با تو مرا حکایت دیرینیست............حرف نگفته با تو چه بسیار است
من جزعی از تو هستم و اما حیف.....بین من و تو فاصله دیوار است
بی تو مخاطبی که ندارم,هیچ.........حتی مجال گفت و شنودم نیست
آه ای حقیقت من سرگردان...........گوش کسی به سمت سرودم نیست
از بس نگفته ام سخنی ,آخر........سنگینی سکوت مرا له کرد
از قله های مبهم دور, ابری .......آمد مرا پر از نفس مه کرد
من آنقدر برای تو پیش از این......اندیشه هام واضح و عریان بود
طوری که میشد از نفسم فهمید..طوری که زیر پوست ,نمایان بود
لب روی لب نجنبد اگر ,بهتر........باید درون سینه بماند,باز
آن راز آن حکایت دیرینه..............آن قصه ی برای تو بی آغاز
؟