کاربران گرامی بورسی، با توجه به تغییرات اخیر سایت در صورت وجود هر گونه مشکل در استفاده از سایت (درج پیام، عضویت و...) با ایمیل boursy.com[@]gmail.com در ارتباط باشید یا موضوع را در تاپیک «شما بگویید...» درج کنید.
خدايا،
سايباني از جنس اشك و نياز مي خواهم تا سجاده دلم را در آن بگسترانم و با دستان قنوتم از تو بخواهم كه بر وجود سردم نور نگاهت را بتاباني و گل هاي زيباي ايمان را باردگر در من تازه گرداني.
خدايا،
به من توفيق تلاش مقابل شكست،
صبر در نوميدي،
رفتن بي همراه،
كار بي پاداش،
فداكاري در سكوت،
دين بي دنيا،
ايمان بي ريا،
خوبي بي نمود،
عشق بي هوس،
تنهايي در اندوه ،
و دوست داشتن بدون آنكه دوست بداند،
روزي كن...
و همواره با من بمان و تنهايم مگذار.
بگذار نخي به انگشتانم ببندم تا هرگز فراموشت نكنم كه آرامش دل تنها با ياد تو ميسر است...
توفيقم ده كه بيش از طلب همدردي، همدردي كنم،
بيش از آنكه مرا بفهمند، ديگران را درك كنم،
بيش از آنكه دوستم بدارند، دوست بدارم.
زيرا در عطا كردن است كه مي ستانيم و در بخشيدن است كه بخشيده مي شويم و در مردن است كه حيات ابدي مي يابيم...
در این بازار اگر سودی ست، با درویش خرسند است، خدایا! منعمم گردان، به درویشی و خرسندی
آنها همچون ده فرمان هستند که باید در زندگی همواره مورد تبعیت قرار بگیرند.
1]Prayer is not a "spare wheel" that you pull out when in trouble,
but it is a "steering wheel" that directs the right path throughout.
دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی
بلکه فرمان است که راه به راه درست هدایت می کند.
2] Know why a Car's WINDSHIELD is so large & the Rear view Mirror is so small?
Because our PAST is not as important as our FUTURE. So, Look Ahead and Move on.
می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین آنقدر بزرگه ولی آینه عقب آنقدر کوچیکه؟
چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
3] Friendship is like a BOOK. It takes few seconds to burn, but it takes years to write.
دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه.
4] All things in life are temporary. If going well, enjoy it, they will not last forever.
If going wrong, don't worry, they can't last long either.
تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت.
اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت.
5] Old Friends are Gold! New Friends are Diamond! If you get a Diamond, don't forget the Gold!
Because to hold a Diamond, you always need a Base of Gold!
دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن
چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
6] Often when we lose hope and think this is the end,
GOD smiles from above and says, "Relax, sweetheart, it's just a bend, not the end!
اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این آخر خطه،
خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم، این فقط یک پیچه نه پایان.
7] When GOD solves your problems, you have Faith in HIS abilities;
when GOD doesn't solve your problems HE has Faith in your abilities.
وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری.
وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره.
8] A blind person asked St. Anthony: "Can there be anything worse than losing eye sight?"
He replied: "Yes, losing your vision!"
شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟
او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.
9] When you pray for others, God listens to you and blesses them,
and sometimes, when you are safe and happy, remember that someone has prayed for you.
وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و آنها را اجابت می کند
و بعضی وقتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است.
10] WORRYING does not take away tomorrow's Trouble, it takes away today's PEACE.
نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند.
