با اجازه کاربر بهرام خان
////////
قدرتی که در بخشش وجود داره
این اتفاق چند سال پیش و توی یک روز خیلی گرم تابستونی برام افتاد. داشتم می-
رفتم چند تا چیز بخرم. اون روزها زیاد پیش میاومد که به سوپرمارکت برم چون اون
قدر پول نداشتم که بتونم مواد غذایی رو که در طول هفته مصرف میکردیم یک-
دفعهای بخرم.
زن جوونم چند ماه پیش و بعد از مدتها مبارزه با سرطان مرده بود. هیچ بیمهای هم
نداشتیم. خرجمون زیاد بود و خیلی هم بدهی داشتم. فقط یک شغل نیم هوقت داشتم
که ازش به قدری در میآوردم که بتونم شکم دو تا بچه کوچیکم رو سیر کنم. اوضاع
بد بود – خیلی بد.
اون روز در حالی که دلم حسابی گرفته بود و فقط چهار دلاری توی جیبم بود داشتم
میرفتم سوپرمارکت تا چند لیتر شیر و یک بسته نون بخرم. بچه ها گرسنه بودن و
باید چیزی بهشون میدادم تا سیر بشن. وقتی به چراغ قرمز رسیدم یک زن و مرد
جوون رو با بچه اشون دیدم که توی چمنهای کنار خیابون نشسته بودن. آفتاب سرظهر هم حسابی اذیتشون میکرد.
مرد روی یک تکه مقوا نوشته بود "اگه بهم غذا بدین براتون کار میکنم". زنش هم
کنارش بود و به ماشینهایی که پشت چراغ قرمز وایمیستادن نگاه میکرد. بچهشون
هم که حدود دو سالش بود عروسکی رو که فقط یک دست داشت بغل کرده بود. همه
این چیزها رو توی همون سی ثانیه ای که پشت چراغ بودم دیدم.
خیلی دلم میخواست چند دلار بهشون بدم. ولی اگه این کار رو میکردم دیگه پولی
برای خرید شیر و نون برام باقی نمیموند. چراغ که سبز شد یک دفعه دیگه بهشون
نگاه کردم. هم احساس گناه کردم )که بهشون کمک نمیکنم( و هم ناراحت شدم
)چون پول کافی نداشتم که به اونا هم بدم(.
موقع رانندگی نتونستم از فکر اونا بیرون بیام. تا یکی دو کیلومتر فقط چشمهای
غمگین و بی روح اون مرد جوون و خونوادهاش رو میدیدم. دیگه نتونستم تحمل کنم.
دردی رو که داشتن حس کردم و دیدم باید کاری براشون بکنم. این بود که دور زدم
و برگشتم به همون جایی که اونا رو دیده بودم.
کنار خیابون نگه داشتم و دو دلار از چهار دلاری رو که داشتم به اونا دادم. وقتی ازم
تشکر میکرد اشک توی چشمهاش جمع شده بود. لبخندی زدم و به سمت
سوپرمارکت رفتم. امیدوار بودم که شاید هم شیر و هم نون رو به قیمت حراجی
بفروشن. شاید هم میشد که فقط شیر یا فقط نون بخرم. خب، باید این جوری
وقتی به پارکینگ رسیدم هنوز هم اون واقعه توی ذهنم بود. ولی احساس خوبی
نسبت به کاری که کرده بودم داشتم. از ماشین که پیاده شدم احساس کردم که یک
چیزی زیر پامه. پام رو بلند کردم و دیدم یک بیست دلاری اونجاست. اصلا باورم
نمیشد. اطراف رو نگاه کردم و هیچ کسی رو ندیدم. در حالی که از تعجب حیرون
مونده بودم رفتم توی سوپرمارکت و عالوه بر شیر و نون چند تا چیز دیگه هم که
خیلی لازم داشتم خریدم.
اون واقعه رو هرگز فراموش نمیکنم چون بهم یاد داد که دنیا عجیب و مرموزه. یک
بار دیگه این باورم رو که هرگز نمیشه به دنیا زیادی بخشید تقویت کرد. دو دلار داده
بودم و بیست دلار گیرم اومده بود. توی مسیر برگشت هم دوباره به اون خونواده
گرسنه رسیدم و پنج دلار دیگه هم بهشون دادم.
اون اتفاق فقط یکی از اتفاقهای این جوری بود که توی زندگیم افتادن. به نظر میاد
که هر چی بیشتر بدیم بیشتر گیرمون میاد. شاید هم این یکی از قوانین جهانی باشه
که میگه "اگه میخواین بگیرین باید اول بدین".
یک شعری رو به این مضمون یادمه:
"یک آدم دیوونهای بود که هر چی بیشتر میداد پولدارتر میشد".
اغلب مواقع فکر میکنیم که چیزی نداریم که بدیم. ولی اگه به دقت نگاه کنیم می-
بینیم که چیزای کوچیکی داریم که میتونیم اونا رو به دیگران بدیم. بیاین برای یک
دفعه هم که شده فکر نکنیم که اول باید خیلی داشته باشیم تا بعدش بتونیم بدیم. با
بخشیدن از همون مقدار کمی هم که داریم در انبار دنیا رو روی خودمون باز میکنیم
و اجازه میدیم که خیلی چیزها به طرفمون سرازیر بشن.
لزومی هم نداره که اینو فقط به خاطر این که من دارم میگم باور کنین. فقط کافیه
که صادقانه امتحانش کنین تا از نتایجی که میگیرین تعجب کنین. معمولا هم از
همون کسانی که بهشون دادیم پس نمیگیریم بلکه از جاهایی میاد که ما حتی
تصورش رو هم نمیتونیم بکنیم.
این قانون جهانی رو خودتون امتحان کنین. قانون جهانی همیشه کار میکنه.
از کتاب بزرگترین راز پول. اثر جو ویتالیاینها ذهنیات غلط نوسنده یعنی همان "جو ویتالی " است اگر فرض کنیم مدیریتی اینجوری در کار است خب بیست دلاری را به همون خانواده گرسنه میداد نه زیر پای اون نویسنده . این نویسندگان بدنبال خرافات هستند و هیچگاه به فکر آگاه کردن برای برطرف کردن علت گرسنگی بر نمیآیند و به این طریق گرسنگی به این شکل ادامه می یابد و توسط چنین نویسندگانی توجیه اخلاقی میشود .