...صبح در حالي ساعت 10 از بستر خواب بلند شدم كه معني ضرب المثل سحر خيز باش تا...رو به خوبي و ملموس درك كردم...وقتي چشم هار ودر صبحي ديگر از بهار زندگيم كه ميره به سمت تابستونش و نگرانم پاييزش برسه باز كردم ديدم دراز كش در منظري روحاني و بسيار مقدس به سقف خيره شده ام...يك ان مثل هزاران بار در طول عمر شريف و كوتاهم گامن كردم كه باز پروردگار منو برا ماموريتي برگزيده كه وقتي ديدم سردرد ناشي از بيخوابي و شب زنده داري من در كنار دوستان در فضايي بيريخت واكنده از دود سيگار وجود نداره فهميدم كه بايد لااقل 7 ساعت خوابيده باشم....وقتي كه سعي كردم 5 حس اصلي رو جمع و جور كنم و با حس لامسه ساعت رو از گردن مجسمه بتهوون پايين بيارم ديدم بعلههه...10 صبحه...گفتم قبل از باز كردن تي اس اي اول بوركس و باز كنم از اه و ناله بچه ها ببينم بازار كجاي كاره...كه وقتي خيلي سهاداران و نعره زنان و گيس كشان از اطراف خودم فراري و دوان دوان ديدم فهميدم كه كجاي كار هستيم...زير چشمي نماد كالسيمينو باز كردم ...بعد اهسته اون چشم...بعدش جفت چشم...بعد ديدم كه حقيقت تابنده تر از اونيه كه تو با بازو بسته كردن پلكت بخواي تغييرش بدي...با جفت چشم خيره شدم و وحشتي عظيم رو كه در برابرم خودنمايي ميكرد بلع كردم...