@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • PASHA
    عضو فعال
    • Mar 2011
    • 1294

    #556
    راز خوشبختی در زندگی مشترک
    راز خوشبختی

    روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
    سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
    سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود.
    اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

    نظر

    • PASHA
      عضو فعال
      • Mar 2011
      • 1294

      #557
      هدف گذاری

      حل موفقیت آمیز مشکلات مهارت مهمی است که به دست آوردن آن عزت نفس ما را به شدت تقویت میکند و در عین حال با هدف گذاری و رسیدن به هدف در پیوندی تنگاتنگ قرار دارد.هدف گذاری به آنجا می انجامد که در زندگی برای رسیدن به چیزهای بیشتری تلاش کنیم.

      برای تمرین فن هدف گذاری:

      1:هدف های خود را یادداشت کنید.

      2:آنها را در محور دید خودتون قرار بدید تا هر روز اهدافتونو ببینید و از این طریق با فراموش نکردنشون احتمال دستیابی به اونها رو افزایش بدید.

      شکی نیست که اهداف شما روز به روز تغییر میکنه چون همونطور که میدونید روز به روز ذهنتون رشد بیشتری میکنه و متناسب با رشد ذهنتون،توقعتون بالا میره و به اهداف بالاتری نیاز پیدا میکنین.به همین دلیل نیازه که هر چند وقت 1بار با خودتون خلوت کنید و اهدافتونو ویرایش کنید و اهداف جدیدتونو جایگزین اهداف قبلتون کنید.

      وقتی هدفی رو انتخاب میکنید اول از خودتون بپرسین که آیا هدفتون واقع گرایانه است یا نه؟این سوال خیلی مهمه.شما دارین تو واقعیت زندگی میکنین پس نباید رویایی فکر کنینو تصمیم بگیرینو برنامه ریزی کنین؛تو همین واقعیتی که داری زندگی میکنی اهدافتو مشخص کن.تازه اگه هدفت واقعیت نداشته باشه مسلما بهش نمیرسی که هیچ،بدتر احساس سرخوردگیو شکست میکنی.

      توجه داشته باشید که اهدافتون نه اونقدر ساده و آسون باشه که هیچ انگیزه ای در شما بوجود نیاره؛نه اونقدر سخت باشه که دسترسی بهش غیرممکن باشه.

      توجه داشته باشید که بدون هدف نمیشه زندگی کرد...

      خیلی از آدما بدون هدف دارن زندگی میکنن ولی از زندگیشون لذت نمیبرن.

      فقط کافیه قدر خودت،اهدافت،زمانت و زندگیتو بدونی...لبخند

      هدف های کوتاه مدت:

      سه کاری که دلتان میخواهد برای انجامشان وقت بیشتری صرف کنید یا با آنها شروع کنید کدامند؟
      سه کاری را که دلتان میخواهد برای انجامشان وقت کمتری صرف کنید کدامند؟
      در حال حاضر برای رسیدن به این اهداف میوانید با چه کاری شروع کنید؟

      هدف های دراز مدت:

      سه هدفی را که طی سه سال آینده در مقابل خود دارید به ترتیب سال و اهمیتشان به صورت لیست در آورید.
      چه عواملی ممکن است دستیابی به این اهداف را دشوار سازند؟
      چگونه میخواهید از این موانع رد شوید؟
      گام هایی را که میتوانید بردارید تا به این اهداف برسید به صورت لیست درآورید.

      همین امروز شروع کنید!

      موفق باشید.
      اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

      نظر

      • PASHA
        عضو فعال
        • Mar 2011
        • 1294

        #558
        مدیریت بحران

        روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد..
        یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
        مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم. کافیست از تو سریعتر بدوم...و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت
        اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

        نظر

        • PASHA
          عضو فعال
          • Mar 2011
          • 1294

          #559
          سرنوشت آن 9 جوان


          زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند. از آنجایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود، او که تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند.


          حدود 40 سال پس از آن، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی (CharLs Gavan Duffy) قرار گرفت. وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد. ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه ؟ او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند.

          توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher) به ایالات متحده مهاجرت کرد و خیلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.

          ترنس مک مانس (Terrence Mcmanus) و پاتریک دونا او (Patrik Don Ahue) هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.

          ریچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد.

          ماریس لین(morris Lyene) و مایکل ایرلند (MichaeL IreLand) هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند.

          دارسی مگی (Darcy Mcgee) نخست وزیر کانادا شد. و در آخر جان میچل (john Mitchell) نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد .

          همه ما نه تنها با سر خوردگیها و نا کامیها بلکه با موانع و سدهایی در جادههای مختلف موفقیت روبرو میشویم.

          این داستان مصداق این جمله است: (در معامله زندگی، گذشته شما هرگز برابر با آینده تان نیست.)
          اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

          نظر

          • PASHA
            عضو فعال
            • Mar 2011
            • 1294

            #560
            چهل
            40


            گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن
            شب چهلمین، خضر خواهد آمد

            سال ها خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد.
            زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.
            ==================
            گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت.
            شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت

            و من چهل سال
            از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان
            را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم

            زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام
            ==================

            گفتند: دلت پرنیان بهشتی است
            خدا عشق را در آن پیچیده است
            پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود
            چنین کردم،رنگ نفرت عالم را گرفت
            ==================

            و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم،

            شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است

            ==================
            فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید
            هنوز فرصت هست،
            به آسمان نگاه کن
            ==================
            خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است.

            دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی
            ==================

            روزی که خداوند جهان را آفرید

            فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و
            از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
            ==================
            یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن
            دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده
            و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده

            ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم

            فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود
            آن را بیابند
            در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد
            در این هنگام یکی از فرشتگان گفت
            ==================
            ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
            زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که
            برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند
            اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #561
              رئیس قبیله گفت: اگر با برادرت در افتادی و می خواهی او را بکشی، اول بنشین و چپقت را چاق کن.
              چپق اول که تمام شد
              متوجه می شوی که روی هم رفته برای خطای انجام شده مجازات سنگینی است
              و خود را راضی می کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی.
              آن وقت چپق دوم را چاق کن و تمامش کن.
              بعد به این فکر می افتی که به جای کتک زدن بهتر است به سختی دعوایش کنی.
              حالا چپق سوم را چاق کن.
              وقتی آن را تمام کردی
              پیش برادرت می روی و به جای دعوا کردن ، او را در آغوش می گیری!
              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • آمن خادمی
                مدیر
                • Jan 2011
                • 5243

                #562
                یک داستان غم انگیز از یک دانشجوی مهندسی.

                یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود. بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
                بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه.
                روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت "اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن. ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
                چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!! نتیجه اخلاقی این ماجرا. پسرهای مهندسی هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!!:d
                to continue, please follow me on my page

                نظر

                • آمن خادمی
                  مدیر
                  • Jan 2011
                  • 5243

                  #563
                  دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن.
                  پدر يه جورايي ميترسيد، واسه همين به دخترش گفت: عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.
                  دختر کوچيک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگير
                  پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی میکنه؟
                  دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسهم بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان ميدونم هر اتفاقي هم که بيفته، هيچ وقت دست منو ول نميکني.
                  در هر رابطه دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست؛ به عهد و پیمانهاش هست. پس دست کسی رو که دوست داری رو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رو بگیره.....!
                  to continue, please follow me on my page

                  نظر

                  • عليرضا جمالی
                    مدیر (ستاره‌دار 20)
                    • Oct 2010
                    • 1294

                    #564
                    فردریک کبیر که از سال۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد
                    معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست.


