@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • Moradad
    عضو فعال
    • Mar 2011
    • 355

    #61
    یک سوال کودکانه

    البته دوستان خرده نگیرند این هم حکایتی است از بجه های این دوره و زمانه


    امروز داستانی رو شنیدم که خیلی برایم عجیب بود.در یکی از مدارس مذهبی تهران معلم داشته در نمازخانه صحبت میکرده و یکی از بچه های کلاس اول دبستان از معلمش پرسیده مگر وقتی شیطان به آدم سجده نکرد، خدا او را از بهشت بیرون نکرد؟ معلم گفته بله همینطوره. شاگرد گفته پس چطور توانسته دوباره وارد بهشت بشود و آدم و حوا را گول بزند تا سیب را بخورند؟ معلم فقط سکوت کرده و هیچ چیزی برای گفتن نداشته. راستش را بخواهید تا حالا این سوال برای من هم پیش نیامده بود. خیلی سوال اساسی ومهمی هست. عجب بچه هایی در این دوره داریم. چه سوال جالبی؟ کسی جوابی دارد؟

    بر همه ی موحدان مبرهن است که شیطان رجیم است و رانده شده از بهشت.پس هنگام گول زدن آدمو حوا در بهشت چه ........ میکرده؟!!!

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #62
      ده فرمان

      در روزگاران قدیم انسانها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید .
      تا اینکه کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد !
      ده فرمان :
      1- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .
      2- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .
      3- هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .
      4- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .
      5- هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .
      6- هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .
      7- هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .
      8- هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .
      9- هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .
      10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

      پس از آن
      سالیان سختی بر شیطان و همدستانش گذشت ،
      تا اینکه روزی شیطان ، چاره ای اندیشید .
      او گفت :

      ای دوستان ، کلمه ای یافته ام که بسیار از او بیزارم
      اما
      به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده فرمان ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهم داد
      و ده فرمان چنین شد :
      1- هیچ انسانی ، انسان مؤمن دیگر را نکُشد .
      2- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .
      3- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .
      4- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .
      5- هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .
      6- هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .
      7- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر زور نگوید .
      8- هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .
      9- هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .
      10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر اینکه بسیار مؤمن باشد !

      و اینک ای دوستان
      به سوی انسانها بروید و به وسوسه بپردازید
      و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند !
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • آمن خادمی
        مدیر
        • Jan 2011
        • 5243

        #63
        افسانه عشق و جنون

        به تك تك واژه ها دقت كنيد و اگر دوست داشتید چند بار بخوانید هربار بیشتر لذت می برید


        آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
        روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

        ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
        مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

        دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
        و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

        دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
        همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
        لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

        خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

        اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

        هوس به مرکز زمین رفت؛

        دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

        طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

        و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

        همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

        در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
        نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

        دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

        اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

        دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

        او از یافتن عشق ناامید شده بود.

        حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

        دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

        عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
        شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
        او کور شده بود.

        دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»

        عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»

        و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
        to continue, please follow me on my page

        نظر

        • عليرضا جمالی
          مدیر (ستاره‌دار 20)
          • Oct 2010
          • 1294

          #64
          پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت : (( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ )) خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی کفت: (( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))

          خدا جواب داد :


          ((بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی))




          همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

          همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

          زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

          دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

          شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

          ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

          به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

          ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

          به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

          طلب گشایش کار ز کارساز کردن

          پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

          گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

          به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

          ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

          به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

          که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

          به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

          که به روی نااميدي در بسته باز کردن


          "شیخ بهایی"
          از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

          نظر

          • عليرضا جمالی
            مدیر (ستاره‌دار 20)
            • Oct 2010
            • 1294

            #65
            قانون و میوه

            در صحرا میوه كم بود . خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر كس در روز تنها می تواند یك میوه بخورد .»

            این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه، حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده كنند . این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند . خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .»

            پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . كم كم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .

            اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر كنند.


            از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها"

            (پائولو کوئلیو)
            از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

            نظر

            • ناهید
              عضو فعال
              • Dec 2010
              • 1419

              #66
              جذابیت ...

              دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

              میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
              یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

              بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
              - اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

              او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
              او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.

              آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !

              و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
              سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
              5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
              - برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !

              در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
              روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
              همسرم جواب داد :
              - من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.

              و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.



              شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
              عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
              دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
              که خدا هنوز آن بالا با توست
              حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
              خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
              خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

              نظر

              • ناهید
                عضو فعال
                • Dec 2010
                • 1419

                #67
                از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا كردی؟

                فرمود چهار اصل

                دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم

                دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم

                دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم

                دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم


                حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                نظر

                • ناهید
                  عضو فعال
                  • Dec 2010
                  • 1419

                  #68
                  [b][size="3"] هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره*ي ويلان را از ياد نمي*برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي*کنم، به ياد ويلان مي*افتم ...

                  ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه*ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي*گرفت و جيبش پر مي*شد، شروع مي*کرد به حرف زدن ...
                  روز اول ماه و هنگامي*که که از بانک به اداره برمي*گشت، به*راحتي مي*شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
                  ويلان از روزي که حقوق مي*گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي*کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي*کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...
                  من يازده سال با ويلان هم*کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي*شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي*کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
                  کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي*اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟هيچ وقت يادم نمي*رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره*اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟بهت زده شدم. همين*طور که به او زل زده بودم، بدون اين*که حرکتي کنم، ادامه دادم:
                  همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
                  ويلان با شنيدن اين جمله، همان*طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
                  تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟گفتم: نه !
                  گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟گفتم: نه !
                  گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟گفتم: نه !
                  گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟

                  گفتم: نه !
                  گفت: اصلا عاشق بودي؟
                  گفتم: نه
                  گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
                  گفتم: نه !
                  گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
                  با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!
                  ويلان همين*طور نگاهم مي*کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
                  حالا که خوب نگاهش مي*کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله*اي را گفت. جمله*اي را گفت که مسير زندگي*ام را به کلي عوض کرد.
                  ويلان پرسيد: مي*دوني تا کي زنده*اي؟
                  جواب دادم: نه !
                  ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
                  حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                  خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                  خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                  نظر

                  • ناهید
                    عضو فعال
                    • Dec 2010
                    • 1419

                    #69


                    پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
                    گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
                    جواب دادم فقط چند تایی
                    پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت
                    تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
                    ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
                    خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
                    دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
                    دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
                    درست وقتي دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون نااميدي و تاريكي بکشند
                    دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
                    صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
                    اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
                    جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
                    پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
                    فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
                    سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ايستاد
                    با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستي
                    بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتي كه تنها هستي تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست
                    چقدر خداوند بزرگ است
                    درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترينش را به تو ارزاني مي دارد
                    **
                    **
                    **
                    آسمان جای عجیبیست نمی دانستم
                    عاشقی کار غریبیست نمی دانستم

                    عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم
                    عشق کار همه کس نیست نمیدانستم

                    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                    نظر

                    • ناهید
                      عضو فعال
                      • Dec 2010
                      • 1419

                      #70
                      مردم چه میگویند؟

                      می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
                      می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟
                      به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
                      با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
                      می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟
                      می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
                      اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
                      می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
                      بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
                      می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟
                      مُردم
                      برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟
                      از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!.. خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
                      حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟
                      مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
                      حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                      خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                      خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                      نظر

                      • آرتمیس
                        عضو عادی
                        • Jul 2025
                        • 283

                        #71
                        در اصل توسط arak_bourse پست شده است View Post
                        دلیل طلاق از زبان "سید محمد جواد ابطحی" نماینده مردم خمینی شهر در مجلس:



                        "یکی از دلایل رشد طلاق این است که انتظارات بالا رفته و درآمدها پاسخگوی هزینهها نیست. حدیثی را از امام صادق خواندم که در آن آمده بود تهران به قدری بزرگ میشود که قصرهایش مثل قصر بهشت میشود، زنانش مثل حورالعین میشوند، زینت میپوشند و درآمد شوهرها برای مخارج زنها کافی نیست. الان هم میبینیم همین طور شده و همین مسئله منجر به طلاق میشود."

                        خداییش این حدیث را امام صادق گفته!!!!!!!!!!!
                        استغفرالله......
                        [B][SIZE="4"][COLOR="magenta"]درصورتیکه کار خرید سهام بدرستی انجام شود تفریبا زمان فروش آن هرگز فرانخواهد رسید:-bd
                        [/COLOR][/SIZE][/B]

                        نظر

                        • آرتمیس
                          عضو عادی
                          • Jul 2025
                          • 283

                          #72
                          ساعت 11 شب بدنمان در چه وضعی است؟؟؟

                          12 شب یا 3 نیمه شب چطور؟؟؟






                          برای سالم زیستن، باید خواب راحت و آرامی داشته باشیم.



                          به موارد زیر دقت کنید تا اهمیت خوابیدن برای شما روشن گردد:

                          ساعت 9 تا 11 شب:


                          زمانی است برای از بین بردن مواد سمی و غیر ضروری که این عملیات توسط آنتی اکسیدان ها انجام می شود.

                          در این ساعت بهتر است بدن در حال آرامش باشد.



                          در غیر این صورت اثر منفی بر روی سلامتی خود گذاشته اید.

                          ساعت 11 تا 1 شب:

                          عملیات از بین بردن مواد سمی در کبد ادامه دارد و شما باید در خواب عمیق باشید.

                          ساعت 1 تا 3 نیمه شب:


                          عملیات سم زدایی در کیسه صفرا ، در طی یک خواب عمیق به طور مناسب انجام می شود.

                          ساعت 3 تا 5 صبح:


                          عملیات از بین بردن مواد سمی در ریه اتفاق می افتد.



                          بعضی مواقع دیده شده که افراد در این زمان، سرفه شدید یا عطسه می کنند.

                          ساعت 5 تا 7 صبح:


                          این عملیات در روده بزرگ صورت می گیرد، لذا می توانید آن را دفع کنید.

                          ساعت 7 تا 9 صبح:



                          جذب مواد مغذی صورت می گیرد، پس بهتر است صبحانه بخورید.



                          افرادی که بیمار می باشند، بهتر است صبحانه را در ساعت 6 و 30 دقیقه میل کنند.



                          کسانی که می خواهند تناسب اندام داشته باشند، بهترین ساعت صرف صبحانه برای آنها،



                          ساعت 7 و 30 دقیقه می باشد و کسانی که اصلا صبحانه نمی خورند، بهتر است عادت خود را



                          تغییر دهند و در ساعت 9 تا 10 صبح صبحانه بخورند.

                          دیر خوابیدن و دیر بلند شدن از خواب، باعث می شود مواد سمی از بدن دفع نشوند.


                          از نصفه های شب تا ساعت 4 صبح، مغز استخوان عملیات خون سازی را انجام می دهد.


                          در ایام تعطیل، بسیاری افراد تا دیر وقت بیدار می مانند و بعد از اتمام تعطیلات، با خستگی به



                          سر کار می روند، چون اعمال بدنشان دچار سردرگمی شده است و نمی داند چه باید انجام دهد.






                          پس همیشه، زود بخوابید و خواب آرامی داشته باشید .
                          [B][SIZE="4"][COLOR="magenta"]درصورتیکه کار خرید سهام بدرستی انجام شود تفریبا زمان فروش آن هرگز فرانخواهد رسید:-bd
                          [/COLOR][/SIZE][/B]

                          نظر

                          • عليرضا جمالی
                            مدیر (ستاره‌دار 20)
                            • Oct 2010
                            • 1294

                            #73
                            "اگر احساس می کنی که در راه بهشتی اما از دوستانت و دوستی هایت دور می شوی، بدان که در راه دوزخی."
                            راه بهشت
                            مردي با اسب و سگش در جاده اي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده روي درازي بود،تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمه اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
                            دروازه بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
                            "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."
                            دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بنوشيد." - اسب و سگم هم تشنه اند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
                            مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد.
                            از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: " روز بخير!" مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنه ايم . من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! " - كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند.
                            از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

                            نظر

                            • سپه
                              كاربر فعال
                              • Dec 2010
                              • 790

                              #74
                              از فواید علم ودرس و..

                               لوئي باپسرخودماجرامي کردکه توهيچ کاري نمي کني وعمردربطالت به سر مي بري .
                              چندباتوگويم که معلق زدن بياموز وسگ از چنبرجهانيدن ورسن بازي تعلم کن تاازعمرخودبرخوردارشوي.
                              اگراز من نمي شنوي به خداتورادرمدرسه اندازم تاآن علم مرده ريگ ايشان بياموزي ودانشمندشوي وتازنده باشي درمذلت وفلاکت وادباربماني ويک جوازهيچ جا حاصل نتواني کرد
                              رساله دلگشا—عبيدزاکاني
                              هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

                              نظر

                              • ناهید
                                عضو فعال
                                • Dec 2010
                                • 1419

                                #75
                                دلخراش/ رها کردن ۲ بیمار در کنار خیابان توسط بیمارستانی در تهران+عکس
                                یک بیمارستان ۲ فرد بیمار را بدلیل نداشتن پول درمان سوار بر خودروی آمبولانس و آنها را در کنار خیابان رها می کند.

