PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ++خاطرات غیر بورسی++



آمن خادمی
2011/05/04, 00:26
این تاپیک رو به پیشنهاد دوست عزیزم ماهور باز کردم که دوستان بیان و خاطره های جالبشون رو بنویسن........

آمن خادمی
2011/05/04, 00:34
اولین خاطره رو خودم تعریف کنم....

یادم 19 سالم بود و تازه کار مطبوعاتی رو توی روزنامه همبستگی به عنوان "کاراموز "آغاز کرده بودم.....دم دم جشنواره موسیقی فجر بود و من حدود پنج ماهی از دوره کاراموزی رو گذرونده بودم......اعتماد به نفس ما هم که هیچی.....برای آغاز کارمون به صورت حرفه ای گفتم می خوام برم با عبدالحسین مختاباد که تازه اون موقع از انگلیس اومده بود یه دکتری هم بهش می گفتن رو شروع کردیم........
رفتیم برای مصاحبه دیدیم یه آقایی هم باهاشه که همش می گفت منم از همکاری خودتون توی روزنامه همشهری هستم(بعد ها کاشف به عمل اومد ایشون ابولحسن مختاباد؛یکی از پیشکسوتان خبرنگار در حوزه موسیقی بود؛تصور کنید چقد تو دلش به سوالای غیر حرفه ای من خندیده)...بلاخره ما مصاحبه مون رو با یک ضبط انجام دادیم......فقط به جای نوار نو از نوارهای گذشته ام استفاده کرده بودم.......

نببینید روز بد........رفتیم مصاحبه رو پیاده کنیم ؛دیدیم هیچی ضبط نشده.....منم روم نشد به دبیر سرویس بگم...دوباره زنگ زده به مختاباد و گفتم چی شده.......رفتیم برای مصاحبه و یک مصاحبه دیگه......به قول خود مختاباد که می گفت:اگه می خواستیم یه "رمان بر باد رفته بنویسیم" کمتر از این طول می کشید.....چی دورانی بود

ماهور
2011/05/04, 16:03
این تاپیک رو به پیشنهاد دوست عزیزم ماهور باز کردم که دوستان بیان و خاطره های جالبشون رو بنویسن........

سلام آمن جان
ممنونم که این تاپیک رو باز کردی........منم حتما میام و خاطره هامو می نویسیم
....:*

ماهور
2011/05/04, 16:07
اولین خاطره رو خودم تعریف کنم....

یادم 19 سالم بود و تازه کار مطبوعاتی رو توی روزنامه همبستگی به عنوان "کاراموز "آغاز کرده بودم.....دم دم جشنواره موسیقی فجر بود و من حدود پنج ماهی از دوره کاراموزی رو گذرونده بودم......اعتماد به نفس ما هم که هیچی.....برای آغاز کارمون به صورت حرفه ای گفتم می خوام برم با عبدالحسین مختاباد که تازه اون موقع از انگلیس اومده بود یه دکتری هم بهش می گفتن رو شروع کردیم........
رفتیم برای مصاحبه دیدیم یه آقایی هم باهاشه که همش می گفت منم از همکاری خودتون توی روزنامه همشهری هستم(بعد ها کاشف به عمل اومد ایشون ابولحسن مختاباد؛یکی از پیشکسوتان خبرنگار در حوزه موسیقی بود؛تصور کنید چقد تو دلش به سوالای غیر حرفه ای من خندیده)...بلاخره ما مصاحبه مون رو با یک ضبط انجام دادیم......فقط به جای نوار نو از نوارهای گذشته ام استفاده کرده بودم.......

نببینید روز بد........رفتیم مصاحبه رو پیاده کنیم ؛دیدیم هیچی ضبط نشده.....منم روم نشد به دبیر سرویس بگم...دوباره زنگ زده به مختاباد و گفتم چی شده.......رفتیم برای مصاحبه و یک مصاحبه دیگه......به قول خود مختاباد که می گفت:اگه می خواستیم یه "رمان بر باد رفته بنویسیم" کمتر از این طول می کشید.....چی دورانی بود

قیافه تو رو می تونم تصور می کنم که رفتی دیدی هیچی ضبط نشده.....می فهم چی کشیدی.....مثل اینکه یه گزارش 2500 کلمه ای تایپ کنی و بعد save نکنی و یکدفعه برق بره .............وای :((

آمن خادمی
2011/05/10, 21:23
یادم سال 82 وزارت فرهنگ و ارشاد به ریاست مهاجرانی یه جشنواره فیلم کوتاه داشت به اسم"جشنواره گل یاس" مثلا برای خانم فاطمه زهرا
قراره نشست مطبوعاتی با حضور مهاجرانی و بخش امور زنان کابینه خاتمی داخل ساختمان گفت و گوی تمدنها بود ...ساعت 9 صبح
من هم از اونجایی که دانشجو بودم و کمی اقتصادی فکر می کردم.......گفتم خونه ما که امیر آباده و نزدیکه.......مثل بچه های مردم با اتوبوس بریم و یه کم صرفه جویی کنیم.....
از 7 صبح بیدار شدم و با اتوبوس رفتیم
از اونجایی که محل دقیق ساختمان رو نمی دونستم ...اتوبوس رد شد و رفت و رفت و رفت
بعدش دیدم دیر شده و مجبور شدم دوباره با تاکسی برگردم در ساختمان........چقدر زور داره......کاش بیشتر می خوابیدم.........x-(

negar
2011/05/11, 20:41
من در یکی از شهرکهای اطراف تهران کار میکردم ساعت 6 صبح در خ ... باید سوار سرویس میشدیم زمستان ساعت پنج و ربع باید از خونه بیرون میزدم همیشه هم با عجله و تو سر زنا ن ان روز تو سرویس پشت سر راننده همون صندلی جلویی نشستم جا همیشه کم بود یکی دو نفری میامدندروی تکه بغل در مینشستند یک دکتر جوان و..طرحی داشتیم ان روبروی من نشسته بود و دایم به من لبخند میزد یکی از کارمندان تامین اجتماعی هم بغل دستش اون هم دایم به من لبخند میزد من هم با خودم فکر میکردم با این همه خواستگار چکنم جهیز چی بخرم و.. رسیدم سر کار باید لباس و کفش عوض میکردیم کفشمو که در اوردم دیدم لنگه به لنگه از دو رنگ متفاوت است و بعد معلوم شد اونروز خواهرم هم کلی خواستگار بین راه داشته!!!!!!!

شانس
2011/05/11, 23:58
ندگی من کلش خاطره هست
از اولش تا اخرش شما چه نوعیش رو میپسندید؟؟؟؟
البته این فروم یکم خانوم هاش بیشتره باید رعایت کنم اما یکیش اینه
یه دفه ترم اول که رفته بودم دانشگاه جو دانشگاه حسابی گرفته بودم و کلی ذوق و شوق داشتم که خیر سرم مهندسی برق میخونم
دومین کلاسی که داشتم کلاس ریاضی 1 با خانوم کمالی بود
یادش به خیر استاد اومد سر کلاس دست و پاش رو حسابی گم کرده بود بدون سلام و علیک رفت سر درس
ما هم بهمون برخورده بود گفتیم یکم اذیتش کنیم
کل کلاس رو تیکه انداختیم
اخرای کلاس که بود یه ورقه داد گفتم اسمتون رو بنویسید ما هم چون ردیف اول بودیم نشد تو ورقه چرت و پرت بنویسیم فرستادیمش رفت اخر کلاس نوشتن اوردن
ما هم وسط اسم ها برداشیتم نوشتیم محمدرضا شجریان و پایین برگه لا به لای اسم های اخر هم نوشتم محمدرضا گلزار و تحویل دادیم
استاد اسم ها رو خوند و رسید به شجریان با همون صدای نازک نارنجیش خوند
" محمدرضا شجریان "
اولی که خوند کسی جواب نداد بار دوم که خوند یکی زد زیر خنده و کلاس رفت رو هوا
این خانوم هم که تاز کار بود حول کرد و اصلا یادش رفت بخنده و رنگش برگشت از اونجایی که من خیلی تیکه انداخته بودم زیر چشی یه نگاه به من کرد ولی چیزی نگفت
دوباره خوند رفت جلو رسید به محمدرضا گلزار
گفت محمدرضا ..... که هنوز حرفش تموم نشده یکی پرید گفت"ا بی" و دوباره کلاس رفت رو هوا استاد که استانه تحملش تموم شده بود شروع کرد به کر کری خوندن که برید حذف کنید و ال و بل که من فلانم و بیسارم و کمیته انظباطی و این جور حرفا
البته دلم براش سوخت چون تازه کار بود و فابریک رفتم ازش معذرت خواهی کردم و همه گناه ها رو انداختم سر یه لیلیو مجنونی که اومده بودن برای وقت تلف کنی و این که حراست تو راه رو بهشون گیرنده اخر کلاس ما نشسته بودن اون روز
البته خدایش بد بلایی اون ترم سرش اوردیم اما اخرش مثل یه خانی با 10.5 پاس کردیم رفت پی کارش خانوم دکتر رو

بهروز نعیمی
2011/05/12, 09:56
سلام

خب من هم یک خاطره بگم که برای دو ترم قبل هست .

یک استادی داشتیم دانشگاه درس میانه 1 که این استاد عجیب خودخواه - مغرور و بسیار دیکتاتور بود . از روز اول کلاس نمیدونم چرا از من خوشش نمی اومد.

جلسه اول یکی دو بار سر کلاس یک سری اسم به انگلیسی یادش رفته بود من اون کلمات را می گفتم و طرف مثل اینکه خوشش نمی اومد یکی از خودش حضور ذهن بیشتری داشته باشه و برگشت گفت شما یک تحقیقی در مورد مالیات ارزش افزوده به انگلیسی برای من بیارید و اگر بیاری 2 نمره میان ترم بهت میدم و نیاری 2 نمره کم می کنم .
من هم اصولا جا نمی زنم و گفتم باشه . دید جا نزدم گفت نری از بیرون بخری ؟ گفتم نه زبانم بد نیست خودم ترجمه میکنم . برگشت گفت پاشو بیا شمارت را بنویس پای تخته . بچه ها کسی کار ترجمه داشت بده ایشون . منم بهم برخورد گفتم من خودکفا هستم و هر کی ترجمه داشت بلده کجا باید بده .
همن روز برای کلاس نماینده می خواست انتخاب کنه و گفت من آقای نعیمی را انتخاب میکنم . کسی مخالفتی نداره ؟ کسی مخالفت نکرد و از بین خانم ها هم هیچ کس مخالفت نکرد و تیکه انداخت که ماشالله چقدر محبوبیتش هم بالاست .
از اون استادهایی بود که جلسه اول فکر کرده بود شاخ کلاس منم { حالا منم ساکت اما همیشه آخر کلاس میشینم و همیشه دلیلم اینه : گر بر سر خاشاک یکی پشه ( روی ش تشدید داره ) بجنبد // جنبیدن آن پشه ( بازم تشدید داره ) عیان در نظر ماست }
دوباره همون جلسه اول گیر داد به من و اومد از من سوال کنه و قبلش گفت من فامیلی شما خوب یادم مونده چون یک فامیل داریم خارج از کشور فامیلی شما را داره . برگشتم بهش گفتم استاد شاید فامیلیم . بی شعور گفت نخیر ایشون افغانستانه و همه زدند زیر خنده . وقتی خنده ها تمام شد من هم گفتم : نه . پس همون فامیل شماست . دوباره همه زدند زیر خنده و این بار استاد کنف شد .

قرار بود اول هر جلسه امتحان بگیره و جلسه دوم همه بچه ها اومدن گفتن نماینده کلاس شما هستی بهش بگو نگیره ما کار میکنیم نمی رسیم و از این حرف ها . جلسه دوم که اومد امتحان بگیره من صحبت بچه ها را منتقل کردم و برگشت بهم گفت من نماینده انتخاب کردم کمک حال خودم بشه شده اغتشاشگر . منم گفتم نماینده افراد حاضر در کلاسم وگرنه استاد نماینده نیاز نداره .

جلسه سوم 21 فروردین پارسال بود . وسط کلاس انگار خبرایی بود و کلاس شلوغ بود و من هم به جهت بزرگ بودن کلاس , اینبار آخر کلاس ننشسته بودم اما ردیف آخر بودم و ساکت نشسته بودم. استاد گفت کلاس شلوغه و همش هم زیر سر اغتشاشگر و مفسده کلاس که همون نماینده کلاسه هست !!! من به دوستم با تعجب نگاه می کردم می گفتم فلانی این منو داره میگه ؟! من نماینده کلاسم دیگه ؟ این دوستم هم تعجب کرده بود و گفت آره فکر کنم تورو داره میگه . تو نماینده کلاسی دیگه . من گفتم استاد اگر منظورت منم که اینجا در سکوت و صلح و صفا نشستم . نکنه نماینده دیگه ای اون وسط ها هست ؟ . راستش خیلی بهم برخورد اما چیزی نگفتم . گذشت و چند دقیقه بعد کلاس باز شلوغ شد و اومد چیزی بگه که ساکت بشه کلاس . برگشتم گفتم استاد اینم من بودم ؟ گفت آخی بچم عقده ای شد . باز به احترام کلاس هیچی نگفتم .بعدش گفت هفته بعد آقایون همه باید ردیف اول بشینن مخصوصا نماینده کلاس که باید به فاصله 3 صندلی دورتر بشینه . منم گفتم برای من فرقی نمیکنه چون هر جا باشم محبوب کلاسم .
همون روز کلاس که تمام شد رفتم جلوی میزش تا برای کلماتی که به کار برده بود باهاش صحبت کنم . بهش خیلی منطقی و محترمانه گفتم : احترام استادو دارم انتظار دارم استاد هم احترامم را داشته باشه . پا روی خطوط قرمز استاد نمیگذارم و انتظار دارم استاد هم پا روی خطوط قرمز نگذاره . چند تا دختر دورش را گرفته بودن جو گرفتش با لحن بدی گفت میخوای احترامت حفظ بشه سر کلاس من نیا . عددی نیستی . من هم دیگه تحمل نکردم و این لحن را به کار بردم : مثل اینکه منطق سرت نمیشه . استاد داشتم اینطوری برخورد کرده برو بپرس دانشگاه آزاد چکارش کردم .
گفت منو تهدید نکن و از جاش بلند شد و صورت به صورت من ایستاد . من نگاه می کردم توی چشماش و اون هم نگاه می کرد توی چشمای من . اصلا جا نزدم و بچه ها هم که هنوز از کلاس خارج نشده بودند نظاره گر این زورآزمایی بودند :)) چند ثانیه ای نگاه کردیم به هم . منتظر بودم اولین ضربه را بزنه تا کلاسورم را بندازم و شروع کنم زدن :D
راهش را گرفت رفت اتاق اساتید و اومده بره از ساختمان بیرون من هم اونجا بودم . یک گوشه ای رفتیم بهم گفت من مدیر 2 تا شرکت دولتی ام و میتونم برات مشکل ساز بشم . من هم کم نیاوردم و گفتم مدیر هر کجا میخوای باش اما اینجا فقط برای من استاد میانه 1 ای نه بیشتر .
گفت حراست شکایتت را میکنم و منم گفتم برو هر کجا دلت میخواد شکایت کن همه شاهد بودند که کی شروع کرد و من هم بچه ترم اولی نیستم که از حراست و اینها بترسم .
گفت نمرت را صفر میدم گفتم میل خودته اما میبینی آخر ترم چطوری جبران میکنم .
گفت اگر ادعای زورت میشه من بچه کشاورزم . گفتم منم بچه خیابون ملک هستم ( بچه های اراک میشناسند ) اما نه از این بچه های ملک که یک پخ کنی تا سر کوچه پریده . میتونی امتحان کنی :))

گذشت اون جلسه .
جلسه بعد اومد سر کلاس و من هم نشسته بودم باز انتهای کلاس مثل همه پسرها که گوش نکرده بودن بشینند جلو .
شروع کرد حرف زدن و گفت یکی جلسه قبل اومده میخواد کت منو دربیاره و منو بزنه . بابا نزنید ما رو ( داشت مظلوم نمایی می کرد ) بچه ها برگشتند به سمت من . گفتم اینطوری نبود و کسانی که شاهد گفتمان ما بودند شاهد هستند که شما برخوردی کردی که جوابش همون بود .
برگشت رو به کلاس گفت من به ایشون پایان ترم میدم 2 و برو هر کاری دلت میخواد بکن . منم گفتم هر کاری دلت میخواد بکن من جا نمی زنم و بعد از اعلام نمرات میبینی چه برخوردی میکنم :))
حراست و حراست بازی هم شد و من پیش دستی کردم رفتم حراست ازش شکایت کردم :D و کلی پیچید در دانشگه که فلانی و فلانی سخت زدن به پر هم . همه اونهایی که منو می شناسند میدانند عمرنات پتاسیم وقتی حق باهام باشه جا بزنم . حراست بهش تذکر داد و به من تذکری هم حتی داده نشد :D. ( فهمیده بودند کرم از درخته )

خلاصه کنم خیلی شد دیگه :D

خلاصه امتحان پایان ترم را دادم و با توجه به اینکه میان ترم هم بهم نداده بود اما با قدرت میانه 1 را پاس کردم و مشت محکمی زدم بر دهان یاوه گوی این بابا :))
ترم پیش هم تازه 4 واحد دیگه باهاش پاس کردم . البته ترم گذشته چند بار تیکه اومد اما روی خطوط قرمز نبود و من هم پاسخی ندادم .

در این ترم باهاش کلاس ندارم اما هنوز داغ اون برخورد دو ترم پیش مونده رو دلش ( داغ لقمه چهل ساله دیگه ) و دوستانم که در اون کلاس هستند میگن مدام سر کلاس میگه یکی اومده بود میخواست منو بزنه و ....

چه طولانی و کامل و دقیق نوشتم :p

baggio
2011/05/15, 16:57
سلام دوستان من تازه عضو شدم...
این تاپیکو که دیدم گفتم یادی بکنم از سرهنگ آزادی که من سال83 سرباز ایشون بودم وتوسط ایشون با بورس آشنا شدم...
راستی اینجا چجوری میتونیم عکس اوتوربرای خودمون بذاریم...

آمن خادمی
2011/05/15, 20:09
سلام دوستان من تازه عضو شدم...
این تاپیکو که دیدم گفتم یادی بکنم از سرهنگ آزادی که من سال83 سرباز ایشون بودم وتوسط ایشون با بورس آشنا شدم...
راستی اینجا چجوری میتونیم عکس اوتوربرای خودمون بذاریم...
سلام دوست عزیز
از طرف خودم و دیگر مدیران این سایت بهتون خوش آمد می گم
اگه میشه توضیح درباره این خاطره تون هم بدین ممنون میشم
اگر منظورتون اینه که تو سایت عکس بزارید............برین داخل سایت www.persiangig.com عضو بشید و عکس های خودتون رو آپلود کنید و لینک اونو بزارید تو سایت
سبز و شاداب باشید

baggio
2011/05/16, 00:13
خیلی ممنون آمن عزیز لطف دارید...
بله ... دراوایل خدمت سربازی(دوره کد) ایشون یکی از اساتید بودن که بعضی مسائل حقوقی روبه مادرس میدادن...تو یکی از جلسات ایشون حدود 20دقیقه درباره بورس صحبت کردندواین شد که توجه من به این قضیه جلب شد(بقیه بچه ها توچرت بودن..:-s)ازاون به بعدهر موقع ایشون رو میدیدم میرفتم سوال پیچشون میکردم(حتی بیرون از پادگان توخیابون:-B)..یادش بخیر..
بعداز دو هفته امریه ما اومد(افتادیم منطقه عملیاتی موسیان..:-s) ودیگه ایشونو ندیدیم...یادمه اون موقع تو گروه ساختمان فعال بودن...
خلاصه خیلی ازچیزهایی که الان دارم رومدیون ایشونم امیدوارم هرجا که هستندسلامتو خوشحال باشن...

بهروز نعیمی
2011/05/18, 07:50
دیگه خاطره نبود ؟

آمن خادمی
2011/05/18, 12:12
شما تصور کنید چی به من گذشت؟!!
چند روز پیش رفته بودم برای مصاحبه با "کیخسرو پورناظری"(سرپرست گروه موسیقی شمس....دوستان بدونند مطرب مهتاب رو با صدای شهرام ناظری اثر ایشونه) بعد از 5 دقیقه که از شروع مصاحبه می گذشت کاسکو خونشون شروع کرد به حرف زدن.......و تمام صحبت های روزمره اهالی خونه رو بازگو کرد و از جمله حرفهایی که به خودش گفتن از جمله:
کاسکو طلا....عزیزم.....جون جون....عاطفه چرا به کاسکو طلا غذا ندادی؟!!....و هزار شکلک دیگه..........
اصلا نفهمیدم چطوری سوال می پرسیدم و کیخسرو چی می گفت.....................:d

آرتمیس
2011/05/18, 13:06
دیگه خاطره نبود ؟

شما بفرمایید....
شما که ماشالا خاطره هاتون از پارو بالا میره....

بهروز نعیمی
2011/05/20, 14:59
خاطره دوم :

امداد غیبی مراقب جلسه

ترم اول سال 1383 بود و من اون موقع رشته کامپیوتر بودم و دو درس برنامه نویسی در یک روز امتحان داشتم و پشت سر هم بود . امتحان اولی ساعت 8 و دومی ساعت 11 بود . اولی را خونده بودم و امتحان دادم و دومی را اصلا بلد نبودم اما مجبور بودم بیفتمش تا بتونم ترم بعد هم نیاز کنم !
رفتیم امتحان اولی را دادیم و خوب شد . رفتیم سر جلسه امتحان دوم . مراقب امتحان دختری بود حدودا 4-5 سال بزرگتر از خودم . یک مروری رو سوالات کردم دیدم اصلا هیچی نمیدونم که بنویسم اما با این حال یک موس موسی کردم و چند خط خطی کردم و دیگه خودکارو گذاشتم زمین و دست به سینه نشستم تا آخر جلسه . حوصله هم نداشتم برم توی گرما بایستم تا دوستم بیاد . برای همین سر جلسه نشستم .
مراقب جلسه فکر کرد مشکلی دارم اومد پرسید چرا نمی نویسی ؟ گفتم صبح یک امتحان داشتم و دیگه برای این یکی چیزی ندارم بنویسم . مراقب رفت . من بدون اینکه سرمو برگردونم روی برگه کسی همینطور ساکت نشسته بودم و هر از گاهی ساعتم را نگاه می کردم .