                    او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت، گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند.
                    فردریک آن را به دقت خواند و گفت: “بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را به راحتی خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند. آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود”.
                    یکی از همراهان با حیرت گفت: “اما این اعلامیه بر ضد شما و اساس امپراتوری است”.
                    فردریک با خنده پاسخ داد: “اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی ساقط شود همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و قلم است مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد."
                    از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

                    نظر

                    • behnam
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 9603

                      #565
                      عاشق خجالتی

                      وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
                      میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
                      تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
                      روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
                      من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
                      یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
                      میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
                      نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
                      سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

                      ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


                      ای کاش این کار رو کرده بودم !!!
                      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                      (کوروش بزرگ)

                      نظر

                      • behnam
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 9603

                        #566
                        بهترین راه ابراز عشق

                        یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
                        در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
                        یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
                        رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
                        داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
                        بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
                        راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
                        قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
                        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                        (کوروش بزرگ)

                        نظر

                        • rajabnejad
                          عضو فعال
                          • Jan 2012
                          • 4331

                          #567
                          شاهزاده به دختر گفت : عاشقتم,دختر گفت:لیاقت شما خواهرمه که پشت سر شما وایستاده,شاهزاده برگشت دید کسی پشت سرش نیست ,دختر گفت:کسی که عاشقه پشت سرشو نگاه نمی کنه.
                          هرگاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته بیرون آیی, سوختن رو همه بلدند ....

                          نظر

                          • bahary
                            عضو فعال
                            • Dec 2011
                            • 2510

                            #568
                            >>>>>>كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
                            >>>>>>
                            >>>>>پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
                            >>>>>
                            >>>>>مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
                            >>>>>
                            >>>>>روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
                            >>>>>
                            >>>>>نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند
                            >>>>>و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
                            >>>>>وثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم
                            >>>>>

                            نظر

                            • bahary
                              عضو فعال
                              • Dec 2011
                              • 2510

                              #569
                              وقتی یک ریاضی دان شاعر و عاشق می شود
                              شعري از پروفسور هشترودي
                              >
                              >
                              > منحنی قامتم، قامت ابروی توست
                              >خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی توست
                              >حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست
                              >بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
                              >چون به عدد یک تویی من همه صفرها
                              >آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
                              >پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
                              >گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
                              >بی تو وجودم بود یک سری واگرا
                              >ناحیه همگراش دایره روی توست

                              نظر

                              • bahary
                                عضو فعال
                                • Dec 2011
                                • 2510

                                #570
                                نکته ای خواندنی

                                یک روز مردی در حال عبور از خیابان كودكی را مشغول جابجایی بسته ای دیدكه از كودك بزرگتر بود، پس به نزدیكش رفته و گفت: بگذار كمكت كنم.مرد وقتی خواست بسته را بر دارد دید كه حتی حملش برای او مشكل است. ازكودك پرسید: چرا این بسته را حمل میكند؟كودك در پاسخ گفت: كه پدرش از او خواسته است.مرد پرسید: چرا پدرت خودش این كار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست كه حمل این بسته برایت چقدر سخت است.كودك جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت "خانم بالاخره یه خری پیدا میشه به این بچه كمك كنه"

                                >خدایا باور کن که ما اونقدری که آرزو داریم، وقت نداریما! بجنب قربون دستت!

                                >تو جاده شمال بودم، یه دفعه یه گاو پرید وسط جاده! منم محکم زدم رو ترمزو خیلی عصبی شروع کردم بوق زدن که بره، دیدم نه همینجوری وایساده وسطجاده داره چپ چپ نگام میکنه، یه جوری نگام می کرد انگار منتظر بود پیاده شم روشو ببوسم ازش عذرخواهی کنم!بعد از یه دقیقه دیدم دیگه خیلی بد داره نگا میکنه، اومدم پیاده شم دیدم گاوه یه نگا به من کرد یه نگا به تابلوی محل عبور حیوانات اونور جاده،بعد با افسوس سرشو انداخت پایینو رفت!این حرکتش از فحش خوار و مادر بدتر بود، فقط مونده بود قبل رفتن یکم نصیحتم کنه!

                                >بابام حسرت زمان باباش را می خورد، منم حسرت زمان بابام رو می خورم، امااگه پسر من بخواد حسرت زمان منو بخوره همچین با پشت دست میزنم تو دهنش که نفهمه از کجا خورده!
                                >

                                نظر

                                در حال کار...
                                X