صفحه 9 از 19 نخست ... 6789101112 ... آخرین
نمایش نتایج: از 81 به 90 از 185

موضوع: همراه با همدم

  1. #81
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    center of iran
    نوشته ها
    85
    تشکر
    368
    تشکر شده 531 بار در 84 ارسال
    این که میگن آچار فرانسه یعنی این

  2. 8 کاربر به خاطر ارسال مفید mrt1364 از ایشان تشکر کرده اند:


  3. #82
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    center of iran
    نوشته ها
    85
    تشکر
    368
    تشکر شده 531 بار در 84 ارسال
    به این میگن تک چرخ



  4. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید mrt1364 از ایشان تشکر کرده اند:


  5. #83
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    center of iran
    نوشته ها
    85
    تشکر
    368
    تشکر شده 531 بار در 84 ارسال


  6. 6 کاربر به خاطر ارسال مفید mrt1364 از ایشان تشکر کرده اند:


  7. #84
    عضو فعال ناهید آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,409
    تشکر
    10,953
    تشکر شده 8,901 بار در 1,437 ارسال
    mrt1364 عزيز ممنون از اينكه سعي مي كني اين تاپيك رو زنده نگه داري مثل زمان فرابورس و خوشحال تر از اينكه چارتهاي تكنيكالت رو مي بينم تو يكي از وفادارترين دوستان ماهستي
    پيروز و سربلند باشي
    اميدوارم همدم هم كارهاش روي روال بيفته و ديگه اينجا مستقر بشه
    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

  8. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید ناهید از ایشان تشکر کرده اند:


  9. #85
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    center of iran
    نوشته ها
    85
    تشکر
    368
    تشکر شده 531 بار در 84 ارسال
    به این میگن زیر گیری


  10. 4 کاربر به خاطر ارسال مفید mrt1364 از ایشان تشکر کرده اند:


  11. #86
    عضو فعال ناهید آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,409
    تشکر
    10,953
    تشکر شده 8,901 بار در 1,437 ارسال
    اين نوشته يه كمي طولانيه ولي ارزش خوندن داره

    حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید !!

    ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
    این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
    ...توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
    چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از

    لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک

    کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن

    را از قاب ذهنم بیرون کشید.
    از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

    بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
    در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

    مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
    وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در

    نظرم خیال انگیز مینمود.
    به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
    اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

    رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
    ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
    محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
    وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
    روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
    هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

    اش میشد !
    اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در

    پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
    < انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >
    این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
    باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
    ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
    من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
    آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

    های من بود ؟!
    منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
    محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
    برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
    آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

    بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
    مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

    از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
    هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
    این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
    توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
    بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
    دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
    بعد نامه یی به من داد و گفت :
    این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
    ( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
    مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

    بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
    خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

    پوچم ، میخندید.
    مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

    آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
    _ سلام مژگان . . .
    خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
    مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
    چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
    مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
    و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
    _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
    در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
    _ س . . . . سلام . . .
    _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این

    کار رو بکنی ؟
    یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
    این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

    بودم .
    حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
    تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
    آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

    کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
    وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

    سنگین را تحمل کنم .
    نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
    چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم

    چشمهایم را ببندم .
    مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
    حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

    کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
    داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
    شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
    قلبم . . .
    قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

    حلش عاجز بودم کمک کند .
    بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

    چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
    ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

    خشکیده که بوی عشق میداد .
    به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
    ( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
    چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
    به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
    را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
    بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را

    نداشته .
    اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
    به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
    را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
    گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
    درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
    در نظر من چقدر پست ….
    چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
    عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
    خواستم که مرا ببخشد.
    اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم
    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

  12. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید ناهید از ایشان تشکر کرده اند:


  13. #87
    مدیر Captain Nemo آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    آبادان
    نوشته ها
    2,911
    تشکر
    72,557
    تشکر شده 21,295 بار در 2,970 ارسال
    البته دور از جون شما
    تصور کنید که بعنوان نوزادی ناخواسته و حاصل یک رابطه جنسی بی سر و ته، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه های مردم است دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید...؛
    تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند...

    تصور کنید که در سن کودکی مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و همیشه بخاطر ساده ترین اشتباهات شما را کتک بزند و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید که در دامنش گریه کنید...

    تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد و برادرتان از ابتلا به ایدز...

    تصور کنید که مادرتان آنقدر فقیر است که نمیتواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه های اندک شما برآید و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند...

    تصور کنید که آن مرد غریبه یک ارتشی بسیار سخت گیر باشد که تصمیم دارد از همان بچگی به شما نظم و ترتیب را یاد بدهد و دائم تنبیه کند و دستور دهد، ولی شما مجبورید او را بابا صدا کنید...

    تصور کنید که در میان این همه بدبختی سیاه پوست هم هستید یک آمریکایی-آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است...

    تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد...
    الان چه کار می کنید؟ چه بر سرتان آمده است؟
    بله درست حدس زدید
    الان قدرتمند ترین زن جهان هستید! محبوب ترین، پولدار ترین، با نفوذ ترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست
    همه شما را بعنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پر طرفدار ترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون می شناسند...؛
    سیاستمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدمهای بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند...
    در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان...

    یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم می شود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، کاخی در فلوریدا، خانه ای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلورادو، پلاژهایی در هاوایی و ...؛
    با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار، و دارایی حدود سه میلیارد دلار، بعنوان ثروتمند ترین زن خودساخته جهان شهرت دارید...
    آنچه خواندید خلاصه ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری (Oprah Winfrey)
    یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

    شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
    مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

  14. 10 کاربر به خاطر ارسال مفید Captain Nemo از ایشان تشکر کرده اند:


  15. #88
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    center of iran
    نوشته ها
    85
    تشکر
    368
    تشکر شده 531 بار در 84 ارسال

  16. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید mrt1364 از ایشان تشکر کرده اند:


  17. #89
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    center of iran
    نوشته ها
    85
    تشکر
    368
    تشکر شده 531 بار در 84 ارسال

  18. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید mrt1364 از ایشان تشکر کرده اند:


  19. #90
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    center of iran
    نوشته ها
    85
    تشکر
    368
    تشکر شده 531 بار در 84 ارسال
    قلیان USB

  20. 4 کاربر به خاطر ارسال مفید mrt1364 از ایشان تشکر کرده اند:


صفحه 9 از 19 نخست ... 6789101112 ... آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •