گزیده ای از نامه های ببری به ننه ببری و بالعکس.
24 آگوست
ببری جان سلام
از روزی که رفتی تهران ما دل توی دلمان نیست که یک وقت بروی زیر ماشینی، موتوری، سه چرخه ای، چیزی. وقت کردی برایمان کاغذ بنویس و از حال خودت ما را باخبر کن. اینجا همه خوبند. دختر عمویت را برایت شیرینی خوردیم تا هروقت کار تولید ببر مازندرانت تمام شد و به سیبری برگشتی بفرستیم تان خانه ی بخت.
هرشب دندان هایت را مسواک کن.
نخ دندان یادت نرود.
مادرت
28 آگوست
ننه ببری سلام
اگر از حال ما خواسته باشید ملالی نیست جز هوای آلوده، صدای آلوده، غذای آلوده، فضای ادبی آلوده و قفس آلوده. ننه ببری یادت هست یک بار که در کودکی روی پله های دم در خانه ی مان نشسته بودیم و گروهی داشتند جنازه ای را می بردند از تو پرسیدم او را کجا می برند و تو گفتی به جایی که نه هوا هست، نه آب، نه غذا و نه یارانه. حالا می فهمم آن جنازه را کجا می بردند. از این گذشته اهالی اینجا به من پیشت پیشت می کنند انگار من گربه ام. باورت نمی شود برایم پفک پرت می کنند انگار من بچه ام.
دیگر ملالی نیست جز دوری دخترعمو.
اما در مورد مسواک که گفتی اینجا سهمیه ی مسواک مان را کم کرده اند. شب ها دندان هایم را می مالم به میله های قفس تا تمیز شود.
ببری تو
7 سپتامبر
ببری جان سلام
نامه ات ما را از دل نگرانی درآورد. از اینکه آنجا با آغوش باز از تو استقبال کردند همه خوشحالیم. شنیده بودم تهران مردمان مهمان نوازی دارد. از اینکه نوشته بودی روزی سه شقه گوشت می خوری و قوی و سالم هستی خوشحالم. پدرت می گوید بپرس ببین به یک بازنشسته برای نگهبانی یا بیبی سیتر احتیاج ندارند.
یادت نرود مسواک زدنت را سی دقیقه طول بده.
قربانت، مادرت
10 سپتامبر
ننه ببری سلام
امیدوارم خوب و خوش باشید. ننه جان! از نامه ات سر در نیاوردم. من کجا نوشتم روزی سه شقه گوشت می دهند بخورم. صبح ها یک کاسه حلیم می دهند با یک استکان چایی، ظهر عدس پلو و شب ها یک مثلث کوکو سبزی. از گشنگی اخیرا دارم پفک هایی را که بچه ها برایم می اندازند می خورم. خیلی هم بد نیست. قار و قور شکم را کم می کند.
به پدر بگو بچسب به سیبری که جایت خوب است. اینجا بیکاری از بین رفته و چون همه ی بیکارها سر کارند دیگر یک شغل خالی هم وجود ندارد.
قربانت ببری کوچولو
15 سپتامبر
ببریچنکای عزیزم سلام
از اینکه در نامه ات گفته ای به زودی کار مهاجرت من و پدر و خواهر کوچک ات را جور می کنی همگی خوشحالیم. خواهر کوچکت از همین الان دارد برای زندگی در آن باغ وحش رویایی که تو تعریفش را کرده ای غرش ببرانه سر می دهد. پدرت یک شلوارک فسفری خریده که آنجا لم بدهد در آفتاب و آن ماساژورهایی که گفتی مشت و مالش بدهند. فقط نگرانم که نکند آن همه خوشی ما را از خواندن کتاب های داستایوفسکی بزرگ و تولستوی بیندازد. امیدوارم در خوردن استیک و بیفتک زیاده روی نکنی که نقرس بگیری.
حتما بعد از مسواک از دهان شویه استفاده کن.
مادرت ننه ببری
35 سپتامبر
ننه!
داری با کی نامه نگاری می کنی؟ نکند در این مدتی که من نبودم سوادت نم کشیده؟ اصلا گور بابای نامه های من، مگر روزنامه نمی خوانی و اوضاع هوای آلوده ی اینجا را نمی دانی؟ از آن گذشته یک خط قطار از کنار باغ وحش اینجا می گذرد که در هر بار عبور نصف پشم های من می ریزد. قفسی که من در آن هستم از زندان های گورسک تنگ و تارتر است، یک گوشه اش تاب و سرسره گذاشته اند برای من، آخر کی دیده ببر سر بخورد؟ چند بار به مسوول محترم و زحمتکش قفس گفتم ترتیب ملاقاتم را با رییس باغ وحش بدهد یا لااقل به صلیب سرخ اطلاع بدهد که من از کوکوسبزی خوشم نمی آید. می دانی چه کار کرد؟ دفعه ی بعد برایم غذایی آورد که به آن می گویند کوفته. گفت بخور که فردا همین هم گیرت نمی آید. گفته فردا ناهار کشک بادمجان داریم. نمی دانم این دیگر چه کوفتی است!
می گویی دهان شویه؟ ننه! دست به دلم نذار. درست است که بهشت زیر پای ببرهای ماده است ولی یک دفعه وحشی می شوم یک چیزی می گویم که هم تو ناراحت می شوی هم خودم.
قربانت ببری
21 اکتبر
ببری گوگول مامان
پسرم! من از همان دوران پوشکی تو می دانستم روزی به مدارج بالا می رسی و مایه ی افتخار من و پدرت می شوی. می توانم تصور کنم که داری در جنگل های مازندرانی که توصیفش را کرده ای نعره می زنی و زهره ی هر جنبنده ای را می ترکانی. ولی پسرم فراموش نکن که تو نماینده ی یک ملت هستی و باید لطف و مهربانی را هم با خشم و غضب همراه کنی. بیت:
بزرگی و نرمی به هم در به است
چو رگزن که جراح و مرهم نه است.
بابا ببری می گوید از تو بپرسم پس چی شد این ویزا؟ مردم از بس با شلوارک تو این سرمای بی پیر سیبری چرخیدم.
دخترعمو ببری ماشاا... ببری شده برای خودش. به خواهرت گفته آنقدر در مازندران بزاید که روسی بشود زبان اول آن دیار.
راستی اصلا از سفیدکننده برای دندانهایت استفاده نکن. پزشکی که امروز به سیبری آمده بود به پدرت گفته که سفید کننده مینای دندان را از بین می برد.
شب ها زود بخواب و شیطانی نکن.
مادرت، ننه ببری که به تو افتخار می کند.
28 نوامبر
ننه جان! دیگر مطمئن شدم ما حرف همدیگر را نمی فهمیم. آره! حق با توست. اینجا دارند بادم می زنند. جنگل مازندران کجا بود؟ من هنوز تهرانم و دارم دود می خورم. می گویند جنگل مورد نظر را کاشته اند اگر چند سالی بارندگی خوب باشد جنگل پر دار و درختی می شود. دیروز یک پزشک آمد معاینه ام کرد و گفت خون دماغم به خاطر گرم شدن کره ی زمین است، گلوبال وارمینگ! سردردم به خاطر ادیپ کمپلکس است و شب ها که تشنج می کنم از غم غربت است. طفلک مرد آبرومند و زن و بچه داری بود ولی با این وجود اگر دندانهایم نریخته بودند می گذاشتم اش لای خورشت بامیه ای که شام ام بود و کمی قوت می گرفتم. به دختر عمو بگو به پای من ننشیند برود با همان تایمازوف بقال عروسی کند و مرا فراموش کند.
ببری داغون تو
4 دسامبر
ببریشکای عزیزم! چرا دیر به دیر نامه می دهی؟ مگر نمی دانی وقتی نامه هایت می رسد ما تمام اهالی روستا را جمع می کنیم و پدرت نامه ات را بلند بلند می خواند و همه آه می کشند. تو تنها دریچه ی امید ما در این سرمای سخت هستی. گفته بودی هفته ای دو روز سونا می روی و فیتنس کار می کنی. ما که نمی دانیم این تفریحات چه هستند فقط مواظب دندانهایت باش. خواهرت گفته شکل جکوزی را برایش بکشی که ببرد مدرسه و به همکلاسی هایش پز بدهد.
بوس
ننه ببری
18 دسامبر
ننه و بابای عزیزم!
دیروز یک بازدیدکننده ی محترم یک فندک به سمت ام پرت کرد. فندک خورد به صورتم که از پشت خوردم زمین و آدم های پشت میله ها زدند زیر خنده. بچه ها هم خندیدند و برایم چیپس انداختند. خواستم خودم را به چیپس برسانم با چونه خوردم زمین، چشمانم پر از آب شده بود. مردم که می خندیدند یاد سیرکی افتادم که عمو کوفولوفسکی مدت ها در آن کار می کرد و بیمه بود و تا سالها حقوق بازنشستگی می گرفت و کارت منزلت داشت.
آینه ندارم اما دیروز صورتم را در چاله آب کف قفس دیدم. فکر کنم حسابی شکل راسکولنیکوف شده ام در فصل پایانی کتاب. می دانم دیگر سیبری را نخواهم دید و با شما دور جنازه ی یک خرس جمع نخواهیم شد. به همولایتی ها بگویید درست است که این روزها مثل یک گربه از یک پیشت می ترسم و می روم ته قفس پشتم را می دهم به دیوار ولی در اعماق دلم ببر سیبری باقی مانده ام.
ببری شما
پایان
مقایسه آبنمای رشت و روسیه
اخیراً عکسی با عنوان خلاقیت شهرداری روسیه در سايتها منتشر شده است که به نظرم کمی این آبنمایی زیبا با آبنمایی موجود در شهر رشت قابل مقایسه است.
[B]
آبنما در رشت:[/
B]
http://amen1361.persiangig.com/image/Rasht.jpg
آبنما در روسيه:
http://amen1361.persiangig.com/image/rusia2.jpg
برنامه روزانه ملتهای مختلف
امريکا : 12 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 1 ساعت ماندن در ترافيک ، 3 ساعت تماشای تلويزيون ، 1 ساعت کار با اينترنت ،1 ساعت تماشای پلی بوی
فرانسه : 8 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 2 ساعت قدم زدن در خيابان ، 4 ساعت کتاب خواندن ، 2 ساعت حرف زدن عليه تلويزيون ، 2 ساعت خنديدن
ايتاليا : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 4 ساعت غذا خوردن ، 6 ساعت حرف زدن ، 2 ساعت خيابان گردی
آلمان : 8 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 2 ساعت اضافه کار ، 2 ساعت تماشای مسابقات تلويزِيونی ، 2 ساعت مطالعه ، 2 ساعت فکر کردن به خودکشی
کوبا : 8 ساعت کار ، 8 ساعت تفريح ، 4 ساعت خواب ، 4 ساعت گوش کردن به سخنرانی کاسترو
عربستان سعودی : 8 ساعت تفريح همراه با کار ، 6 ساعت تفريح همراه با خريد در خيابان ، 10 ساعت خواب
مصر : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 8 ساعت کشيدن قليان ، 2 ساعت گوش کردن به ام کلثوم ، 2 ساعت حرف زدن در باره جمال عبدالاناصر
هندوستان : 8 ساعت جستجوی کار ، 6 ساعت خواب ، 6 ساعت تماشای فيلم ، 2 ساعت جستجو برای محل خواب ، 2 ساعت برای رد شدن از خيابان
پاکستان : 4 ساعت کار غير مجاز ، 8 ساعت خواب مجاز، 8 ساعت اعتراض عليه کودتا ، 4 ساعت فرا ر از دست پليس
ايران : 8 ساعت خواب ، 4 ساعت استراحت ،4 ساعت ارسال اس ام اس و تعریف جوکهای رشتی و ترکی ، 4 ساعت حرکت در ترافيک ، 1 ساعت کار ،1 ساعت بحث در باره ازدواج موقت ، 2 ساعت بحث در مورد احمدی نژاد
زیباترین عکس سیاه و سفید دنیا