جدیت و هدفمندی در راه
===============
این بسیار مهم است که همینجا به آن پرداخته شود.
دو نکته وجود دارد.
هم ما نباید بگذاریم بحث در بحث شود.
و هم اینکه نتیجه «باید» حاصل شود.
و اینکه این حالتها مختص این مبحث و این رشته نیست. در هر رشتهی دیگر کسی که بخواهد بیاندیشد این دو موضوع را با خودش دارد. یعنی اینکه گمان کند به خاطر تعدد و تداخل موضوعها یک حالت سردرگمی به وجود خواهد آمد که در نهایت با یک کلاف سر در گمی رو برو میشود که... بهتر است اصلا از همین آغاز، آغازش نکند (یا اگر آغاز میکند موضوعها را مدیریت کند و سردرگمی به وجود نیاید و به سوی هدفش نیل کند). و در هر علمی یک نفر احساس کند به خاطر پیچیده شدن بیش از اندازهی مسائل و در هم آمیختگی موضوعات و از آن بدتر در هم آمیختگی دانستهها با بخش زیادی از نادانستهها اصلا نتیجهای آخرش حاصل نمیشود. و اینکه هدف از آن دانش را (به جای نتیجهگرایی) تنها گذراندن دوران دانشجویی بداند.
این درست نیست.
این دیدگاه را باید از خودمان دور کنیم.
اگر نتیجه قرار نبود حاصل شود رفتن این راه نه تنها بیارزش بلکه حماقتبار بود.
و اگر صرفا هدف «سرگرمی» و «لذتبخشبودن» باشد... مانند این است که انسان از یک گوهر گرانبها برای استفادهای بسیار پست و جزئی استفاده کند...
که اگر هدفمان تفریح و لذت بردن بود... بازیهای بیشماری بود برای سرگرمی. چرا رنج اندیشیدن و «درست» اندیشیدن و زدودن حواس و خواستهها (احساسات و امیال) از اندیشه و خود را در فشار قرار دادن و پس از آن به دنبال کار (عمل - عمل صالح) رفتن و خود را تراشیدن؟
و اینکه شان و مقام هر چیزی در جای خودش محفوظ است. بازی کردن یک کودک با کودکی دیگر در حیات مدرسه شاید امری زشت نیست... امری پسندیده به شمار آید. ولی نزد استاد... و یا با استاد... قبیج است. شان کتاب این نیست. شان استاد این نیست. شان محیط کلاس این نیست.
در اینجا هم شان این وادی این نیست.
این نکته لازم بود که گفته شود.
نه بزرگانی مانند ابن سینا و علامه طباطبایی و ارسطو هدفشان از این کار دور همی و لذت بردن و بازی فکری بود.
نه ما از پی این دو دو تا چهارتا کردنهایمان و بالا پایین کردنهایمان دنبال دور خودمان چرخیدن هستیم.
گاهی، ممکن است مقداری، شوخی بکنیم یا مسائل جدی را با طنز و مسائل شفاف را با ابهام و ایهام و کنایه و مسائل پیچیده با بیان ساده و مهمور را شفاف و مسایل پنهان (که باید هم پنهان باشند) را به آشکارا بیان کنیم. ولی نه هدفمان شوخی است و نه مبهم و نه ساده. (البته ساده... چرا... ولی نه این سادهای که رایج است و میگوییم.) (و البته اینگونه شوخی و طنز و کنایه و ابهام و سادهانگاری هم دلیل دارد. گاهی برای آسانکردن سفر. گاهی برای راندن نادان و مزاحم، گاهی برای دو چندان کردن پیچیدگی و سختی...)
هدف ما جدیترین، والاترین، مهمترین هدف ممکن است.
قصد ما از فکر کردن نه سرگرمی است و نه حتی استفادهی ابزاری از فکر. قصد ما «شدن» است.
نیل به مقصود راه دارد و سیر میخواهد. فکر پای ما است. برای رفتن. نه دور خود چرخیدن. برای رسیدن. رسیدن به یک هدف. هدفی مشخص. واقعی. و والا.
با این افکار خودمان را سرگرم نمیکنیم. خودمان را تبدیل میکنیم.
نه...
نه علامه طباطبایی خوشگذران و بیکار بود و نه اساتیدش و نه محمد. صلواتالله علیه و علی آله.
این نکته لازم بود گفته شود.
لزومش اینجا است که جهت کلی حرکت را میتواند تحت شعاع قرار دهد.
چنانچه یک نفر شاید عمری را در این راهها بگذراند و آخر ببیند چیزی در دست ندارد.
برای اینکه از آغاز نیتش چیز دیگر بوده، باورش چیز دیگری بوده و اصلا هر روز در راهی دیگر قدم برمیداشته و به سوی جای دیگر میرفته.
به کل میتواند در نتیجه تاثیر داشته باشد.
یک وقت میبینی یک نفر پس از اندیشههای فراوان شده یک ولی خدا. یک نفر هم یک عمر در جر و بحث و جنجال و مغلطه و تعصب و نفهمی گیر کرده. گمان میکند هدف دفاع از یک تعصب کور و قومیت بازی است.
خدا رحمتشان کند حضرت امام خمینی را... مثال میزدند... میگفتند مانند کسی که با یک نماز ۱۵ دقیقهای به معراج میرود و شخصی دیگر چیزی از همان نماز برنمیدارد جز شمردن گلهای قالی.
خدا حفظش کند جناب محمد شجاعی را (حضرت آیتالله محمد شجاعی را نمیگویم). میگفتند اگر هدف داشته باشید زمانی که میروید به یک مکان زیارتی نمیمانید که این دعا را بخوانم یا آن دعا را. زمانی که میروید در انبوه کتب فلسفی نمیمانید که این کتاب را بخوانم یا آن کتاب را. اگر طرح و برنامه داشته باشید میدانید به دنبال چه کسی برای ازدواج میگردید و هدفتان از ازدواج چیست و با ازدواج میخواهید به چه برسید و نمیمانید که چه کنم و با که ازدواج کنم و چگونه مراسم بگیرم و غیره.
حدا حفظش کند استاد دینانی را. میگفتند هر کتاب یک پاسخ است. تو باید یک پرسش داشته باشی و با آن پرسش به نزد کتاب بروی و از او جواب مسئلت کنی.
هدف ما چیست؟ هدف ما از فلسفیدن (اندیشیدن - ژرف اندیشیدن) و بلکه از زندگی چیست؟
سرگرمی؟ مشغول شدن؟ رها بودن؟ به دور خود چرخیدن؟ بازی کردن؟ وقت گذرانی؟ رسیدن؟ به چه رسیدن؟
خدا رحمتشان کند علامه طباطبایی را. میگفتند در هر کاری دو چیز لازم است (تا به مقصد مطلوب برسی) نظم و روح.
باید یک نخ تسبیح داشت و هر روز مهرهای درون آن انداخت. هر روز باید گام برداریم. هر روز یک گام در راه رسیدن به هدفمان باید برداریم. منظم و با حالت (روح). حالا هدفمان هر چه میخواهد باشد باشد. چه سرگرمی چه تبدیل شدن به موجودی دیگر (مطلوب) چه رفع حجب دانشی چه هر چه... چه با پای اندیشه و چه با پای کار. چه با مطالعه و اندیشیدن و چه با چله نشینی و اصلاح خلق.
به هر روی...
در انتها «باید» «نتیجه» وجود داشته باشد و باید به قصد «نتیجهگیری» حرکت را آغاز کرد. وگرنه نه گام برداشتن و نه آغاز کردن بیهوده خواهد بود.
در آغاز آدم باید بداند چه میخواهد. باید بداند چقدر فقیر است و فقرش چیست و دنبال چه آمده و کجا میخواهد برود و از کجا میخواهد نیاز خودش را چگونه برطرف کند.
وگرنه نسیبش از این سالها اندیشیدن و مجاهده میشود شبیه نسیب همان بنده خدایی که از روزه تنها گشنگیاش را چشیده و از نماز تنها گل قالی را درک کرده.
مانند خیل انسانهای دیگر...
موضوع جدی است. خیلی.