صفحه 6 از 70 نخست ... 34567891656 ... آخرین
نمایش نتایج: از 51 به 60 از 698

موضوع: @@@ حکایت نامه @@@

  1. #51
    عضو فعال ناهید آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,409
    تشکر
    10,953
    تشکر شده 8,901 بار در 1,437 ارسال
    از همان ابتدا دروغ گفتند!

    مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" میشویم؟!

    پس چرا حالا "من" اینقدر تنهاست!

    از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!...

    اصلا این "او" را که بازی داد؟!...

    که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!

    میبینی

    قصه ی عشقمان!
    فاتحه ی دستور زبان را خوانده است!!!
    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

  2. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید ناهید از ایشان تشکر کرده اند:


  3. #52
    کاربر فعال arak_bourse آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    3,673
    تشکر
    13,128
    تشکر شده 10,635 بار در 3,281 ارسال
    درس مردانگی در داستان کورش و پانته آ
    تابلویی که می بینید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش اسپانیایی قرن 18 روایت کننده ی یکی از داستان های تاریخ ایران باستان است


    در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.

    در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد. اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست.

    کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

    می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

    آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد.

    از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است.

    معلوم نیست چرا ایرانیان سعی نمیکنند داستانهای غنی خود را گسترش دهند و به جای آن به سراغ داستانهایی میروند که عربها چگونه زنان را به صیغه خود در میاوردند!!!!!!!!!!!!!

    کاش بجای ساخت بعضی سریال ها از این داستان های غنی و اصیل ایرانی ساخته میشد تا فرزندان کوروش منشی و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.

    متاسفانه از اونهایی که وظیفشون ترویج فرهنگ اصیل ایرانیه انتظاری نمیتوان داشت چون اصولا اعتقادی به این فرهنگ اصیل ندارند و فرهنگ وارداتی و تهاجمی عرب را با فرهنگ اصیل و نجیب ایرانی ترجیح میدهند.بیایید خودمان با انتشار و گسترش این گونه مطالب به یکدیگر کمک کنیم تا مردانگی اجدادمان را در برابر تهاجم نامردی دیگران به خود و فرزندانمان بشناسانیم
    تحلیلگر بازار tahlilgar0@

  4. کاربر زیر به خاطر ارسال مفید arak_bourse از ایشان تشکر کرده است:


  5. #53
    عضو فعال iq_son آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نوشته ها
    520
    تشکر
    1,412
    تشکر شده 3,711 بار در 691 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط ناهید نمایش پست ها
    به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.

    پرسیدم: «چرا می خندی؟»

    پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»

    پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟»

    گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»

    با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»

    جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»

    پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟»
    پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
    واقعا عالی بود تحت تاثیر قرار میدهد
    سروران گرامی اگر اظهار نظری می شود صرفا انعکاس نظرات شخصی اینجانب بوده و هیچ توصیه ای به خرید و فروش نیست!

  6. 3 کاربر به خاطر ارسال مفید iq_son از ایشان تشکر کرده اند:


  7. #54
    کاربر فعال arak_bourse آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    3,673
    تشکر
    13,128
    تشکر شده 10,635 بار در 3,281 ارسال
    زمستان

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    سرها در گریبان است
    كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
    كه ره تاریك و لغزان است
    وگر دست محبت سوی كسی یازی
    به اكراه آورد دست از بغل بیرون
    كه سرما سخت سوزان است
    نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك
    چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
    نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم
    ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
    مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
    دمت گرم و سرت خوش باد
    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
    منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
    تگرگی نیست ، مرگی نیست
    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
    من امشب آمدستم وام بگزارم
    حسابت را كنار جام بگذارم
    چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
    به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
    درختان اسكلتهای بلور آجین
    زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
    غبار آلوده مهر و ماه
    زمستان است
    تحلیلگر بازار tahlilgar0@

  8. 3 کاربر به خاطر ارسال مفید arak_bourse از ایشان تشکر کرده اند:


  9. #55
    عضو فعال iq_son آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نوشته ها
    520
    تشکر
    1,412
    تشکر شده 3,711 بار در 691 ارسال
    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
    نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
    ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
    گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش
    که دائم دم گرم خویش در گلویم سخت بفشارد
    بدین سان بشکند سکوت مرگبارم را
    دکتر علی شریعتی
    سروران گرامی اگر اظهار نظری می شود صرفا انعکاس نظرات شخصی اینجانب بوده و هیچ توصیه ای به خرید و فروش نیست!

  10. 4 کاربر به خاطر ارسال مفید iq_son از ایشان تشکر کرده اند:


  11. #56
    عضو فعال بابک پناهی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,639
    تشکر
    5,665
    تشکر شده 27,010 بار در 3,216 ارسال

    نه درس زندگی از آلبرت اینشتین

    نه درس زندگی از آلبرت اینشتین


    به گمانم این نابغه فیزیک را به اندازه کافی بشناسید. اما اینشتین جملات قصاری دارد که دقت به آنها برای جمع و جور کردن کلاف سر در گم زندگی مطمنا نمیتواند خالی از لطف باشد.



    ۱- کنجکاویتان را دنبال کنید: “من استعداد به خصوصی ندارم. فقط به شدت کنجکاوم.”
    درباره چه چیزی کنجکاو هستید؟ دنبال کردن کنجکاویتان راز موفقیتتان است.





    ۲- پشتکار با ارزش است: “نه اینکه من خیلی باهوش باشم؛ بلکه با مسایل زمان بیشتری میمانم.”
    تا زمانیکه به هدفتان برسید، پشتکار دارید؟ اینشتین میخواهد بگوبد، تمام ارزش تمبر پستی به این است که با تمام نیرو به چیزی بچسبد، تا اینکه به مقصدش برسد. مانند تمبر پستی باشید، مسیری را که آغاز کردید به پایان برسانید. به یاد بیاورید که در جایی دیگر اینشتین گفته بود، “من برای ماه ها و سالها فکر میکنم و فکر میکنم. ۹۹ بار نتیجه اشتباه است. صدمین بار حق با من است.”







    ۳- تخیل قدرتمند است: “تخیل همه چیز است. تخیل پیش نمایشی از جذابیتهای آینده زندگانی است. تخیل با ارزشتر از دانش است.”

    آیا از تخیلتان استفاده میکنید؟ اینشتین میگوید تخیل با ارزشتر از دانش است. به یاد بیاورید که توماس ادیسون میگفت: “برای ابداع، به یک تخیل خوب و کپهایی از آت و آشغال نیاز دارید.”





    ۴- اشتباه کردن اتفاق بدی نیست: “فردی که هرگز اشتباه نکرده، هرگز چیز جدیدی را امتحان نکرده است.”

    از اینکه اشتباه کردید، نترسید. اشتباه شکست نیست. اشتباهات میتواند شما را باهوشتر، سریعتر و بهتر کنند. در واقع شما زمانی موفق خواهید شد که دو چندان اشتباه کرده باشید.





    ۵- برای اکنون زندگی کنید: “من هرگز به آینده فکر نمیکنم – آینده به زودی فرا خواهد رسید.”
    شما نمیتوانید فورا آینده را دست خوش تغییرات کنید، بنابراین بسیار مهم است که تمام تلاشتان را برای “اکنون” وقف کنید.







    ۶- انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید: “حماقت این است که بارها و بارها کاری یکسان انجام دهید و انتظار نتیجهای متفاوت داشته باشید.”

    شما نمیتوانید کاری یکسان را هر روز انجام دهید و انتظار تفاوت در نتایجش داشته باشید. به عبارتی، برای ایجاد تغییر در زندگی بایستی در خودتان تغییراتی ایجاد کنید.





    ۷- حماقت و نابغگی: “تفاوت بین حماقت و نابغه بودن در این است که نابغه بودن محدودیتهای خودش را دارد.“






    ۸- یادگیری قوانین و سپس بهتر بازی کردن: “شما بایستی قوانین بازی را بیاموزید. و سپس بهتر از هر فرد دیگری بازی میکنید.”

    دو کار است که باید انجامش دهید: ابتدا باید قوانین بازی را که میخواهید بازی کنید بیاموزید. درست است، خیلی هیجان انگیز نیست اما حیاتی است. بعدا، شما بهتر از هر فرد دیگری بازی خواهید کرد.





    ۹- دانش از تجربه میآید: “اطلاعات، دانش نیست. تنها منبع دانش، تجربه است.”
    دانش از تجربه میآید. شما میتوانید دربارهی کاری بحث کنید، اما بحث کردن فقط درکی فیلسوفانه از آن کار به شما می دهد. شما بایستی در ابتدا آن کار را تجربه کنید تا بدانیدش. چه کنیم؟ تجربه بیاندوزید. وقتتان را خیلی بابت اطلاعات نظری صرف نکنید، بروید و کاری انجام دهید تا تجربهایی با ارزش را کسب کنید.


  12. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید بابک پناهی از ایشان تشکر کرده اند:


  13. #57
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نوشته ها
    320
    تشکر
    1,186
    تشکر شده 1,363 بار در 334 ارسال

    Arrow عصر ما و حکایت هایش

    دوستان این تاپیک را ایجاد کردم جهت جلوگیری از پراکندگی حکایات .

    البته هر نوع حکایتی که نکته دار باشد

    امیدوارم که مقبول بیافتد و دوستان استقبال کنند.
    با تشکر
    ویرایش توسط Moradad : 2011/04/15 در ساعت 19:31

  14. 6 کاربر به خاطر ارسال مفید Moradad از ایشان تشکر کرده اند:


  15. #58
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نوشته ها
    320
    تشکر
    1,186
    تشکر شده 1,363 بار در 334 ارسال
    واما اولین حکایت


    حکایت کوتاه: شما کجا هستید؟!!
    در کنگره حزب کمونسیت شوروی سابق در هنگام سخنرانی نیکیتا خروشچف که با تقبیح جنایتهای استالین جهان راشگفتزده کرد.

    یک نفر از میان جمعیت فریاد برآورد:

    - رفیق خروشچف، وقتی بیگناهان اعدام میشدند، شما کجا بودید؟

    خروشچف گفت: هر کس این را گفت از جا برخیزد.

    اما هیچ کس از جایش تکان نخورد.

    خروشچف ادامه داد: خودتان به سوال خودتان پاسخ دادید.

    در آن زمان من همان جایی بودم که الان شما هستید

  16. 3 کاربر به خاطر ارسال مفید Moradad از ایشان تشکر کرده اند:


  17. #59
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نوشته ها
    320
    تشکر
    1,186
    تشکر شده 1,363 بار در 334 ارسال
    بازیگر
    مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
    جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم،
    برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
    یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
    _____________________________

    مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !

    یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
    _______________________________

    مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
    یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...
    ________________________________

    مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .

    به فکر فرو رفت ...

    باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !

    ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :

    از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!

    او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
    وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!

    سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک
    سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
    _______________________________

    حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد ، کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!

    اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.

    او الان یک بازیگر است. همانند بقيه مردم!

  18. 4 کاربر به خاطر ارسال مفید Moradad از ایشان تشکر کرده اند:


  19. #60
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نوشته ها
    320
    تشکر
    1,186
    تشکر شده 1,363 بار در 334 ارسال
    حکایت فوتبالی ......


    ژاپن که زلزله اومده،

    بحرین که داره سقوط میکنه،

    عراق هم که آمریکا بهش حمله کرده،

    اردن که شلوغ شده،

    سوریه تظاهرات راه افتاده،

    اگر عربستان هم حکومتش عوض بشه، انشاالله ایران میره جام جهانی :

  20. 4 کاربر به خاطر ارسال مفید Moradad از ایشان تشکر کرده اند:


صفحه 6 از 70 نخست ... 34567891656 ... آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •