کاربران گرامی بورسی، با توجه به تغییرات اخیر سایت در صورت وجود هر گونه مشکل در استفاده از سایت (درج پیام، عضویت و...) با ایمیل boursy.com[@]gmail.com در ارتباط باشید یا موضوع را در تاپیک «شما بگویید...» درج کنید.
تاریخ - تیمارستان در ایران سابقه چندان طولانی ندارد و احتمالا از دوران سلطنت ناصرالدین شاه محلی را به نام دارالمجانین در نظر گرفتند.
دارالمجانین
این تصویر از عیادت کنندگان سید اشرف الدین گیلانی، صاحب امتیاز و نویسنده نشریه نسیم شمال گرفته شده است.
تیمارستان در ایران سابقه چندان طولانی ندارد و احتمالا از دوران سلطنت ناصرالدین شاه محلی را به نام دارالمجانین در نظر گرفتند و بیماران روانی را با وسایل ابتدایی و ناقص و تقریبا به صورت فراموش شده در آنجا ماوا دادند. با بیماران اعصاب و روان در ایران بسیار بد رفتار میشد و اغلب در رویارویی با آنان به کتک و شلاق و تازیانه متوسل میشدند. تازه حدود 80 سال قبل بود که به تدریج تیمارستانهای جدید در ایران به وجود آمدند و درمان بیماران روانی سر و سامان گرفت.
داستانهای زیادی از بازدید ناصرالدین شاه از دارالمجانین و متلک پرانیهای مردم به او بر سر زبانهاست یا در کتابها آورده شده است.
یکی از دولتمردان قاجاری آصف الدوله نام داشت که روزی که در حضور شاه صحبت میکرد و درباره نحوه سرکوب عشایر متجاوز ترکستان روس سخن میراند پیشنهاد کرد آنها را با شلیک خمپاره توپ منکوب کنند و ناگهان از جا برخاسته با دهان صدای شلیک توپ را درآورد و مرتبا میگفت در رر - ورورور گرمب، گرمب، گرمب در ودردرودر، و شاه متوجه شد او دیوانه شده است از این رو دستور داد مرخص شود و مدتی استراحت کند.
درباره حسینعلی خان صدرالسلطنه نوری معروف به حاجی واشنگتن که تا اوایل زمان سلطنت رضا شاه هم زنده بود شایعاتی وجود داشت که حکایت از دیوانگی شدید او میکرد و مرحوم علی حاتمی در فیلم «حاج واشنگتن» که چند ماه پیش از تلویزیون پخش شد تا حدودی جنون او را نشان داده است. حاج واشنگتن روز عید قربان گوسفندی در هتل بزرگی در شهر واشنگتن که موقتا در آنجا اقامت داشت در وان حمام سر برید که خون آن گوسفند از شیروانی سرازیر شد و به خیابان ریخت و باعث وحشت و اجتماع مردم شد و کار به مداخله پلیس و بازداشت موقت جناب ایلچی رسید، در ایران نیز او در صحبت پرت و پلا میگفت و از این رو چندان به او وقعی نمی نهادند.
ایجاد دارالمجانین در تهران
دارالمجانین تهران از اوایل دهه 1300 سروسامانی یافت. در گزارش هیات بهداشتی اعزامی جامعه اتفاق ملل در سال 1924 / 1303 آورده شده است که دیوانه خانه تهران (دارالمجانین) به وسیله دایره صحیه بلدیه (شهرداری) تهران اداره میشود. در آن زمان بهداشت و درمان در ایران آنقدر ناشناخته بود که تنها دایرهای به نام صحیه زیر نظر بلدیه تاسیس شده بود که امور بهداشت شهری را زیر نظر داشت. تشکیلات صحیه که بعدها اداره کل صحیه شد در سالهای بعد تاسیس شد که جزو وزارت داخله (کشور) بود و تنها پس از اینکه رضا شاه از سلطنت مستعفی شد و از ایران رفت دولت فروغی وزارت بهداری را تاسیس کرد زیرا به قدری وضعیت بهداشت و بهداری و درمان اسفناک بود و به گونه ای بیماریها مردم را تلف میکرد که ایجاد وزارت بهداری ضروری تشخیص داده شد.
دیوانه خانه یا دارالمجانین تهران که در دهه های بعد نام آن به تیمارستان (پس از تصویب لغات جدید فارسی در سالهای 1320-1314 هـ.ش) تغییر یافت و در دهه های چهل و پنجاه آنجا را بیمارستان روانی خواندند و نام «رازی» هم به آن گذاشتند، در ابتدا فقط 100 نفر ظرفیت داشت ولی در سال 1303 که پزشکان هیات صحیه جامعه اتفاق ملل از آن دیدن کردند 112 مریض در آنجا بستری بودند که شامل 69 تن مرد، 41 نفر زن و دو کودک بودند.
تقریبا نیمی از بیماران در اتاقهای کوچکی به اندازه تقریبی 5/2 در 5/2 متر (8 پا در 8 پا) تحت نظر بودند که مانند سلول زندان بوده است. این اتاقها کاملا لخت بوده و هیچگونه وسیلهای در آنها دیده نمیشد. ولی از نظر نور در شرایط خوبی بود. درب آنها آهنین و کف آنها کاشی بود. در میان هر اتاق یک جوی فاضلاب قرار داشت که به منظور شستشوی اتاق به کار برده میشد. حصیری کف هر اتاق پهن شده بود که به منزله رختخواب بود.
افراد مریض در شرایط ابتدایی نگهداری میشدند اما اتاقها پاکیزه بود و پزشکان خارجی بازدیدکننده هیچ علامت آلودگی، ادرار، مدفوع و بوهای کریه در آنجا ندیدند و استشمام نکردند. این دیوانگان افراد خطرناکی بودند که در چنین سلولهایی نگهداری میشدند. مابقی که آرامتر بودند در بخشهای عمومی که در هر کدام 8-6 تخت چوبی قرار داشت به سر میبردند. بعضی از دیوانگان که از طبقات مرفه بودند در اتاقهای اختصاصی زندگی میکردند.
