تکنیکال ( بهرام و رفقا )

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • بهرام نامدار
    عضو فعال
    • Oct 2020
    • 9392

    #8281
    پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

    هر چیزی که ذهن خود را به آن مشغول سازید در زندگی واقعیت پیدا می کند.

    هر چیزی که روی آن تمرکز کنید و مرتبا‍ً به آن فکر کنید، در
    زندگی واقعی شکل می گیرد و گسترش پیدا می کند.

    بنابراین باید فکر خود را بر چیزهایی متمرکز کنید که:
    در زندگی
    واقعا طالب آن هستید ...
    .

    نظر

    • azad.
      عضو فعال
      • Jun 2019
      • 962

      #8282
      پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

      سلام و عرض ادب
      میشه لطف کنید سنیر(سیمان نیریز) رو بررسی بفرمایید...ممنون

      نظر

      • پروواز
        ستاره‌دار(6)
        • Sep 2020
        • 5236

        #8283
        پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

        در اصل توسط بهرام نامدار پست شده است View Post
        درود بر خوانندگان و سهامداران و رفقا ...

        یک ماه از تحلیل فوق گذشت ...

        در کامنتی
        عرض کردم در بازار مثبت کمتر حضور دارم و حضور امروز بنده صرفا اعلام صحت و سلامت به رفقا و یادآوری چند نکته ی مهم بورسی است که در کامنت های بعدی اعلام خواهم کرد ...

        اول
        برویم سراغ شاخص هم وزن که عمده ی سهام ریز و متوسط بازار در آن حضور دارند :

        432,000 واحد مهم ترین مقاومت پیش رو است

        اگر 432,000 واحد شکسته شود , شاخص هم وزن از کانال نزولی بلند مدت خارج می شود و دوران طلایی و خاطره انگیز دیگری برای بورسی ها رقم خواهد خورد ...

        ببینیم چه می شود ...!

        نکته ی مهم دیگر کامنت بعد ...





        ...............................

        هم وزن ( آپدیت ) :



        سلام، چقدر محتمل میدونید که از این کانال نزولی خارج بشیم،

        نظر

        • Arian02
          عضو فعال
          • Sep 2020
          • 1709

          #8284
          پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

          در اصل توسط بهرام نامدار پست شده است View Post
          درود بر آرین

          کلا صالحی را فراموش کرده بودم ...

          خاطره ای از صالحی دارم همین جا ببینیم اون خاطره
          جالب را ..!

          از خودت و خودم هم در تالار مرحوم خاطره ای دارم ( صادرات پرستار و پزشک !!! )




          اقا بیار بالا اگر اسکرین داری:.thumbsupsmileyanim راستش یادم رفته جریان چی بود
          فکر کنم فرمودین میخوایم پرستار و دکتر صادر کنیم درسته ؟؟؟
          این جناب صالحی حقیقتا خود سیگناله برای بازار

          نظر

          • بهرام خان.
            ستاره دار (1)
            • Sep 2020
            • 124

            #8285
            پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

            با نزدیک شدن به پایان ماه مبارک رمضان و عید فطر باز هم رویت هلال ماه شوال چالش برانگیز شده است.









            آخرین ارزیابی درباره رویت هلال ماه شوال و عید فطر به قرار زیر است: ۱- هلال ماه شوال در هیچ نقطه کشور با چشم غیرمسلح در شامگاه یکشنبه قابل استهلال نیست و صرفا این امید وجود داشت که در جنوب و جنوب غربی کشور بتوان آن را با چشم مسلح دید.۲- گرد و غباری که در حال حاضر در آسمان عراق و عربستان است و حتی پروازهای فرودگاه بغداد و نجف را لغو کرده، به احتمال زیاد مانع رویت هلال، در شامگاه یکشنبه حتی با چشم مسلح و تلسکوپ است و بنابراین به احتمال قریب به یقین، فردا از نظر رهبری عید نیست و سه‌شنبه عید است. ۳- آقایان سیستانی، شبیری، سبحانی و مکارم اساسا رویت با چشم مسلح را قبول ندارند بنابراین در مورد این افراد با قطعیت بیشتری می توان گفت که سه شنبه را به عنوان عید اعلام خواهد کرد. ۴- در شامگاه یک‌شنبه فقط احتمالا دو مرجع یعنی آقای نوری همدانی و وحید خراسانی به نتیجه خواهند رسید که دوشنبه عید است چون این آقایان مبنای اشتراک شب را قبول دارند و رویت هلال حتی در آفریقا یا بخشی از آمریکا را برای مقلدان خود در ایران معتبر می‌دانند. ۵- در صورتی که سه‌شنبه عید باشد، سه‌شنبه و چهارشنبه تعطیل است، چون طبق قانون مجلس، اول و دوم شوال تعطیل است.






            ایران عراق

            نظر

            • بهرام خان.
              ستاره دار (1)
              • Sep 2020
              • 124

              #8286
              پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

              مرد مرادی، نه همانا که مرد
              مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خرد




              جان گرامی به پدر باز داد
              کالبد تیره به مادر سپرد




              آن ملک با ملکی رفت باز
              زنده کنون شد که تو گویی: بمرد




              کاه نبد او، که به بادی پرید
              آب نبد او، که به سرما فسرد




              شانه نبود او، که به مویی شکست
              دانه نبود او، که زمینش فشرد




              گنج زری بود در این خاکدان
              کاو دو جهان را به جوی می‌شمرد




              قالب خاکی سوی خاکی فکند
              جان و خرد سوی سماوات برد




              جان دوم را، که ندانند خلق
              مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد




              صاف بد آمیخته با درد می
              بر سر خم رفت و جدا شد ز درد




              در سفر افتند به هم، ای عزیز
              مروزی و رازی و رومی و کرد




              خانهٔ خود باز رود هر یکی
              اطلس کی باشد همتای برد؟




              خامش کن چون نقط، ایرا ملک
              نام تو از دفتر گفتن سترد

              نظر

              • بهرام خان.
                ستاره دار (1)
                • Sep 2020
                • 124

                #8287
                پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد






                با توجه به مشکل و درخواست شما نیاز به دسترسی [VBULLETIN-ACCESS][HR][/HR][HR][/HR][B][HTML][PHP][QUOTE][/QUOTE][/PHP][/HTML][B][SUB][VBULLETIN-ACCESS][VBULLETIN-ACCESS] شما میباشد .

                لطفا دسترسی (های) ذکر شده را با توجه به قانون F ارسال کنید . به مشکل شما طی 12 الی 24 ساعت آینده رسیدگی خواهد شد .

                برای مطالعه قوانین ، اینجا کلیک کنید .
                [/VBULLETIN-ACCESS][/SUB]
                با توجه به مشکل و درخواست شما نیاز به دسترسی [VBULLETIN-ACCESS]

                شما میباشد .

                لطفا دسترسی (های) ذکر شده را با توجه به قانون F ارسال کنید . به مشکل شما طی 12 الی 24 ساعت آینده رسیدگی خواهد شد .

                برای مطالعه قوانین ، اینجا کلیک کنید .
                [/VBULLETIN-ACCESS][/B][/B][/VBULLETIN-ACCESS][/VBULLETIN-ACCESS]
                کنون پرشگفتی یکی داستان
                بپیوندم از گفته باستان
                نگه کن که مر سام را روزگار
                چه بازی نمود ای پسر گوش دار
                نبود ایچ فرزند مر سام را
                دلش بود جوینده کام را
                نگاری بد اندر شبستان اوی

                ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
                از آن ماهش امید فرزند بود
                که خورشید چهر و برومند بود
                ز سام نریمان همو بارداشت
                ز بارگران تنش آزار داشت
                ز مادر جدا شد بران چند روز
                نگاری چو خورشید گیتی فروز

                به چهره چنان بود تابنده شید
                ولیکن همه موی بودش سپید
                پسر چون ز مادر بران گونه زاد
                نکردند یک هفته بر سام یاد
                شبستان آن نامور پهلوان
                همه پیش آن خرد کودک نوان
                کسی سام یل را نیارست گفت

                که فرزند پیر آمد از خوب جفت
                یکی دایه بودش به کردار شیر
                بر پهلوان اندر آمد دلیر
                که بر سام یل روز فرخنده باد
                دل بدسگالان او کنده باد
                پس پرده تو در ای نامجوی
                یکی پور پاک آمد از ماه روی
                تنش نقره سیم و رخ چون بهشت

                برو بر نبینی یک اندام زشت
                از آهو همان کش سپیدست موی
                چنین بود بخش تو ای نامجوی
                فرود آمد از تخت سام سوار
                به پرده در آمد سوی نوبهار
                چو فرزند را دید مویش سپید
                ببود از جهان سر به سر ناامید
                سوی آسمان سربرآورد راست
                ز دادآور آنگاه فریاد خواست
                که ای برتر از کژی و کاستی
                بهی زان فزاید که تو خواستی
                اگر من گناهی گران کرده‌ ام
                وگر کیش آهرمن آورده‌ ام
                به پوزش مگر کردگار جهان
                به من بر ببخشاید اندر نهان
                بپیچد همی تیره جانم ز شرم
                بجوشد همی در دلم خون گرم
                چو آیند و پرسند گردنکشان
                چه گویم ازین بچه بدنشان
                چه گویم که این بچه دیو چیست
                پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
                ازین ننگ بگذارم ایران زمین
                نخواهم برین بوم و بر آفرین
                بفرمود پس تاش برداشتند
                از آن بوم و بر دور بگذاشتند
                بجایی که سیمرغ را خانه بود
                بدان خانه این خرد بیگانه بود
                نهادند بر کوه و گشتند باز
                برآمد برین روزگاری دراز
                چنان پهلوان زاده بیگناه
                ندانست رنگ سپید از سیاه
                پدر مهر و پیوند بفگند خوار
                جفا کرد بر کودک شیرخوار
                یکی داستان زد برین نره شیر
                کجا بچه را کرده بد شیر سیر
                که گر من ترا خون دل دادمی
                سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
                که تو خود مرا دیده و هم دلی
                دلم بگسلد گر ز من بگسلی
                چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
                به پرواز بر شد دمان از بنه
                یکی شیرخواره خروشنده دید
                زمین را چو دریای جوشنده دید
                ز خاراش گهواره و دایه خاک
                تن از جامه دور و لب از شیر پاک
                به گرد اندرش تیره خاک نژند
                به سر برش خورشید گشته بلند
                پلنگش بدی کاشکی مام و باب
                مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب
                فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
                بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
                ببردش دمان تا به البرز کوه
                که بودش بدانجا کنام و گروه
                سوی بچگان برد تا بشکرند
                بدان ناله زار او ننگرند
                ببخشود یزدان نیکی‌ دهش
                کجا بودنی داشت اندر بوش
                نگه کرد سیمرغ با بچگان
                بران خرد خون از دو دیده چکان
                شگفتی برو بر فگندند مهر
                بماندند خیره بدان خوب چهر
                شکاری که نازک تر آن برگزید
                که بی‌ شیر مهمان همی خون مزید
                بدین گونه تا روزگاری دراز
                برآورد داننده بگشاد راز
                چو آن کودک خرد پر مایه گشت
                بر آن کوه بر روزگاری گذشت
                یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
                برش کوه سیمین میانش چو غرو
                نشانش پراگنده شد در جهان
                بد و نیک هرگز نماند نهان
                به سام نریمان رسید آگهی
                از آن نیک پی پور با فرهی
                شبی از شبان داغ دل خفته بود
                ز کار زمانه برآشفته بود
                چنان دید در خواب کز هندوان
                یکی مرد بر تازی اسپ دوان
                ورا مژده دادی به فرزند او
                بران برز شاخ برومند او
                چو بیدار شد موبدان را بخواند
                ازین در سخن چندگونه براند
                چه گویید گفت اندرین داستان
                خردتان برین هست همداستان
                هر آنکس که بودند پیر و جوان
                زبان برگشادند بر پهلوان
                که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
                چه ماهی به دریا درون با نهنگ
                همه بچه را پروراننده‌اند
                ستایش به یزدان رساننده‌اند
                تو پیمان نیکی دهش بشکنی
                چنان بی‌گنه بچه را بفگنی
                بیزدان کنون سوی پوزش گرای
                که اویست بر نیکویی رهنمای
                چو شب تیره شد رای خواب آمدش
                از اندیشه دل شتاب آمدش
                چنان دید در خواب کز کوه هند
                درفشی برافراشتندی بلند
                جوانی پدید آمدی خوب روی
                سپاهی گران از پس پشت اوی
                بدست چپش بر یکی موبدی
                سوی راستش نامور بخردی
                یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
                زبان بر گشادی بگفتار سرد
                که ای مرد بیباک ناپاک رای
                دل و دیده شسته ز شرم خدای
                ترا دایه گر مرغ شاید همی
                پس این پهلوانی چه باید همی
                گر آهوست بر مرد موی سپید
                ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
                پس از آفریننده بیزار شو
                که در تنت هر روز رنگیست نو
                پسر گر به نزدیک تو بود خوار
                کنون هست پرورده کردگار
                کزو مهربانتر ورا دایه نیست
                ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
                به خواب اندرون بر خروشید سام
                چو شیر ژیان کاندر آید به دام
                چو بیدار شد بخرد انرا بخواند
                سران سپه را همه برنشاند
                بیامد دمان سوی آن کوهسار
                که افگندگان را کند خواستار
                سراندر ثریا یکی کوه دید
                که گفتی ستاره بخواهد کشید
                نشیمی ازو برکشیده بلند
                که ناید ز کیوان برو بر گزند
                فرو برده از شیز و صندل عمود
                یک اندر دگر ساخته چوب عود
                بدان سنگ خارا نگه کرد سام
                بدان هیبت مرغ و هول کنام
                یکی کاخ بد تارک اندر سماک
                نه از دست رنج و نه از آب و خاک
                ره بر شدن جست و کی بود راه
                دد و دام را بر چنان جایگاه
                ابر آفریننده کرد آفرین
                بمالید رخسارگان بر زمین
                همی گفت کای برتر از جایگاه
                ز روشن روان و ز خورشید و ماه
                گرین کودک از پاک پشت منست
                نه از تخم بد گوهر آهرمنست
                از این بر شدن بنده را دست گیر
                مرین پر گنه را تو اندرپذیر
                چنین گفت سیمرغ با پور سام
                که ای دیده رنج نشیم و کنام
                پدر سام یل پهلوان جهان
                سرافراز تر کس میان مهان
                بدین کوه فرزند جوی آمدست
                ترا نزد او آب روی آمدست
                روا باشد اکنون که بردارمت
                بی‌ آزار نزدیک او آرمت
                به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
                که سیر آمدستی همانا ز جفت
                نشیم تو رخشنده گاه منست
                دو پر تو فر کلاه منست
                چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
                ببینی و رسم کیانی کلاه
                مگر کاین نشیمت نیاید به کار
                یکی آزمایش کن از روزگار
                ابا خویشتن بر یکی پر من
                خجسته بود سایهٔ فر من
                گرت هیچ سختی بروی آورند
                ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند
                برآتش برافگن یکی پر من
                ببینی هم اندر زمان فر من
                که در زیر پرت بپرورده‌ام
                ابا بچگانت برآورده‌ام
                همان گه بیایم چو ابر سیاه
                بی‌ آزارت آرم بدین جایگاه
                فرامش مکن مهر دایه ز دل
                که در دل مرا مهر تو دلگسل
                دلش کرد پدرام و برداشتش
                گرازان به ابر اندر افراشتش
                ز پروازش آورد نزد پدر
                رسیده به زیر برش موی سر
                تنش پیلوار و به رخ چون بهار
                پدر چون بدیدش بنالید زار
                فرو برد سر پیش سیمرغ زود
                نیایش همی بفرین برفزود
                سراپای کودک همی بنگرید
                همی تاج و تخت کئی را سزید
                برو و بازوی شیر و خورشید روی
                دل پهلوان دست شمشیر جوی
                سپیدش مژه دیدگان قیرگون
                چو بسد لب و رخ به مانند خون
                دل سام شد چون بهشت برین
                بران پاک فرزند کرد آفرین
                به من ای پسر گفت دل نرم کن
                گذشته مکن یاد و دل گرم کن
                منم کمترین بنده یزدان پرست
                ازان پس که آوردمت باز دست
                پذیرفته‌ام از خدای بزرگ
                که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
                بجویم هوای تو از نیک و بد
                ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
                تنش را یکی پهلوانی قبای
                بپوشید و از کوه بگزارد پای
                فرود آمد از کوه و بالای خواست
                همان جامه خسرو آرای خواست
                سپه یکسره پیش سام آمدند
                گشاده دل و شادکام آمدند
                تبیره‌ زنان پیش بردند پیل
                برآمد یکی گرد مانند نیل
                خروشیدن کوس با کرنای
                همان زنگ زرین و هندی درای
                سواران همه نعره برداشتند
                بدان خرمی راه بگذاشتند
                چو اندر هوا شب علم برگشاد
                شد آن روی رومیش زنگی نژاد
                بران دشت هامون فرود آمدند
                بخفتند و یکبار دم بر زدند
                چو بر چرخ گردان درفشنده شید
                یکی خیمه زد از حریر سپید
                به شادی به شهر اندرون آمدند
                ابا پهلوانی فزون آمدندکنون پرشگفتی یکی داستان
                بپیوندم از گفته باستان
                نگه کن که مر سام را روزگار
                چه بازی نمود ای پسر گوش دار
                نبود ایچ فرزند مر سام را
                دلش بود جوینده کام را
                نگاری بد اندر شبستان اوی

                ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
                از آن ماهش امید فرزند بود
                که خورشید چهر و برومند بود
                ز سام نریمان همو بارداشت
                ز بارگران تنش آزار داشت
                ز مادر جدا شد بران چند روز
                نگاری چو خورشید گیتی فروز

                به چهره چنان بود تابنده شید
                ولیکن همه موی بودش سپید
                پسر چون ز مادر بران گونه زاد
                نکردند یک هفته بر سام یاد
                شبستان آن نامور پهلوان
                همه پیش آن خرد کودک نوان
                کسی سام یل را نیارست گفت

                که فرزند پیر آمد از خوب جفت
                یکی دایه بودش به کردار شیر
                بر پهلوان اندر آمد دلیر
                که بر سام یل روز فرخنده باد
                دل بدسگالان او کنده باد
                پس پرده تو در ای نامجوی
                یکی پور پاک آمد از ماه روی
                تنش نقره سیم و رخ چون بهشت

                برو بر نبینی یک اندام زشت
                از آهو همان کش سپیدست موی
                چنین بود بخش تو ای نامجوی
                فرود آمد از تخت سام سوار
                به پرده در آمد سوی نوبهار
                چو فرزند را دید مویش سپید
                ببود از جهان سر به سر ناامید
                سوی آسمان سربرآورد راست
                ز دادآور آنگاه فریاد خواست
                که ای برتر از کژی و کاستی
                بهی زان فزاید که تو خواستی
                اگر من گناهی گران کرده‌ ام
                وگر کیش آهرمن آورده‌ ام
                به پوزش مگر کردگار جهان
                به من بر ببخشاید اندر نهان
                بپیچد همی تیره جانم ز شرم
                بجوشد همی در دلم خون گرم
                چو آیند و پرسند گردنکشان
                چه گویم ازین بچه بدنشان
                چه گویم که این بچه دیو چیست
                پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
                ازین ننگ بگذارم ایران زمین
                نخواهم برین بوم و بر آفرین
                بفرمود پس تاش برداشتند
                از آن بوم و بر دور بگذاشتند
                بجایی که سیمرغ را خانه بود
                بدان خانه این خرد بیگانه بود
                نهادند بر کوه و گشتند باز
                برآمد برین روزگاری دراز
                چنان پهلوان زاده بیگناه
                ندانست رنگ سپید از سیاه
                پدر مهر و پیوند بفگند خوار
                جفا کرد بر کودک شیرخوار
                یکی داستان زد برین نره شیر
                کجا بچه را کرده بد شیر سیر
                که گر من ترا خون دل دادمی
                سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
                که تو خود مرا دیده و هم دلی
                دلم بگسلد گر ز من بگسلی
                چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
                به پرواز بر شد دمان از بنه
                یکی شیرخواره خروشنده دید
                زمین را چو دریای جوشنده دید
                ز خاراش گهواره و دایه خاک
                تن از جامه دور و لب از شیر پاک
                به گرد اندرش تیره خاک نژند
                به سر برش خورشید گشته بلند
                پلنگش بدی کاشکی مام و باب
                مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب
                فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
                بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
                ببردش دمان تا به البرز کوه
                که بودش بدانجا کنام و گروه
                سوی بچگان برد تا بشکرند
                بدان ناله زار او ننگرند
                ببخشود یزدان نیکی‌ دهش
                کجا بودنی داشت اندر بوش
                نگه کرد سیمرغ با بچگان
                بران خرد خون از دو دیده چکان
                شگفتی برو بر فگندند مهر
                بماندند خیره بدان خوب چهر
                شکاری که نازک تر آن برگزید
                که بی‌ شیر مهمان همی خون مزید
                بدین گونه تا روزگاری دراز
                برآورد داننده بگشاد راز
                چو آن کودک خرد پر مایه گشت
                بر آن کوه بر روزگاری گذشت
                یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
                برش کوه سیمین میانش چو غرو
                نشانش پراگنده شد در جهان
                بد و نیک هرگز نماند نهان
                به سام نریمان رسید آگهی
                از آن نیک پی پور با فرهی
                شبی از شبان داغ دل خفته بود
                ز کار زمانه برآشفته بود
                چنان دید در خواب کز هندوان
                یکی مرد بر تازی اسپ دوان
                ورا مژده دادی به فرزند او
                بران برز شاخ برومند او
                چو بیدار شد موبدان را بخواند
                ازین در سخن چندگونه براند
                چه گویید گفت اندرین داستان
                خردتان برین هست همداستان
                هر آنکس که بودند پیر و جوان
                زبان برگشادند بر پهلوان
                که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
                چه ماهی به دریا درون با نهنگ
                همه بچه را پروراننده‌اند
                ستایش به یزدان رساننده‌اند
                تو پیمان نیکی دهش بشکنی
                چنان بی‌گنه بچه را بفگنی
                بیزدان کنون سوی پوزش گرای
                که اویست بر نیکویی رهنمای
                چو شب تیره شد رای خواب آمدش
                از اندیشه دل شتاب آمدش
                چنان دید در خواب کز کوه هند
                درفشی برافراشتندی بلند
                جوانی پدید آمدی خوب روی
                سپاهی گران از پس پشت اوی
                بدست چپش بر یکی موبدی
                سوی راستش نامور بخردی
                یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
                زبان بر گشادی بگفتار سرد
                که ای مرد بیباک ناپاک رای
                دل و دیده شسته ز شرم خدای
                ترا دایه گر مرغ شاید همی
                پس این پهلوانی چه باید همی
                گر آهوست بر مرد موی سپید
                ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
                پس از آفریننده بیزار شو
                که در تنت هر روز رنگیست نو
                پسر گر به نزدیک تو بود خوار
                کنون هست پرورده کردگار
                کزو مهربانتر ورا دایه نیست
                ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
                به خواب اندرون بر خروشید سام
                چو شیر ژیان کاندر آید به دام
                چو بیدار شد بخرد انرا بخواند
                سران سپه را همه برنشاند
                بیامد دمان سوی آن کوهسار
                که افگندگان را کند خواستار
                سراندر ثریا یکی کوه دید
                که گفتی ستاره بخواهد کشید
                نشیمی ازو برکشیده بلند
                که ناید ز کیوان برو بر گزند
                فرو برده از شیز و صندل عمود
                یک اندر دگر ساخته چوب عود
                بدان سنگ خارا نگه کرد سام
                بدان هیبت مرغ و هول کنام
                یکی کاخ بد تارک اندر سماک
                نه از دست رنج و نه از آب و خاک
                ره بر شدن جست و کی بود راه
                دد و دام را بر چنان جایگاه
                ابر آفریننده کرد آفرین
                بمالید رخسارگان بر زمین
                همی گفت کای برتر از جایگاه
                ز روشن روان و ز خورشید و ماه
                گرین کودک از پاک پشت منست
                نه از تخم بد گوهر آهرمنست
                از این بر شدن بنده را دست گیر
                مرین پر گنه را تو اندرپذیر
                چنین گفت سیمرغ با پور سام
                که ای دیده رنج نشیم و کنام
                پدر سام یل پهلوان جهان
                سرافراز تر کس میان مهان
                بدین کوه فرزند جوی آمدست
                ترا نزد او آب روی آمدست
                روا باشد اکنون که بردارمت
                بی‌ آزار نزدیک او آرمت
                به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
                که سیر آمدستی همانا ز جفت
                نشیم تو رخشنده گاه منست
                دو پر تو فر کلاه منست
                چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
                ببینی و رسم کیانی کلاه
                مگر کاین نشیمت نیاید به کار
                یکی آزمایش کن از روزگار
                ابا خویشتن بر یکی پر من
                خجسته بود سایهٔ فر من
                گرت هیچ سختی بروی آورند
                ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند
                برآتش برافگن یکی پر من
                ببینی هم اندر زمان فر من
                که در زیر پرت بپرورده‌ام
                ابا بچگانت برآورده‌ام
                همان گه بیایم چو ابر سیاه
                بی‌ آزارت آرم بدین جایگاه
                فرامش مکن مهر دایه ز دل
                که در دل مرا مهر تو دلگسل
                دلش کرد پدرام و برداشتش
                گرازان به ابر اندر افراشتش
                ز پروازش آورد نزد پدر
                رسیده به زیر برش موی سر
                تنش پیلوار و به رخ چون بهار
                پدر چون بدیدش بنالید زار
                فرو برد سر پیش سیمرغ زود
                نیایش همی بفرین برفزود
                سراپای کودک همی بنگرید
                همی تاج و تخت کئی را سزید
                برو و بازوی شیر و خورشید روی
                دل پهلوان دست شمشیر جوی
                سپیدش مژه دیدگان قیرگون
                چو بسد لب و رخ به مانند خون
                دل سام شد چون بهشت برین
                بران پاک فرزند کرد آفرین
                به من ای پسر گفت دل نرم کن
                گذشته مکن یاد و دل گرم کن
                منم کمترین بنده یزدان پرست
                ازان پس که آوردمت باز دست
                پذیرفته‌ام از خدای بزرگ
                که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
                بجویم هوای تو از نیک و بد
                ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
                تنش را یکی پهلوانی قبای
                بپوشید و از کوه بگزارد پای
                فرود آمد از کوه و بالای خواست
                همان جامه خسرو آرای خواست
                سپه یکسره پیش سام آمدند
                گشاده دل و شادکام آمدند
                تبیره‌ زنان پیش بردند پیل
                برآمد یکی گرد مانند نیل
                خروشیدن کوس با کرنای
                همان زنگ زرین و هندی درای
                سواران همه نعره برداشتند
                بدان خرمی راه بگذاشتند
                چو اندر هوا شب علم برگشاد
                شد آن روی رومیش زنگی نژاد
                بران دشت هامون فرود آمدند
                بخفتند و یکبار دم بر زدند
                چو بر چرخ گردان درفشنده شید
                یکی خیمه زد از حریر سپید
                به شادی به شهر اندرون آمدند
                ابا پهلوانی فزون آمدند

                آخرین ویرایش توسط بهرام خان.؛ 2022/05/02, 07:20.

                نظر

                • Mamad.fn
                  عضو جدید
                  • Jan 2012
                  • 18

                  #8288
                  پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                  در اصل توسط بهرام نامدار پست شده است View Post
                  به قول ترک ها : وای دده آی وای دده ...!!





                  بهرام خان سلام، امیدوارم که خوب باشی. امروز مقداری از صف فروش برداشتم امیدوارم که خیر باشه. با تشکر

                  نظر

                  • بهرام خان.
                    ستاره دار (1)
                    • Sep 2020
                    • 124

                    #8289
                    پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                    آقایی که باید نظارت کنی چقدر زمان میخوای تا کاری کنی
                    آقایی که باید قانون گذاری کنی چقدر زمان میخوای تا کاری کنی
                    آقایی که این بازار رو نابود کردی چقدر زمان میخوای تا کاری کنی
                    اگر دلار 40 هزار تومنی با 20 هزار تومنی برای شما فرقی نداره ، برای ما خیلی فرق داره ، برای بیماران سرطانی و دیابتی فرق داره ، برای ما عوام که صلاح خودمون رو نمی دونیم ولی اکثریت هستیم فرق داره
                    برای ما خیلی مهم بود که کی تو آمریکا رای بیاره چون ما در سبد دارایی هامون پول بیگانگان را نداشتیم چون ما دلال بازار طلا و خودرو نبودیم
                    شکایت خود رو بارها برای همه مقامات و نهادها مطرح کردیم و بی تفاوت بودند و یا دروغ گفتند و یا از تریبون برای نگران کردن مردم استفاده کردند ، اگر خجالت نمی کشید ما شکایت خود را به "جــــوبایـــدن" میبریم شاید ایشون برای ما کاری کنه .
                    شما 3000 کرسی مسئولیت را با حقوقهای نجومی و رانت در اختیار داشتید بعد از ماهها و به قول خودتون کلی تلاش، نتونستید 1000 تومن دلار رو پایین بکشید ولی جوبایدن هنوز نیومده 7000 تومن دلار رو پایین کشید . (استقلال به معنای واقعی)
                    البته دلار دارید و رکب خوردید و اینو بلدید که نزارید دلار بیاد پایین. آقایی که وقتی بورس میرفت بالا ، هر روز توئیت میکردی بورس باعث افزایش قیمت دلار شده الان چرا ل ا ل شدی .
                    شما فقط بالا بردن قیمت دلار ، پایین آوردن قیمت سهام و فریب مردم رو بلدید
                    من از کودک 8 ساله ایرانی که بایدن و ترامپ رو میشناسه خجالت میکشم
                    من از کودک 8 ساله ایرانی که بجای خواب عروسکاش ، خواب سهام رو میبینه خجالت میکشم
                    من از جوانی خودم، که تو صف های خرید و فروش جا گذاشتم خجالت میکشم
                    من از خودم خجالت میکشم که مجبورم شکایت پیش بایدن ببرم
                    چـــرا شمـــا از هیچ چیز خجالت نمی کشید؟
                    اگر چشم هاتون نمی بینه ، گوشهاتون نمی شنوه ، زبون تون بند اومده پس بمیرید بهتره
                    دوستان بازنشر بدید شاید برسه به دست مسئولین بی لیاقت

                    نظر

                    • بهرام نامدار
                      عضو فعال
                      • Oct 2020
                      • 9392

                      #8290
                      پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                      در اصل توسط Arian02 پست شده است View Post
                      اقا بیار بالا اگر اسکرین داری:.thumbsupsmileyanim راستش یادم رفته جریان چی بود
                      فکر کنم فرمودین میخوایم پرستار و دکتر صادر کنیم درسته ؟؟؟
                      این جناب صالحی حقیقتا خود سیگناله برای بازار

                      درود ...

                      عرض کردم اندیکاتور صالحی ...!!

                      می گفت فولاد باید بشه ۵۰۰

                      سایپا و خودرو و وبصادر بشن ۱۰۰

                      وبملت بشه ۲۰۰

                      شاخص بشه ۹۰۰

                      زمانی ظاهر میشه که بازار سراسر ترس و وحشت حاکم بشه ناشی از ریزش سهام
                      .

                      نظر

                      • بهرام نامدار
                        عضو فعال
                        • Oct 2020
                        • 9392

                        #8291
                        پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                        خدایا همینطوری یهویی شکرت!

                        واسه وجود خانوادمون..

                        عزیزانمون...

                        رفیقامون..

                        واسه اینکه امروز طلوع خورشید رو دیدم..

                        واسه دیدن یه بهار دیگه از عمرمون..

                        واسه فرصتایی که میدی تا اشتباهاتمونو جبران کنیم..
                        سختیایی که میتونست از این سخت تر باشه..

                        زمین خوردنا و واسه دوباره بلند شدنا..

                        واسه تموم دلخوشی های کوچیک زندگی...

                        خدایا شکرت...
                        .

                        نظر

                        • بهرام نامدار
                          عضو فعال
                          • Oct 2020
                          • 9392

                          #8292
                          پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                          هدف زندگی ...


                          افراد زیادی هستند که هدف زندگی را برای شما بیان می‌کنند. آنها آنچه که در کتابهای مقدس گفته شده است را به شما می‌گویند. افراد زیرک آنچه که هدف زندگی هست را جعل می‌کنند. گروه‌های سیاسی یک هدف دارند، گروه‌های مذهبی هدفی دیگر دارند و به همین‌گونه این روند - جعل هدف - ادامه دارد. پس موقعی که شما خودتان آشفته شده‌اید؛ هدف زندگی چه چیزی‌ست.

                          موقعی که من آشفته هستم؛ این سؤال را از شما می‌پرسم که "هدف زندگی چیست؟" چونکه انتظار دارم که از طریق این آشفتگی، جوابی پیدا خواهم کرد. با وجود این آشفتگی، من چگونه می‌توانم پاسخی صحیح دریافت کنم؟ آیا درک می‌کنید؟ اگر من آشفته باشم فقط می‌توانم جوابی آشفته دریافت کنم. اگر ذهن من آشفته و مغشوش باشد و آرام و زیبا نباشد، هر پاسخی که دریافت کنم از طریق پوشش این آشفتگی خواهد بود، "ترس" و "اضطراب". بنابراین پاسخ‌ها منحرف خواهند شد. پس آنچه که اهمیت دارد پرسیدن این سؤال که "هدف زندگی و هستی چیست؟" نیست بلکه آشکار نمودن این آشفتگی است که در درون شماست.

                          مثل این می‌ماند که فردی نابینا سؤال بپرسد که "روشنایی چیست؟". اگر من در مورد روشنایی با او صحبت کنم؛ او مطابق با تاریکی و نابینایی خودش گوش می‌دهد. اما اگر فرض کنیم که او بتواند ببیند، در آن صورت او هرگز سؤال نخواهد پرسید که "روشنایی چیست؟" روشنایی در آنجاست.

                          به همین نحو اگر شما بتوانید آشفتگی درون خودتان را روشن و آشکار کنید؛ در آن صورت آنچه که هدف زندگی هست را می‌یابید. شما سؤالی نخواهید پرسید و بدنبال چیزی نخواهید بود. و تمام کاری که شما باید انجام بدهید رها بودن از عللی است که آشفتگی را به وجود می‌آورند.



                          (کریشنامورتی)
                          .

                          نظر

                          • بهرام نامدار
                            عضو فعال
                            • Oct 2020
                            • 9392

                            #8293
                            پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                            هر لحظه از زندگی‌ات را صرف کارهای مربوط به همان لحظه کن!

                            اگر از من بپرسی یکی از بدترین کارهایی که یک انسان می‌تواند انجام دهد چیست؟ من می‌گویم: سوگواری!
                            سوگواری یعنی برای آنچه از دست رفته و دیگر در دسترس نیست عزا بگیریم و غم بخوریم.
                            هر لحظه‌ای که در زندگی به ما هدیه داده می‌شود، برای این نیست که صرف یادآوری و نشخوار خاطرات قدیمی و غصه خوردن چیزهای از دست رفته در زمان‌های گذشته شود.
                            اتفاقات تلخ در زمان مربوط به خودشان رخ داده‌اند و سهم خودشان را از زمان گرفتند و رفتند.
                            آن‌‌ها حق ندارند دوباره در لحظات اکنون و آینده‌های ما زنده شوند و سهم اتفاقات تلخ و شیرین جدیدی که می‌توانستند رخ دهند را از آن‌ها بگیرند.

                            اگر عمر ما آدم‌ها صد سال باشد و از ساعات بیداری این صد سال بیست سال آن را به پرسه‌زنی در خاطرات گذشته هدر دهیم و بیست سالش را به خیال بافی و شناوری در اوهام آینده ، به نظرت عمر واقعی ما چقدر خواهد بود؟

                            تفاوت آدم‌های موفق و شکست خورده در همین استفاده موثر از زمان ‌های بیداری برای شکار فرصت‌هایی است که در هر لحظه زندگی‌شان مقابلشان ظاهر می‌شود ...
                            .

                            نظر

                            • بهرام نامدار
                              عضو فعال
                              • Oct 2020
                              • 9392

                              #8294
                              پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                              حوالي ٦٠ سالگی چه خبره؟

                              جمله فرانسوی ای را که یادم نیست از که شنیده بودم و فقط به صرف اینکه فرانسوی بود و قشنگ، با همان زبان فرانسوی بر روی یک بنر دادم که برای تبریک روز تولدشان بنویسید:

                              La vie commence a soixante – dix
                              زندگی از 60 سالگی آغاز میشود!

                              اما ته دلم باورم نمیشد که این جمله معنی داری باشد. یعنی چه؟ مگر ممکن است؟
                              و بعد فکر کردم که حتما برای دلخوشی است و روحیه دادن و از این حرف های امیدوار کننده.

                              و تو این دو سال این جمله را خیلی تکرار کردم تا نوبت به شصت سالگی خودم رسید و باز دوباره این سوال، چطور میشود که زندگی از شصت سالگی شروع شود؟

                              اگر باور داشته باشیم که زندگی یعنی آزادی و یا به تعبیر دیگر آزادی یعنی زندگی، میبینم که سرآغاز واقعی این آزادی میتواند در 60سالگی باشد.

                              آزادی از بند خود باور نداشتن ، پایان امر و نهی و آغاز مهربانی با خود، قبول شخصیتی که هستی و رهایی از تلاش برای تغییر آن!

                              این اولین احساس آزادی است.
                              آرامش و پذیرش آن چه که هستی و نه سرزنش و نه به رخ کشیدن خطاهایی که مرتکب شدی.

                              دوم آزادی از اجبار به کارکردن مگر برای سرگرمی و لذت بردن
                              آزادی از اجبار به خوردن مگر در حد زیستن و سلامت ماندن
                              و آزاد شدن از تمایلات بیش از حد به جنس مخالف مگر برای استغنای روح و روان.

                              این آزادی ها آدم را به دنیای جدیدی سوق میدهد که میتواند سرآغاز زندگی باشد. آن هایی که قبل از 60 سالگی دار فانی وداع میکنند هیچوقت لذت این آزادی را نمیچشند و ما هم اگرچه میدانیم برای همیشه زنده نخواهیم ماند، اما میتوانیم خنده های جوانی مان را در چین های پیشانی مان ببینیم.

                              این آزادی که تا هروقت بخواهی بیدار بمانی و تا هروقت بخواهی بخوابی و با هر دوستی اوقاتت را بگذرانی و هر برنامه ای را تماشا کنی و به آهنگ های مورد علاقه دوره جوانیت کرارا گوش دهی، به دور و نزدیک سفر کنی، کنار ساحل تا مدت ها قدم بزنی و با صدای امواج نجوا کنی و خاطرات عاشقانه جوانیت را در طنین این صداها زنده کنی.

                              هیچکس نمیتواند اینها را از تو بگیرد
                              تو زندگی نوینی را آغاز کرده ای.

                              تو این آزادی را با عبور از مرز 60 سالگی ات بدست اورده ای؛ تو واقعا آزادی.
                              تو دیگر بخاطر از دست دادن یک موقعیت کاری و یا مالی پریشان نمیشوی، تو دیگر گرفتار آينه نیستی

                              تو به داشتن و یا نداشتن مو و طاسی سرت اهمیت نمیدهی و حتی به آن به عنوان یک موهبت نگاه میکنی
                              میپذیری که شانه ملال است و سشوار فقط باعث اتلاف انرژی

                              تو در 60 سالگی میفهمی که پایه زندگی محبت است و نه ثروت، دوست داشتن است و نه حسد و میپذیری که زیبایی در سادگی است و نه تجمل گرایی

                              آنچه که جمع کرده ای حالا دیگر چندان به کارت نمی آید و بخشش آنهاست که زندگی ات را سرشار از طراوت میکند.
                              تو به این زندگی خوش آمدی

                              تو در 60 سالگی از قید تمام درگیری هایی که زندگی را به کام خود میکشد آزاد میشوی.شصت ساله ها وقت آن است که این زندگی را شروع کنید. ...
                              .

                              نظر

                              • اسد-ص
                                ستاره دار(5)
                                • Feb 2011
                                • 664

                                #8295
                                پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                                سلام بهرام خان نامدارشاخصها نزولیند یا صعودی بقیه موضوعات هماهنگ میشه

                                نظر

                                در حال کار...
                                X