تکنیکال ( بهرام و رفقا )

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • shahin
    عضو فعال
    • May 2011
    • 2198

    #8206
    پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

    در اصل توسط EURASIA پست شده است View Post
    سلام
    جناب شاهین من شما را درک می کنم برای حمایت از صنایع فن اور محور و غیر انرژی

    اما شما کمی بی مهری می کنید در مورد صنایع عمدا فلزاتی معدنی و پتروشیمی

    من با سختگیری با انها موافقم

    اما بیشتر در مورد مقوله اب ( یعنی انها باید در مکانهای که به اب نزدیک است تاسیس شوند)
    احتراما ؛
    به دلایل زیر ؛ با اجازه جولان دادن به شرکتهای فولادی ومعدنی و ( برخی ) از پتروشیمی ها مخالفم :

    1- نسبت به سایر شرکتها و به نسبت بسیار گران هستند .

    2-این شرکتها مواد معدنی و انرژی کشور را مفت می خرند ؛ اما محصولشان را با دلار قیمت گذاری و به قیمت جهانی در داخل می فروشند
    ( جهت مزید استحصار همین الان قیمت گاز در اروپا هر میلیون بی تی یو 42 دلار است که می شود 1.58 دلار بر متر مکعب
    یا به عبارتی هر متر مکعب حدود 42000 تومن .
    قبل از جنگ اکراین در شروع سال میلادی هر متر مکعب 1.05 دلار بوده ؛‌ به عبارتی هر متر مکعب 28000 تومن )
    ( شایان توجه است قیمت گاز به دلیل نیاز به خط لوله برای حمل ؛ در مناطقی مثل آمریکا و آمریکای شمالی خیلی ارزان تر است . الان 7.2 دلار بر میلیون بی تیو است )

    الان که گاز گران شده ؛ اینها گاز به چه نرخی می خرند ؟ حداکثر هر متر مکعب 5000 تومن !

    ۳- این شرکتها با گرانفروشی محصول در داخل کشور ؛ فشار بسیار زیادی به صدها هزار کسب و کار و شرکتهای پایین دستی و مصرف کننده نهایی ( مردم ) ؛ وارد می کنند.
    اتفاقی غول های بی شاخ دم نشده اند.
    ( ارزش جند تا از این شرکتهای بزرگ هر کدوم به تنهایی از 350 الی 400 تا شرکت دیگر بورسی بالاتر زده . روز به روز هم بی حساب و کتاب بزرگتر می شوند )

    4- پشت هر کدوم از اینها مافیای قدرتمندی چمبره زده اند که بعید است بخش قابل توجهی پولهایشان را داخل کشور خرج کنند.
    5- از شاخص ( که عملا باید یک دماسنج دقیق و سریع برای سنجش اقتصاد باشد ) ؛ به عنوان ابزاری برای دستکاری و فریب استفاده می شود.

    6- سهام این شرکتها در پرتفوی شرکتهای دیگری هم قرار دارند . به عنوان مثال : فولاد سهام دار کگل و کچاد ؛
    فارس سهامدار تاپیکو و تاپیکو سهامدار چندین پتروشیمی دیگر و تعدادی از این پتروشیمی ها سهامدار در چند پتروشیمی دیگر هستند.
    درصد نسبتا بالایی از پرتفوی شرکتهای سرمایه گذاری هم شامل سهام این غولهای هزار فامیل است.

    در محاسبه شاخص کل ؛ ارزش بازار بالای این شرکتها چندین بار مستقیم و غیر مستقیم تکرار می شود.
    همچنین سودی که این شرکتها می سازند هم به همین صورت چندین بار در محاسبه شاخص تکرار می شوند .

    الان ارزش بازار بورس 273 میلیارد دلار است . که این عدد بخش اعظمش پوچ و تکراری است.
    نقدینگی کشور حدود 255 میلیارد دلار است.
    همین امروز و فردا نیست چند اقتصاد خوان متصل به مافیای بانک و املاک و ارز و اختلاس و .... خودشون رو به نفهمی بزنند ؛ به مقامات نامه بدهند که آی ایها الناس بر سر بزنید که ارزش بازار سرمایه به رقمهای خطرناک رسیده و از نقدینگی کل کشور بالاتر زده ؟
    سال گذشته به دهقان دهنوی دستور ندادند برا پایین کشیدن شاخص بورس روی شرکتهایی که بالای 70 درصد ریزش کرده بودند ؛ مجدد بنزین بریزد ؟

    اظهارات درخشان این نوابیق اقتصاد دان به کنار ؛
    آن موسسات خارجی وابسته به جریانات بانک وبیمه و اعتبار ؛ یا آن سرمایه گذار خارجی که می خواهد در ایران فعالیت کند وقتی این دیتاهای غلط را می بیند این سوال براش مطرح نمیشه چرا ارزش بازار بورس ایران نسبت به مثلا شاخص تولید ناخالص ملی اش آنقدر بالا و در سطح چند تا کشور اول دنیاست ؟

    ( در 2020 این نسبت برای ایران 6 و در رتبه دوم دنیا قرار داشت.
    برای یک خارجی این سوال مطرح نمی شود چرا ارزش بازار سرمایه ایران آنقدر گران است ؟ آن هم در شرایطی که کل ارزش بازار سرمایه ایران عملا از ارزش تنها یکی از شرکتهای کشور عربستان هم کمتر است. )

    به دلایل فوق با باز گذاشتن دست شرکتهای خام فروش تولید کننده مواد اولیه ؛ در گرانفروشی و چپاول سایر شرکتها و زدن جیب مردم مخالفم . بدون شک محدود کردن سودسازی این شرکتها موجب رونق و شوکوفایی صدها هزار کسب و کار و افزایش توان شرکتهای تولیدی و تولید شغل بیشتر خواهد شد. ( همچنین رونق و پویایی بازار سرمایه )

    اگر قرار است رانتی به این نوع شرکتها داده شود ؛ منطقی است که این رانت به شرکتهای جدیدالتاسیس و یا به عنوان مشوق به صنایعی که در مکان های صحیح احداث می شوند داده شود.

    ٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪ ٪٪٪٪٪٪

    در پایان تقاضا می شود اگر دستتان به آن چند اقتصاد دان می رسد ؛ بابت اظهارات وارونه در خصوص تورم زا بودن بازار سرمایه ( که عملا عکس آن با تاثیر منفی بالا اثبات شد ) ؛ باز خواست و تحت پیگرد قانونی قرار بگیرند.
    آخرین ویرایش توسط shahin؛ 2022/04/19, 20:44.

    نظر

    • توپ4گوش
      ستاره دار (1)
      • Nov 2020
      • 2505

      #8207
      پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

      در اصل توسط بهرام خان. پست شده است View Post
      درود.............
      مبهوت جان............
      هر موقع جا خوندی
      بگو تا یکی دیگه واست بزارم
      اگرم معنی شعرو خوب نفهمیدی پیشنهاد میدم چند با از روش بنویسی...........تا خوب واست جا بیفته
      مواظب خودت باش ............ مات نشی............
      عرض سلام و ارادت خدمت بهرام خان عزیز


      الان چند روز شعر را تمام کردم یه بار هم از روش نوشتم میگم اگر نهار خوردی یه دونه طولاتی تر و بهترش بیار حالا چندتا هم باشد بزنی روسرهم بشود یه عالی و مفهومی باز عالیه فدات

      اینم باز اوردم اینطرف حیفه برود صفحات قبل



      در اصل توسط بهرام خان. پست شده است View Post
      نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول




      چونکه بهرام شد نشاط پرست
      دیده در نقش هفت پیکر بست


      روز شنبه ز دیر شماسی
      خیمه زد در سواد عباسی


      سوی گنبد سرای غالیه فام
      پیش بانوی هند شد به سلام


      تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
      عود سازی و عطرسازی کرد


      چون برافشاند شب به سنت شاه
      بر حریر سپید مشک سیاه


      شاه ازان نوبهار کشمیری
      خواست بوئی چو باد شبگیری


      تا ز درج گهر گشاید قند
      گویدش مادگانه لفظی چند


      زان فسانه که لب پر آب کند
      مست را آرزوی خواب کند


      آهوی ترک چشم هندو زاد
      نافه مشک را گره بگشاد


      گفت از اول که پنج نوبت شاه
      باد بالای چار بالش ماه


      تا جهان ممکنست جانش باد
      همه سرها بر آستانش باد


      هرچه خواهد که آورد در چنگ
      دولتش را در آن مباد درنگ


      چون دعا ختم کرد برد سجود
      برگشاد از شکر گوارش عود


      گفت و از شرم در زمین می‌دید
      آنچه زان کس نگفت و کس نشنید


      که شنیدم به خردی از خویشان
      خرده‌کاران و چابک‌اندیشان


      که ز کدبانوان قصر بهشت
      بود زاهد زنی لطیف سرشت


      آمدی در سرای ما هر ماه
      سر به سر کسوتش حریر سیاه


      بازجستند کز چه ترس و چه بیم
      در سوادی تو ای سبیکه سیم


      به که ما را به قصه یار شوی
      وین سیه را سپید کار شوی


      بازگوئی ز نیک خواهی خویش
      معنی آیت سیاهی خویش


      زن چو از راستی ندید گزیر
      گفت کاحوال این سیاه حریر


      چونکه ناگفته باز نگذارید
      گویم ارزان که باورم دارید


      من کنیز فلان ملک بودم
      که ازو گرچه مرد خوشنودم


      ملکی بود کامگار و بزرگ
      ایمنی داده میش را با گرگ


      رنجها دیده باز کوشیده
      وز تظلم سیاه پوشیده


      فلک از طالع خروشانش
      خوانده شاه سیاه پوشانش


      داشت اول ز جنس پیرایه
      سرخ و زردی عجب گرانمایه


      چون گل باغ بود مهمان دوست
      خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست


      میهمانخانه‌ای مهیا داشت
      کزثری روی در ثریا داشت


      خوان نهاده بساط گسترده
      خادمانی به لطف پرورده


      هرکه آمد لگام گیر شدند
      به خودش میهمان پذیر شدند


      چون به ترتیب خوان نهادندش
      در خور پایه نزل دادندش


      شاه پرسید ازو حکایت خویش
      هم ز غربت هم از ولایت خویش


      آن مسافر هران شگفت که دید
      شاه را قصه کرد و شاه شنید


      همه عمرش بران قرار گذشت
      تا نشد عمرش از قرار نگشت


      مدتی گشت ناپدید از ما
      سر چو سیمرغ درکشید از ما


      چون بر این قصه برگذشت بسی
      زو چو عنقانشان نداد کسی


      ناگهان روزی از عنایت بخت
      آمد آن تاجدار بر سر تخت


      از قبا و کلاه و پیرهنش
      پای تا سر سیاه بود تنش


      تا جهان داشت تیزهوشی کرد
      بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد


      در سیاهی چو آب حیوان زیست
      کس نگفتش که این سیاهی چیست


      شبی از مشفقی و دلداری
      کردم آن قبله را پرستاری


      بر کنارم نهاد پای به مهر
      گله می‌کرد از اختران سپهر


      کاسمان بین چه ترکتازی کرد
      با چو من خسروی چه بازی کرد


      از سواد ارم برید مرا
      در سواد قلم کشید مرا


      کس نپرسید کان سواد کجاست
      بر سر سیمت این سواد چراست


      پاسخ شاه را سگالیدم
      روی در پای شاه مالیدم


      گفتم ای دستگیر غم‌خواران
      بهترین همه جهانداران


      بر زمین یاریی کرا باشد
      کاسمان را به تیشه بتراشد


      باز پرسیدن حدیث نهفت
      هم تو دانی و هم توانی گفت


      صاحب من مرا چو محرم یافت
      لعل را سفت و نافه را بشکافت


      گفت چون من در این جهانداری
      خو گرفتم به میهمانداری


      از بد و نیک هرکرا دیدم
      سرگذشتی که داشت پرسیدم


      روزی آمد غریبی از سر راه
      کفش و دستار و جامه هرسه سیاه


      نزل او چون به شرط فرمودم
      خواندم و حشمتش بیفزودم


      گفتم ای من نخوانده نامه تو
      سیه از بهر چیست جامه تو


      گفت بگذار از این سخن بگذر
      که ز سیمرغ کس نداد خبر


      گفتمش بازگو بهانه مگیر
      خبرم ده ز قیروان و ز قیر


      گفت باید که داریم معذور
      کارزوئیست این ز گفتن دور


      زین سیاهی خبر ندارد کس
      مگر آن کاین سیاه دارد و بس


      کردمش لابهای پنهانی
      من عراقی و او خراسانی


      با وی از هیچ لابه در نگرفت
      پرده از روی کار بر نگرفت


      چون زحد رفت خواستاری من
      شرمش آمد ز بیقراری من


      گفت شهریست در ولایت چین
      شهری آراسته چو خلد برین


      نام آن شهر شهر مدهوشان
      تعزیت خانه سیه پوشان


      مردمانی همه به صورت ماه
      همه چون ماه در پرند سیاه


      هرکه زان شهر باده‌نوش کند
      آن سوادش سیاه‌پوش کند


      آنچه در سر نبشت آن سلبست
      گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست


      گر به خون گردنم بخواهی سفت
      بیشتر زین سخن نخواهم گفت


      این سخن گفت و رخت بر خر بست
      آرزوی مرا در اندر بست


      چون بران داستان غنود سرم
      داستان گوی دور شد ز برم


      قصه گو رفت و قصه ناپیدا
      بیم آن بد که من شوم شیدا


      چند ازین قصه جستجو کردم
      بیدق از هر سوئی فرو کردم


      بیش از آن کرده بود فرزین بند
      که بر آن قلعه بر شوم به کمند


      دادم اندیشه را به صبر فریب
      تا شکیبد دلم نداد شکیب


      چند پرسیدم آشکار و نهفت
      این خبر کس چنانکه بود نگفت


      عاقبت مملکت رها کردم
      خویشی از خانه پادشا کردم


      بردم از جامه و جواهر و گنج
      آنچه ز اندیشه باز دارد رنج


      نام آن شهر باز پرسیدم
      رفتم وآنچه خواستم دیدم


      شهری آراسته چو باغ ارم
      هریک از مشک برکشیده علم


      پیکر هریکی سپید چو شیر
      همه در جامه سیاه چو قیر


      در سرائی فرو نهادم رخت
      بر نهادم ز جامه تخت به تخت


      جستم احوال شهر تا یک سال
      کس خبر وا نداد ازآن احوال


      چون نظر ساختم ز هر بابی
      دیدم آزاده مرد قصابی


      خوب روی و لطیف و آهسته
      از بد هر کسی زبان بسته


      از نکوئی و نیک رائی او
      راه جستم به آشنائی او


      چون بهم صحبتش پیوستم
      به کله داریش کمر بستم


      دادمش نقدهای رو تازه
      چیزهائی برون ز اندازه


      روز تا روز قدرش افزودم
      آهنی را به زر بر اندودم


      کردمش صید خویش موی به موی
      گه به دنیا و گه به دیبا روی


      مرد قصاب از آن زرافشانی
      صید من شد چو گاو قربانی


      آنچنان کردمش به دادن گنج
      کامد از بار آن خزانه به رنج


      برد روزی مرا به خانه خویش
      کرد برگی ز رسم و عادت بیش


      اولم خوان نهاد و خورد آورد
      خدمتی خوب در نورد آورد


      هرچه بایست بود بر خوانش
      به جز از آرزوی مهمانش


      چون ز هرگونه خوردها خوردیم
      سخن از هر دری فرو کردیم


      میزبان چون ز کار خوان پرداخت
      بیش از اندازه پیشکشها ساخت


      وانچه من دادمش به هم پیوست
      پیشم آورد و عذر خواه نشست


      گفت چندین نورد گوهر و گنج
      بر نسنجیده هیچ گوهر سنج


      من که قانع شدم به اندک سود
      این همه دادنم ز بهر چه بود


      چیست پاداش این خداوندی
      حکم کن تا کنم کمربندی


      جان یکی دارم ار هزار بود
      هم در این کفه کم عیار بود


      گفتم ای خواجه این غلامی چیست
      پخته‌تر پیشم آی خامی چیست


      در ترازوی مرد با فرهنگ
      این محقر چه وزن دارد و سنگ


      به غلامان دست پروردم
      به کرشمه اشارتی کردم


      تا دویدند و از خزانه خاص
      آوریدند نقدهای خلاص


      زان گرانمایه نقدهای درست
      بیش از آن دادمش که بود نخست


      مرد کاگه نبد ز نازش من
      در خجالت شد از نوازش من


      گفت من خود ز وامداری تو
      نرسیدم به حق گزاری تو


      دادیم نعمتی دگرباره
      جای شرمست چون کنم چاره


      داده‌ای تو نه زان نهادم پیش
      تا رجوع افتدت به داده خوش


      زان نهادم که این چنین گنجی
      نبود بی جزا و پارنجی


      چون تو بر گنج گنج افزودی
      من خجل گشتم ار تو خشنودی


      حاجتی گر به بنده هست بیار
      ور نه اینها که داده‌ای بر دار


      چون قوی دل شدم به یاری او
      گشتم آگه ز دوستداری او


      باز گفتم بدو حکایت خویش
      قصه شاهی و ولایت خویش


      کز چه معنی بدین طرف راندم
      دست بر پادشاهی افشاندم


      تا بدانم که هر که زین شهرند
      چه سبب کز نشاط بی‌بهرند


      بی‌مصیبت به غم چرا کوشند
      جامهای سیه چرا پوشند


      مرد قصاب کاین سخن بشنید
      گوسپندی شد و ز گرگ رمید


      ساعتی ماند چون رمیده دلان
      دیده بر هم نهاده چون خجلان


      گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
      دهمت آنچنانکه هست جواب


      شب چو عنبر فشاند بر کافور
      گشت مردم ز راه مردم دور


      گفت وقتست کانچه می‌خواهی
      بینی و یابی از وی آگاهی


      خیز ا بر تو راز بگشایم
      صورت نانموده بنمایم


      این سخن گفت و شد ز خانه برون
      شد مرا سوی راه راهنمون


      او همی شد من غریب از پس
      وز خلایق نبود با ما کس


      چون پری زاد می برید مرا
      سوی ویرانه‌ای کشید مرا


      چون در آن منزل خراب شدیم
      چون پری هردو در نقاب شدیم


      سبدی بود در رسن بسته
      رفت و آورد پیشم آهسته


      بسته کرده رسن در آن پرگار
      اژدهائی به گرد سله مار


      گفت یک دم درین سبد بنشین
      جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین


      تا بدانی که هرکه خاموشست
      از چه معنی چنین سیه پوشست


      آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
      ننماید مگر که این سبدت


