..در اسرع وقت به سوالات هردو عزیز جوابم میدم...فعلا زنده بمونید....خواهشا...
..در اسرع وقت به سوالات هردو عزیز جوابم میدم...فعلا زنده بمونید....خواهشا...
دکتر استعلاجی هم بخوایم برامون مینویسی؟![]()
کودکی اندیشید که خدا چه می خورد، چه می پوشد و در کجا منزل دارد؟
ندایی آمد که :
او غم بندگانش را می خورد، گناهانشان را می پوشد و در قلب شکسته آنان ساکن است...
این دکنر که کرکرش همیشه پائینه
شخصیت مرد سرنوشت اوست
روز پزشک، روز قدردانی از مدد این دستان مهربان و دوستدار سلامت جامعه گرامی باد . . .
این روز رو خدمت عزیزانم ،مهرداد و فرزاد گل تبریک میگم
شخصیت مرد سرنوشت اوست
باسلام وعرض ادب
دکتر جان خدارو شکر بنده سالم هستم ولی توهمسایگییه مریض داریم لطفا نسخه ایشون رو بنویسید تا دردش درمان بشه
.
.
دیشبی یه سر رفتیم بخش ازاد دیدم یکی از این ورپریده های بخش ازاد یه دونه عکس از این خواهر بسیجیا گذاشته بود( به تمام معنا هلو یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین ها) از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون همچین یه هوا گوشه دل ما رو تکون داد این ابجیمون یه چیزی در حدود پنج پنج ونیم ریشتر همچین قشنگ لرزشه رو حس کردم . من احمق اومدم دست به دامن حاج علی شدم گفتیم شاید شماره ای چیزی ازش داشته باشه ما هم بچه روستایی ساده به جای اینکه به حاج علی پیغام خصوصی بدم قضیه رو تو بخش ازاد مطرح کردیم. الان رفتم میبینم 10 نفر خاطر خواه پیدا شده واسه طرف.
ولی خودمونیم بچه های بورکس هم خیلی بیمعرفتین ها. بابا زمونی که ما جوون بودیم وقتی یکی از بچه ها میخواست مخ بزنه کل کلاس که چه عرض کنم کل دبیرستان بسیج میشدیم تموم کوچه های محل نگهبانی میدادیم تا دوستمون راحت مخ بزنه حالا این بیمعرفتا دارن میبینن ما بعد از 39 سال معذبی یه بار خاطر خواه شدیم همه بسیج شدن سوژه ما رو از دستمون در بیارن.ای تف تو روحتون.
البته اشتباه از من بود دست به دامن حاج علی شدم. این حاج علی هم که وقتی لازمش نداریم مثل الم یزید بالا سرمونه وقتی لازمش داریم معلوم نیست کدوم گوریه.
باید دست به دامن عمو مخبر میشدم. به جان خودم به عمو مخبر میگفتم خاطر خواه شدم همون دیشبی شماره که هیچ خود طرف رو نصف شبی برمیداشت میاورد مشهد همون دیشب بالا سر اقا کار رو تموم میکردیم الان طرف داشت تو آشپزخونه قرمه سبزی درست میکرد.ای خاک بر سر من احمق کنن بعد از 39 سال هنوز کارامو نمیفهمم.
..
.
.
دقت کردین بسیج هم دچار یه تحول بنیادین شده ها. بسیجیای الان کجا بیسجیای زمان ما کجا؟ اون موقع که ما دانشجو بودیم دور و برمون پر خواهر بسیجی بود دیگه همه شون ماشالله ابروها 3 سانت پهن سبیلا از بنا گوش در رفته چشا گرازی همچین نیگات میکردن زهرت آب میشد . یه خواهر بسیجی تو محوطه دانشگاه قدم میزد همه فرار میکردن الان ادم اینا رو میبینه دوس داری الکی بری ازشون ادرس بپرسی همینجور الکی. به جان خودم اگه یه روز یکی از همین خواهرا بیاد در خونه ما بگه ممد اقا میای بریم راه پیمایی میگم نوکرتم هستم به مولا چرا نیام؟
شرمنده همه تونم ولی تصمیم گرفتم برم بسیجی بشم.
.
.
.
حاج علی
حاج علی خدا لعنتت کنه باز کدوم گوری هستی؟
یه دونه فرم بسیج واسه من ایمیل کن الان پرش کنم عکس اسکن شده هم دارم واست پر میکنم میفرستم دست ما رو تو یکی از همین پایگاها بند کن تا عمر دارم نوکریتو میکنم. حالا اون بالا مالاها هم جا نبود اشکال نداره همین پایین راه آهن شوش باقر اباد میدون خراسون هر جا جا داشت من میام. هیچ جا جا نبود میرم خاتون اباد دیگه.
ضامن هم خواستی 10 تا واست میارم. هر کاری هم باشه میکنم چایی میریزم طی میکشم پایگاهو جارو میکنم. فقط دست ما رو تو یکی از پایگاهات بند کن. جبران میکنم به مولا. دمت گرم.
خدا هیچکسی رو به این درد گرفتار نکنه تا محتاج این دکتر نشه![]()
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.
پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.
او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .
ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان
ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به
همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .....
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شددوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیارمهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
از این به بعد میتونین سوالای پزشکیتونو از دکتر مندی بپرسین ...
یالا ..خانم منشی ...
اولین مریضو بفرس تو...
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ..... ای هیچ تر از هیچ ، تو بر هیچ مپیچ
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)