیشنهاد داده تا برای صرف شام با او بیرون برود، امّا او نپذیرفته است.
7. پس از اینکه با یک یونانی دست دادید، انگشتان دستان تان را بشمارید
از: آلبانی
برخی از کشورها، دشمنی ذاتی با یکدیگر دارند: چین و ژاپن، آمریکا و فرانسه، استرالیا و مریخ. امّا این نگاه بد میان یونان و آلبانی از کجا آمده است؟ آیا آنها نمیدانند که دشمن ملّی کشورشان ایرلند است و نه یونان؟ پس از آنکه لیام نیسون، ارتش فرانسوی آلبانی را در فیلم "taken" شکست داده و نابود میکند. آیا آنها اصلا این فیلم را دیده اند؟!
خب، این ضرب المثل در نوع خود جالب توجه است. به ما اجازه میدهد تا با فرهنگ یونان بیشتر آشنا شویم. آنچه که ما از این ضرب المثل دریافتیم، این است که یونانیان، دزدهای منطقه بوده و این در حالی بود که آلبانی ها از جذام موجود که علّتش ضمیمه هایی است که به آسانی از بین میرود، در رنج و غذاب بودند.
8. برای آنکه مگسی را از پیشانی دوست تان دور کنید، نیازی به استفاده از تیشه نیست (دوستی خاله خرسه)
از: چین
گفته میشود که ضرب المثل ها حقایق جهانی را بازگو میکنند، هرچند از تجربه های شخصی میآیند؛ بنابراین، اگر بر روی این گفته کمی تمرکز داشته باشیم، تاریخ خونین پشت آن را درک خواهید کرد!!
بسیار خوب؛ معنای ضمنی آن بسیار ساده و مشخص است: از کاه کوه نساز. ما با تمامیآنها موافقت میکنیم، امّا چرا قیاس رنگی؟ از یک طرف قطعا درست به نظر میرسد، امّا از سوی دیگر کاملا شیطانی جلوه میکند.
به خاطر خدا، اجازه دهید که وانمود کنیم، که چینی ها تصور فوق العاده ای داشته اند و موضوع را در همین جا فیصله دهیم.
9. هر ذره کوچکی کمک میکند؛ این سخن یک پیرزن است
از: بریتانیا
بریتانیایی ها به خاطر حس شوخ طبعی خود و نوعی جذابیّت دمدمی مزاجانه مشهور هستند؛ و این به خاطر کلمات خنده داری است که میسازند؛ بنابراین، جای تعجب نیست که خرد جمعی آنها، ضرب المثل های جذّابی را به وجود آورد. تصاویر در اینجا به هر صورت... جالب توجه است.
یکی از آنها که بسیار عجیب است، همین گفته است که ادعا میکند هر ذره ای کمک خواهد کرد، هرچند بسیار ناچیز به نظر آید، یا انکه سخنی طعنه آمیز و سرگرم کننده است که نشان از تلاشی بیهوده دارد؟ اگر بریتانیایی ها را کمی بشناسید، در خواهید یافت که هر دو نگاه تا حدّی درست میباشد.

بابک 52
2012/08/20, 12:57
ریشه تاریخی ضرب المثل «شتر دیدی؟ ندیدی»
اگر یك نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او میگویند شتر دیدی ندیدی.گویند: سعدیاز دیاری به دیار دگر میرفت. در راه چشمش به جای پای یك مرد و یك شتر افتاد كه از آنجا عبور كرده بودند. كمی كه رفت جای پنجههای دست مسافر را دید كه به زمین تكیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: «یك لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریك چشم كور، یك چشم بینا داشته»از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از مقابلش گذشته بود به خواب میرود و وقتی كه بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟» سعدی گفت: «ترا شتر یك چشم كور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یك لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان كه همه نشانها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیدهای همه نشانیها نیز صادق است.» بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!

بابک 52
2012/08/20, 12:58
کلکش را کندند
معنی و مفهوم استعاره ای عبارت مثلی بالا موقعی به کار میرود که شخصی را از بین برده یا از موسسه ای که در آن کار می کرده اخراج کرده باشند . در چنین موارد و نظایر آن گفته می شود : بالاخره کلکش را کندند . این ضرب المثل در ازمنه و اعصار گذشته و دوران حکومیت مطلقه هنگامی که یکی از مخالفان و سرکشان دستگاه را سرکوب کرده از بین می بردند نیز به کار برده می شد ولی در حال حاضر ناظر بر کسی است که چون قصد تفتین و سعایت داشته باشد با اتخاذ تدابیر لازم نقشه هایش را بر هم زنند و دفع شر کنند . کلک آتشدان گلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند . کلک مزبور به شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود . سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند . با وجود آنکه آلات و ابزار الکتریکی موجب شده است که آهنگری از صورت سابق به شکل کارگاههای برقی درآید مع هذا هنوز در غالب شهرهای ایران دستگاه کلک خودنمایی می کند و آهنگران مخصوصاً جوگی های دوره گرد از آن برای ساختن آلات و اشیاء فلزی استفاده می کنند . جوگی ها قبایل سیاری هستند که به صورت چادرنشینی زندگی می کنند و به تناسب فصل به روستاهای ییلاقی و قشلاقی می روند و در خارج از آبادی چادر می زنند . اگرچه هر یک از خانواده های جوگی چند راس اسب و الاغ و گوسفند دارند ولی حرفه اصلی آنها آهنگری است که چون درخارج از آبادی روستاها چادر زدند پس از نصب چادرها اولین کارشان این است که زمین جلوی چادر را کنده کلک را نصب میکنند . در حقیقت کلک اساس کار جوگی ها و آهنگرهاست تا بدان وسیله به ساختن احتیاجات فلزی روستائیان بپردازند . وقتی کلک را بکنند یعنی از زمین دربیاورند دال بر این است که می خواهند ازآن منطقه کوچ کنند و به جای دیگر بروند . شبها که هوا تاریک میشود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به همان روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند . همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند . با این توصیف اجمالی معلوم گردید کلک را کندن یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است .

بابک 52
2012/08/20, 12:59
پالانش کج است

هر کس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد ، درباره اش به ضرب المثل بالا تمثل می جویند و می گویند ، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است .آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و (http://www.beytoote.com/khande/her-suit.html)قاطر و غالبا دراز گوش سوار می شدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن می رفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند . بعضی از روحانی نماها نه روحانیون واقعی در عصر قاجاریه مردم را برای سواری می خواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند. ضمنا می دانید که پالان مرکوب به وسیله تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت . اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمی دهد و راکب را به زحمت می اندازد .معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمی دهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد . پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند!

