صفحه 5 از 8 نخست ... 2345678 آخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 73

موضوع: ++خاطرات غیر بورسی++

  1. #41
    عضو فعال behnam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    9,603
    تشکر
    20,514
    تشکر شده 98,027 بار در 10,087 ارسال
    حالا که حرف سرکار گذاشتن شد منم یه خاطره میگم
    ترم جدید دانشگاه تازه رشروع شده بود و کلاسها هنوز تق و لق بود
    یه روز سر یکی از کلاسها با یکی از دوستام نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم
    این دوستمون یه ریش پروفسوری گذاشته بود و قیافشم یه خورده سن بالا به نظر می رسید
    در حین صحبت بودیم که یهو سه تا از دخترای دانشجو که معلوم بود ورودی جدیدن وارد کلاس شدن و به این دوستمون گفتن سلام استاد!!!
    آخه این بنده خدا جای استاد نشسته بود و به خاطر همون قضیه ریش پروفسوری اونا فکر کردن که استاده
    ما هم اصلا به روی خودمون نیاوردیم
    بعد من رو به این دوستم گفتم : پس استاد این جلسه تشکیل نمیشه دیگه
    بعد یکی از این دخترا از این استاد قلابی پرسید :ببخشید استاد چرا کلاس تشکیل نمیشه
    آقای استادددددددد هم گفت متاسفانه من یه کاری امروز برام پیش اومده که مجبورم برم
    نکته جالبش این بود که اون کلاس برای بچه های ترم اول بود و ما اصلا جزو اون کلاس نبودیم چون ترم 6 بودیم
    هیچی دیگه با این کار خانمهای دانشجو رفتن خونه و بعدش کلاس تشکیل شد منتها بدون حضور اون سه نفر

  2. 12 کاربر به خاطر ارسال مفید behnam از ایشان تشکر کرده اند:


  3. #42
    مدیر آمن خادمی آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    5,230
    تشکر
    32,109
    تشکر شده 59,939 بار در 5,248 ارسال
    این دوستان توی این سایت من هم در نوع خودشون جالب هستن.......

    حالا یک هفته این تاپیک رو آوردم بخش "گفت وگو بورسی"....هیچکس غیر از من و دو سه نفر دیگه نیومده بنویسه.....حالا روز آخره که میشه همه یادشون میاد که ای دل غافل ما هم خاطره ها داشتیم ها
    ...
    to continue, please follow me on my page

  4. 15 کاربر به خاطر ارسال مفید آمن خادمی از ایشان تشکر کرده اند:


  5. #43
    عضو فعال behnam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    9,603
    تشکر
    20,514
    تشکر شده 98,027 بار در 10,087 ارسال
    توی هنرستان من به در رفتن از مدرسه و نرفتن سر کلاس معروف بودم
    یه معلمی داشتیم که همیشه عادت داشت قبل از شروع کلاس میرفت دستشویی و همیشه کلاسش با چند دقیقه تاخیر شروع میشد
    یه روز قبل از اومدن معلم ناظم اومد سر کلاس و گفت
    چرا کلاس اینقدر شلوغه
    صداتون تا دم در مدرسه داره میاد
    مگه معلم ندارین ؟
    ناظم اون روز تازه از کار اداری برگشته بود و خبر نداشت آقای معلم دستشویی تشریف دارن
    منم خالی بستم و گفتم آقای... امروز نیومده میتونیم بریم ؟
    ناظم چون از سر و صدای ما کلافه شده بود گفت باشه، زودتر برید
    ما هم خیلی سریع قبل از اومدن معلم رفتیم
    آقای معلم بعد از چند دقیقه میاد کلاس تا به قول خودش درس رو شروع کنه اما وقتی در کلاس رو باز میکنه می بینه کلاس خالیه
    ولی دیگه دیر شده بود و ما رفته بودیم
    این شد که بعد از اون آقای معلم عادتش رو ترک کرد و دیگه تا آخر سال قبل از کلاس دستشویی نمی رفت