دیوانه های زن نیز در بخش جداگانه نگهداری میشدند. موهای سر کلیه دیوانه ها اعم از زن و مرد را تراشیده بودند. پزشکان خارجی اظهار نظر کرده بودند در ایران آن زمان که سیفلیس رواج زیادی داشت انتظار میرفت که فلج به علت سیفلیس زیاد وجود داشته باشد اما در زمان بازدید پزشکان جامعه اتفاق ملل از تیمارستان تهران فقط دو مورد بیمار مبتلا به سیفلیس در دیوانه خانه وجود داشت. سیفلیس مغز هم در ایران بسیار کم بود.
در سال 1302 هـ.ش، 79 مریض از دارالمجانین مرخص شده بودند. این افراد یا معالجه شده یا میتوانستند با کمک دوستان خود زندگی کنند. بودجه دارالمجانین در آن زمان بسیار کم و فقط 280 لیره در ماه بوده است. در سالهای بعد تعداد دیوانگان بسیار شد. بیشتر دیوانگی ها در ماه های گرم تابستان آغاز میشد. بعضی از سرمایه داران و تجار وقتی ورشکست میشدند خود را به دیوانگی میزدند و به تیمارستان انتقال مییافتند تا طلبکاران سراغشان نروند. هنگامی که قانون نظام اجباری وضع شد نیز بعضی از مشمولان دست به اعمال جنون آمیز میزدند تا بگویند دیوانه اند و از اعزام به سربازی معاف شوند.
چون دیوانگان درباره جنایت و جرایم فاقد مسوولیت هستند عدهای از کسانی که مرتکب قتل میشدند نیز خود را به دیوانگی میزدند اما اطباء حقه های همه این مدعیان جنون را کشف کرده و نمی گذاشتند آنها به حال خود گذاشته شوند. معروفترین کسی که او را در سال آخر حیاتش به تیمارستان بردند مرحوم سیداشرف الدین گیلانی مدیر روزنامه فکاهی و طنزنامه نسیم شمال بود که عمرش در تیمارستان به پایان رسید و آن گویا در سال 1313 هـ. ش بوده است.
همین طور دکتر حسان یکی از باسوادترین و با استعدادترین پزشکان ایرانی نیز که در پاریس تحصیل میکرد حین تحصیل و در حالی که پس از پایان دوره عمومی، دوره عالی تخصص را میگذراند مبتلا به جنون شد و سرپرستی محصلین ایرانی در اروپا تصمیم گرفت او را در معیت یکی از دانشجویان رشته پزشکی که تحصیلاتش تمام شده بود به ایران بازگرداند اما دکتر حسان که از حدود سال 1313 تا حدود دو دهه و نیم بعد یعنی تا حدود سالهای 1335 هـ.ش زنده بود و در تیمارستان تهران میزیست، حین بازگشت از اروپا دست به کارهای عجیبی زد و موجبات زحمت همسفر خود را که همان دکتر نصرت الله باستان چشم پزشک معروف بود فراهم آورد. این ماجرا به قدری خواندنی و شیرین است که در آینده آن را جداگانه خواهیم آورد.
جوان 22 ساله اي به نام ميرزا ابوطالب يزدي، فرزند حاج حسين مهرعلي، در سال 1322 خورشیدی (دو سال از پادشاهی محمد رضا شاه می گذشت) با همسرش، به قصد زیارت مکه در ایام حج، از راه خرمشهر به كويت رفته و از آنجا خودش و زنش را با شتر به سرزمين حجاز و مكه ميرساند.
در جريان طواف به علّت بيماري، به استفراغ مبتلا گرديد و قی کرد. براى احترام خانه كعبه بلافاصله احرامي ِ خود را (کفن سفیدی که در مراسم آنجا می پوشند) جلوي دهان گرفت و در نتيجه احراميش آلوده شد. امّا مانع از كثيف شدن خانه كعبه نگرديد و در اين موقع چند نفر از مسلمانان دو آتیشه شهادت دادند كه ابوطالب قصد كثيف كردن كعبه را داشته است و ابوطالب بيچاره بازداشت گرديد و سپس در دارالقضاي شرعي محاكمه و به گردن زدن محكوم شد.
حکم او در روز دوازدهم ذي الحجّه تازی، توسط دژخیم آل سعود که توسط 50 نفر پاسبان ابوطالب را در حالي كه دستبند به دست هايش زده بودند، اجرا شد.
ابوطالب یزدی را، از مركز پليس خارج و به جلوي بازار صفا و مروه آوردند و در ميان جمعيت مقابل سكوي مجازات قرار دادند. جلاد رسمي دولت سعودي، ابوطالب را چهار زانو روي زمين نشاند و بازوان او را بر محوري ثابت بست و سپس به دستش دستبند زد، جمعيت در ميداني كه نزديك دارالقضاي شرعي بود، جمع شده و منتظر اجراي حكم بودند. فرمان قتل به زبان عربي قرائت شد.
سپس جلاد سر به گوش ابوطالب گذارده، آخرين دقايق زندگي را به عربي به او يادآور مي شود و ابوطالب كه تا آن لحظه نه مفهوم محاكمه را فهميده بود و نه از متن حكم كه به زبان عربي قرائت مي شد چيزي مي فهميد، ساكت و آرم نشسته، نگاه به جمعيت دوخته بود، كه ناگاه جلاد با نوك شمشیر فشاري به پشت گردن ابوطالب وارد مي سازد. بر اثر آن خون جاري و ابوطالب از ترس سرش را جلو مي برد و در همين لحظه جلاد با يك ضربه شمشير بزرگي كه در دست داشت، بر گردن او فرود مي آورد.
گردن به وضع فجيعي بريده شده ولي استخوان حلق مانع از قطع شدن سر مي شود. امّا بلافاصله شمشير براي بار دوّم به حركت درآمده سر از گردن جدا و روي پاي ابوطالب مي افتد و بنا به گفته همسرش، آخرين كلمه اي كه ابوطالب برزبان آورده، اين جمله بود: «آخر شما كار خودتان را كرديد».
بلا فاصله دو اتومبيل در محلّ حاضر مي شود و يكي سرِ جدا شده و بدن را به پزشك قانوني منتقل مي نمايد و ديگري با ريختن شن در صدد از بين بردن آثار جنايت برمي آيد. شيخ علي اصغر يكي دیگر از حجّاج ايراني داوطلب به خاك سپردن ابوطالب گردن بریده مي شود. پليس سعودي به شيخ علي اصغر خبر مي دهد كه جنازه براي تحويل حاضر است.
وقتي كه به پزشك قانوني مي روند، متوجّه مي شوند كه سرابوطالب را معكوس روي بدن گذارده و دوخته اند. به شيخ علي اصغر مي گويند که باید 65 ريال سعودي دستمزد بخيه زدن سر به بدن را پرداخت كند تا جسد تحويل واجازه حمل داده شود!
شيخ علي اصغر عصباني شده، فرياد مي زند: پول را بايستي كسي بدهد كه فرمان قتل را داده است!
خانواده ابوطالب که منتظر برگشتن حاجی از مکه بودند، وقتی بدن بی سر ابوطالب را بجای سجاده و تسبیح و عطر دریافت کردند؛ بر سر و روی خود می کوبیدند. دو خواهر ابوطالب، در فاصله کمی از یکدیگر جان باختند (گویا خودکشی کردند)
پس از این فاجعه ضد بشری در سعودی، دولت ایران روابط دیپلماتیک خودش را با سعودی برای چهار سال قطع کرد. و دیگر هیچ کس حق نداشت به سعودی برود.
اما، دوباره با فشار مقامات مذهبی، و مردم پهن مغز و متعصب ایران، محمد رضا شاه با فرستادن یک شمشیر طلایی به دربار سعودی، خواهان بازگشت مناسبات سعودی با ایران شد.
هنگامی که خبر زدن گردن ابوطالب یزدی به رضا شاه در ژوهانسبورگ رسید، در حالی ایشان از تندرستی و سلامتی زیادی برخوردار نبود، با خشم گفت: من اگر آنجا بودم، خاک سعودی را توبره می کردم و این است سزای بی خردان ابلهی که فرسنگ ها می پیمایند و با سرمایه های خود را به جیب وهابیون بی مغز میریزند و آبروی خود و خانواده و میهن خود را، به تارج میدهند.
ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم
نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم
لئونیداس کسی بود که در زمان حمله خشایارشا به یونان در جنگ ترموپیل
مانند آریو برزن پایداری کرده بود و سرنوشتی همانند آریو برزن داشت اما
بر خلاف آریو برزن که جز چند سطر ترجمه از منابع دیگران اثری در دست نیست
، یونانیان در محل بر زمین افتادن لئونیداس، یک پارک و بنای یاد بود
ساخته و مجسمه او را برپا داشته اند و واپسین سخنانش را بر سنگ حک کرده
اند تا از او سپاسگزاری شده باشد.
یکی از سرداران بزرگ تاریخ ایران در زمان هخمنشیان آریوبرزن بود که در
زمان حمله اسکندر مقدونی به ایران از سرزمین خود با شجاعت دفاع کرد و در
این راه کشته شد .عده ای او را از اجداد کرد ها يا لر ها می دانند.
اسکندر مقدونی پس از پیروزی در سومین جنگ خود با ایرانیان که به جنگ آربل
Arbel یا گوگامل Gqugamele مشهور است در سال ۳۳۱ پیش از میلاد مسیح ،بابل
و شوش و استخر (در استان فارس کنونی) را از آن خود ساخت و تصمیم به دست
یافتن به پارسه گرفت و به سوی پایتخت ایران حرکت کرد .
اسکندر سپاه خود را به دو بخش تقسیم کرد . یکی از بخش ها به فرماندهی
شخصی به نام پارمن یونوس از راه جلگه رامهرمز و بهبهان به سوی پارسه
حرکت کرد و خود اسکندر نیز با سپاه سبک اسلحه از راه کوهستان (کو ه های
کهگیلویه) روانه پایتخت ایران شد و در تنگه های در بند پارس (برخی آن را
تک آب و گروهی آن را تنگ آری می دانند) با مقاومت ایرانیان روبرو شد.
درجنگ در بند پارس آخرین پاسداران ایران با شماری اندک به فرماندهی
آریوبرزن در برابر سپاهیان پرشمار اسکندر مقدونی دلاورانه از میهن خویش
دفاع کردند و بی پروا با سپاهیان اسکندر به مقابله پرداختند و بسیاری از
آنان را به خاک نشاندند و سر انجام توانستند سپاه اسکندر را به عقب نشینی
وادارند .
با وجود آریوبرزن و پاسدارانی که جانانه از میهن خویش دفاع می نمودند گذر
سپاهیان اسکندر از این تنگه های کوهستانی غیر ممکن بود . پس اسکندر به
نقشه ی جنگی ایرانیان در جنگ ترموپیل Thermopyle روی آورد و با کمک یک
اسیر ایرانی آریوبرزن را دور زد و از بیراهه ها و تنگه های سخت کوهستانی
خود را به پشت سربازان پارس رسانید و آنان را به محاصره گرفت. ( پس از
اتمام جنگ نیز عمر آن اسیر چندان دوامی نیاورد و به دستور اسکندر به دلیل
خیانت کشته شد.)
آریو برزن با ۴۰ سواره و ۵ هزار سرباز پیاده و وارد کردن تلفات سنگین به
دشمن ، خط محاصره اسکندر را شکست و برای یاری به پایتخت به سوی پارسه
شتافت ولی سپاهیانی که اسکندر دستور داده بود از راه جلگه به طرف پارسه
بروند ،پیش از رسیدن او به شهر دست یافته بودند .
آریو برزن با وجود دست تصرف پایتخت به دست سربازان اسکندر و در حالی که
سپاهیان دشمن سخت در حالی تعقیب او بودند حاضر به تسلیم نشد و آنقدر در
پیکار با دشمن پافشاری کرد که همه ی یارانش از پای افتادند و جنگ وقتی به
پایان رسید که آخرین سرباز پارسی زير فرمان آریوبرزن به خاک افتاده بود.
در کتاب اتیلا نوشتهٔ لویزدول آمده که در آخرین نبرد اسکندر که از شجاعت
آریوبرزن خوشش آمده بود به او پیشنهاد داده بودکه تسلیم شود تا مجبور به
کشتن او نشود ولی آریوبرزن گفته بود:"شاهنشاه ایران مرا به اینجا فرستاده
تا از این مکان دفاع کنم و من تا جان در بدن دارم از این مکان دفاع خواهم
کرد."
اسکندر نیز در جواب او گفته بود:"شاه تو فرار کرده .تو نیز تسلیم شو تا
به پاس شجاعتت تو را فرمانروای ایران کنم."
ولی آریو برزن در پاسخ گفته بود :"پس حالا که شاهنشاه رفته من نیز در
این مکان می مانم و آنقدر مبارزه میکنم تا بمیرم" و اسکندر که پایداری او
را دیده بود دستور داد تا او را از راه دور و با نیزه و تیر بزنند.
آنها آنقدر با تیر و نیزه او را زدند که یک نقطهٔ سالم در بدن او باقی
نماند.پس از مرگ او را درهمان محل به خاک سپردند و روی قبر او نوشتند "به
یاد لئونیداس”*.
در این جنگ یوتاب (به معنی درخشنده و بی مانند) خواهر آریو برزن که
فرماندهی بخشی از سپاه را بر عهده گرفته بود ،در کوه ها راه را بر سپاه
اسکندر بست .یوتاب و برادرش آنچنان جنگیدند تا هر دو کشته شدند و نامی
درخشان از خود بر جای گذاشتند .
* لئونیداس کسی بود که در زمان حمله خشایارشا به یونان در جنگ ترموپیل
مانند آریو برزن پایداری کرده بود و سرنوشتی همانند آریو برزن داشت اما
بر خلاف آریو برزن که جز چند سطر ترجمه از منابع دیگران اثری در دست نیست
، یونانیان در محل بر زمین افتادن لئونیداس، یک پارک و بنای یاد بود
ساخته و مجسمه او را برپا داشته اند و واپسین سخنانش را بر سنگ حک کرده
اند تا از او سپاسگزاری شده باشد.
*منبع:گزيده اي از فرهنگ و تاريخ جهان
نوشته شده توسط فریدون زنگنه در گروه اسکندر مقدونی ، هخامنشیان
عظمت امپراتوري هخامنشي هنگامي روشن مي گردد كه رفتار ايرانيان با رفتار ديگر ملل دوره ي باستان و يا حتي جهانگيران بعد از هخامنشيان مقايسه شود ، جهانگيراني چون اسكندر ، چنگيز ، تيمور، آتيلا و اعراب كه رفتارهايي مبتني بر دشمني و تبعيض مذهبي و نژادي را در دستور كار خود قرار مي دادند .
به عنوان مثال يونانيان كه معاصر هخامنشيان بودند هرگز نتوانستند يك واحد سياسي بزرگتر از يك شهر بسازند و يا در همان واحدهاي كوچك امنيت و ثبات برقرار كنند . وضعيت شهر ملطيه كه يكي از مراكز بازرگاني يوناني نشين آسياي صغير در آغاز دوره ي هخامنشيان بود و نخستين مكتب فلسفي يونان در آنجا به وجود آمد ، بنابر پژوهش هاي فيلسوف مشهور ، برتراند راسل ، به قرار زير بوده است :
بخش بزرگي از جمعيت ملطيه را بردگان تشكيل مي دادند و آن جمعي كه صاحبان برده بودند همواره در مبارزه ي طبقاتي براي برتري يافتن بر يكديگر بودند . به گونه اي كه گاه پيروزي با توده ي نه چندان ثروتمند بود و زنان و كودكان اشراف را مي كشتند و گاه اشراف مسلط مي شدند و مخالفان را زنده زنده مي سوزاندند و ميدان هاي شهر را با مشعل هاي زنده ( افرادي كه زنده مي سوختند ) روشن مي ساختند . در زمان طالس ( دانشمند مشهور يوناني ) چنين وضعي در بيشتر شهرهاي يونان حاكم بود .
تقريبا چند دهه پيش از اينكه ايرانيان شاهنشاهي هخامنشي را ساختند ، آشورباني پال ، شاه آشور ، كشور ايلام را گرفت و به يادگار اين فتح كتيبه اي نوشت و افتخار خود را چنين شرح داد :
در مدت يك ماه سراسر كشور ايلام را به ويرانه اي مبدل ساختم . صداي مردم و صداي چهارپايان كوچك و بزرگ و هر نوع زمزمه ي شادي و سرود را در مزارع و دشت هاي ايلام خاموش كردم و آن را به گونه اي ويران كردم كه گورخر و آهو و حيوانات درنده در آن مسكن كردند .
در مقابل اين همه خونخواري ، وقتي كوروش بزرگ در سال 538 پ.م بابل را گرفت ، اعلاميه اي منتشر ساخت كه در حقيقت نخستين منشور حقوق بشر محسوب مي شود . اگر آن كتيبه به دست نيامده بود ، كسي نمي توانست باور كند كه پادشاهي در 2500 سال پيش - در كمال قدرت و در وضعي كه نه ملل مغلوب و نه خدايان ايشان انتظاري جز نظير آنچه آشور باني پال بر سر ايلام آورد را نداشتند - از پيروزي نظامي كامل خود براي انجام يك انقلاب اساسي به نفع ملل مغلوب استفاده نمايد . در اين اعلاميه ، نطفه ي بسياري از اصول اساسي اعلاميه ي حقوق بشر كه مجمع عمومي سازمان ملل متحد در سال 1948 ميلادي به اتفاق آرا تصويب كرد ، به چشم مي خورد .
اگر اعلاميه كوروش بزرگ به نظر برخي وطن فروشان صرفا يك تظاهر سياسي بود ، باز از اين جهت كه پادشاهي در آن زمان - بر خلاف آشور باني پال - لزوم رعايت احوال و حقوق ديگران را وعده داد ، نماينده ي يك تفاوت اساسي اخلاقي و فكري بين ايرانيان و ديگر ملل فاتح محسوب مي شود تا چه رسد كه به حكم اسناد تاريخي و پژوهش هاي خاورشناسان مسلم باشد كه رفتار كوروش بزرگ و جانشينانش عملا و حقيقتا با اصول اين اعلاميه مطابق بوده است .
گرچه بود آتش پرستي كارشان بود عدل و راستي آيين شان
قرنها زيشان جهان معمور بود ظلمت ظلم از رعايا دور بود ( جامي )
« ما از ايام پدران خود تا امروز مرتكب تقصير هاي عظيم شده ايم ... ما بندگانيم ليكن خداي ما ، ما را در حالت بندگي ترك نكرده است ، بلكه ما را مورد نظر پادشاهان پارس گردانيده ، حيات تازه به ما بخشيده است تا خانه ي خداي خود را بنا نماييم و خرابي هاي آن را تعمير كنيم و ما را در يهودا و اورشليم قلعه بخشيده است . » كتا ب عزرا ، باب نهم ( تورات )
آزاد كردن يهوداني كه بخت النصر دوم ، پادشاه بابل در 586 پ.م پس از تسخير اورشليم اسير كرده و به بابل آورده بود و كمك به اين اسيران - براي آنكه به بيت المقدس برگردند و معبد خود را از نو بسازند - تنها نمونه اي از رفتار هخامنشيان است كه چون در چند قسمت از كتاب مقدس يهوديان به آن اشاره شده ، در جهان شهرت يافته است ولي روش هخامنشيان با ملل ديگر نيز بر همين منوال بوده است .
رفتار كمبوجيه و داريوش بزرگ با مردم مصر نمونه اي ديگر از اين گونه رفتارهاست . هر دو شاه عنوان ستيتوره پادشاهان مصر را كه متضمن احترام به رب النوع بود ، اختيار كردند . داريوش چند معبد براي خداي مصريان ساخت و نخستين دانشكده ي پزشكي جهان را در آن كشور بنياد نهاد . وي همچنين به نماينده ي خود دستور داد تا فرماندهان ارتش ، موبدان و كارمندان دولتي مجموعه ي قوانين فراعنه ، معابد و مردم را ( بر مبناي اعتقادات مصريان ) تنظيم كنند .
مصريان ، داريوش را ششمين و آخرين قانون گذار خود مي دانستند و نام او را در روي مزار گاو مقدسشان ( آپيس ) مي كندند و حتي او را فرزند رب النوع ( نوعي خدا ) نيت مي خواندند . يكي از درباريان بزرگ مصري ، كمبوجيه را بهترين فرمانروا در سنت فراعنه مي داند و جمعي از مورخان معاصر ( از جمله ريچارد فراي ) معتقدند كه كمبوجيه همان رفتار ملايم كوروش را ادامه داده ، ولي چون از درآمد بهضي از معابد كاسته بود ، روحانيان آن معابد بر عليه او تبليغاتي نموده بودند كه سبب شده تصويري بيمار و تندخو از او رواج يابد و در نتيجه هرودوت از او به زشتي ياد نمايد . خوشبختانه با كشفيات اخير ، روز به روز چهره ي شفاف تري از پادشاهان هخامنشي به دست مي آيد . يكي از اين اكتشافات ، به دست آوردن كتيبه هايي از سراپئوم ممفيس ( مدفن گاوهاي آپيس مرده و موميايي شده ) است كه در آن كاهن اعظم از حضور خاضعانه ي كمبوجيه در مراسم تدفين آپيس ياد مي كند و اين شايعه ي منقول از هرودوت مبني بر اين كه كمبوجيه ، دستور كشتن آپيس را صادر كرده بود ، رد مي كند .كتيبه ها در همان حال اين نكته را روشن مي سازند كه كمبوجيه به عنوان پادشاه مصر شمالي و جنوبي ، پسر ايزد را ( يكي از ايزدان مهم مصري را نام دارد ) و خلاصه به سمت فرعون ، تشريفات خاكسپاري جنازه را رهبري كرده است .
در يكي از كتيبه هايي كه در مصر به دست آمده - در تعريفي مشابه آنچه تورات از كوروش كرده - درباره ي داريوش چنين آمده است : « داريوش كه زاده ي الهه ي نيت خانم سائيس است ، انجام داد تمام چيزهايي كه خداوند آغاز كرد .... سرور همه چيز كه قرص آفتاب را احاطه كرده ، وقتي كه در شكم مادر قرار داشت .... امر كرد به او .... دست خود را با كمال به طرف او برد تا دشمنان او را بر افكند ، چنان كه از براي پسر خود را كرد . »
در 117 كتيبه ي كوچك و بزرگ كه درباره ي هخامنشيان در مصر به دست آمده يك شير نشسته به جاي علامت عادي الهه ي « را » پسر الهه ي نيت به كار رفته و از اين رو تصور مي شود كه شير را مظهر و نمود ايران و ايراني و از مختصات عظمت آنها مي دانسته اند .
باز همين مروت و جوانمردي در رفتار هخامنشيان با مردم بابل ديده مي شود ، به گونه اي كه در اعلاميه ي كوروش بزرگ پس از فتح بابل اين مطلب به روشني قابل درك است . هم چنين دستور هايي كه هخامنشيان براي اداي احترام به آداب مذهبي يونانيان تابع خود و رعايت طرز حكومت آنان صادر كردند و رفتاري كه با يونانيان پناهنده و يا شكست خورده داشتند ، نمونه هاي ديگري از جنبه ي انساني جهانداري هخامنشيان است .
جالب است بدانيم كه در جنگ با يونانيان ، شاهنشاهان هخامنشي ماموران ويژه اي براي حفظ مجسمه ي آپولون و معبد دلف - كه ذخاير زياد داشتند و بسيار مورد توجه يونانيان بودند - تعيين كردند ، نا اين بناها از تعرض احتمالي سربازان ايراني ( كه از مليت هاي مختلف بودند ) مصون باشند .
هم چنين هرودوت مكرر از مواردي صحبت مي كند كه ايرانيان از اسيران مجروح يوناني پرستاري مي كردند و با سرداران شجاع يوناني با احترام فراوان رفتار مي كردند . بر خلاف يونانيان كه اسيران ايراني را قرباني بت هاي خود مي كردند و يا نمايندگان هخامنشيان را مي كشتند . اسپارتي ها پس از آن كه دو نماينده ي خشايارشا را زجر داده و به چاه انداختند از ترس حمله ي ايران ، دو نفر از بزرگان اسپارت را به ايران فرستادند تا شاه از آنان انتقام بگيرد . خشايارشا اين اسپارت ها را رها كرد ه و مي گويد : « اگر من با شما همانطور كه اسپارتي ها با نمايندگان من رفتار كردند رفتار نمايم ، اخلاق پارسي را تا حد اخلاق اسپارتي پايين آورده ام » .
حتي ايرانيان پلي را كه براي حمله به يونان با مشقت هاي بسيار روي داردانل ساخته بودند باز كردند تا كشتي هايي كه از درياي سياه آذوقه به يونان مي بردند بگذرند و يونانيان گرفتار قحطي نشوند . ( ايرانيان نمي خواستند با مرگ كودكان و زنان يوناني تخم كينه در دل آنها برويد )
آرتميس نخستين بانوي دريانورد و فرمانده نيروي دريايي هخامنشيان
آرتميس يا آرتميز در چم(معني) راست گفتار بزرگ فرمانده بزرگ نيروي دريايي خشايارشا در جنگ يونانيان بود که با خردمندي و کارآمدي بي همتاي وي نيروي دريايي و رزمناوهاي تريوم و صدها ناو نبرد ناو ناوچه را رهبري کرد و با فرماندهي درست بايسته خويش سپاه يونان را در هم شکست. اين زن فرمانده از رايزنان جنگي خشايارشا نيز بود.ارتميس چهره اي شگفت انگيز در تاريخ ايران باستان است و شايد گزافه نگفته باشيم در تاريخ سر تا سر جهان ميباشد ..او نخستين بانويي است که در سمت فرماندهي نيرومند ترين نيروي دريايي جهان و عضو شوراي عالي دفاعي و وزارت جنگ و وزارت دفاع هخامنشيان و همچنين فرماندهي سپاه غربي ايران مستقر در کاريه انجام وظيفه ميکرد .اين بانو در سال 480 پيش از ميلاد مسيح با پنج رزمناو سنگين تريوم و هشت هزار سپاهي پياده مرکب از هشت هنگ و دو گردان ششصد نفره از نيروهاي زبده گارد جاويدان که توسط خشاريارشاه براي محافظت از ملکه ارتميس اعزام شده بودند در جنگ سالاميس شرکت کرد ..
وي را از سويي يوناني ميدانيم و از سويي خشن ترين دشمن يونانيان ميدانيم و از سويي دلاور ترين فرمانده ايراني که ضمن اينکه شکست فاحشي بر يونانيان وارد کرد قواي دريايي فنيقيه را که از نبرد فرار ميکردند و در خطوط دفاعي ايران شکاف ايجاد کرده بودند را دنبال نمود و ضمن غرق نمودن ناوگان فنيقي ناوگان يوناني را که در شکاف نفوذ کرده بود و قصد حمله از پشت به ناوگان ايران را داشت شکست بسيار مهلک و سختي داد.با اين حال هنوز چهره اين بانو پر رمزو راز مانده است.حال انکه پس از شناخت حکومت هخامنشيان و نحوه اداره ارتش و ساتراپيهاي ان مشکل خود بخود حل ميشود .ايران در دوران هخامنشي گستره اي فراوان يافته بود و يکي از ساتراپهاي مهم در مرز با يونان کاريه به مرکزيت هاليکار ناسوس بود اين ساتراپ شاهانش خود را ايراني ميدانستند و هرگز زير بار يونان نرفتند ولي ساکنان شهر عمدتا تاجران و کشاورزان يوناني مهاجر بودند ..
معروفيت ارتميس در تمام دوران ادامه داشت و حتي در دوره ساساني و اسلامي نام بسياري از دختران دربار حتي سلاطين سلجوقي ارتميس بود و او بسيار محبوب شاهان ميهن دوست مثل ملکشاه سلجوقي جلال الدين خوارزم و شاه عباس بود و قبل اسلام نيز که گفتنش لزوم ندارد که چه بسا نام بسياري از دختران ايراني ارتميس بود .ملکه ارتميس در سال 480 پيش از ميلاد با سيصد فرمانده و ناوران مشهور ايراني در نبرد سالاميس شرکت کردو ترموپيل و چون تنها زن فرمانده ارتش ايران در کل جنگ بود و ايرانيان شاهد دلاوري بانوي زيباي ارتش خويش بودند به جوش خروش درامده و دليرانه ميجنگيدند تا مبادا به بانو اسيب برسد مخصوصا دو گردان محافظ جان ملکه که از سپاه جاويدان بودند انچنان دلاوري کردندکه ملکه نيز تهيج شد و اين دلاوري باعث محبويبت وي تا زمان حاضر نيز شده ..
متاسفانه بيشتر اطلاعات ما از وي از هرودوت است مردي از خاندان مهاجرين که دشمن درجه يک خاندان ليگداميش خاندان ملکه ارتميس بود و سر ضد ايراني بودنش توسط همين خاندان تبعيد به يونان شد هر چند هرودوت سياستي ضد ايراني داشت و گاهي سخنانش بر ضد ملکه است اما وي نيز نتوانسته سخنان نيشداري برملکه ببنددودر جايي از زيباي و دلاوري ملکه سخن گفته و گاهي نيز با سخنان نيش دار او را بدنام کرده.
ارتميس علاوه بر شجاعت و زيبايي داراي بصيرت کامل در امور جنگي بودبخصوص در امور نبرد ناوگانهاي جنگي و به عقيده تيمستوکل زمامدار اتني دشمن ايران (در هنگام لشکر کشي خشايار شاه)ارتميس يکي از برجسته ترين دريا سالاران جهان بوده که دشمن ديرينه يونانيان بوده و ان قدر يونانيان از وي ميترسيدند از ساير فرماندهان ايراني نميترسيدند.
دو قطعه از ملحفه هاي تحتخواب متعلق به آدولف هيتلر منقش به صليب شكسته و حروف اول اسم رهبر آلمان نازي قرار است در يك حراجي در انگليس به فروش برود.
به گزارش خبرگزاري رويترز، حراجي درويتس در شهر بريستول انگليس قرار است روز سهشنبه يك ملحفه سفيد و يك روبالشتي گلدوزيشده با تصوير يك عقاب و يك صليب شكسته به همراه حروف اول اسم آدولف هيتلر را به حراج بگذارد.
يك متخصص حراجي درويتس اظهار داشت: آدولف هيتلر و "اوا براون" در سال 1945 خودكشي كردند و سرايدار خانه آنها بسياري از اجناس شخصي متعلق به آنها را از منزل آنها خارج كرد تا از دسترس غارتگران مصون بماند.
اين اقلام چندين سال پيش توسط يك كلكسيونر خصوصي در آلمان خريداري شد.
متخصص حراجي درويتس افزود: در سالهاي اخير بسياري از داراييهاي شخصي هيتلر شروع به پديدار شدن در حراجيها به ويژه در آلمان كردهاند. قيمتي كه ما براي ملحفه هاي متعلق به هيتلر تعيين كردهايم، بين دو تا سه هزار پوند است و تاكنون درخواست هاي زيادي براي خريد آنها دريافت كرده ايم.
در اینجا گزیده ای از سخنان نادر شاه افشار پادشاه ایران زمین را تقدیم می کنم :
نادر شاه افشار : میدان جنگ می تواند میدان دوستی نیز باشد اگر نیروهای دو طرف میدان به حقوق خویش اکتفا کنند .
نادر شاه افشار : سکوت شمشیری بوده است که من همیشه از آن بهره جسته ام .
نادر شاه افشار : تمام وجودم را برای سرفرازی میهن بخشیدم به این امید که افتخاری ابدی برای کشورم کسب کنم .
نادر شاه افشار : باید راهی جست در تاریکی شبهای عصیان زده سرزمینم همیشه به دنبال نوری بودم نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان ، چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه جان و مال و ناموست در اختیار اجنبی قرار گرفته و دستانت بسته است نمی توانی کاری کنی اما همه وجودت برای رهایی در تکاپوست تو می توانی این تنها نیروی است که از اعماق و جودت فریاد می زند تو می توانی جراحت ها را التیام بخشی و اینگونه بود که پا بر رکاب اسب نهادم به امید سرفرازی ملتی بزرگ .
نادر شاه افشار : از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است.
نادر شاه افشار : اگر جانبازی جوانان ایران نباشد نیروی دهها نادر هم به جای نخواهد رسید .
نادر شاه افشار : خردمندان و دانشمندان سرزمینم ، آزادی اراضی کشور با سپاه من و تربیت نسلهای آینده با شما ، اگر سخن شما مردم را آگاهی بخشد دیگر نیازی به شمشیر نادرها نخواهد بود .
نادر شاه افشار : وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند . پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند .و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند .
نادر شاه افشار : هر سربازی که بر زمین می افتد و روح اش به آسمان پر می کشد نادر می میرد و به گور سیاه می رود نادر به آسمان نمی رود نادر آسمان را برای سربازانش می خواهد و خود بدبختی و سیاهی را ، او همه این فشارها را برای ظهور ایران بزرگ به جان می خرد پیشرفت و اقتدار ایران تنها عاملی است که فریاد حمله را از گلوی غمگینم بدر می آورد و مرا بی مهابا به قلب سپاه دشمن می راند ...
نادر شاه افشار : شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است .
نادر شاه افشار : فتح هند افتخاری نبود برای من دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را در حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند . اگر بدنبال افتخار بودم سلاطین اروپا را به بردگی می گرفتم . که آنهم از جوانمردی و خوی ایرانی من بدور بود .
نادر شاه افشار : کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است .
نادر شاه افشار : هنگامی که برخواستم از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم بردگانی زبون ، سپاه من نشان بزرگی و رشادت ایرانیان در طول تاریخ بوده است سپاهی که تنها به دنبال حفظ کشور و امنیت آن است .
نادر شاه افشار : لحظه پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران ، زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم .
نادر شاه افشار : برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم .
نادر شاه افشار : گاهی سکوتم ، دشمن را فرسنگها از مرزهای خودش نیز به عقب می نشاند .
نادر شاه افشار :کیست که نداند مردان بزرگ از درون کاخهای فرو ریخته به قصد انتقام بیرون می آیند انتقام از خراب کننده و ندای از درونم می گفت برخیز ایران تو را فراخوانده است و برخواستم .
هیچ کدام از ما ,همه چیز را در اختیار نداریم پس به هم نیازمندیم.برای بر اوردن نیازهایمان, باید به ادب میدان دهیم.[ارد بزرگ]
مرگ به خاطر خربزه / ماجرای آقا محمدخان و شاعر کتابخوان شب پیش از مرگ
ادبیات - آقا محمدخان قاجار سرسلسله پادشاهان قجری است که زندگیاش با حوادث عجیب و جالبی گره خورده است.
