گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #1

    گزیده های شعر و شاعری

    عکس یادگاری مرحوم نیما یوشیج به همراه پسرش شراگیم در کنار شهریار و دخترش.



    تشیع جنازه ملک الشعرای بهار از مسجد سپهسالار و خیابان شاهآباد و سعدی به سوی آرامگاه ظهیرالدوله در تجریش در سال 1330

    عکس:

    to continue, please follow me on my page
  • HOLY
    عضو فعال
    • Jul 2025
    • 1113

    #2
    ادبیات ............

    شعرزیبایی از فرخی سیستانی هستش که تو فیلم شبهای روشن ، فرزاد موتمن (برداشت آزادی از یکی از داستانهای داستایوسکی) هم از این شعر استفاده شده بود.......

    دل من همی داد گفتی گواهی
    كه باشد مرا روزی از تو جدایی

    بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
    بر آن دل دهد هر زمانی گواهی

    من این روز را داشتم چشم و زین غم
    نبوده ست با روز من روشنایی

    جدایی گمان برده بودم ولیكن
    نه چندان كه یك سو نهی آشنایی

    به جرم چه راندی مرا از در خود
    گناهم نبوده ست جز بیگنایی

    بدین زودی از من چرا سیر گشتی
    نگارا بدین زود سیری چرایی

    كه دانست كز تو مرا دید باید
    به چندان وفا این همه بی وفایی

    سپردم به تو دل ندانسته بودم
    بدین گونه مایل به جور و جفایی

    دریغا دریغا كه اگه نبودم
    كه تو بی وفا در جفا تا كجایی

    همه دشمنی از تو دیدم ولیكن
    نگویم كه تو دوستی را نشایی

    نگارا من از آزمایش به آیم
    مرا باش تا بیش ازین آزمایی
    سعی کنیم جزو تغییراتی باشیم که میخواهیم در این دنیا ببینیم ..... @};-

    نظر

    • HOLY
      عضو فعال
      • Jul 2025
      • 1113

      #3
      حمید مصدق و پاسخ فروغ ........

      حمید مصدق – خرداد ۱۳۴۳

      تو به من خندیدی / ونمی دانستی من به چه دلهره / از باغچه همسایه ، سیب را دزدیدم / با غبان از پی من تند دوید/ سیب را دست تو دید/ سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک / وتو رفتی وهنوز / خش خش گام تو تکرار کنان / می دهد آزارم/ومن اندیشه کنان غرق این پندارم / که چرا باغچه کوچک ماسیب نداشت؟






      جواب فروغ فرخزاد

      من به تو خندیدم / چون که می دانستم / تو به چه دلهره از باغچه همسایه / سیب را دزدیدی / پدرم از پی تو دوید/ ونمی دانستی که / باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است! / من به تو خندیدم / که با خنده خود /پاسخ عشق توراخالصانه بدهم / بغض چشمان تو لیک / لرزه انداخت به دستان من/ سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک /دل من گفت برو/ چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تورا / ومن رفتم و هنوز / سال هاست که در ذهن من آرام آرام /حیرت بغض نگاه تو، تکرار کنان / می دهد آزارم / ومن اندیشه کنان غرق این پندارم / که چه می شد اگر باغچه کوچک ما سیب نداشت…
      سعی کنیم جزو تغییراتی باشیم که میخواهیم در این دنیا ببینیم ..... @};-

      نظر

      • ناهید
        عضو فعال
        • Dec 2010
        • 1419

        #4
        دخترك خنديد وپسرك ماتش برد
        كه به چه دلهره از باغچه ي همسايه، سيب را دزديده
        باغبان از پي او تند دويد
        به خيالش مي خواست،
        حرمت باغچه و دختر كم سالش را
        ...از پسر پس گيرد
        غضب آلود به او غيظي كرد !
        اين وسط من بودم،
        سيب دندان زده اي كه روي خاك افتادم
        من كه پيغمبر عشقي معصوم،
        بين دستان پر از دلهره ي يك عاشق
        و لب و دندان ِ
        تشنه ي كشف و پر از پرسش دختر بودم
        و به خاك افتادم
        چون رسولي ناكام
        هر دو را بغض ربود...
        دخترك رفت ولي زير لب اين را مي گفت:
        " او يقيناً پي معشوق خودش مي آيد ! "
        پسرك ماند ولي روي لبش زمزمه بود:
        " مطمئناً كه پشيمان شده بر مي گردد ! "
        سالهاست كه پوسيده ام آرام آرام !
        عشق قرباني مظلوم غرور است هنوز !
        جسم من تجزيه شد ساده ولي ذرّاتم،
        همه انديشه كنان غرق در اين پندارند:
        اين جدايي به خدا رابطه با سيب نداشت
        حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
        خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
        خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

        نظر

        • ناهید
          عضو فعال
          • Dec 2010
          • 1419

          #5
          داور معرفت که سکه بازی با زندگی را بالا می انداخت
          سکه روی لبه تیزش به روی شکافی افتاد
          نه شیر شد و نه خط من ماندم و یک عمر بلاتکلیفی
          سر اینکه حق آغاز بازی با من است یا زندگی !
          هنوز به توافق نرسیده ام!!!!ا
          حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
          خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
          خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

          نظر

          • آمن خادمی
            مدیر
            • Jan 2011
            • 5243

            #6
            میخواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست

            میخواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست
            همراه و همگریز تو باشم، خدا نخواست
            میخواستم که ماهیِ غمگینِ برکهای
            در دستهای لیزِ تو باشم، خدا نخواست
            گفتم در این زمانهی کج فهمِ کند ذهن
            مجنون چشم تیز تو باشم، خدا نخواست
            میخواستم که مجلس ختمی برای این
            پاییز برگریز تو باشم، خدا نخواست
            آه ای پری هرچه غزل گریه! خواستم
            بیت ترانهای ز تو باشم، خدا نخواست
            مظلوم و ساکتم! به خدا دوست داشتم
            یار ستم ستیز تو باشم، خدا نخواست
            نفرین به من که پوچیِ دستم بزرگ بود
            میخواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست

            شاعر:فرهاد صفریان
            to continue, please follow me on my page

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #7
              شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟

              شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟
              شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

              می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
              نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

              کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
              شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

              زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟
              دلِ پولادوش شیر شکارانت کو؟

              سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
              نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟

              چهره ها در هم و دلها همه بیگانه ز هم
              روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

              آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
              روشنای سحر این شب تارانت کو؟

              ..........
              محمد رضا شفیعی کدکنی


              این شعرو رو حتما با صدای مجید درخشانی گوش بدید که چندین سال قبل توی آلمان اجرا کرده؛با حال و هوای امروز جامعه ما مطابقت داره
              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • ناهید
                عضو فعال
                • Dec 2010
                • 1419

                #8
                بهارم دخترم از خواب برخيز

                شكر خندي بزن شوري برانگيز

                گل اقبال من اي غنچه ناز

                بهار آمد تو هم با او بياميز

                بهارم دخترم آغوش وا كن

                كه از هر گوشه گل آغوش وا كرد

                زمستان ملال انگيز بگذشت

                بهاران خنده بر لب آشنا كرد

                بهارم دخترم صحرا هياهوست

                چمن زير پر و بال پرستوست

                كبود آسمان همرنگ درياست

                كبود چشم تو زيبا تر از اوست

                بهارم دخترم نوروز آمد

                تبسم بر رخ مردم كند گل

                تماشا كن تبسم هاي او را

                تبسم كن كه خود را گم كند گل

                بهارم دخترم دست طبيعت

                اگر از ابرها گوهر ببارد

                وگر از هر گلش جوشد بهاري

                بهاري از تو زيبا تر نيارد

                بهارم دخترم چون خنده صبح

                اميدي مي دمد در خنده تو

                به چشم خويشتن مي بينم از دور

                بهار دلكش آينده تو

                فريدون مشيري
                حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                نظر

                • آمن خادمی
                  مدیر
                  • Jan 2011
                  • 5243

                  #9
                  شعر عاشقانه

                  این شعر را شجریان با آهنگسازی حسین علیزاده در فیلم "دلشدگان" به کارگردانی زنده یاد "علی حاتمی" خونده...حتما گوش بدید....بی نظیر و شاهکاره;;)


                  یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن / ترسم که بوی نسترن – مست است ، هشیارش کند


                  ای آفتاب آهسته نٍه، پا در حریم یار من / ترسم صدای پای تو – خواب است -، بیدارش کند.....
                  to continue, please follow me on my page

                  نظر

                  • آمن خادمی
                    مدیر
                    • Jan 2011
                    • 5243

                    #10
                    بهار آمده،

                    بهار آمده،
                    از سیم خادار، گذشته.
                    حریق شعلهٔ گوگردیِ بنفشه چه زیباست!
                    شفیعی کدکنی
                    to continue, please follow me on my page

                    نظر

                    • بابک پناهی
                      عضو فعال
                      • Dec 2010
                      • 3208

                      #11
                      حيدربابا نام كوهي در زادگاه استاد محمد حسين بهجتي تبريزي ملقب به شهريار است



                      حیدربابا دونیا یالان دونیادی
                      سلیمان نان نوح دان قالان دونیادی
                      اغول دوغوب دَردَ سالان دونیادی
                      هرکیم سیه هر نَه وریب آلیبدی
                      افلاطون نان بیر غوری آد قالیبدی
                      حیدربابا یولوم سن نَن کج اولدی
                      عمریم گشدی گَلَمَدیم گِج اولدی
                      هِچ بولمدیم جوانلیقیم نِجولدی؟
                      بولمَزیدوخ دومَدَه وار دونوم وار
                      ایچگینلیک وار ، آیریلیخ وار ، الــوم وار
                      حیدر بابا گون دالیوی داغلاسین
                      اوزون گولسین گولاخلاریــن آغلاسیــن
                      اوشاقلارین بیر دسته گول باغلاسین
                      یل گلنده یولا گَتیسین اویانـا
                      بلکه منیم یاتمیش بَختیم اویانـا
                      حیدربابا گویلر بوتون دوماندی
                      گونلریمیز بیر بیرین نن یامان دی
                      بیر بیروزدَن آیریلمیون آماندی
                      یاخشیلیغی الیمیز دَن آلیبلار
                      یاخشی بیزی یامان گونَه سالیبلار
                      دِنن منیم شاعر اوغلیم شهریار
                      بیر عمریدی غم اوستینده غم قالار



                      دانلود دیوان استاد شهریار

                      http://www.txt.ir/1387/06/06/%D8%AF%...C%D8%A7%D8%B1/

                      نظر

                      • عليرضا جمالی
                        مدیر (ستاره‌دار 20)
                        • Oct 2010
                        • 1294

                        #12
                        شعری از مولانا:
                        نه سلامم نه علیکم
                        نه سپیدم نه سیاهم
                        نه چنانم که تو گویی
                        نه چنینم که تو خوانی
                        و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
                        نه سمائم نه زمینم
                        نه به زنجیر کسی بسته ام و بردۀ دینم
                        نه سرابم
                        نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
                        نه گرفتار و اسیرم
                        نه حقیرم
                        نه فرستادۀ پیرم
                        نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
                        نه جهنم نه بهشتم
                        چُنین است سرشتم
                        این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
                        بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

                        گر به این نقطه رسیدی
                        به تو سر بسته و در پرده بگویــم
                        تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
                        آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
                        خودِ تو جان جهانی
                        گر نهانـی و عیانـی
                        تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
                        تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
                        تو خود اسرار نهانی
                        تو خود باغ بهشتی
                        تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
                        به تو سوگند
                        که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
                        نه که جُزئی
                        نه که چون آب در اندام سَبوئی
                        تو خود اویی بخود آی
                        تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
                        بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
                        و گلِ وصل بـچیـنی....
                        از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #13
                          زرتشت بیا که با تو امید آید / شب نیز صدای پای خورشید آید

                          تاریخ اگر دوباره تکرار شود / کعبه به طواف تخت جمشید آید
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • ناهید
                            عضو فعال
                            • Dec 2010
                            • 1419

                            #14
                            دنبال واژه مباش ؛ کلمات فریبمان می دهند !
                            وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش می رود ،
                            فاتحه ی بقیه حروف را باید خواند ...
                            حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                            خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                            خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                            نظر

                            • ناهید
                              عضو فعال
                              • Dec 2010
                              • 1419

                              #15
                              ز تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

                              رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

                              ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

                              تو بمان و دگران وای به حال دگران

                              ( شهریار)
                              حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                              خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                              خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                              نظر

                              در حال کار...
                              X