  6. 11 کاربر به خاطر ارسال مفید behnam از ایشان تشکر کرده اند:


  7. #44
    Banned
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,425
    تشکر
    10,966
    تشکر شده 13,005 بار در 1,466 ارسال
    بهترین خوابیدن های دنیا: 1. خوابیدن رو پای مامان وقتی کلی خسته ای 2. خوابیدن رو شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی کشیدی 3. خوابیدن با چشمای باز وقتی استاد داره درس میده

  8. 14 کاربر به خاطر ارسال مفید بوف کور از ایشان تشکر کرده اند:


  9. #45
    Banned
    تاریخ عضویت
    Jan 1970
    نوشته ها
    1,425
    تشکر
    10,966
    تشکر شده 13,005 بار در 1,466 ارسال
    برای جمعی سخن میراند...
    لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

    بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
    خندیدند.
    او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.

    او لبخندی زد و گفت:
    وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید،
    پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
    میدهید؟

    گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد
    ---------------------------------------

    ببخشید واقعا الان جز نمودار هیچ خاطره ای به ذهنم نمی رسه
    فقط خواستم مشارکتی هر چند ناچیز داشته باشم

  10. 13 کاربر به خاطر ارسال مفید بوف کور از ایشان تشکر کرده اند:


  11. #46
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    406
    تشکر
    734
    تشکر شده 2,861 بار در 569 ارسال
    با سلام

    نمی دانم خاطره غیر بورسی باید خنده دار باشد یا نه ولی میتوان از ان هم درس گرفت

    من درتهران توی یک کلینک جنوب شهر کار میکردم که فقر مالی و فرهنگی از تمامی ستونهای ان فریاد میزد
    یک روز خانمی امد که از دی جی دی شدید و استیو آرتروز زانوها رنج میبردعکسها رادیو گرافی ان را هیچگاه فراموش نمی کنم استیو پرور شدید استیو فیتهای مارژینال و خلاصه کم خونی و سوتغذیه سن او را خیلی بیشتر از سن دفترچه بیمه اش نشان میداد و کارگر خانه ها بودو شوهر معتادو دردهای همیشه این گروه از جامعه ما
    وقتی اور ا معاینه کردم میگفت بچه هایش چند هفته است گوشت و مرغ نخورده اند و ار شرایط سخت زندگی و مشکلات تمام نشدنی و وصف نشدنی خودش
    نه تنها پول درمان را نگرفتم مقداری هم به او پول دادم که برای بچه هایش گوشت و مرغ بخرد
    چند روز نیامد بعد که امد دیدم موهایش را مش زرد و سفید و طلایی کرده است که بد جورهم توی ذوق میزد خیلی ناراحت شدم فکر کردم از احساسات من سو استفاده شده است قدری عصبانی هم شدم تصمیم گرفتم
    دیگر او را ویزیت نکنم
    ولی شب که با خودم و خدایم خلوت کردم یاد حرفاش افتادم که میگفت :همیشه آرزو داشتم موهام را مثل جاریم و دوستام مش کنم ولی نمی توانستم .و من دیدم با چند هزار تومان آرزوی کسی را بر آورده کردم و آرزو کردم
    کاش آرزوها ی ما هم دست یافتنی و کوچک بود
    به قول عزیزی که میگفت :سقف آرزوهایت را تا جایی بالا ببر که بتوانی چراغی از آن آویزان کنی .
    شرمنده زیاده گویی شد.

  12. 17 کاربر به خاطر ارسال مفید rojan از ایشان تشکر کرده اند:


  13. #47
    عضو فعال محمود شریعت آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    1,304
    تشکر
    3,293
    تشکر شده 5,029 بار در 1,203 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط بوف کور نمایش پست ها
    بهترین خوابیدن های دنیا: 1. خوابیدن رو پای مامان وقتی کلی خسته ای 2. خوابیدن رو شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی کشیدی 3. خوابیدن با چشمای باز وقتی استاد داره درس میده
    آخ كه خوابيدن جلوي استاد چه حالي ميده. مخصوصا با چشم ها ي باز ... دي:

  14. 11 کاربر به خاطر ارسال مفید محمود شریعت از ایشان تشکر کرده اند:


  15. #48
    عضو فعال محمود شریعت آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    1,304
    تشکر
    3,293
    تشکر شده 5,029 بار در 1,203 ارسال

    Cool پسري با دمپايي هاي لنگه به لنگه

    بخش اول:

    پيش دانشگاهي بودم. از تابستون قبلش واسه كنكور برنامه ريزي و درسامو شروع كرده بودم. داشت خوب پيش ميرفت و معمولا در كنكورهاي آزمايشي رتبه خوبي ميگرفتم اما بعد از عيد دچار ياس و نا اميدي شدم تا اونجا كه با خودم گفتم امسال كنكور آزمايشي ميدم دوباره ميشينم براي سال بعد ميخونم. خلاصه رفتيم سر جلسه و شروع كرديم به جواب دادن به سوالها. البته بدون هيچ قصدي براي موفقيت در آزمون. وقتي كيك و آبميوه آوردن به كل از كنكور يادم رفت و شروع كردم به خوردن (آخه خيلي شكمويم) در حين خوردن هر از گاهي هم يه نگاه به برگه هاي آزمون مينداختم و اگر ساده بود جواب ميدادم.
    خلاصه آخراي تابستون جفاب كنكور اومد و منم براي اينكه هويجوري تو فاميل بگم تو دانشگاه قبول شدم، در انتخاب رشته، كارشناسي فيزيك دانشگاه فردوسي مشهد البته شبانه (اگر روزانه قبول ميشدم ديگه نميتونستم تا 2 سال كنكور بدم) را انتخاب كردم. اتفاقا قبول هم شدم اما قصد ثبت نام در اين رشته را نداشتم. چون خيلي از اين رشته خوشم نميومد. اما همون روزا بود كه قانون نظام وظيفه عوض شد. متولدين نيمه دوم سال 66 هم بايد ميرفتن سربازي(تا قبلش ميتونستن يه سال ديگه هم صبر كنند و كنكور بدن)
    منم از ترس اينكه سربازي نرم بالاجبار همون فيزيك رو ثبت نام كردم. خلاصه وسط هاي ترم اول بود كه حضرت آقاي احمدي نژاد و دار و دستشون تصويب كردن كه متولدين نيمه دوم 66 هم ميتونن دوباره كنكور بدن. هركي هم رفته سربازي اگر دوست داره برگرده و به درسش ادامه بده. اين قانون واسم مثل اسيدي بود كه روي زخم يكي بريزن ....
    اما ديگه دل و دماغ خوندن درس واسه كنكور رو نداشتم و همون فيزيك ادامه دادم.

    بخش دوم:

    ترم دوم بود كه كامپيوترمو ارتقا دادم. بعد از چند روز دي وي دي رايترش خراب شد و بردم براي گارانتي. اما برگشتش از گارانتي خيلي طول كشيد. منم هرروز ميرفتم مغازه بنده خدا تا ببينم اومده يا نه. هر دفعه ميرفتم حدود يه ساعتي اونجا ميموندم. صاحب مغازه خيلي پرحرف بود. البته اين پرحرفيش باعث ايجاد علاقه به سخت افزار در من شد. بعد يه مدت رفتم شاگردش شدم. حدود يه ماه شاگردش بودم اما بعدش با خودم گفتم چرا واسه خودم كار نكنم؟؟
    همين شد كه 100 هزار تومان از باباجونم قرض گرفتم تا cd خام از كلي فروش بخرم و به مغازه ها بفروشم. اولش جالب نبود اما كم كم راه افتادم. كار هويجوري داشت پيش ميرفت كه از طريق همين فرومهاي گفت و گو (سخت افزار) با يك وارد كننده قطعات كامپيوتر در تهران آشنا شدم. از اونجايي كه ظاهرا آدم مورد اعتمادي به نظر ميرسم (البته ظاهرا) ازش نمايندگي گرفتم و با چندتا از دوستام يه مغازه در مجتمع تك (مركز كامپيوتر مشهد) رهن و اجاره كرديم و كارو شروع كرديم.

