@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • Moradad
    عضو فعال
    • Mar 2011
    • 355

    #511
    » بوگاتی محمدرضا شاه !



    زمانی که محمدرضا شاه با فوزیه دختر پادشاه مصر ازدواج کرد به عنوان هدیه و به دلیل درگیر بودن دو کشور ایران و مصر در این داستان و همچنین رابطه های خوب ایران با کشور های غربی عجایبی وارد ایرا ن شدند که هر کدام اکنون به عنوان افسانه شناخته می شوند . از این جمله یک هواپیمای شخصی و چندین خودرو بود . اما هدیه ویژه ای که قصد داریم در این مطلب به آن اشاره کنیم ، هدیه فرانسه به مناسبت این ازدواج است . یک دستگاه بوگاتی Type 57C Van Vooren Cabriolet مدل ۱۹۳۹ .
    این خودرو از شاسی فولادی و بدنه آلومینیومی بهره می برد و در کلکسیون تولیدات بوگاتی به عنوان یکی از بزرگترین طراحی ها به شمار می رود . این بوگاتی کابریولت با استفاده از یک موتور ۳٫۲ لیتری ۸ سیلندر خطی ، حداکثر قدرتی معادل ۱۷۵ اسب بخار دارد ، اما بوگاتی ون وورن تنها با یک موتور ۳۲ سوپاپ که در زمان خودش اعجوبه ای بود شناخته نمی شود بلکه این خودرو اکنون به نام شاه ایران در ذهن جهانیان ثبت شده . خودرویی که تا سال ۱۹۷۹ یعنی یک سال پس از انقلاب در کاخ سعدآباد نگه داری می شد تا این که پس از انقلاب و توسط مسئولان انقلابی به نازل ترین قیمت ممکن یعنی ۲۷۵ دلار فروخته شد .
    تنها یک دستگاه از این مدل ویژه وجود دارد که ون وورن طراح آن با تغییراتی روی مدل اصلی آن را خلق کرده و در نمایشگاه اخیر پبل بیچ فرانسه که بوگاتی مدل گرند اسپورت از ویرون را در آن رونمایی کرد به نمایش گذاشته شده بود .
    این خودرو پس از حدود ۵۰ سال در موزه پترسن نگه داری می شود و نکته جالب در مورد آن این است که پلاک ایرانی اش هنوز از روی آن برداشته نشده.
    با وجود این توصیفات آیا اکنون می توان برای این سرمایه ملی ایران که به قیمت باور نکردنی ۲۷۵ دلار به آمریکا فروخته شد ، ارزشی به جز با پسوند “میلیون دلار” تعیین کرد ؟





    نظر

    • oldlover
      عضو عادی
      • Oct 2010
      • 57

      #512
      در اصل توسط آمن پست شده است View Post
      امروز دیگر تو رای دادهای...



      وقتی زمین گلف و نوشیدنی هم باشه اسانسور هم باشه باید کتاب و اینترنت هم باشه وقتی این ها باشه باید برق هم باشه وقتی برق باشه باید تولید هم باشه وقتی تولید باشه بایستی کار گر و کارفرما هم باشه وقتی این ها باشند باید فاصله طبقاتی هم باشه وقتی این فاصله باشه بایستی دادگاه هم باشه وقتی دادگاه باشه باید تفنگ و حد وتعزیرات هم باشه وقتی همه این ها باشه باید مامور دولت هم باشه وقتی مامور دولت هم هست باید دولت هم باشه وقتی دولت باشه باید جنگ هم باشه وقتی همه این ها باشه باید شاعر هم باشه که بگوید تا شقایق هست زندگی باید کرد
      [FONT="Arial"][/FONT]جماعتی که نظر را حرام میگویند نظر حرام بکردند و خون خلق حَلال
      سعدی

      نظر

      • آمن خادمی
        مدیر
        • Jan 2011
        • 5243

        #513
        دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستادو به کفش های فرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد " اگر تا پایان ماه هر روز بتونی چسب زحم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم " دخترک به کفش ها نگاه کردو با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت صد نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه.... خدا نکنه..... اصلا کفش نمیخوام...
        to continue, please follow me on my page

        نظر

        • آمن خادمی
          مدیر
          • Jan 2011
          • 5243

          #514
          مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45سالهاش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
          پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
          بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
          پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحهاي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
          در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
          امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
          هر بار او را عاشقانه بغل ميکردم و به او جواب ميدادم و به هيچ وجه عصباني نميشدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا ميکردم.......
          to continue, please follow me on my page

          نظر

          • Moradad
            عضو فعال
            • Mar 2011
            • 355

            #515
            پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟
            پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
            پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
            - اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.
            بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛
            صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. این دست، خداست که همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت می دهد.
            صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظریف تر و باریک تر. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی.
            صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است.
            صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
            و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جای می گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی

            نظر

            • behnam
              عضو فعال
              • May 2011
              • 9603

              #516
              دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.


              یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."

              ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"
              ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
              ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."

              ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."
              ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"

              ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"

              ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."
              ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."

              ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"

              ـ "آره، نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."

              گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

              ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟
              "
              ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"

              ـ "چه فداکاری ای؟"

              ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."

              ـ منو بخوری؟"

              ـ "آره مگه تو چته؟"

              ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."

              ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."

              ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"

              ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."

              ـ "آخه گوشت من بو نا میده"

              ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟

              ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"

              ـ "معلومه چرا نخورم؟"

              ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."

              ـ "چه خواهشی؟"

              ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."

              ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورمت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."


              گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
              آخرین ویرایش توسط behnam؛ 2011/08/08, 18:32.
              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
              (کوروش بزرگ)

              نظر

              • مسلم
                عضو فعال
                • Feb 2011
                • 1100

                #517
                ............................

                در اصل توسط باركوفسكي پست شده است
                گريه بر واقعيت يا خيال !!!

                از سالن نمايش خارج مي شوم. برف مي باريد. داستان نمايش مربوط به دختر كبريت فروش بود.

                بيرون سالن نمايش ايستادم و پيپم را روشن كردم. در حال پيپ كشيدن بودم كه دختر 10 ساله اي كه همراه پسر بچه 7 ساله اي بود نظرم را جلب كرد.

                آرام آرام مي گفتند : آقايون گل!!! خانم ها گل !!!

                آقايون گل بخريد.!!!

                خانم ها گل بخريد!!!

                لباسهاي كهنه و پاره . جسم لاغر هر دو چشم هر آدم آزاده اي را آزار مي داد. مردم از كنار آنها بي اعتنا رد مي شدند. و كسي گل نمي خريد.

                ناگهان در سالن نمايش باز شد و مردم بيرون آمدند.دختر و پسر گل فروش به آرامي به مردم نزديك شدند.

                و دوباره ولي با صدايي بلندتر و ملتمسانه مي گفتند : گل دارم گل!!!

                خانمها - آقايون گل بخريد. و مردم بي اعتنا رد مي شدند.

                برژنسكي و همسرش را ديدم كه از سالن نمايش بيرون مي آمدند. بيرون مي آمدند در حاليكه همسر برژنسكي گريه مي كرد. گريه به حال دختر كبريت فروش در نمايشي كه ديده بود.

                برژنسكي و همسرش لباسهاي فاخري پوشيده بودند. آخر خيلي پول دار بودند.


                دختر و پسر گل فروش پيش آن دو رفتند ولي برژنسكي به آنها گفت: مزاحم نشويد. همسرم متاثر از فقر دختر كبريت فروش است.!!! برويد كنار.!!! برويد كنار.!!!

                دلم خيلي گرفت. كسي به واقعيت روشن و فقر موجود نگاه نمي كرد ولي متاثر مي شدند از يك داستان خيالي.

                .....

                رفتم جلو. گفتم كوچولو ها گرسنه هستيد. چشمهاي در حدقه فرو رفته آنها فريادي به بلندي سن آنها داشت.

                آري .آري.!!! گرسنه ايم.

                مقداري سوپ و نان خريدم. و آنها خوردند. وقتي مي خوردند ديدني بودند.

                آنها را به كلبه ام آوردم. آنها در كلبه ام كنار شعله آتش خوابيدند.چه قدر ديدني بود خواب آن دو فرشته.


                در خواب همسرم را ديدم. صوفيا خيلي خوشحال بود. و من از شوق ديدن او ولو در خواب اشك مي ريختم.!!!

                از خواب بلند شدم و بالشم را خيس ديدم. چشمايم خيس بود. و دل تنگي و بغض ناشي از بي عدالتي ام در خواب تركيده بود.

                سبك شدم و تصميم گرفتم آن دو را پيش خودم نگه دارم. قولي كه به عشق خود دادم. بله در خواب صوفيا از من قول گرفت.

                قول نگه داري از آن دو فرشته را.!!!

                نظر

                • behnam
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 9603

                  #518
                  عاشق
                  امیری به شهرزاد گفت:
                  من عاشق تو هستم…
                  شهرزاد گفت:
                  زیباتر از من خواهر من است که در پشت سر تو ایستاده است
                  امیر برگشت و دید هیچ کس نیست
                  شهرزاد گفت:عاشق نیستی!
                  عاشق به غیر نظر نمی کند.
                  افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                  (کوروش بزرگ)

                  نظر

                  • Moradad
                    عضو فعال
                    • Mar 2011
                    • 355

                    #519
                    تا هنگامی که مجردی هرکی بهت میرسه میگه:
                    تو که همه چی داری چرا ازدواج نمیکنی؟
                    وقتی ازدواج کردی هرکی بهت میرسه میپرسه:
                    تو که همه چی داشتی واسه چی ازدواج کردی!

                    --------------------------

                    سال ها گذشت و کسی ندید که انسانی با قاشق چای خوری ،چای بخورد

                    -----------------------

                    وقتی ارزش ها عوض می شوند، عوضی ها با ارزش می شوند!

                    --------------------

                    وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :
                    نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!

                    -------------------

                    همه از پسر نوح بدی میگن ولی هیشکی بهش حق نمیده بابت شکاف نسلی که با حضرت نوح داشت!

                    پی نوشت: حضرت نوح 931 سال و 5 ماه و سه روز از پسرش بزرگتر بوده است

                    ----------------------

                    وقتی تمام شیرها پاکتی اند
                    وقتی همه ی پلنگ ها صورتی اند
                    وقتی پهلوناش دوپینکی اند
                    ایراد مگیر عشق ها ساعتی اند!

                    ----------------------

                    یکی به یکی دیگه میگه: چرا کولر نمی خری؟
                    دومی: بدرد نمیخوره اونایی هم که دارن گذاشتن رو پشت بام

                    -----------------------------

                    چه گذشت:
                    سال 88: رای من کجاست؟
                    سال 89: اونی که بهش رای دادم کجاست؟
                    سال 90: نون من کجاست؟
                    و سپس در سال 91 خواهیم دید: من کجام؟

                    ---------------------------------

                    فقر یعنی در خیابان آشغال بریزیم و از تمیزی خیابونای اروپا تعریف کنیم!

                    ---------------------------------


                    خدا یا کیفیت رو فدای کمیت نکن. کمتر خلق کن ولی آدم خلق کن!

                    ------------------------------

                    لباسها در آب کوتاه میشوند و برنج ها دراز. در درازای زندگی لباس باش و در پهنای آن، برنج. واگر عمق این پند را نفهمیدی, بدان که تنها نیستی !

                    نظر

                    • behnam
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 9603

                      #520
                      قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود” لطفا یک بسته سوسیس و یه ران گوشت بدین” . 25 دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت.
                      قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
                      سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
                      اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
                      اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
                      سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
                      سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
                      مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی ؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
                      مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
                      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                      (کوروش بزرگ)

                      نظر

                      • اسطوره
                        کاربر فعال
                        • Aug 2011
                        • 277

                        #521
                        درسته كه اينجا مبحث شعر نيست ولي خواندن اين شعر خالي از لطف و حكايت نيست
                        هرگز نخواب کوروش


                        دارا جهان ندارد

                        سارا زبان ندارد

                        رستم در این هیاهو

                        گرز گران ندارد

                        روز وداع خورشید

                        زاینده رود خشکید

                        زیرا دل سپاهان

                        نقش جهان ندارد

                        بر نام پارس دریا

                        نامی دگر نهادند

                        گوییکه آرش ما

                        تیرو کمان ندارد

                        دریای مازنی ها

                        بر کام دیگران شد

                        دارا کجای کاری؟

                        دزدان سرزمینت

                        بر بیستون نوشتند

                        اینجا خدا ندارد!!

                        هرگز نخواب کوروش

                        بی نام تو وطن نیز

                        نام ونشان ندارد
                        شما نبايد به آنچه بازار فكر ميكندزياد توجه كنيد.شما بايد تحقيقات خودتان را انجام داده و تعيين كنيد كه يك سهام خاص چه ارزشي دارد.در اين صورت اغلب ميتوانيد دانه هاي بلوطي را بيابيد(كه در اينده به درختان تناور بلوط تبديل ميشوند)كه ديگران به هر دليلي فكر مي كنند آنها خطرناك هستند.
                        رابرت مپل براون

                        نظر

                        • behnam
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 9603

                          #522
                          بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:

                          این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم ؛ چراکه موضوع از نظر من نیز احمقانه است! به هر حال ، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستنی بخورد. سالهاست که ما پس از شام رای گیری می کنیم و براساس اکثریت آرا، نوع بستنی انتخاب و خریداری می شود. این را هم باید بگویم که من به تازگی یک خودروی شورولت پونتیاک خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه برای تهیه بستنی دچار مشکل شده است.
                          لطفا دقت بفرمایید! هر دفعه که برای خرید بستنی وانیلی به مغازه می روم و به خودرو بازمی گردم ، ماشین روشن نمی شود؛ اما هر بستنی دیگری که بخرم ، چنین مشکلی نخواهم داشت. خواهش می کنم درک کنید که این مساله برای من بسیار جدی و دردسرآفرین است و من هرگز قصد شوخی با شما را ندارم. می خواهم بپرسم چطور می شود پونتیاک من وقتی بستنی وانیلی می خرم ، روشن نمی شود؛ اما با هر بستنی دیگری راحت استارت می خورد؟

                          مدیر شرکت به نامه دریافتی از این مشتری عجیب ، با شک و تردید برخورد کرد؛ اما از روی وظیفه و تعهد، یک مهندس را مامور بررسی مساله کرد. مهندس خبره شرکت ، شب هنگام پس از شام با مشتری قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستنی فروشی رفتند. آن شب نوبت بستنی وانیلی بود. پس از خرید بستنی ، همان طور که در نامه شرح داده شد، ماشین روشن نشد!مهندس جوان و جویای راه حل ، 3 شب پیاپی دیگر نیز با صاحب خودرو وعده کرد. یک شب نوبت بستنی شکلاتی بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنی توت فرنگی و خودرو براحتی استارت خورد. شب سوم دوباره نوبت بستنی وانیلی شد و باز ماشین روشن نشد!
                          نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلی باشد، تلاش کرد با موضوع منطقی و متفکرانه برخورد کند. او مشاهداتی را از لحظه ترک منزل مشتری تا خریدن بستنی و بازگشت به ماشین و استارت زدن برای انواع بستنی ثبت کرد. این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبی را به او نشان داد: بستنی وانیلی پرطرفدار و پرفروش است و نزدیک در مغازه در قفسه ها چیده می شود؛ اما دیگر بستنی ها داخل مغازه و دورتر از در قرار می گیرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنی و برگشتن و استارت زدن برای بستنی وانیلی کمتر از دیگر بستنی هاست.
                          این مدت زمان مهندس را به تحلیل علمی موضوع راهنمایی کرد و او دریافت پدیده ای به نام قفل بخار(Vapor Lock ) باعث بروز این مشکل می شود. روشن شدن خیلی زود خودرو پس از خاموش شدن ، به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مساله اصلی شرکت پونتیاک و مشتری بود.

                          ----------------------

                          مشتریان ما به زبانهای مختلفی سخن می گویند. ایشان از ادبیات متفاوتی برای کلام گفتن بهره می گیرند. اگر حرف مشتری را خوب گوش کنیم ، می توانیم با توجه به لحن گفتار ایشان درک فراتری از آنچه می خواهند به گوش ما برسانند، داشته باشیم.
                          آیا همه حرفهای مشتریان ما باید منطقی ، اصولی و مرتبط با موضوع باشد؟ اگر مشتری چیزی می گوید که به نظر مسخره و بی ربط است ، یا شکایتی عجیب را طرح می کند، چگونه برخوردی شایسته اوست؟
                          یک اتفاق نادر برای یک مشتری و پیام بظاهر احمقانه او می تواند روشنگر مسیر بهترین و زبده ترین مهندسان جنرال موتورز باشد. مثال ساده ای که نقل شد، تاکید بر این موضوع دارد که مشتری بهترین راهنما و کمک ما در بهتر شدن محصول و خدمات شرکت ماست. اگر در پی نوآوری هستیم ، باید به طور جدی سازوکار «خوب گوش دادن» و «شنیدن» صدای مشتری را طراحی کنیم. شما مشتریان خود را می شناسید؟ صدایشان به گوشتان می رسد؟
                          بی ربط و با ربط، حرف مشتری گوهر است
                          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                          (کوروش بزرگ)

                          نظر

                          • آمن خادمی
                            مدیر
                            • Jan 2011
                            • 5243

                            #523
                            کاسه چوبی

                            پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگ...ی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.
                            پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند. پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.
                            گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند. اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.
                            یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
                            این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد. قدرت درک کودکان فوق العاده است .
                            چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند
                            to continue, please follow me on my page

                            نظر

                            • کاشف
                              عضو فعال
                              • Nov 2010
                              • 925

                              #524
                              شب اول قبر به روایت یک دختر !














                              شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و ...


                              تبیان:علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت:

                              در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت كرد.

                              این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏كرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.

                              هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

                              دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.

                              پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟

                              در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.

                              تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟

                              آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»

                              در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏كشید.

                              من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه می‏بینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.

                              مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏كرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #525
                                گربه در معبد


                                در روزگاران قديم در يك معبد قديمي استاد بزرگي بود كه انديشه هاي نويني را درس مي داد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن استاد سروصدا ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد.استاد إز دست گربه عصباني شد و دستور داد تا هر وقت كلاس تشكيل ميشود، گربه را زندانی كنند.
                                چند سال بعد استاد درگذشت ولي گربه همچنان در طول جلسات استادان ديگر زنداني ميشد. بعد إز مدتي گربه هم مرد.
                                مريدان استاد بزرگ گربه ديگري را گرفتند و در هنگام درس اساتيد معبد آن را در قفس زنداني كردند.قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه ها بر تمركز دانشجويان، رساله ها نوشتند!!
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X