صفحه 3 از 5 نخست 12345 آخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 50

موضوع: مطب دکتر مهربان

  1. #21
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نوشته ها
    1,640
    تشکر
    5,206
    تشکر شده 11,142 بار در 1,753 ارسال
    ..در اسرع وقت به سوالات هردو عزیز جوابم میدم...فعلا زنده بمونید....خواهشا...

  2. 13 کاربر به خاطر ارسال مفید مهربان از ایشان تشکر کرده اند:


  3. #22
    كاربر فعال قاتل بروسلی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2012
    نوشته ها
    684
    تشکر
    3,365
    تشکر شده 3,841 بار در 667 ارسال
    دکتر استعلاجی هم بخوایم برامون مینویسی؟
    کودکی اندیشید که خدا چه می خورد، چه می پوشد و در کجا منزل دارد؟
    ندایی آمد که :
    او غم بندگانش را می خورد، گناهانشان را می پوشد و در قلب شکسته آنان ساکن است...


  4. 12 کاربر به خاطر ارسال مفید قاتل بروسلی از ایشان تشکر کرده اند:


  5. #23
    عضو فعال FENCER آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    600
    تشکر
    1,322
    تشکر شده 3,243 بار در 610 ارسال
    این دکنر که کرکرش همیشه پائینه
    شخصیت مرد سرنوشت اوست

  6. 9 کاربر به خاطر ارسال مفید FENCER از ایشان تشکر کرده اند:


  7. #24
    عضو فعال FENCER آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    600
    تشکر
    1,322
    تشکر شده 3,243 بار در 610 ارسال
    روز پزشک، روز قدردانی از مدد این دستان مهربان و دوستدار سلامت جامعه گرامی باد . . .

    این روز رو خدمت عزیزانم ،مهرداد و فرزاد گل تبریک میگم
    شخصیت مرد سرنوشت اوست

  8. 6 کاربر به خاطر ارسال مفید FENCER از ایشان تشکر کرده اند:


  9. #25
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    2,680
    تشکر
    47,302
    تشکر شده 19,296 بار در 2,616 ارسال
    باسلام وعرض ادب

    دکتر جان خدارو شکر بنده سالم هستم ولی توهمسایگی یه مریض داریم لطفا نسخه ایشون رو بنویسید تا دردش درمان بشه







    .
    .
    دیشبی یه سر رفتیم بخش ازاد دیدم یکی از این ورپریده های بخش ازاد یه دونه عکس از این خواهر بسیجیا گذاشته بود( به تمام معنا هلو یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین ها) از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون همچین یه هوا گوشه دل ما رو تکون داد این ابجیمون یه چیزی در حدود پنج پنج ونیم ریشتر همچین قشنگ لرزشه رو حس کردم . من احمق اومدم دست به دامن حاج علی شدم گفتیم شاید شماره ای چیزی ازش داشته باشه ما هم بچه روستایی ساده به جای اینکه به حاج علی پیغام خصوصی بدم قضیه رو تو بخش ازاد مطرح کردیم. الان رفتم میبینم 10 نفر خاطر خواه پیدا شده واسه طرف.
    ولی خودمونیم بچه های بورکس هم خیلی بیمعرفتین ها. بابا زمونی که ما جوون بودیم وقتی یکی از بچه ها میخواست مخ بزنه کل کلاس که چه عرض کنم کل دبیرستان بسیج میشدیم تموم کوچه های محل نگهبانی میدادیم تا دوستمون راحت مخ بزنه حالا این بیمعرفتا دارن میبینن ما بعد از 39 سال معذبی یه بار خاطر خواه شدیم همه بسیج شدن سوژه ما رو از دستمون در بیارن.ای تف تو روحتون.
    البته اشتباه از من بود دست به دامن حاج علی شدم. این حاج علی هم که وقتی لازمش نداریم مثل الم یزید بالا سرمونه وقتی لازمش داریم معلوم نیست کدوم گوریه.
    باید دست به دامن عمو مخبر میشدم. به جان خودم به عمو مخبر میگفتم خاطر خواه شدم همون دیشبی شماره که هیچ خود طرف رو نصف شبی برمیداشت میاورد مشهد همون دیشب بالا سر اقا کار رو تموم میکردیم الان طرف داشت تو آشپزخونه قرمه سبزی درست میکرد.ای خاک بر سر من احمق کنن بعد از 39 سال هنوز کارامو نمیفهمم.
    ..
    .
    .
    دقت کردین بسیج هم دچار یه تحول بنیادین شده ها. بسیجیای الان کجا بیسجیای زمان ما کجا؟ اون موقع که ما دانشجو بودیم دور و برمون پر خواهر بسیجی بود دیگه همه شون ماشالله ابروها 3 سانت پهن سبیلا از بنا گوش در رفته چشا گرازی همچین نیگات میکردن زهرت آب میشد . یه خواهر بسیجی تو محوطه دانشگاه قدم میزد همه فرار میکردن الان ادم اینا رو میبینه دوس داری الکی بری ازشون ادرس بپرسی همینجور الکی. به جان خودم اگه یه روز یکی از همین خواهرا بیاد در خونه ما بگه ممد اقا میای بریم راه پیمایی میگم نوکرتم هستم به مولا چرا نیام؟
    شرمنده همه تونم ولی تصمیم گرفتم برم بسیجی بشم.
    .
    .
    .
    حاج علی
    حاج علی خدا لعنتت کنه باز کدوم گوری هستی؟
    یه دونه فرم بسیج واسه من ایمیل کن الان پرش کنم عکس اسکن شده هم دارم واست پر میکنم میفرستم دست ما رو تو یکی از همین پایگاها بند کن تا عمر دارم نوکریتو میکنم. حالا اون بالا مالاها هم جا نبود اشکال نداره همین پایین راه آهن شوش باقر اباد میدون خراسون هر جا جا داشت من میام. هیچ جا جا نبود میرم خاتون اباد دیگه.
    ضامن هم خواستی 10 تا واست میارم. هر کاری هم باشه میکنم چایی میریزم طی میکشم پایگاهو جارو میکنم. فقط دست ما رو تو یکی از پایگاهات بند کن. جبران میکنم به مولا. دمت گرم.

