صفحه 60 از 70 نخست ... 105057585960616263 ... آخرین
نمایش نتایج: از 591 به 600 از 698

موضوع: @@@ حکایت نامه @@@

  1. #591
    کاربر ویژه بورسی rajabnejad آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2012
    نوشته ها
    4,331
    تشکر
    16,697
    تشکر شده 15,809 بار در 3,911 ارسال
    از زرتشت پرسیدند ؛زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟ فرمود: چهار اصل، 1- دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم 2-دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم 3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم 4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
    هرگاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته بیرون آیی, سوختن رو همه بلدند ....

  2. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید rajabnejad از ایشان تشکر کرده اند:


  3. #592
    عضو فعال behnam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    9,603
    تشکر
    20,514
    تشکر شده 98,027 بار در 10,087 ارسال
    ماجرای واقعی یک تصمیم

    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادر شلودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

    سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
    امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
    یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

  4. 6 کاربر به خاطر ارسال مفید behnam از ایشان تشکر کرده اند:


  5. #593
    عضو فعال behnam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    9,603
    تشکر
    20,514
    تشکر شده 98,027 بار در 10,087 ارسال
    شاید فردا دیر باشد!

    روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

    سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

    بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

    روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

    روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

    شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

    معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

    “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

    “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

    دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .

    معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

    آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .

    چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

    او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

    کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

    به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

    معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”

    سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

    که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

    پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ

    فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

    خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

    مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

    همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “

    همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

    مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “

    سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

    نداشته باشد .. “

    معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

    سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

    افتاد .

    بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

    اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

    که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

    هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

    بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید

  6. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید behnam از ایشان تشکر کرده اند:


  7. #594
    عضو فعال kh25 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    687
    تشکر
    5,591
    تشکر شده 3,688 بار در 679 ارسال
    دزد را دیدی؟
    مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
    وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
    مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
    سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.
    او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
    مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

  8. 8 کاربر به خاطر ارسال مفید kh25 از ایشان تشکر کرده اند:


  9. #595
    عضو فعال kh25 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    687
    تشکر
    5,591
    تشکر شده 3,688 بار در 679 ارسال
    خانم زیبا و فرشته
    خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید.
    از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
    فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.
    بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپوساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد.
    خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
    بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عزیمت به خانه، داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
    وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟
    فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  10. 8 کاربر به خاطر ارسال مفید kh25 از ایشان تشکر کرده اند:


  11. #596
    عضو فعال behnam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    9,603
    تشکر
    20,514
    تشکر شده 98,027 بار در 10,087 ارسال
    حکایت خواندنی خیاط

    در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.



    از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.



    در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!

  12. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید behnam از ایشان تشکر کرده اند:


  13. #597
    مدیر آمن خادمی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    5,230
    تشکر
    32,109
    تشکر شده 59,939 بار در 5,248 ارسال
    فحش دل نشين

    دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه… وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده...
    مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم چشماش را باز کرد … گفتم این حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟ با عصبانیت گفت: ” په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟ ” با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره...!!!
    to continue, please follow me on my page

  14. 11 کاربر به خاطر ارسال مفید آمن خادمی از ایشان تشکر کرده اند:


  15. #598
    عضو فعال behnam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    9,603
    تشکر
    20,514
    تشکر شده 98,027 بار در 10,087 ارسال
    شکست، یک شخص نیست!

    یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.



    شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.



    وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته، اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است!

  16. 4 کاربر به خاطر ارسال مفید behnam از ایشان تشکر کرده اند:


  17. #599
    عضو عادی کامران آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2011
    نوشته ها
    30
    تشکر
    37
    تشکر شده 86 بار در 24 ارسال
    داستانى عبرت‏آموز از طمعكار


    شعبى رحمة اللّه عليه همى گويد: صيادى گنجشكى بگرفت، گفت: مرا چه خواهى كرد؟ گفت: بكشم و بخورم، گفت: از خوردن من چيزى نيايد، اگر مرا رها كنى سه سخن به تو آموزم كه تو را بهتر از خوردن من، گفت: بگوى، مرغ گفت: يك سخن در دست تو بگويم و يكى آن وقت كه مرا رها كنى و يكى آن وقت كه بر كوه شوم. گفت: اوّل بگويى، گفت: هر چه از دست تو بشد بدان حسرت مخور، رها كرد و بر درخت نشست گفت:

    ديگرى بگوى. گفت: محال هرگز باور مكن و پريد بر سر كوه نشست و گفت: اى بدبخت! اگر مرا بكشتى اندر شكم من دو دانه مرواريد بود هر يكى بيست مثقال، توانگر مى‏شدى كه هرگز درويشى به تو راه نيافتى.

    مرد انگشت در دندان گرفت و دريغ و حسرت همى خورد و گفت: بارى بگوى. گفت:

    تو آن دو سخن فراموش كردى چه كنى؟ تو را گفتم: بر گذشته اندوه مخور و محال باور مكن، بدان كه پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد اندر شكم من دو مرواريد چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودى چون از دست تو بشد غم خوردن چه فايده. اين بگفت و بپريد و اين مَثَل براى آن گفته همى آيد تا معلوم شود كه چون طمع پديد آيد همه محالات باور كند
    امام صادق عليه السلام : پر حسرت‏ترين مردم در قيامت كسى است كه از عدل تعريف كند ولى در عمل مخالف عدالت رفتار كند

  18. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید کامران از ایشان تشکر کرده اند:


  19. #600
    عضو فعال behnam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    9,603
    تشکر
    20,514
    تشکر شده 98,027 بار در 10,087 ارسال
    افسوس های تکراری

    پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....



    بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....



    او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.



    او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

    گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

  20. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید behnam از ایشان تشکر کرده اند:


صفحه 60 از 70 نخست ... 105057585960616263 ... آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •