ضرب المثل

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • PASHA
    عضو فعال
    • Mar 2011
    • 1294

    #61
    پائولو کوئیلو

    انسانها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مىروند. با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نیک خود را مىگذاریم. در سبد پشتی, عیبهاى خود را نگه مىداریم. به همین دلیل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را مىبیند و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت مىکند. بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مىکنیم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همین شیوه درباره ما مىاندیشد
    اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

    نظر

    • PASHA
      عضو فعال
      • Mar 2011
      • 1294

      #62
      نامه تاریخی فتحعلیشاه قاجار به سفیر ایران در استانبول

      اولاً بر ذمت همت تو لازم است که بدرستی تحقیق کنی که وسعت ملک فرنگستان چقدراست؟ کسی بنام پادشاه فرنگ هست یا نه؟ و در صورت بودن، پایتختش کجاست؟ ثانیاً فرنگستان عبارتست از چند ایل شهرنشین؟ خوانین و سرکردگان ایشان کیانند؟ ثالثاًدر باب فرانسه غوررسی خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است یاگروهی و ملکی دیگر دارد؟بناپارت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه میداند کیست و چه کاره است؟ رابعاً در باب انگلستان تحقیق جداگانه و علیحده بکن و ببین اینان که در سایه ماهوت وقلمتراش اینهمه شهرت پیدا کرده اند، از چه قماش مردم و ازچه قبیل قومند؟ اینکه می گویند در جزیر ه ای ساکنند، ییلاق و قشلاق ندارند و قوت غالبشان ماهی است، راست است یا نه؟ اگر راست باشد چطور می شود که یکی در جزیره بنشیند و هندوستان را فتح کند؟ پس از آن در حل این مسئله که اینهمه در ایران در دهنها افتاده است،صرف مساعی و اقدام بنما و لیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است؟آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟خامساً بعلم الیقین تحقیق بکن که کمپانی هند که اینهمه مورد مباحثه و گفتگو است با انگلستان چه رابطه ای دارد؟ و بنا به ا شهر اقوال، عبارتست از یک پیره زن وبالعی قول بعضهم مرکب است از چند پیره زن؟ آیا راست است که “مرغریت” یعنی خداوند تاتاران زنده و جاوید است و او را مرگ نیست یا اینکه فناپذیر است؟همچنین در باب این دولت لاینفهم انگلستان با دقت تمام وارسی نموده بدانکه چگونه حکمرانی است و صورت حکمران او چیست؟ سادساً از روی قطع و یقین غور و بررسی حالت ینگه دنیا را نموده و در این باب سر موئی فرونگذار. سابعاً و بلکه اخیراً تاریخ فرنگستان را بنویس و در مقام تفحص و تجسس آن بر آی که اسلم شقوق و احسن طریق برای هدایت فرنگیان گمراه بشاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اکل میته (خوردن مردار) و لحم خنزیر (گوشت خوک) کدام است؟

      منبع: باختر امروز سال دو شماره
      اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

      نظر

      • PASHA
        عضو فعال
        • Mar 2011
        • 1294

        #63
        زبانم لال شد

        از بس که فریاد نکشیدم،

        چشمانم کور شد

        از بس که نادیدنی ها را دیدم،

        و گوش هایم نیز

        کر شده اند،

        زیرا

        ناشنیدنی ها زیاد است !!!

        خواستم فریاد بکشم،

        ولی ترسیدم،

        از بس که مرا می پایند.

        در این چهار دیواری،

        خوب بودن سنگین است،

        حقیقت ننگ است

        و من

        سر تا پا

        محکومم.
        اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

        نظر

        • PASHA
          عضو فعال
          • Mar 2011
          • 1294

          #64
          باران نباش

          باران نباش تا به التماس به پنجره بکوبی که نگاهت کنند ابر باش که به التماس نگاهت کنند تا بباری..
          اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

          نظر

          • PASHA
            عضو فعال
            • Mar 2011
            • 1294

            #65
            همیشه برد برای قوی ترها و سریع ترها نیست، بلکه برای کسانی است که به برد ایمان دارند. (ناپلئون)
            اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

            نظر

            • PASHA
              عضو فعال
              • Mar 2011
              • 1294

              #66
              ناپلئون بناپارت : کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد.

              ناپلئون بناپارت : یک روز زندگی پر غوغا و در شهرت و افتخار بهتر از صد سال
              گمنامی است.

              ناپلئون بناپارت : پیروزی یعنی خواستن .
              اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

              نظر

              • PASHA
                عضو فعال
                • Mar 2011
                • 1294

                #67
                شکسپیر و راز موفقیت او

                شكسپير گفت
                I always feel happy, you know why?
                من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

                Because I don’t expect anything from anyone,
                برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،

                Expectations always hurt .. Life is short .. So love your life ..
                انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
                عشق بورز ..

                Be happy .. And keep smiling .. Just Live for yourself and ..
                خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..

                Befor you speak » Listen
                قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن

                Befor you write » Think
                قبل از اینکه بنویسی » فکر کن

                Befor you spend » Earn
                قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش

                Befor you pray » Forgive
                قبل از اینکه دعا کنی » ببخش



                Befor you hurt » Feel
                قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن

                Befor you hate » Love

                قبل از تنفر » عشق بورز

                That’s Life … Feel it, Live it & Enjoy it.

                زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر
                اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                نظر

                • سپه
                  كاربر فعال
                  • Dec 2010
                  • 790

                  #68
                  همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند. انشتین همواره میگفت: "چرا باید اینکار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم." هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت: "چرا باید اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مر نمی شناسد."
                  ============ ========= ========= ========= =========
                  از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یکبار اینگونه پاسخ داده بود: " دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید ، و این عمل مانند یک ساعت یک به نظر می رسد ، حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید ، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است.!"
                  ============ ========= ========= ========= =========
                  هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود ، یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت. انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست. راننده گفت : "چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون ادرس خانه انشتین را میداند. آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" . اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم . من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام ، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟ " . راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.
                  ============ ========= ========= ========= =========
                  یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
                  مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید . همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
                  مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
                  اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم.
                  هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

                  نظر

                  • PASHA
                    عضو فعال
                    • Mar 2011
                    • 1294

                    #69



                    مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای فارس (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.

                    باعث حیرت اسکندر شد زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میرسید عدهای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.

                    اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب میدهد: من هم ابن عباس هستم.

                    اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم، کسیکه شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی ؟!

                    مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است.

                    اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟

                    مرد میگوید: ما پادشاه نداریم.

                    مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند.

                    اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میکنند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب نگاه میکند و میبیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند.
                    با خود فکر میکند این مردم حقیقیاند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میرسد و میبیند پیر مردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند.

                    اسکندر جلو میرود و میگوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

                    پیر مرد میگوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!

                    اسکندر میگوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟

                    پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
                    اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟

                    پیرمرد میگوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

                    اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم.

                    پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم.

                    اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا میروم.

                    پیرمرد می گوید: بپرس!

                    اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

                    پیرمرد میگوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم، به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میباشد!

                    اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

                    پیرمرد جواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر او میرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
                    از او چند سوال میکنیم:
                    چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
                    چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
                    برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
                    او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است، پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
                    بعد از آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
                    یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
                    بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

                    اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون میرود!

                    راستی فکر میکنید؛ اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
                    لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!
                    اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                    نظر

                    • PASHA
                      عضو فعال
                      • Mar 2011
                      • 1294

                      #70
                      اگر عمر دوباره داشتم...

                      دان هرالد (Don Herold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايي در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراي تاليفات زيادي است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد. بخوانيد:

                      "البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانوني هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.
                      اگر عمر دوباره داشت ميكوشيدم اشتباهات بيشتري مرتكب شوم. همه چيز را آسان مي گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مي شدم. فقط شماري اندك از رويدادهاي جهان را جدي مي گرفتم. اهميت كمتري به بهداشت مي دادم. به مسافرت بيشتر مي رفتم. از كوههاي بيشتري بالا مي رفتم و در رودخانه هاي بيشتري شنا مي كردم. بستني بيشتر مي خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعي بيشتري مي داشتم و مشكلات واهي كمتري. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايي بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلي عاقلانه زندگي كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشي داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشي بيشتر مي داشتم. من هرگز جايي بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروي قرقره، يك پالتوي باراني و يك چتر نجات نمي روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مي كردم.


                      اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مي رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مي دادم. از مدرسه بيشتر جيم مي شدم. سگ هاي بيشتري به خانه مي آوردم. ديرتر به رختخواب مي رفتم و مي خوابيدم. بيشتر عاشق مي شدم. به ماهيگيري بيشتر مي رفتم. پايكوبي و دست افشاني بيشتر مي كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مي شدم. به سيرك بيشتر مي رفتم...
                      زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مي گويد : شادي از خرد عاقل تر است
                      اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                      نظر

                      • PASHA
                        عضو فعال
                        • Mar 2011
                        • 1294

                        #71
                        قایم موشک بازی دانشمندان در بهشت !!!

                        روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
                        انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.
                        او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
                        همه پنهان شدند الا نیوتون ...
                        نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.

                        انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…

                        او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.
                        انیشتین فریاد زد
                        نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)

                        نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.
                        او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...

                        تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...

                        .
                        .
                        .
                        .
                        .
                        .
                        .
                        .
                        .
                        .

                        نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...
                        که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه .........
                        و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد بنابراین من "پاسکالم"
                        پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)
                        اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                        نظر

                        • بابک 52
                          ستاره‌دار (27)
                          • Mar 2011
                          • 17028

                          #72
                          تاریخچه ضرب المثل ها

                          بیلش را پارو کرده است.

                          می گویند، اگر كسی چهل روز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،

                          حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.

                          سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانه اش را آب میپاشید


                          و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:

                          اگر خضر را ببینم، به او میگویم كه دلم میخواهد ثروتمند بشوم.

                          مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.


                          روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.


                          كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:


                          با اینكه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز كنم.

                          هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..


                          مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.


                          وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.


                          ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.

                          مرد جواب سلامش را داد.


                          پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟


                          مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.


                          آخر شنیده ام كه اگر كسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را میبیند..

                          پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟


                          مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..


                          پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..


                          مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..

                          پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..


                          مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..

                          پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..

                          مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:


                          اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم..

                          پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.


                          در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.

                          مرد كه به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید كه پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.

                          چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.

                          مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.


                          به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان به درد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.



                          از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،


                          اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،

                          میگویند بیلش را پارو كرده است.
                          The greater the risk ، The greater the reward

                          هر چقدر ریسک بزرگتری کنی ، پاداش بزرگتری بدست میاری

                          نظر

                          • بابک 52
                            ستاره‌دار (27)
                            • Mar 2011
                            • 17028

                            #73
                            دنبال نخود سیاه فرستادن

                            هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:"پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد." از باب مثال می گویند: "فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم." یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد.
                            اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
                            به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
                            انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم
                            نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
                            مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
                            فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.
                            The greater the risk ، The greater the reward

                            هر چقدر ریسک بزرگتری کنی ، پاداش بزرگتری بدست میاری

                            نظر

                            • بابک 52
                              ستاره‌دار (27)
                              • Mar 2011
                              • 17028

                              #74
                              شستش خبر دار شد


                              عبارت بالا کنایه از این است که : به او الهام شد، پیش بینی کرد، از موضوع اطلاع یافت.

                              این مثل غالبا هنگامی به کار میرود که دو یا چند نفر بدون اطلاع و در نظر گرفتن منافع شخصی مورد نظر تصمیم بگیرند کاری را انجام دهند ولی شخصی مورد نظر از نقشهی آنها آگاه شود و در مقام جلوگیری از اقدام حریفان به منظور تامین منافع و مصالح خویش برآید در چنین موقع که اسرار فاش و اعمال پنهانی آشکار گردید اصطلاحا میگویند : «فلانی شستش خبردار شد» یعنی فهمید که چه میخواهیم بکنیم یا چه میخواهند بکنند.
                              واژهی «شست»، معانی و مفاهیم مختلفی دارد از جمله :
                              قلابی از آهن که ماهیگیران با آن ماهی میگیرند. این قلاب آهنی را که به معنی دام آمده مجازا شست میگویند.
                              به کاربردن واژهی شست در مورد قلاب ماهیگیری شاید ناشی از این باشد که چون شست یعنی انگشت ابهام ماهیگیر در داخل یک سر قلاب ماهیگیری قرار دارد به همان مناسبت که زه گیر کمان را شست میگویند این قلاب ماهیگیری را نیز شست گفتهاند.
                              به طوری که میدانیم هنگامی که قلاب ماهیگیری در داخل دریا یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو میافتد شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع ماهیگیر قبل از هر چیزی شستش خبر دار میشود یعنی انگشت ابهامش بر اثر جست و خیز ماهی در دریا یا رودخانه تکان میخورد و صیاد میفهمد که ماهی در دام افتاده است، پس بلافاصله قلاب را بالا میکشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد میاندازد.
                              The greater the risk ، The greater the reward

                              هر چقدر ریسک بزرگتری کنی ، پاداش بزرگتری بدست میاری

                              نظر

                              • بابک 52
                                ستاره‌دار (27)
                                • Mar 2011
                                • 17028

                                #75
                                ماستمالی کردن

                                عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

                                آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.

                                اینک شرح قضیه:

                                قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:"هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند."

                                به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.
                                The greater the risk ، The greater the reward

                                هر چقدر ریسک بزرگتری کنی ، پاداش بزرگتری بدست میاری

                                نظر

                                در حال کار...
                                X