  10. 12 کاربر به خاطر ارسال مفید طيب از ایشان تشکر کرده اند:


  11. #26
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    2,680
    تشکر
    47,302
    تشکر شده 19,296 بار در 2,616 ارسال
    خدا هیچکسی رو به این درد گرفتار نکنه تا محتاج این دکتر نشه

  12. 6 کاربر به خاطر ارسال مفید طيب از ایشان تشکر کرده اند:


  13. #27
    کاربر ویژه بورسی کریم مهدوی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    813
    تشکر
    7,620
    تشکر شده 3,846 بار در 775 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط طيب نمایش پست ها
    خدا هیچکسی رو به این درد گرفتار نکنه تا محتاج این دکتر نشه
    ای گل گفتی طیب خان

    یاشا
    تو مرد باش و میاندیش از گرانی درد/همیشه درد به سروقت «مرد» می آید

  14. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید کریم مهدوی از ایشان تشکر کرده اند:


  15. #28
    مدیر Captain Nemo آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    آبادان
    نوشته ها
    2,911
    تشکر
    72,557
    تشکر شده 21,295 بار در 2,970 ارسال
    گاو ما ما می کرد

    گوسفند بع بع می کرد

    سگ واق واق می کرد


    و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

    شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

    او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

    او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

    موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

    دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

    کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.

    پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

    پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

    او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.


    برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .
    ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .
    ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
    اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان
    ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

    او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
    او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

    او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به

    همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .....
    یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

    شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
    مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

  16. 14 کاربر به خاطر ارسال مفید Captain Nemo از ایشان تشکر کرده اند:


  17. #29
    عضو فعال مندی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    محل سکونت
    خانه
    نوشته ها
    522
    تشکر
    7,612
    تشکر شده 4,750 بار در 711 ارسال
    از این به بعد میتونین سوالای پزشکیتونو از دکتر مندی بپرسین ...

    یالا ..خانم منشی ...

    اولین مریضو بفرس تو...
    دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ..... ای هیچ تر از هیچ ، تو بر هیچ مپیچ

  18. 9 کاربر به خاطر ارسال مفید مندی از ایشان تشکر کرده اند:


  19. #30
    عضو فعال 313 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2013
    نوشته ها
    196
    تشکر
    289
    تشکر شده 1,000 بار در 268 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط CAPTAIN NEMO نمایش پست ها
    گاو ما ما می کرد

    گوسفند بع بع می کرد

    سگ واق واق می کرد


    و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

    شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

    او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

    او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

    موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

    دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

    کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.

    پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

    پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

    او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.


    برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .
    ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .
    ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
    اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان
    ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

    او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
    او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

    او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به

    همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .....
    بسیار جالب بود در ضمن زیبایی آدم رو به خنده و گریه با هم مشغول میکند
    ای کاش اسم نویسنده های تکه های خوبتون یا اشعارتون رو بگذارید دوستان .

  20. 8 کاربر به خاطر ارسال مفید 313 از ایشان تشکر کرده اند:


صفحه 3 از 5 نخست 12345 آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •