ضرب المثل

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • Yusef_sbm12
    كاربر فعال
    • Dec 2011
    • 311

    #16
    شعر مادر ( ایرج میرزا ) :



    تقدیم به تمامی مادران مهربان و فداکار :


    بیایید تا در کنارمان هستند قدرشان را به بهترین شکل بدانیم تا خدایی ناکرده در فراغشان حسرت روزهای گذشته را نخوریم ...






    گویند مرا چو زاد مادر
    پستان به دهان گرفتن آموخت


    شبها بر گاهواره من
    بیدار نشست و خفتن آموخت
    دستم بگرفت و پا به پا برد
    تا شیوه راه رفتن آموخت
    یک حرف و دو حرف بر زبانم
    الفاظ نهاد و گفتن آموخت


    لبخند نهاد بر لب من
    بر غنچه گل شکفتن آموخت
    پس هستن من ز هستن اوست
    تا هستم و هست دارمش دوست
    شد مکتب عمر و زندگی طی
    مائیم کنون به ثلث آخر


    بگذشت زمان و ما ندیدیم
    یک روز ز روز پیش خوشتر
    آنگاه که بود در دبستان
    روز خوش و روزگار دیگر
    می گفت معلمم که بنویس
    گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت
    گویند که می نمود هر شب
    تا وقت سحر نظاره من
    می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من
    می کرد به وقت بی قراری، با بوسه گرم چاره من
    تا خواب به دیده ام نشیند شبها بر گاهواره من
    بیدار نشست و خفتن آموخت


    او داشت نهان به سینه خود
    تنها به جهان دلی که آزرد
    خود راحت خویشتن فدا کرد
    در راحت من بسی جفا برد
    یک شب به نوازشم در آغوش
    تا شهر غریب قصه ها برد


    یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد
    تا شیوه راه رفتن آموخت
    در خلوت شام تیره من
    او بود و فروغ آشیانم
    می داد ز شیر و شیره جان
    قوت من و قوت روانم
    می ریخت سرشک غم ز دیده
    چون آب بر آتش روانم
    تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم
    الفاظ نهاد و گفتن آموخت
    در پهنه آسمان هستی
    او بود یگانه کوکب من
    لالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب من
    آغوش محبتش بنا کرد ، در عالم عشق مکتب من
    با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت


    این عکس ظریف روی دیوار، تصویر شباب و مستی اوست
    وان چوب قشنگ گاهواره ، امروز عصای دستی اوست
    از خویش به دیگران رسیدن ، کاری ز خداپرستی اوست
    شد پیر و مرا نمود برنا ، پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست


    آخرین ویرایش توسط Yusef_sbm12؛ 2011/10/15, 15:15.
    زندگی منشوریست در حرکت دوّار ؛
    که با رنگهای بدیع ؛
    و دلفریبش ؛

    آن را دوست داشتنی ؛
    خیال انگیز ؛
    و پر شور ساخته است .

    نظر

    • Yusef_sbm12
      كاربر فعال
      • Dec 2011
      • 311

      #17
      داستان های مثنوی معنوی مولانا :




      * پادشاه و كنيزك *




      پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست.

      آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
      فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است.


      شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

      عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل

      درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت:


      بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد.

      او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

      عشقهايي كز پي رنگي بود
      عشق نبود عاقبت ننگي بود


      زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند.

      من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر ميكند مثل غنچه.

      عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست .
      زندگی منشوریست در حرکت دوّار ؛
      که با رنگهای بدیع ؛
      و دلفریبش ؛

      آن را دوست داشتنی ؛
      خیال انگیز ؛
      و پر شور ساخته است .

      نظر

      • Yusef_sbm12
        كاربر فعال
        • Dec 2011
        • 311

        #18
        مثنوی معنوی :


        * طوطي و بقال *



        يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند. و بازار فروشنده را گرم ميكرد.

        يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغنها ريخت.
        وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است.
        چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.

        طوطي ديگر سخن نميگفت و شيرين سخني نميكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند.
        مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست تا طوطي را نميزدم او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.
        روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي.

        ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟
        تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟
        نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است .
        زندگی منشوریست در حرکت دوّار ؛
        که با رنگهای بدیع ؛
        و دلفریبش ؛

        آن را دوست داشتنی ؛
        خیال انگیز ؛
        و پر شور ساخته است .

        نظر

        • سپه
          كاربر فعال
          • Dec 2010
          • 790

          #19
          میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

          گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس
          می کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد."

          البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی."
          هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

          نظر

          • سپه
            كاربر فعال
            • Dec 2010
            • 790

            #20
            حکیم باشی را دراز کنید

            کریمخان زند سرسلسله دودمان زندیه مردی تنومند و قوی هیکل بود " شبها مجلس عیش می آراست و شراب می خورد و اندک می خوابید " همین افراط در شرابخواری و شب بیداریها آن هم در سنین کهولت موجب شد که غالباً اعتدال مزاج را از دست دهد و ضعف و بیماری بر او مستولی شود . از قضا روزی بیمار شد و پزشک مخصوص را که لقب حکیم باشی داشت بر بالینش حاضر کردند .
            حکیم باشی چون پادشاه را معاینه کرد بیماری را ناشی از امتلای معده تشخیص داد و بر طبق معمول و امکانات آن عصرو زمان برای مریض یعنی پادشاه زند اماله تجویز کرد .
            امله ظاهراً وسیله ای بود برای تنقیه و لینت مزاج بود که در ادوار گذشته علی الاکثر درباره اطفال پرخور و شکمباره بخصوص آنهایی که غذاها و تنقلات ناجور می خوردند به کار میرفت .
            اماله آلتی به شکل قیف و دنباله آن دراز و نوکش کج است که بدان وسیله مایعات و داروهای آبکی را از پایین داخل امعاء و احشاء می کنند تا روده ها پاک شود و یبوست مزاج و هرگونه انتلای معده مرتفع گردد .
            بزرگسالانی که دچار بیماریهای داخلی و یبوست و امتلای معده می شدند بیشتر با فلوس و انواع جوشانده خود را معالجه می کردند و اماله را به هر جهت و سببی که تصور شود خوش نداشتند و آن را بعضاً نوعی تحقیر و تخفیف تلقی می کردند .
            وکیل الرعایا آن خان لر و متعصب که به همین جهات و ملاحظات ، اماله و شیاف و این گونه معالجات را به زعم خویش در شان مردان سپاهی به ویژه سلاطین و سرداران نمی دانست به شدت برآشفت و با خشونت فریاد زد :" کی اماله شود ؟" طبیب ترسید بگوید شما ، گفت :" باید مرا اماله کنند تا خوب شوید ." کریمخان زند به قدری عصبانی بود که بدون مطالعه " و شاید به منظور تنبیه و مجازات و اسائه ادبی که شده است " دستور داد " حکیم باشی را دراز و اماله کردند "!!
            از قضای روزگار کریمخان زند بهبود یافت و احتیاج به تنقیه و اماله پیدا نکرد زیرا مرض چندان حاد و دشوار نبود ویحتمل همان جوش و خروش و حرارت و گرمی ناشی از ناراحتی اعصاب موجب دفع مرض و بیماری شده باشد . در هر صورت این اقدام و تدبیر خان زند را به فال نیک ! گرفتند و از آن به بعد " هروقت کریمخان زند بیمار می شد طبیب نگون بخت مجبور بود اماله گردد !!" و یا به اصطلاح معروف حکیم باشی را دراز می کردند و این عبارت از آن تاریخ ضرب المثل شد
            هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

            نظر

            • سپه
              كاربر فعال
              • Dec 2010
              • 790

              #21
              عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟

              چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان میآورد.

              یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند: حاجلی (حاج علی)

              اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او میگفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده!

              این بابا هم از آن آدمهایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شدهام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكهاش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!

              توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی.

              در مدینه منوره كه داشتم زیارت میخواندم یكی از پشت سر صدا زد "حاج علی" من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.

              توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است.

              نزدیكیهای جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی.

              خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان: همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علیجون... همین را گفت و از حال رفت.

              خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكهاش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرفهاش را زد، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!
              هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

              نظر

              • سپه
                كاربر فعال
                • Dec 2010
                • 790

                #22
                نه میخواهم خدا گوساله را به همسایهام بدهد و نه ماده گاو را به من

                این مثل را برای مردم حسود میآورند و میگویند:

                زنی كه همیشه به همسایهها و دیگران حسودی میكرد و از این بابت خیلی هم عذاب میكشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایهای كه شاهد تقاضای او بود، گفت: "چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمیدهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوسالهای به همسایهات بدهد و بعد ماده گاوی به تو". زن حسود در جواب گفت: "حالا كه اینطور است، نه میخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما دیگوا به من".
                هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

                نظر

                • PASHA
                  عضو فعال
                  • Mar 2011
                  • 1294

                  #23
                  مثــل مــداد بــاش !



                  پسرک از پدر بزرگش پرسید :
                  - پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
                  پدربزرگ پاسخ داد :
                  درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
                  پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
                  - اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
                  پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :


                  صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.


                  صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.


                  صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.


                  صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
                  و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.
                  اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                  نظر

                  • PASHA
                    عضو فعال
                    • Mar 2011
                    • 1294

                    #24
                    خواستگاری در دوره های مختلف !!!
                    خواستگاری

                    یک هفته پس از خلقت آدم:
                    چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشکلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت.


                    پانصد سال پس از خلقت آدم:
                    با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاکومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه(
                    بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی کروکدیل شکار کنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم که اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی که از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.


                    دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:
                    انسان تازه کشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می کنی با دیدن یه دختر متوجه میشی که باید ازدواج کنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت که اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می کنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟
                    بعد عروس خانم با کوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینکه نشون بدی خیلی هول شدید تمام کوزه رو روی سرتون خالی می کنید.


                    ده سال قبل:
                    شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید که باید ازدواج کنید و از مادرتان می خواهید که دختری را برایتان انتخاب کند.در اینجا اصلا نیازی نیست که شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه کافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون کماکان پا بر جاست.


                    هم اکنون:
                    به دلیل پیشرفت تکنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از""ام اس ان"" یا ""آی سی کیو""هم می توانید استفاده کنید ولی انها آیکنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یک روم شلوغ رفته هر اسمی که به نظرتان زیباست ""اد"" می کنید و با استفاده از آیکنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده که نسخه جدید دارای امکانات ازدواج و زندگی مشترک نیز باشد
                    اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                    نظر

                    • PASHA
                      عضو فعال
                      • Mar 2011
                      • 1294

                      #25
                      دنیای اجنبی ها



                      بالاخره متوجه نشدیم که دنیای اجنبی ها خوبه یا نه.

                      تازه واسه آدمای ندید پدید و تازه به دوران رسیده مثل ماها (عوام) که آدمای مادی هستیم زرق و برق و مسایل حاشیه ای دنیای غرب باعث شده که آرزوی سفر به اونجا رو داشته باشیم.

                      اما یکی نیست از این ادمایی که ادعاشون گوش از ما بهترونو کر کرده که بابا شما دیگه چرا؟

                      شما که فیلتر شده هستین..... شما که آدمای خاکی هستین....شما که تعلقات مادی ندارین...

                      شما دیگه چرا؟

                      چرا اینقدر عاشق دنیای خارجه هستین که واسه رفتن و دیدن اونجا سرودست می شکنید؟

                      یکی به بهانه صادرات یکی واردات یکی تاسیس شرکت یکی طرح دوستی با دیگران یکی واسه اطلاع از ........

                      خلاصه اینکه:

                      اگه اونور بهتر از دیار خودمونه خب تلاش کنیم اینور هم مثل اونور بشه و اگه فرقی نداره یا دیار خودمون بهتره پس اینهمه به آب و گل زدن واسه رفتن به اونجا چیه؟
                      اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                      نظر

                      • PASHA
                        عضو فعال
                        • Mar 2011
                        • 1294

                        #26
                        +

                        نمی دانم عکس بالا را دیده ای یا نه؟

                        برای من عکس هایی که از سیاستمداران گرفته می شوند هر چیز را که نشان دهند، زیبایی را بر نمی تابند. اما این عکس یکی از زیباترین شاهکارهای کم یاب سیاسی را ثبت کرده است. در این عکس ویلی برانت (Willy Brandt)، وزیر خارجه وقت آلمان، را نشان می دهد که در برابر مجسمه یادبود کشته شدگان لهستان در ورشو، زانو می زند. خوب است که بدانی لهستان در جنگ جهانی دوم، بالاترین آمار تلفات انسانی را در سطح جهانی داشت. بیش از هفت میلیون نفر با اشغال لهستان در 1939 توسط آلمان نازی جان خود را از دست دادند. و حالا فکرش را بکن که بعد از سه دهه از آن واقعه اسف بار تاریخی، آلمان وزیر خارجه اش، ویلی برانت ، را به ورشو فرستاده تا دست دوستی به سوی لهستان دراز کند. او قرار است در میدان مرکزی ورشو ، کنار مجسمه یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم لهستان سخنرانی کند.7 دسامبر1970 . نفس ها در سینه حبس است و نه فقط لهستان، که دنیا چشم است و گوش تا ببیند و بشنود او چگونه از کشورش اعاده حیثیت خواهد کرد... و او کلمه ای حرف نزد. به جای رفتن ِ پشت تریبون، با قدم های شمرده و آرام به طرف مجسمه یادبود رفت و در برابر آن زانو زد... و دقایقی بعد، در برابر چشمان حیرت زده خبرنگاران و حاضران، در سکوتی سنگین جایگاه را ترک کرد...

                        ویلی برانت جایزه نوبل صلح 1971 را به خاطر این حرکت زیبا از آن خود کرد و مرد آن سال شد.

                        امروزه، یکی از میادین اصلی ِ ورشو به نام ویلی برانت است و نمای یادبودی از او، در حالیکه زانو زده است، در وسط این میدان به چشم می خورد..
                        اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                        نظر

                        • PASHA
                          عضو فعال
                          • Mar 2011
                          • 1294

                          #27
                          کرامت ملا نصرالدین


                          روزی ملانصرالدین ادعای کرامت کرد.

                          گفتند "دلیلت چیست؟"

                          گفت: "میتوانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه میگذرد؟"

                          گفتند: "اگر راست میگویی بگو."

                          گفت: "همهی شما در این فکر هستید که آیا من میتوانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!" و چه بسیارند انسانهای صاحب کرامتی چون ملا که ما هر روز زندگیمان را به دستشان می سپریم
                          اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                          نظر

                          • PASHA
                            عضو فعال
                            • Mar 2011
                            • 1294

                            #28
                            معمای آلبرت انیشتین



                            طراح این معما آلبرت انیشتین بوده و به گفتهً خودش فقط %2 از مردم دنیا می توانند این معما را حل کنند . هیچگونه کلک و حقه ای در این معما وجود ندارد و فقط منطق محض می تواند شما را به جواب برساند
                            موفق باشید


                            -1 در خیابانی 5 خانه در 5 رنگ متفاوت وجود دارد
                            -2 در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند
                            -3 این 5 صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند ، سیگار متفاوت می کشند! ، و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند

                            سوال : کدامیک از آنها در خانه، ماهی نگه می دارد؟؟؟

                            راهنمایی

                            ۱) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
                            ۲) مرد سوئدی، یک سگ دارد.
                            ۳) مرد دانمارکی چای می نوشد.
                            ۴) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
                            ۵) صاحبخانه خانه سبز، قهوه می نوشد.
                            ۶) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
                            ۷) صاحب خانه زرد، سیگار Dunhill می کشد.
                            ۸) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند، شیر می نوشد.
                            ۹) مرد نروژی، در اولین خانه زندگی می کند.
                            ۱۰) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
                            ۱۱) مردی که اسب نگهداری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
                            ۱۲) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آبجو می نوشد.
                            ۱۳) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
                            ۱۴) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
                            ۱۵) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد

                            آلبرت انیشتین این معما را در قرن نوزدهم میلادی نوشت ، آیا شما می توانید جواب آنرا بدست آورید؟؟؟؟
                            اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                            نظر

                            • آمن خادمی
                              مدیر
                              • Jan 2011
                              • 5243

                              #29
                              سلام به دوستانم

                              تقريبا تا پايان اين ماه تاپيك هاي بخش آزاد كه براي معرفي به بخش گفت وگوي بورسي منتقل مي شدند،به اتمام مي رسد;;)
                              .
                              تاپيك انتخابي اين هفته" زندگی نامه ؛ ضرب المثل و داستان های عبرت آمیز " است<:-p

                              در تاپيك هفته يعني حرفهايي براي گفتن پيش پاشا،شادي‏،ماهور،kh25،مصطفي 70،شهرام،حامد 24 با ارسال نوشته اي خودشون فعال بودند؛تشكر مي كنم@};-

                              همچنين كاربراني چون arya89, CAPTAIN NEMO, keyvan, parnian_3000, PASHA, Pooya, shadi, میسون, ماهور, امیرعلی, بوف کور, بابي چارلتون, باربد, حسینی, عليرضا جمالي, علامه و .... با تشكر هاي خود اين تاپيك رو زنده نگه داشتند؛سپاس@};-
                              to continue, please follow me on my page

                              نظر

                              • PASHA
                                عضو فعال
                                • Mar 2011
                                • 1294

                                #30
                                ترجمه عبارت شما به زبان بلبل

                                http://www.nightingale-song.com/index.php




                                اگر می توانستیم با زبان پرندگان حرف بزنیم ، یا معنای نغمه های پرندگان را بفهمیم ، دنیایمان طور دیگری می شد.... ... در دنیای مجازی همه چیز ممکن است
                                اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                                نظر

                                در حال کار...
                                X