++خاطرات غیر بورسی++

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #1

    ++خاطرات غیر بورسی++

    این تاپیک رو به پیشنهاد دوست عزیزم ماهور باز کردم که دوستان بیان و خاطره های جالبشون رو بنویسن........
    آخرین ویرایش توسط آمن خادمی؛ 2011/05/04, 00:36.
    to continue, please follow me on my page
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #2
    اولین خاطره رو خودم تعریف کنم....

    یادم 19 سالم بود و تازه کار مطبوعاتی رو توی روزنامه همبستگی به عنوان "کاراموز "آغاز کرده بودم.....دم دم جشنواره موسیقی فجر بود و من حدود پنج ماهی از دوره کاراموزی رو گذرونده بودم......اعتماد به نفس ما هم که هیچی.....برای آغاز کارمون به صورت حرفه ای گفتم می خوام برم با عبدالحسین مختاباد که تازه اون موقع از انگلیس اومده بود یه دکتری هم بهش می گفتن رو شروع کردیم........
    رفتیم برای مصاحبه دیدیم یه آقایی هم باهاشه که همش می گفت منم از همکاری خودتون توی روزنامه همشهری هستم(بعد ها کاشف به عمل اومد ایشون ابولحسن مختاباد؛یکی از پیشکسوتان خبرنگار در حوزه موسیقی بود؛تصور کنید چقد تو دلش به سوالای غیر حرفه ای من خندیده)...بلاخره ما مصاحبه مون رو با یک ضبط انجام دادیم......فقط به جای نوار نو از نوارهای گذشته ام استفاده کرده بودم.......

    نببینید روز بد........رفتیم مصاحبه رو پیاده کنیم ؛دیدیم هیچی ضبط نشده.....منم روم نشد به دبیر سرویس بگم...دوباره زنگ زده به مختاباد و گفتم چی شده.......رفتیم برای مصاحبه و یک مصاحبه دیگه......به قول خود مختاباد که می گفت:اگه می خواستیم یه "رمان بر باد رفته بنویسیم" کمتر از این طول می کشید.....چی دورانی بود
    to continue, please follow me on my page

    نظر

    • ماهور
      عضو فعال
      • Feb 2011
      • 1239

      #3
      در اصل توسط آمن پست شده است View Post
      این تاپیک رو به پیشنهاد دوست عزیزم ماهور باز کردم که دوستان بیان و خاطره های جالبشون رو بنویسن........
      سلام آمن جان
      ممنونم که این تاپیک رو باز کردی........منم حتما میام و خاطره هامو می نویسیم
      ....:*
      چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
      گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

      نظر

      • ماهور
        عضو فعال
        • Feb 2011
        • 1239

        #4
        در اصل توسط آمن پست شده است View Post
        اولین خاطره رو خودم تعریف کنم....

        یادم 19 سالم بود و تازه کار مطبوعاتی رو توی روزنامه همبستگی به عنوان "کاراموز "آغاز کرده بودم.....دم دم جشنواره موسیقی فجر بود و من حدود پنج ماهی از دوره کاراموزی رو گذرونده بودم......اعتماد به نفس ما هم که هیچی.....برای آغاز کارمون به صورت حرفه ای گفتم می خوام برم با عبدالحسین مختاباد که تازه اون موقع از انگلیس اومده بود یه دکتری هم بهش می گفتن رو شروع کردیم........
        رفتیم برای مصاحبه دیدیم یه آقایی هم باهاشه که همش می گفت منم از همکاری خودتون توی روزنامه همشهری هستم(بعد ها کاشف به عمل اومد ایشون ابولحسن مختاباد؛یکی از پیشکسوتان خبرنگار در حوزه موسیقی بود؛تصور کنید چقد تو دلش به سوالای غیر حرفه ای من خندیده)...بلاخره ما مصاحبه مون رو با یک ضبط انجام دادیم......فقط به جای نوار نو از نوارهای گذشته ام استفاده کرده بودم.......

        نببینید روز بد........رفتیم مصاحبه رو پیاده کنیم ؛دیدیم هیچی ضبط نشده.....منم روم نشد به دبیر سرویس بگم...دوباره زنگ زده به مختاباد و گفتم چی شده.......رفتیم برای مصاحبه و یک مصاحبه دیگه......به قول خود مختاباد که می گفت:اگه می خواستیم یه "رمان بر باد رفته بنویسیم" کمتر از این طول می کشید.....چی دورانی بود
        قیافه تو رو می تونم تصور می کنم که رفتی دیدی هیچی ضبط نشده.....می فهم چی کشیدی.....مثل اینکه یه گزارش 2500 کلمه ای تایپ کنی و بعد save نکنی و یکدفعه برق بره .............وای :((
        چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
        گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

        نظر

        • آمن خادمی
          مدیر
          • Jan 2011
          • 5243

          #5
          یادم سال 82 وزارت فرهنگ و ارشاد به ریاست مهاجرانی یه جشنواره فیلم کوتاه داشت به اسم"جشنواره گل یاس" مثلا برای خانم فاطمه زهرا
          قراره نشست مطبوعاتی با حضور مهاجرانی و بخش امور زنان کابینه خاتمی داخل ساختمان گفت و گوی تمدنها بود ...ساعت 9 صبح
          من هم از اونجایی که دانشجو بودم و کمی اقتصادی فکر می کردم.......گفتم خونه ما که امیر آباده و نزدیکه.......مثل بچه های مردم با اتوبوس بریم و یه کم صرفه جویی کنیم.....
          از 7 صبح بیدار شدم و با اتوبوس رفتیم
          از اونجایی که محل دقیق ساختمان رو نمی دونستم ...اتوبوس رد شد و رفت و رفت و رفت
          بعدش دیدم دیر شده و مجبور شدم دوباره با تاکسی برگردم در ساختمان........چقدر زور داره......کاش بیشتر می خوابیدم
          .........x-(
          to continue, please follow me on my page

          نظر

          • negar
            ستاره دار(2)
            • Jul 2025
            • 536

            #6
            من در یکی از شهرکهای اطراف تهران کار میکردم ساعت 6 صبح در خ ... باید سوار سرویس میشدیم زمستان ساعت پنج و ربع باید از خونه بیرون میزدم همیشه هم با عجله و تو سر زنا ن ان روز تو سرویس پشت سر راننده همون صندلی جلویی نشستم جا همیشه کم بود یکی دو نفری میامدندروی تکه بغل در مینشستند یک دکتر جوان و..طرحی داشتیم ان روبروی من نشسته بود و دایم به من لبخند میزد یکی از کارمندان تامین اجتماعی هم بغل دستش اون هم دایم به من لبخند میزد من هم با خودم فکر میکردم با این همه خواستگار چکنم جهیز چی بخرم و.. رسیدم سر کار باید لباس و کفش عوض میکردیم کفشمو که در اوردم دیدم لنگه به لنگه از دو رنگ متفاوت است و بعد معلوم شد اونروز خواهرم هم کلی خواستگار بین راه داشته!!!!!!!

            نظر

            • شانس
              عضو عادی
              • May 2011
              • 152

              #7
              ندگی من کلش خاطره هست
              از اولش تا اخرش شما چه نوعیش رو میپسندید؟؟؟؟
              البته این فروم یکم خانوم هاش بیشتره باید رعایت کنم اما یکیش اینه
              یه دفه ترم اول که رفته بودم دانشگاه جو دانشگاه حسابی گرفته بودم و کلی ذوق و شوق داشتم که خیر سرم مهندسی برق میخونم
              دومین کلاسی که داشتم کلاس ریاضی 1 با خانوم کمالی بود
              یادش به خیر استاد اومد سر کلاس دست و پاش رو حسابی گم کرده بود بدون سلام و علیک رفت سر درس
              ما هم بهمون برخورده بود گفتیم یکم اذیتش کنیم
              کل کلاس رو تیکه انداختیم
              اخرای کلاس که بود یه ورقه داد گفتم اسمتون رو بنویسید ما هم چون ردیف اول بودیم نشد تو ورقه چرت و پرت بنویسیم فرستادیمش رفت اخر کلاس نوشتن اوردن
              ما هم وسط اسم ها برداشیتم نوشتیم محمدرضا شجریان و پایین برگه لا به لای اسم های اخر هم نوشتم محمدرضا گلزار و تحویل دادیم
              استاد اسم ها رو خوند و رسید به شجریان با همون صدای نازک نارنجیش خوند
              " محمدرضا شجریان "
              اولی که خوند کسی جواب نداد بار دوم که خوند یکی زد زیر خنده و کلاس رفت رو هوا
              این خانوم هم که تاز کار بود حول کرد و اصلا یادش رفت بخنده و رنگش برگشت از اونجایی که من خیلی تیکه انداخته بودم زیر چشی یه نگاه به من کرد ولی چیزی نگفت
              دوباره خوند رفت جلو رسید به محمدرضا گلزار
              گفت محمدرضا ..... که هنوز حرفش تموم نشده یکی پرید گفت"ا بی" و دوباره کلاس رفت رو هوا استاد که استانه تحملش تموم شده بود شروع کرد به کر کری خوندن که برید حذف کنید و ال و بل که من فلانم و بیسارم و کمیته انظباطی و این جور حرفا
              البته دلم براش سوخت چون تازه کار بود و فابریک رفتم ازش معذرت خواهی کردم و همه گناه ها رو انداختم سر یه لیلیو مجنونی که اومده بودن برای وقت تلف کنی و این که حراست تو راه رو بهشون گیرنده اخر کلاس ما نشسته بودن اون روز
              البته خدایش بد بلایی اون ترم سرش اوردیم اما اخرش مثل یه خانی با 10.5 پاس کردیم رفت پی کارش خانوم دکتر رو
              [B]تو دنیای من هنوز [COLOR="#FF0000"]تابستون کوتاه[/COLOR] و [COLOR="#FF0000"]زمین صاف[/COLOR][/B]

              نظر

              • بهروز نعیمی
                عضو عادی
                • Apr 2011
                • 68

                #8
                سلام

                خب من هم یک خاطره بگم که برای دو ترم قبل هست .

                یک استادی داشتیم دانشگاه درس میانه 1 که این استاد عجیب خودخواه - مغرور و بسیار دیکتاتور بود . از روز اول کلاس نمیدونم چرا از من خوشش نمی اومد.

                جلسه اول یکی دو بار سر کلاس یک سری اسم به انگلیسی یادش رفته بود من اون کلمات را می گفتم و طرف مثل اینکه خوشش نمی اومد یکی از خودش حضور ذهن بیشتری داشته باشه و برگشت گفت شما یک تحقیقی در مورد مالیات ارزش افزوده به انگلیسی برای من بیارید و اگر بیاری 2 نمره میان ترم بهت میدم و نیاری 2 نمره کم می کنم .
                من هم اصولا جا نمی زنم و گفتم باشه . دید جا نزدم گفت نری از بیرون بخری ؟ گفتم نه زبانم بد نیست خودم ترجمه میکنم . برگشت گفت پاشو بیا شمارت را بنویس پای تخته . بچه ها کسی کار ترجمه داشت بده ایشون . منم بهم برخورد گفتم من خودکفا هستم و هر کی ترجمه داشت بلده کجا باید بده .
                همن روز برای کلاس نماینده می خواست انتخاب کنه و گفت من آقای نعیمی را انتخاب میکنم . کسی مخالفتی نداره ؟ کسی مخالفت نکرد و از بین خانم ها هم هیچ کس مخالفت نکرد و تیکه انداخت که ماشالله چقدر محبوبیتش هم بالاست .
                از اون استادهایی بود که جلسه اول فکر کرده بود شاخ کلاس منم { حالا منم ساکت اما همیشه آخر کلاس میشینم و همیشه دلیلم اینه : گر بر سر خاشاک یکی پشه ( روی ش تشدید داره ) بجنبد // جنبیدن آن پشه ( بازم تشدید داره ) عیان در نظر ماست }
                دوباره همون جلسه اول گیر داد به من و اومد از من سوال کنه و قبلش گفت من فامیلی شما خوب یادم مونده چون یک فامیل داریم خارج از کشور فامیلی شما را داره . برگشتم بهش گفتم استاد شاید فامیلیم . بی شعور گفت نخیر ایشون افغانستانه و همه زدند زیر خنده . وقتی خنده ها تمام شد من هم گفتم : نه . پس همون فامیل شماست . دوباره همه زدند زیر خنده و این بار استاد کنف شد .

                قرار بود اول هر جلسه امتحان بگیره و جلسه دوم همه بچه ها اومدن گفتن نماینده کلاس شما هستی بهش بگو نگیره ما کار میکنیم نمی رسیم و از این حرف ها . جلسه دوم که اومد امتحان بگیره من صحبت بچه ها را منتقل کردم و برگشت بهم گفت من نماینده انتخاب کردم کمک حال خودم بشه شده اغتشاشگر . منم گفتم نماینده افراد حاضر در کلاسم وگرنه استاد نماینده نیاز نداره .

                جلسه سوم 21 فروردین پارسال بود . وسط کلاس انگار خبرایی بود و کلاس شلوغ بود و من هم به جهت بزرگ بودن کلاس , اینبار آخر کلاس ننشسته بودم اما ردیف آخر بودم و ساکت نشسته بودم. استاد گفت کلاس شلوغه و همش هم زیر سر اغتشاشگر و مفسده کلاس که همون نماینده کلاسه هست !!! من به دوستم با تعجب نگاه می کردم می گفتم فلانی این منو داره میگه ؟! من نماینده کلاسم دیگه ؟ این دوستم هم تعجب کرده بود و گفت آره فکر کنم تورو داره میگه . تو نماینده کلاسی دیگه . من گفتم استاد اگر منظورت منم که اینجا در سکوت و صلح و صفا نشستم . نکنه نماینده دیگه ای اون وسط ها هست ؟ . راستش خیلی بهم برخورد اما چیزی نگفتم . گذشت و چند دقیقه بعد کلاس باز شلوغ شد و اومد چیزی بگه که ساکت بشه کلاس . برگشتم گفتم استاد اینم من بودم ؟ گفت آخی بچم عقده ای شد . باز به احترام کلاس هیچی نگفتم .بعدش گفت هفته بعد آقایون همه باید ردیف اول بشینن مخصوصا نماینده کلاس که باید به فاصله 3 صندلی دورتر بشینه . منم گفتم برای من فرقی نمیکنه چون هر جا باشم محبوب کلاسم .
                همون روز کلاس که تمام شد رفتم جلوی میزش تا برای کلماتی که به کار برده بود باهاش صحبت کنم . بهش خیلی منطقی و محترمانه گفتم : احترام استادو دارم انتظار دارم استاد هم احترامم را داشته باشه . پا روی خطوط قرمز استاد نمیگذارم و انتظار دارم استاد هم پا روی خطوط قرمز نگذاره . چند تا دختر دورش را گرفته بودن جو گرفتش با لحن بدی گفت میخوای احترامت حفظ بشه سر کلاس من نیا . عددی نیستی . من هم دیگه تحمل نکردم و این لحن را به کار بردم : مثل اینکه منطق سرت نمیشه . استاد داشتم اینطوری برخورد کرده برو بپرس دانشگاه آزاد چکارش کردم .
                گفت منو تهدید نکن و از جاش بلند شد و صورت به صورت من ایستاد . من نگاه می کردم توی چشماش و اون هم نگاه می کرد توی چشمای من . اصلا جا نزدم و بچه ها هم که هنوز از کلاس خارج نشده بودند نظاره گر این زورآزمایی بودند :)) چند ثانیه ای نگاه کردیم به هم . منتظر بودم اولین ضربه را بزنه تا کلاسورم را بندازم و شروع کنم زدن :D
                راهش را گرفت رفت اتاق اساتید و اومده بره از ساختمان بیرون من هم اونجا بودم . یک گوشه ای رفتیم بهم گفت من مدیر 2 تا شرکت دولتی ام و میتونم برات مشکل ساز بشم . من هم کم نیاوردم و گفتم مدیر هر کجا میخوای باش اما اینجا فقط برای من استاد میانه 1 ای نه بیشتر .
                گفت حراست شکایتت را میکنم و منم گفتم برو هر کجا دلت میخواد شکایت کن همه شاهد بودند که کی شروع کرد و من هم بچه ترم اولی نیستم که از حراست و اینها بترسم .
                گفت نمرت را صفر میدم گفتم میل خودته اما میبینی آخر ترم چطوری جبران میکنم .
                گفت اگر ادعای زورت میشه من بچه کشاورزم . گفتم منم بچه خیابون ملک هستم ( بچه های اراک میشناسند ) اما نه از این بچه های ملک که یک پخ کنی تا سر کوچه پریده . میتونی امتحان کنی :))

