با سلام ما هم پايه ايم اگه قابل بدونيد
با سلام ما هم پايه ايم اگه قابل بدونيد
از انجایی که در این تالار مشغول به فعالیت هستم و این تالار را دوست دارم. احترام به قوانین و مقررات تالار امری لازم و ضروریست.
با توجه به پیغام زیر که توسط مدیران محترم تالار برای اینجانب، ارسال شده است. شرمنده عزیزانی خواهم شد که قول معرفی سهمی را بصورت پی ام برای امروز داده بودم. سهم مورد نظر را در بخش ((( ایجاد تاپیک های جدید ))) امروز معرفی خواهم کرد.
با تشکر از تمام کاربران و مدیران عزیز تالار.
دوست عزیز تصمیم کبری گرامی , با توجه به سیاست سایت بورسی مبنی بر وجود تاپیک جداگانه برای هر سهم تاپیک های گروهی موقتا بسته شده و مطالب بزودی دسته بندی میشود. بنابراین امیدواریم ضمن رعایت نظم مطالب و تناسب مطلب و تاپیک در صورت نیاز در بخش "ایجاد تاپیک جدید" اقدام به ایجاد تاپیک های لازم نمایید.
abolfazl49, monarchy, Renjer, امیر2309, بابي چارلتون, تصمیم کبری, تیزبین, سجادي, فيض, مهراد, چوبین, کارآمد
من نمیدونم این شعر از کیست ولی خیلی زیباست
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
2691, abolfazl49, hamid26967, mahyar1357, Saleh.R, shadi, shayan0711, آزنا, امیر2309, برومند, بنان, تصمیم کبری, تیزبین, داش مهدی, سپه, سپهر سعادت
جناب تصمیم کبری من هرچی ازصبح این بخش تاپیکهای جدیدرورفرش کردم پستی ازشماندیدم
آیاسهم درپیغام خصوصی معرفی شد؟به من هم ارسال کنید
ممنون عالی بود.
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)