@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • kianoshparsa
    عضو فعال
    • Jan 2013
    • 1218

    #661
    ســــلیمان و مورچه عاشق



    روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
    حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
    حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
    مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...


    تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست
    مهم نیست که چقدر در جاده اشتباه پیش رفته ای! همین الان دور بزن
    kianosh.parsa@yahoo.com

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #662
      قهوه ی مبادا...

      این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوه ی در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد...


      با یکی از دوستانم وارد قهوه خانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم...
      بسمت میزمان می رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه خانه شدند...
      و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارششان را حساب کردند،
      و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند...
      از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه های مبادا چی بود؟
      دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی...

      قهوه مبادا
      آدمهای دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
      سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...
      همانطور که به ماجرای قهوه های مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم،
      مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه چی پرسید: قهوه ی مبادا دارید؟
      خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمی توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند...
      سنت قهوهی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد...
      بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،
      بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید...
      قهوه مبادا برگردانی است از
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #663
        حکایت



        مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
        فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • behnam
          عضو فعال
          • May 2011
          • 9603

          #664
          گنجشک و آتش



          گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

          پرسیدند : چه می کنی ؟

          پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...


          آن را روی آتش می ریزم !

          گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

          گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

          پاسخ میدهم : هر آنچه از من بر می آمد!
          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
          (کوروش بزرگ)

          نظر

          • behnam
            عضو فعال
            • May 2011
            • 9603

            #665
            تجربه آموزی روباه


            شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.
            گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.
            شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن .
            گفت شیرای گرگ این رابخش کن.......معدلت را نو کن ای گرگ کهن
            نایب من باش در قسمت گری..........تا پدید آید که تو چه گوهری
            گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است .
            شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟
            سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد.
            روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت:
            قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد.
            شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت:
            ای روبه تو عدل افروختی..........این چنین قسمت ز که آموختی
            ازکجا آموختی این ای بزرگ.........گفت ای شاه جهان از حال گرگ
            سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت:
            روبها ! چون جملگی ما را شدی.........چونت آزاریم چون تو ما شدی
            ما تو را و جمله آشکاران تو را..........پای بر گردون هفتم نه بر آ
            چون گرفتی عبرت از گرگ دنی..........پس تو روبه نیستی شیر منی
            و روباه سپاسگزاری کرد.
            استخوان و پشم آن گرگان عیان.........بنگرید و پند گیرید ای مهان
            عاقل از سر بنهد این هستی و بار.........چون شنید انجام فرعونان و عاد
            پس سپاس او را که ما را در جهان........کرد پیدا از پس پیشینیان

            حکایتی از مثنوی مولانا
            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
            (کوروش بزرگ)

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #666
              خاطره بامزه از علامه جعفری


              علامه جعفری می گفتند توی یکی از زیارت هام که مشهد رفته بودم، به امام رضا گفتم: «یا امام رضا! دلم می خواد توی این زیارت، خودم رو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی. نشونه اش هم این باشه که تا وارد صحن شدم، از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه، من پیامت رو بگیرم.»

              گفتند وارد صحن که شدم خانمم رو گم کردم. این ور بگرد، اون ور بگرد، یه دفعه دیدم داره می ره، خودم رو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که "کجایی؟" روشو که برگردوند دیدم زن من نیست. بلافاصله بهم گفت: «خیلی خری!». حالا من هم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف می زنه! زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاهش می کنم گفت «نه فقط خودت، پدر و مادر و جد و آبادت هم خرند!».

              علامه می گن این داستان رو برای شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید!

              خاطره، لطیف و صادقانه است؛ حال، مقایسه کنید با گزافه گو هایی که ادعای ارتباط با امام زمان می کنند...
              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • behnam
                عضو فعال
                • May 2011
                • 9603

                #667
                اين جهان كوه است و فعل ما ندا...........سوي ما آيد نداها را صدا


                مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و به وی گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.
                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                (کوروش بزرگ)

                نظر

                • behnam
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 9603

                  #668
                  داستان کوتاه ولی پند آموز


                  دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

                  نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

                  بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

                  مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

                  موعد عروسی فرا رسید...

                  زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

                  همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

                  20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

                  مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
                  همه تعجب کردند.

                  مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
                  افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                  (کوروش بزرگ)

                  نظر

                  • طيب
                    عضو فعال
                    • Nov 2010
                    • 3032

                    #669
                    از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروت مند تر هم هست؟
                    در جواب گفت بله فقط یک نفر
                    پرسیدن کی هست؟
                    در جواب گفت: من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه
                    های در حقیقت طراحی ماکروسافت تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی
                    در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد از
                    تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم
                    دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست
                    روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من دید گفت این روزنامه مال خودت
                    بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

                    گفتم آخه من پول خورد ندارم. گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت، سه ماه بعد
                    بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم چشمم به یه مجله
                    خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این
                    مجله رو بردار برا خودت، گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم
                    بخشیدی، تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!