                گذشت اون جلسه .
                جلسه بعد اومد سر کلاس و من هم نشسته بودم باز انتهای کلاس مثل همه پسرها که گوش نکرده بودن بشینند جلو .
                شروع کرد حرف زدن و گفت یکی جلسه قبل اومده میخواد کت منو دربیاره و منو بزنه . بابا نزنید ما رو ( داشت مظلوم نمایی می کرد ) بچه ها برگشتند به سمت من . گفتم اینطوری نبود و کسانی که شاهد گفتمان ما بودند شاهد هستند که شما برخوردی کردی که جوابش همون بود .
                برگشت رو به کلاس گفت من به ایشون پایان ترم میدم 2 و برو هر کاری دلت میخواد بکن . منم گفتم هر کاری دلت میخواد بکن من جا نمی زنم و بعد از اعلام نمرات میبینی چه برخوردی میکنم :))
                حراست و حراست بازی هم شد و من پیش دستی کردم رفتم حراست ازش شکایت کردم :D و کلی پیچید در دانشگه که فلانی و فلانی سخت زدن به پر هم . همه اونهایی که منو می شناسند میدانند عمرنات پتاسیم وقتی حق باهام باشه جا بزنم . حراست بهش تذکر داد و به من تذکری هم حتی داده نشد :D. ( فهمیده بودند کرم از درخته )

                خلاصه کنم خیلی شد دیگه :D

                خلاصه امتحان پایان ترم را دادم و با توجه به اینکه میان ترم هم بهم نداده بود اما با قدرت میانه 1 را پاس کردم و مشت محکمی زدم بر دهان یاوه گوی این بابا :))
                ترم پیش هم تازه 4 واحد دیگه باهاش پاس کردم . البته ترم گذشته چند بار تیکه اومد اما روی خطوط قرمز نبود و من هم پاسخی ندادم .

                در این ترم باهاش کلاس ندارم اما هنوز داغ اون برخورد دو ترم پیش مونده رو دلش ( داغ لقمه چهل ساله دیگه ) و دوستانم که در اون کلاس هستند میگن مدام سر کلاس میگه یکی اومده بود میخواست منو بزنه و ....

                چه طولانی و کامل و دقیق نوشتم :p
                [SIZE=4][COLOR=red]
                [/COLOR][/SIZE]

                نظر

                • baggio
                  عضو عادی
                  • May 2011
                  • 21

                  #9
                  سلام دوستان من تازه عضو شدم...
                  این تاپیکو که دیدم گفتم یادی بکنم از سرهنگ آزادی که من سال83 سرباز ایشون بودم وتوسط ایشون با بورس آشنا شدم...
                  راستی اینجا چجوری میتونیم عکس اوتوربرای خودمون بذاریم...
                  در بلند مدت همه مرده اند...

                  نظر

                  • آمن خادمی
                    مدیر
                    • Jan 2011
                    • 5243

                    #10
                    در اصل توسط baggio پست شده است View Post
                    سلام دوستان من تازه عضو شدم...
                    این تاپیکو که دیدم گفتم یادی بکنم از سرهنگ آزادی که من سال83 سرباز ایشون بودم وتوسط ایشون با بورس آشنا شدم...
                    راستی اینجا چجوری میتونیم عکس اوتوربرای خودمون بذاریم...
                    سلام دوست عزیز
                    از طرف خودم و دیگر مدیران این سایت بهتون خوش آمد می گم
                    اگه میشه توضیح درباره این خاطره تون هم بدین ممنون میشم
                    اگر منظورتون اینه که تو سایت عکس بزارید............برین داخل سایت www.persiangig.com عضو بشید و عکس های خودتون رو آپلود کنید و لینک اونو بزارید تو سایت
                    سبز و شاداب باشید
                    to continue, please follow me on my page

                    نظر

                    • baggio
                      عضو عادی
                      • May 2011
                      • 21

                      #11
                      خیلی ممنون آمن عزیز لطف دارید...
                      بله ... دراوایل خدمت سربازی(دوره کد) ایشون یکی از اساتید بودن که بعضی مسائل حقوقی روبه مادرس میدادن...تو یکی از جلسات ایشون حدود 20دقیقه درباره بورس صحبت کردندواین شد که توجه من به این قضیه جلب شد(بقیه بچه ها توچرت بودن..:-s)ازاون به بعدهر موقع ایشون رو میدیدم میرفتم سوال پیچشون میکردم(حتی بیرون از پادگان توخیابون:-B)..یادش بخیر..
                      بعداز دو هفته امریه ما اومد(افتادیم منطقه عملیاتی موسیان..:-s) ودیگه ایشونو ندیدیم...یادمه اون موقع تو گروه ساختمان فعال بودن...
                      خلاصه خیلی ازچیزهایی که الان دارم رومدیون ایشونم امیدوارم هرجا که هستندسلامتو خوشحال باشن...
                      در بلند مدت همه مرده اند...

                      نظر

                      • بهروز نعیمی
                        عضو عادی
                        • Apr 2011
                        • 68

                        #12
                        دیگه خاطره نبود ؟
                        [SIZE=4][COLOR=red]
                        [/COLOR][/SIZE]

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #13
                          شما تصور کنید چی به من گذشت؟!!
                          چند روز پیش رفته بودم برای مصاحبه با "کیخسرو پورناظری"(سرپرست گروه موسیقی شمس....دوستان بدونند مطرب مهتاب رو با صدای شهرام ناظری اثر ایشونه) بعد از 5 دقیقه که از شروع مصاحبه می گذشت کاسکو خونشون شروع کرد به حرف زدن.......و تمام صحبت های روزمره اهالی خونه رو بازگو کرد و از جمله حرفهایی که به خودش گفتن از جمله:
                          کاسکو طلا....عزیزم.....جون جون....عاطفه چرا به کاسکو طلا غذا ندادی؟!!....و هزار شکلک دیگه..........
                          اصلا نفهمیدم چطوری سوال می پرسیدم و کیخسرو چی می گفت.......
                          ..............:d
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • آرتمیس
                            عضو عادی
                            • Jul 2025
                            • 283

                            #14
                            در اصل توسط بهروز نعیمی پست شده است View Post
                            دیگه خاطره نبود ؟

                            شما بفرمایید....
                            شما که ماشالا خاطره هاتون از پارو بالا میره....
                            [B][SIZE="4"][COLOR="magenta"]درصورتیکه کار خرید سهام بدرستی انجام شود تفریبا زمان فروش آن هرگز فرانخواهد رسید:-bd
                            [/COLOR][/SIZE][/B]

                            نظر

                            • بهروز نعیمی
                              عضو عادی
                              • Apr 2011
                              • 68

                              #15
                              خاطره دوم :

                              امداد غیبی مراقب جلسه

                              ترم اول سال 1383 بود و من اون موقع رشته کامپیوتر بودم و دو درس برنامه نویسی در یک روز امتحان داشتم و پشت سر هم بود . امتحان اولی ساعت 8 و دومی ساعت 11 بود . اولی را خونده بودم و امتحان دادم و دومی را اصلا بلد نبودم اما مجبور بودم بیفتمش تا بتونم ترم بعد هم نیاز کنم !
                              رفتیم امتحان اولی را دادیم و خوب شد . رفتیم سر جلسه امتحان دوم . مراقب امتحان دختری بود حدودا 4-5 سال بزرگتر از خودم . یک مروری رو سوالات کردم دیدم اصلا هیچی نمیدونم که بنویسم اما با این حال یک موس موسی کردم و چند خط خطی کردم و دیگه خودکارو گذاشتم زمین و دست به سینه نشستم تا آخر جلسه . حوصله هم نداشتم برم توی گرما بایستم تا دوستم بیاد . برای همین سر جلسه نشستم .
                              مراقب جلسه فکر کرد مشکلی دارم اومد پرسید چرا نمی نویسی ؟ گفتم صبح یک امتحان داشتم و دیگه برای این یکی چیزی ندارم بنویسم . مراقب رفت . من بدون اینکه سرمو برگردونم روی برگه کسی همینطور ساکت نشسته بودم و هر از گاهی ساعتم را نگاه می کردم .

                              15 دقیقه به انتهای جلسه مونده بود که دور و برم از بچه ها خالی شد و برگه ها را داده بودند و کنارم خالی بود که ناگهان در یک حرکت انقلابی اومد بالای سرم و یک برگه دستش بود . گفتم چی کار کنم ؟ گفت بنویس دیگه . دهنم باز مونده بود اما خر کیفی گرفته بودم و عین فرفره شروع کردم نوشتن . اصلا حالیم نبود چی دارم می نویسم فقط می نوشتم :)) از برگه ای که بهم داده بود همه را نوشتم و برگه برای پسری بود که یک سوال را ننوشته بود . اومد گفت نوشتی ؟
                              گفتم همه را نوشتم به غیر از سوال 4 که اینم ننوشته بود . اما اشکال نداره نمرم را می گیرم .اومدم برگم را بدم . گفت نه بشین . رفت و برگه یک دختری را آورد که اون سوال را نوشته بود و داد به من و شروع کردم نوشتن . خلاصه خیلی حال داد و با اینکه خیلی می ترسید و مدام رفته بود جلوی در کلاس کشیک می داد که اگر کسی میاد به من اشاره کنه اما باز مرام گذاشت .
                              وقتی نوشتم کلی ازش تشکر کردم و بعد از امتحان هم همینطور و ......
                              این درس با نمره 16 پاس شد و نمره سوم کلاس شدم و تازه کیفش به این بود که دوستم با کلی خوندن شده بود 14 =))

                              نتیجه گیری اخلاقی : همیشه اگر هم چیزی نمیدونی تا آخر جلسه بشین . شاید امدادی بیاید شاید :d. من اگر ننشسته بودم پاس نمیشد :))
                              [SIZE=4][COLOR=red]
                              [/COLOR][/SIZE]

                              نظر

                              در حال کار...
                              X