گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #751
    خوشا به آب و آسمان آبی ات
    به کوههای سربلند
    به دشتهای پر شقایقت، به دره های سایه دار
    و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
    زمین پیر پایدار!
    هوای توست در سرم
    اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
    به سوی دیگری شتاب می کند

    نه آشنا نه همدمی
    نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
    تویی و رنج و بیم تو
    تویی و بی پناهی عظیم تو
    نه شهر و باغ و رود و منظرش
    نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
    نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
    تو و هزار درد بی دوا
    تو و هزار حرف بی جواب
    کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند


    ....

    سیاوش کسرایی
    to continue, please follow me on my page

    نظر

    • HOLY
      عضو فعال
      • Aug 2025
      • 1113

      #752

      شب فراق که داند که تا سحر چند است
      ××× مگر کسی که به زندان عشق دربند است

      گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
      ××× کدام سرو به بالای دوست مانند است

      پیام من که رساند به یار مهرگسل
      ××× که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

      قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
      ××× به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

      که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
      ×××× هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

      بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
      ××× به جای خاک که در زیر پایت افکندهست

      خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
      ××× بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

      عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
      ××× به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

      اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
      ××× گمان برند که پیراهنت گل آکند است

      ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
      ××× چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

      فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
      ××× بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

      ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
      ××× گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است


      سعی کنیم جزو تغییراتی باشیم که میخواهیم در این دنیا ببینیم ..... @};-

      نظر

      • oldlover
        عضو عادی
        • Oct 2010
        • 57

        #753
        برایِ زیستن دو قلب لازم است
        قلبی که دوست بدارد،
        قلبی که دوستش بدارند
        قلبی که هدیه کند،
        قلبی که بپذیرد
        ... قلبی که بگوید،
        قلبی که جواب بگوید

        قلبی برای من،
        قلبی برای انسانی که من میخواهم
        تا انسان را در کنارِ خود حس کنم...
        شاملو
        [FONT="Arial"][/FONT]جماعتی که نظر را حرام میگویند نظر حرام بکردند و خون خلق حَلال
        سعدی

        نظر

        • برومند
          عضو عادی
          • Aug 2011
          • 38

          #754
          صفر را بستند
          تا ما به بیرون زنگ نزنیم
          از شما چه پنهان
          ما از درون زنگ زدیم..

          (زنده یاد حسین پناهی)

          نظر

          • برومند
            عضو عادی
            • Aug 2011
            • 38

            #755
            من یقین دارم که برگ
            که اینچنین خود را رها کردست در آغوش باد
            پای تا سر زندگیست!

            آدمی هم مثل برگ
            میتواند زیست بی تشویش مرگ..
            گر ندارد همچو او آغوش گرم باد را
            میتواند یافت لطف "هر چه باداباد را"

            نظر

            • aliadel
              عضو جدید
              • Aug 2025
              • 12

              #756
              نمي خواهم بميرم


              نمي خواهم بميرم ، با که بايد گفت ؟

              کجا بايد صدا سر داد ؟

              در زير کدامين آسمان ،

              روي کدامين کوه ؟

              که در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه

              که از افلاک عالم بگذرد پژواک اين فرياد !

              کجا بايد صدا سر داد ؟


              فضا خاموش و درگاه قضا دور است

              زمين کر ، آسمان کور است

              نمي خواهم بميرم ، با که بايد گفت ؟


              اگر زشت و اگر زيبا

              اگر دون و اگر والا

              من اين دنياي فاني را

              هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .


              به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

              وجودم گرچه گردآلود سختي هاست


              نمي خواهم از اين جا دست بردارم !

              تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين بسته است .

              دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق

              با اين مهر ، با اين ماه

              با اين خاک با اين آب ...

              پيوسته است .


              مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست

              توان ديدن دنياي ره گم کرده در رنج و عذابم نيست

              هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست .


              جهان بيمار و رنجور است .

              دو روزي را که بر بالين اين بيمار بايد زيست

              اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است .


              نمي خواهم بميرم، تا محبت را به انسانها بياموزم

              بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم


              خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

              به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم

              چه فردائي ، چه دنيائي !

              جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...


              نمي خواهم بميرم ، اي خدا !

              اي آسمان !

              اي شب !


