صفحه 4 از 7 نخست 1234567 آخرین
نمایش نتایج: از 31 به 40 از 64

موضوع: زنگ تفریح و دیدنیها

  1. #31
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    899
    تشکر
    387
    تشکر شده 1,516 بار در 359 ارسال
    داستان خواندنی ازدواج آهو با الاغ !




    آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟



    آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.


    پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.


    شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.


    حاکم پرسید : علت طلاق؟


    آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.


    حاکم پرسید:دیگه چی؟


    آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.


    حاکم پرسید:دیگه چی؟


    آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.


    حاکم پرسید:دیگه چی؟


    آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.


    حاکم پرسید:دیگه چی؟


    آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.


    حاکم پرسید:دیگه چی؟


    آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.


    حاکم پرسید:دیگه چی؟


    آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.


    حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟


    الاغ گفت: آره.


    حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟


    الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.


    حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.



    نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.


    نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

  2. 8 کاربر به خاطر ارسال مفید کاشف از ایشان تشکر کرده اند:


  3. #32
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    899
    تشکر
    387
    تشکر شده 1,516 بار در 359 ارسال
    داستان دانشگاه استنفورد و تاریخچه ی فوق جالب آن
    قبلا در پستی به عنوان بهترین دانشگاه های جهان، توضیحات مختصری در مورد این دانشگاه داده ام ولی امروز چگونه تاسیس شدن آن را برایتان تعریف خواهم کرد:



    داستان واقعی: خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.

    منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

    منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»

    خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»

    منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

    خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

    رییس با اکراه گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم….»

    خانم به سرعت توضیح داد: «آه… نه…. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»

    رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

    خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

    شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ “لیلاند استنفورد” بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:


    دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

  4. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید کاشف از ایشان تشکر کرده اند:


  5. #33
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    899
    تشکر
    387
    تشکر شده 1,516 بار در 359 ارسال
    داستان عشق مادری و باران احمق !!


    When i came drenched in the rain

    وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
    brother said : “ why don’t you take an umbrella with you?”

    برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
    sister said:”why didn’t you wait untill it stopped”

    خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
    dad angriliy said: “only after getting cold you will realise”.

    پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد
    but my mom as she was drying my hair said”

    اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
    “stupid rain”

    باران احمق
    that’s mom!!!

  6. 6 کاربر به خاطر ارسال مفید کاشف از ایشان تشکر کرده اند:


  7. #34
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    899
    تشکر
    387
    تشکر شده 1,516 بار در 359 ارسال
    ملاقات امیلی با خداوند ( داستان )
    ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

    امیلی عزیز!

    عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.

    با عشق خدا


    امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

    او که آدم مهمی نبود.

    در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

    من که چیزی برای پذیرایی ندارم.

    پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!

    در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند:

    "خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"

    امیلی جواب داد:

    "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."

    مرد گفت:

    "بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

    همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:

    "آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."

    وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

    وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

    امیلی عزیز!

    از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .

    با عشق خدا

  8. 6 کاربر به خاطر ارسال مفید کاشف از ایشان تشکر کرده اند:


  9. #35
    عضو فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    899
    تشکر
    387
    تشکر شده 1,516 بار در 359 ارسال
    با ترس هایتان زیبا برخورد کنید ( داستان )


    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد…

    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.


    بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

    اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.

    زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

    دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد

  10. 11 کاربر به خاطر ارسال مفید کاشف از ایشان تشکر کرده اند:


  11. #36
    عضو عادی
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    192
    تشکر
    3,606
    تشکر شده 855 بار در 185 ارسال
    با یاد دکتر هالی جان و دکتر مهربان که مدتیست از وجودشان تو سایت محرومیم
    ضمنا آمن خانم اگه به تاپیک خاطرات غیر بورسی می خوره لطفا منتقل کنید چون جزء خاطرات دکتر های بورسباز هم هست
    متشکرم

    پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند.

    علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است
    که بیماران با پزشک یا بیماریشان میکنند
    یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات
    در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز میشود.
    اما مهم اینجاست که یک پزشک عمومی با ذوق اهل شهرکرد هر از چندگاهی
    خاطراتش را از این ماجراها در وبلاگش مینویسد که بسیار خواندنی هستند:

    گلوی بچه رو که نگاه کردم مادرش گفت:
    آقای دکتر! گلوش چرک داره؟ گفتم: چرکش تازه میخواد شروع بشه.
    گفت: این بچه همیشه همینطوره٬ همیشه عفونتش اول شروع میشه بعد زیاد میشه!
    به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ با یه صدای گرفته گفت:
    هیچی فقط چند روزه که اصلا صدام درنمیره!!
    به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم:
    اسهال هم دارین؟ گفت: حالتشو دارم اما نمیاد!!
    یه خانم حدودا ۵۰ ساله دختر حدودا ۱۸ سالشو آورده بود.
    به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم.
    مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه ، نه دلهره!
    پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟ مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده
    و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه: مامان چیپس نه چیسپ!
    به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم:
    قبلا هم سابقه داشتین؟ گفت: مثلا چه سابقه ای؟
    بعد گفتم: توی خونه داروئی نخوردین؟ گفت: مثلا چه داروئی؟
    نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: مثلا چه ناراحتی؟
    به خانمه گفتم:اشتهاتون خوبه؟ گفت: هروقت بتونم غذا بخورم میتونم بخورم!
    پیرمرده گفت: همه بدنم درد میکنه غیر از آرنج دست چپم.
    گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمیکنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم «خیلی» درد میکنه!
    خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟
    گفت: نمیدونم. چندوقت بود که هر دو دستم درد میکرد.
    چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد
    حالا میخوام بگم از این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟!
    به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمیدم!
    گفتم: چرا؟ گفت: میترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم!
    برای آبسه دندون برای مریض کپسول نوشتم بعد گفت:
    چند روزه گلوم هم درد میکنه.
    گفتم: خوب اگه عفونت داشته باشه با همون کپسول بهتر میشه.
    گفت: اون کپسولو که برای دندونم نوشتین چکار به گلو داره؟!
    خانمه میگفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم گفتند عفونت داری
    اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه! آزمایشهاشو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه
    آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون!
    خانمه میگفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده.
    گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول میده!
    خانمه میگفت: بچه ام چند روزه یبوست داره براش شیاف هم گذاشتم خوب نشد.
    گفتم: چه شیافی براش گذاشتین؟ گفت: استامینوفن!
    مریضهای درمانگاه تمام شدن و از مطب میام بیرون یه هوائی بخورم.
    مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی روستا صحبت میکنه
    و ازش میپرسه: داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با دکتر اولی فرق داشت؟
    روستائی محترم میگه: خوب معلومه٬ مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمیکنه؟
    خوب داروهای دکترها هم با هم فرق میکنه!!
    یه پسر جوون با فشار خون پائین اومده بود. گفتم: میتونین بمونین سرم بزنین؟
    گفت: نه. گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: نه. خانم جوونی که باهاش بود گفت:
    آقای دکتر لطفا یه شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) براش بنویسین
    گفتم: چرا؟ گفت: آخه میگن چیزهای شیرین فشار خونو بالا میبرن!
    روز شنبه این هفته یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند.
    گفتم: چند روزه که مریضه؟ پدره گفت: دو روزه
    مادرش گفت: نه سه روزه پدره با عصبانیت به مادرش گفت:
    آخه جمعه که تعطیله!!
    مرده با کمردرد اومده بود، وقتی میخواستم نسخه بنویسم گفت:
    آقای دکتر! بی زحمت هرچی میخواین بنویسین فقط پماد ننویسین! گفتم: چرا؟
    گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچکسی نیست که برام پماد بماله!
    به خانمه گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟
    دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم
    ویرایش توسط Brother : 2011/07/26 در ساعت 07:48
    طوری زندگی کنیم که وقتی فرزندان مان به انصاف ، عدالت ، مسئولیت و شرافت فکر می کنند ما را به خاطر بیاورند

  12. 9 کاربر به خاطر ارسال مفید Brother از ایشان تشکر کرده اند:


  13. #37
    عضو فعال بابي چارلتون آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    993
    تشکر
    37,519
    تشکر شده 5,665 بار در 986 ارسال
    چرا ملانصرالدین ازدواج نکرد؟

    روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
    ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
    دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
    ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
    به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
    ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
    دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
    ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
    هیچ کس کامل نیست !!!

  14. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید بابي چارلتون از ایشان تشکر کرده اند:


  15. #38
    كاربر فعال سپه آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    766
    تشکر
    8,362
    تشکر شده 2,171 بار در 670 ارسال
    مدیران - اعضا - راویان - نویسندگان محترم و....
    عکسهای صفحه اول این تاپیک را درست بارگزاری کرده اید؟؟
    نمودار نشان داده می شودکه
    هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

  16. کاربر زیر به خاطر ارسال مفید سپه از ایشان تشکر کرده است:


  17. #39
    كاربر فعال سپه آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    766
    تشکر
    8,362
    تشکر شده 2,171 بار در 670 ارسال
    این روزها
    دختر ها و پسر ها از عشق و دوستی
    هیچ نفعی نمیبرند
    اونایی که منفعت میبرند:
    رستوران ها
    کافی شاپ ها
    همراه اول
    ایرانسل

    ------------

    زن: عزیزم دیشب خواب دیدم واسه تولدم یه انگشتر برلیان کادو دادی, یعنی تعبیرش چیه؟
    مرد: عسلم تا دوشنبه صبر کن معلوم میشه
    .
    .
    .
    روز دوشنبه مرد پاکتی به زن میده
    زن با شوق و ذوق پاکتو باز میکنه
    داخل پاکت , کتاب تعبیر خواب بود!!!
    هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

  18. 7 کاربر به خاطر ارسال مفید سپه از ایشان تشکر کرده اند:


  19. #40
    كاربر فعال سپه آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    766
    تشکر
    8,362
    تشکر شده 2,171 بار در 670 ارسال
    ابتکار ایرانی:
    پیاز سرخ میکنه بوی ماهی بره
    اسفند دود میکنه بوی پیاز بره
    پنجره رو باز میذاره بوی اسفند بره...


    به مامانم میگم میخوام برم بیمارستان ملاقات خاله...
    میگه:
    تیریپ فامیل دوستی برندار
    پرستار خوشگله امروز شیفتش نیست!!!
    هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

  20. 5 کاربر به خاطر ارسال مفید سپه از ایشان تشکر کرده اند:


صفحه 4 از 7 نخست 1234567 آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •