بدون شرح

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • محمد-پ
    عضو عادی
    • Apr 2011
    • 236

    #46
    پاسخ : بدون شرح

    مرد خردمند اگر چه گمنام بود عقل و دانش او بی اختیار فضائل او را بر قوم ظاهر گرداند چنانچه فروغ آتش که اگر فروزنده خواهد که پست بسوزد البته سر به بلندی کشد


    ****انوار سهیلی****

    نظر

    • محمد-پ
      عضو عادی
      • Apr 2011
      • 236

      #47
      پاسخ : بدون شرح

      از کلام حضرت مولانا .........مولانای کبیر....

      پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود
      از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

      ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم
      پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود

      پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد
      در خرابات حقایق عیش ما معمور بود

      جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
      از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود

      ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن
      تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود

      جان فدای ساقیی کز راه جان در می‌رسد
      تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود

      ما دهان‌ها باز مانده پیش آن ساقی کز او
      خمرهای بی‌خمار و شهد بی‌زنبور بود

      یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد
      آنچ در هفتم زمین چون گنج‌ها گنجور بود

      شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را
      آن زمان کی شمس دین بی‌شمس دین مشهور بود

      نظر

      • محمد-پ
        عضو عادی
        • Apr 2011
        • 236

        #48
        پاسخ : بدون شرح

        بزرگان گفته اند که ترقّی بر درجات شرف بزحمت بسیار دست دهد و تنزّل از مرتبۀ عزت باندک کُلُفتی(درشتی و ناهمواری) میسّر گردد چنانکه سنگ گران را بمشقّت بسیار از زمین بردوش توان کشید و باندک اشارتی بر زمین توان انداخت و بواسطۀ اینست که جز مرد بلند همّت که تحمل محنت داشته باشد کسی دیگر بکسب معالی(منزلتهای عالی) رغبت نمی تواند نمود

        ****انوار سهیلی****

        نظر

        • محمد-پ
          عضو عادی
          • Apr 2011
          • 236

          #49
          پاسخ : بدون شرح

          مَلِک باید که نظر بآشنا و بیگانه نکند بلکه مردم عاقل و فرزانه را طلبد و کسانی را که در کارها غافل و از هنرها عاطل باشند بر مردمان فاضل و هنرمندان کامل ترجیح روا ندارد که منصب خردمندان را بر بیخردان دادن چنان باشد که حِلیۀ (زیور و زینت)سر بر پای بستن و پیرایۀ(زینت) پای بر سر آویختن و هر جا که اهل هنر ضایع مانند و ارباب جهل و سفاهت زمام اختیار بدست گیرند خلل کلّی بامور آن مملکت راه یابد و شامت آنحال بروزگار شاه و رعیت رسد
          همای گو میفکن سایۀ شرف هرگز
          بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

          ****انوار سهیلی****
          آخرین ویرایش توسط محمد-پ؛ 2019/02/19, 19:48.

          نظر

          • محمد-پ
            عضو عادی
            • Apr 2011
            • 236

            #50
            پاسخ : بدون شرح

            حکایت
            گفت آورده اند که زاهدی از تعلّقات دنیا اعراض کرده گوشۀ خلوت اختیار فرموده بود و از تکلّفات خورش و پوشش بکشکینه و پشمینه قناعت نموده
            مثنوی
            شد ز گریبان کشی غم ستوه
            دامن خود بست بدامان کوه

            تن ز تنعّم بجفائی نهاد
            دل زقناعت بگیائی (گیاهی) نهاد

            آوازۀ صلاح و شداد آن پیر اندک مدتّی را بحوالی و نواحی ولایت رسید و مردم از دور و نزدیک برسم تَیَمُن (مبارکی)و تبرّک آمد و شد آغاز نهادند و چون اثر نور عبادت از جبین مبین او واضح و لایح میدیدند در مواد اعتقاد افزوده تردّد بیشتر می نمودند و در آن ولایت پادشاه عادل باذل (بخشنده) درویش دوست بود که طلب رضای الهی را بر متابعت هوای پادشاهی تقدیم کردی و اقتدا جز باخلاق انبیا و سیرت اولیا نداشتی
            فرد
            سیرت پاکیزه و خوی خوش و کردار نیک
            با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است
            چون خبر پیر گوشه نشین بوی رسید نکتۀ فنِعم الامیر علی بابُ الفقیر را کار بسته بملازمت پیر مشرف شد و از انفاس متبرّکه او استمداد فرموده نصیحتی که پادشاهان را بکار آید استدعا نمود پیر زاهد گفت ای ملک خدای را دو سر است یکی فانی که آنرا دنیا گویند و دیگری باقی که او را عقبی خوانند همّت عالی اقتضای آن میکند که سر بمنزل فانی فرو نیاری و نظر بپادشاهی عالم با عالم باقی گماری
            مثنوی
            ملک عقبی خواه کان خرّم بود
            ذرۀ زان ملک صد عالم بود

            جهد کن تا در میان این نشست
            ذرۀ زان عالمت آید بدست

            پادشاه گفت بچه تدبیر تسخیر آن ملک میسر گردد زاهد فرمود بدستگیری مظلومان و فریاد رسی محرومان و هر پادشاه که آسایش آخرت خواهد باید که در آسایش رعیّت کوشد
            مثنوی
            کسی خسبد آسوده در زیر گل
            که خسبند ازو مردم آسوده دل

            کسان برخورند از جوانی و بخت
            که بر زیردستان نگیرند سخت

            چنین پادشاهان که دین پرورند
            بچوگان دین گوی دولت برند
            چون زاهد از نصیحت پرداخت و خزانۀ دل پادشاه را از جواهر موعظت پر ساخت ملک مواعظ نصایح پیر پاک ضمیر دریافته دست ارادت در دامن همت وی زده پیوسته شرف صحبت وی دریافتی و ببرکت متابعت سخنان دلنشانش سر از پیروی نفس و هوا بتافتی روزی پادشاه در ملازمت درویش بود و از هر نوع گفت و شنودی میرفت ناگاه جمعی دادخواهان فریاد و نفیر به کرۀ اثیر رسانیدند زاهد ایشان را طلبید و حال هریک علاحده استفسار نمود و حکمی لازم و موافق هر مهمّ مرحضرت پادشاه را تلقین فرمود پادشاه از آن صورت بغایت ممنون گشته استدعا کرد که بعضی اوقات دیوان مظالم در نظر مبارک او داشته آید زاهد.........ادامه دارد
            آخرین ویرایش توسط محمد-پ؛ 2019/02/21, 01:51.

            نظر

            • محمد-پ
              عضو عادی
              • Apr 2011
              • 236

              #51
              پاسخ : بدون شرح

              ........ادامۀ حکایت............از کتاب شریف انوار حکمت عملی یعنی همان انوار سهیلی*************

              زاهد بنا بر انکه مهمّات در مانده گان بزودی و خوبی فیصل یابد و او را سبب دلالت هر خیر ثوابی بی نهایت حاصل آید اجابت فرموده در هر مهمّی انچه مقتضای وقت بر زبان زاهد جاریشدی و پادشاه به بطوع (اطاعت) و رغبت اضغا(گوش دادن) نمودی تا کار بدآن انجامید که اکثر مهمّات انولایت بدامن اهتمام آن پیر عالی مقام باز بسته شد و تصرّف او هر روز در امور ملکی و مالی زیاده گشت خوش خوش حبّ جاه ، رخت در سویدای دل پیر نهاده رخنه در دیوار اوراد و اوقات او افکند و تمنّای اسباب بزرگی و حشمت سر درویش را از بالین فراغت گردانید و متوجه تاج نخوت ساخت
              بیت
              کیست کاین جادوگر و افسونگر از راهش نبرد
              کیست کز جام فریبش جرعۀ غفلت نخورد

              دنیا زنیست فریبنده بسی شیرمردان را صید کمند محبّت خود ساخته و زالی است غدّار که بسیار تهمتنان را بیژن وار در چاه بلا انداخته

              مثنوی
              رستم او در کف زال ستم
              بیژن او در تگ چاه اَلَم (درد)

              مصر وی از نیلِ جفا موج زن
              یوسفش آلوده بخون پیرهن

              موصل او بر سر راه فراق
              موعد او بر سر کوی نفاق

              قصر وی از کلّه هر تاجدار
              بحر وی از خون هر اسفندیار

              و چون زاهد از شواربۀ (سختی) ریاضت ، چاشنیِ راحتِ نفس و شربتِ لذّتِ هوا نوش کرد ذوق عبادت بر دلش فراموش شده حلقۀ حب الدنیا رأس کل خطیة در گوش کشید
              بیت
              چو خلوت نشین کوس دولت شنید
              دگر ذوق در کنج خلوت ندید

              پادشاه چون تصرّمات (چابکی) زاهد و تدبیرات او موافق مصلحت ملک دید زمام اختیار بیکبار در کف کفایت او نهاد درویش را پیشتر اندیشۀ نانی بود حالا غم جهانی پیش آمده و خیال تحصیل گلیمی بفکر تسخیر اقلیم مبدل شد
              بیت
              در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
              خزان در آمد و سرسبزی بهار نماند

              روزی یکی از درویشان که احیاناً (گاه گاهی)بخدمت زاهد آمدی و شبها در نیاز و زاری با او بروز رسانیدی بزیارت وی رسیده آن احوال و اوضاع مشاهده نموده آتش حیرت در ساحت دلش مشتعل گشت
              بیت
              آب حیوان تیره گون شد خضر فرّخ پی کجاست
              خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
              چون شب در آمد غوغای خلق فی الجمله تسکین یافت زاهد را گفت ایشیخ انچه حالت است که من می بینم این چه صورت است که من مشاهده می کنم
              بیت
              مجموع روزگار تو روز امید بود
              آن روز خوش کجا شد و آنروزگار کو
              زاهد چندانچه زبان اعتذار بر کار کرد.................ادامه دارد/:.nono.:/
              آخرین ویرایش توسط محمد-پ؛ 2019/02/21, 21:42.

              نظر

              • محمد-پ
                عضو عادی
                • Apr 2011
                • 236

                #52
                پاسخ : بدون شرح

                ادامه حکایت

                زاهد چندانچه زبان اعتذار بر کار کرد سخنی که بر محک معرفت تمام عیار باشد نتوانست گفت مهمان فرمود که این سخنان بهانۀ نفس است مقصود این اطناب و خلاصۀ ما فی الباب انکه خاطر مبارک مائل متاع دنیا شده و ضمیر اشرف بقید جاه و مال مبتلا گشته
                فرد
                همای چون تو عالی قدر و حرص استخوان تا کی دریغ انسایۀ همت که بر مردار افکندی
                و بیا و دامن تجرّد از غبار اغیار بیفشان و سر تفرید در گریبان توکّل کش و نوالۀ زهرآلود دنیا بکام آرزو مرسان
                بیت
                برخوان و هر دست ارادت مکن دراز
                کالوده کرده اند بزهر این نواله را

                زاهد گفت ای یار مهربان از گفت و شنود خلق و آمد و شد مردم چندان تفاوتی در حال من پدید نیاید و بدل متوجه همان کارم که میدانی مهمان گفت ترا حالا خبری نیست بجهت آنکه غرض نفس چشم بصیرت را پوشیده است و آن زمان که بدانی پشیمانی سود نخواهد داشت
                بیت
                اینچنین کرده ای آخر کار
                چون پشیمان شوی ندارد سود

                نظر

                • محمد-پ
                  عضو عادی
                  • Apr 2011
                  • 236

                  #53
                  پاسخ : بدون شرح

                  گفت آورده اند که روباهی در بیشۀ میرفت و ببوی طعمه می گشت بپای درختی رسید که طبلی از پهلوی آن آویخته بودند و هرگاه بادی بوزیدی شاخی از آندرخت در حرکت آمده بر روی طبل رسیدی و آواز سهمگین ازو برآمدی روباه بزیر درخت مرغ خانگی دید که منقار در زمین میزد و قوتی میطلبید در کمین نشسته خواست که اورا صید نماید که ناگاه آواز طبل بگوش او رسید نگاه کرد جثۀ دید بغایت فربه و آواز مهیب استماع افتاد (بگوش رسید) و طامعۀ (طمع) روباه در حرکت آمده و با خود اندیشید که هرآینه گوشت و پوست او فراخور آواز خواهد بود از کمین مرغ بیرون آمد و روی بدرخت نهاد مرغ ازآن واقعه خبردار شده بگریخت و روباه بصد محنت بدرخت برآمد بسی بکوشید تا آن طبل را بدرید جز پوستی و پارۀ چوبی هیچ نیافت آتش حسرت در دل وی افتاد و آب ندامت از دیده باریدن گرفت و گفت دریغ بواسطۀ این جثۀ قوی که همه باد بود آنصید حلال از دست من بیرون شد و ازین صورت بی معنی هیچ فائدۀ بمن نرسید
                  دهل در فغان است دائم ولی
                  چه حاصل چو اندرمیان هیچ نیست

                  گرت دانشی هست معنی طلب
                  بصورت مشو غرّه آن هیچ نیست

                  نظر

                  • محمد-پ
                    عضو عادی
                    • Apr 2011
                    • 236

                    #54
                    پاسخ : بدون شرح

                    و هر آینه چون بی هنران از هنرمندان بیشتراند و میان ایشان خصومت ذاتی و عداوت قدیمی است بحکم کثرت غلبه کرده در تفضیح (ضایع کردن) اهل هنر چندان غلبه نماید که حرکات و سَکَنات ایشان را در لباس گناه بیرون آورده امانت در صورت خیانت و دیانت در کسوت خباثت ظاهر سازند و همان هنر را که سبب دولت و وسیلت سعادت است مادۀ شقاوت و نکبت گردانند
                    بیت
                    چشم بداندیش که برکنده باد
                    عیب نماید هنرش در نظر

                    و بزرگی در این باب فرموده است
                    مثنوی
                    گر هنری سر زمیان بر زند
                    بی هنری دست بدان در زند

                    کار هنرمند بجای آورند
                    تا هنرش را بزیان آورند

                    و هم در صفت بی انصافی عیب جویان گفته اند

                    مثنوی
                    دیدۀ انصاف چه بینا بود
                    دُر شمرد گرچه که مینا بود

                    رسم بزرگان بود انصاف کار
                    کار خسان نیست بجز خار خار

                    وانکه ندارد دل رحمت پذیر
                    تهمت پشمینه نهد بر حریر

                    نظر

                    • محمد-پ
                      عضو عادی
                      • Apr 2011
                      • 236

                      #55
                      پاسخ : بدون شرح

                      *****از انوار سهیلی*****


                      آورده اند که در شهر کشمیر پادشاهی بود عنان تسخیر ........................................

                      مثنوی
                      جهان را خلعت امن انچنان داد
                      که تیغ از ننگ عریانی شد آزاد

                      ز عدلش جان مظلومتن سحرگاه
                      فرامش کرده تیراندازی آه

                      و این پادشاه ذوشوکت ، در حریم حرمت و پردۀ عشرت محبوبۀ داشت که زلف شبرنگش در درازی شب یلدا مدد دادی و روی جان بخشش بکمال حُسن از مه چهارده سبق بردی زاهد شب زنده دار اگر خیال جمال اورا در خواب دیدی چون صبح پاکیزه دامن از مهر رویش گریبان خرقۀ پرهیز چاک زدی

                      بدیدن همایون ببالا بلند
                      به ابرو کمان کش بگیسو کمند

                      چو سروی که پیدا کند در چمن
                      زگیسو بنفشه ز عارض سمن

                      ملک را به آن نازنین دلبستگی بود که مشاهدۀ جمالش را حاصل الحیات دانستی و تماشای زلف و خالش را سرمایۀ زندگانی شمردی هر نفس جاذبۀ عشق جانان جوهر جانش را بجانب خویش کشیدی و طرّۀ طرّار دلارام نقد شکیبائی از جِیب دلش در ربودی
                      بیت
                      من نه باختیار خود میروم از قفای او
                      گیسوی چون کمند او می کشدم کشان کشان

                      و آن شوخ فتنه انگیز چون مرغ دل شاه را مقید دام زلف دلاویز می دید کمان ابرو را تا بناگوش کشیده خدنگ غمزه بر هدف سینه اش می گشاد ساعت بساعت بکرشمه های رنگین و عشوه های شیرین بندی دیگر بپای دلش می نهاد
                      بیت
                      رسم عاشق کشی و شیوۀ شهرآشوبی
                      جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود


                      ........................ادامه دارد
                      آخرین ویرایش توسط محمد-پ؛ 2019/02/22, 18:37.

                      نظر

                      • جان اسنو.
                        ستاره دار (1)
                        • Jul 2020
                        • 1992

                        #56
                        پاسخ : بدون شرح

                        @};-@};-@};-...Helping hands are more valuable than praying lips

                        نظر

                        در حال کار...
                        X