بابک 52
2012/08/20, 13:00
کار نیکو کردن از پر کردن است
تحقق آمال و آرزوها فرع بر تلاش و فعالیت است و نکبت و بیچارگی مولود غفلت و بی خبری و تن آسایی است .اصولا مستعد و بی استعداد معنی ندارد زیرا در سرچشمه سرشار مواهب الهی جای بخل وحسد و تبعیض نیست .همه کس مستعد است منتها باید این استعدادها را به کار انداخت تا شاهد مقصود به دست آید . در هر صورت غرض از تمهید مقدمه بالا این است که پیشرفت و موفقیت متفرع از تمرین و مداومت است و کارهایی آنچنان شگرف از آن برمی خیزد که داستان شیرین و جذاب زیر از آن جمله می باشد . در قسمت بهرام نامه یا هفت پیکر خمسه نظامی آنجا که از داستان بهرام و کنیزک خود بحث می کند : روزی بهرام گور ساسانی با کنیزک چینی زیبای خود به شکار رفت و گورخرهای زیادی صید کرد . با آنکه تمام ملازمان به مهارت و استادی بهرام در شکار گورخر آفرینها گفتند مع هذا از کنیزک صدایی برنیامد ودر مدح و ثنای شهریار ساسانی سخنی نگفت .بهرام مدتی تامل کرد تا گورخری از دورپیدا شد و آن گاه به کنیزک گفت :« میل دارم این گور را به هر شکلی که دلخواه توباشد شکار کنم .» کنیزک از روی ناز و تکبر :
گفت باید که رخ برافروزیسر این گور در سمش دوزی بهرام گورمهره ای در کمان گروهه نهاد و به دقت رها کرد تا درگوش گورخرجای گرفت ، حیوان بیچاره سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد تا مهره رااز گوش خارج کند . کنیزک گفت که آدمی در هر کاری اگرمداومت و ممارس کند مسلما ورزیده و کارآزموده خواهد شد چه کار نیکو کردن از پرکردن است .شاه چون این سخن شنید خشمگین شد و کینه اورا به دل گرفت پس به سرهنگی که در التزام رکاب بود فرمان داد آن کنیزک جسور وفضول را گردن بزند . کنیزک زیبا چون خود را در چنگ اجل و چنگال سرهنگ گرفتار دید به حال تضرع درآمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند ، بعید نیست که شاهنشاه روزی از کرده پشیمان شود وترا که بی تامل اجرای فرمان کردی مورد خشم و عتاب قرار دهد ، اگر جانب احتیاط را مرعی داری و مرانکشی ، قول می دهم کاری بکنم و تدبیری بیندیشم که بهرام گورنه تنها خشمگین نشود بلکه ترا بیشتر از پیشترمورد تفقد ونوازش قراردهد .سرهنگ درمقابل پیشنهاد کنیزک تسلیم شد و او را در قصری مشیدی که در خارج از شهر داشت سکونت داد تا پنهانی در زمره خدمتکاران کار کند وهویتش را مکتوم دارد . این قصر سربه فلک کشیده شصت پله داشت و کنیزک از همان روزهای نخست گوساله ای را که تازه از مادر زاییده شده بود بر دوش گرفت و روزی چند بار به بالای قصر می برد و پایین می آورد ، گوساله بر اثر گذشت ایام و لیالی رشد می کرد و بزرگ می شد ولی چون به دوش کشیدن و بالا بردن آن همه روزه چندین بار تمرین و تکرار می گردید لذا رشد تدریجی گوساله تاثیری در دشواری حمل و نقل نداشت . کنیزک چون موقع را مقتضی دید به سرهنگ تکلیف کرد که بهرام گور را را به هرطریقی که ممکن باشد روزی به این باغ و قصر شصت پله بیاورد . سرهنگ چنان کرد و روزی که بهرام به شکار گورخر می رفت او را برای چند دقیقه استراحت و تمدد اعصاب به باغ و قصرزیبایش دعوت کرد ومخصوصا داستان کنیزک و بردوش کشیدن گاو عظیم الجثه و بالا بردن از قصر شصت پله را شرح داد تا شاهنشاه ساسانی را تمایل و رغبت تماشای این صحنه دست داد. پس بهرام گور به باغ آمد و کنیزک زیبا در حالی که روی خود را پوشانیده بود در مقابل بهت و اعجاب بهرام و ملازمانش گاورا بر دوش گرفت وبدون ذره ای احساس خستگی و ملالت خاطر آن را از شصت پله به بالای قصر برد و بازگردانید . بهرام به روی خود نیاورد وگفت :« می دانم چگونه به این عمل خطیر و شگرف دست یافتی .این گاو را از زمانی که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالای قصر بردی و چون در این کار از تمرین و مداومت دست نکشیدی لذا رشد گوساله در تصمیم و توانایی توخدشه وخللی وارد نساخت وگرنه خود بهتر می دانی که این از قدرت و زورمندی نیست بلکه مولود تعلیم و تمرین و مداومت می باشد » کنیزک زیبا که به انتظار چنین سوال و استدلالی دقیقه شماری می کرد بدون تامل و در لفافه طنز وتعریض جواب داد :« شهریارا ، اگر زن ضعیف الجثه گاوی را بر دوش بگیرد و به بالای قصر شصت پله ای ببرد اعجاب و شگفتی ندارد ومولود تمرین و ممارست باید تلقی کرد ولی اگر شاهنشاه سم و گوش گورخری را به هم بدوزد نباید نام تعلیم و ممارست بر آن نهاد ؟!» بهرام گوربه فراست دریافت که این همان کنیزک زیبای چینی است . پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت عذر خواست . سرهنگ را نیز که در قتل کنیزک شتاب زدگی نداده بود مورد تفقد و نوازش قرار داد .از آن تاریخ عبارت کار نیکو کردن از پرکردن است که از واقعه شیرین و جذاب بهرام گور و کنیزک چینی ریشه و مایه گرفته است به صورت ضرب المثل درآمده مورد استناد وتمثیل قرار گرفته است.

بابک 52
2012/08/20, 13:01
بوی حلوایش می آید

عبارت مثلی بالا ناظر بر افراد معمر و سالمند و سالخورده است که آفتاب عمرشان به لب بام رسیده به اصطلاح دیگر بوی الرحمانشان بلند شده است .یکی از مراسم و تشریفاتی که هم اکنون پس از تغسیل و تکفین میت به عمل می آید این است که به هنگام تشییع جنازه یک یا چند نفر از خدمه بسته به تمکن و شخصیت متوفی مجمعه ای پراز نان و حلوا بر سر می گیرند و به عنوان پیش جنازه در جلوی تابوت حرکت می کنند . این نان و حلوا را که سابقا یک مجمعه گوشت گوسفند هم به آن اضافه می شد در گورستان و کنار قبر تازه مرده بین افراد فقیر و بی بضاعت تقسیم می کنند تا دعای خیرشان موجب آرامش روح این مهمان تازه وارد به درون قبر گردد و در پرسشها و بازجوییهای اولیه که بر طبق روایات عدیده در درون قبرانجام می پذیرد دچار وحشت و اضطراب و لغزش زبان نگردد .پیران و سالمند به علت سبقت و پیشتازی بوی حلوایشان زودتر به مشام می رسد یا به عبارت دیگر ، نوجوان ، جوان ، و جوان ، پیر می شود و پیر در طی زمان و مهاجرت از این خراب آباد به دیار ناکجاآباد پیشتازی میکند و به همین مناسبت عبارت بالا در رابطه با سالخوردگان و پیران فرسوده مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است .

بابک 52
2012/08/20, 13:02
حکم حکم نادر و مرگ مفاجات
عبارت مثلی بالا در موارد صدور احکام صد در صد لازم الاجرا به کار می رود تا مجریان و محصلان امور بدانند که تخطی و تساهل در اجرای چنین امر و فرمان مجازاتی بس شدید و هولناک دارد و سهل انگاری و چشمپوشی در این مقام و موقعیت ، مسموع و مقبول نخواهد بود زیرا حکم حکم نادر و مرگ مفاجات است . اکنون ببینیم این نادر کیست و احکام و فرامینش تا چه اندازه هول انگیز بوده که به صورت ضرب المثل درآمده است .این نادر همان نادر قلی و طهماسبقلی سابق و نادرشاه لاحق سرسلسله پادشاهان بدفرجام افشار در قرن دوازدهم هجری است که از نظر نبوغ نظامی و سرعت عمل در امور لشکرکشی و غافلگیری به لقب ناپلئون شرق ملقب گردیده است . نادر دوران ضعف و فترت سلسله صفویه که افغان ها به سرکردگی محمود افغان و سپس اشرف افغان در سلطه هفت ساله خود خاک شرق و جنوب و مرکز ایران را به توبره کشیده و ترکان عثمانی گرجستان و ارمنستان و قسمتی از داغستان و شیروان و قسمت اعظم عراق و تمامی کردستان و همدان و کرمانشاهان را در تصرف داشته اند زمام امورکشور را در دست گرفت و با تاکتیکهای دقیق و حملات و هجومهای برق آسا همه را بر جای خود نشانید و در سرزمین زرخیز هندوستان تا دهلی نیز پیش رفت و پس از تاجبخشی با صدها میلیون تومان غنایم نفیسه از سیم و زر و احجار کریمه من جمله دو قطعه الماس مشهور دریای نور و کوه نور به ایران بازگشت و ملت ایران را به شکرانه این توفیق برای مدت سه سال از پرداخت مالیات معاف گردانید . تا اینجای قضیه روشن است و بحثی بر آن نیست زیرا نادرشاه در اوایل زمامداری خود علاوه بر لشکرکشیها و محاربات بی امان دست به اصلاحات اساسی و رفع بی نظمیها زده بود . به درددل مردم می رسید ، به شکایات از حکام و روسای شهری و قضات رسیدگی می کرد و حتی برای آنکه علاقه و محبت مردم را نسبت به خود بیشتر جلب کند روزهایی را که فراغت داشت تمام ساعات را به دور شهر می گشت و :« از وحدت تجار گرفته تا تزیین شهر یا تسکین خانواده های فقیر و ورشکست شده پرس و جو می کرد و... از اول قدغن کرد که هیچ یک از ایالات به هیچ وجه ورودش را جشن نگیرند .» و مخارج بیهوده بر عهده مردم نگذارند و آنها را درمانده نکنند . نادرشاه بدون شک سردار بزرگی بود و اقدامات مشعشعانه و اصلاح طلبانه او راهی به جایی می برد و وی را در ردیف شخصیتهای نامدار تاریخ قرار می دهد . اما تبهکاریها و فجایع و جنایاتی که از سال ۱۱۵۴ هجری به بعد یعنی از تاریخ تیر خوردن در جنگل سواد کوه مازندران تا پایان شش سال اخیر سلطنتش مرتکب گردیده به قدری هول انگیز است که جداً روی چنگیز و آتیلا را سفید کرده اهل تحقیق را در دوراهی عجیبی قرار داده است تا جایی که میرزا مهدیخان منشی صدراعظم نادر و صاحب دو کتاب پرطمطراق دوره نادره و جهانگشای نادری در تعریف و توصیف اختصاری جنایات و احکام بی رحمانه او می گوید :« تا کسی زنجیر احتساب او را نبیند عدل نوشیروان را نداند که چیست .» آن مثل لری در اینجا صدق می کند که گفته اند : ببین چقدر شور بود که خان هم فهمید ! باری ، نادرشاه پس از فتح هندوستان و با وجود آن همه غنایم و جواهر نفیسی که با خود آورده در حصن حصین کلات نادری انباشته بود مع هذا حرص و ولع و خست و لثامت عجیبی بر مزاجش مستولی شده مال و ثروت را جز برای خودش نمی خواست و در موارد دیگر به قول کشیش بازن صاحب کتاب نامه های طبیب نادرشاه معتقد بود که :« در مملکت من برای هر پنج خانواده یک دیگ کافی است !» نادرشاه قبل از هر کاری مالیات سه ساله را به شکرانه فتح هندوستان بخشیده بود به عنف و شکنجه از رعایای بیچاره ستانده آنچه جواهر در خانه مردم بود به بهانه اینکه در دهلی دزدیده شد ! به زور از آنها گرفت و به کلات فرستاد . از مخترعات محاسبات نادرشاه در اواخر سلطنتش این بود که در موقع رسیدگی به حساب مامورین و محصلین ، رقم الف را که معادل پنج هزار تومان ایران بود واحد وصول قرار می داد و به رقمی کمتر از الف زبان نمی گشود و « از عمالی که به پای میز محاکمه حساب می آورد ، ده الف و بیست الف مطالبه می کرد و اگر آن جماعت وجهی در حساب نداشتند ایشان را به چوب می بست ، گوش و بینی می برید تا از راه اضطرار به نام خود هر چه را پادشاه بی رحم خواسته بنویسند و قبض بدهند . « سپس به فرمان نادر جماعت مزبور را به عنوان معرفی اعوان و دستیاران چوب می زدند و آن گروه بخت برگشته از ترس جان هر که را می شناختند یا دیده یا اسمشان را از کسی شنیده بودند نام می بردند و ماموران غلاظ و شداد نادری به دستگیری ایشان روانه می شدند و اسم هرکس که نامی از او برده شده یا دیگری به خطا ، یا به غرض او را همدست قلمداد کرده بود چندین الف حواله صادر می گردید و عمال شاهی به وصول آن می رفتند و حکم حکم نادر است را به رخ می کشیدند. بدیهی است هر که قدرت آن را نداشت در زیر شکنجه جان می سپرد و حواله به ورثه او ، و در صورت ناداری و بی چیزی ورثه به همسایه ، و از همسایه به محله ، و از محله به شهرها و ولایات منتقل و وجه آن به سختی مطالبه می شد تا حکم نادر بلااثر و حواله او لاوصول نمانده باشد ». در کتب تاریخی آمده ، موقعی که نادرشاه از اصفهان به کرمان می رفت دویست نفر از ماموران و محصلان مالیاتی فارس را که در پرداخت مال دیوانی تعلل کرده بودند کور کرده هفتاد و دو تن از آنها را به نسقچی باشی سپرده بود که پس از صدور حکم و فرمان از سرهایشان مناره بسازد ، ولی چون اکثر از این جماعت فرار کرده بودند نسقچی باشی از ترس نادر هر که را در مسیر راه می یافت بدون هیچ علت و پرسش در جمع آن بی گناهان داخل می کرد تا شماره و تعداد مقرر ۷۲ تن کمتر نشده کله مناره ناقص نماند و نادرشاه او را به جای آنان نگیرد . خاندانقلی بیک نایب الحکومه کرمان را که به سیورسات مفصل تا بلوک انار پیشواز آمده بود بدون هیچ گونه بهانه به دست نسقچی باشی سپرد و فرمان داد بر دیوار باغی نزدیک سراپرده شاهی سوراخ تنگی تعبیه کردند و آن گاه سر خاندانقلی بیک را از آن سوراخ بیرون آورده طناب محکمی برآن بستند و سر دیگر طناب را بر دو گاو زورمند و قوی هیکل بسته گاوها که با نوک درفش از پیش رانده می شدند با تلاشهای خارق العاده طناب را می کشیدند و نتیجتاً سر خاندانقلی بیک بیچاره با بیشتر اعصاب و عروق آن کنده شد و قبل از آنکه بمیرد به مقدار هزار مرگ عذاب و شکنجه کشید . شب نهم ربیع الاول سال ۱۱۶۰ هجری که از کرمان به طرف خراسان حرکت کرد فرمان داد دوهزار و سیصد نفر از متمولین شهر و بلوک را سیاهه کرده برای اخذ تنخواه شکنجه کنند که از آن جمله مبلغی به اسم خواجه شفیع بردسیری نوشته بودند که هرچه نقد و جنس بود از او و منسوبانش گرفتند و هنوز کلی باقی بود . بیچاره دیگر چیزی در بساط نداشت که بپردازد . اتفاقاً در آن موقع چند نفر تاجر ماوراء النهری در کرمان بودند که اگر کسی پسر یا دختر مقبولی داشت و اضطراراً حاضر به فروش می شد آنها را می خریدند و در عوض آن پول می دادند . خواجه محمد شفیع بردسیری برای تامین کسری تنخواهی که برعهده اش نوشته بودند لابد و ناچار دو دختر معصومش را چادر کرده به همراه عمله سیاست به منزل ترکمان ماوراء النهری برد شاید بخرد و نیمه جانی که از او باقی مانده از این شکنجه و عذاب جانکاه خلاص شود تاجر ترکمان آن دو دختر را که لابد مقبول و زیبا نبودند نپسندید و گفت :« نمی خواهم » ماموری که همراه بود رو به خواجه کرد و گفت :« خواجه محمد شفیع ، تاجر ترکمان نپسندید ، فکر پول کن که حکم حکم نادر است .» خواجه بیچاره دست به آسمان بلند کرد و گفت :« خدایا ، تاجر ترکمان نپسندید تو هم مپسند ...»!! از عجایب و شگفتیهای روزگار آنکه همان شب چند نفر از تفگچیان کرمانی که در اردوی نادر در فتح آباد خبوشان قوچان بودند خبر آوردند که نادرشاه در شامگاه دوم جمادی الثانی سال ۱۱۶۰ هجری دو ساعت پس از نیمه شب در حالی که در خیمه و بستر خواب با محبوبه عزیزش شوقی آرمیده بود به دست چند تن از امرای افشار و قاجار کشته شد و سری که بر همه سرها سروری داشت از تن جدا گردیده در یک لحظه خط بطلانی به تمام جنگها و جدالها و سعی و کوششها کشیده شده است . شاعری در آن باب گفت :سر شب قتل و تاراج داشتسحر گه نه تن سر، نه سر تاج داشتبه یک گردش چرخ نیلوفرینه نادر بجا ماند و نه نادریبه گفته آقای احمد سهیلی این دو بیتی از محمد علی فردوسی ثانی صاحب شاهنامه نادری است.

بابک 52
2012/08/20, 13:06
حق بالاتر از دوستی با افلاطون است


ضرب المثل بالا بیشتر در نزد اهل فضل و فلاسفه مصطلح و منتسب به ارسطو است . گاهی به جای افلاطون نام سقراط را در ضرب المثل می آورند ولی چون افلاطون استاد و معلم ارسطو بود و از طرف دیگر اختلاف نظر ارسطو با افلاطون بیشتر مورد بحث است بنابراین نام سقراط کمتر مقرون به حقیقت می باشد .عبارت مثلی بالا در موردی به کار می رود که دو نفر با یکدیگر مناظره و مباحثه کنند و در این موقع بر آنکه کهتر و کوچکتر است خرده گیرند که در مقابل طرف دیگر که سمت استادی و اولویت دارد اصرار و احتجاج نکند و از او بخواهند که هر آنچه بزرگتر گوید تصدیق و تایید کند .بدیهی است چون کتمان حقیقت به خاطر دوستی و اولویت طرف مقابل در نزد عقلا پسندیده نیست لذا به ضرب المثل بالا استناد کرده و حق مطلب را ادا می کنند .اکنون باید دید حکمای عالی قدر یونانی سقراط و افلاطون چه گفتند و اختلاف نظر و مشرب ارسطو با آنان چه بوده که عبارت بالا را بر زبان آورده است . سقراط معلم افلاطون و افلاطون معلم ارسطو و این هر سه نفرموسس و بنیانگزار حکمت خوانده شدند که حکمای خلف دنبال آنان افتادند و کاروان حکمت و عرفان را تشکیل دادند .سقراط در راه تعلیم و تربیت ابناء نوع ، جام شوکران سرکشید و از این رو از بزرگترین شهدای عالم انسانیت به شمارآمده است . مبنای نظریات سقراط بر مباحثات اخلاقی و کشف نادانی و کسب معرفت بوده است . اصرار داشت که مخاطب ، هرکه و در هر مقامی باشد به جهل خویش اقرار کند و به لزوم معرفت نفس و فضایل و کمالات نفسانی توجه نماید .سقراط برای تعریف صفات عالیه شیوه استقرار به کار می برد یعنی از امور جاری شاهد و مثال می آورد و از جزییات به کلیات می رسید و پس از دریافت قاعده کلیه آن را بر موارد خاص تطبیق می نمود و برای تعیین تکلیف خصوصی اشخاص نتیجه می گرفت .در واقع پس از استقرار به شیوه استنتاج و قیاس نیز می رفت و بدین وسیله فلسفه مبتنی بر کلیات عقلی را پایه گذاری کرده رشته استدلال مبتنی بر تصورات کلی را بدست افلاطون و ارسطو داد .افلاطون( ۳۴۷ ۴۲۷ ق.م) به محسوسات توجه نداشت و معتقد بود :« آنچه علم بر آن تعلق گیرد عالم معقولات است .» که در زبان یونانی معنی آن صورت است و حکمای ما مثال خوانده اند . مثل جمع مثال یعنی : آنچه به خودی خود و به ذات خویش و مستقلاً و مطلقاً و به درجه کمال حقیقت دارد . محسوسات و موجودات عالم که متغیر و مقید به زمان و مکان و فناپذیر هستند به عقیده افلاطون فقط پرتوی از مثل خودشان می باشند . نسبت آنها به حقیقت مانند نسبت سایه به صاحب است . هر چه بهره آنها از آن مثل بیشتر باشد به حقیقت نزدیکترند .افلاطون این رای و نظریه را به تمثیلی معروف بیان کرده و آن این است که : دنیا را تشبیه به مغاره ای نموده که تنها یک منفذ دارد و کسانی در آن مغاره از آغاز عمر اسیر و در زنجیرند . روی آنها به سوی بشن( فتح اول و دوم به معنی سر و تن و بدن اطراف هر چیزی است ) مغاره است و پشت سرشان آتشی افروخته است که به منفذ پرتو انداخته و میان آنها و آتش دیواری است.کسانی پشت دیواردر حرکت هستند و اشیایی با خود دارند که بالای دیوار آمده و سایه آنها بر منفذ مغاره که اسیران رو به سوی آن دارند می افتد . اسیران سایه ها را می بینند و گمان حقیقت می کنند در حالی که حقیقت چیز دیگری است و آن را نمی توانند دریابند مگر اینکه از زنجیر رهایی یافته از مغاره درآیند . پس آن اسیران مانند مردم دنیا هستند و سایه هایی که به سبب روشنایی آتش می بینند مانند چیزهایی است که از پرتو خورشید بر ما پدیدار می شود و لیکن آن چیزها هم مانند سایه ها بی حقیقت هستند و حقیقت مثل است به انسان که انسان تنها به قوه عقل و به سلوک مخصوص آنها را ادراک تواند نمود .به عقیده افلاطون روح آدمی پیش از حلول در بدن در عالم مجردات و معقولات بوده و حقایق را درک نموده است . اکنون آن حقایق فراموش شده و کسب علم و معرفت در واقع تذکر است چه : آدمی اگر یکسره نادان بود و مایه علمی نداشت البته حصول علم برای او میسر نمی شد .ارسطو بزرگترین محقق و متبحرترین حکمای تدوین و تنظیم کننده علم و حکمت است . ارسطو از فلاسفه قرن چهارم پیش از میلاد است . مدت بیست سال شاگرد افلاطون بود و چند سال هم اسکندر کبیر را تعلیم داد . در بیرون شهر آتن گردشگاهی وجود داشت موسوم به لوکایون که ارسطو در آن گردشگاه به تعلیم شاگردان می پرداخت . حکمت ارسطو به حکمت مشاء معروف است چه ضمن گردش و راه پیمایی درس می داد و بهمین جهت پیروان او را مشائی می گویند .ارسطو شرافت انسان را در حصول علم می دانست و می گفت :« اختصاص و مزیت انسان به این است که بدون غرض و قصد انتفاع ، طالب دانش و معرفت است به همین جهت فنون علم هرچه از نفع و سود ظاهری دورتر باشند شریفتر هستند چنان که اشرف علوم حکمت نظری است که فایده دنیوی ندارد .» اساس کار ارسطو در کشف طریق تحصیل علم همان تحقیقات سقراط و افلاطون بود ولیکن طبع موشکاف او به مباحثه سقراطی قانع نگردید و بیان افلاطون هم در باب مثل و منشا علم و سلوک در طریق معرفت را مطابق با واقع ندانسته در مقابل مغالطه و مناقشه سوفسطاییان و جدلیان ، بنا را بر کشف قواعد صحیح و استدلال و استخراج حقیقت گذاشت و به رهبری سقراط و افلاطون اصول منطق و قواعد قیاس را به دست آورده است و آن را برپایه ای استوار ساخت که هنوز کسی برآن چیزی نیفزوده است .اینکه او را معلم اول لقب داده اند بسیار بجا بوده است زیرا اهل جدل و حال نبود و جز قوه تعقل چیزی را در تحصیل علم دخیل نمی دانست از این رو از آغاز با افلاطون اختلاف نظر و مشرب داشت ولی عقاید خویش را ضمن تجلیل و مهرورزی به استاد خویش ابراز می کرد . ارسطو به پیروی و تبعیت از افلاطون افتخار می کرد و تکیه کلام او در بیان عقاید ما افلاطونیان بوده است ولی در عین حال در تحقیقات خویش از رد و ابطال رای افلاطون در باب مثل و بعض امور دیگر خودداری نکرده در این مقام می گفته است :« افلاطون را دوست دارم اما به حقیقت بیش از افلاطون عقیده دارم .» و یا به صورت دیگر :« حق بالاتر از دوستی با افلاطون است .» که امروزه به صورت ضرب المثل درآمده است

بابک 52
2012/08/20, 13:07
صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم
در بید هند نطنز برای کسی این مثل را می آورند که سربزنگاه کار بی موردی بکند و در موقع خطر دست به دست کند.در زمان های قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود. نقشه شان این بود که از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه لاشخور را بردارند.چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند نفر اول گفت: «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن» این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند!

بابک 52
2012/08/20, 13:09
جور مرا بکش
عبارت بالا هم چون اشکی بریز از مصطلحات میگساری و میگساران است که چون میگساری بیش از آن توانایی باده نوشی نداشته باشد از دیگری خواهش می کند که جور اورا بکشد ، یعنی تمام یا باقیمانده محتوای پیاله را که میزبان یا ساقی یا جام گردان مجلس به او تعارف کرده است بنوشد تا قطره ای در آن نماند .این عبارت که دیرزمانی صرفا در مجالس باده نوشی و میگساری مورد استفاده و اصطلاح بوده است رفته رفته در رابطه با خوردنیها و نوشیدنیهای غیرالکلی به کار گرفته شده در این گونه موارد هم چون پای تعارف و اصرار به میان آید و نخواهند دست رد بر سینه میزبان و متقاضی بگذارد از دیگران می خواهند که جورشان را بکشند و از آن خوراک یا نوشیدنی بخورند و نوش جان کنند .جور واژه ای است عربی که از آن معانی ظلم و ستم و جفا و اعمال خلاف انصاف و وجدان از قبیل جور کردن و جور کشیدن و جورآمدن وجور بردن و جورپذیریعنی مظلوم و جور پیشه و جز اینها افاده می شود . در اصطلاح عرفانی هم جور به معنی بازداشتن به کار آمده که سالک را از سیر در عروج باز می دارد .ولی عبارت جور کسی را کشیدن دو معنی دارد : معنی عام و معنی خاص . معنی عام در تداول عامه به جای کسی دیگر تحمل و تقبل امری صعب و ناگوارکردن است . اما درمعنی خاص که مورد بحث این مقاله است جور نام یکی از خطوط جام جم است که خط لب جام و پیاله باشد .توضیح آن که جام شرابخواری در قدیم که آن را جام جم و جام جمشید هم می نامیدند هفت خط معین و مدرج داشت که نشانه های میزان باده گساری بود و باده نوش تا خطی شراب می ریخت یا می خواست که توانایی نوشیدن آن را داشته باشد چه در ارامنه قدیمه اگر باده نوش حتی یک قطره از شراب جامش را باقی می گذاشت خلاف ادب و نزاکت تلقی گردیده شرابخوار مورد ملامت و تحقیر و تخفیف قرار می گرفت .اینکه باده گساران به هنگام باده گساری و پس از آنکه به حد اشباع رسیده اند به یکدیگرتعارف می کنند که جور مرا بکش واژه جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است یعنی باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند .

بابک 52
2012/08/20, 13:10
جیک و بوکشان درست است
هرگاه دو یا چند نفر با یکدیگر اتفاق نظر داشته باشند و مهمات و مشکلات امور را با توحید و تشریک مساعلی حل و فصل کنند در چنین موارد گفته می شود : جیک و بوکشان درست است و یا به اصطلاح دیگر می گویند جیک وبوکشان یکی است یعنی : قبلا توافق کردند و می دانند چه می کنند .سابقا بازی سه قاپ از رایج ترین بازیها و تفریحات نیمه سالم در میان جوانان طبقه سوم و چهارم بوده است و هم اکنون نیز در گوشه و کنار حتی در جنوب شهر تهران معمول و متداول است .در این بازی فقط سه قاپ مورد استفاده قرار می گیرد و هر قاپ چها گوشه غیر منظم دارد که یک طرف آن محدب و طرف دیگرو سطوح جانبی آن مقعر است . در اصطلاح بازیکنان طرف محدب را بوک و طرف دیگر را که مقعر است جیک می گویند . از دو سطح جانبی مقعر هم طرف ناصاف سرکج را اسب و طرف مقابل را که قدری صاف است خر میگویند .در بازی سه قاپ بازیکنان حلقه وار و به طور چمباتمه می نشینند وهر کدام متناوبا سه قاپ را در لای انگشتان دست خود جای می دهند و هر سه را یک جا بر زمین می اندازند . برد و باخت بازیکنان مربوط به قرارداد قبلی و منوط به طرز قرار گرفتن قاپها بر روی زمین است .بازی سه قاپ صرفا اختصاص به همان بازیکنان شرکت کننده ندارد بلکه سایر حاضران و تماشاچیان نیزمی توانند هر کدام مبلغی بخوانند و شرط بندی کنند . آن گاه قاپها تحت نظارت کاسه کوزه دار از طرف بازیکنان بر زمین ریخته می شود . در بازی سه قاپ همیشه اسب با جیک و خربا بوک از لحاظ برد و باخت تناسب دارد یعنی هرگاه یکی اسب و دوتای دیگر جیک ، یا یکی خر و دوتای دیگر بوک بنشیند قاپ اندازه مبلغ خوانده را از طرف مقابل می برد .در غیر این صورت یعنی اگر یکی اسب ودوتای دیگر بوک ، و یا یکی خر و دوتای دیگر جیک بنشیند قاپ انداز مبلغ شرط بندی را به طرف مقابل خواهد باخت . با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود بازیکنان در بازی سه قاپ باید جیک و بوکشان درست باشد یعنی اسب با جیک و خربا بوک بنشیند تا بتوانند بازی را ببرند وگرنه خواهند باخت .

بابک 52
2012/08/20, 13:11
چوبکاری نفرمایید
این عبارت به لحاظ معنی و مفهوم واقعی یعنی کسی را با چوب زدن و به وسیله چوب تنبیه و سیاست کردن است ولی مجازاً کسی را خجل و شرمسار کردن از بسیاری احسان و نیکی ، بیش ازحد معمول و انتظار از کسی پذیرایی و به کسی محبت کردن ، نیکی کردن به آن که نسبت به تو نیکی نکرده است ، وبالاخره با انعام و اکرام کسی را که انعام و اکرام وظیفه او بوده خجل کردن است .
در تمام این موارد طرف مقابل خجلت و شرمساریش را با عبارت بالا به صور و اشکال زیر پاسخ می گوید : چوبکاری نفرمایید ، فلانی مرا چوبکاری می کند ، خودم شرمنده هستم دیگر چوبکاری نفرمایید ، و قس علی هذا . چوبکاری همان طوری که در بالا ذکر شده حاکی از سیاست و تنبیه طرف مقابل به وسیله چوب زدن است . این نوع تنبیه و مجازات از قدیمیترین ایام تاریخی بلکه از بدو خلقت بشرکه فقط چوب درختان جنگلی آلت و ابزار کار انسانهای اولیه بوده معمول و متداول بوده است . اطفال خردسال بازیگوش را با چوبهای نازک که به دست و پایشان می زدند تنبیه می کردند .
مردان متاهل همسرانشان را البته در دوره مردسالاری با چوبهای ضخیم مخصوصاً چوب انار که ضربه هایش دردناک بوده و بدن را متورم و خون آلود می کرده است مجازات می کرده اند . چوبکاری براثر زمان پیشرفت کرد! و از درون خانه داخل سیاست شده گوشه ای از گوشمالی و مجازات سیاست پیشه گان گناهکار را بر عهده گرفته است . در این مورد اگرگناهکار محکوم به مرگ می شد او را به پشت می خوابانیدند و با چوبهای ضخیم آن قدر به شکمش می نواختند که روده هایش پاره می شد و محکوم بیچاره بر اثر خونریزی داخلی به فجیعترین وضعی جان می داد . چنانچه محکومیت گناهکار در حد مرگ و اعدام نبود این گونه محکومان را که اکثراً شاهزادگان و امرای ارتش وحکام ولایت بوده اند به طریق چوب زدن و نقره داغ ! کردن ، یعنی جریمه نقدی ، و نفی بلد و تبعید محکوم می کردند تا سایر ماموران دولت تکلیف خود را بدانند و سرجایشان بنشینند .
به طوری که یادآور شد اگرچه چوب زدن از قدیمیترین ایام تاریخی رایج و معمول بود ولی چوبکاری رجال و زعمای قوم فتحعلی شاه قاجار اتفاق افتاد و بخصوص در اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بنابرنقشه و تصمیم میرزا تقی خان امیرکبیر شاهزادگان و حکام ولایات و فرماندهان قشون را که در انجام وظایف محوله تهاون و قصور می ورزیدند بدین وسیله چوبکاری و مجازات می کردند تا درس عبرتی برای سایرخدمتگزاران و عمال دولت باشد .
براثر نقشه و تدبیر امیرکبیر تا آنجا که مدارک موجود حکایت می کند علاوه بر حکام ولایات در حدود چهارده تن از عموها و عموزاده های شاه و حتی پسران خاقان مغفور به علت خطاهایی که مرتکب شده بودند چوب خورده جریمه شده اند ولی پس از قتل امیرکبیر این نظم و نسق و سختگیری بلاتفاوت نیز در عصر قاجار با خود او متروک شده است . به هرصورت در حال حاضر که جزء امثال وحکم در صحبتهایمان می گوییم فلانی مرا چوبکاری می کند از دوره قاجاریه به خصوص در زمان صدارت امیرکبیر که چوبکاری نسبت به تمام مقامات کشور رواج وکمال یافته به یادگار مانده است .

kh25
2012/08/20, 20:30
من با این ضربالمثل مشکل دارم!!!؟؟/

شما چطور؟؟؟؟؟

دانا رشوه میدهد!!!!؟؟ونادان جریمه؟؟/!!!!

بابک 52
2012/08/25, 20:50
نه خانی آمده ، نه خانی رفته است


وقتی که کسی بعد از چند بار تلاش و کوشش از آرزویش صرف نظر می کند و آن را کنار می گذارد می گویند نه خانی آمده نه خانی رفته است .داستان از این قرار است که مرد ساده ولی به اسم صفر قلی که خیلی دوست داشت مثل رئیس قبیله باشد ولی زندگی خیلی ساده ای داشت ، سعی می کرد خودش را مال دار و زورمند نشان بدهد . بعضی وقت ها در بعضی کارها هم زیاده روی می کرد تا مردم بگویند که او خیلی دست و دل باز است و مثل آدم های ثروتمند زندگی می کند . مردم هم این را فهمیده بودند و او را صفر قلی خان ، صدا می زدند .
یک روز از یک دِه به سمت دِه دیگر می رفت ، می خواست چیزی بخرد و توی راه بخورد که دید پولش کم است .
تا به میدان رفت که یک خربزه ی کوچک بخرد ، مردم آن قدر صفر قلی خان می کردند که مجبور شد یک خربزه ی بزرگ بخرد تا آبرویش نرود ! بعد هم خربزه را برداشت و به سفر خود ادامه داد .
وقت ظهر که دید خیلی گرسنه است . زیر درختی نشست و خربزه را قاچ کرد و شروع به خوردن آن کرد . بعد با خود گفت , من که نمی توانم بقیه ی آن را با خودم ببرم بهتر است پوست آن را به همراه کمی گوشتش باقی بگذارم تا اگر کسی دید بگوید که آدم چشم و دل سیری از این جا رد شده است . بعد چشمهایش را بست تا کمی استراحت کند وقتی بیدار شد احساس گرسنگی کرد ، تمام گوشتهای خربزه را خورد و پوست نازکی از آن باقی گذاشت ، با خودش گفت : باز هم سیر نشدم ، بهتر است که پوست ها را هم بخورم و تخمه ها را بگذارم . هر کس هم به اینجا برسد می گوید خان اسب داشت ، خودش خربزه را خورد و اسبش هم پوست آن را خورده است . ولی باز هم احساس گرسنگی کرد ، تخم ها را خورد و گفت : اصلاً چه کسی خبر داشته که من از این راه آمده ام ، اصلاً نه خانی آمده ، نه خانی رفته است .

بابک 52
2012/08/25, 20:54
درقديم چه کساني آتش بيار معرکه بودند؟!

لغت مرکب آتش بيار در اصطلاح عامه کنايه از کسي است که در ماهيت دعوي و اختلاف وارد نباشد بلکه کارش صرفاً سعايت و نمامي و تشديد اختلاف بوده و فطرتش چنين اقتضا کند که به قول امير قلي اميني: «ميان دو دوست يا دو خصم سخن چيني و فتنه انگيزي کند».
اين ضربالمثل به ظاهر ساده ميآيد و شايد بعضيها گمان برند که مقصود از کلمه «آتش» همان آتش اختلاف است که از باب ايجاز و تصغير آمده است در حاليکه چنين نيست و ذيلا ريشه تارخي آن را نقل ميکند:

همان طوري که امروز دستگاه جاز عامل اساسي ارکستر موسيقي بشمار ميآيد، در قرون گذشته که موسيقي گسترش چنداني نداشت، ضرب و دف، ابزار کار اوليه عمله طرب محسوب ميشد. هر جا که ميرفتند آن ابزار را زير بغل ميگرفتند و بدون زحمت همراه ميبردند. عاملان طرب در قديم مرکب بودند از: کمانچه کش، ني زن، ضرب گير، دف زن، خواننده، رقاصه و يک نفر ديگر بنام «آتش بيار يا دايره نم کن» که چون از کار مطربي سررشته نداشته وظيفه ديگري به عهده وي محول بوده است. همه کس ميداند که ضرب و دف از پوست و چوب تشکيل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشک و منقبض ميشود و احتياج دارد که هر چند ساعت آنرا با "پف نم" مرطوب و تازه کنند تا صدايش در موقع زدن به علت خشکي و انقباض تغيير نکند. اين وظيفه را دايره نم کن که ظرف آبي در جلويش بود و هميشه ضرب و دف را نم ميداد و تازه نگاه ميداشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائيز و زمستان که موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بيش از حد معمول نم بر ميداشت و حالت انبساط پيدا ميکرد. در اين موقع لازم ميآمد که پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافي تبخير شود و به صورت اوليه درآيد.
شغل دايره نم کن در اين دو فصل عوض ميشد و به آتش بيار موسوم ميگرديد. زيرا وظيفه اش اين بود که به جاي ظرف آب که در بهار و تابستان به آن احتياج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب و دف مرطوب را با حرارت آتش خشک کند. با اين توصيف به طوري که ملاحظه ميشود، آتش بيار يا دايره نم کن، که اتفاقا هر دو عبارت به صورت امثله سائره درآمده است؛ کار مثبتي در اعمال طرب و موسيقي نداشت. نه ميدانست و نه ميتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگي آشنايي داشت. مع ذالک وجودش به قدري مؤثر بود که اگر دست از کار ميکشيد، دستگاه طرب ميخوابيد و عيش و انبساط خاطر مردم منغض ميشد.

افراد ساعي و سخن چين عيناً شبيه شغل و کار همين آتش بيارها و دايره نم کنها را دارند؛ که اگر دست از سعايت و القاي شبهات بردارند، اختلافات موجود خود به خود و يا بوسيله مصلحين خيرانديش مرتفع ميشود. ولي متأسفانه چون خلق و خوي آنها تغيير پذير نيست، و از آن جهت که لهيب آتش اختلاف را تند و تيز ميکنند، آنها را به «آتش بيار» تشبيه و تمثيل ميکنند. چه در ازمنه گذشته که دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبي بيشتر از امروز مورد بياعتنايي بود، گناه اصلي را از آتش بيار ميدانستند و مدعي بودند که اگر ضرب و دف را خشک و آماده نکند دستگاه موسيقي و غنا خود به خود از کار ميافتد و موجب انحراف اخلاقي «البته به زعم آنها» نميشود.

بابک 52
2012/08/25, 20:55
برو ماستت رو کیسه کن!!
اصطلاح "ماستهایشان را کیسه کردند " کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
فی المثل گفته میشود:«فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و غیره...
اکنون ببینیم وقتی که ماست داخل کیسه میشود چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا خوردگی پیدا میکند.

ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحی اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه میکرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.
مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلی، امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات میکردند.
گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمیداشتند و به اصطلاح ناخونک میزدند. مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمیدستور داد گوش چند نفر از گدایان متجاوز و ناخونک زن را با میخهای کوچک به درخت نارون در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند و بدین وسیله از گدایان و بیکاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این ماده غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمیتوانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.
چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافه ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.
ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست میخواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم میشود تازه به تهران آمدی و نمیدانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر میگیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان میخواست به مشتری میفروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید میتوانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف میکند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه میفروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست میخواهی؟ این یا آن؟!»
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»
چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.
آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار میگیرد.

بابک 52
2012/08/25, 20:56
پشت سر مردم صفحه گذاشتن!!


عبارت بالا از اصطلاحات بسیار معمول و متعارف است که عارف و عامی از آن در مواقع شوخی و جدی استفاده میکنند. صفحه گذاشتن مترادف با منبر رفتن و غیبت کردن و بر شمردن نقاط ضعف و پرده دری است.

کسی که پشت سر دیگری به جد یا هزل مطلبی بگوید و احیانا راز پنهانیش را فاش کند در عرف اصطلاح عامیانه به صفحه گذاشتن تعبیر میشود و فی المثل میگویند: پشت سر فلانی صفحه گذاشت و یا به اصطلاح دیگر: پشت سر فلانی صفحه میگذارد.

سابقا در نواحی جنوب ایران که اغلب بین روسای ایالات و قبایل و خوانین محلی رقابت و همچشمی و احیانا دشمنی و خصومت وجود داشت معمول بود که یک نفر رییس قبیله با خان منتفذ پس از آنکه به اسرار مکتوم و رازهای پنهان حریف خویش پی میبرد دستور میداد در آن باب با شاخ و برگهای فراوان آهنگ و تصنیف بسازند و مطربان و خوانندگان محلی آن ترانه را با دف و نی و با آواز بلند در هر کوی و برزن و گذرگاههای عمومی بخوانند و بنوازند و از این رهگذر اذهان و انظار عابرین را به شنیدن شرح رسوایهای خان حریف جلب کنند.

بدیهی است خان حریف بیکار نمینشست و برای متفرق کردن خوانندگان و نوازندگان دست به اقدام متقابل میزد و از این سوی نیز به حمایت و پشتیبانی از آنان بر میخاستند. نتیجتا جنگ مغلوبه میشد و جریان قضیه به گوش همگان میرسید و خان متنفذ به مقصود خویش که همان رسوایی حریف بوده است نایل میآمد.

بابک 52
2012/08/25, 20:58
ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا
افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!"

یا به طور خلاصه می گویند: "خودم جا، خرم جا" مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)

عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.

خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:

"... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:"اعجنبی تلمه" یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.

"ابن حاجب گفت:"که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟" گفت:"از اهل طوسم."
"ابن حاجب گفت:"از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟" خواجه فرمود که: "گاوان طوسم."
"ابن حاجب گفت:"شاخ تو کجاست؟"
"خواجه گفت:"شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!" پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد."

پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.

خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:"این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد."

اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
"کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد."

باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.

بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!"
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.

بابک 52
2012/08/25, 20:59
ماستمالی کردن
عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضای را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.


اینک شرح قضیه:

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:"هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند."

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.

ماهور
2012/08/27, 23:18
وقتی می گوییم سیم آخر، یعنی چه؟
ا
- همه خیال می کنند که سیمِ آخر ساز است.

سیم آخر یعنی وقتی می رفتند قمار، سکه زرشان را که می باختند، جیب شان را می گشتند، آخرین سکه ی سیم را هم به قمار می زدند.

آمن خادمی
2013/05/27, 21:08
داستان «جیک» و «بوک» چیست؟



برخی اصطلاحات یا عبارات در زبان فارسی به قدری کاربرد روزانه یافته اند که ما بدون توجه به معنای آنها در محاورات روزانه از آنها استفاده می کنیم.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران،به نقل از فرهنگ اصطلاحات فارسی، یکی از این عبارات «جیک و بوک» است و موارد کاربرد آن در مواقعی است که هرگاه دو یا چند نفر با یکدیگر اتفاق نظر داشته باشند و مهمات و مشکلات امور را با تشریک مساعی حل و فصل کنند در چنین موارد گفته می شود : جیک و بوکشان درست است و یا به اصطلاح دیگر می گویند جیک وبوکشان یکی است یعنی قبلا توافق کردند و می دانند چه می کنند. گاهی هم گفته میشود"جیک و پیک" که نادرست است.

این عبارت از آنجا وارد زبان فارسی شده که سابقا بازی سه قاپ از رایج ترین بازیها و تفریحات در میان برخی جوانان رایج بوده است و هم اکنون نیز در گوشه و کنار تهران معمول و متداول است. ظاهرا این بازی به قدری بین افراد رواج داشت که اصطلاحاتی از این بازی وارد زبان محاوره ای شده و در آن ماندگار شده است.

در این بازی فقط سه قاپ مورد استفاده قرار می گیرد وهر قاپ چهار گوشه غیر منظم دارد که یک طرف آن محدب و طرف دیگرو سطوح جانبی آن مقعر است .

در اصطلاح بازیکنان طرف محدب را «بوک» و طرف دیگر را که مقعر است «جیک» می گویند . از دو سطح جانبی مقعر هم طرف ناصاف سرکج را «اسب» و طرف مقابل را که قدری صاف است «خر» میگویند .

در بازی سه قاپ همیشه «اسب» با «جیک» و «خر» با «بوک» از لحاظ برد و باخت تناسب دارد یعنی هرگاه یکی «اسب» و دوتای دیگر «جیک» ، یا یکی «خر» و دوتای دیگر «بوک» بنشیند «قاپ» اندازه مبلغ خوانده را از طرف مقابل می برد . در غیر این صورت یعنی اگر یکی «اسب» ودوتای دیگر «بوک» ، و یا یکی «خر» و دوتای دیگر «جیک» بنشیند قاپ انداز مبلغ شرط بندی را به طرف مقابل خواهد باخت .

با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود بازیکنان در بازی سه قاپ باید «جیک» و «بوک»شان درست باشد یعنی «اسب» با «جیک» و «خر» با «بوک» بنشیند تا بتوانند بازی را ببرند وگرنه خواهند باخت .

under line
2013/08/17, 20:17
دو قورت و نیمش باقی است
ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد."
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
"بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند."
سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
"خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.

under line
2013/08/17, 20:19
خر من از کرگی دم نداشت

عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود. این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید.

اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار، چه نقشی در آن بازی می کند. همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند.

تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند.


سکته بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند. همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند.

در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید.

قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد.

چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد. ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد: "چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد."

به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند.

شمعون مطالبه وجه کرد، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند. شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد. در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند. مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید. خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند.

خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید.
مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد. در این فکر و اندیهش بود که در خانه ای را نیمه باز دید، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت، جنین افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت. مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند.

دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود واز بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد.

صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند. در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید. از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نف مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند. نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت:"اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود." مهرک گفت: "مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است؟" مرد خیراندیش جواب داد:"از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است. پسر جان، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست؟" مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود. مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد:

"حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند!!" قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت:"فرزند، تو کیستی و چه جاجتی داری؟" مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاریهایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد.

قاضی گفت:"چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش. هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد."

مهرک عرض کرد:"با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت!"
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت:"خدایا بیامرز و ببر." آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند.

قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند. لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد:

"رسم دادگاهها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند، به علاوه شما مدعیانید و این مرد- مهرک- در معرض اتهام است. متهم را جنایت محقق و مسلم نیست. اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم" پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.

ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد. شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد."

قاضی به مهرک گفت:"آیا این مرد راست می گوید؟"
مهرک جواب داد "بلی" قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت:"اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی. این کارد و این هم ترازو، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود: یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست. دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد!"

شمعون گفت:"حضرت قاضی قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود؟"

قاضی گفت:"چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی!"

شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق الزحمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود!

پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد: "پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد."

قاضی گفت:"اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟" عرض کرد هفتاد و دو سال.

قاضی از مهرک پرسید:"تو چند سال داری؟" گفت:"بیست و هشت سال". قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد:

"قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است. نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود. آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!"

خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت: "گذشت شما کافی نیست. از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود!" این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله سیاست سپرد.

سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید. جوان شاکی گفت:"هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد ."

قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود :" برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد !" جوان پرسید :" چطور دوستانه حل می شد ؟" حضرت قاضی فرمود :" قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟"

شاکی گفت :" با نهایت تاسف پسر بود ."

قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود :" در اصول قضا مقرر است :

لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .

غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند!! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !!" شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد :" جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟"

قاضی جواب داد:"همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم!" شاکی گفت:"من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم. شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم." قاضی فریاد زد:"خیره سر، کدام حق؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است. وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود." سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید!

مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند.

چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور!

یافت: "مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد!" مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: "جناب قاضی، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد."

قاضی با خونسردی جواب داد:"حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند!" صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد:"جناب قاضی، مگر مرا نمی شناسید؟

من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم"

قاضی گفت:"حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد!"

صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهای عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت:"هنگام طرح دعوای شماست، می خواهی کجا بروی؟" صاحب خر عرض کرد:"عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد!"
قاضی گفت:"متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد. دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست!" خر جواب داد:

"اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضرکردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است!"

قاضی گفت:"استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!"

و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است