@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • کاشف
    عضو فعال
    • Nov 2010
    • 925

    #466
    پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
    > وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
    > سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
    > و همه دانشجویان موافقت کردند.
    > سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
    > بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
    > بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
    > در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
    > اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه تان و ماشينتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
    > پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
    > همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
    > .....
    > اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
    > یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
    > پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

    نظر

    • کاشف
      عضو فعال
      • Nov 2010
      • 925

      #467
      مدیریت ایرانی (طنز)
      این یاداشت را تقدیم می کنم به همه مدیران ایرانی ... !
      یه روز یه تیم قایقرانی ایرانی تصمیم می گیرد که با یک تیم ژاپنی در یک مسابقه سرعت شرکت کنند. هر دو تیم توافق می کنند که سالی یک بار با هم رقابت کنند ....
      هر تیم شامل 8 نفر بود ...
      در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می کردند که برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند .
      روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود . هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی که قایقها خیلی نزدیک به هم بودند ، تیم ژاپنی با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می شود ...
      بازیکن های تیم ایران از این شکست حسابی ناراحت می شوند و با حالتی افسرده از مسابقه بر می گردند ...
      مسوولان تیم ایران تصمیم می گیرند کاری کنند که در رقابت سال آینده حتما پیروز بشند ؛ برای همین یک تیم آنالیز ور استخدام می کنند برای بررسی علل شکست و پیشنهاد دادن راه کارها و روشهای جدید برای پیروزی ...
      بعد از تحقیقات گسترده ، تیم تحقیق متوجه این نکته مهم شدند که در تیم ژاپن ، 7 نفر پارو زن بوده اند و یک نفر کاپیتان ..
      و خب البته در تیم ایران 7 نفر کاپیتان بوده اند و یک نفر پارو زن ...!!!
      این نتایج مدیریت تیم را به فکر فرو برد ؛ مدیران تیم تصمیم گرفتند که مشاورانی را استخدام کنند که یک ساختار جدیدی را برای تیم طراحی کنند ..
      بعد از چندین ماه مشاوران به این نتیجه رسیدند که تیم ایران به این دلیل که کاپیتان های خیلی زیاد و پارو زن های خیلی کمی داشته شکست خورده ، در پایان بررسی ها مشاوران یک پیشنهاد مشخص داشتند : ساختار تیم ایران باید تغییر کند !
      از آن روز به بعد با ارائه راه کار مشاورین تیم ایران چنین ترکیبی پیدا کرد : 4 نفر به عنوان کاپیتان ، 2 نفر یه عنوان مدیر ، 1 نفر به عنوان مدیر ارشد و 1 نفر به عنوان پارو زن (!!!) علاوه بر این مشاورین پیشنهاد کردند برای بهبود کارکرد پارو زن ، حتما یاید پارو زنی با صلاحیت و توانایی بهتر در تیم به کارگرفته شود
      ......
      ...........
      و در مسابقه سال بعد تیم ژاپن با دو مایل اختلاف پیروز می شود ...!
      بعد از شکست در دومین مسابقه ، مدیران تیم که خیلی ناراحت بودند در اولین گام خیلی سریع پارو زن را از تیم اخراج می کنند ، زیرا به این نتیجه رسیدند که پارو زن کارایی لازم را در تیم نداشته است .
      اما در مقابل از مدیر ارشد و 2 نفر مدیر تیم خود قدردانی می کنند و جوایزی را به آنها می دهند ، برای اینکه اعتقاد داشتند که آنها انگیزه خیلی خوبی را در تیم ایجاد کردند و در مرحله آماده سازی زحمات زیادی کشیده اند ...
      مدیران تیم ایران در پایان به این نتیجه رسیدند که تیم آنالیز که به خوبی به بررسی دلایل شکست پرداخته بودند ، تیم مشاوران هم که استراتژی و ساختار خیلی خوبی برای تیم طراحی کرده بودند و مدیران تیم هم که به خوبی انگیزه لازم را در تیم ایجاد ایجاد کرده بودند ، پس حتما یکی از دلایل این شکست ها ، ناکارامدی ابزار و وسایل استفاده شده بوده است (!!!) و برای بهبود کار و گرفتن نتیجه در مسابقه سال آینده باید وسایل استفاده شده در مسابقه را تغییر دهند ، در نتیجه :
      تیم ایران این روزها در حال طراحی یک " قایق " جدید است .... !!

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #468
        10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !





        1. كنجكاوی را دنبال كنید:
        "من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق كنجكاوی هستم"
        چگونه كنجكاوی خودتان را تحریك می كنید؟
        من كنجكاو هستم، مثلا برای پیدا كردن علت این كه چگونه یك شخص موفق است و شخص دیگری شكست می خورد.
        به همین دلیل است كه من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت كرده ام.
        شما بیشتر در چه مورد كنجكاو هستید؟
        پیگیری كنجكاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.


        2. پشتكار گرانبها است:
        "من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشكلات زمان زیادی می گذارم"
        تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی كه آن را برساند.
        پس مانند تمبر پستی باشید و مسابقه ای را كه شروع كرده اید ، به پایان برسانید.
        با پشتكار می توانید بهتر به مقصد برسید.

        3. تمركز بر حال:
        "مردی كه بتواند در حالی كه غذا مي خورد، با ایمنی رانندگی كند، از لذت غذا خوردن آن طور كه سزاوار آن هست، بهره نمی برد"
        پدرم به من می گفت نمی توانی در یك زمان بر ۲ اسب سوار شوی.
        من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی؛ اما نه همه چیز.
        یاد بگیرید كه در حال باشید و تمام حواستان را بدهید به كاری كه در حال حاضر انجام می دهید.
        انرژی متمركز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شكست است.

        4. تخیل قدرتمند است:
        "تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است"
        آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می كنید؟
        تخیل پیشدرآمد تمام داشتههای شما در آینده است.
        نشانه واقعی هوش دانش نیست، تخیل است.
        آیا شما هر روز ماهیچه های تخیل تان را تمرین می دهید؟
        اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سكون دربیایند.

        5. اشتباه كردن:
        "كسی كه هیچ وقت اشتباه نمی كند، هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد"
        هرگز از اشتباه كردن نترسید؛ چون اشتباه شكست نیست.
        اشتباهات، شما را بهتر، زیرك تر و سریع تر می كنند، اگر شما از آن ها استفاده مناسب كنید.
        قدرتی را كه منجر به اشتباه می شود، آن را كشف كنید.
        من این را قبلا گفته ام، و اكنون هم می گویم، اگر می خواهید به موفقیت برسید، اشتباهاتی را كه مرتكب می شوید،آن ها را ۳ برابر كنید.

        6. زندگی در لحظه:
        "من هیچ موقع در مورد آینده فكر نمی كنم، خودش بزودی خواهد آمد".
        تنها راه درست آینده شما این است كه در همین لحظه باشید.
        شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض كنید.
        بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است كه شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید.
        این تنها زمانی است كه اهمیت دارد، این تنها زمانی است كه وجود دارد.

        7. خلق ارزش:
        "سعی نكنید موفق شوید، بلكه سعی كنید با ارزش شوید."
        وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید ؛بلكه وقت خود را صرف ایجاد ارزش كنید.
        اگر شما با ارزش باشید، موفقیت را جذب می كنید.
        استعدادها و موهبت هایی را كه دارید ، كشف كنید.
        بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده كنید كه برای دیگران مفید باشد.
        تلاش كنید تا با ارزش شوید . در اين صورت موفقیت شما را تعقیب خواهد كرد.

        8. انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید:
        "دیوانگی یعنی انجام كاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن".
        شما نمی توانید كاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید، به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه كار یكسانی (كارهای روزمره) را انجام دهید و انتظار داشته باشید، متفاوت به نظر برسید.
        برای این كه زندگی تان تغییر كند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افكار و اعمالتان متفاوت كنید، كه متعاقبا زندگی تان تغییر خواهد كرد.

        9. دانش از تجربه می آید:
        "اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است".
        دانش از تجربه می آید. شما می توانید درباره انجام یك كار بحث كنید، اما این بحث فقط دانش فلسفی از این كار را به شما می دهد.
        شما باید این كار را تجربه كنید تا از آن آگاهی پیدا كنید.
        تكلیف چیست؟ دنبال كسب تجربه باشید!
        وقت خودتان را صرف یاد گرفتن اطلاعات اضافی نكنید. دست به كار شوید و دنبال كسب تجربه باشید.

        10. اول قوانین را یاد بگیرید، بعد بهتر بازی كنید:
        "اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید، از هر كس دیگر بهتر بازی خواهید كرد".
        دو گام هست كه شما باید انجام بدهید:
        اولین گام این كه شما باید قوانین بازیي را كه می كنید ، یاد بگیرید، این یك امر حیاتی است.
        گام دوم هم این كه شما باید بازی را از هر فرد دیگری بهتر انجام بدهید.
        اگر شما بتوانید این دو گام را حساب شده انجام دهید موفقیت از آن شماست.
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • Captain Nemo
          مدیر
          • Dec 2010
          • 2933

          #469
          جامعه ای قطعا دچار زوال است که مردمان در آن همواره تصور میکنند دیروزی که گذشت از فردایی که نیامده بهتر بوده است .
          یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
          دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

          شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
          مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

          نظر

          • ناهید
            عضو فعال
            • Dec 2010
            • 1419

            #470
            دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
            دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
            مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
            پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
            رهروی گفت: کوچه ای بن بست
            ...سالکی گفت: ....
            راه پر خم و پیچ
            در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
            دلبری گفت: شوخی لوسی است
            تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
            مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
            شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
            عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
            شیخ گفتا: گناه بی بخشش
            واعظی گفت: واژه بی معناست
            زاهدی گفت: طوق شیطان است
            محتسب گفت: منکر عظماست
            قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
            جاهلی گفت: عشق را عشق است
            پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
            رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
            دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
            چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
            طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم
            حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
            خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
            خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

            نظر

            • سپه
              كاربر فعال
              • Dec 2010
              • 790

              #471
              بعله کاپیتان

              هرکی سرش به تنش بیارزه بعد مرگش سریع مسلمونش می کنیم

              اینم از افتخارات مونه
              راستی کاپیتان اماری نداری مسلمونا چه کارای کردند؟( غیر از جنگ وترور)
              هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

              نظر

              • مسلم
                عضو فعال
                • Feb 2011
                • 1100

                #472
                در اصل توسط سپه پست شده است View Post
                بعله کاپیتان

                هرکی سرش به تنش بیارزه بعد مرگش سریع مسلمونش می کنیم

                اینم از افتخارات مونه
                راستی کاپیتان اماری نداری مسلمونا چه کارای کردند؟( غیر از جنگ وترور)
                البته بستگی داره تعریفمون از مسلمون چی باشه!

                نظر

                • meysam
                  عضو عادی
                  • Jan 2011
                  • 147

                  #473
                  روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
                  سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
                  سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
                  مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
                  این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
                  سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
                  مورچه گفت آری او می گوید :
                  ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

                  نظر

                  • Moradad
                    عضو فعال
                    • Mar 2011
                    • 355

                    #474
                    این هم حکایتی است :-/ :-/



                    شطرنج سیاسی ایران در سی و دو سال گذشته

                    8 سال نخست وزیری موسوی +8 سال ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی + 8 سال ریاست جمهوری خاتمی = سران فتنه(24سال)

                    6 سال ریاست جمهوری احمدی نژاد = جریان انحرافی

                    بازرگان + بنی صدر(حدود2سال جمعا ) = عوامل غربی و استکبار و صهیونیست و سیا و ... ( خیلی بد )

                    24 سال سران فتنه + 6 سال جریان انحرافی + 2 سال خیلی بد = 32 سال ( کل نظام اسلامی )

                    حالا چند سئوال بی جواب
                    1- دوران طلائی حضرت امام کی بوده است ؟
                    2- سران, دلسوزان و مسئولان جمهوری اسلامی کی حکومت کرده اند ؟
                    3- این چه جور مملکتی است ؟ چطوری اداره میشه ؟

                    نظر

                    • آمن خادمی
                      مدیر
                      • Jan 2011
                      • 5243

                      #475
                      شیخ و مریدان به پارک جنگلی رفتندی از برای تناول ناهار و گذران وقت
                      در میانه راه اعلانی نصب بود که : قلیان ممنوع . چادر مسافرتی ممنوع . سگ ممنوع . پخش موسیقی ممنوع و الخ ... ـ
                      شیخ بفرمود : باز جای شکرش باقیست که تجاوز آزاد است وگرنه در طبیعت چه میکردیم!!؟
                      مریدان شلوار را محکم بگرفته و به غایت سرعت گریختندی....
                      to continue, please follow me on my page

                      نظر

                      • behnam
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 9603

                        #476
                        لیلی و مجنون
                        شاعر برجسته ایران، نظامیگنجوی، شهرت خود را مدیون شعر عاشقانه اش لیلی و مجنون که از یک افسانه عربی الهام گرفته، میباشد. لیلی و مجنون یک تراژدی درمورد عشق نافرجام است. این داستان برای قرنها نقل و بازگو شده است و در نسخ خطی و حتی روی سرامیکها نگاشته شده است. عشق لیلی و قیس به دوران مدرسه شان برمیگردد. عشق آنها کاملاً قابل مشاهده بود اما آنها از آشکارشدن عشقشان جلوگیری میکردند. قیس به دلیل تهیدستی خود را به بیابانی تبعید کرد تا میان حیوانات زندگی کند. او از خوردن غفلت میکرد و بسیار لاغر شده بود. به دلیل همین رفتارهای عجیب و غریب او، به وی لقب دیوانه دادند. او با عربهای بادیه نشین دوستی میکرد. آنها به قیس قول داده بودند لیلی را طی ستیز و زد و خوردی نزد او بیاورند. در طی این زد و خورد قبلیه لیلی شکست خورد اما پدر لیلی به دلیل رفتارهای مجنون وار قیس با ازدواج آنها مخالفت کرد و بالاخره لیلی با شخص دیگری ازدواج کرد. پس از مرگ همسر لیلی، بادیه نشینها جلسه ای بین لیلی و مجنون ترتیب دادند اما آنها هیچ وقت کاملاً با هم آشتی نکردند. فقط بعد از مرگشان هر دو کنار هم دفن شدند.
                        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                        (کوروش بزرگ)

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #477
                          امروز دیگر تو رای دادهای...


                          روزي یک سياستمدار معروف، درست هنگامی که از محل كارش خارج شد،
                          با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
                          روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و يك فرشته از او استقبال کرد.
                          فرشته گفت:
                          «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه.
                          چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم.
                          به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»


                          سياستمدار گفت:
                          «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
                          فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده،
                          شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید.
                          آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
                          سياستمدار گفت:
                          «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
                          فرشته گفت:
                          «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
                          و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند.
                          پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

                          در آسانسور که باز شد، سياستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد.
                          زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار
                          آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از
                          دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند.
                          آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی
                          قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و
                          حسابی سرگرم شدند.
                          همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و
                          شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند.
                          شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..


                          به سياستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.
                          راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد.
                          در بهشت هم سياستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد،
                          به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
                          سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت،
                          گرچه به خوبي روز اول نبود.


                          بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
                          سياستمدار گفت:
                          «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم..
                          حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

                          بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد.
                          وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سياستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید،

                          پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند
                          هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.
                          سياستمدار با تعجب از شیطان پرسید:
                          «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟
                          آن سرسبزی ها کو؟
                          ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
                          شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...
                          امروز دیگر تو رای دادهای».

                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #478
                            کلوپاترا و مارک آنتونی
                            داستان عاشقانه آنتونی و کلوپاترا یکی از به یاد ماندنی ترین و عاشقانه ترین داستانهاست که در همه زمانها نقل میشود. داستان این دو شخصیت تاریخی بعدها توسط ویلیام شکسپیر به نمایش درآمد و هنوز هم در همه جای دنیا نمایش داده میشود. رابطه آنتونی و کلوپاترا نمونه واقعی عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بین این دو جوان مقتدر، کشور مصر را در یک موقعیت قدرتمندی قرار داد. اما عشق آنها رومیهایی که از قدرتمند شدن مصریها نگران بودند را عصبانی میکرد. با وجود تهدیدهایی که وجود داشت، آنتونی و کلوپاترا ازدواج کردند. میگویند که در زمان جنگ علیه رومیها آنتونی خبر دروغین مرگ کلوپاترا را دریافت کرد و با شمشیر خودش را کشت. زمانی که کلوپاترا از مرگ آنتونی آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشی کرد. عشق بزرگ به قربانی بزرگی هم نیازمند است.
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • behnam
                              عضو فعال
                              • May 2011
                              • 9603

                              #479
                              شاه جهان و ممتاز محل
                              در سال 1612 دختری جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانروای امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو یا ممتاز محل 14 فرزند به دنیا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت مقبره ای برای او بسازد. او بیست هزار کارگر و ده هزار فیل را استخدام کرد و نزدیک به 20 سال طول کشید تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سیاه مقبره را که طراحی کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زندانی شد و ساعتهای تنهایی خود را به تماشای رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل میگذراند. او سرانجام در کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد.
                              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                              (کوروش بزرگ)

                              نظر

                              • samin
                                عضو عادی
                                • Jan 2011
                                • 130

                                #480
                                در اصل توسط behnam پست شده است View Post
                                روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

                                روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…

                                به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

                                با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
                                این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

                                اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.

                                در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

                                روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...

                                البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون...!!!
                                این دقیقا حکایت بورس ماست
                                به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                                نظر

                                در حال کار...
                                X