15 دقیقه به انتهای جلسه مونده بود که دور و برم از بچه ها خالی شد و برگه ها را داده بودند و کنارم خالی بود که ناگهان در یک حرکت انقلابی اومد بالای سرم و یک برگه دستش بود . گفتم چی کار کنم ؟ گفت بنویس دیگه . دهنم باز مونده بود اما خر کیفی گرفته بودم و عین فرفره شروع کردم نوشتن . اصلا حالیم نبود چی دارم می نویسم فقط می نوشتم :)) از برگه ای که بهم داده بود همه را نوشتم و برگه برای پسری بود که یک سوال را ننوشته بود . اومد گفت نوشتی ؟
گفتم همه را نوشتم به غیر از سوال 4 که اینم ننوشته بود . اما اشکال نداره نمرم را می گیرم .اومدم برگم را بدم . گفت نه بشین . رفت و برگه یک دختری را آورد که اون سوال را نوشته بود و داد به من و شروع کردم نوشتن . خلاصه خیلی حال داد و با اینکه خیلی می ترسید و مدام رفته بود جلوی در کلاس کشیک می داد که اگر کسی میاد به من اشاره کنه اما باز مرام گذاشت .
وقتی نوشتم کلی ازش تشکر کردم و بعد از امتحان هم همینطور و ......
این درس با نمره 16 پاس شد و نمره سوم کلاس شدم و تازه کیفش به این بود که دوستم با کلی خوندن شده بود 14 =))

نتیجه گیری اخلاقی : همیشه اگر هم چیزی نمیدونی تا آخر جلسه بشین . شاید امدادی بیاید شاید :d. من اگر ننشسته بودم پاس نمیشد :))

آمن خادمی
2011/05/23, 00:03
یادمه سال 83 که استاد شجریان پروژه باغ هنر بم به خاطر مسائل مالی رو زمین مونده بود و قرار بود با اکیپی از بچه های خبرنگار بریم برای دیدن از این مجموعه...

من اون زمان علاوه بر خبرگزاری مهر،یک مجله مربوط به انجمن سینمای مستند در می آوردم که دقیق مصادف شده بود با روز تحویل پروژه مصادف شده بود با سفر ما..

خلاصه یادمه دو روز بدون اینکه از خونه تکون بخورم مطلب نوشتم...نوشتم و نوشتم و بلاخره گفتم صفحه بندی رو این دفعه خودشون انجام بدن

نبنید روز بد.....
تابستان بود این سفر و ما رفتیم بلاخره
بعد از هتل رفتیم سرپروژه "باغ بم"....و بعد از نهار کنفراس مطبوعاتیه خود استاد بود..........من بیچاره به علت بی خوابی دو شب گذشته........تو نشست خوابم برده بود و با صدای یکی از همکارام که گفت....خانم؟؟؟ کجاست .....سوال نداره؟؟(نه اینکه هر نشست مطبوعاتی با سوال های اساسی می ریم ....یک دفعه اینجا ضایع شدم...البته باز هم یه سوال سرهم بندی کردم پرسیدم.......این یکی به خیر گذشت(:|(:|

تا رفتم اتاقم و خبرو رو برای خبرگزاری خوندم شد ساعت 3:30 این حول و حوش........من از خواب داشتم می مردم...قرار بود ساعت 4 تو لابی هتل باشیم که بریم "ارگ بم"...

تا 4:30 که منتظر من موندم که هیچی . بعدش هی شروع کردن به زنگ زدن به اتاقم و موبایل...که من بیدار نشدم...=))

دوستام هم فکر کردن اتفاقی برام افتاده با خدمه هتل اومدن و در رو باز کردن و من رو به زور از خواب بیدار کردن.......نمی دونم چه جوری لباس پوشیدم......چشمام شده بود عین ژاپنی ها ...:d

بلاخره ساعت 5 بود که رفتیم ارگ بم .......تا آخر سفر سوژه استاد بودیم اساسی ........:">

آمن خادمی
2011/05/28, 10:37
تاپیک انتخابی این هفته "خاطرات غیربورسی"هست.....منتظر همتون هستم..................<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p

محمود شریعت
2011/05/28, 12:35
اگر دوستان مايلند و حوصله دارند، قصد دارم داستان زندگيمو از زمان ورود به دانشگاه تا الان براتون بگم. يه جورايي شبيه فيلم اوشين ه.:->
فقط بايد قول بديد خيلي گريه و زاري نكنيد :d

pani
2011/05/28, 13:03
اگر دوستان مايلند و حوصله دارند، قصد دارم داستان زندگيمو از زمان ورود به دانشگاه تا الان براتون بگم. يه جورايي شبيه فيلم اوشين ه.:->
فقط بايد قول بديد خيلي گريه و زاري نكنيد :d


تازه میخواستم بگم دوستان از خاطرات جالب و خنده دارشون بگن تا تو این روزها دلمون یکم واشه.

من خاطرات شنیدنی زیادی خصوصا از دوران بچگیم دارم که اگه بگم از شدت خنده اشک از چشماتون جاری میشه ولی ...

اگه دوستان ازین دست خاطرات جالبشونو گفتند منم میگم.:d

محمود شریعت
2011/05/28, 13:18
تازه میخواستم بگم دوستان از خاطرات جالب و خنده دارشون بگن تا تو این روزها دلمون یکم واشه.

من خاطرات شنیدنی زیادی خصوصا از دوران بچگیم دارم که اگه بگم از شدت خنده اشک از چشماتون جاری میشه ولی ...

اگه دوستان ازین دست خاطرات جالبشونو گفتند منم میگم.:d

خب قدم اول شما بداريد تا بقيه هم ...

pani
2011/05/28, 13:28
خب قدم اول شما بداريد تا بقيه هم ...

نشد دیگه .خودتون اول پیشنهاد دادید تازه واسه شما درامه واسه من کمدی

مگه دوستان هم زحمت بکشند و از خاطرات طنزشون برامون بگن .

آمن خادمی
2011/05/28, 15:09
دوستای عزیزم کسی اینجا تعارف نمی کنه....مجلس بی ریاست .....گوش خودتونه ....بفرمایید :d:d:d:d:d;);):->=))

سقراط
2011/05/28, 17:13
اگر دوستان مايلند و حوصله دارند، قصد دارم داستان زندگيمو از زمان ورود به دانشگاه تا الان براتون بگم. يه جورايي شبيه فيلم اوشين ه.:->
فقط بايد قول بديد خيلي گريه و زاري نكنيد :d

اگه دوستان مایلند و حوصله دارند قصد دارم داستان زندگیمو از زمان تولد تا الان براتون بگم اونم به صورت ثانیه به ثانیه :d:d:d

behnam
2011/05/28, 22:16
یک خاطره جالب از دوران مدرسه
کلاس اول دبستان از طرف مدرسه برای اردو رفتیم جاجرود یادمه اواسط پاییز بود و هوا تقریبا سرد بود
بعد از گردش باید از رودخونه رد میشدیم تا سوار ماشین بشیم و برگردیم طرف تهران
موقع عبور از رودخونه چون سنگ زیر پام لیز بود یه دفعه سر خوردم ولی قبل از افتادن داخل آب یکی از دوستام رو که جلوتر از من بود گرفتم که باعث شد این دوستمون با کله بره توی آب و خیس آب شه :d=))بعدشم یه سرمای خفن خورد و چند روز به خاطر مریضی مدرسه نیومد
خلاصه اینکه اون روز بچه ها کلی خندیدن ولی معلمم منو دعوا کرد :(
راستی الآن بازی شروع میشه من زودتر برم
فقط بارسلونا

آمن خادمی
2011/05/28, 22:54
علی رهبری و بدرقه ناجوانمردانه اش از طرف مسئولان به ظاهر فرهنگی

یادم هست سال 84 علی رهبری یکی از بزرگترین رهبرهای ارکستر سمفونیک جهان که در اتریش زندگی می کنه به دعوت وزارت فرهنگ و ارشاد به ایران اومد ...;)

اون زمان حرف و حدیث زیاد بود و اینکه ارکستر سمفونیک تهران نمی توانه قطعات سنگین را اجرا کند....بلاخره ایشان آمدند و برای شروع دست گذاشتن بر سمفونی 9 بتهوون که تاکنون در ایران به صورت کامل اجرا نشده بود و بسیار قطعه ای زیبا و سخت بود ....<:-p

بلاخره با دوستام و با هیجان فراوان رفتیم برای اولین اجرا که در تالار وحدت برگزار می شد ...
تالار مملو از جمعیت....یک قسمت رو اجرا کرد که عالی بود...به وسطای قطعه دوم رسید به جاهای سخت ...(با توجه به اینکه این سمفونی پر از سکوت های طولانی و نت های سفید)....تصور کنید مردم شروع کردن به دست زدن..:D:D

بنده خدا اول به رو خودش نیاورد....بازم سر یک میزان دیگه مردم شروع کردن به دست زدن.....آخر سر بنده خدا اجرا را ول کرد و برای مردم توضیح داد که تا من روم را به طرف شما نکردم یعنی قطعه تمام نشده....اینا میزان های سکوت.....جالبه وزیر فرهنگ و ارشاد هم جزو همین مردم بودند که دست می زدند...=))=))=))

اون شب بهترین شب بود....فهمیدم که توانایی ما به اندازه کشورهای توسعه یافته است اما یکی باید این باور را در ما به وجود بیاره.........متاسفانه علی رهبری تاب این قانون های قبلیه ای را نیاورد و کشور را ترک کرد و روزنامه کیهان اینگونه بدرقه اش کرد....."الکساندر(اسم اتریشی علی رهبری) در رفت !!!..........=((=((=((

Captain Nemo
2011/05/28, 22:55
من کلاس اول بودم
هنوز جنگ نشده بود
من آبادان در مدرسه مهرنوش (ارامنه ) درس میخوندم
لباسهای همرنگ .....
شیر موز های خارجی به عنوان تغذیه .....
بچه های مدرسه اکثرا با هم دوست بودند ولی من توی اینها غریبه بودم
زنگ تفریح مدام گوشه حیاط مدرسه کز میکردم و تو حال و هوای خودم بودم ....
یه بار همینطور که تو حال خودم بودم یهو دیدم یک خانمی با قد بلند و دامن و بلوز سفید
و موهای طلایی بالای سرم ایستاده دستی به سرو گوش من کشید و اسمم رو پرسید ...
من هم جواب دادم البته این خانم من و پدرم رو میشناخت ..... یادمه من رو به دفتر مدرسه برد و
تمام مدت زنگ تفریح اونجا بودم .... بچه های کلاس هم میومدن و از پشت پنجره مدام سرک میکشیدند ...
جای شما خالی سر کلاس که اومدم دیدم نگاه همه یه جور دیگه شده و همه مهربان تر شدند باهام
خصوصا دخترای کلاسمون ...... آخه کلاس ما مختلط بود ....اون رو مدرسه که تعطیل شد خانم عندلیبی اومد و
من را با کاماروی سفیدش تا خونم رسوند هیچ وقت این صحنه را فراموش نمیکنم که مدیر مدرسه چطور با یک بچه
کلاس اولی برخورد کرد ....از اون روز جو مدرسه برام خیلی بهتر شد و دیگه صبح ها با زور نمیرفتم مدرسه .....
.
.
.
.
.
چند سال گذشت و جنگ شد و کلا همه چی عوض شد
ما هم به شهر دیگری کوچ کرده بودیم
دردسرتون ندم سوم دبستان بودم و یه روز که سر کلاس درسم رو خوب جواب ندادم
چنان کتکی از معلم کلاسمون خوردم که هنوز که هنوزه یادم نرفته
وقتی ظهر رفتم خونه هنوز جای سیلی که توی صورتم خورده بود مونده بود و بابام وقتی دید و فهمید
خلاصه بلوایی به پا شد ..... و کار به جاهای باریک کشید و من رو از این مدرسه منتقل کردند
و همینطور معلم مربوطه را به یکی از روستاهای اطراف شهر ....
این یه خاطره شیرین از بهترین روزهای مدرسه رفتن من بود و دومی هم بدترین در این دوران ...

FENCER
2011/05/28, 23:36
تاپیک انتخابی این هفته "خاطرات غیربورسی"هست.....منتظر همتون هستم..................<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p



همینه همتون 120 کیلو وزن دارین و با 4 متر شکم !!!! >:)

یه بارم این تاپیک ورزش منو بیارین اینور دیگه =((

behnam
2011/05/29, 00:32
خاطرات مدرسه
باز هم یه خاطره از کلاس اول دبستان
یه روز خانم معلم که می خواست بره دفتر مدیر از من خواست چند دقیقه حواسم به بچه ها باشه تا شلوغ نکنن منم که حسابی جوگیر شده بودم با یه غرور خاصی اومدم پای تختهX-(
یکی از بچه های کلاس بود که همیشه باهم کل کل داشتیم این دفعه هم با هم بحثمون شد
منم که دنبال بهانه برای یه دعوای درست و حسابی بودم رفتم سراغ خط کش چوبی خودم و یه کتک مفصل به پسره زدم:D=))
بعد که خانم معلم برگشت پسرک گریان و کتک خورده:-sb-( قضیه رو براش تعریف کرد و در نتیجه منم تنبیه شدم
خلاصه این شد که دیگه تا آخر سال من هیچ وقت مبسر کلاس نشدم

آمن خادمی
2011/05/29, 00:52
همینه همتون 120 کیلو وزن دارین و با 4 متر شکم !!!! >:)

یه بارم این تاپیک ورزش منو بیارین اینور دیگه =((

جناب فینسر حتما نوبت تاپیک شما هم می رسه...........به شرطی که خودتون بالا سرش باشین.......و نرید به قول آقای طیب و یک عرق بید مشک هم برای بچه های سایت نیارید .....:d:d;);)

FENCER
2011/05/29, 08:25
جناب فینسر حتما نوبت تاپیک شما هم می رسه...........به شرطی که خودتون بالا سرش باشین.......و نرید به قول آقای طیب و یک عرق بید مشک هم برای بچه های سایت نیارید .....:d:d;);)

بععععلللهههه حتما" همینجوریه که شما می فرمائین خانوم مدیر !!!!
منتها تاپیک بنده یه نموره فرق داره اونم اینکه کلا" اخلاق ورزشکاری می طلبه
نه حضور بنده سر تاپیک :d :d :d >:) >:)

محمود شریعت
2011/05/29, 17:15
اگه دوستان مایلند و حوصله دارند قصد دارم داستان زندگیمو از زمان تولد تا الان براتون بگم اونم به صورت ثانیه به ثانیه :d:d:d

پس چي شد؟ قرار بود ثانيه ثانيه زندگيتونو تعريف كنيد!
ما از تحرير خاطرات خودمون گذشتيم تا زندگينامه لحظه به لحظه شما رو بخونيم
:d:d:d

سقراط
2011/05/29, 22:59
پس چي شد؟ قرار بود ثانيه ثانيه زندگيتونو تعريف كنيد!
ما از تحرير خاطرات خودمون گذشتيم تا زندگينامه لحظه به لحظه شما رو بخونيم
:d:d:d

هنوز دارن آگهی بازرگانی پخش می کنن:d:d:d:d

آریو
2011/05/29, 23:10
خاطرات مدرسه
باز هم یه خاطره از کلاس اول دبستان
یه روز خانم معلم که می خواست بره دفتر مدیر از من خواست چند دقیقه حواسم به بچه ها باشه تا شلوغ نکنن منم که حسابی جوگیر شده بودم با یه غرور خاصی اومدم پای تختهX-(
یکی از بچه های کلاس بود که همیشه باهم کل کل داشتیم این دفعه هم با هم بحثمون شد
منم که دنبال بهانه برای یه دعوای درست و حسابی بودم رفتم سراغ خط کش چوبی خودم و یه کتک مفصل به پسره زدم:D=))
بعد که خانم معلم برگشت پسرک گریان و کتک خورده:-sb-( قضیه رو براش تعریف کرد و در نتیجه منم تنبیه شدم
خلاصه این شد که دیگه تا آخر سال من هیچ وقت مبسر کلاس نشدم

بهنام جان خدا بگم چی کارت نکنه ... تو این بازار کلی خندیدم ....
خیلی قشنگ بود خاطرت :)

behnam
2011/05/29, 23:11
روز معلم
سال دوم هنرستان بود با بچه ها تصمیم گرفتیم مدیر مدرسه رو غافلگیر کنیم به خاطر همین رفتیم یه جعبه خالی شیرینی گرفتیم و آوردیم مدرسه
دم در مستخدم مدرسه نشسته بود بهش گفتیم این جعبه شرینی به مناسبت روز معلمه ببرش دفتر مدیر اون بنده خدا هم جعبه رو برد
از قضا اون روز آقای مدیر مهمون داشت برای همینم همون جا جلوی مهمونش در جعبه رو باز کرده بود تا تعارف کنه ولی با باز کردن جعبه شیرینی آبروش حسابی رفت چون داخل جعبه به جای شیرینی نون بربری بود:d=))

behnam
2011/05/29, 23:24
بهنام جان خدا بگم چی کارت نکنه ... تو این بازار کلی خندیدم ....
خیلی قشنگ بود خاطرت :)
خواهش میکنم آریو جان
با این بازار منفی بهتره برای همدیگه جک و خاطره تعریف کنیم تا یک کم بخندیم و روحیه مون عوض شه:d

شانس
2011/05/29, 23:40
فردا میخواهم برم امتحان از فیزیک بدم یک کلام هم بلد نیستم استادم هم چته چته
با توجه به بازار امروز و حرف های رهبری جو تجهیزاتی مطمئنم که فردا با دست پر میام این تاپیک

علامه
2011/05/29, 23:46
فردا میخواهم برم امتحان از فیزیک بدم یک کلام هم بلد نیستم استادم هم چته چته
با توجه به بازار امروز و حرف های رهبری جو تجهیزاتی مطمئنم که فردا با دست پر میام این تاپیک

سلام
اگه خاستی تقلب کنی میتونی از مسول ازمایشگاه یه امار ببگیری باید جواب حدودا چه عددی بشی و بعدا مهندسی معکوس کنی و داده های اولیه رو از از جواب نهایی بدست میاری
بعدم استادت حال میکنه چه خوب جواب بدست اوردی و نمره توپ بهت میده
من یه 20 اینطوری گرفتم

آمن خادمی
2011/05/30, 23:45
یعنی هیچ کس خاطره نداشت؟!!!!!!!!!!!!!!!...:d:d:d:d:d:d:d:d:d:d 1

behnam
2011/05/31, 00:42
امتحان
دیدم صحبت از تقلب سر جلسه امتحانه یاد یه خاطره افتادم
سال آخر دانشگاه سر امتحان زبان زیاد آماده نبودم به خاطر همین وقتی به آخرای زمان جلسه امتحان رسیدم دیدم فوقش 11-10 می گیرم:(
ولی من یه عادتی دارم که هیچ وقت نا امید نمیشم:d
بعد از یه مقدار نگاه کردن به این ور اون ور دیدم دختری که کنارم نشسته داره همه سوالهای چهار گزینه ای رو جواب میده منم دیدم این بهترین فرصته تا جواب بعضی از سوالهایی رو که ننوشتم ازش بپرسم
اتفاقا مراقبم یه خانم با شخصیت بود که زیاد گیر نمی داد
بقیه بچه ها هم که دیدن من دارم مشاوره میگیرم دست به کار شدن و چند دقیقه آخر امتحان به صورت کاملا دوستانه و مشورتی برگزار شد
خلاصه نتیجه این شد که منم با همفکری اون دخترخانم درس خون به جای فوقش 10،نمره 14 گرفتم :d:d
حیف که وقت کم بود وگرنه حق من بیشتر از اینا بود:d=))

آمن خادمی
2011/05/31, 12:42
یکی از تفریحات من تو دوران دانشجویی سرکار گذاشتن هم دانشکده ای هام بود...
یه چند تا دوست شر هم داشتم که پایه بودن...
حالا بگین کار ما چی بود؟؟؟!
کار ما این بود که وقتی یک از هم دانشکده هایی عزیز (آقایون منظورمه)از جلو می آمد...اینقدر به کفش و لباسشون نگاه می کردیم که بنده خداها فکر می کردن لباسشون یک مشکل داره...:d:->
یک روز که مشغول انجام شیطنتهایمان بودیم یک نفر از دور می آمد با کت قهوه ای..../:)
ما شروع کردیم و به کتش نگاه کردن...هی ما نگاه کردیم...هی اون بنده خدا به کتش نگاه می کرد...هی ما نگاه می کردیم ...هی اون بیشتر شک می کرد....اخرش هم بنده خدا کتش رو درآورد و شروع کرد به تکوندن کتش و ما زدیم زیر خند.............بنده خدا چقدر خجالت کشید .....=))=))=))=))b-)

behnam
2011/05/31, 13:33
حالا که حرف سرکار گذاشتن شد منم یه خاطره میگم
ترم جدید دانشگاه تازه رشروع شده بود و کلاسها هنوز تق و لق بود
یه روز سر یکی از کلاسها با یکی از دوستام نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم
این دوستمون یه ریش پروفسوری گذاشته بود و قیافشم یه خورده سن بالا به نظر می رسید
در حین صحبت بودیم که یهو سه تا از دخترای دانشجو که معلوم بود ورودی جدیدن وارد کلاس شدن و به این دوستمون گفتن سلام استاد!!!:d=))
آخه این بنده خدا جای استاد نشسته بود و به خاطر همون قضیه ریش پروفسوری اونا فکر کردن که استاده :d
ما هم اصلا به روی خودمون نیاوردیم
بعد من رو به این دوستم گفتم : پس استاد این جلسه تشکیل نمیشه دیگه:d
بعد یکی از این دخترا از این استاد قلابی پرسید :ببخشید استاد چرا کلاس تشکیل نمیشه
آقای استادددددددد هم گفت متاسفانه من یه کاری امروز برام پیش اومده که مجبورم برم:d=))
نکته جالبش این بود که اون کلاس برای بچه های ترم اول بود و ما اصلا جزو اون کلاس نبودیم چون ترم 6 بودیم :d
هیچی دیگه با این کار خانمهای دانشجو رفتن خونه و بعدش کلاس تشکیل شد منتها بدون حضور اون سه نفر=))=))

آمن خادمی
2011/05/31, 19:53
این دوستان توی این سایت من هم در نوع خودشون جالب هستن.......<:-p~X(~X(~X(~X(~X(

حالا یک هفته این تاپیک رو آوردم بخش "گفت وگو بورسی"....هیچکس غیر از من و دو سه نفر دیگه نیومده بنویسه.....حالا روز آخره که میشه همه یادشون میاد که ای دل غافل ما هم خاطره ها داشتیم ها ...?@_@??@_@??@_@?:!!:!!^#(^:-@

behnam
2011/05/31, 21:04
توی هنرستان من به در رفتن از مدرسه و نرفتن سر کلاس معروف بودم
یه معلمی داشتیم که همیشه عادت داشت قبل از شروع کلاس میرفت دستشویی و همیشه کلاسش با چند دقیقه تاخیر شروع میشد
یه روز قبل از اومدن معلم ناظم اومد سر کلاس و گفت
چرا کلاس اینقدر شلوغه
صداتون تا دم در مدرسه داره میاد
مگه معلم ندارین ؟
ناظم اون روز تازه از کار اداری برگشته بود و خبر نداشت آقای معلم دستشویی تشریف دارن:d
منم خالی بستم و گفتم آقای... امروز نیومده میتونیم بریم ؟
ناظم چون از سر و صدای ما کلافه شده بود گفت باشه، زودتر برید
ما هم خیلی سریع قبل از اومدن معلم رفتیم:d:d
آقای معلم بعد از چند دقیقه میاد کلاس تا به قول خودش درس رو شروع کنه اما وقتی در کلاس رو باز میکنه می بینه کلاس خالیه=))=))=))
ولی دیگه دیر شده بود و ما رفته بودیم:d
این شد که بعد از اون آقای معلم عادتش رو ترک کرد و دیگه تا آخر سال قبل از کلاس دستشویی نمی رفت=))=))

بوف کور
2011/05/31, 21:22
بهترین خوابیدن های دنیا: 1. خوابیدن رو پای مامان وقتی کلی خسته ای 2. خوابیدن رو شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی کشیدی 3. خوابیدن با چشمای باز وقتی استاد داره درس میده

بوف کور
2011/05/31, 21:24
برای جمعی سخن میراند...
لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند.
او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟

گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد
---------------------------------------

ببخشید واقعا الان جز نمودار هیچ خاطره ای به ذهنم نمی رسه
فقط خواستم مشارکتی هر چند ناچیز داشته باشم

rojan
2011/05/31, 21:31
با سلام

نمی دانم خاطره غیر بورسی باید خنده دار باشد یا نه ولی میتوان از ان هم درس گرفت

من درتهران توی یک کلینک جنوب شهر کار میکردم که فقر مالی و فرهنگی از تمامی ستونهای ان فریاد میزد
یک روز خانمی امد که از دی جی دی شدید و استیو آرتروز زانوها رنج میبردعکسها رادیو گرافی ان را هیچگاه فراموش نمی کنم استیو پرور شدید استیو فیتهای مارژینال و خلاصه کم خونی و سوتغذیه سن او را خیلی بیشتر از سن دفترچه بیمه اش نشان میداد و کارگر خانه ها بودو شوهر معتادو دردهای همیشه این گروه از جامعه ما
وقتی اور ا معاینه کردم میگفت بچه هایش چند هفته است گوشت و مرغ نخورده اند و ار شرایط سخت زندگی و مشکلات تمام نشدنی و وصف نشدنی خودش
نه تنها پول درمان را نگرفتم مقداری هم به او پول دادم که برای بچه هایش گوشت و مرغ بخرد
چند روز نیامد بعد که امد دیدم موهایش را مش زرد و سفید و طلایی کرده است که بد جورهم توی ذوق میزد خیلی ناراحت شدم فکر کردم از احساسات من سو استفاده شده است قدری عصبانی هم شدم تصمیم گرفتم
دیگر او را ویزیت نکنم
ولی شب که با خودم و خدایم خلوت کردم یاد حرفاش افتادم که میگفت :همیشه آرزو داشتم موهام را مثل جاریم و دوستام مش کنم ولی نمی توانستم .و من دیدم با چند هزار تومان آرزوی کسی را بر آورده کردم و آرزو کردم
کاش آرزوها ی ما هم دست یافتنی و کوچک بود
به قول عزیزی که میگفت :سقف آرزوهایت را تا جایی بالا ببر که بتوانی چراغی از آن آویزان کنی .
شرمنده زیاده گویی شد.

محمود شریعت
2011/05/31, 21:48
بهترین خوابیدن های دنیا: 1. خوابیدن رو پای مامان وقتی کلی خسته ای 2. خوابیدن رو شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی کشیدی 3. خوابیدن با چشمای باز وقتی استاد داره درس میده

آخ كه خوابيدن جلوي استاد چه حالي ميده. مخصوصا با چشم ها ي باز ... دي:

محمود شریعت
2011/05/31, 22:27
بخش اول:

پيش دانشگاهي بودم. از تابستون قبلش واسه كنكور برنامه ريزي و درسامو شروع كرده بودم. داشت خوب پيش ميرفت و معمولا در كنكورهاي آزمايشي رتبه خوبي ميگرفتم اما بعد از عيد دچار ياس و نا اميدي شدم تا اونجا كه با خودم گفتم امسال كنكور آزمايشي ميدم دوباره ميشينم براي سال بعد ميخونم. خلاصه رفتيم سر جلسه و شروع كرديم به جواب دادن به سوالها. البته بدون هيچ قصدي براي موفقيت در آزمون. وقتي كيك و آبميوه آوردن به كل از كنكور يادم رفت و شروع كردم به خوردن (آخه خيلي شكمويم) در حين خوردن هر از گاهي هم يه نگاه به برگه هاي آزمون مينداختم و اگر ساده بود جواب ميدادم.
خلاصه آخراي تابستون جفاب كنكور اومد و منم براي اينكه هويجوري تو فاميل بگم تو دانشگاه قبول شدم، در انتخاب رشته، كارشناسي فيزيك دانشگاه فردوسي مشهد البته شبانه (اگر روزانه قبول ميشدم ديگه نميتونستم تا 2 سال كنكور بدم) را انتخاب كردم. اتفاقا قبول هم شدم اما قصد ثبت نام در اين رشته را نداشتم. چون خيلي از اين رشته خوشم نميومد. اما همون روزا بود كه قانون نظام وظيفه عوض شد. متولدين نيمه دوم سال 66 هم بايد ميرفتن سربازي(تا قبلش ميتونستن يه سال ديگه هم صبر كنند و كنكور بدن)
منم از ترس اينكه سربازي نرم بالاجبار همون فيزيك رو ثبت نام كردم. خلاصه وسط هاي ترم اول بود كه حضرت آقاي احمدي نژاد و دار و دستشون تصويب كردن كه متولدين نيمه دوم 66 هم ميتونن دوباره كنكور بدن. هركي هم رفته سربازي اگر دوست داره برگرده و به درسش ادامه بده. اين قانون واسم مثل اسيدي بود كه روي زخم يكي بريزن ....
اما ديگه دل و دماغ خوندن درس واسه كنكور رو نداشتم و همون فيزيك ادامه دادم.

بخش دوم:

ترم دوم بود كه كامپيوترمو ارتقا دادم. بعد از چند روز دي وي دي رايترش خراب شد و بردم براي گارانتي. اما برگشتش از گارانتي خيلي طول كشيد. منم هرروز ميرفتم مغازه بنده خدا تا ببينم اومده يا نه. هر دفعه ميرفتم حدود يه ساعتي اونجا ميموندم. صاحب مغازه خيلي پرحرف بود. البته اين پرحرفيش باعث ايجاد علاقه به سخت افزار در من شد. بعد يه مدت رفتم شاگردش شدم. حدود يه ماه شاگردش بودم اما بعدش با خودم گفتم چرا واسه خودم كار نكنم؟؟
همين شد كه 100 هزار تومان از باباجونم قرض گرفتم تا cd خام از كلي فروش بخرم و به مغازه ها بفروشم. اولش جالب نبود اما كم كم راه افتادم. كار هويجوري داشت پيش ميرفت كه از طريق همين فرومهاي گفت و گو (سخت افزار) با يك وارد كننده قطعات كامپيوتر در تهران آشنا شدم. از اونجايي كه ظاهرا آدم مورد اعتمادي به نظر ميرسم (البته ظاهرا:D) ازش نمايندگي گرفتم و با چندتا از دوستام يه مغازه در مجتمع تك (مركز كامپيوتر مشهد) رهن و اجاره كرديم و كارو شروع كرديم.

از اونجايي كه هنوز اول راه بوديم و تازه كار ،در عرض شش ماه 8.5 ميليون سرمايم كه از بين رفت هيچ. 11.5 ميليون هم بدهكار شدم. يعني 20 ميليون ضرر (يه بخشي كلاهمو برداشتند و بخش ديگرش هم هزينه ها و ضرر هاي ديگه بود) تنها پولي كه واسمون مونده بود 15 ميليون رهن مغازه بود كه البته اونم مال شريكم بود.
در آخر فقط من موندم و 11.5 ميليون بدهي.
حالا بايد چكار ميكردم؟ به نظرتون يه جوون 20-21 ساله بدون هيچ پشتوانه مالي در اين شرايط بايد چكار ميكرد؟؟
در همين فكر بودم كه يه روز پسر خالم دست شراكت به سويم دراز كرد (11 سال سابقه در اين كار داشت) من بلافاصله پذيرفتم . خلاصه يه سالي طول كشيد تا با كلي مشقت تونستم بدهي هاي قبلي رو بدم. تازه اونموقع رسيدم اول راه. تازه اول راه هم نه. چون قبلش 8.5 ميليون سرمايه داشتم ولي در حال حاظر هيچ .....!!!!!


بخش سوم (بخش اصلي):

هميشه وقتي در تلويزيون در مورد بورس حرف ميزدن يا تو فيلمها ميديدم خيلي خوشم ميومد و دوست داشتم به يك سرمايه گذار بزرگ در بورس تبديل بشم.

روزها ميگذشت و علاقه من به بورس بيشتر ميشد تا اينكه در يك صبح زمستاني (سال 88) كه داشتم روزنامه ميخوندم تبليغات شركت شركت برنا انديشه رو ديدم كه نوشته بود همايش رايگان بورس. بدون معطلي تماس گرفتم و جا رزرو كردم. همايش روز جمعه بود. با كلي ذوق و هيجان رفتم همايش. اولين همايش آقاي هلالات در مشهد بود. خلاصه اينقدر حرف هاي خوب خوب زد كه منو ديوونه بورس كرد. اما آخرش گفت هزينه ثبت نام در دوره آموزشي 190 يا 195 هزار تومان (دقيق يادم نيست) است.اين جمله مثل آبس بود كه روي آتش بريزن. منم كه اونم موقع مفلس مفلس بودم و آه در بساط نداشتم (اوايل شراكت با پسر خالم بود كه هنوز كلي بدهي داشتم) اما مايوس نشدم. با خودم گفتم من حتما در اين دوره ثبت نام ميكنم .
رفتم خونه ولي همش به اين فكر ميكردم كه هزينه شركت در كلاس را از كجا بيارم. فكرم به هيچ جايي نميرسيد. اما به هيچ وجه نا اميد نميشدم. مطمئن بودم همه چيز درست ميشه.
خلاصه روز بعد،شنبه، رفتم شركت. وقتي داشتم دفتر هاي حسابداريمو بررسي ميكردم يه برگ چك به مبلغ 200 هزار تومان كه شش ماه قبل گم كرده بودم لاي برگاهاي دفتر بود. (چون اوموقع بدون هيچ نظمي كار ميكردم حساب كتاب درستي نداشتم و البته همين موضوع علت اصلي برشكسته شدنم بود) برق از چشام پريده بود. بلافاصله با صاحب چك هماهمگ كردم و روز بعد چك را نقد كردم. اينجوري شد كه هزينه ثبت نام در دره آموزشي بورس جور شد.

با كلي ذوق و شوق رفتم شركت برنا انديشه و ثبت نام كردم. دوره ها رو گذروندم اما دوباره يه مشكل جديد برام درست شد......
حالا پول نداشتم كه باهاش سهام بخرم!!!!!!
دوباره روز از نو و روزي از نو.

(اين داشتان ادامه دارد...)

اگر گفتيد بعدش چي شد؟

سقراط
2011/05/31, 22:27
اون قضیه تعریف کردن ثانیه به ثانیه زندگی ام به خاطر مشکلات فنی مجوز پخش نگرفت:d:d

اما یه خاطره بگم تا این آمن خانم نگن هیشکی دوسش نداره

دوران دانشجویی گاه گداری به مغازه برادر بزرگترم برای اینکه حوصله ام سر نره( شما بخونید باد تو جیبام وزیدن نفرماید) می رفتم و اتفاقا یکی از تفریحات سالمم هم شایعه درست کردن و چو انداختن تو بین مغازه دارهای محل بود.

یکی از شایعه هایی که درست کرده بودیم این بود یکی از همون مغازه دارها برنده بیست میلیون تومن پول از بانک شده.

خلاصه هر کسی رو که می شناختیم و باهاش صحبت میکردیم تو وسط صحبتها این شایعه رو هم با حالتی خیلی جدی و با آب و تاب می گفتیم.

این شایعه دهن به دهن رسیده به پدر این دوستمون. پدر شریف این بابا هم از روزی که شنیده بود این پسرش برنده جایزه بانک شده روز و شب برای پسرش نذاشته بود و چهار میخش کرده بود که یالا پوله رو بده بیاد خیلی لازمش دارم. این بیچاره هم هرچی قسم می خورد که بابا دروغه و سرکاری هست این پدر گرامی تو کتش نمی رفت که نمی رفت.

دیگه کم کم کار به خاهای باریک کشیده بود . آخرش با هزار قسم و خواهش پدر رو توجیه اش کردیم که ما این شایعه رو درست کردیم و پسرت حتی فحش و کتک هم برنده نشده چه برسه به بیست میلیون تومن پول. از اون روز به بعد پدره که دیگه باهامون حرف نمی زد . پسره هم از ترس یه شایعه دیگه زیاد پاپیچمون نمی شد.

محمود شریعت
2011/05/31, 23:00
در پست قبلي بخاطر عدم آگاهي از معناي بد يك عبارت، آن را در متن خاطره بكار برده بودم كه از دوستان عذر ميخواهم.
البته ديگه دنبالش نگردين. اصلاحش كردم.:d
از دوست عزيزم كه اين مطلب را تذكر دادند ممنونم

راستي كسي نيست بتونه ادامه داستانو حدس بزنه؟ :-?
احتمالا اينقدر طولاني و خسته كننده بوده كه هيشكي نخونده [-(

آرتمیس
2011/05/31, 23:21
پدر یکی از دوستان، تعریف می کرد که یکی از رفقاش مدیرعامل کارخانه دستمال کاغذی «...»ه... اواخر سال گذشته نامه نوشتن به دولت که با اجرای هدفمندی یارانه ها و دستور برای ثبات قیمتها تنها یک راه داریم...اونم «تعطیلی»ه..

نامه پاسخی نداشته، تا اینکه اوایل امسال یک هیات سه نفره از «تعزیرات» میرن برای بازدید از کارخانه، وقتی مدیرعامل دوباره گلایه میکنه، مامورا بهش میگن: «قیمتها «نباید» تغییری بکنه، بهجای افزایش قیمت از هر تعداد جعبه دستمال کاغذی 50 تا 100 برگ کم کنین و در همان جعبههای سابق به همان قیمت بفروشید»

به گفته پدر دوستم، مامورا خیلی جدی گفتن «مهم ثبات قیمتهاست و این راهکاریه که برای خیلی از صنایع از امسال پیشبینی شده».
دقت دارید که در دولت جدید واژه «دزدی» به «راهکار» تغییر پیدا کرده!!!!!

حالا انگار، الان یک ماهی است که جعبههای دستمال کاغذی 200 برگی، با 150 برگ دستمال به همان قیمت سابق (200برگ) فروخته میشه!

آرتمیس
2011/05/31, 23:26
البته من هیچ خاطره ای ندارم............!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
مطلب فوق را یه دوستی به ایمیلم فرستاده بود..........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

محمود شریعت
2011/06/01, 21:34
ديگه كسي نبود؟
يعني بقيه خاطره ندارن؟

آمن خادمی
2011/06/01, 21:49
ديگه كسي نبود؟
يعني بقيه خاطره ندارن؟

فکر کنم دوستای من همش تو فروم های بورسی بودن و وقت نکردن خاطره جمع کنن...:D:D:D
....دنیا بر عکسه.....خودمون تاپیک می زنیم خودمون بانهایت آرای پنج نفری نفری میاییم می نویسیم.....حالا اشکال نداره از خاطرات بورسی هم بگین...فقط تو رو خدا آه و ناله نکنین.........وضع هممون یکی است....:-s:-s:-s:-s:-&:-&:-&:-&

محمود شریعت
2011/06/01, 21:54
حالا اشکال نداره از خاطرات بورسی هم بگین...

جدي؟
بخش بعدي خاطرات من چون در مورد بورس بود ادامه نداده بودم.
پس منو بگير كه اوووووووووووووومدمم

الان همه با خودشون ميگن خدا رحم كنه. باز اين محمود ميخواد داستان هزار و يك شب تعريف كنه ...

arak_bourse
2011/06/01, 22:07
اقا محمود تعريف كن نترس
اما واقعا هرچي فكر مي كنم مي بينم اصلا خاطره تو ذهنمون نيست. واقعا مغزمون چرا پوسيده ديگه يا زندگي ها بي خاطره شده يا خاطراتي كه داريم به درد تعريف كردن نمي خوره.

آمن خادمی
2011/06/02, 16:02
یادمه راهنمایی بودم و بسیار هم دانش آموز شر و شیطون....:D:D
یک روز سر کلاس ریاضی شروع کردیم به مسخره کردن معلوم و بنده خدا موقعی که پای تخته می نوشته ما اداشو در می آوردیم که یکدفعه ای بر گشت و منو دید و گفت برو بیرون........:(:(
گزارش رسید به مدیر مدرسه و به من گفتن فردا با پدرت بیا مدرسه وگرنه حق نداری بری کلاس....ما هم رومون نمی شد به بابامون بگیم...اما هر روز سوار سرویس می شدیم و می رفتیم مدرسه تا یک هفته ....:->:-s:-s/:)
سرتون رو درد نیارم....شوهر مدیر مدرسه که از دوستای پدر من بود...اتفاقی بابامو تو آریشگاه می بینه و درباره اینکه چرا نمیره مدرسه تا مشکل من حل بشه می پرسه....
بابای بنده خدای ما هم که از همه چی بی خبر....می گه اما این هر روز داره میره مدرسه و می بینیم شب ها هم مشقاشو می نویسه....و شوهر خانم دیر می گن :دختر شما یک هفته است که اخراج شده........B-)B-)X-(X-(X-(X-(

arak_bourse
2011/06/02, 17:48
با خواندن خاطره روژان خانم من هم يه خاطره بالاخره يادم آمد. غرض تعريف از خود نيست. بلكه درد فقري است كه به جان مردم ما افتاده است. شايد اونقدر درگير خودمون شديم از حال هم خبر نداريم.
يه روز رفتم خريد جلوي يه مغازه زني آمد و گفت شوهرم مريض است و بچه هام گرسنه اگه ميشه يه كم گوجه و ميوه برام بخر. اولش گفتم كه نميشه به هر كسي اومد كمك كرد حتما الكي مي گه به من چه. ولي بعد به وجدانم رجوع كردم ديدم اگه راست بگه چي به قيافش هم نمي خورد گدا باشه. براي همين صداش كردم و گفتم چي مي خواي برات بخرم و كمي ميوه براش خريدم و خيلي هم دعام كرد. واقعا براي من هزينه زيادي نبود اما تونسته بودم اونو خوشحال كنم. بد نيست گاهي بتونيم با يه كار كوچيك دلي رو شاد كنيم. مي دونم واقعا با اين گروني خيلي ها نون خالي هم ندارند بخورند. باور كنيد فقر در لايه هاي جامعه ما فرياد مي زنه.

آمن خادمی
2011/06/02, 18:14
خدمت دوستای عزیزم بگم امشب تاپیک"خاطرات غیربورسی" رو به بخش آزاد می برم.........امشب نوبت یکی دیگه از تاپیکها ست....منتظر همهتون هستم.................<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p

امپراتور7
2011/06/02, 18:20
به به میبینم که بساط خاطره تعریف کردن داغه خب مگه ما اینجوری هستیم خب مام میگیم :d
جونم براتون بگه کلاس پنجم ابتدایی بودم از اونجایی که بچه زرنگ و شاگرد اول بودم :"> (ریا نشه) و قد و هیکلمم نسبت به بقیه خوب بود پارتی هم داشتم :-> ما رو به عنوان نماینده کلاس یا همون مبصر انتخاب کردن یکی از وظایف مبصرم کلاس موندن در زنگ های تفریح بود
اقا چشمتون روز بد نبینه معلم ما کیفش رو میذاشت تو کلاس و میرفت یه روز یادش رفته بود رمز رو بریزه بهم منم شیطون رفت تو جلدم بازش کردم (خدایا توبه :(( ) دیدم اوه لالا چه خبره سوالای امتحان میان ترم بود به همراه دفتر نمره اول دفتر نمره رو باز کردم یه چند تا مثبت خوشگل واسه خودم گذاشتم :d یه چند تا منفی هم برای بچه هایی که باهاشون خوب نبودم تا حالشون گرفته شه 0:-) خلاصه یکی از برگه های امتحان رو مچاله کردم سریع کردیم زیر پیرهنمون کسی شک نکنه اخه بچه ها یواش یواش داشتن میاومدن سر کلاس :d کیفو بستیم گذاشتیم سر جاش
خلاصه وقتی مدرسه داشت تعطیل میشد دم در مدرسه به چند نفر پیشنهاد فروش سوال دادم اونا هم استقبال کردن خلاصه از اون روز دم هر امتحان کار ما شده بود سوال کش رفتن و فروختن (خدایا بازم توبه)
الانم این سرمایه هنگفتی که داریم باهاش بورس رو میچرخونیم از محل فروش همون سوالات بود=))=)) اخه قیمت فروش چند بار تعدیل مثبت دادم b-) برو بکسم دیگه درس نمیخوندن:d یهو دم امتحان دبه میکردم>:) اونا هم هیچی نخونده بودن 3 4 برابر فی بازار میانداختیم بهشون >:d<=((=))=))

arak_bourse
2011/06/02, 18:31
امپراتور7 عجب كار زرنگي بودي تو. يعني معلم هميشه حواسش نبود. به اين راحتي

محمود شریعت
2011/06/02, 19:55
قسمت آخر:

در اون دوران كه از يه طرف طلبكارها بهم فشار مياوردن و از يه طرف به شدت دنبال پول بودم واسه شركت در كلاس بورس، پيدا كردن چك 200 هزار توماني كه مدتها پيش گم كرده بودم نعمت بزرگي بود. اما با رفتم به كلاس هاي آقاي هلالات (با آقا حجت هم كلاسي بوديم. يادم مياد كه پايان دوره، آقا حجت يه جايزه هم گرفت بخاطر اينكه بهترين دانشجو شناخته شدن. جايزه، اشتراك يكساله نرم افزار ره آورد نوين بود) هم باز مشكلاتم تمام نشد و هر دفعه مانع جديدي جلوي راهم سبز ميشد.

مانع جديد، يعني نداشتن سرمايه براي ورود به بورس، به يكي از بزرگترين دغدغه هايم تبديل شده بود. اما آنقد درر منجلاب بدهكاري فرو رفته بودم كه توان كسب سرمايه اي هر چند اندك نداشتم. مدتي گذشت تا اينكه با هزار زحمت تونستم 300،000 تومان پول جور كنم. اما بخاطر گذشت زمان، چيزي از آن دوره ها به خاطر نداشتم. دوباره شروع كردم به مرور جزوه ها و كتاب هاي تكنيكال. با كلي ترس و لرز 3 سهم پيدا كردم و آن 300 هزار تومان را به سه قسمت تقسيم و با هر قسمت يك سهم خريدم. به فضل و كرم خدا در عرض 3 ماه، اين سهمها 75 درصد بازدهي برايم به ارمغان داشتند كه اين سود دهي باعث جلب توجه اطرافيانم مخصوصا پدرم به بازار بورس شد. كم كم ديگران هم راغب شدن و سرمايه هاي راكدشان را به من دادند تا برايشان سرمايه گذاري كنم. منم بصورت مضاربه اي اين كار را انجام دادم. ميزان سرمايه هاي وارده روز به روز در حال افزايش بود و هست. و اين شد كه بنده به اينجا كه الان هستم رسيدم. در حال حاظر يك شركت فني مهندسي كامپيوتر دارم و يك شركت سرمايه گذاري و همه اينها را فقط و فقط مديون خداي خود هستم كه مرا پرورانيد، هدايت كرد و سبب موفقيتم شد.

rojan
2011/06/02, 21:13
با سلام

امسال عید که به تهران امده بودم روزی یک اس ام اس خیلی زیبا و لطیف و عاشقانه برایم امد شماره آشنا نبود هر چی تماس گرفتم خاموش بود خلاصه چندین بار ان پیام را خواندم و مرا به زمان دانشجوییم برد با خودم گفتم :
وای هنوز من را فراموش نکرده اصلا از کجا فهمیده من برگشتم شماره ام را از کحا پیدا کرده خلاصه با یادآوری آن دوران دو سه ساعتی را خوش بودم ولی وسوسه دانستن اینکه این کیست ارامم نگذاشت بالاخره ساعت 11 و نیم شب تماس گرفتم و جواب داد تا
امدم بگم سلام دیدم صدای غش غش خنده می آید گفت روژان خوب سر کارت گذاشتم منم نسرین حالا تا کی ایران هستی قرار ی بذار همدیگه را ببینم
انگار سطل یخ رو تنم ریختند ولی شماره نسرین را سیو کردم که در سفرهای بعدی گولش را نخورم

سقراط
2011/06/02, 21:18
بچه ها من الان دارم میرم کوه.قله مرتفع و خطرناک آزادکوه :)) . از هر دو نفری که به این کوه رفتن یکی شون مرده و اون یکی هم گم شده. :D

سه روز از دنیای خارج بی خبر خواهم بود. /:)

از دوستانی که به ارسال اطلاعات با دود به روش سرخپوستها آشنا باشه و ساکن تهران هم باشه استدعا دارم اخبار سیاسی این چند روز رو به من برسونه. :-c =))

مایه اش یه آتیش پشت بام خونه تون هست. انشاا... از شرمندگی تون در میام

بهروز نعیمی
2011/06/02, 21:41
سلام

خاطره سوم من مربوط به ترم اول دانشگاه در رشته کامپیوتر سال 1382 :

استادی داشتیم برای درس برنامه نویسی پاسکال که خیلی شوت بود . یک روز به عنوان تمرین گفت برنامه ای بنویسید که 3 عدد را بگیره و تعیین کنه آیا این 3 عدد میتونه اصلاع مثلث باشد یا نه . بعدش گفت به عنوان راهنمایی فقط اینو میگم که جمع دو ضلع باید از ضلع سوم کوچکتر باشه !!! من هم سریع گیر دادم که اشتباه هست و باید جمع دو ضلع از ضلع سوم بزرگتر باشه اما قبول نمی کرد .
بار اول گفتم استاد این قضیه در کتاب هندسه 1 اول دبیرستان به قضیه نامساوی مثلثی معروف بود و نوشته بود که مجموع دو ضلع باید از ضلع سوم بیشتر باشه . اما باز حرف خودش را می زد .
بار دوم گفتم استاد این قضیه در کتاب هندسه 1 صفحه 18 گفته شده بود و ..... باز هم قبول نکرد .
بار سوم گفتم استاد این قضیه یک اسم دیگه هم داره و بهش قضیه حمار ( خر ) هم میگن و اگر خاطرتون باشه صفحه 18 کتاب هندسه 1 عکس یک حیوونی را کشیده بود و بعد یک مثلث کشیده بود و طرف دیگر علف بود که نشون می داد اون حیوون هم میدونه کدوم مسیر کوتاه تره پس اون ضلع کوچکتره =))
استاد هاج و واج مونده بود و کلاس بعد از مکثی منفجر شد =))

پایان ترم پایین ترین نمره کلاس را بهم داد ( البته من هم هیچی نخونده بودم ) و 3.5 بهم داد . من هم شب عاشورا دیدمش و حالش را گرفتم ;):d

امپراتور7
2011/06/02, 21:42
امپراتور7 عجب كار زرنگي بودي تو. يعني معلم هميشه حواسش نبود. به اين راحتي

اراک جان گفتم که یه بار حواسش نبود رمز رو حفظ کردم از دفعه بعد دیگه رمز رو میدونستم البته بعضی از بچه های مومن و خدا ترس رفتن گزارش دادن معلمم رمزش رو عوض کرد ولی این کیف های رمز دار یکی از بچه ها خوراکش بود یه روز موند کلاس بازم پیدا کردیم (خدایا توبه :(( )
خاطره از دوران دبستان و دبیرستان زیاد دارم
که حالا طولانی نشه فقط اشاره میکنم
گذاشتن میخ زیر صندلی معلم پرورشی=)) ---- اول راهنمایی ---- کسر 1 نمره انظباط که اونم اخر سر یادشون رفته بود همون 20 رو دادن=))
بستن بازوهای پایین صندلی های کناری به هم (صندلی ها تک نفره بودن) با سیم نامریی و زمین خوردن معلم در هنگام عبور البته این کار من نبود0:-) حرکت دسته جمعی بود دوم دبیرستان
کشتی گرفتن در کلاس ;;)
انواع صداها اعم از گرگ گوریل مرغ گوسفند و... (حرکت دسته جمعی)
برداشتن سوییچ ماشین ناظم مدرسه در زنگ اول و سپس پیدا کردن ان به صورت سوری در زنگ اخر و گرفتن 2 نمره + انظباط :d
ایجاد شور و نشاط در مدرسه و تهدید بچه هایی که از 20 اسفند به بعد میرفتن مدرسه :d
و هزاران کار دیگه ذهنم یاری نمیکنه دیگه ابرومونم به حد کافی رفت :">

arak_bourse
2011/06/02, 22:52
قسمت آخر:

در اون دوران كه از يه طرف طلبكارها بهم فشار مياوردن و از يه طرف به شدت دنبال پول بودم واسه شركت در كلاس بورس، پيدا كردن چك 200 هزار توماني كه مدتها پيش گم كرده بودم نعمت بزرگي بود. اما با رفتم به كلاس هاي آقاي هلالات (با آقا حجت هم كلاسي بوديم. يادم مياد كه پايان دوره، آقا حجت يه جايزه هم گرفت بخاطر اينكه بهترين دانشجو شناخته شدن. جايزه، اشتراك يكساله نرم افزار ره آورد نوين بود) هم باز مشكلاتم تمام نشد و هر دفعه مانع جديدي جلوي راهم سبز ميشد.

مانع جديد، يعني نداشتن سرمايه براي ورود به بورس، به يكي از بزرگترين دغدغه هايم تبديل شده بود. اما آنقد درر منجلاب بدهكاري فرو رفته بودم كه توان كسب سرمايه اي هر چند اندك نداشتم. مدتي گذشت تا اينكه با هزار زحمت تونستم 300،000 تومان پول جور كنم. اما بخاطر گذشت زمان، چيزي از آن دوره ها به خاطر نداشتم. دوباره شروع كردم به مرور جزوه ها و كتاب هاي تكنيكال. با كلي ترس و لرز 3 سهم پيدا كردم و آن 300 هزار تومان را به سه قسمت تقسيم و با هر قسمت يك سهم خريدم. به فضل و كرم خدا در عرض 3 ماه، اين سهمها 75 درصد بازدهي برايم به ارمغان داشتند كه اين سود دهي باعث جلب توجه اطرافيانم مخصوصا پدرم به بازار بورس شد. كم كم ديگران هم راغب شدن و سرمايه هاي راكدشان را به من دادند تا برايشان سرمايه گذاري كنم. منم بصورت مضاربه اي اين كار را انجام دادم. ميزان سرمايه هاي وارده روز به روز در حال افزايش بود و هست. و اين شد كه بنده به اينجا كه الان هستم رسيدم. در حال حاظر يك شركت فني مهندسي كامپيوتر دارم و يك شركت سرمايه گذاري و همه اينها را فقط و فقط مديون خداي خود هستم كه مرا پرورانيد، هدايت كرد و سبب موفقيتم شد.

محموخان راستي كل سرمايه است چقدر شده كه تونستي شركت بزني ماشالله؟در ضمن چطور ميشه يه شركت سرمايه گذاري زد؟ ممنونم
يادمه يه بار گفتي تو كار بذر و گل و گياه هم هستي. هنوز هم اين كار رو داري.

محمود شریعت
2011/06/03, 11:39
محموخان راستي كل سرمايه است چقدر شده كه تونستي شركت بزني ماشالله؟در ضمن چطور ميشه يه شركت سرمايه گذاري زد؟ ممنونم
يادمه يه بار گفتي تو كار بذر و گل و گياه هم هستي. هنوز هم اين كار رو داري.

گل گياه كه فعلا نميرسم ولي در مورد نحوه تاسيس شركت سرمايه گذاري بايد بگم كه اگر ميخواي براي شركتت كد بورسي بگيري بايد براي تاسيسش اول از سازمان بورس مجوز بگيري

شانس
2011/06/03, 14:19
سه روز پیش امتحان ریاضی مهندسی داشتم
من با اجازه گل همتون هیچی بلد نبودم داشتم چرخ میزدم که یهو یکی از بچه های جفنگ روزگار رو دیدم بنده خدا بس که مشنگ بازی در اورد بود تو دانشگاه بهش میگفتن لگوری
اونم داشت چرخ میزد که خورد تو پست ما ما هم یک ساندویچ بهش دادیم که بخوره که ای کاش بهش نداده بودم
اونم خورد و یهو گفتم میخواهم برم جای علی سلیمی سر متحان ریاضی مهندسی و ترم پیش هم با 19 پاس کردم
ما هم خوشحال گفتیم خوب بیا به ما هم برسون اونم قبول کرد رفتیم سالن امتحان دیدم این علی اقا اومده باهاش حرف میزنه و میگه بگو علی مریض و بیمارستان و باباش زنگ زده گفته نمیتونه بیاد و صد بار هم بهش تاکید کرد که همین رو بگو اون هم هی تایید میکرد
و بعد هم گفت بالای برگه یه اسم الکی بنویس بده تحویل بیا بیرون
امتحان شروع شد و استاد اومد ازش پرسید که اقا این دوستتون چرا نیومده
این بابا هم نگذاشت نه ورداشت گفت
بردنش بیمارستان اعصاب روان!!!!
استاد گفت چرا ؟؟؟
اونم گفت ماری !!!!
استاد گفت ماری چیه !!! اونم گفت ماری جونا کشیده بردنش تیمارستان چت کرده
استاد تازه دوزاریش افتاده بود چه خبر اسم علی سلیمی رو نوشت رو یه برگه و رفت
ما هم سرخ شده بودیم نمیدونستیم چه جوری بخنیدم
نگاه کردیم دیدم این بابا نشتسه داره سوال ها رو تند تند جواب میده ( قرار بود فقط به استاد بگه این طرف مریضه و ورقه رو بده بره بیرون )
گذشت و هر کاری کردیم این خنگول به ما تقلب بده نتونست
تا این که یه لغت زدم تو صندلیش دختر بغل دستیم زد زیر خنده و استاد هم لج کرد گفت ورقه ها رو بدین پاشین برین امتحان کنسل
ما هم اومدیم رو ورقه این بابا نگاه کنیم دیدیم بالای برگه به جای اسم نوشته علی سلیمی نژاد
( به اسم اون بنده خدا یه نژاد اضاف کرده بود ) حالا قرار بود مثلا طرف غایب باشه
سر جلسه بلند زدم زیر خنده استاد هم داشت ورقه ها رو جم میکرد
انقدر خندیدم که زبونم بند اومد و نتونستم بهش بگم که اگر قراره غایب باشه چرا اسم فامیل اون بد بخت رو نوشتی
پسره واقعا ایکیو بود
نه تنها کار رفیقش رو درست نکرد زد کل امتحان رو رهم ریخت بهم
هر وقت یادم میاد هم خندم میگره هم اعصبانی میشم :-&:d
استاد هم دیروز رفته بودحراست سایت علی اقا رو بسته بود و حالا علی جون مونده و حوضش

(اسم این دوستمون دو حرفش رو عوض کردم که حویتش فاش نشه )

rojan
2011/06/03, 20:04
با سلام

سال اول دانشکده زبان داشتیم من هم زبانم از بقیه بهتر بود و استادمان هم خانم زیبا و با شخصیتی بود که مرا خیلی تحویل میگرفت و لهجه زیبای بریتیش داشت من هم سعی میکردم تمام سوالات را جواب بدهم و همش حرف میزدم که ایراد لحجه ام مشخص شود
یک روز توی حیاط با بچه ها ایستاده بودیم دیدیم خانم استاد با یک آقای قد بلند خوش تیپ و شیک پوش وارد شد و لبخندی به ما زد و ما هم که دیگه استاد را دوره کر دیم خانم شوهرتان است نامزدتان است دوستتان است که استاد گفت نه بابا برادرمه این طرفها کار
داشت من را هم رساند
یک بار من کلاس زبان غیبت داشتم دیدم دوستام مرتب تماس میگیرن و میگن روژان چرا نیامدی ؟ خانم همش سراغت را میگرفت کار مهمی باهات داشت شماره تلفنت را میخواست میگفت حتما باید باهاش صحبت کنم و من گفتم یعنی چیکار م داره ؟
دوستام گفتند خوب دیوانه میخواد تو را برای برادرش خواستگاری کنه تو هم قد بلندی و .......خلاصه من گفتم نه بابا مگه الکیه گفتن مگه نمی بینی همش با تو انگلیسی حرف میزنه همش توجهش به تو است و خلاصه
و من هم رفتم تو رویا حالا جواب چی بدم من که باید درس بخوانم تازه شاید برم خارج و هی با خودم کلنجار رفتم گفتم یک ترم دیگه هم من زبان تخصصی باهاش دارم وای چه جوابی بدم که بدش نیاد و شب تا صبح نخوابیدم
روزی که کلاس داشتم باخودم گفتم خیلی محترمانه تشکر میکنم که من را انتخاب کردند و باعث افتخار من است ولی به دلایلی من قصد ازدواج ندارم دیدم تا رسید کلاس حال و احوال و چرا نیامدی و جات خالی بود و من هم رنگ به رنگ میشدم تا اینکه دیدم
یک پوشه پر از برگه از کیفش در اورد و گفت روژان جان لطفا اینها را برایم ترجمه و ویرایش کن برای هفته بعد میخواهم .
فقط بعد ار کلاس من ار خجالت دوستام در امدم
م

آمن خادمی
2011/06/21, 10:52
شراب يا قهوه؟!!!

امروز يكي از همكارام كه توي بخش ادبيات كار مي كنه يك موضوع جالب گفت كه بدم نيومد براي شما هم اون ذكر كنم
محمد بقايي ماكان كه براي گرفتن مجوزكتاب خودش به نام - سفينه زندگي- از وزات فرهنگ و ارشاد اقدام كرده است....اما اين كتاب نمي تونه مجوز بگيره و اما دليلش؟؟!!!

در اين كتاب كه ترجمه يكي از كتابهايي هرمان هسه است ،بخش به عنوان تفيبح شراب خواري آمده است و به خاطر همين وزارت ارشاد بهش مجوز نميده

بهش گفتن براي اينكه مجوز بگيري همه كلمه هاي شرابش را بردار و بكن قهوه.............................:d:d:d:d:d:d: d:d


اصل خبر را بخونيد .........http://ilna.ir/newstext.aspx?ID=192742

آمن خادمی
2011/08/12, 23:24
خاطرات شنیدنی لاله و لادن از زبان خانواده شان

در برنامه ماه عسل امشب، پدر و مادر اصلی و خانواده لاله و لادن که از 3 سالگی سرپرستی آن ها رابر عهده داشتند، از خاطرات خود گفتند

پدر، مادر اصلی، پدرخوانده، مادر خوانده، برادرخوانده و خواهر خوانده لاله و لادن گوشه هایی از خاطرات زندگی خود را با این دو نفر در ماه عسل امشب بیان کردند. لاله و لادن، دوقلوهایی بودند که از سر به یکدیگر چسبیده بودند و پس از سن بلوغ، قرار شد با عمل جراحی، آنها از یکدیگر جدا شوند که به خاطر این عمل در سنگاپور از دنیا رفتند.

پدر و مادر این دو نفر در برنامه ماه عسل امشب گفتند: "لحظه لحظه های زندگی 26 سال زندگی لاله و لادن در کنار همدیگر بودیم."

خواهرخوانده لاله و لادن که یک دندانپزشک است گفت: "ما با همدیگر بزرگ شدیم، غذا خوردیم و زندگی کردیم، ولی چون من 10 سال از آنها کوچکتر بودم، در مقاطع تحصیلی با آنها نبودم."

برادر لاله و لادن که وکیل دادگستری است، نیز دربرنامه ماه عسل گفت: "چون من از لحاظ سنی با آنها فاصله چندانی نداشتم، در دوران دانشگاه نیز با آنها بودم."

وی همچنین گفت: "می خواهم دیدگاه دیگری درباره لاله و لادن در جامعه مطرح کنم. آنها میتینگ حقوقی با زبان فرانسه، برگزار کردند و درباره مسایل حقوقی، گفتگو می کردند، استخر می رفتند و دوچرخه سواری می کردند. پدر و مادر خوانده آنها، بیشترین سهم را در زندگی آنها داشتند. آنها ویژگیها و استعدادهایی داشتند که در صورت شکوفایی، می توانستند مشکلات خود و جامعه را حل کنند. آنها، شخصیت علمی جهانی شدند و توانستند کنفرانسهای بین المللی ارائه کنند."

خواهرخوانده این دو نفر گفت: "خاطره خوبی که از آن دو دارم، این بود که من بین آن دو نفر می خوابیدم و آرامشی به من می داد که احساس می کردم آنها خواهران خودم هستند. ممکن بود یکی از این دو، روزه باشد و دیگری می خواست غذا بخورد، دو فرد کاملا مستقل از هم بودند ولی از سر به یکدیگر چسبیده بودند. یک بار یادم است لاله و لادن آمدند کارنامه من را بگیرند که مدیر مدرسه از تعجب، از هوش رفت، مردم دید دیگری به آنها داشتند."

برادرخوانده لاله و لادن هم از خاطراتش گفت: "آنها برای رفع محدودیتهای خود به شدت تلاش می کردند، مسلط به چند زبان بودند، سخنرانی می کردند و مدارج علمی داشتند. روزی، مدیر مدرسه شان، اجازه نداد آنها دیگر وارد مدرسه شوند. موضوع تا دفتر وزیر وقت آموزش و پرورش کشیده شد. ما به اتفاق لاله و لادن پیش مرحوم باهنر رفتیم و ایشان روی زمین نشسته بود. تا ما و پدرمان را دید از جا برخاست و سلام کرد. موضوع را که مطرح کردیم. وزیر به رئیس آموزش و پرورش کرج زنگ زد و گفت لاله و لادن سرقفلی آموزش و پرورش کرج هستند. باید در مدرسه شان درس بخوانند و گزارش تحصیلشان به من داده شود."

پدرخوانده از خاطراتش می گوید

آقای صفائیان، پدر خوانده دوقلوهای به هم چسبیده، در برنامه ماه عسل امشب از خاطراتش با دخترخوانده های خود گفت: "اولین بار آنها را در بیمارستان شهدای شمیران تهران دیدم. آنها 3 سالشان بود و مجله جوانان در سال 54 موضوع را نوشته بود و عکسشان را چاپ کرده بود و از افراد کمک خواسته بود آنها را در منزل شخصی ببرند. من 33 سال داشتم و کارم زیاد بود. با این حال، چون امکانات زیادی داشتم در ایران و خارج از کشور، تصمیم گرفتم سرپرستی آنها را قبول کنم."

وی ادامه داد: "ما از طرف دهدستانی نمایندگی گرفتیم تا کار درمان آنها را در آلمان ادامه دهیم. از بیمارستان فردریش در شهر بن آلمان، درخواست عکس کردند و ما مجبور شدیم توسط خانمی، از این دو کودک که در حمام طبقه چهارم بیمارستان نگهداری می شدند، عکس بگیریم و به آلمان بفرستیم. اولین بار با نماینده دادستان در بیمارستان با آنها روبرو شدیم. اولین بار که آنها را دیدم، لرز وجود من را گرفت و نشستم روی زمین، با وجودی که پدر و مادرشان را برای حل مشکلات دعوت کردیم، هیچ کس پا پیش نگذاشت."

با عملشان مخالف بودم، در سنگاپور اسیر تبلیغات شدند

پدرخوانده لاله و لادن گفت: "تمام تحقیقات از ابتدا نشان می داد نباید عمل انجام می داد. به محض انجام عمل، لاله از دنیا می رفت و لادن هم فقط 3 درصد شانس زندگی داشت. اینها را از آلمان فهمیدیم. ولی وقتی خودشان از ما جدا شدند و رفتند به سنگاپور، اسیر تبلیغات شدند. معلوم نشد اینها کی بودند."

پدر و مادر اصلی لاله و لادن چه می گویند

مادر لاله و لادن که در روستای لهراسب فیروزآباد از استان فارس زندگی می کند، گفت: "اهل ده ما از همان اول فهمیدند که دو دختر گیرمان آمده که از سر چسبیده اند به هم. روزنامه ها نوشتند آنها را گذاشتند پشت در، ولی اینطوری نبود. ما بردیمشان در تهران تا عملشان کنیم، ولی پدرخوانده شان بردشان به خارج از کشور."

پدرشان نیز گفت: "من تا سال 66، هیچ خبری از آنها نداشتیم. تا اینکه در روزنامه ها دیدیم، کسی گفت در کرج این دخترها را دیده. ما گفتیم اینها بچه ها ما هستند. آقای صفائیان اینها را بدون اجازه و اطلاع ما برداشت و برد و دیگر هم به شیراز برنگرداند. چرا باید این کار را می کرد. رئیس دادگاه هم خطاب به آنها گفت شما که اینها را برداشتید و بردید، نگفتید پدر و مادر دارند؟"

لاله و لادن جدید: بازوبندها

علیرضا و علی اصغر بازوبند، که در استان فارس به دنیا آمده اند نیز از ناحیه شکم به همدیگر چسبیده اند. پدر و مادرشان هنوز این مسئله را به خانواده شان در میان نگذاشته اند و می گویند از لحاظ روحیه نمی خواستیم دیگران را ناراحت کنیم.

مادر این کودکان نیز گفت: "دکترها می گویند احتمال دارد عمل جراحی آنها خیلی ساده تر از چیزی که تصور می کنیم، باشد. ما با این موضوع کنار آماده ایم و فکر می کنیم باید والدین خوبی برای آنها باشیم. ابتدای فهمیدن این موضوع، اندکی درگیر شدیم، ولی الان راضی هستیم."

این کودکان از لحاظ طحال مشترک هستند ولی سایر اندامهایشان، مستقل است.

rahnama
2012/07/22, 12:25
حدود 42 سال است گواهینامه دارم.12 سالش گواهینامه پایه یک.
وبلاگی به نام آموزش فرهنگ رانندگی و سایتی با هم نام که با کمک ادمین عزیز و امین خان :گل:می نویسیم.
آموزشگاه تعلیم رانندگی داشتم و همیشه تاکیدم این بود فاصله طولی و عرضی را رعایت کنید.سبقت نابهنگام نگیرید . با تلفن همراه صحبت نکنید و.....
5سال قبل از منزل بطرف آموزشگاه می رفتم.مبایلم زنگ زد. یک لحظه نگاه کردم که شماره را ببینم.. خوردم به یک پیکان.مقصر 100در 100 هم من بودم.
واقعا خنده ام گرفت.من که بقول عامیانه نصیحت میکردم خودم شدم جریان نمک.(هر چیزی که .......)

رعایت مقررات رانندگی باعث ........چی بنویسم ؟ من که روم نمیشه.خودتان جمله را تکمیل فرمائید.