              نمي خواهم

              نمي خواهم

              نمي خواهم

              مگر زور است ؟

              نظر

              • بوف کور
                Banned
                • Aug 2025
                • 1422

                #757
                و امروز برف می بارید
                سرما بیداد می کند . و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم . نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با اب بینی ام مخلوط میشود .دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس میسپارم .
                استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است . برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس میبینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی .....
                وقتی صبح سر را از لحاف بیرون اورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و اسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه ...پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند .....
                خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد ..که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر ....
                یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از ان بخار بلند میشدو حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند . این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود اورد ، ان هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش اماده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درامدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
                راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک ... و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم میریزد .ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار . یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
                میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..برای چند ساعت کاردر هفته که انهم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم . یک ان در ان بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم . یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام میدن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا و خدافظی کرد و رفت
                سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و انجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را انجا برگزار میکرد ....
                راستش انشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها ادم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام انست .... و من ناچار بودم
                دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم . در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند . کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت . چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان ان تیپ از ادمها خیلی انگشت نما بود ، داشتم از خجالت می مردم ، حس میکردم همه میدانند من برای چی انجا هستم . سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم . حس میکردم این غذا سهم من نیست ، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم ارام پاشدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
                سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود ، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم . نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد . متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد . یک خانم پیاده شد و به سمتم امد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....گفت چرا .این غذای شماست ...فقط مال شما ...من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : میخوای برسونمت ؟ گفتم : نه ممنون با مترو میرم.... و با دست بسمت ایستگاه اشاره کردم گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت . نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود، درون پاکت یک اسکناس 500پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
                *سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست ، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید . پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد. ان مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم . پس تو به من مقروض نیستی *
                پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
                و امروز من ان قرض را به یکی مثل انروزهای خودم ادا کردم ،و امروز برف می بارید

                نظر

                • بوف کور
                  Banned
                  • Aug 2025
                  • 1422

                  #758
                  اهنگ زیبای سلام اخر با صدای احسان خواجه نصیری



                  سلام ای غروب غریبانه دل
                  سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
                  سلام ای غم لحظه های جدایی
                  خداحافظ ای شعر شبهای روشن

                  خداحافظ ای شعر شبهای روشن
                  خداحافظ ای قصه عاشقانه
                  خداحافظ ای آبی روشن عشق
                  خداحافظ ای عطر شعر شبانه

                  خداحافظ ای همنشین همیشه
                  خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
                  تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
                  تو را می سپارم به دلهای خسته

                  تو را می سپارم به مینای مهتاب
                  تو را می سپارم به دامان دریا
                  اگر شب نشینم اگر شب شکسته
                  تو را می سپارم به رویای فردا

                  به شب می سپارم تو را تا نسوزد
                  به دل می سپارم تو را تا نمیرد
                  اگر چشمه واژه از غم نخشکد
                  اگر روزگار این صدا را نگیرد

                  خداحافظ ای برگ و بار دل من
                  خداحافظ ای سایه سار همیشه
                  اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
                  خداحافظ ای نوبهار همیشه

                  نظر

                  • rojan
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 581

                    #759
                    fبا سلام
                    * *
                    ماه من ، غصه چرا ؟!
                    آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
                    مثل آن روز نخست
                    گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
                    یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
                    نه شکست و نه گرفت !
                    بلکه از عاطفه لبریز شد و
                    نفسی از سر امید کشید
                    ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
                    زیر پاهامان ریخت ،
                    تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
                    ماه من غصه چرا !؟!
                    تو مرا داری و من
                    هر شب و روز ،
                    آرزویم ، همه خوشبختی توست !
                    ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
                    کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند …
                    ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
                    یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
                    با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
                    وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
                    او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
                    نشانم می داد …
                    او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
                    غرق شادی باشد ….
                    ماه من !
                    غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
                    معنی خوشبختی ،
                    بودن اندوه است …!
                    این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
                    چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
                    همه را با هم و با عشق بچین …
                    ولی از یاد مبر،
                    پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
                    و در آن باز کسی می خواند ،
                    که خدا هست ، خدا هست
                    و چرا غصه ؟ چرا
                    آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

                    نظر

                    • ناهید
                      عضو فعال
                      • Dec 2010
                      • 1419

                      #760
                      در نزد شاطر عباس که یکی از شعرای معروف است، پنج نفر از روی مزاح به او گفتند: ما هر نفر یک کلمه میگوییم، تو آن ها را برای ما به نظم (شعر) در آور. شاطر قبول کرد ... یکی گفت: ترنج؛ دیگری گفت: نردبان؛ دیگری گفت: چراغ؛ و دیگری: باد؛ و دیگری: غربال ... شاطر فوراً این شعر را سرود:
                      .

                      ترنج وصل تو چیدن به نردبان خیال ........... چراغ بر لب باد است و آب در غربال
                      حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                      خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                      خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                      نظر

                      • rezaafshari110
                        عضو فعال
                        • Oct 2011
                        • 347

                        #761
                        پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من

                        چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

                        هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

                        تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

                        بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

                        از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

                        گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من

                        یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

                        ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من

                        چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

                        بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من

                        ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

                        ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
                        حضرت رسول صلى الله عليه و آله میفرمایند :
                        همانا پاكيزه ترين پيشه ، پيشه بازرگانانى است كه چون سخن گويند ، لب به دروغ نگشايند ؛ هر گاه امين شمرده شوند ، خيانت نورزند ؛ زمانى كه وعده دهند ، پيمان نشكنند ؛ چون بخرند ، بر سرِ مال نزنند ؛ چون بفروشند ، بازار گرمى نكنند ؛ هر گاه مديون شوند ، [در پرداخت دين] امروز و فردا نكنند ؛ و هر گاه طلبكار شدند ، [بر بدهكار] سخت نگيرند .

                        نظر

                        • oldlover
                          عضو عادی
                          • Oct 2010
                          • 57

                          #762
                          بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
                          درین خانه غریبید، غریبانه بگردید

                          یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
                          جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
                          ...
                          یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
                          قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

                          یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
                          ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

                          یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
                          به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید

                          نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
                          همین جاست، همین جاست ، همه خانه بگردید

                          نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
                          به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

                          سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
                          در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید

                          چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست ؟
                          پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید

                          بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
                          در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید

                          درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
                          اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

                          کلید در امید اگر هست شمایید
                          درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

                          رخ از «سایه» نهفته ست، به افسون که خفته ست ؟
                          به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

                          تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
                          گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

                          ه. ا. سایه
                          [FONT="Arial"][/FONT]جماعتی که نظر را حرام میگویند نظر حرام بکردند و خون خلق حَلال
                          سعدی

                          نظر

                          • rojan
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 581

                            #763
                            شعر دوستی از فریدون مشیری
                            دل من دیر زمانی ست که می پندارد دوستی »«:
                            نیز گلی ست
                            مثل نیلوفر و ناز ،
                            ساقه ترد ظریفی دارد
                            بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
                            جان این ساقه نازک را
                            -دانسته-
                            بیازارد!

                            در زمینی که ضمیر من و توست
                            از نخستین دیدار،
                            هر سخن ، هر رفتار،
                            دانه هایی ست که می افشانیم
                            برگ و باری ست که می رویانیم
                            آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

                            گر بدان گونه که بایست به بار آید
                            زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
                            آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
                            که تمنای وجودت همه او باشد و بس
                            بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

                            زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
                            تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
                            در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
                            عطر جان پرور عشق
                            گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
                            دانه ها را باید از نو کاشت

                            آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
                            خرج می باید کرد
                            رنج می باید برد
                            دوست می باید داشت

                            با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
                            با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
                            دست یکدیگر را
                            بفشاریم به مهر
                            جام دل هامان را
                            مالامال از یاری ، غمخواری
                            بسپاریم به هم
                            بسراییم به آواز بلند
                            - شادی روح تو !
                            ای دیده به دیدار تو شاد
                            باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
                            تازه ، عطر افشان
                            گلباران باد
                            آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

                            نظر

                            • Captain Nemo
                              مدیر
                              • Dec 2010
                              • 2934

                              #764
                              امیدم باش َ

                              امید آخرینم باش

                              و نوشدارو برایم باش

                              برای این دل ریشم تو مرحم باش

                              تو با مهرت عزیزم باش

                              تو عشقم باش

                              تو تنها در كنارم باش

                              ولیكن تا دم اخر

                              كنارم باش

                              كنارم باش

                              یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
                              دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

                              شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
                              مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

                              نظر

                              • Captain Nemo
                                مدیر
                                • Dec 2010
                                • 2934

                                #765
                                فریدون مشیری ...كوچه



                                بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

                                همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

                                شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

                                شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

                                در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

                                باغ صد خاطره خنديد

                                عطر صد خاطره پيچيد

                                يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

                                پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

                                ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

                                تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

                                من همه محو تماشاي نگاهت

                                آسمان صاف و شب آرام

                                بخت خندان و زمان رام

                                خوشه ماه فرو ريخته در آب

                                شاخه ها دست برآورده به مهتاب

                                شب و صحرا و گل و سنگ

                                همه دل داده به آواز شباهنگ

                                يادم آيد : تو به من گفتي :

                                از اين عشق حذر كن!

                                لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

                                آب ، آئينه عشق گذران است

                                تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

                                باش فردا ، كه دلت با دگران است!

                                تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

                                با تو گفتم :

                                "حذر از عشق؟

                                ندانم!

                                سفر از پيش تو؟

                                هرگز نتوانم!

                                روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

                                چون كبوتر لب بام تو نشستم،

                                تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

                                باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

                                تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

                                حذر از عشق ندانم

                                سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

                                اشكي ازشاخه فرو ريخت

                                مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

                                اشك در چشم تو لرزيد

                                ماه بر عشق تو خنديد،

                                يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

                                پاي در دامن اندوه كشيدم

                                نگسستم ، نرميدم

                                رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

                                نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

                                نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

                                بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
                                یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
                                دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

                                شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
                                مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

                                نظر

                                در حال کار...
                                X