                                حرف نو:چند روز پیش اهالی یک منطقه با اطلاع دادن به کلانتری محل از ۲ بیماری خبر دادند که کنار اتوبان خلیج فارس بعد از پل شهید کاظمی و در زمین های کشاورزی آن حوالی رها شده اند.

                                پی گیری ها از افراد حاضر در محل ، مشخص کرد که یک دستگاه آمبولانس مزدا خاکی رنگ با سه نفر سرنشین، ۲ بیمار را با وضعیت کاملا نامناسب در کنار جاده رها کرده اند.

                                این ۲ بیمار که یکی از آنها دارای شكستگی پا و عفونت و دیگری دارای سوختگی بوده اند، در بیمارستان بستری بودند که به علت نداشتن پول کافی برای ادامه درمان به این مکان منتقل شده اند.



                                دستور رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران برای پیگیری موضوع بیماران رها شده
                                رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران سه تن از مدیران این دانشگاه را مامور کرد تا موضوع بیماران رهاشده در یکی از مناطق تهران که عنوان شده به دلیل عدم توانایی مالی از بیمارستان به خارج از شهر برده شده اند، پیگیری کنند.

                                به گزارش خبرگزاری مهر، به دنبال انتشار خبری در مورد بیماران رهاشده در یکی از مناطق تهران که ادعا شده بود به خاطر عدم توانایی مالی از بیمارستان خارج شده اند ، باقر لاریجانی رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران شب گذشته سه تن از مدیران دانشگاه علوم پزشکی تهران را مامور پیگیری این موضوع بیماران کرد.

                                متن نامه رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران به شرح ذیل است:

                                جناب آقای دکتر فتحی رئیس محترم مجتمع بیمارستانی امام خمینی(ره)

                                جناب آقای دکتر محمدپور معاون محترم درمان دانشگاه

                                مدیر محترم حراست دانشگاه

                                با سلام و احترام

                                به قرار اطلاع و بنا به گزارش یکی از وبسایتهای خبری، دو بیمار رهاشده در یکی از مناطق تهران یافته شدهاند که خبر مذکور، آنان را بیمار بیمارستان امام خمینی(ره) معرفی نموده که به خاطر عدم توانایی پرداخت هزینه های درمانی چنین برخوردی با آنان صورت گرفته است.

                                ضروری است در اسرع وقت نسبت به بررسی موضوع اقدام و نتایج بررسیها در خصوص ابعاد ماجرا و مشکل اصلی بیماران چه از نظر درمانی و چه از نظر مسائل مالی و اجتماعی و دیگر ابعاد قضیه را به اینجانب گزارش دهید.

                                بیمارستان امام خمینی(ره)، اساتید و پرسنل خدوم آن سالهاست افتخار خدمت به محرومترین اقشار جامعه را دارند و این افتخار و عزت و آبرومندی 70 ساله در آن مجموعه، در اثر زحمات نسلهای مختلف پزشکی بدست آمده و خدشه به آن تحت هیچ شرایطی پذیرفته نیست.

                                لازم است هرگونه قصور و تقصیری در این زمینه و نیز هرگونه ارتباط غیرمتعارف با هر نیت و قصدی در این خصوص به طور دقیق مورد بررسی قرار گرفته و مشخص شود. همچنینر لازم است با استفاده از تمام امکانات تحقیقی، شواهد لازم برای پیگیریهای آتی توسط مراجع ذیربط قانونی فراهم گردد.

                                پیگیری جدی و روشن شدن ابعاد ماجرا و نقش عوامل مرتبط با آن برای تنویر افکار عمومی و اتخاذ هرگونه تصمیم و تدبیر مناسب قویاً مورد انتظار است.


                                در حال حاضر این بیماران با هماهنگی کلانتری محل به بیمارستان فیروز آبادی شهر ری منتقل شده اند.
                                حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                                خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                                خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                                نظر

                                در حال کار...
                                X