در این بازار اگر سودی ست، با درویش خرسند است، خدایا! منعمم گردان، به درویشی و خرسندی
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود
مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال
پریشانش شدو کنارش نشست
مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه
چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و
نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و
گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب
می سپارد وبا آن می رود
سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق
آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت
مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست
بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد
اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان
دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی
چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری
زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم
داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده
در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و
از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را
انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق
رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام
و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم
من آرامش برگ را می پسندم
ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است
و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت
دوست من ....برگ یا سنگ بودن
انتخاب با توست
در این بازار اگر سودی ست، با درویش خرسند است، خدایا! منعمم گردان، به درویشی و خرسندی
یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت: - آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید. دکتر پیل جواب داد: - باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره. مرد جوان خوشحال می شه و می گه: - باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم. بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می¬تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟ قبرستان پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت: - اینجا1500 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که میخوای به اینجا بیای؟ همه ما توی دنیایی زندگی می کنیم که پر از مشکلاته و تا پایان عمرمون با اونها دست و پنجه نرم می کنیم. فقط زمانی خلاص می شیم که عمرمون توی این دنیا به پایان برسه. پس بهتره برای پیروزی از مشکلاتمون از خدا کمک بخواهیم و زمانیکه با آنها روبرو می شیم اون رو یک چیز عادی بدونیم
سلام دوستانچند بار اینجا صحبت از دکتر یار محمدی شد امروز بطور اتفاقی یکی از دوستان یکسری از خاطرات ایشون رو فرستادگفتم ببینیدواقعا جالبهدکتر یارمحمدی:???زندگینامه دکتر یارمحمدی از زبان خودش:دکتر یارمحمدی رئیس بیمارستان منتصریه از خودش میگوید:رعیت زاده خادم« انتقام فقر را باخدمت به فقرا میگیرم.» این جملهای است که دکتر علیاصغر یارمحمدی فوقتخصص اورولوژیست، رئیس بیمارستان منتصریه و مسئول فنی بیمارستان مهر، میگوید و بر آن تأکید دارد. او با آنکه این روزها در اوج شهرت است و سمتهای مختلف و افتخارهای بسیاری در کارنامهاش دارد، اما هنگامی که با او به گفتوگو مینشینیم، هیچ پرهیزی از گفتن این ندارد که بگوید روستازاده است و با سختی و مشقت فراوان درس خوانده. او از روزهای سختی که پشت سر گذاشته برایمان میگوید و توضیح میدهد هیچگاه آن روزها را فراموش نخواهد کرد و همیشه به یاد دارد از کجا به این جایگاه رسیده است.او خیّری است که بیادعا و بدون جستن نام و نشان در این شهر به کمک محرومان و بیماران نیازمند شتافته است. میلاد کریم اهل بیت(ع) بهانهای شد تا پای صحبتهای دکتر یارمحمدی بنشینیم. کسی که دربرابر دردمندان جامعه دلسوز است و با اقشار کمدرآمد و مستضعف همنشین، درد دل مردم را گوش میکند و به مردم خدمت میکند و در این حرکت انساندوستانهاش غیر از خدا چیز دیگری را در نظر ندارد.هفت و نیم کیلومتر راه را پیاده میرفتماو زاده روستای سعدآباد از توابع شهرستان شاهرود است. دکتر یارمحمدی میگوید: پدرم رعیت بود و من هم رعیتزاده، در خانهای کوچک و کاهگلی زندگی میکردیم. درآمد پدرم ماهی 30مَن گندم و 100ریال پول بود. البته ارباب همیشه برای پرداخت پول میگفت «چای، آبنبات و برنج گرده برایتان آوردهایم» و اینطوری محاسبه میکرد تا پول نقدی به پدرم ندهد. ما در خانهای زندگی میکردیم که ماهی 30مَن گندم به خانه میآمد. در آنزمان علاوهبر کمک به پدرم، به مدرسه هم میرفتم. در روستای ما تا کلاس چهارم بیشتر نبود. تا چهارم ابتدایی درس خواندم و برای دو سال دیگر به شهرستان شاهرود رفتم. فاصله روستای ما تا مرکز شهر، هفت و نیم کیلومتر راه بود. مدتها این مسیر را پیاده میرفتم و میآمدم، تا اینکه پدرم برایم دوچرخهای خرید تا با دوچرخه این مسیر را بروم. سال ششم نمیدانستم امتحاناتمان نهایی و استانی است مثل همیشه امتحان دادم و بعد از پایان دوران ابتدایی، پدرم گفت وضع اقتصادی خانواده در تنگناست پس همینقدر که درس خواندی کافی است و از این به بعد کمکخرج خانواده باش. پدرم من را فرستاد تا در خیاطی آقای «دزیانی» شاگردی کنم.شاگرد خیاط شدموضعیت اقتصادی خانواده سبب شد تا او دیگر نتواند به تحصیلش ادامه دهد و به آرزوهایی که در سر دارد، بپردازد. با تمام علاقهای که به تحصیل داشت هیچوقت روی حرف پدرش چیزی نگفت و اعتراض نکرد. شاید همین اطاعت از والدین و محبت به آنها هم در موفقیتهایش بیتأثیر نبود. دکتر یارمحمدی ادامه میدهد: بعد از گذراندن ششم ابتدایی، شاگرد خیاط شدم. آنموقع اتوبرقی نبود، برای اتوی لباسها از اتوی زغالی استفاده میکردند. من را به انبار زغال و اتوها فرستادند تا زغالهای داغ را داخل اتو بریزم و کنار دست اوستا خیاطها بگذارم. دوسهماهی از کار من در خیاطی میگذشت، یک روز معلم سال ششمم، آقای نصرتی، برای دوخت لباس دامادیاش به خیاطی آقای دزیانی آمد. مرا آنجا با سر و صورت زغالی دید. تعجب کرد و گفت: «تو در استان شاگرد اول شدی، اینجا چهکار میکنی؟! چرا مدرسه نیستی؟» من هم ماجرا را برایش گفتم و توضیح دادم خانوادهام نیازمندتر از این هستند که اجازه بدهند من درس بخوانم، اما حرفش ذهن مرا مشغول کرد. شب ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و اصرار داشتم اجازه بدهند درسم را ادامه دهم. پدرم من را نزد ارباب برد و به او موضوع را گفت، اما ارباب پاسخ داد همینقدر درس خوانده کافی است و نیازی به ادامه تحصیل ندارد. در همان مغازه خیاطی بماند و کار کند برایش بهتر است. ناراحت شدم و باز هم اصرار داشتم اگر ممکن است راهی برای ادامه تحصیلم پیدا کنند. پدرم به خاطر من پیش یکی دیگر از مالکان روستا رفت و ماجرا را برایش گفت. او که خواهرزادهاش دبیری در شاهرود بود، ما را نزد خواهرزادهاش فرستاد تا ماجرا را برایش بگوییم. وقتی مدارکم را دید، گفت «راست میگوید این بچه حیف است.» شنبه صبح مرا با همان لباسهای زغالی پیش رئیس دبیرستان وقت آن موقع برد. رئیس دبیرستان وقتی مرا دید گفت تا امروز کجا بودی؟ گفتم «بابام گفته پول نداریم برو خیاطی کار کن من هم در خیاطی کار میکردم.» او به من گفت برای ثبتنام باید 5تومان بدهی، گفتم من که اینقدر پول ندارم، بعد دستم را در جیبم بردم و 15قران پول هفتگیام را که شب قبل گرفته بودم، دادم و رو به مدیر، گفتم: این را بگیرید تا بقیهاش هم خدا بزرگ است. یادم نیست بقیهاش را دادم یا نه. تا پایان کلاس نهم آنجا درس خواندم. بعد از آن هم بنا به علاقهام رشته طبیعی را انتخاب کردم و به دبیرستان دیگری با نام شاهپ
دکتر یارمحمدی ۱:
ور رفتم و بالاخره در رشته طبیعی دیپلم گرفتم. در تمام این سالها شاگرد اول بودم.
برای گرفتن حقوق میخواستم به سپاه دانش بروم
خانواده یارمحمدی در فقر مطلق بودند. پدر امیدش به این بود تا پسرش عصای دستش باشد و در مخارج خانه یاریاش کند. یکی از جوانان روستایشان برای سربازی به سپاه دانش رفته بود و حقوق میگرفت. از نگاه پدر چه چیزی بهتر از اینکه علیاصغر هم به سربازی برود و درآمدی برای خانواده داشته باشد. رئیس بیمارستان منتصریه از خاطرات آن روزها اینچنین میگوید: یک روز پدرم گفت؛ حالا که دیپلمت را هم گرفتهای، دیگر صلاح نیست درس بخوانی، بهتر است به سربازی بروی. من که پدرم را دوست داشتم روی حرفش حرفی نزدم. او مرا به ژاندارمری در حومه شهر برد، شخصی که در آنجا بود رو به پدرم گفت فرزندتان صغیر است و نمیشود برای سربازی ثبتنامش کنیم. بروید و سال دیگر بیاوریدش.
پولی برای ثبتنام دانشگاه نداشتم
وقتی پدر دید نمیتواند علیاصغر را به سربازی بفرستد از او خواست تا دوشادوش خودش در زمینهای ارباب کار کند. روزی 15قران هم رقم خوبی بود تا فقر این خانواده هشتنفری را کاهش دهد. دکتر یارمحمدی توضیح میدهد: با پدرم در باغهای ارباب کار میکردیم، حقوقم را به پدرم میدادند و من اطلاعی از آن نداشتم. روزها با پدرم سرکار میرفتم و شبها دور از چشم همه درس میخواندم. یادم هست آن زمان برای ثبتنام کنکور باید 50تومان میدادیم. هر طور بود این پول را جمع کردم و در کنکور ثبتنام کردم. وقتی نتایج آمد همه متعجب شدند، من رتبه چهارم کشور را کسب کرده بودم، هر دانشگاهی را که میخواستم، میتوانستم انتخاب کنم، اما پولی برای ثبتنام نداشتم. برای همین در فکر خودم به مشهد آمدم تا پول ثبتنام ندهم، اما وقتی اینجا را انتخاب کردم فهمیدم باید هزار و 50تومان برای ثبتنام دانشگاه بپردازم. روزها میگذشت و من پولی برای ثبتنام نداشتم. نمیدانم چطور و از کجا درست در آخرین روز ثبتنام، دو نفر خیّر آمدند و هزینه ثبتنام مرا پرداخت کردند تا به دانشگاه بروم.
زندگی با ماهی 300تومان
«ترم اول را آواره زندگی کردم.» دکتر یارمحمدی از سختیهای آن روزگار میگوید، روزهای بیپولی که برای اسکانش در مشهد مشکل داشته است و مجبور بوده در شلوغی مسافرخانهها درس بخواند تا به هدفش برسد. هر چه زندگی به او سختتر میگرفت، او مقاومتر میشد و بیشتر تلاش میکرد تا از هدفش دور نشود. این فوقتخصص اورولوژیست، همان ترم معدلشA میشود و بهخاطر معدلش، دانشگاه او را بورسیه میکند و ماهی 200تومان به او میدهند. از طرفی طبق قوانین آنزمان، هر کس که نیازمند بود و به دانشگاه میرفت، از طرف شهرداریها 100تومان اعانه میدادند. پس از گذشت یک ترم، در شهرداری شاهرود تصویب شده بود ماهی 100تومان اعانه بلاعوض به دکتر یارمحمدی بدهند. درمجموع ماهی 300تومان پول میگرفت. حالا او پولدار شده بود و ماهی 300تومان درآمد داشت. او تعریف میکند: ابتدا خانهای با ماهی 60تومان اجاره کردم و خواهر و دو برادرم را نزد خودم آوردم و هر ماه مبلغی را هم برای والدینم میفرستادم. با همان شرایط درسم را ادامه دادم و همیشه معدلمA بود. دکترایم که تمام شد برای سربازی من را به بلوچستان فرستادند و در مرز پاکستان خدمت میکردم. سربازیام که تمام شد، جذب منطقه بلوچستان شدم و همانجا مشغول به کار بودم.
میخواستم جراح شوم
بعد از پیروزی انقلاب برای تخصص امتحان دادم و قبول شدم. 5سال دستیار اورولوژیست بودم. تخصص که گرفتم دانشگاه من را استخدام کرد. برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتم و 2 الی 3سال در انگلستان درس خواندم. علاقهاش به جراحی زیاد بود و تلاش میکرد یک روز جراح موفقی شود. زمانی که به تهران میرود تا امتحان دستیاری بدهد و در رشته ارتوپدی ادامه تحصیل دهد، دکتر قربانیان که تخصصش اورولوژیست بوده، او را میبیند و میگوید بیا دستیار من باش. او در رودربایستی میماند و شاگرد دکتر میشود و در این رشته ادامه تحصیل میدهد.
فقر نباید باعث عقبماندگی شود
فقر نباید باعث عقبماندگی شود، دکتر یارمحمدی این را میگوید و توضیح میدهد: فقر قفلی است که باید آن را باز کنید تا به موفقیت برسید. در این سالها فقر به من درس مقاومت داد. یاد گرفتم هیچگاه در برابر مشکلات کم نیاورم. او ادامه میدهد: باهوشی و مقاومت، دو خصیصه من است که باعث موفقیتم شده است. من غیر از حقوق دانشگاه، حقوق دیگری دریافت نمیکنم. من، جراح پیوند، رئیس بیمارستان منتصریه، مسئول فنی بیمارستان مهر، و... هستم اما در تمام این پستها افتخاری کار میکنم. به اتفاق دوستانم از سال 95مرکز پیوند افغانستان را راهاندازی کردهایم و تاکنون بیش از 200پیوند کلیه را در آنجا انجام دادهایم.
شاید شنیدن ساعت کاری دکتر یارمحمدی جالب باشد. او با اذان صبح بیدار میشود و پس از خواندن نمازش به سرکار میرود و تا 6بعدازظه
دکتر یارمحمدی ۲:
ر مشغول کار است. او در این سالها همیشه افطار تا افطار غذا میخورد. فعالیتهای دکتر یارمحمدی زیاد است؛ مانند قراردادش با دو داروخانه برای پرداخت هزینه داروی نیازمندان، تجهیز برخی اتاقهای عمل بیمارستانها و خرید دستگاههای دیالیز به کمک برخی خیران و... که به وی قول دادیم بیشتر از این درباره فعالیتهای خیرخواهانهاش توضیح ندهیم.
طبابت سخت است
برایمان سؤال بود، از نگاه دکتر یارمحمدی که در این سالها مشاغل مختلفی را تجربه کرده، کدام شغل سختتر است. او لبخندی میزند و میگوید: طبابت از همه سختتر است. طبابت مسئولیت زیادی دارد و هر کس نمیتواند طبیب باشد. طبیب کسی است که به شغلش معتقد باشد. شغل ما سه اصل دارد، حفظ ناموس مردم، حفظ جان مردم، حفظ مال مردم. اگر به این سه اصل اعتقاد ندارید طبیب نشوید. از نظر من هر کس به ما رجوع میکند، مقدس است و باید به او احترام بگذاریم. هیچ انسانی به جرم نداشتن، از نعمت درمان نباید محروم شود. من در فقر مطلق بزرگ شدهام. انتقام فقر را با خدمت به فقرا میگیرم. هرچند برخی به اشتباه، انتقام فقر را از پولدرآوردن می گیرند.
نظر