به گزارش خبرآنلاین، او که با بر انداختن سلسله زندیه به قدرت رسید، سرانجام در جریان لشگر کشی بیرون راندن سپاه روس ها از ایران کشته شد.
عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من که یکی از منابع مهم در مطالعه دوران قاجاریه محسوب میشود، دلیل به قتل رسدن او را اینگونه شرح میدهد:« در ایام محاصره شوشا، مقداری خربزه برای شاه آورده بودند که تحویل آبدار خود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یک دانه از آنها را که یک ظرف میشود در سفره غذای او بگذارند. خربزهها زودتر از حسابی که شاه داشته است تمام میشود. شاه تاریخ روز آوردن خربزهها و اینکه چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید باقی باشد دقیقا تعیین میکند و از آبدار باقیمانده را مطالبه مینماید. آبدار هم نجات را در حقیقتگویی میپندارد و اعتراف میکند که با دو نفر از پیشخدمتها آنها را خوردهاند. شاه برای همین جرم، امر به کشتن هر سه نفر میدهد. بعد از آن که به خاطر او میآورند که شب جمعه است، اعدام آنها را به صبح شنبه محول مینماید و چون محکومین به تجربه میدانستند که حکم شاه استینافپذیر نیست، شب شنبه سه نفری وارد اتاق خواب او شده کارش را میسازند و جواهرهای سلطنتی را برداشته فرار میکنند.»
یک شب پیش از مرگ آقا محمد خان اما اتفاق جالبی بین او و یک شاعر رخ میدهد.
این شاه قجری،یک شاعر کتابخوان همراه خود داشته که شبها پیش از خواب برای او کتاب میخوانده. شب پیش از مرگ شاه، این شاعر کاری میکند که در دستگاه آقامحمدخان سزایش مرگ بودهاست.
عبدالله مستوفی در مورد این ماجرا مینویسد: «میرزا اسماعیل مستوفی که در این سفر همراه بوده است میگوید: از موقع بیرونآمدن شاه مدتی گذشت. پیشخدمتها و آبدار هم که معمولا طرف استعلام بودند دیده نشدند. بعضی رجال که پشت اتاق رفتند سر و صدایی نشنیدند. بالاخره بعضی جرات کردند و قدم در اتاق گذاشتند و از واقعه خبردار شدند و سران و سرکردگان را از قول شاه احضار کردند. همین که جمع شدیم مطلب افشا شد. برای حفظ اردو مشورت کردیم. رای بر این داده شد که چیزهای ذیقیمت بین اشخاص رشیدی از حضار که بتوانند آن را حفظ کنند، تقسیم شود و چیزهای سنگین وزن را جا بگذارند و هر کس به هر طریق که بتواند خود را به تبریز برساند. از جمله چیزهای قیمتی زر و سیمی بود که من تحویلدار آن بودم و چون شب جمعه حساب خود را علیالرسم با شاه گذرانده بودم و باقی آن معلوم و موجود بود، این باقی را بین حضار تقسیم کردم و رسید آنها را پهلوی صورتحسابی که به امضای دو شب قبل از شاه داشتیم گذاشتم و متفرق شدیم.
وقتی که از مجلس بیرون آمدم کتابخوان شاه را دیدم دیوانهوار در کنار حیاط قدم میزند و به این شعر که زاده افکار خودش است مترنم میباشد:
بتر از شمر و یزید! سر نحست که برید؟
با پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد. نزدیک او رفتم دستی به شانهاش گذاشتم و پرسیدم: «شما را چه میشود؟» با اشاره به سمت اتاق شاه گفت:«دیشب کار من با این … به جای عجیبی منجر شد. رسم ما این بود که هر شب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمیداشتم و پهلوی رختخواب مینشستم. این قدر میخواندم تا شاه لحاف را که تا زیر چانه به روی خود کشیده بود به روی دماغ بکشد. این علامت مرخصی من بود. برمیخاستم کتاب را در جای خود میگذاشتم و خارج میشدم.
دیشب شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد. من هم خیلی خسته بودم به طوری که اواخر کار چشمم کار نمیکرد. به هر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت. من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم. شاه گفت: «مردکه! جای کتاب آنجا است؟» من نخواستم محاجه کنم که شب قبل هم همین جا بوده است. کتاب را برداشتم و در طاقچهای که پهلوی بخاری بود گذاشتم. باز گفت:«... جای کتاب آنجا است؟» پیش خودم فکر کردم در اتاق یک طاقچه دیگر آن طرف بخاری بیش نیست، کتاب را به آن طاقچه میگذارم و جانم خلاص میشود. همین کار را کردم. باز گفت: «پدرسوخته! جای کتاب آنجا است؟» من از فرط خستگی از خود بیخبر شدم. مثل اینکه نمیدانم با چه کسی طرفم گفتم:«مردکه پدرسوخته...! پس جای کتاب کجاست؟ اتاق طاقچه دیگری ندارد که آنجا بگذارم.» شاه بلند شد میان رختخواب نشست، من در حقیقت این وقت از خواب بیدار شدم و فهمیدم چه گوری برای خود کندهام. خود را به روی قدمهای او انداختم و گفتم: «من خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق کنید.» شاه گفت: «برخیز» اطاعت کردم. سرپا جلویش ایستادم. گفت: «ببین در اتاقهای مجاور کسی هست؟» رفتم دیدم در هر یک، یکی دو نفر خوابیدهاند، برگشتم به عرض رساندم. گفت: «دو چیز میان جانت رسیده است. یکی حقبهجانبی تو که من عبث به تو اعتراض کرده بودم، دیگری بیدار نبودن کسی که حرفهای تو را شنیده باشد. حالا هم به تو میگویم هر وقت کسی از آنچه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر توست برو بخواب!» ولی کجا به چشم خواب رفت؟ از آن وقت تا نیم ساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود و مرا لای دست گذشتگانم بفرستد.»
نظر