                    پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم. گفت به قدری این
                    جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این بر مبنای چه احساسی
                    اینا رو میگه.

                    گفت زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران
                    گذشته رو بکنم. اکیپی رو تشکیل دادم. بعد از 19 سال گفتم که برید و در فلان
                    فرودگاه کی روزنامه میفروخت یک ماه و نیم مطالعه کردند متوجه شدند یک فرد
                    سیاه پوست است که الان دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره.
                    بیل گیتس ازش پرسید من میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون.
                    سال های پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم

                    گفت که طبیعی این حس و حال خودم بود.
                    بیل گیتس گفت میدونی چه کارت دارم؟


                    گفت که میخوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی.


                    گفت که به چه صورت؟


                    بیل گیتس گفت هر چیزی که بخوای بهت میدم. (خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)


                    پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟


                    بیل گیتس گفت هرچی که بخوای.


                    گفت هر چی بخوام؟


                    گفت آره هر چی که بخوای بهت میدم.


                    من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم.


                    گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی.


                    گفتم یعنی چی نمیتونم یا نمیخوام؟


                    گفت نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی.


                    پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟


                    پسره سیاه پوست گفت که: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
                    بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران
                    نمیکنه.

                    اصلا جبران نمیکنه با این نمیتونی آروم بشی لطف تو ام که از سر ما زیاده.



                    بیلگیتس میگه همواره احساس میکنم ثروت مند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

                    نظر

                    • behnam
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 9603

                      #670
                      امید!


                      تعدادي موش آزمايشگاهي رو به استخر آبي انداختند و زمان گرفتند تا ببينند چند ساعت دوام مي آورند. حداكثر زماني رو كه توانستند دوام بياورند 17 دقيقه بود. سري دوم موشها رو با توجه به اينكه حداكثر 17 دقيقه مي توانند زنده بمانند به همان استخر انداختند. اما اين بار قبل از 17 دقيقه نجاتشان دادند. بعد از اينكه زماني رو نفس تازه كردند دوباره آنها را به استخر انداختند. حدس بزنيد چقدر دوام آوردند؟
                      26 ساعت
                      پس از بررسي به اين نتيجه رسيدند كه علت زنده ماندن موش ها اين بوده كه آنها اميدوار بودند تا دستي باز هم آنها را نجات بده و توانستند اين همه دوام بياورند.
                      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                      (کوروش بزرگ)

                      نظر

                      • behnam
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 9603

                        #671
                        شما برام شکلات بردار ...


                        دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
                        مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
                        بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
                        داد، بعد لبخندی زد و گفت:
                        چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان
                        جایزه برداری.
                        ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
                        برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
                        شکلاتهاتو بردار"
                        دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
                        بقال با تعجب پرسید:
                        چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
                        و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

                        نتیجه: روزی را از خداوند بزرگ بخواهیم که نامحدود است.
                        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                        (کوروش بزرگ)

                        نظر

                        • behnam
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 9603

                          #672
                          راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست


                          به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان پزشک پرسيدم شما چطور ميفهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
                          روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب ميکنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار ميگذاريم و از او ميخواهيم که وان را خالى کند.
                          من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ تر است.
                          روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر ميدارد...
                          بعد گفت: شما ميخواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟


                          نتایج:


                          1. راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست.
                          2. در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي.
                          3.همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست.
                          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                          (کوروش بزرگ)

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #673
                            گذشت!


                            مـرداب بـه رود گفـت :

                            چـه کـردی کـه زلالــــی ....؟!؟!

                            رود جـواب داد : گذشتـم ....؟!؟!
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • behnam
                              عضو فعال
                              • May 2011
                              • 9603

                              #674
                              پیرزن و قصابی


                              توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
                              یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
                              آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
                              پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....
                              قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
                              پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
                              قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
                              اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینا رو واسه سگت میخوای مادر؟
                              پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
                              جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
                              پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
                              جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچههام ميخام اّبگوشت بار بیذارم!
                              جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
                              پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
                              جوون گفت: چرا
                              پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه .....
                              بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
                              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                              (کوروش بزرگ)

                              نظر

                              • behnam
                                عضو فعال
                                • May 2011
                                • 9603

                                #675
                                نجار و پل


                                سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
                                یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
                                نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
                                کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
                                وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
                                نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

                                تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدم؟!!!؟
                                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                                (کوروش بزرگ)

                                نظر

                                در حال کار...
                                X