    از اونجايي كه هنوز اول راه بوديم و تازه كار ،در عرض شش ماه 8.5 ميليون سرمايم كه از بين رفت هيچ. 11.5 ميليون هم بدهكار شدم. يعني 20 ميليون ضرر (يه بخشي كلاهمو برداشتند و بخش ديگرش هم هزينه ها و ضرر هاي ديگه بود) تنها پولي كه واسمون مونده بود 15 ميليون رهن مغازه بود كه البته اونم مال شريكم بود.
    در آخر فقط من موندم و 11.5 ميليون بدهي.
    حالا بايد چكار ميكردم؟ به نظرتون يه جوون 20-21 ساله بدون هيچ پشتوانه مالي در اين شرايط بايد چكار ميكرد؟؟
    در همين فكر بودم كه يه روز پسر خالم دست شراكت به سويم دراز كرد (11 سال سابقه در اين كار داشت) من بلافاصله پذيرفتم . خلاصه يه سالي طول كشيد تا با كلي مشقت تونستم بدهي هاي قبلي رو بدم. تازه اونموقع رسيدم اول راه. تازه اول راه هم نه. چون قبلش 8.5 ميليون سرمايه داشتم ولي در حال حاظر هيچ .....!!!!!


    بخش سوم (بخش اصلي):

    هميشه وقتي در تلويزيون در مورد بورس حرف ميزدن يا تو فيلمها ميديدم خيلي خوشم ميومد و دوست داشتم به يك سرمايه گذار بزرگ در بورس تبديل بشم.

    روزها ميگذشت و علاقه من به بورس بيشتر ميشد تا اينكه در يك صبح زمستاني (سال 88) كه داشتم روزنامه ميخوندم تبليغات شركت شركت برنا انديشه رو ديدم كه نوشته بود همايش رايگان بورس. بدون معطلي تماس گرفتم و جا رزرو كردم. همايش روز جمعه بود. با كلي ذوق و هيجان رفتم همايش. اولين همايش آقاي هلالات در مشهد بود. خلاصه اينقدر حرف هاي خوب خوب زد كه منو ديوونه بورس كرد. اما آخرش گفت هزينه ثبت نام در دوره آموزشي 190 يا 195 هزار تومان (دقيق يادم نيست) است.اين جمله مثل آبس بود كه روي آتش بريزن. منم كه اونم موقع مفلس مفلس بودم و آه در بساط نداشتم (اوايل شراكت با پسر خالم بود كه هنوز كلي بدهي داشتم) اما مايوس نشدم. با خودم گفتم من حتما در اين دوره ثبت نام ميكنم .
    رفتم خونه ولي همش به اين فكر ميكردم كه هزينه شركت در كلاس را از كجا بيارم. فكرم به هيچ جايي نميرسيد. اما به هيچ وجه نا اميد نميشدم. مطمئن بودم همه چيز درست ميشه.
    خلاصه روز بعد،شنبه، رفتم شركت. وقتي داشتم دفتر هاي حسابداريمو بررسي ميكردم يه برگ چك به مبلغ 200 هزار تومان كه شش ماه قبل گم كرده بودم لاي برگاهاي دفتر بود. (چون اوموقع بدون هيچ نظمي كار ميكردم حساب كتاب درستي نداشتم و البته همين موضوع علت اصلي برشكسته شدنم بود) برق از چشام پريده بود. بلافاصله با صاحب چك هماهمگ كردم و روز بعد چك را نقد كردم. اينجوري شد كه هزينه ثبت نام در دره آموزشي بورس جور شد.

    با كلي ذوق و شوق رفتم شركت برنا انديشه و ثبت نام كردم. دوره ها رو گذروندم اما دوباره يه مشكل جديد برام درست شد......
    حالا پول نداشتم كه باهاش سهام بخرم!!!!!!
    دوباره روز از نو و روزي از نو.

    (اين داشتان ادامه دارد...)

    اگر گفتيد بعدش چي شد؟
    ویرایش توسط محمود شریعت : 2011/05/31 در ساعت 22:56 دلیل: زيرا ...

  16. 13 کاربر به خاطر ارسال مفید محمود شریعت از ایشان تشکر کرده اند:


  17. #49
    عضو فعال سقراط آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    135
    تشکر
    97
    تشکر شده 1,002 بار در 161 ارسال
    اون قضیه تعریف کردن ثانیه به ثانیه زندگی ام به خاطر مشکلات فنی مجوز پخش نگرفت

    اما یه خاطره بگم تا این آمن خانم نگن هیشکی دوسش نداره

    دوران دانشجویی گاه گداری به مغازه برادر بزرگترم برای اینکه حوصله ام سر نره( شما بخونید باد تو جیبام وزیدن نفرماید) می رفتم و اتفاقا یکی از تفریحات سالمم هم شایعه درست کردن و چو انداختن تو بین مغازه دارهای محل بود.

    یکی از شایعه هایی که درست کرده بودیم این بود یکی از همون مغازه دارها برنده بیست میلیون تومن پول از بانک شده.

    خلاصه هر کسی رو که می شناختیم و باهاش صحبت میکردیم تو وسط صحبتها این شایعه رو هم با حالتی خیلی جدی و با آب و تاب می گفتیم.

    این شایعه دهن به دهن رسیده به پدر این دوستمون. پدر شریف این بابا هم از روزی که شنیده بود این پسرش برنده جایزه بانک شده روز و شب برای پسرش نذاشته بود و چهار میخش کرده بود که یالا پوله رو بده بیاد خیلی لازمش دارم. این بیچاره هم هرچی قسم می خورد که بابا دروغه و سرکاری هست این پدر گرامی تو کتش نمی رفت که نمی رفت.

    دیگه کم کم کار به خاهای باریک کشیده بود . آخرش با هزار قسم و خواهش پدر رو توجیه اش کردیم که ما این شایعه رو درست کردیم و پسرت حتی فحش و کتک هم برنده نشده چه برسه به بیست میلیون تومن پول. از اون روز به بعد پدره که دیگه باهامون حرف نمی زد . پسره هم از ترس یه شایعه دیگه زیاد پاپیچمون نمی شد.
    ویرایش توسط سقراط : 2011/05/31 در ساعت 23:14
    <<جرات دانستن داشته باشيم>>:امانوئل كانت
    << كسي كه در زندگي چرايي دارد با هرچگونگي كنار ميايد>>:فردريش نيچه
    روياهاي كوچك نداشته باشيد، چون آنها قدرت حركت دادن قلب انسان را ندارند(يوهان ولفگانگ فان گوته)

  18. 16 کاربر به خاطر ارسال مفید سقراط از ایشان تشکر کرده اند:


  19. #50
    عضو فعال محمود شریعت آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    1,304
    تشکر
    3,293
    تشکر شده 5,029 بار در 1,203 ارسال

    عذر خواهي

    در پست قبلي بخاطر عدم آگاهي از معناي بد يك عبارت، آن را در متن خاطره بكار برده بودم كه از دوستان عذر ميخواهم.
    البته ديگه دنبالش نگردين. اصلاحش كردم.
    از دوست عزيزم كه اين مطلب را تذكر دادند ممنونم

    راستي كسي نيست بتونه ادامه داستانو حدس بزنه؟
    احتمالا اينقدر طولاني و خسته كننده بوده كه هيشكي نخونده

  20. 12 کاربر به خاطر ارسال مفید محمود شریعت از ایشان تشکر کرده اند:


صفحه 5 از 8 نخست ... 2345678 آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •