چند چیز دیگر هم به ذهنم میرسد که به خودم و شما یادآوری میکنم:
- با آدمهای مثبت پریدن. در همین انجمن هستند آدمهایی که انرژی مثبت از سر و پایشان میبارد. در عوض هستند آدمهایی که دم به دمشان بدهی افسردگیشان را به تو تزریق میکنند. (خود من هم احتمالا یکیشان. البته من در حال تغییر هستم.) طبق حدیث: همنشین از همنشین رنگ میگیرد.
- همانگونه که خانم رویا گفتند داشتن یک دفتر سپاسگزاری. (آهان... اکنون یادم آمد... یک راهکار دیگر هم گفتند و آن تمسخر موقعیت بد بود. که در همین جستار هست.)
میدانید چیست؟ بیشتر اوقات احساس بدبینی آن زمان آغاز میشود که آدم مانند بوکسباز درون رینگ بوکس یک مشت جانانه (از بازار) میخورد.
کنترل احساسات در اینجا بسیار مهم است.
بیشتر ما به این حالت که میرسیم بلند بلند میگوییم اصلا هم درد نداشت. ولی بعد میرویم یک گوشه گریه میکنیم.
بعدش هم میرویم یک سال در سوگ مینشینیم... و داد و ستدهایمان هم خراب میشود.... ولی راه حل درست این است که قضیه را به درستی جمعش کنی. از قضیه عبرت بگیری. و روحیه عالی به خودت القاء کنی. و درایتت را جمع کنی و بروی بزنی تو گوشش (تو گوش حریف بوکسباز - تو گوش بازار).
گمان کنم این را به خودآگاه آوردن کار درستی باشد. شبیه آن کاری که در بالا در مورد اثر فیزیکی (ضربه زدن به پشت دست) گفته شده بود.
دوستان اگر کسی چیزی به ذهنش میرسد لطفا ایدهاش را بفرماید.
ویرایش:
پس از این که مشت خوردی. بگویی خیلی طبیعی است. من خودم را با کسی مقایسه نمیکنم. با هیچ چیز مقایسه نمیکنم. اشکال نداشت. یکی خوردم. صد تا دیگر هم قبلا خوردم و صد تا دیگر هم مطمئنا بعد از این میخورم. نمردم و نمیمیرم. ولی هر روز قویتر میشوم! من روحیهام را از دست نمیدهم و مطمئنم که کار درست را انجام میدهم و خدا (یا طبیعت به دید مادهپرستان) هم بالاخره پاداش مرا میدهد. از رو نمیروم و من هم میروم تلاش میکنم یکی بزنم تو گوشش. امروز نشد فردا. فردا نشد پسفردا. من سختجانتر از این حرفها هستم و این قدر تلاش میکنم که بالاخره یک روزی میشود که فقط من میزنم تو گوشش.
عاقبت واس ماس.