      چون دمی دیدم از خلل خالی
      در نشستم در آن سبد حالی


      چون تنم در سبد نوا بگرفت
      سبدم مرغ شد هوا بگرفت


      به طلسمی که بود چنبر ساز
      برکشیدم به چرخ چنبر باز


      آن رسن کش به لیمیا سازی
      من بیچاره در رسن بازی


      شمع وارم رسن به گردن چست
      رسنم سخت بود و گردن سست


      چون اسیری ز بخت خود مهجور
      رسن از گردنم نمی‌شد دور


      من شدم بر خره به گردن خرد
      خر بختم شد و رسن را برد


      گرچه بود از رسن به تاب تنم
      رشته جان نشد جز آن رسنم


      بود میلی برآوریده به ماه
      که ز بر دیدنش فتاد کلاه


      چون رسید آن سبد به میل بلند
      رسنم را گره رسید به بند


      کار سازم شد و مرا بگذاشت
      کرم افغان بسی و سود نداشت


      زیر و بالا چو در جهان دیدم
      خویشتن را بر آسمان دیدم


      آسمان بر سرم فسون خوانده
      من معلق چو آسمان مانده


      زان سیاست که جان رسید به ناف
      دیده در کار ماند زهره شکاف


      سوی بالا دلم ندید دلیر
      زهره آن کرا که بیند زیر


      دیده بر هم نهادم از سر بیم
      کرده خود را به عاجزی تسلیم


      در پشیمانی از فسانه خویش
      آرزومند خویش و خانه خویش


      هیچ سودم نه زان پشیمانی
      جز خدا ترسی و خدا خوانی


      چون بر آمد بر این زمانی چند
      بر سر آن کشیده میل بلند


      مرغی آمد نشست چون کوهی
      کامدم زو به دل در اندوهی


      از بزرگی که بود سرتاپای
      میل گفتی در اوفتاده ز جای


      پر و بالی چو شاخهای درخت
      پایها بر مثال پایه تخت


      چون ستونی کشیده منقاری
      بیستونی و در میان غاری


      هردم آهنگ خارشی می‌کرد
      خویشتن را گزارشی می‌کرد


      هر پری را که گرد می‌انگیخت
      نافه مشک بر زمین می‌ریخت


      هر بن بال را که می‌خارید
      صدفی ریخت پر ز مروارید


      او شده بر سرین من در خواب
      من در او مانده چون غریق در آن


      گفتم ار پای مرغ را گیرم
      زیر پای آورد چو نخجیرم


      ور کنم صبر جای پر خطر است
      کافتم زیر و محنتم زبر است


      بی‌وفائی ز ناجوان مردی
      کرد با من دمی بدین سردی


      چه غرض بودش از شکنجه من
      کاین چنین خرد کرد پنجه من


      مگر اسباب من ز راهش برد
      به هلاکم بدین سبب بسپرد


      به که در پای مرغ پیچم دست
      زین خطر گه بدین توانم رست


      چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
      مرغ و هر وحشیی که بود رمید


      دل آن مرغ نیز تاب گرفت
      بال برهم زد و شتاب گرفت


      دست بردم به اعتماد خدای
      و آن قوی پای را گرفتم پای


      مرغ پا گرد کرد و بال گشاد
      خاکیی را بر اوج برد چو باد


      ز اول صبح تا به نیمه روز
      من سفر ساز و او مسافر سوز


      چون به گرمی رسید تابش مهر
      بر سر ما روانه گشت سپهر


      مرغ با سایه هم نشستی کرد
      اندک اندک نشاط پستی کرد


      تا بدانجای کز چنان جائی
      تا زمین بود نیزه بالائی


      بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر
      لخلخه کرده از گلاب و عبیر


      من بر آن مرغ صد دعا کردم
      پایش از دست خود رهاکردم


      اوفتادم چو برق با دل گرم
      بر گلی نازک و گیاهی نرم


      ساعتی نیک ماندم افتاده
      دل به اندیشه‌های بد داده


      چون از آن ماندگی برآسودم
      شکر کردم که بهترک بودم


      باز کردم نظر به عادت خویش
      دیدم آن جایگاه را پس و پیش


      روضه‌ای دیدم آسمان زمیش
      نارسیده غبار آدمیش


      صدهزاران گل شکفته درو
      سبزه بیدار و آب خفته درو


      هر گلی گونه گونه از رنگی
      بوی هر گلی رسیده فرسنگی


      زلف سنبل به حلقه‌های کمند
      کرده جعد قرنفلش را بند


      لب گل را به گاز برده سمن
      ارغوان را زبان بریده چمن


      گرد کافور و خاک عنبر بود
      ریگ زر سنگلاخ گوهر بود


      چشمه‌هائی روان بسان گلاب
      در میانش عقیق و در خوشاب


      چشمه‌ای کاین حصار پیروزه
      کرده زو آب و رنگ دریوزه


      ماهیان در میان چشمه آب
      چون درمهای سیم در سیماب


      کوهی از گرد او زمرد رنگ
      بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ


      همه یاقوت سرخ بد سنگش
      سرخ گشته خدنگش از رنگش


      صندل و عود هر سوئی بر پای
      باد ازو عود سوز و صندل سای


      حور سر در سرشتش آورده
      سر گزیت از بهشتش آورده


      ارم آرام دل نهادش نام
      خوانده مینوش چرخ مینو فام


      من که دریافتم چنین جائی
      شاد گشتم چو گنج پیمائی


      از نکوئی در او عجب ماندم
      بر وی الحمدللهی خواندم


      گردبر گشتم از نشیب و فراز
      دیدم آن روضه‌های دیده نواز


      میوه‌های لذیذ می‌خوردم
      شکر نعمت پدید می‌کردم


      عاقبت رخت بستم از شادی
      زیر سروی چو سرو آزادی


      تا شب آنجایگه قرارم بود
      نشدم گر هزار کارم بود


      اندکی خوردم اندکی خفتم
      در همه حال شکر می‌گفتم


      چون شب آرایشی دگرگون ساخت
      کحلی اندوخت قرمزی انداخت


      بر سر کوه مهر تافته تافت
      زهره صبح چون شکوفه شکافت


      بادی آمد ز ره فشاند غبار
      بادی آسوده‌تر ز باد بهار


      ابری آمد چو ابر نیسانی
      کرد بر سبزها در افشانی


      راه چون رفته گشت و نم زده شد
      همه راه از بتان چو بتکده شد


      دیدم از دور صدهزاران حور
      کز من آرام و صابری شد دور


      یک جهان پر نگار نورانی
      روح‌پرور چو راح ریحانی


      هر نگاری بسان تازه بهار
      همه در دستها گرفته نگار


      لب لعلی چو لاله در بستان
      لعلشان خونبهای خوزستان


      دست و ساعد پر از علاقه زر
      گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر


      شمعهائی به دست شاهانه
      خالی از دود و گاز و پروانه


      آمدند از کشی و رعنائی
      با هزاران هزار زیبائی


      بر سر آن بتان حور سرشت
      فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت


      فرش انداختند و تخت زدند
      راه صبرم زدند و سخت زدند


      چون زمانی بر این گذشت نه دیر
      گفتی آمد مه از سپهر به زیر


      آفتابی پدید گشت از دور
      کاسمان ناپدید گشت از نور


      گرد بر گرد او چو حور و پری
      صدهزاران ستاره سحری


      سرو بود او کنیزکان چمنش
      او گل سرخ و آن بتان سمنش


      هر شکر پاره شمعی اندر دست
      شکر و شمع خوش بود پیوست


      پر سهی سرو گشت باغ همه
      شب چراغان با چراغ همه


      آمد آن بانوی همایون بخت
      چون عروسان نشست بر سر تخت


      عالم آسوده یکسر از چپ و راست
      چون نشست او قیامتی برخاست


      پس به یک لحظه چون نشست به جای
      برقع از رخ گشود و موزه ز پای


      شاهی آمد برون ز طارم خویش
      لشگر روم و زنگش از پس و پیش


      رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
      رزمه روم داد و بزمه زنگ


      تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
      همه سروی ز خاک و او از نور


      بود لختی چو گل سرافکنده
      به جهان آتش در افکنده


      چون زمانی گذشت سر برداشت
      گفت با محرمی که دربر داشت


      که ز نامحرمان خاک‌پرست
      می‌نماید که شخصی اینجاهست


      خیز و بر گرد گرد این پرگار
      هرکه پیش آیدت به پیش من آر


      آن پریزاده در زمان برخاست
      چون پری می‌پرید از چپ و راست


      چون مرا دید ماند از آن بشگفت
      دستگیرانه دست من بگرفت


      گفت برخیز تا رویم چو دود
      بانوی بانوان چنین فرمود


      من بدان گفته هیچ نفزودم
      کارزومند آن سخن بودم


      پر گرفتم چو زاغ با طاوس
      آمدم تا به جلوه‌گاه عروس


      پیش رفتم ز روی چالاکی
      خاک بوسیدمش من خاکی


      خواستم تا به پای بنشینم
      در صف زیر جای بگزینم


      گفت برخیز جای جای تو نیست
      پایه بندگی سزای تو نیست


      پیش چون من حریف مهمان دوست
      جای مهمان ز مغز به که ز پوست


      خاصه خوبی و آشنا نظری
      دست پرورد رایض هنری


      بر سریر آی و پیش من بنشین
      سازگارست ماه با پروین


      گفتم ای بانوی فریشته خوی
      با چو من بنده این حدیث مگوی


      تخت بلقیس جای دیوان نیست
      مرد آن تخت جز سلیمان نیست


      من که دیوی شدم بیابانی
      چون کنم دعوی سلیمانی


      گفت نارد بها بهانه مگیر
      با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر


      همه جای آن تست و حکم تراست
      لیک با من نشست باید و خاست


      تا شوی آگه ز نهانی من
      بهره یابی ز مهربانی من


      گفتمش همسر تو سایه تست
      تاج من خاک تخت پایه تست


      گفت سوگندها به جان و سرم
      که برآیی یکی زمان ببرم


      میهمان منی تو ای سره مرد
      میهمان را عزیز باید کرد


      چون به جز بندگی ندیدم رای
      ایستادم چو بندگان بر پای


      خادمی دست من گرفت به ناز
      بر سریرم نشاند و آمد باز


      چون نشستم بر آن سریر بلند
      ماه دیدم گرفتمش به کمند


      با من آن مه به خوش زبانیها
      کرد بسیار مهربانیها


      پس بفرمود کاورند به پیش
      خوان و خوردی ز شرح دادن بیش


      خوان نهادند خازنان بهشت
      خوردهائی همه عبیر سرشت


      خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
      دیده را زو نصیب و جان را قوت


      هرچه اندیشه در گمان آورد
      مطبخی رفت و در میان آورد


      چون فراغت رسیدمان از خورد
      از غذاهای گرم و شربت سرد


      مطرب آمد روانه شد ساقی
      شد طرب را بهانه در باقی


      هر نسفته دری دری می‌سفت
      هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت


      رقص میدان گشاد و دایره بست
      پر در آمد به پای و پویه به دست


      شمع را ساختند بر سر جای
      و ایستادند همچو شمع به پای


      چون ز پا کوفتن برآسودند
      دستبردی به باده بنمودند


      شد به دادن شتاب ساقی گرم
      برگرفت از میان وقایه شرم


      من به نیروی عشق و عذر شراب
      کردم آنها که رطلیان خراب


      وان شکر لب ز روی دمسازی
      باز گفتی نکرد از آن بازی


      چونکه دیدم به مهر خود رایش
      اوفتادم چو زلف در پایش


      بوسه بر پای یار خویش زدم
      تا مکن بیش گفت بیش زدم


      مرغ امید بر نشست به شاخ
      گشت میدان گفتگوی فراخ


      عشق می‌باختم ببوس و به می
      به دلی و هزار جان با وی


      گفتمش دلپسند کام تو چیست
      نامداریت هست نام تو چیست


      گفت من ترک نازنین اندام
      نازنین ترکتاز دارم نام


      گفتم از همدمی و هم کیشی
      نامها را به هم بود خویشی


      ترکتاز است نامت این عجبست
      ترکتازی مرا همین لقبست


      خیز تا ترک‌وار در تازیم
      هندوان را در آتش اندازیم


      قوت جان از می مغانه کنیم
      نقل و می نوش عاشقانه کنیم


      چون می تلخ و نقل شیرین هست
      نقل برخوان نهیم و می بر دست


      یافتم در کرشمه دستوری
      کز میان دور گردد آن دوری


      غمزه می‌گفت وقت بازی تست
      هان که دولت به کار سازی تست


      خنده می‌داد دل که وقت خوشست
      بوسه بستان که یار ناز کشست


      چونکه بر گنج بوسه بارم داد
      من یکی خواستم هزارم داد


      گرم گشتم چنانکه گردد مست
      یار در دست و رفته کار از دست


      خونم اندر جگر به جوش آمد
      ماه را بانگ خون به گوش آمد


      گفت امشب به بوسه قانع باش
      بیش از این رنگ آسمان متراش


      هرچه زین بگذرد روا نبود
      دوست آن به که بی‌وفا نبود


      تا بود در تو ساکنی بر جای
      زلف کش گاز گیر و بوسه ربای


      چون بدانجا رسی که نتوانی
      کز طبیعت عنان بگردانی


      زین کنیزان که هر یکی ماهیست
      شب عشاق را سحرگاهیست


      آنکه در چشم خوبتر یابی
      وارزو را درو نظر یابی


      حکم کن کز خودش کنم خالی
      زیر حکم تو آورم حالی


      تا به مولائیت کمر بندد
      به شبستان خاص پیوندند


      کندت دلبری و دلداری
      هم عروسی و هم پرستاری


      آتشت را ز جوش بنشاند
      آبی از بهر جوی ما ماند


      گر دگر شب عروس نوخواهی
      دهمت بر مراد خود شاهی


      هر شبت زین یکی گهر بخشم
      گر دگر بایدت دگر بخشم


      این سخن گفت و چون ازین پرداخت
      مشفقی کرد و مهربانی ساخت


      در کنیزان خود نهانی دید
      آنکه در خورد مهربانی دید


      پیش خواند و به من سپرد به ناز
      گفت برخیز و هرچه خواهی ساز


      ماه بخشیده دست من بگرفت
      من در آن ماه روی مانده شگفت


      کز شگرفی و دلبری و کشی
      بود یاری سزای نازکشی


      او همی‌رفت و من به دنبالش
      بنده زلف و هندوی خالش


      تا رسیدم به بارگاهی چست
      در نشد تا مرا نبرد نخست


      چون در آن قصر تنگ بار شدیم
      چون بم و زیر سازگار شدیم


      دیدم افکنده بر بساط بلند
      خوابگاهی ز پرنیان و پرند


      شمعهای بساط بزم افروز
      همه یاقوت ساز و عنبر سوز


      سر به بالین بستر آوردیم
      هردو برها ببر در آوردیم


      یافتم خرمنی چو گل دربید
      نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید


      صدفی مهر بسته بر سر او
      مهر بر داشتم ز گوهر او


      بود تا گاه روز در بر من
      پر ز کافور و مشک بستر من


      گاه روز او چو بخت من برخاست
      ساز گرمابه کرد یک یک راست


      غسل گاهم به آبادانی کرد
      کز گهر سرخ بود و از زر زرد


      خویشتن را به آب گل شستم
      در کلاه و کمر چو گل رستم


      آمدم زان نشاطگاه برون
      بود یک‌یک ستاره بر گردون


      در خزیدم به گوشه‌ای خالی
      فرض ایزد گزاردم حالی


      آن عروسان و لعبتان سرای
      همه رفتند و کس نماند به جای


      من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
      بر لب مرغزار و چشمه سرد


      سر نهادم خمار می در سر
      بر گل خشک با گلاله تر


      خفتم از وقت صبح تا گه شام
      بخت بیدار و خواجه خفته به کام


      آهوی شب چو گشت نافه گشای
      صدفی شد سپهر غالیه‌سای


      سر برآوردم از عماری خواب
      بنشستم چو سبزه بر لب آب


      آمد آن ابرو باد چون شب دوش
      این درافشان و آن عبیرفروش


      باد می‌رفت و ابر می‌افشاند
      این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند


      چون شد آن مرغزار عنبر بوی
      آب گل سر نهاد جوی به جوی


      لعبتان آمدند عشرت ساز
      آسمان بازگشت لعبت باز


      تختی از تخته زر آوردند
      تخت پوشی ز گوهر آوردند


      چون شد انگیخته سریر بلند
      بسته شد بر سرش بساط پرند


      بزمی آراستند سلطانی
      زیور بزم جمله نورانی


      شور و آشوبی از جهان برخاست
      آمدند آن جماعت از چپ و راست


      در میان آن عروس یغمائی
      برده از عاشقان شکیبائی


      بر سر تخت شد قرار گرفت
      تخت ازو رنگ نوبهار گرفت


      باز فرمود تا مرا جستند
      نامم از لوح غایبان شستند


      رفتم و بر سریر خواندندم
      هم به آیین خود نشاندندم


      هم به ترتیب و ساز روز دگر
      خوان نهادند و خوردها بر سر


      هر ابائی که در خورد به بساط
      وآورد در خورنده رنگ نشاط


      ساختند آنچنان که باید ساخت
      چونکه هرکس از آن خورش پرداخت


      می نهادند و چنگ ساخته شد
      از زدن رودها نواخته شد


      نوش ساقی و جام نوشگوار
      گرم‌تر کرد عشق را بازار


      در سر آمد نشاط سرمستی
      عشق با باده کرد همدستی


      ترک من رحمت آشکارا کرد
      هندوی خویش را مدارا کرد


      رغبت افزود در نواختنم
      مهربان شد به کار ساختنم


      کرد شکلی به غمزه با یاران
      تا شدند از برش پرستاران


      خلوتی آنچنان و یاری نغز
      تابم از دل در اوفتاد به مغز


      دست بردم چو زلف در کمرش
      درکشیدم چو عاشقان به برش


      گفت هان وقت بی‌قراری نیست
      شب شب زینهار خواری نیست


      گر قناعت کنی به شکر و قند
      گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند


      به قناعت کسی که شاد بود
      تا بود محتشم نهاد بود


      وانکه با آرزو کند خویشی
      اوفتد عاقبت به درویشی


      گفتمش چاره کن ز بهر خدای
      کابم از سر گذشت و خار از پای


      هست زنجیر زلف چون قیرت
      من ز دیوانگان زنجیرت


      در به زنجیر کن ترا گفتم
      تا چو زنجیریان نیاشفتم


      شب به آخر رسید و صبح دمید
      سخن ما به آخری نرسید


      گر کشی جانم از تو نیست دریغ
      اینک اینک سر آنک آنک تیغ


      این همه سر کشیدن از پی چیست
      گل نخندید تا هوا نگریست


      جوی آبی و آب جویت من
      خاکی و آب دست شویت من


      تشنه‌ای را که او گلوده تست
      آب در ده که آب در ده تست


      ندهی آب من بقای تو باد
      آب من نیز خاک پای تو باد


      خاکیی را بگیر کابی برد
      آب جوئی در آب جوئی مرد


      قطره‌ای را به تشنگی مگداز
      تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز


      رطبی در فتاده گیر به شیر
      سوزنی رفته در میان حریر


      گر جز اینست کار تا خیزم
      خاک در چشم آرزو ریزم


      مرغی انگاشتم نشست و پرید
      نه خر افتاده شد نه خیک درید


      پاسخم داد کامشبی خوش باش
      نعل شبدیز گو در آتش باش


      گر شبی زین خیال گردی دور
      یابی از شمع جاودانی نور


      چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش
      کاین همه نیش دارد آن همه نوش


      در یک آرزو به خود در بند
      همه ساله به خرمی می‌خند


      بوسه میگیر و زلف و می‌انداز
      نرد رو با کنیزکان می‌باز


      باغ داری به ترک باغ مگوی
      مرغ با تست شیر مرغ مجوی


      کام دل هست و کامرانی هست
      در خیانت گری چه آری دست


      امشبی با شکیب ساز و مکوش
      دل بنه بر وظیفه شب دوش


      من ازین پایه چون به زیر آیم
      هم به دست آیم ارچه دیر آیم


      ماهی از حوضه ار بشست آری
      ماه را دیرتر به دست آری


      چون گران دیدمش در آن بازی
      کردم آهستگی و دمسازی


      دل نهادم به بوسه چو شکر
      روزه بستم به روزهای دگر


      از سر عشوه باده می‌خوردم
      بر سر تابه صبر می‌کردم


      باز تب کرده را در آمد تاب
      رغبتم تازه شد به بوس و شراب


      چون دگرباره ترک دلکش من
      در جگر دید جوش آتش من


      کرد از آن لعبتان یکی را ساز
      کاید و آتشم نشاند باز


      یاری الحق چنانکه دل خواهد
      دل همه چیز معتدل خواهد


      خوشدل آن شد که باشدش یاری
      گر بود کاچکی چنان باری


      رفتم آن شب چنانکه عادت بود
      وان شب کام دل زیادت بود


      تا گه روز قند می‌خوردم
      با پری دست بند می‌کردم


      روز چون جامه کرد گازر شوی
      رنگرزوار شب شکست سبوی


      آن همه رنگهای دیده فریب
      دور گشت از بساط زینت و زیب


      در تمنا که چون شب آید باز
      می‌خورم با بتان چین و طراز


      زلف ترکی برآورم به کمر
      دلنوازی درافکنم به جگر


      گه خورم با شکر لبی جامی
      گه بر آرم ز گلرخی کامی


      چون شب آمد غرض مهیا بود
      مسندم بر تراز ثریا بود


      چندگاه این چنین برود و به می
      هر شبم عیش بود پی در پی


      اول شب نظاره‌گاهم نور
      وآخر شب هم آشیانم حور


      روز بودم به باغ و شب به بهشت
      خاک مشگین و خانه زرین خشت


      بودم اقلیم خوشدلی را شاه
      روز با آفتاب و شب با ماه


      هیچ کامی نه کان نبود مرا
      بخت بود کان نمود مرا


      چون در آن نعمتم نبود سپاس
      حق نعمت زیاده شد ز قیاس


      ورق از حرف خرمی شستم
      کز زیادت زیادتی جستم


      چون بسی شب رسید وعده ماه
      شب جهان بر ستاره کرد سیاه


      عنبرین طره سرای سپهر
      طره ماه درکشید به مهر


      ابرو بادی که آمدی زان پیش
      تازه کردند تازه‌روئی خویش


      شورشی باز در جهان افتاد
      بانگ زیور بر آسمان افتاد


      وآن کنیزان به رسم پیشینه
      سیب در دست و نار در سینه


      آمدند آن سریر بنهادند
      حلقه بستند و حلق بگشادند


      آمد آن ماه آفتاب نشان
      در بر افکنده زلف مشک‌فشان


      شمعها پیش و پس به عادت خویش
      پس رها کن که شمع باشد پیش


      با هزاران هزار زینت و ناز
      بر سر بزمگاه خود شد باز


      مطربان پرده را نوا بستند
      پرده‌داران به کار بنشستند


      ساقیان صرف ارغوانی رنگ
      راست کردند بر ترنم چنگ


      شاه شکر لبان چنان فرمود
      کاورید آن حریف ما را زود


      باز خوبان به ناز بردندم
      به خداوند خود سپردندم


      چون مرا دید مهربان برخاست
      کرد بر دست راست جایم راست


      خدمتش کردم و نشستم شاد
      آرزوی گذشته آمد یاد


      خوان نهادند باز بر ترتیب
      بیش از اندازه خوردهای غریب


      چون ز خوانریزه خورده شد روزی
      می در آمد به مجلس افروزی


      از کف ساقیان دریا کف
      درفشان گشت کامهای صدف


      من دگرباره گشته واله و مست
      زلف او چون رسن گرفته به دست


      باز دیوانم از رسن رستند
      من دیوانه را رسن بستند


      عنکبوتی شدم ز طنازی
      وان شب آموختم رسن‌بازی


      شیفتم چون خری که جو بیند
      یا چو صرعی که ماه نو بیند


      لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست
      در کمرگاه او کشیدم دست


      دست بر سیم ساده میسودم
      سخت می‌گشت و سست می‌بودم


      چون چنان دید ماه زیبا چهر
      دست بر دست من نهاد به مهر


      بوسه زد دستم آن ستیزه‌حور
      تا ز گنجینه دست کردم دور


      گفت بر گنج بسته دست میاز
      کز غرض کوتهست دست دراز


      مهر برداشتن ز کان نتوان
      کان به مهر است چون توان نتوان


      صبر کن کان تست خرما بن
      تا به خرما رسی شتاب مکن


      باده می‌خور که خود کباب رسد
      ماه می بین که آفتاب رسد


      گفتم ای آفتاب گلشن من
      چشمه نور و چشم روشن من


      صبح رویت دمیده چون گل باغ
      چون نمیرم برابرت چو چراغ


      می‌نمائی به تشنه آب شکر
      گوئی آنگه که لب بدوز و مخور


      چون درآمد رخت به جلوه‌گری
      عقل دیوانه شد که دید پری


      نعلک گوش را چو کردی ساز
      نعل در آتشم فکندی باز


      با شبیخون ماه چون کوشم
      آفتابی به ذره چون پوشم


      دست چون دارمت که در دستی
      اندهی نیستم چو تو هستی


      از زمینی تو من هم از زمیم
      گر تو هستی پری من آدمیم


      لب به دندان گزیدنم تا چند
      وآب دندان مزیدنم تا چند


      چاره‌ای کن که غم رسیده کسم
      تا یک امشب به کام دل برسم


      بس که جانم به لب رسیده ز درد
      بوسه گرم ده مده دم سرد


      بختم از یاری تو کار کند
      یاری بخت بختیار کند


      گوئی انده مخور که یار توام
      کار خود کن که من به کار توام


      کار ازین صعب‌تر که بار افتاد
      وارهان وارهان که کار افتاد


      گرچه آهو سرینی ای دلبند
      خواب خرگوش دادنم تا چند


      ترسم این پیر گرگ روبه‌باز
      گرگی و روبهی کند آغاز


      شیر گیرانه سوی من تازد
      چون پلنگی به زیرم اندازد


      آرزوهاست با تو بگذارم
      کارزوی خود از تو بردارم


      گر در آرزوم در بندی
      میرم امشب در آرزومندی


      ناز میکش که ناز مهمانان
      تاجداران کشند و سلطانان


      چون شکیبم نماند دیگربار
      گفت چونین کنم تو دست بدار


      ناز تو گر به جان بود بکشم
      گر تو از خلخی من از حبشم


      چه محل پیش چون تو مهمانی
      پیشکش کردن را این چنین خوانی


      لیکن این آرزو که می‌گوئی
      دیریابی و زود می‌جوئی


      گر براید بهشتی از خاری
      آید از چون منی چنین کاری


      وگر از بید بوی عود آید
      از من اینکار در وجود آید


      بستان هرچه از منت کامست
      جز یکی آرزو که آن خامست


      رخ ترا لب ترا و سینه ترا
      جز دری آن دگر خزینه ترا


      گر چنین کرده‌ای شبت بیش است
      این چنین شب هزار در پیش است


      چون شدی گرم دل ز باده خام
      ساقیی بخشمت چو ماه تمام


      تا ازو کام خویش برداری
      دامن من ز دست بگذاری


      چون فریب زبان او دیدم
      گوش کردم ولیک نشیندم


      چند کوشیدم از سکونت و شرم
      آهنم تیز بود و آتش گرم


      بختم از دور گفت کای نادان
      (لیس قریه وراء عبادان)


      من خام از زیادت اندیشی
      به کمی اوفتادم از بیشی


      گفتم ای سخت کرده کار مرا
      برده یکبارگی قرار مرا


      صدهزار آدمی در این غم مرد
      که سوی گنج راه داند برد


      من که پایم فروشداست به گنج
      دست چون دارم ارچه بینم رنج


      نیست ممکن که تا دمی دارم
      سر زلف ز دست بگذارم


      یا بر این تخت شمع من بفروز
      یا چو تختم به چارمیخ بدوز


      یا بر این نطع رقص کن برخیز
      یا دگر نطع خواه و خونم ریز


      دل و جانی و هوش و بینائی
      از تو چون باشدم شکیبائی


      غرضی کز تو دلستان یابم
      رایگانست اگربه جان یابم


      کیست کو گنج رایگان نخرد
      وارزوئی چنین به جان نخرد


      شمع‌وار امشبی برافروزم
      کز غمت چون چراغ می‌سوزم


      سوز تو زنده دادم چو چراغ
      زنده با سوز و مرده هست به داغ


      آفتاب ار بگردد از سر سوز
      تنگ روزی شود ز تنگی روز


      این نه کامست کز تو می‌جویم
      خوابی از بهر خویش می‌گویم


      مغز من خفته شد درین چه شکیست
      خفته و مرده بلکه هردو یکیست


      گرنه چشمم رخ ترا دیدی
      این چنین خوابها کجا دیدی


      گر بر آنی که خون من ریزی
      تیز شو هان که خون کند تیزی


      وانگه از جوش خون و آتش مغز
      حمله بردم بران شکوفه نغز


      در گنجینه را گرفتم زود
      تا کنم لعل را عقیق آمود


      زارزوئی چنانکه بود نداشت
      لابها کرد و هیچ سود نداشت


      در صبوری بدان نواله نوش
      مهل می‌خواست من نکردم گوش


      خورد سوگند کین خزینه تراست
      امشب امید و کام دل فرداست


      امشبی بر امید گنج بساز
      شب فردا خزینه می‌پرداز


      صبر کردن شبی محالی نیست
      آخر امشب شبیست سالی نیست


      او همی‌گفت و من چو دشنه تیز
      در کمر کرده دست کور آویز


      خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد
      خارشم را یکی به صد می‌کرد


      تا بدانجا رسید کز چستی
      دادم آن بند بسته را سستی


      چونکه دید او ستیزه کاری من
      ناشکیبی و بی‌قراری من


      گفت یک لحظه دیده را در بند
      تا گشایم در خزینه قند


      چون گشادم بر آنچه داری رای
      در برم گیر و دیده را بگشای


      من به شیرینی بهانه او
      دیده بر بستم از خزانه او


      چون یکی لحظه مهلتش دادم
      گفت بگشای دیده بگشادم


      کردم آهنگ بر امید شکار
      تا درآرم عروس را به کنار


      چونکه سوی عروس خود دیدم
      خویشتن را در آن سبد دیدم


      هیچکس گرد من نه از زن و مرد
      مونسم آه گرم و بادی سرد


      مانده چون سایه‌ای ز تابش نور
      ترکتازی ز ترکتازی دور


      من درین وسوسه که زیر ستون
      جنبشی زان سبد گشاد سکون


      آمد آن یار و زان رواق بلند
      سبدم را رسن گشاد ز بند


      لخت چون از بهانه سیر آمد
      سبدم زان ستون به زیر آمد


      آنکه از من کناره کرد و گریخت
      در کنارم گرفت و عذر انگیخت


      گفت اگر گفتمی ترا صد سال
      باورت نامدی حقیقت حال


      رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
      این چنین قصه با که شاید گفت


      من درین جوش گرم جوشیدم
      وز تظلم سیاه پوشیدم


      گفتمش کای چو من ستمدیده
      رای تو پیش من پسندیده


      من ستمدیده را به خاموشی
      ناگزیر است ازین سیه‌پوشی


      رو پرند سیاه نزد من آر
      رفت و آورد پیش من شب تار


      در سر افکندم آن پرند سیاه
      هم در آن شب بسیچ کردم راه


      سوی شهر خود آمدم دلتنگ
      بر خود افکنده از سیاهی رنگ


      من که شاه سیاه پوشانم
      چون سیه ابر ازان خروشانم


      کز چنان پخته آرزوی به کام
      دور گشتم به آرزوئی خام


      چون خداوند من ز راز نهفت
      این حکایت به پیش من برگفت


      من که بودم درم خریده او
      برگزیدم همان گزیده او


      با سکندر ز بهر آب حیات
      رفتم اندر سیاهی ظلمات


      در سیاهی شکوه دارد ماه
      چتر سلطان از آن کنند سیاه


      هیچ رنگی به از سیاهی نیست
      داس ماهی چو پشت ماهی نیست


      از جوانی بود سیه موئی
      وز سیاهی بود جوان روئی


      به سیاهی بصر جهان بیند
      چرگنی بر سیاه ننشیند


      گر نه سیفور شب سیاه شدی
      کی سزاوار مهد ماه شدی


      هفت رنگست زیر هفت اورنگ
      نیست بالاتر از سیاهی رنگ


      چون که بانوی هند با بهرام
      باز پرداخت این فسانه تمام


      شه بر آن گفته آفرینها گفت
      در کنارش گرفت و شاد بخفت
      شد ! شد ! نشد بشین تا برات چای بریزم!!

      نظر

      • بهرام خان.
        ستاره دار (1)
        • Sep 2020
        • 124

        #8208
        پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

        در اصل توسط dornaa پست شده است View Post
        بهرام خان

        بالاخره سر بهرام خان خانان اصل رو زيراب كردي؟
        درود بر رفیق قدیمی............. درنای گرام
        دوستان این درنا رفیق قدیمی ما و گالیله است
        یعنی گالیله رفیق درناخان است
        درنا در این شبها تا صبج بیداری.....
        با خدا هم رفیقی....
        سفارش ما رو هم بکن.......

        نظر

        • بهرام خان.
          ستاره دار (1)
          • Sep 2020
          • 124

          #8209
          پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

          در اصل توسط توپ4گوش پست شده است View Post
          عرض سلام و ارادت خدمت بهرام خان عزیز


          الان چند روز شعر را تمام کردم یه بار هم از روش نوشتم میگم اگر نهار خوردی یه دونه طولاتی تر و بهترش بیار حالا چندتا هم باشد بزنی روسرهم بشود یه عالی و مفهومی باز عالیه فدات

          اینم باز اوردم اینطرف حیفه برود صفحات قبل
          ارادت
          ما هم بالاخره با مبهوت خان رفیق شدیم.....
          یه دشمن دانا .... بهتر از 1000 دوست نادان و بی معرفت است
          اما
          داداش
          ناهار چیه....
          هوس شلاق کردی مگه...
          یادت رفته ماه رمضونه...
          اینجا تالار عمومی است.... در ملا عام حرف از ناهار بکنی .... شلاق داره.... باور نداری از آخوند بپرس..... تو آخوند قبول داری؟؟؟؟
          من ناهار نمیخورم ...... فقط سحری.....

          نظر

          • بهرام خان.
            ستاره دار (1)
            • Sep 2020
            • 124

            #8210
            پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

            در دورانهای بعدی پادشاهی کاووس ، روزی از کارآگهان خود شنید که افراسیاب با صد هزار از گزیده ترکان به سوی مرز ایران حرکت کرده است. کاووس ، مهتران و نیکخواهان را در جلسه ای جمع کرد و موضوع نزدیک شدن افراسیاب به مرزهای ایران را بدانها گفت و اضافه کرد خودم باید به جنگ با افراسیاب بروم تا شاید بتوانم او را نابود کنم .
            بزرگان لشکر در پاسخ گفتند با این همه سپاه و سردار ، چرا خودت می خواهی بروی ، سرداری را گزین کن که به جنگ برود ، کاووس گفت من کسی را نمی بینم که تاب مقاومت و توان جنگ با افراسیاب را داشته باشد . سیاوش که در جلسه حضور داشت ، فکر کرد : بهتر است فرماندهی و رفتن به جنگ را قبول کند هم در جنگ لیاقت خود را نشان دهد و هم از مکر و حیله سودابه و گفت و گوی پدر خلاصی یابم .
            سیاوش ازان دل پر اندیشه کرد
            روان را از اندیشه چون بیشه کرد
            بدل گفت من سازم این رزمگاه
            بخوبی بگویم ، بخواهم ز شاه
            مگر کِم رهایی دهد دادگر
            ز سودابه و گفت و گوی پدر
            پس سیاوش برخاست و گفت من این پایگاه و جایگاه جنگ با شاه توران را دارم . کاووس از پیشنهاد سیاوش خوشحال شد و پذیرفت ، آنگاه تهمتن را پیش خود خواند و به وی گفت اگر تو همراه سیاوش به جنگ بروی من خیالم راحت خواهد شد و رستم هم که سیاوش را آموزش داده و پرورده بود ، قبول کرد که با سیاوش در جنگ با افراسیاب همراهی کند .
            سیاوش هم از میان گردان و سپاهیان تعدادی فرمانده که پهلوان و همسن و سال خودش بودند از جمله «بهرام » فرزند گودرز و « زَنگه شاوَران » را انتخاب کرد و با ساز و برگ جنگ ، سپاهی آماده کرد و به سوی توران حرکت کرد .
            سپاه توران و سپاه ایران در شهر بلخ روبروی هم رسیدند و با هم جنگ را شروع کردند و سپاه توران در این جنگ شکست خورد . بعد از این جنگ ، شبی افراسیاب خواب وحشتناکی دید و خوابگذاران در تعبیر خواب وی گفتند که اگر با سیاوش جنگ ادامه پیدا کند سرزمین توران و افراسیاب نابود خواهند شد.
            افراسیاب با مشورت بزرگان لشکر ، به این نتیجه رسید که اگر صلح کند به نفعش تمام خواهد شد ، بنابراین با فرستادن پیغام صلح توسط برادرش گرسیوز ، درخواست صلح کرد . سیاوش با رستم و بزرگان لشکر، مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که با شرط عقب نشینی سپاه توارن تا مرز توران یعنی رود جیحون و به گروگان سپردن صد تن از بستگانش تا تایید نهایی صلح توسط کاووس ، پیمان صلح بسته شود .
            افراسیاب همه شرایط را قبول کرد و از سپاه خود را تا مرز توران عقب بُرد و صد تن بزرگان لشکرش که رستم نام برده بود به گروگان فرستاد ، آنگاه سیاوش با وی پیمان صلح بست . آنگاه رستم را نزد کاووس فرستاد تا وضعیت پیمان صلح را توضیح دهد و تایید کاووس را هم داشته باشند . وقتی رستم به کاخ کاووس رفت و خبر پیمان صلح سیاوش را به کاووس داد . کاووس برآشفته شد و به رستم گفت من شما را برای جنگ فرستاده ام و شما صلح کرده اید . به رستم گفت تو از تن آسانی به سیاوش گفته ای که صلح کند .رستم در جواب گفت تو خودت گفتی در جنگ پیش دستی نکنید و همچنین به همه آنچه که ما می خواستیم بدون جنگ بدست بیاوریم ، با صلح حاصل شد .
            کاووس این مطالب را نپذیرفت و به رستم گفت من توس را برای جنگ می فرستم و سیاوش هم باید گروگانها را به اینجا فرستد تا همه را گردن بزنیم .
            غمی گشت رستم به آواز گفت
            که گردون سر من نیارد نهفت
            اگر توس جنگی تر از رستم است
            چنان دان که رستم به گیتی کم است
            ابا لشکر خویش برگشت و رفت
            سوی سیستان روی بنهاد تفت
            وقتی سیاوش این قضایا را متوجه شد چون نمی خواست از پیمانی که به درستی بسته بود برگردد. دو تن از سرداران بنامهای بهرام و زنگه شاوران که رازدارش بودند فراخواند . بدانهای گفت در همه روزگار زندگی برایم بدی پیش می آورد ، مدتی که درگیر سودابه و مکرهای وی بودم و گذشتن از آتش ، حالا هم که به جنگ آمده ام کاووس به خواسته های خود از جنگ رسیده است بازهم دستور پیمان شکستن و کشتار بیشتر می دهد به این ترتیب که من پیمان صلح بسته ام نمی توانم از پیمان خود برگردم :
            به کین بازگشتن همیدون ز دین
            کشیدن سر از آسمان و زمین
            چنین کی پسندد به من کردگار ؟
            کجا بر دهد گردش روزگار ؟
            شوم گوشه ای جویم اندر جهان
            که نامم ز کاووس گردد نهان
            سیاوش گفت می خواهم به جایی بروم که که دیگر نامم مطرح نباشد . به زنگه شاوران گفت تو این صد گروگان را ببر و به افراسیاب تحویل بده و به او بگو که بگذارد که از کشور توران عبور کنم تا به جایی دیگر از جهان بروم . به بهرام هم گفت این لشکر و بار و بنه را به تو می سپارم که وقتی توس برسد همه را تحویل توس بدهی.
            بهرام و زنگه شاوران از شنیدن گفتار سیاوش بسیار ناراحت شدند :
            چو بهرام بشنید گفتار اوی
            دلش گشت پیچان ز کردار اوی
            ببارید خون زنگه شاوران
            بنفرید بر بوم هاماوران
            پر از غم نشستند هر دو بهم
            روانشان ز گفتار او شد دژم
            بدو گفت بهرام کین رای نیست
            ترا بی پدر در جهان جای نیست
            بهرام به سیاوش گفت دو باره نامه بنویس و از رستم بخواه برگردد و جنگ را ادامه میدهیم . سیاوش پاسخ داد ؛ اول ، که برگشتن از پیمان را درست نمی دانم و دوم ، اگر با پیروزی یا بدون جنگ نزد کاووس برگردم دوباره همان کارهای گذشته ، تکرار خواهد شد .
            سیاوش زنگه شاوران را نزد افراسیاب فرستاد تا اجازه عبور از توران را بگیرد . زنگه شاوران نزد افراسیاب رفت و مطالب روی داده به افراسیاب توضیح داد و درخواست سیاوش را مطرح کرد . افراسیاب با سرداران خود بخصوص پیرانِ سپهسالار مشورت کرد سپس نامه ای به سیاوش نوشت و وی را به توران دعوت کرد .
            سیاوش بعد از رسیدن دعوت افراسیاب ، نامه ای برای پدرش نوشت و همه ناراحتی خود را توضیح داد:
            دو کشور بدین آشتی شاد گشت
            دل شاه چو تیغ پولاد گشت
            نیامد همی هیچ کارش پسند
            گشادن همان و همان بود، بند
            چو چشمش ز دیدار ما گشت سیر
            بر ِ سیر گشته نباشیم دیر
            ز شادی دل ِ او مبادا رها
            شدم من ز غم در دم اژدها
            بعد از نوشتن نامه و ارسال برای کاووس ، به بهرام گفت که همه سپاه را به تو می سپرم تا وقتی توس آمد همه را به وی تحویل دهی و بعد فرماندهان سپاه را جمع کرد و بدانها گفت من از پیران پیغامی خاص دارم و باید به توران بروم ، پس همه تحت فرمان بهرام هستید و از دستورات وی اطاعت کنید.
            سیاوش با سیصد سوار از خاصان و دوستان خود بسوی توران براه افتاد . سیاوش وقتی به توران رسید افراسیاب از وی اسقبال کرد زیرا پیران به وی سفارش کرده بود بهتر است که سیاوش را نگه داریم تا به وی اجازه دهیم که از توران بگذرد .
            پیران از ابتدای ورود سیاوش به توران به وی علاقه نشان داد سیاوش هم در وی حسن نیت می دید و او را مانند پدری پذیرفت . پیران بعد از چندی دختر بزرگ خود بنام جریره را به عقد سیاوش درآورد . بعد از مدتی که سیاوش در توران گذراند ، خود پیران به سیاوش پیشنهاد کرد که بهتر است برای اینکه محبت بین تو افراسیاب بیشتر شود فرنگیس دختر وی را نیز خواستگاری کنی . سیاوش هم پیشنهاد پیران را پذیرفت . پیران از جانب سیاوش به خواستگاری فرنگیس رفت و افراسیاب را برای این وصلت ترغیب کرد . سیاوش با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد .
            حاصل ازدواج سیاوش با جریره ، پسری بود که نامش را « فرود» گذاشتند . حاصل ازدواج سیاوش با فرنگیس که بعد از کشته شدن سیاوش بدنیا آمد ، پسری است که « کیخسرو » نامیده شد . این دو برادر ناتنی تفاوت سنی زیادی با همدیگر ندارند .
            سیاوش با حیله گری و بدگویی گسیوز برادر افراسیاب ، به دست افراسیاب کشته شد و سوگ سیاوش بوجود آمد که داستان آن در تاریخ و ادبیات فارسی ماندگار شد .
            بعد از کشته شدن سیاوش ، کیخسرو بعد از آنکه توسط پیران ، مادرش فرنگیس از مرگ نجات یافت و بعد از بدنیا آمدن نیز با حمایت پیران ، بزرگ شد و بعد به جوانی رسید . کیخسرو که مخفی از افراسیاب رشد یافت .
            گودرز در رویا و خواب دید که فرزند سیاوش زنده است پس گیو را برای جستجوی وی به توران فرستاد . گیو پهلوان ایرانی که هفت سال به صورت ناشناس بدنبال کیخسرو می گشت ، کیخسرو را یافت و به ایران زمین رساند و کیخسرو پادشاه ایران گردید . کیخسرو پس از رسیدن به پادشاهی ، سپاهی بزرگ فراهم کرد و برای جنگ با افراسیاب ( پدر بزرگش که دستور کشتن سیاوش را داد ) به انتقام خون سیاوش به سوی ترکستان گسیل داشت .
            کیخسرو سرداری سپاه ایران را به توس پهلوان ایرانی داد ( توس ابتدا با پادشاهی کیخسرو مخالف بود ) ولی به توس سفارش کرد که در راه گذر به سوی توران به کشاورز و پیشه وران آسیب وارد نیاید و مطلب بعدی اینکه ، برای رسیدن به توران دو راه وجود دارد یک راه ، مسیر کلات است که در دژ کلات برادرم فرود فرمانده است و کسی از ایرانیان را نمی شناسد ، ضمن اینکه کلات راه کوهستانی مشکلی دارد .بنابراین به سوی کلات نروید تا درگیری بوجود نیاید . راه دوم ، مسیر بیایان است که عبور ازآنجا مقداری مشکل است ولی شما از همین مسیر بروید .
            توس قول داد که همه سفارشهای کیخسرو را بجای آورد . سپاه ایران به سوی توران به راه افتاد تا جلوداران سپاه به دو راهی بیابان و کلات رسیدند و همانجا متوقف شدند تا از توس بپرسند که از کدام راه بروند .
            توس به محل دوراهی رسید و به سپاه گفت که از راه کلات بروند ، گودرز و دیگر پهلوان سپاه ، به توس یاد آوری کرد که شاه سفارش کرد که از این راه نرویم ممکن است این موضوع را بشنود و ناراحت گردد. توس جواب داد که من در گذشته از این بیایان رفته ام راه بسیار سختی است ، نگران نباشید از همین مسیر کلات می رویم و مشکلی پیش نخواهد آمد .
            وقتی سپاه به سوی کلات روانه شد به فرود فرمانده کلات ، آگاهی آمد که لشکری به سوی دژ در حرکت است . فرود دستور داد کلیه گله ها و اسب ها را جمع آوری نموده و به دژ بیاورند . تَخواره سردار پیری که با فرود بود به وی گفت این سپاه ، لشکر ایران است که برای جنگ با تورانیان می رود .
            فرود نزد مادرش جریره رفت که چه کار باید انجام دهم . جریره گفت این سپاه برادرت کیخسرو است و برادرت ترا به نام و مشخصات می شناسد و نگران نباش ولی آمادگی داشته باش . فرود از مادر پرسید من نمی دانم با چه کسی گفتگو کنم . جریره گفت از میان آنها سراغ بهرام و زنگه شاوران را بگیر زیرا آنها دوستان پدرت بوده اند . اگر کسی دیگری هم نزدیک دژ شد نام و نشان ازتخوار پُرس .
            جریره چنین گفت با گرد پور
            گه چون گَردِ لشگر ببینی ز دور
            نگه کن سواری ز کنداوران
            چو بهرام و چو زنگۀ شاوران
            نشان خواه ازین دو گوِ سرفراز
            کزیشان مرا و ترا نیست راز
            همیشه سر و نام تو زنده باد
            روان سیاوش فروزنده باد
            ازین هر دو هرگز نگشتی جدا
            کُنارنگ بودند و او پادشا
            تو ایدر برو بی سپه با تَخوار
            مداراین سخن بر دل خویش خوار
            فرود و تخوار به بالای کوهی که بر دره مسلط بود رفتند و عبور سپاه را نگاه می کردند ، تخوار نشان و درفش و نام پهلوانان ایرانی مانند ؛ توس ، فریبرز ، گستهم ، زنگه شاوران ، بیژن ، شیدوش ، گرازه ، فرهاد ، گودرز ، ریونیز و بهرام را یک به یک به فرود نشان داد و آنها را معرفی کرد .
            در این حال که سپاه که از دره عبور میکرد توس در بالای کوه دو نفر را دید و برآشفت و گفت کسی بالا برود ببیند این دو نفر کیستند ، اگر خودی هستند آنها را تنبیه کند و اگر از کاراگهان تورانی هستند ، آنها را بکُشد .
            بهرام گودرز گفت میروم سر کوه و تحقیق کنم . بهرام با اسب به بالای کوه براه افتاد .
            به سالار ، بهرام گودرز گفت
            که این کار بر ما نماند نهفت
            شوم هر چه گفتی به جای آورم
            سر کوه یکسر به پای آورم
            براند اسب جنگی ز پیش گروه
            پر اندیشه بنهاد سر سوی کوه
            هنگام بالا آمدن بهرام ، فرود از تخوار پرسید که این کیست که بی واهمه از ما ، بالا می آید . چون سوار دور بود، تخوار گفت نمی شناسم ولی باید از گودرزیان باشد.
            بهرام چون نزدیک شد از آنها پرسید کی هستید وبر بالای کوه چرا رفته اید ، آیا صدای بوق و کوس سپاه را نمی شنوید و از توس ، ترس ندارید .
            چو بهرام نزدیکتر شد به تیغ
            بغرید برسان غرّنده میغ
            چه مردی بدو گفت بر کوهسار
            ببینی همی لشکر بی شمار
            همی نشنوی نالۀ بوق و کوس
            نترسی ز سالارِ بیدار ، توس؟
            فرود گفت : نرم تر صحبت کن نه تو شیر جنگی هستی و نه من گورِ دشت . از تو سخن می پرسم جوابم را درست بده . سالار لشکر کیست وبه جنگ چه کسی میرود ؟
            بهرام پاسخ داد ؛ سالار لشکر توس پهلوان است که اختر کاویان دارد و همراهانش ؛ گودرز ، رهام ، گیو ، گرازه هستند و به جنگ افراسیاب می روند .
            فرود گفت : از بهرام نامی نبردی ؟ از گودرزیان ما به او شاد هستیم .
            بدو گفت کز چه ز بهرام نام
            نبردی و بگذاشتی کار خام ؟
            ز گودرزیان ما بدوییم شاد
            چرا زو نکردی به لب هیچ یاد
            بهرام گفت : بهرام را چه کسی به تو معرفی کرد ؟ از گودرز و گیو چگونه آگاهی داری ؟
            فرود گفت : نام این افراد را مادرم به من گفته است و همچنین اضافه کرد که بهرام و زنگه شاوران همشیرگان پدر هستند .
            بهرام گفت : تو پسر سیاوش هستی و نامت فرود است .
            فرود گفت : آری فرودم و از آن شاخ افکنده ، رُسته ام.
            بهرام گفت : تنت را نشان بده تا نشان سیاوش را ببینم ( خالی که بر بازوی سیاوش بود)
            فرود پیراهنش بیرون کرد و بهرام آن خال و نشان سیاوش را دید و به نزدیک آن دو آمد و خود را معرفی کرد .
            فرود گفت : سزاوار این کین جستن از افراسیاب ، من هم هستم ، به توس بگو که یک هفته مهمان شود، سپس با یکدیگر برای انتقام خون پدر به جنگ برویم . بهرام در جواب گفت ؛ هر چه تو گفتی به توس می گویم ولی توس خیلی انسان خردمندی نیست چون زمان پادشاهی کیخسرو هم بهانه آورد ، بهر حال ممکن است حرف من را نپذیرد اگر دعوت ترا قبول کرد و حرف من را پذیرفت من خودم دوباره به نزد شما خواهم آمد ، در غیر این صورت ، هر کس دیگر که از کوه بالا آمد ، بدان و آگاه باش که حرف مرا قبول نکرده است.
            بمژده من آیم چو او گشت رام
            ترا پیش لشکر برم شادکام
            وگر جز من ، دیگر آید کسی
            نباید برو بودن ایمن بسی
            فرود یک گرز فیروزه ای داشت که به بهرام هدیه داد و گفت یادگاری نزد خود نگه دار و همدیگر را پدرود کردند .
            چون بهرام نزد توس برگشت به وی گفت : بدان که آن شخص ، فرود پسر سیاوش است و نشان سیاوش بر بدنش را به من نشان داد .
            توس پاسخ داد ؛ که من گفتم او را پیش من آور ، تو رفته و گول او را خورده ای و از یک سوار ترسیدی ، هیهات که از گودرزیان هیچ سودی نمی رسد !
            چنین داد پاسخ ستمکاره توس
            که من دارم این لشکر و بوق و کوس
            ترا گفتم او را به نزد من آر
            سخن را مکن هیچ ازو خواستار
            گر او شهریارست من خود کیَم؟
            بران دژ چه گوید که من برچه آم ؟
            یکی تُرکزاده چو زاغ سیاه
            بدین گونه بگرفت راه سپاه
            نبینم ز خودکامه گودرزیان
            مگر آنکه دارد سپه را زیان
            بهرحال توس به ریونیزکه دامادش بود گفت ؛ برای دستگیری یا کشتن فرود از کوه بالا رود ، تعدادی از سپاهیان هم می خواستند با وی همراهی کنند که بهرام بدانها گفت ؛ آن کسی که آن بالا ایستاده برادر کیخسرو است ، وقتی سپاهیان از این موضوع مطلع شدند ، از رفتن بازگشتند . ریونیز به تنهایی از کوه بالا رفت .
            فرود دید که کسی که بالا می آید بهرام نیست فرود به تخوار گفت ؛ توس آن حرف ها را خوار گرفته است . از تخوار پرسید این کیست ؟ تخوار گفت این داماد توس و نامش ریونیز است و جوانی ریمن و چاپلوس است . فرود گفت اسبش را بزنم یا خودش را ؟ تخوار گفت : خودش را بزن شاید توس به فکر آید. فرود کمان را به دست گرفت و تیری به سوی ریونیز انداخت و تیر بر بدن ریونیز نشست و در دم کشته شد و اسبش به سمت پایین بازگشت .
            توس وقتی کشته شدن ریونیز را دید به زَرَاسپ گفت ؛ به انتقام ریونیز به جنگ فرود از کوه بالا برو.
            فرود از بالا دید که سوار دیگری در حال بالا آمدن است از تخوار پرسید که این سوار کیست . تخوار گفت این زَرَاسپ پسر توس است .
            فرود تیر دیگری بر زراسپ زد که بدنش به کوهه زین دوخته شد و زراسپ از اسب فروافتاد و اسب برگشت .
            توس وقتی این صحنه را دید خودش لباس رزم پوشید و حرکت کرد .
            تخوار به فرود گفت بیا برویم و در دژ را ببندیم ، فرود گفت وقت جنگ است توس بابقیه چه فرقی دارد؟ تخوار پاسخ داد که جوانی نکن ، این توس است و سی هزار سوار دارد . آنها به دژ رفتند و از بالای باروی دژ نزدیک شدن توس را می نگرستند . تخوار گفت اگر می خواهی بزنی اسبش را بزن چون بزرگان پیاده جنگ نمی کنند . فرود تیری بر اسب توس زد و اسب از پای درآمد و توس ناراحت به میان سپاه برگشت .
            گیو از دیدن این وضعیت ناراحت شد و آماده برای رفتن شد . گیو به سمت دژ جلو میرفت که فرود از تخوار پرسید این کیست ؟ تخوار گفت ؛ ای گیو است که در جنگ گذشته دست های نیای تو را بست ، و از جیحون گذشت و برادرت را به ایران رساند ، گیو زره سیاوش را می پوشد و تیر بر آن کارگر نیست . پس تیرت را بر اسبش بزن شاید برگردد . فرود تیری بر اسب گیو زد و و اسب از پای درآمد و گیو نیز برگشت .
            وقتی گیو پیاده برگشت ، بیژن پسر گیو سخن ناخوش به پدر گفت ، پدرش هم عصبانی شد و تازیانه ای بر سرش زد و گفت جنگ باید با اندیشه انجام گیرد . بیژن با دادار دارنده سوگند خورد که زین اسب برندارم تا انتقام زَرَاسب را بگیرم . بیژن نزد گستهم آمد که به من یک اسب قوی بده تا بتوانم از کوه بالا بروم . گستهم گفت اسبی که بتواند جوشن مرا بکشند فقط دو تا مانده است و اگر یکی به تو بدهم و کشته شود من بی اسب خواهم ماند .
            بیژن به گستهم گفت اگر اسب ندهی پیاده خواهم رفت . گستهم دلش به رحم آمد و گفت نمی خواهم مویی از تو کاسته شود برو و هر اسبی که خواستی زین و آماده کن . گیو هم دلش بحال بیژن رحم آمد و دِرع سیاوش را به بیژن داد تا آنرا بپوشد .
            تخوار به فرود گفت این پسر گیو است و تیر بر زره او کارگر نیست چون همان زره گیو را بر تن دارد ، پس تیر را بر اسب او بزن ، در حالی که فرود از دژ خارج شده بود ، بیژن نیز به جنگ پرداخت فرود تیری بر اسب بیژن زد ، اسب از پای درآمد . بیژن پیاده به جنگ ادامه داد و فرود را تعقیب کرد و ضربت شمشیر بر اسب فرود زد که اسب فرود هم از پای درآمد ولی فرود به نزدیک دروازه دژ رسیده بود که سریع خودش را به داخل دژ رساند و دروازه دژ را نگهبانها بستند .
            وقتی از جنگ پهلوانان نتیجه ای حاصل نشد ، بالاخره توس تصمیم گرفت که با سپاه انبوه به دژ حمله کند و همین کار را هم کرد و بر اثر این حمله فرود کشته شد و مادرش جریره نیز خودش را کشت .
            توس به لشکر کشی خود به سمت توران ادامه داد و به کاسه رود رسید و در آنجا گرفتار برف و سرما شد و بعد از مدتی که از شدت برف و سرما کاسته شد به راه خود ادامه داد و به گروگِرد رسید ، گروگِرد نشست پهلوان تورانی بنام تژاو بود . تژاو چوپانی بنام کبوده را همان شب به سوی سپاه ایران فرستاد تا بفهمد که وضعیت سپاه ایران چگونه است تا اگر بتواند بر سپاه ایران شبیخون بزند .
            کبوده وقتی هوا تاریک شد به سوی لشکرگاه ایران راه افتاد ، بهرام آن شب ، طلایه و مراقب سپاه ایران بود . وقتی کبوده نزدیک سپاه ایران رسید ، اسب وی شیهه کشید ، بهرام که آماده بود صدای شیهه اسب را شنید و مراقب و هشیار بود که کبوده را از دور دید و تیری بسوی وی انداخت که تیر بر کمر کبوده اصابت کرد و کبوده از اسب فروافتاد . بهرام بالای سرش آمد و از وی پرسید چه کسی ترا فرستاده است؟ کبوده گفت : مرا تژاو فرستاده که فرمانده دژ است . بهرام کبوده را کشت و خبر را به سپاه ایران رساند .
            در این مرحله افراسیاب از ورود سپاه ایران به سرزمین توران مطلع شد و لشکر بسیاری به فرماندهی پیران برای مقابله با ایرانیان فرستاد . وقتی سپاه توران به دستور پیران ، از بیراه حرکت کرد و در مقابل سپاه ایران قرار گرفت پیران تصمیم گرفت بر سپاه ایران شبیخون بزند . سپاه ایران سرمست از پیشروی و پیروزی های بدست آمده تا آنجا، مشغول خوش گذرانی بودند .
            خبر شد ازیشان به کارآگهان
            به پیران بگفتند یک یک نهان
            نشسته به یک جا سپهدار توس
            زلشکر نه برخاست آواز کوس
            که ایشان همه میگسارند و مست
            شب و روز با جام پُر می به دست
            سوار طلایه ندارد به راه
            بی اندیشه از کارِ توران سپاه
            کارآگهان تورانی به دستور پیران به سپاه ایران نزدیک شدند و اطلاعات لازم را بدست آوردند و به پیران رساندن . وقتی پیران آگهی لازم را بدست آورد به سپاه ایران شبیخون زد و سپاه ایران نیز تا شروع حمله تورانی ها از شبیخون آگاه نشد ، درنتیجه سپاهیان ایران شکست سختی خوردند . یکی از نامداران ایران وضعیت شکست را به اطلاع کیخسرو رساند . کیخسرو فوری دستور داد توس به ایران برگردد و فریبرز فرمانده لشکر باشد .
            فریبرز با فرستادن رهام به سوی پیران از وی درخواست یک ماه متارکه جنگ را کرد ، تا زخمی های لشکر بهبود یابند ، پیران نیز این درخواست را پذیرفت .
            بعد از یک ماه دو لشکر دو باره مقابل هم قرار گرفتند و و حمله از طرفین آغاز شد و جنگ سختی در گرفت ابتدا تورانیان حمله کردند و تا قلب سپاه ایران پیش آمدند و حتی تاج فریبرز را از سرش برداشتند. برای ایرانیان این جنگ سرنوشت ساز بود کشاکش جنگ گودرز به بیژن گفت برو و فریبرز را بگو که با درفش به جلو بیاید تا سپاهیان به جنگ تشویق شوند یا درفش را بدهد که تو بیاوری .
            بیژن به نزد فریبرز رفت و گفت که درفش را بده ولی فریبرز نپذیرفت بیژن عصبانی شد و با شمشیر درفش دو نیم گرد و به دست گفت و به جلوی سپاه آمد و گردان ایرانی برای جنگ و پیروزی دو باره با هم سوگند یاد کردند و حمله را آغاز نمودند.
            بهرام در این حالت نیزه ای برگرفت و به تورانیان حمله کرد و با نوک نیزه تاج شاه را برگرفت و به داخل سپاه آورد :
            برآویخت چون شیر ، بهرام گُرد
            به نیزه بریشان یکی حمله برد
            به نک سنان تاج را برگرفت
            دو لشکر فرومانده اندر شگفت
            ازان شاد گشتند ایران سپاه
            که آورد باز آن نو آیین کلاه
            دراین جنگ تعداد زیادی از دو طرف کشته شدند ولی بازهم پیروزی از آن پیران بود .
            هنگامی که شب فرارسید ، بهرام دوان پیش پدر آمد و گفت زمانی که تاج را با نیزه برمی داشتم یک تازیانه که نام من بر روی آن نوشته شده ، گم شد این تازیانه را ترکان بدست می گیرند و برای من این ننگ است می خواهیم بروم و آن تازیانه را بردارم و بیاورم .
            دوان رفت بهرام پیش پدر
            که ای پهلوان جهان سر بسر
            بدان گه که آن تاج برداشتم
            به نیزه به ابر اندر افراشتم
            یکی تازیانه ز من گم شده ست
            بگیرند بی مایه ترکان به دست
            به بهرام فرخنده باشد فسوس
            جهان پیش چشمش شود آبنوس
            نبشته بدان چرم نام منست
            سپهدار ترکان بگیرد به دست
            مرا این بد از اختر آید همی
            که نامم به خاک اندر آید همی
            گودرز به بهرام گفت بخاطر یک تازیانه جانت را به خطر نینداز ، بهرام در پاسخ گفت :
            چنین گفت بهرام ِ جنگی که من
            نیَم بهتر از دوده و انجمن
            به جایی توان مُرد کاید زمان
            به کژّی چرا بایدم بَد گمان ؟
            گیو گفت: ای برادرمرو ، من تازیانه زیاد دارم و یکی را که دسته اش از سیم و زر است به تو میدهم . بهرام در اینجا جواب بسیار هشیارانه و غرو آفرینی به گیو میدهد و به وی می گوید شما از جنس و رنگ و ظاهر تازیانه صحبت می کنید و من از ننگ و نام خود نگرانم .
            چنین گفت با گیو ، بهرام گرد
            که این ننگ را خُرد نتوان شمرد
            شما را ز رنگ و نگارست گفت
            مرا آن که شد نام با ننگ جفت
            بهرام سوار بر اسپش شد و به رزمگاه رفت ، در رزمگاه گشته شدگان زیادی دید که از دیدن آنها ناراحت شد :
            همی زار بگریست بر کُشتگان
            بران داغدل بخت برگشتگان
            تن ریونیز اندر آن خون و خاک
            شده غرقه خفتان برو چاک چاک
            برو زار بگریست بهرام ِ شیر
            که زار ای سوار جوان دلیر
            در این حالت یک زخمی بهرام را شناخت و وی را صدا کرد ، بهرام نزد وی رفت و زخمش را بست و به او گفت همین جا بمان تا من برگردم و ترا با خودم ببرم ، یک تازیانه اینجا گم کرده ام وقتی یافتم ترا به لشکرگاه می رسانم .
            بهرام در میان کشتگان تازیانه اش را پیدا کرد و از اسب پیاده شد تا تازیانه را بردارد در همین هنگام اسبان سرگردان خروشی کشیدند و اسب بهرام بدنبال اسبهای دیگر فرار کرد . بهرام بدنبال اسب رفت و آنرا گرفت وسوار شد ولی اسب از جای خود حرکت نمی کرد ، بهرام عصبانی شد و با شمشیر بر سر اسب زد و اسب از حرکت بازماند. بناچار پیاده به راه افتاد و سرگردان که چگونه به لشکرگاه برگردد . در همین فاصله ترکان از وجود او مطلع شدند و صد سوار به سوی آو آمد تا او را بگیرند . بهرام متوجه شد و آنها را تیرباران کرد ، ترکان برگشتند . بهرام شروع به جمع آوری تیر از میدان جنگ کرد .
            ترکان نزد پیران رفتند و موضوع را گفتند پیران گفت چه کسی حاضر است برود و بهرام را زنده بگیرد. رویین داوطلب شد و با عده ای سوار به سمت بهرام رفت ، بهرام شروع به تیرباران آنها کرد و یاران و همراهان رویین کشته شدند ، رویین برگشت .
            چو بهرام دید آن که آمد سپاه
            بشد روشنایی ز خورشید و ماه
            برِ تیر بنشست بهرام شیر
            نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
            یکی تیر باران بریشان بکرد
            که شد ماه تانبده چون لاجورد
            چو رویین چنان دید از جا بجست
            یلان را همه کَنده شد پا و دست
            بسستی برِ پهلوان آمدند
            پر از درد و تیره روان آمدند
            که هرگز نیامد چنین کس به جنگ
            به دریا ندیدیم جنگی نهنگ
            چو بشنید پیران غمی گشت سخت
            بلرزید بر سان شاخ درخت
            پیران خودش به میدان رفت و به بهرام گفت من ترا می شناسم تو یاور سیاوش بوده ای و نمی توانی پیاده وبه تنهایی با سربازان بجنگی ، بیا به سمت سپاه توران تا کشته نشوی . بهرام گفت من فقط از تو یک اسب می خواهم تا مرا به گودرز برساند . پیران گفت : که این راه و روش جنگ نیست زیرا من نمی توانم به تو اسب بدهم چون افراسیاب از این موضوع خشمگین خواهد شد پس بهتر است حرف مرا گوش کنی ، ولی بهرام پیشنهاد پیران نپذیرفت و پیران به لشکرگاه برگشت .
            تژاو نزد پیران آمد و گفت من پیاده می روم و با او می جنگم .
            شوم گر پیاده به چنگ آرمش
            هم اندر زمان زیر سنگ آرمش
            چو بهرام را دید نیزه به دست
            یک برخروشید چون پیل مست
            بدو گفت ازین لشکر نامدار
            رهایی نیابی درین کارزار
            به ایران گرازید خواهی همی
            سرت را فرازید خواهی همی
            سران را بُریدی سر ایدر بمان
            هم آید که بر تو سر آید زمان
            به یارانش فرمود کاندر نهید
            به تیر و به زوپین و گُرزَش دهید
            برو انجمن شد یکی لشکری
            هران کس که بود از دلیران سری
            کمان را به زِه کرد بهرام گُرد
            به تیر از جهان روشنایی ببرد
            چو تیر اسپری شد ، سوی نیزه گشت
            چو دریاری خون شد همه کوه و دشت
            چو نیزه قلم شد، به گرز و به تیغ
            همی خون چکانید مانند میغ
            چو رزمش بدین گونه پیوسته شد
            تن پهلوانیّ وی خسته شد
            چو بهرام یل گشت بی زور و تاو
            پسِ پشتِ او اندر آمد تژاو
            یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
            دلیر اندر آمد ز بالا به روی
            جدا شد ز تن دستِ خنجر گذار
            فروماند از جنگ و برگشت کار
            تژاو به جنگ بهرام آمد و پس از مقداری مبارزه بالاخره تژاو با شمشیر ضربتی بر دست بهرام زد و دستش از تن جدا شد و بر زمین افتاد .
            صبح زود گیو به بیژن گفت برادر برنگشت باید به میدان برویم که بدانیم کار بهرام چه شد . دلیران به محل نبرد رفتند و بین کشته ها و زخمی ها بدنبال بهرام میگشتند تا بهرام را با دست جدا شده و غرقه بخون پیدا کردند . بهرام هنوز جان نداده بود و از وای وای دلیران به هوش آمد و به گیو گفت :
            چُنین گفت با گیو کای نامجوی
            مرا چون بپوشی به تابوت روی
            تو کین برادر بخواه از تژاو
            نیارد مگر گاو با شیر تاو
            مرا دید پیران و کینه نجُست
            که با من بُدش عهد و پیمان درست
            همان نامداران و گردان چین
            نجُستند با من از آغاز کین
            تنِ من تژاو جفاپیشه خَست
            نکرد ایچ یادِ نژاد و نشست
            چو بهرام ِگرد این سخن یاد کرد
            ببارید گیو از مژه آبِ زرد
            به دادار دارنده سوگند خَورد
            به خورشید و روز و شب لاجورد
            که جز ترگ رومی نبیند سرم
            مگر کین بهرام باز آورم
            گیو به سوی لشکر توران روانه شد در مسیر او تژاو بعنوان طلایه حضور داشت و چون از دور گیو را دید ، فرار کرد و چون مقداری از بقیه دور شد گیو کمند از فتراک اسب بگشاد و بسوی تژاو انداخت و او را در بند کرد و همانطور دست بسته به سوی بهرام آورد .
            کشانش بیاورد گیو دلیر
            به پیش جگر خسته بهرام شیر
            بدو گفت کاینک سرِ به بها
            مکافات سازم جفا را جفا
            بهرام هنوز زنده بود وقتی تژاو را بدان صورت دید از گیو خواست سرش را نَبُرد ولی وقتی گیو بهرام را چنان زخمی و نزار دید سر تژاو را برید در همان حال بهرام نیز جان بداد .
            بگفت این و بهرام یل جان بداد
            جهان را چنین است ساز و نهاد
            عنان بزرگی هران کس که جُست
            نخستش بباید به خون دست شست
            اگر خود کُشد یا کُشندش بدرد
            به گِرد جهان تا توانی نگرد
            گیو جسد بهرام را به لشگرگاه آورد مطابق رسم ایراینان وی را دفن کردند .
            شد آن لشکر نامور سوگوار
            ز بهرام و از گردش روزگار

            کنون پرشگفتی یکی داستان
            بپیوندم از گفته باستان
            نگه کن که مر سام را روزگار
            چه بازی نمود ای پسر گوش دار
            نبود ایچ فرزند مر سام را
            دلش بود جوینده کام را
            نگاری بد اندر شبستان اوی

            ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
            از آن ماهش امید فرزند بود
            که خورشید چهر و برومند بود
            ز سام نریمان همو بارداشت
            ز بارگران تنش آزار داشت
            ز مادر جدا شد بران چند روز
            نگاری چو خورشید گیتی فروز

            به چهره چنان بود تابنده شید
            ولیکن همه موی بودش سپید
            پسر چون ز مادر بران گونه زاد
            نکردند یک هفته بر سام یاد
            شبستان آن نامور پهلوان
            همه پیش آن خرد کودک نوان
            کسی سام یل را نیارست گفت

            که فرزند پیر آمد از خوب جفت
            یکی دایه بودش به کردار شیر
            بر پهلوان اندر آمد دلیر
            که بر سام یل روز فرخنده باد
            دل بدسگالان او کنده باد
            پس پرده تو در ای نامجوی
            یکی پور پاک آمد از ماه روی
            تنش نقره سیم و رخ چون بهشت

            برو بر نبینی یک اندام زشت
            از آهو همان کش سپیدست موی
            چنین بود بخش تو ای نامجوی
            فرود آمد از تخت سام سوار
            به پرده در آمد سوی نوبهار
            چو فرزند را دید مویش سپید
            ببود از جهان سر به سر ناامید
            سوی آسمان سربرآورد راست
            ز دادآور آنگاه فریاد خواست
            که ای برتر از کژی و کاستی
            بهی زان فزاید که تو خواستی
            اگر من گناهی گران کرده‌ ام
            وگر کیش آهرمن آورده‌ ام
            به پوزش مگر کردگار جهان
            به من بر ببخشاید اندر نهان
            بپیچد همی تیره جانم ز شرم
            بجوشد همی در دلم خون گرم
            چو آیند و پرسند گردنکشان
            چه گویم ازین بچه بدنشان
            چه گویم که این بچه دیو چیست
            پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
            ازین ننگ بگذارم ایران زمین
            نخواهم برین بوم و بر آفرین
            بفرمود پس تاش برداشتند
            از آن بوم و بر دور بگذاشتند
            بجایی که سیمرغ را خانه بود
            بدان خانه این خرد بیگانه بود
            نهادند بر کوه و گشتند باز
            برآمد برین روزگاری دراز
            چنان پهلوان زاده بیگناه
            ندانست رنگ سپید از سیاه
            پدر مهر و پیوند بفگند خوار
            جفا کرد بر کودک شیرخوار
            یکی داستان زد برین نره شیر
            کجا بچه را کرده بد شیر سیر
            که گر من ترا خون دل دادمی
            سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
            که تو خود مرا دیده و هم دلی
            دلم بگسلد گر ز من بگسلی
            چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
            به پرواز بر شد دمان از بنه
            یکی شیرخواره خروشنده دید
            زمین را چو دریای جوشنده دید
            ز خاراش گهواره و دایه خاک
            تن از جامه دور و لب از شیر پاک
            به گرد اندرش تیره خاک نژند
            به سر برش خورشید گشته بلند
            پلنگش بدی کاشکی مام و باب
            مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب
            فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
            بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
            ببردش دمان تا به البرز کوه
            که بودش بدانجا کنام و گروه
            سوی بچگان برد تا بشکرند
            بدان ناله زار او ننگرند
            ببخشود یزدان نیکی‌ دهش
            کجا بودنی داشت اندر بوش
            نگه کرد سیمرغ با بچگان
            بران خرد خون از دو دیده چکان
            شگفتی برو بر فگندند مهر
            بماندند خیره بدان خوب چهر
            شکاری که نازک تر آن برگزید
            که بی‌ شیر مهمان همی خون مزید
            بدین گونه تا روزگاری دراز
            برآورد داننده بگشاد راز
            چو آن کودک خرد پر مایه گشت
            بر آن کوه بر روزگاری گذشت
            یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
            برش کوه سیمین میانش چو غرو
            نشانش پراگنده شد در جهان
            بد و نیک هرگز نماند نهان
            به سام نریمان رسید آگهی
            از آن نیک پی پور با فرهی
            شبی از شبان داغ دل خفته بود
            ز کار زمانه برآشفته بود
            چنان دید در خواب کز هندوان
            یکی مرد بر تازی اسپ دوان
            ورا مژده دادی به فرزند او
            بران برز شاخ برومند او
            چو بیدار شد موبدان را بخواند
            ازین در سخن چندگونه براند
            چه گویید گفت اندرین داستان
            خردتان برین هست همداستان
            هر آنکس که بودند پیر و جوان
            زبان برگشادند بر پهلوان
            که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
            چه ماهی به دریا درون با نهنگ
            همه بچه را پروراننده‌اند
            ستایش به یزدان رساننده‌اند
            تو پیمان نیکی دهش بشکنی
            چنان بی‌گنه بچه را بفگنی
            بیزدان کنون سوی پوزش گرای
            که اویست بر نیکویی رهنمای
            چو شب تیره شد رای خواب آمدش
            از اندیشه دل شتاب آمدش
            چنان دید در خواب کز کوه هند
            درفشی برافراشتندی بلند
            جوانی پدید آمدی خوب روی
            سپاهی گران از پس پشت اوی
            بدست چپش بر یکی موبدی
            سوی راستش نامور بخردی
            یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
            زبان بر گشادی بگفتار سرد
            که ای مرد بیباک ناپاک رای
            دل و دیده شسته ز شرم خدای
            ترا دایه گر مرغ شاید همی
            پس این پهلوانی چه باید همی
            گر آهوست بر مرد موی سپید
            ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
            پس از آفریننده بیزار شو
            که در تنت هر روز رنگیست نو
            پسر گر به نزدیک تو بود خوار
            کنون هست پرورده کردگار
            کزو مهربانتر ورا دایه نیست
            ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
            به خواب اندرون بر خروشید سام
            چو شیر ژیان کاندر آید به دام
            چو بیدار شد بخرد انرا بخواند
            سران سپه را همه برنشاند
            بیامد دمان سوی آن کوهسار
            که افگندگان را کند خواستار
            سراندر ثریا یکی کوه دید
            که گفتی ستاره بخواهد کشید
            نشیمی ازو برکشیده بلند
            که ناید ز کیوان برو بر گزند
            فرو برده از شیز و صندل عمود
            یک اندر دگر ساخته چوب عود
            بدان سنگ خارا نگه کرد سام
            بدان هیبت مرغ و هول کنام
            یکی کاخ بد تارک اندر سماک
            نه از دست رنج و نه از آب و خاک
            ره بر شدن جست و کی بود راه
            دد و دام را بر چنان جایگاه
            ابر آفریننده کرد آفرین
            بمالید رخسارگان بر زمین
            همی گفت کای برتر از جایگاه
            ز روشن روان و ز خورشید و ماه
            گرین کودک از پاک پشت منست
            نه از تخم بد گوهر آهرمنست
            از این بر شدن بنده را دست گیر
            مرین پر گنه را تو اندرپذیر
            چنین گفت سیمرغ با پور سام
            که ای دیده رنج نشیم و کنام
            پدر سام یل پهلوان جهان
            سرافراز تر کس میان مهان
            بدین کوه فرزند جوی آمدست
            ترا نزد او آب روی آمدست
            روا باشد اکنون که بردارمت
            بی‌ آزار نزدیک او آرمت
            به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
            که سیر آمدستی همانا ز جفت
            نشیم تو رخشنده گاه منست
            دو پر تو فر کلاه منست
            چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
            ببینی و رسم کیانی کلاه
            مگر کاین نشیمت نیاید به کار
            یکی آزمایش کن از روزگار
            ابا خویشتن بر یکی پر من
            خجسته بود سایهٔ فر من
            گرت هیچ سختی بروی آورند
            ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند
            برآتش برافگن یکی پر من
            ببینی هم اندر زمان فر من
            که در زیر پرت بپرورده‌ام
            ابا بچگانت برآورده‌ام
            همان گه بیایم چو ابر سیاه
            بی‌ آزارت آرم بدین جایگاه
            فرامش مکن مهر دایه ز دل
            که در دل مرا مهر تو دلگسل
            دلش کرد پدرام و برداشتش
            گرازان به ابر اندر افراشتش
            ز پروازش آورد نزد پدر
            رسیده به زیر برش موی سر
            تنش پیلوار و به رخ چون بهار
            پدر چون بدیدش بنالید زار
            فرو برد سر پیش سیمرغ زود
            نیایش همی بفرین برفزود
            سراپای کودک همی بنگرید
            همی تاج و تخت کئی را سزید
            برو و بازوی شیر و خورشید روی
            دل پهلوان دست شمشیر جوی
            سپیدش مژه دیدگان قیرگون
            چو بسد لب و رخ به مانند خون
            دل سام شد چون بهشت برین
            بران پاک فرزند کرد آفرین
            به من ای پسر گفت دل نرم کن
            گذشته مکن یاد و دل گرم کن
            منم کمترین بنده یزدان پرست
            ازان پس که آوردمت باز دست
            پذیرفته‌ام از خدای بزرگ
            که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
            بجویم هوای تو از نیک و بد
            ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
            تنش را یکی پهلوانی قبای
            بپوشید و از کوه بگزارد پای
            فرود آمد از کوه و بالای خواست
            همان جامه خسرو آرای خواست
            سپه یکسره پیش سام آمدند
            گشاده دل و شادکام آمدند
            تبیره‌ زنان پیش بردند پیل
            برآمد یکی گرد مانند نیل
            خروشیدن کوس با کرنای
            همان زنگ زرین و هندی درای
            سواران همه نعره برداشتند
            بدان خرمی راه بگذاشتند
            چو اندر هوا شب علم برگشاد
            شد آن روی رومیش زنگی نژاد
            بران دشت هامون فرود آمدند
            بخفتند و یکبار دم بر زدند
            چو بر چرخ گردان درفشنده شید
            یکی خیمه زد از حریر سپید
            به شادی به شهر اندرون آمدند
            ابا پهلوانی فزون آمدند@};-

            آخرین ویرایش توسط بهرام خان.؛ 2022/04/20, 18:00.

            نظر

            • دفتردار
              عضو فعال
              • Feb 2013
              • 858

              #8211
              پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

              خیلی از نمادها به سقف قیمت یکساله نزدیک شدن وتردید وترس موجب کندی حرکت شاخص در هفته گذشته شده است. واحتمالا درهفته آینده هم ترس حاکم خواهد بود.
              اما از نیمه دوم اردیبهشت وپایان تعطیلات ونزدیک شدن به مجامع شرکت‌ها رالی جدید شروع می شود.وسقف های یکساله اکثر نمادها شکسته می شود.

              نظر

              • توپ4گوش
                ستاره دار (1)
                • Nov 2020
                • 2505

                #8212
                پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                در اصل توسط بهرام خان. پست شده است View Post
                در دورانهای بعدی پادشاهی کاووس ، روزی از کارآگهان خود شنید که افراسیاب با صد هزار از گزیده ترکان به سوی مرز ایران حرکت کرده است. کاووس ، مهتران و نیکخواهان را در جلسه ای جمع کرد و موضوع نزدیک شدن افراسیاب به مرزهای ایران را بدانها گفت و اضافه کرد خودم باید به جنگ با افراسیاب بروم تا شاید بتوانم او را نابود کنم .
                بزرگان لشکر در پاسخ گفتند با این همه سپاه و سردار ، چرا خودت می خواهی بروی ، سرداری را گزین کن که به جنگ برود ، کاووس گفت من کسی را نمی بینم که تاب مقاومت و توان جنگ با افراسیاب را داشته باشد . سیاوش که در جلسه حضور داشت ، فکر کرد : بهتر است فرماندهی و رفتن به جنگ را قبول کند هم در جنگ لیاقت خود را نشان دهد و هم از مکر و حیله سودابه و گفت و گوی پدر خلاصی یابم .
                سیاوش ازان دل پر اندیشه کرد
                روان را از اندیشه چون بیشه کرد
                بدل گفت من سازم این رزمگاه
                بخوبی بگویم ، بخواهم ز شاه
                مگر کِم رهایی دهد دادگر
                ز سودابه و گفت و گوی پدر
                پس سیاوش برخاست و گفت من این پایگاه و جایگاه جنگ با شاه توران را دارم . کاووس از پیشنهاد سیاوش خوشحال شد و پذیرفت ، آنگاه تهمتن را پیش خود خواند و به وی گفت اگر تو همراه سیاوش به جنگ بروی من خیالم راحت خواهد شد و رستم هم که سیاوش را آموزش داده و پرورده بود ، قبول کرد که با سیاوش در جنگ با افراسیاب همراهی کند .
                سیاوش هم از میان گردان و سپاهیان تعدادی فرمانده که پهلوان و همسن و سال خودش بودند از جمله «بهرام » فرزند گودرز و « زَنگه شاوَران » را انتخاب کرد و با ساز و برگ جنگ ، سپاهی آماده کرد و به سوی توران حرکت کرد .
                سپاه توران و سپاه ایران در شهر بلخ روبروی هم رسیدند و با هم جنگ را شروع کردند و سپاه توران در این جنگ شکست خورد . بعد از این جنگ ، شبی افراسیاب خواب وحشتناکی دید و خوابگذاران در تعبیر خواب وی گفتند که اگر با سیاوش جنگ ادامه پیدا کند سرزمین توران و افراسیاب نابود خواهند شد.
                افراسیاب با مشورت بزرگان لشکر ، به این نتیجه رسید که اگر صلح کند به نفعش تمام خواهد شد ، بنابراین با فرستادن پیغام صلح توسط برادرش گرسیوز ، درخواست صلح کرد . سیاوش با رستم و بزرگان لشکر، مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که با شرط عقب نشینی سپاه توارن تا مرز توران یعنی رود جیحون و به گروگان سپردن صد تن از بستگانش تا تایید نهایی صلح توسط کاووس ، پیمان صلح بسته شود .
                افراسیاب همه شرایط را قبول کرد و از سپاه خود را تا مرز توران عقب بُرد و صد تن بزرگان لشکرش که رستم نام برده بود به گروگان فرستاد ، آنگاه سیاوش با وی پیمان صلح بست . آنگاه رستم را نزد کاووس فرستاد تا وضعیت پیمان صلح را توضیح دهد و تایید کاووس را هم داشته باشند . وقتی رستم به کاخ کاووس رفت و خبر پیمان صلح سیاوش را به کاووس داد . کاووس برآشفته شد و به رستم گفت من شما را برای جنگ فرستاده ام و شما صلح کرده اید . به رستم گفت تو از تن آسانی به سیاوش گفته ای که صلح کند .رستم در جواب گفت تو خودت گفتی در جنگ پیش دستی نکنید و همچنین به همه آنچه که ما می خواستیم بدون جنگ بدست بیاوریم ، با صلح حاصل شد .
                کاووس این مطالب را نپذیرفت و به رستم گفت من توس را برای جنگ می فرستم و سیاوش هم باید گروگانها را به اینجا فرستد تا همه را گردن بزنیم .
                غمی گشت رستم به آواز گفت
                که گردون سر من نیارد نهفت
                اگر توس جنگی تر از رستم است
                چنان دان که رستم به گیتی کم است
                ابا لشکر خویش برگشت و رفت
                سوی سیستان روی بنهاد تفت
                وقتی سیاوش این قضایا را متوجه شد چون نمی خواست از پیمانی که به درستی بسته بود برگردد. دو تن از سرداران بنامهای بهرام و زنگه شاوران که رازدارش بودند فراخواند . بدانهای گفت در همه روزگار زندگی برایم بدی پیش می آورد ، مدتی که درگیر سودابه و مکرهای وی بودم و گذشتن از آتش ، حالا هم که به جنگ آمده ام کاووس به خواسته های خود از جنگ رسیده است بازهم دستور پیمان شکستن و کشتار بیشتر می دهد به این ترتیب که من پیمان صلح بسته ام نمی توانم از پیمان خود برگردم :
                به کین بازگشتن همیدون ز دین
                کشیدن سر از آسمان و زمین
                چنین کی پسندد به من کردگار ؟
                کجا بر دهد گردش روزگار ؟
                شوم گوشه ای جویم اندر جهان
                که نامم ز کاووس گردد نهان
                سیاوش گفت می خواهم به جایی بروم که که دیگر نامم مطرح نباشد . به زنگه شاوران گفت تو این صد گروگان را ببر و به افراسیاب تحویل بده و به او بگو که بگذارد که از کشور توران عبور کنم تا به جایی دیگر از جهان بروم . به بهرام هم گفت این لشکر و بار و بنه را به تو می سپارم که وقتی توس برسد همه را تحویل توس بدهی.
                بهرام و زنگه شاوران از شنیدن گفتار سیاوش بسیار ناراحت شدند :
                چو بهرام بشنید گفتار اوی
                دلش گشت پیچان ز کردار اوی
                ببارید خون زنگه شاوران
                بنفرید بر بوم هاماوران
                پر از غم نشستند هر دو بهم
                روانشان ز گفتار او شد دژم
                بدو گفت بهرام کین رای نیست
                ترا بی پدر در جهان جای نیست
                بهرام به سیاوش گفت دو باره نامه بنویس و از رستم بخواه برگردد و جنگ را ادامه میدهیم . سیاوش پاسخ داد ؛ اول ، که برگشتن از پیمان را درست نمی دانم و دوم ، اگر با پیروزی یا بدون جنگ نزد کاووس برگردم دوباره همان کارهای گذشته ، تکرار خواهد شد .
                سیاوش زنگه شاوران را نزد افراسیاب فرستاد تا اجازه عبور از توران را بگیرد . زنگه شاوران نزد افراسیاب رفت و مطالب روی داده به افراسیاب توضیح داد و درخواست سیاوش را مطرح کرد . افراسیاب با سرداران خود بخصوص پیرانِ سپهسالار مشورت کرد سپس نامه ای به سیاوش نوشت و وی را به توران دعوت کرد .
                سیاوش بعد از رسیدن دعوت افراسیاب ، نامه ای برای پدرش نوشت و همه ناراحتی خود را توضیح داد:
                دو کشور بدین آشتی شاد گشت
                دل شاه چو تیغ پولاد گشت
                نیامد همی هیچ کارش پسند
                گشادن همان و همان بود، بند
                چو چشمش ز دیدار ما گشت سیر
                بر ِ سیر گشته نباشیم دیر
                ز شادی دل ِ او مبادا رها
                شدم من ز غم در دم اژدها
                بعد از نوشتن نامه و ارسال برای کاووس ، به بهرام گفت که همه سپاه را به تو می سپرم تا وقتی توس آمد همه را به وی تحویل دهی و بعد فرماندهان سپاه را جمع کرد و بدانها گفت من از پیران پیغامی خاص دارم و باید به توران بروم ، پس همه تحت فرمان بهرام هستید و از دستورات وی اطاعت کنید.
                سیاوش با سیصد سوار از خاصان و دوستان خود بسوی توران براه افتاد . سیاوش وقتی به توران رسید افراسیاب از وی اسقبال کرد زیرا پیران به وی سفارش کرده بود بهتر است که سیاوش را نگه داریم تا به وی اجازه دهیم که از توران بگذرد .
                پیران از ابتدای ورود سیاوش به توران به وی علاقه نشان داد سیاوش هم در وی حسن نیت می دید و او را مانند پدری پذیرفت . پیران بعد از چندی دختر بزرگ خود بنام جریره را به عقد سیاوش درآورد . بعد از مدتی که سیاوش در توران گذراند ، خود پیران به سیاوش پیشنهاد کرد که بهتر است برای اینکه محبت بین تو افراسیاب بیشتر شود فرنگیس دختر وی را نیز خواستگاری کنی . سیاوش هم پیشنهاد پیران را پذیرفت . پیران از جانب سیاوش به خواستگاری فرنگیس رفت و افراسیاب را برای این وصلت ترغیب کرد . سیاوش با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد .
                حاصل ازدواج سیاوش با جریره ، پسری بود که نامش را « فرود» گذاشتند . حاصل ازدواج سیاوش با فرنگیس که بعد از کشته شدن سیاوش بدنیا آمد ، پسری است که « کیخسرو » نامیده شد . این دو برادر ناتنی تفاوت سنی زیادی با همدیگر ندارند .
                سیاوش با حیله گری و بدگویی گسیوز برادر افراسیاب ، به دست افراسیاب کشته شد و سوگ سیاوش بوجود آمد که داستان آن در تاریخ و ادبیات فارسی ماندگار شد .
                بعد از کشته شدن سیاوش ، کیخسرو بعد از آنکه توسط پیران ، مادرش فرنگیس از مرگ نجات یافت و بعد از بدنیا آمدن نیز با حمایت پیران ، بزرگ شد و بعد به جوانی رسید . کیخسرو که مخفی از افراسیاب رشد یافت .
                گودرز در رویا و خواب دید که فرزند سیاوش زنده است پس گیو را برای جستجوی وی به توران فرستاد . گیو پهلوان ایرانی که هفت سال به صورت ناشناس بدنبال کیخسرو می گشت ، کیخسرو را یافت و به ایران زمین رساند و کیخسرو پادشاه ایران گردید . کیخسرو پس از رسیدن به پادشاهی ، سپاهی بزرگ فراهم کرد و برای جنگ با افراسیاب ( پدر بزرگش که دستور کشتن سیاوش را داد ) به انتقام خون سیاوش به سوی ترکستان گسیل داشت .
                کیخسرو سرداری سپاه ایران را به توس پهلوان ایرانی داد ( توس ابتدا با پادشاهی کیخسرو مخالف بود ) ولی به توس سفارش کرد که در راه گذر به سوی توران به کشاورز و پیشه وران آسیب وارد نیاید و مطلب بعدی اینکه ، برای رسیدن به توران دو راه وجود دارد یک راه ، مسیر کلات است که در دژ کلات برادرم فرود فرمانده است و کسی از ایرانیان را نمی شناسد ، ضمن اینکه کلات راه کوهستانی مشکلی دارد .بنابراین به سوی کلات نروید تا درگیری بوجود نیاید . راه دوم ، مسیر بیایان است که عبور ازآنجا مقداری مشکل است ولی شما از همین مسیر بروید .
                توس قول داد که همه سفارشهای کیخسرو را بجای آورد . سپاه ایران به سوی توران به راه افتاد تا جلوداران سپاه به دو راهی بیابان و کلات رسیدند و همانجا متوقف شدند تا از توس بپرسند که از کدام راه بروند .
                توس به محل دوراهی رسید و به سپاه گفت که از راه کلات بروند ، گودرز و دیگر پهلوان سپاه ، به توس یاد آوری کرد که شاه سفارش کرد که از این راه نرویم ممکن است این موضوع را بشنود و ناراحت گردد. توس جواب داد که من در گذشته از این بیایان رفته ام راه بسیار سختی است ، نگران نباشید از همین مسیر کلات می رویم و مشکلی پیش نخواهد آمد .
                وقتی سپاه به سوی کلات روانه شد به فرود فرمانده کلات ، آگاهی آمد که لشکری به سوی دژ در حرکت است . فرود دستور داد کلیه گله ها و اسب ها را جمع آوری نموده و به دژ بیاورند . تَخواره سردار پیری که با فرود بود به وی گفت این سپاه ، لشکر ایران است که برای جنگ با تورانیان می رود .
                فرود نزد مادرش جریره رفت که چه کار باید انجام دهم . جریره گفت این سپاه برادرت کیخسرو است و برادرت ترا به نام و مشخصات می شناسد و نگران نباش ولی آمادگی داشته باش . فرود از مادر پرسید من نمی دانم با چه کسی گفتگو کنم . جریره گفت از میان آنها سراغ بهرام و زنگه شاوران را بگیر زیرا آنها دوستان پدرت بوده اند . اگر کسی دیگری هم نزدیک دژ شد نام و نشان ازتخوار پُرس .
                جریره چنین گفت با گرد پور
                گه چون گَردِ لشگر ببینی ز دور
                نگه کن سواری ز کنداوران
                چو بهرام و چو زنگۀ شاوران
                نشان خواه ازین دو گوِ سرفراز
                کزیشان مرا و ترا نیست راز
                همیشه سر و نام تو زنده باد
                روان سیاوش فروزنده باد
                ازین هر دو هرگز نگشتی جدا
                کُنارنگ بودند و او پادشا
                تو ایدر برو بی سپه با تَخوار
                مداراین سخن بر دل خویش خوار
                فرود و تخوار به بالای کوهی که بر دره مسلط بود رفتند و عبور سپاه را نگاه می کردند ، تخوار نشان و درفش و نام پهلوانان ایرانی مانند ؛ توس ، فریبرز ، گستهم ، زنگه شاوران ، بیژن ، شیدوش ، گرازه ، فرهاد ، گودرز ، ریونیز و بهرام را یک به یک به فرود نشان داد و آنها را معرفی کرد .
                در این حال که سپاه که از دره عبور میکرد توس در بالای کوه دو نفر را دید و برآشفت و گفت کسی بالا برود ببیند این دو نفر کیستند ، اگر خودی هستند آنها را تنبیه کند و اگر از کاراگهان تورانی هستند ، آنها را بکُشد .
                بهرام گودرز گفت میروم سر کوه و تحقیق کنم . بهرام با اسب به بالای کوه براه افتاد .
                به سالار ، بهرام گودرز گفت
                که این کار بر ما نماند نهفت
                شوم هر چه گفتی به جای آورم
                سر کوه یکسر به پای آورم
                براند اسب جنگی ز پیش گروه
                پر اندیشه بنهاد سر سوی کوه
                هنگام بالا آمدن بهرام ، فرود از تخوار پرسید که این کیست که بی واهمه از ما ، بالا می آید . چون سوار دور بود، تخوار گفت نمی شناسم ولی باید از گودرزیان باشد.
                بهرام چون نزدیک شد از آنها پرسید کی هستید وبر بالای کوه چرا رفته اید ، آیا صدای بوق و کوس سپاه را نمی شنوید و از توس ، ترس ندارید .
                چو بهرام نزدیکتر شد به تیغ
                بغرید برسان غرّنده میغ
                چه مردی بدو گفت بر کوهسار
                ببینی همی لشکر بی شمار
                همی نشنوی نالۀ بوق و کوس
                نترسی ز سالارِ بیدار ، توس؟
                فرود گفت : نرم تر صحبت کن نه تو شیر جنگی هستی و نه من گورِ دشت . از تو سخن می پرسم جوابم را درست بده . سالار لشکر کیست وبه جنگ چه کسی میرود ؟
                بهرام پاسخ داد ؛ سالار لشکر توس پهلوان است که اختر کاویان دارد و همراهانش ؛ گودرز ، رهام ، گیو ، گرازه هستند و به جنگ افراسیاب می روند .
                فرود گفت : از بهرام نامی نبردی ؟ از گودرزیان ما به او شاد هستیم .
                بدو گفت کز چه ز بهرام نام
                نبردی و بگذاشتی کار خام ؟
                ز گودرزیان ما بدوییم شاد
                چرا زو نکردی به لب هیچ یاد
                بهرام گفت : بهرام را چه کسی به تو معرفی کرد ؟ از گودرز و گیو چگونه آگاهی داری ؟
                فرود گفت : نام این افراد را مادرم به من گفته است و همچنین اضافه کرد که بهرام و زنگه شاوران همشیرگان پدر هستند .
                بهرام گفت : تو پسر سیاوش هستی و نامت فرود است .
                فرود گفت : آری فرودم و از آن شاخ افکنده ، رُسته ام.
                بهرام گفت : تنت را نشان بده تا نشان سیاوش را ببینم ( خالی که بر بازوی سیاوش بود)
                فرود پیراهنش بیرون کرد و بهرام آن خال و نشان سیاوش را دید و به نزدیک آن دو آمد و خود را معرفی کرد .
                فرود گفت : سزاوار این کین جستن از افراسیاب ، من هم هستم ، به توس بگو که یک هفته مهمان شود، سپس با یکدیگر برای انتقام خون پدر به جنگ برویم . بهرام در جواب گفت ؛ هر چه تو گفتی به توس می گویم ولی توس خیلی انسان خردمندی نیست چون زمان پادشاهی کیخسرو هم بهانه آورد ، بهر حال ممکن است حرف من را نپذیرد اگر دعوت ترا قبول کرد و حرف من را پذیرفت من خودم دوباره به نزد شما خواهم آمد ، در غیر این صورت ، هر کس دیگر که از کوه بالا آمد ، بدان و آگاه باش که حرف مرا قبول نکرده است.
                بمژده من آیم چو او گشت رام
                ترا پیش لشکر برم شادکام
                وگر جز من ، دیگر آید کسی
                نباید برو بودن ایمن بسی
                فرود یک گرز فیروزه ای داشت که به بهرام هدیه داد و گفت یادگاری نزد خود نگه دار و همدیگر را پدرود کردند .
                چون بهرام نزد توس برگشت به وی گفت : بدان که آن شخص ، فرود پسر سیاوش است و نشان سیاوش بر بدنش را به من نشان داد .
                توس پاسخ داد ؛ که من گفتم او را پیش من آور ، تو رفته و گول او را خورده ای و از یک سوار ترسیدی ، هیهات که از گودرزیان هیچ سودی نمی رسد !
                چنین داد پاسخ ستمکاره توس
                که من دارم این لشکر و بوق و کوس
                ترا گفتم او را به نزد من آر
                سخن را مکن هیچ ازو خواستار
                گر او شهریارست من خود کیَم؟
                بران دژ چه گوید که من برچه آم ؟
                یکی تُرکزاده چو زاغ سیاه
                بدین گونه بگرفت راه سپاه
                نبینم ز خودکامه گودرزیان
                مگر آنکه دارد سپه را زیان
                بهرحال توس به ریونیزکه دامادش بود گفت ؛ برای دستگیری یا کشتن فرود از کوه بالا رود ، تعدادی از سپاهیان هم می خواستند با وی همراهی کنند که بهرام بدانها گفت ؛ آن کسی که آن بالا ایستاده برادر کیخسرو است ، وقتی سپاهیان از این موضوع مطلع شدند ، از رفتن بازگشتند . ریونیز به تنهایی از کوه بالا رفت .
                فرود دید که کسی که بالا می آید بهرام نیست فرود به تخوار گفت ؛ توس آن حرف ها را خوار گرفته است . از تخوار پرسید این کیست ؟ تخوار گفت این داماد توس و نامش ریونیز است و جوانی ریمن و چاپلوس است . فرود گفت اسبش را بزنم یا خودش را ؟ تخوار گفت : خودش را بزن شاید توس به فکر آید. فرود کمان را به دست گرفت و تیری به سوی ریونیز انداخت و تیر بر بدن ریونیز نشست و در دم کشته شد و اسبش به سمت پایین بازگشت .
                توس وقتی کشته شدن ریونیز را دید به زَرَاسپ گفت ؛ به انتقام ریونیز به جنگ فرود از کوه بالا برو.
                فرود از بالا دید که سوار دیگری در حال بالا آمدن است از تخوار پرسید که این سوار کیست . تخوار گفت این زَرَاسپ پسر توس است .
                فرود تیر دیگری بر زراسپ زد که بدنش به کوهه زین دوخته شد و زراسپ از اسب فروافتاد و اسب برگشت .
                توس وقتی این صحنه را دید خودش لباس رزم پوشید و حرکت کرد .
                تخوار به فرود گفت بیا برویم و در دژ را ببندیم ، فرود گفت وقت جنگ است توس بابقیه چه فرقی دارد؟ تخوار پاسخ داد که جوانی نکن ، این توس است و سی هزار سوار دارد . آنها به دژ رفتند و از بالای باروی دژ نزدیک شدن توس را می نگرستند . تخوار گفت اگر می خواهی بزنی اسبش را بزن چون بزرگان پیاده جنگ نمی کنند . فرود تیری بر اسب توس زد و اسب از پای درآمد و توس ناراحت به میان سپاه برگشت .
                گیو از دیدن این وضعیت ناراحت شد و آماده برای رفتن شد . گیو به سمت دژ جلو میرفت که فرود از تخوار پرسید این کیست ؟ تخوار گفت ؛ ای گیو است که در جنگ گذشته دست های نیای تو را بست ، و از جیحون گذشت و برادرت را به ایران رساند ، گیو زره سیاوش را می پوشد و تیر بر آن کارگر نیست . پس تیرت را بر اسبش بزن شاید برگردد . فرود تیری بر اسب گیو زد و و اسب از پای درآمد و گیو نیز برگشت .
                وقتی گیو پیاده برگشت ، بیژن پسر گیو سخن ناخوش به پدر گفت ، پدرش هم عصبانی شد و تازیانه ای بر سرش زد و گفت جنگ باید با اندیشه انجام گیرد . بیژن با دادار دارنده سوگند خورد که زین اسب برندارم تا انتقام زَرَاسب را بگیرم . بیژن نزد گستهم آمد که به من یک اسب قوی بده تا بتوانم از کوه بالا بروم . گستهم گفت اسبی که بتواند جوشن مرا بکشند فقط دو تا مانده است و اگر یکی به تو بدهم و کشته شود من بی اسب خواهم ماند .
                بیژن به گستهم گفت اگر اسب ندهی پیاده خواهم رفت . گستهم دلش به رحم آمد و گفت نمی خواهم مویی از تو کاسته شود برو و هر اسبی که خواستی زین و آماده کن . گیو هم دلش بحال بیژن رحم آمد و دِرع سیاوش را به بیژن داد تا آنرا بپوشد .
                تخوار به فرود گفت این پسر گیو است و تیر بر زره او کارگر نیست چون همان زره گیو را بر تن دارد ، پس تیر را بر اسب او بزن ، در حالی که فرود از دژ خارج شده بود ، بیژن نیز به جنگ پرداخت فرود تیری بر اسب بیژن زد ، اسب از پای درآمد . بیژن پیاده به جنگ ادامه داد و فرود را تعقیب کرد و ضربت شمشیر بر اسب فرود زد که اسب فرود هم از پای درآمد ولی فرود به نزدیک دروازه دژ رسیده بود که سریع خودش را به داخل دژ رساند و دروازه دژ را نگهبانها بستند .
                وقتی از جنگ پهلوانان نتیجه ای حاصل نشد ، بالاخره توس تصمیم گرفت که با سپاه انبوه به دژ حمله کند و همین کار را هم کرد و بر اثر این حمله فرود کشته شد و مادرش جریره نیز خودش را کشت .
                توس به لشکر کشی خود به سمت توران ادامه داد و به کاسه رود رسید و در آنجا گرفتار برف و سرما شد و بعد از مدتی که از شدت برف و سرما کاسته شد به راه خود ادامه داد و به گروگِرد رسید ، گروگِرد نشست پهلوان تورانی بنام تژاو بود . تژاو چوپانی بنام کبوده را همان شب به سوی سپاه ایران فرستاد تا بفهمد که وضعیت سپاه ایران چگونه است تا اگر بتواند بر سپاه ایران شبیخون بزند .
                کبوده وقتی هوا تاریک شد به سوی لشکرگاه ایران راه افتاد ، بهرام آن شب ، طلایه و مراقب سپاه ایران بود . وقتی کبوده نزدیک سپاه ایران رسید ، اسب وی شیهه کشید ، بهرام که آماده بود صدای شیهه اسب را شنید و مراقب و هشیار بود که کبوده را از دور دید و تیری بسوی وی انداخت که تیر بر کمر کبوده اصابت کرد و کبوده از اسب فروافتاد . بهرام بالای سرش آمد و از وی پرسید چه کسی ترا فرستاده است؟ کبوده گفت : مرا تژاو فرستاده که فرمانده دژ است . بهرام کبوده را کشت و خبر را به سپاه ایران رساند .
                در این مرحله افراسیاب از ورود سپاه ایران به سرزمین توران مطلع شد و لشکر بسیاری به فرماندهی پیران برای مقابله با ایرانیان فرستاد . وقتی سپاه توران به دستور پیران ، از بیراه حرکت کرد و در مقابل سپاه ایران قرار گرفت پیران تصمیم گرفت بر سپاه ایران شبیخون بزند . سپاه ایران سرمست از پیشروی و پیروزی های بدست آمده تا آنجا، مشغول خوش گذرانی بودند .
                خبر شد ازیشان به کارآگهان
                به پیران بگفتند یک یک نهان
                نشسته به یک جا سپهدار توس
                زلشکر نه برخاست آواز کوس
                که ایشان همه میگسارند و مست
                شب و روز با جام پُر می به دست
                سوار طلایه ندارد به راه
                بی اندیشه از کارِ توران سپاه
                کارآگهان تورانی به دستور پیران به سپاه ایران نزدیک شدند و اطلاعات لازم را بدست آوردند و به پیران رساندن . وقتی پیران آگهی لازم را بدست آورد به سپاه ایران شبیخون زد و سپاه ایران نیز تا شروع حمله تورانی ها از شبیخون آگاه نشد ، درنتیجه سپاهیان ایران شکست سختی خوردند . یکی از نامداران ایران وضعیت شکست را به اطلاع کیخسرو رساند . کیخسرو فوری دستور داد توس به ایران برگردد و فریبرز فرمانده لشکر باشد .
                فریبرز با فرستادن رهام به سوی پیران از وی درخواست یک ماه متارکه جنگ را کرد ، تا زخمی های لشکر بهبود یابند ، پیران نیز این درخواست را پذیرفت .
                بعد از یک ماه دو لشکر دو باره مقابل هم قرار گرفتند و و حمله از طرفین آغاز شد و جنگ سختی در گرفت ابتدا تورانیان حمله کردند و تا قلب سپاه ایران پیش آمدند و حتی تاج فریبرز را از سرش برداشتند. برای ایرانیان این جنگ سرنوشت ساز بود کشاکش جنگ گودرز به بیژن گفت برو و فریبرز را بگو که با درفش به جلو بیاید تا سپاهیان به جنگ تشویق شوند یا درفش را بدهد که تو بیاوری .
                بیژن به نزد فریبرز رفت و گفت که درفش را بده ولی فریبرز نپذیرفت بیژن عصبانی شد و با شمشیر درفش دو نیم گرد و به دست گفت و به جلوی سپاه آمد و گردان ایرانی برای جنگ و پیروزی دو باره با هم سوگند یاد کردند و حمله را آغاز نمودند.
                بهرام در این حالت نیزه ای برگرفت و به تورانیان حمله کرد و با نوک نیزه تاج شاه را برگرفت و به داخل سپاه آورد :
                برآویخت چون شیر ، بهرام گُرد
                به نیزه بریشان یکی حمله برد
                به نک سنان تاج را برگرفت
                دو لشکر فرومانده اندر شگفت
                ازان شاد گشتند ایران سپاه
                که آورد باز آن نو آیین کلاه
                دراین جنگ تعداد زیادی از دو طرف کشته شدند ولی بازهم پیروزی از آن پیران بود .
                هنگامی که شب فرارسید ، بهرام دوان پیش پدر آمد و گفت زمانی که تاج را با نیزه برمی داشتم یک تازیانه که نام من بر روی آن نوشته شده ، گم شد این تازیانه را ترکان بدست می گیرند و برای من این ننگ است می خواهیم بروم و آن تازیانه را بردارم و بیاورم .
                دوان رفت بهرام پیش پدر
                که ای پهلوان جهان سر بسر
                بدان گه که آن تاج برداشتم
                به نیزه به ابر اندر افراشتم
                یکی تازیانه ز من گم شده ست
                بگیرند بی مایه ترکان به دست
                به بهرام فرخنده باشد فسوس
                جهان پیش چشمش شود آبنوس
                نبشته بدان چرم نام منست
                سپهدار ترکان بگیرد به دست
                مرا این بد از اختر آید همی
                که نامم به خاک اندر آید همی
                گودرز به بهرام گفت بخاطر یک تازیانه جانت را به خطر نینداز ، بهرام در پاسخ گفت :
                چنین گفت بهرام ِ جنگی که من
                نیَم بهتر از دوده و انجمن
                به جایی توان مُرد کاید زمان
                به کژّی چرا بایدم بَد گمان ؟
                گیو گفت: ای برادرمرو ، من تازیانه زیاد دارم و یکی را که دسته اش از سیم و زر است به تو میدهم . بهرام در اینجا جواب بسیار هشیارانه و غرو آفرینی به گیو میدهد و به وی می گوید شما از جنس و رنگ و ظاهر تازیانه صحبت می کنید و من از ننگ و نام خود نگرانم .
                چنین گفت با گیو ، بهرام گرد
                که این ننگ را خُرد نتوان شمرد
                شما را ز رنگ و نگارست گفت
                مرا آن که شد نام با ننگ جفت
                بهرام سوار بر اسپش شد و به رزمگاه رفت ، در رزمگاه گشته شدگان زیادی دید که از دیدن آنها ناراحت شد :
                همی زار بگریست بر کُشتگان
                بران داغدل بخت برگشتگان
                تن ریونیز اندر آن خون و خاک
                شده غرقه خفتان برو چاک چاک
                برو زار بگریست بهرام ِ شیر
                که زار ای سوار جوان دلیر
                در این حالت یک زخمی بهرام را شناخت و وی را صدا کرد ، بهرام نزد وی رفت و زخمش را بست و به او گفت همین جا بمان تا من برگردم و ترا با خودم ببرم ، یک تازیانه اینجا گم کرده ام وقتی یافتم ترا به لشکرگاه می رسانم .
                بهرام در میان کشتگان تازیانه اش را پیدا کرد و از اسب پیاده شد تا تازیانه را بردارد در همین هنگام اسبان سرگردان خروشی کشیدند و اسب بهرام بدنبال اسبهای دیگر فرار کرد . بهرام بدنبال اسب رفت و آنرا گرفت وسوار شد ولی اسب از جای خود حرکت نمی کرد ، بهرام عصبانی شد و با شمشیر بر سر اسب زد و اسب از حرکت بازماند. بناچار پیاده به راه افتاد و سرگردان که چگونه به لشکرگاه برگردد . در همین فاصله ترکان از وجود او مطلع شدند و صد سوار به سوی آو آمد تا او را بگیرند . بهرام متوجه شد و آنها را تیرباران کرد ، ترکان برگشتند . بهرام شروع به جمع آوری تیر از میدان جنگ کرد .
                ترکان نزد پیران رفتند و موضوع را گفتند پیران گفت چه کسی حاضر است برود و بهرام را زنده بگیرد. رویین داوطلب شد و با عده ای سوار به سمت بهرام رفت ، بهرام شروع به تیرباران آنها کرد و یاران و همراهان رویین کشته شدند ، رویین برگشت .
                چو بهرام دید آن که آمد سپاه
                بشد روشنایی ز خورشید و ماه
                برِ تیر بنشست بهرام شیر
                نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
                یکی تیر باران بریشان بکرد
                که شد ماه تانبده چون لاجورد
                چو رویین چنان دید از جا بجست
                یلان را همه کَنده شد پا و دست
                بسستی برِ پهلوان آمدند
                پر از درد و تیره روان آمدند
                که هرگز نیامد چنین کس به جنگ
                به دریا ندیدیم جنگی نهنگ
                چو بشنید پیران غمی گشت سخت
                بلرزید بر سان شاخ درخت
                پیران خودش به میدان رفت و به بهرام گفت من ترا می شناسم تو یاور سیاوش بوده ای و نمی توانی پیاده وبه تنهایی با سربازان بجنگی ، بیا به سمت سپاه توران تا کشته نشوی . بهرام گفت من فقط از تو یک اسب می خواهم تا مرا به گودرز برساند . پیران گفت : که این راه و روش جنگ نیست زیرا من نمی توانم به تو اسب بدهم چون افراسیاب از این موضوع خشمگین خواهد شد پس بهتر است حرف مرا گوش کنی ، ولی بهرام پیشنهاد پیران نپذیرفت و پیران به لشکرگاه برگشت .
                تژاو نزد پیران آمد و گفت من پیاده می روم و با او می جنگم .
                شوم گر پیاده به چنگ آرمش
                هم اندر زمان زیر سنگ آرمش
                چو بهرام را دید نیزه به دست
                یک برخروشید چون پیل مست
                بدو گفت ازین لشکر نامدار
                رهایی نیابی درین کارزار
                به ایران گرازید خواهی همی
                سرت را فرازید خواهی همی
                سران را بُریدی سر ایدر بمان
                هم آید که بر تو سر آید زمان
                به یارانش فرمود کاندر نهید
                به تیر و به زوپین و گُرزَش دهید
                برو انجمن شد یکی لشکری
                هران کس که بود از دلیران سری
                کمان را به زِه کرد بهرام گُرد
                به تیر از جهان روشنایی ببرد
                چو تیر اسپری شد ، سوی نیزه گشت
                چو دریاری خون شد همه کوه و دشت
                چو نیزه قلم شد، به گرز و به تیغ
                همی خون چکانید مانند میغ
                چو رزمش بدین گونه پیوسته شد
                تن پهلوانیّ وی خسته شد
                چو بهرام یل گشت بی زور و تاو
                پسِ پشتِ او اندر آمد تژاو
                یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
                دلیر اندر آمد ز بالا به روی
                جدا شد ز تن دستِ خنجر گذار
                فروماند از جنگ و برگشت کار
                تژاو به جنگ بهرام آمد و پس از مقداری مبارزه بالاخره تژاو با شمشیر ضربتی بر دست بهرام زد و دستش از تن جدا شد و بر زمین افتاد .
                صبح زود گیو به بیژن گفت برادر برنگشت باید به میدان برویم که بدانیم کار بهرام چه شد . دلیران به محل نبرد رفتند و بین کشته ها و زخمی ها بدنبال بهرام میگشتند تا بهرام را با دست جدا شده و غرقه بخون پیدا کردند . بهرام هنوز جان نداده بود و از وای وای دلیران به هوش آمد و به گیو گفت :
                چُنین گفت با گیو کای نامجوی
                مرا چون بپوشی به تابوت روی
                تو کین برادر بخواه از تژاو
                نیارد مگر گاو با شیر تاو
                مرا دید پیران و کینه نجُست
                که با من بُدش عهد و پیمان درست
                همان نامداران و گردان چین
                نجُستند با من از آغاز کین
                تنِ من تژاو جفاپیشه خَست
                نکرد ایچ یادِ نژاد و نشست
                چو بهرام ِگرد این سخن یاد کرد
                ببارید گیو از مژه آبِ زرد
                به دادار دارنده سوگند خَورد
                به خورشید و روز و شب لاجورد
                که جز ترگ رومی نبیند سرم
                مگر کین بهرام باز آورم
                گیو به سوی لشکر توران روانه شد در مسیر او تژاو بعنوان طلایه حضور داشت و چون از دور گیو را دید ، فرار کرد و چون مقداری از بقیه دور شد گیو کمند از فتراک اسب بگشاد و بسوی تژاو انداخت و او را در بند کرد و همانطور دست بسته به سوی بهرام آورد .
                کشانش بیاورد گیو دلیر
                به پیش جگر خسته بهرام شیر
                بدو گفت کاینک سرِ به بها
                مکافات سازم جفا را جفا
                بهرام هنوز زنده بود وقتی تژاو را بدان صورت دید از گیو خواست سرش را نَبُرد ولی وقتی گیو بهرام را چنان زخمی و نزار دید سر تژاو را برید در همان حال بهرام نیز جان بداد .
                بگفت این و بهرام یل جان بداد
                جهان را چنین است ساز و نهاد
                عنان بزرگی هران کس که جُست
                نخستش بباید به خون دست شست
                اگر خود کُشد یا کُشندش بدرد
                به گِرد جهان تا توانی نگرد
                گیو جسد بهرام را به لشگرگاه آورد مطابق رسم ایراینان وی را دفن کردند .
                شد آن لشکر نامور سوگوار
                ز بهرام و از گردش روزگار

                کنون پرشگفتی یکی داستان
                بپیوندم از گفته باستان
                نگه کن که مر سام را روزگار
                چه بازی نمود ای پسر گوش دار
                نبود ایچ فرزند مر سام را
                دلش بود جوینده کام را
                نگاری بد اندر شبستان اوی

                ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
                از آن ماهش امید فرزند بود
                که خورشید چهر و برومند بود
                ز سام نریمان همو بارداشت
                ز بارگران تنش آزار داشت
                ز مادر جدا شد بران چند روز
                نگاری چو خورشید گیتی فروز

                به چهره چنان بود تابنده شید
                ولیکن همه موی بودش سپید
                پسر چون ز مادر بران گونه زاد
                نکردند یک هفته بر سام یاد
                شبستان آن نامور پهلوان
                همه پیش آن خرد کودک نوان
                کسی سام یل را نیارست گفت

                که فرزند پیر آمد از خوب جفت
                یکی دایه بودش به کردار شیر
                بر پهلوان اندر آمد دلیر
                که بر سام یل روز فرخنده باد
                دل بدسگالان او کنده باد
                پس پرده تو در ای نامجوی
                یکی پور پاک آمد از ماه روی
                تنش نقره سیم و رخ چون بهشت

                برو بر نبینی یک اندام زشت
                از آهو همان کش سپیدست موی
                چنین بود بخش تو ای نامجوی
                فرود آمد از تخت سام سوار
                به پرده در آمد سوی نوبهار
                چو فرزند را دید مویش سپید
                ببود از جهان سر به سر ناامید
                سوی آسمان سربرآورد راست
                ز دادآور آنگاه فریاد خواست
                که ای برتر از کژی و کاستی
                بهی زان فزاید که تو خواستی
                اگر من گناهی گران کرده‌ ام
                وگر کیش آهرمن آورده‌ ام
                به پوزش مگر کردگار جهان
                به من بر ببخشاید اندر نهان
                بپیچد همی تیره جانم ز شرم
                بجوشد همی در دلم خون گرم
                چو آیند و پرسند گردنکشان
                چه گویم ازین بچه بدنشان
                چه گویم که این بچه دیو چیست
                پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
                ازین ننگ بگذارم ایران زمین
                نخواهم برین بوم و بر آفرین
                بفرمود پس تاش برداشتند
                از آن بوم و بر دور بگذاشتند
                بجایی که سیمرغ را خانه بود
                بدان خانه این خرد بیگانه بود
                نهادند بر کوه و گشتند باز
                برآمد برین روزگاری دراز
                چنان پهلوان زاده بیگناه
                ندانست رنگ سپید از سیاه
                پدر مهر و پیوند بفگند خوار
                جفا کرد بر کودک شیرخوار
                یکی داستان زد برین نره شیر
                کجا بچه را کرده بد شیر سیر
                که گر من ترا خون دل دادمی
                سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
                که تو خود مرا دیده و هم دلی
                دلم بگسلد گر ز من بگسلی
                چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
                به پرواز بر شد دمان از بنه
                یکی شیرخواره خروشنده دید
                زمین را چو دریای جوشنده دید
                ز خاراش گهواره و دایه خاک
                تن از جامه دور و لب از شیر پاک
                به گرد اندرش تیره خاک نژند
                به سر برش خورشید گشته بلند
                پلنگش بدی کاشکی مام و باب
                مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب
                فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
                بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
                ببردش دمان تا به البرز کوه
                که بودش بدانجا کنام و گروه
                سوی بچگان برد تا بشکرند
                بدان ناله زار او ننگرند
                ببخشود یزدان نیکی‌ دهش
                کجا بودنی داشت اندر بوش
                نگه کرد سیمرغ با بچگان
                بران خرد خون از دو دیده چکان
                شگفتی برو بر فگندند مهر
                بماندند خیره بدان خوب چهر
                شکاری که نازک تر آن برگزید
                که بی‌ شیر مهمان همی خون مزید
                بدین گونه تا روزگاری دراز
                برآورد داننده بگشاد راز
                چو آن کودک خرد پر مایه گشت
                بر آن کوه بر روزگاری گذشت
                یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
                برش کوه سیمین میانش چو غرو
                نشانش پراگنده شد در جهان
                بد و نیک هرگز نماند نهان
                به سام نریمان رسید آگهی
                از آن نیک پی پور با فرهی
                شبی از شبان داغ دل خفته بود
                ز کار زمانه برآشفته بود
                چنان دید در خواب کز هندوان
                یکی مرد بر تازی اسپ دوان
                ورا مژده دادی به فرزند او
                بران برز شاخ برومند او
                چو بیدار شد موبدان را بخواند
                ازین در سخن چندگونه براند
                چه گویید گفت اندرین داستان
                خردتان برین هست همداستان
                هر آنکس که بودند پیر و جوان
                زبان برگشادند بر پهلوان
                که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
                چه ماهی به دریا درون با نهنگ
                همه بچه را پروراننده‌اند
                ستایش به یزدان رساننده‌اند
                تو پیمان نیکی دهش بشکنی
                چنان بی‌گنه بچه را بفگنی
                بیزدان کنون سوی پوزش گرای
                که اویست بر نیکویی رهنمای
                چو شب تیره شد رای خواب آمدش
                از اندیشه دل شتاب آمدش
                چنان دید در خواب کز کوه هند
                درفشی برافراشتندی بلند
                جوانی پدید آمدی خوب روی
                سپاهی گران از پس پشت اوی
                بدست چپش بر یکی موبدی
                سوی راستش نامور بخردی
                یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
                زبان بر گشادی بگفتار سرد
                که ای مرد بیباک ناپاک رای
                دل و دیده شسته ز شرم خدای
                ترا دایه گر مرغ شاید همی
                پس این پهلوانی چه باید همی
                گر آهوست بر مرد موی سپید
                ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
                پس از آفریننده بیزار شو
                که در تنت هر روز رنگیست نو
                پسر گر به نزدیک تو بود خوار
                کنون هست پرورده کردگار
                کزو مهربانتر ورا دایه نیست
                ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
                به خواب اندرون بر خروشید سام
                چو شیر ژیان کاندر آید به دام
                چو بیدار شد بخرد انرا بخواند
                سران سپه را همه برنشاند
                بیامد دمان سوی آن کوهسار
                که افگندگان را کند خواستار
                سراندر ثریا یکی کوه دید
                که گفتی ستاره بخواهد کشید
                نشیمی ازو برکشیده بلند
                که ناید ز کیوان برو بر گزند
                فرو برده از شیز و صندل عمود
                یک اندر دگر ساخته چوب عود
                بدان سنگ خارا نگه کرد سام
                بدان هیبت مرغ و هول کنام
                یکی کاخ بد تارک اندر سماک
                نه از دست رنج و نه از آب و خاک
                ره بر شدن جست و کی بود راه
                دد و دام را بر چنان جایگاه
                ابر آفریننده کرد آفرین
                بمالید رخسارگان بر زمین
                همی گفت کای برتر از جایگاه
                ز روشن روان و ز خورشید و ماه
                گرین کودک از پاک پشت منست
                نه از تخم بد گوهر آهرمنست
                از این بر شدن بنده را دست گیر
                مرین پر گنه را تو اندرپذیر
                چنین گفت سیمرغ با پور سام
                که ای دیده رنج نشیم و کنام
                پدر سام یل پهلوان جهان
                سرافراز تر کس میان مهان
                بدین کوه فرزند جوی آمدست
                ترا نزد او آب روی آمدست
                روا باشد اکنون که بردارمت
                بی‌ آزار نزدیک او آرمت
                به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
                که سیر آمدستی همانا ز جفت
                نشیم تو رخشنده گاه منست
                دو پر تو فر کلاه منست
                چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
                ببینی و رسم کیانی کلاه
                مگر کاین نشیمت نیاید به کار
                یکی آزمایش کن از روزگار
                ابا خویشتن بر یکی پر من
                خجسته بود سایهٔ فر من
                گرت هیچ سختی بروی آورند
                ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند
                برآتش برافگن یکی پر من
                ببینی هم اندر زمان فر من
                که در زیر پرت بپرورده‌ام
                ابا بچگانت برآورده‌ام
                همان گه بیایم چو ابر سیاه
                بی‌ آزارت آرم بدین جایگاه
                فرامش مکن مهر دایه ز دل
                که در دل مرا مهر تو دلگسل
                دلش کرد پدرام و برداشتش
                گرازان به ابر اندر افراشتش
                ز پروازش آورد نزد پدر
                رسیده به زیر برش موی سر
                تنش پیلوار و به رخ چون بهار
                پدر چون بدیدش بنالید زار
                فرو برد سر پیش سیمرغ زود
                نیایش همی بفرین برفزود
                سراپای کودک همی بنگرید
                همی تاج و تخت کئی را سزید
                برو و بازوی شیر و خورشید روی
                دل پهلوان دست شمشیر جوی
                سپیدش مژه دیدگان قیرگون
                چو بسد لب و رخ به مانند خون
                دل سام شد چون بهشت برین
                بران پاک فرزند کرد آفرین
                به من ای پسر گفت دل نرم کن
                گذشته مکن یاد و دل گرم کن
                منم کمترین بنده یزدان پرست
                ازان پس که آوردمت باز دست
                پذیرفته‌ام از خدای بزرگ
                که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
                بجویم هوای تو از نیک و بد
                ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
                تنش را یکی پهلوانی قبای
                بپوشید و از کوه بگزارد پای
                فرود آمد از کوه و بالای خواست
                همان جامه خسرو آرای خواست
                سپه یکسره پیش سام آمدند
                گشاده دل و شادکام آمدند
                تبیره‌ زنان پیش بردند پیل
                برآمد یکی گرد مانند نیل
                خروشیدن کوس با کرنای
                همان زنگ زرین و هندی درای
                سواران همه نعره برداشتند
                بدان خرمی راه بگذاشتند
                چو اندر هوا شب علم برگشاد
                شد آن روی رومیش زنگی نژاد
                بران دشت هامون فرود آمدند
                بخفتند و یکبار دم بر زدند
                چو بر چرخ گردان درفشنده شید
                یکی خیمه زد از حریر سپید
                به شادی به شهر اندرون آمدند
                ابا پهلوانی فزون آمدند@};-

                در اصل توسط بهرام خان. پست شده است View Post
                نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول




                چونکه بهرام شد نشاط پرست
                دیده در نقش هفت پیکر بست


                روز شنبه ز دیر شماسی
                خیمه زد در سواد عباسی


                سوی گنبد سرای غالیه فام
                پیش بانوی هند شد به سلام


                تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
                عود سازی و عطرسازی کرد


                چون برافشاند شب به سنت شاه
                بر حریر سپید مشک سیاه


                شاه ازان نوبهار کشمیری
                خواست بوئی چو باد شبگیری


                تا ز درج گهر گشاید قند
                گویدش مادگانه لفظی چند


                زان فسانه که لب پر آب کند
                مست را آرزوی خواب کند


                آهوی ترک چشم هندو زاد
                نافه مشک را گره بگشاد


                گفت از اول که پنج نوبت شاه
                باد بالای چار بالش ماه


                تا جهان ممکنست جانش باد
                همه سرها بر آستانش باد


                هرچه خواهد که آورد در چنگ
                دولتش را در آن مباد درنگ


                چون دعا ختم کرد برد سجود
                برگشاد از شکر گوارش عود


                گفت و از شرم در زمین می‌دید
                آنچه زان کس نگفت و کس نشنید


                که شنیدم به خردی از خویشان
                خرده‌کاران و چابک‌اندیشان


                که ز کدبانوان قصر بهشت
                بود زاهد زنی لطیف سرشت


                آمدی در سرای ما هر ماه
                سر به سر کسوتش حریر سیاه


                بازجستند کز چه ترس و چه بیم
                در سوادی تو ای سبیکه سیم


                به که ما را به قصه یار شوی
                وین سیه را سپید کار شوی


                بازگوئی ز نیک خواهی خویش
                معنی آیت سیاهی خویش


                زن چو از راستی ندید گزیر
                گفت کاحوال این سیاه حریر


                چونکه ناگفته باز نگذارید
                گویم ارزان که باورم دارید


                من کنیز فلان ملک بودم
                که ازو گرچه مرد خوشنودم


                ملکی بود کامگار و بزرگ
                ایمنی داده میش را با گرگ


                رنجها دیده باز کوشیده
                وز تظلم سیاه پوشیده


                فلک از طالع خروشانش
                خوانده شاه سیاه پوشانش


                داشت اول ز جنس پیرایه
                سرخ و زردی عجب گرانمایه


                چون گل باغ بود مهمان دوست
                خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست


                میهمانخانه‌ای مهیا داشت
                کزثری روی در ثریا داشت


                خوان نهاده بساط گسترده
                خادمانی به لطف پرورده


                هرکه آمد لگام گیر شدند
                به خودش میهمان پذیر شدند


                چون به ترتیب خوان نهادندش
                در خور پایه نزل دادندش


                شاه پرسید ازو حکایت خویش
                هم ز غربت هم از ولایت خویش


                آن مسافر هران شگفت که دید
                شاه را قصه کرد و شاه شنید


                همه عمرش بران قرار گذشت
                تا نشد عمرش از قرار نگشت


                مدتی گشت ناپدید از ما
                سر چو سیمرغ درکشید از ما


                چون بر این قصه برگذشت بسی
                زو چو عنقانشان نداد کسی


                ناگهان روزی از عنایت بخت
                آمد آن تاجدار بر سر تخت


                از قبا و کلاه و پیرهنش
                پای تا سر سیاه بود تنش


                تا جهان داشت تیزهوشی کرد
                بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد


                در سیاهی چو آب حیوان زیست
                کس نگفتش که این سیاهی چیست


                شبی از مشفقی و دلداری
                کردم آن قبله را پرستاری


                بر کنارم نهاد پای به مهر
                گله می‌کرد از اختران سپهر


                کاسمان بین چه ترکتازی کرد
                با چو من خسروی چه بازی کرد


                از سواد ارم برید مرا
                در سواد قلم کشید مرا


                کس نپرسید کان سواد کجاست
                بر سر سیمت این سواد چراست


                پاسخ شاه را سگالیدم
                روی در پای شاه مالیدم


                گفتم ای دستگیر غم‌خواران
                بهترین همه جهانداران


                بر زمین یاریی کرا باشد
                کاسمان را به تیشه بتراشد


                باز پرسیدن حدیث نهفت
                هم تو دانی و هم توانی گفت


                صاحب من مرا چو محرم یافت
                لعل را سفت و نافه را بشکافت


                گفت چون من در این جهانداری
                خو گرفتم به میهمانداری


                از بد و نیک هرکرا دیدم
                سرگذشتی که داشت پرسیدم


                روزی آمد غریبی از سر راه
                کفش و دستار و جامه هرسه سیاه


                نزل او چون به شرط فرمودم
                خواندم و حشمتش بیفزودم


                گفتم ای من نخوانده نامه تو
                سیه از بهر چیست جامه تو


                گفت بگذار از این سخن بگذر
                که ز سیمرغ کس نداد خبر


                گفتمش بازگو بهانه مگیر
                خبرم ده ز قیروان و ز قیر


                گفت باید که داریم معذور
                کارزوئیست این ز گفتن دور


                زین سیاهی خبر ندارد کس
                مگر آن کاین سیاه دارد و بس


                کردمش لابهای پنهانی
                من عراقی و او خراسانی


                با وی از هیچ لابه در نگرفت
                پرده از روی کار بر نگرفت


                چون زحد رفت خواستاری من
                شرمش آمد ز بیقراری من


                گفت شهریست در ولایت چین
                شهری آراسته چو خلد برین


                نام آن شهر شهر مدهوشان
                تعزیت خانه سیه پوشان


                مردمانی همه به صورت ماه
                همه چون ماه در پرند سیاه


                هرکه زان شهر باده‌نوش کند
                آن سوادش سیاه‌پوش کند


                آنچه در سر نبشت آن سلبست
                گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست


                گر به خون گردنم بخواهی سفت
                بیشتر زین سخن نخواهم گفت


                این سخن گفت و رخت بر خر بست
                آرزوی مرا در اندر بست


                چون بران داستان غنود سرم
                داستان گوی دور شد ز برم


                قصه گو رفت و قصه ناپیدا
                بیم آن بد که من شوم شیدا


                چند ازین قصه جستجو کردم
                بیدق از هر سوئی فرو کردم


                بیش از آن کرده بود فرزین بند
                که بر آن قلعه بر شوم به کمند


                دادم اندیشه را به صبر فریب
                تا شکیبد دلم نداد شکیب


                چند پرسیدم آشکار و نهفت
                این خبر کس چنانکه بود نگفت


                عاقبت مملکت رها کردم
                خویشی از خانه پادشا کردم


                بردم از جامه و جواهر و گنج
                آنچه ز اندیشه باز دارد رنج


                نام آن شهر باز پرسیدم
                رفتم وآنچه خواستم دیدم


                شهری آراسته چو باغ ارم
                هریک از مشک برکشیده علم


                پیکر هریکی سپید چو شیر
                همه در جامه سیاه چو قیر


                در سرائی فرو نهادم رخت
                بر نهادم ز جامه تخت به تخت


                جستم احوال شهر تا یک سال
                کس خبر وا نداد ازآن احوال


                چون نظر ساختم ز هر بابی
                دیدم آزاده مرد قصابی


                خوب روی و لطیف و آهسته
                از بد هر کسی زبان بسته


                از نکوئی و نیک رائی او
                راه جستم به آشنائی او


                چون بهم صحبتش پیوستم
                به کله داریش کمر بستم


                دادمش نقدهای رو تازه
                چیزهائی برون ز اندازه


                روز تا روز قدرش افزودم
                آهنی را به زر بر اندودم


                کردمش صید خویش موی به موی
                گه به دنیا و گه به دیبا روی


                مرد قصاب از آن زرافشانی
                صید من شد چو گاو قربانی


                آنچنان کردمش به دادن گنج
                کامد از بار آن خزانه به رنج


                برد روزی مرا به خانه خویش
                کرد برگی ز رسم و عادت بیش


                اولم خوان نهاد و خورد آورد
                خدمتی خوب در نورد آورد


                هرچه بایست بود بر خوانش
                به جز از آرزوی مهمانش


                چون ز هرگونه خوردها خوردیم
                سخن از هر دری فرو کردیم


                میزبان چون ز کار خوان پرداخت
                بیش از اندازه پیشکشها ساخت


                وانچه من دادمش به هم پیوست
                پیشم آورد و عذر خواه نشست


                گفت چندین نورد گوهر و گنج
                بر نسنجیده هیچ گوهر سنج


                من که قانع شدم به اندک سود
                این همه دادنم ز بهر چه بود


                چیست پاداش این خداوندی
                حکم کن تا کنم کمربندی


                جان یکی دارم ار هزار بود
                هم در این کفه کم عیار بود


                گفتم ای خواجه این غلامی چیست
                پخته‌تر پیشم آی خامی چیست


                در ترازوی مرد با فرهنگ
                این محقر چه وزن دارد و سنگ


                به غلامان دست پروردم
                به کرشمه اشارتی کردم


                تا دویدند و از خزانه خاص
                آوریدند نقدهای خلاص


                زان گرانمایه نقدهای درست
                بیش از آن دادمش که بود نخست


                مرد کاگه نبد ز نازش من
                در خجالت شد از نوازش من


                گفت من خود ز وامداری تو
                نرسیدم به حق گزاری تو


                دادیم نعمتی دگرباره
                جای شرمست چون کنم چاره


                داده‌ای تو نه زان نهادم پیش
                تا رجوع افتدت به داده خوش


                زان نهادم که این چنین گنجی
                نبود بی جزا و پارنجی


                چون تو بر گنج گنج افزودی
                من خجل گشتم ار تو خشنودی


                حاجتی گر به بنده هست بیار
                ور نه اینها که داده‌ای بر دار


                چون قوی دل شدم به یاری او
                گشتم آگه ز دوستداری او


                باز گفتم بدو حکایت خویش
                قصه شاهی و ولایت خویش


                کز چه معنی بدین طرف راندم
                دست بر پادشاهی افشاندم


                تا بدانم که هر که زین شهرند
                چه سبب کز نشاط بی‌بهرند


                بی‌مصیبت به غم چرا کوشند
                جامهای سیه چرا پوشند


                مرد قصاب کاین سخن بشنید
                گوسپندی شد و ز گرگ رمید


                ساعتی ماند چون رمیده دلان
                دیده بر هم نهاده چون خجلان


                گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
                دهمت آنچنانکه هست جواب


                شب چو عنبر فشاند بر کافور
                گشت مردم ز راه مردم دور


                گفت وقتست کانچه می‌خواهی
                بینی و یابی از وی آگاهی


                خیز ا بر تو راز بگشایم
                صورت نانموده بنمایم


                این سخن گفت و شد ز خانه برون
                شد مرا سوی راه راهنمون


                او همی شد من غریب از پس
                وز خلایق نبود با ما کس


                چون پری زاد می برید مرا
                سوی ویرانه‌ای کشید مرا


                چون در آن منزل خراب شدیم
                چون پری هردو در نقاب شدیم


                سبدی بود در رسن بسته
                رفت و آورد پیشم آهسته


                بسته کرده رسن در آن پرگار
                اژدهائی به گرد سله مار


                گفت یک دم درین سبد بنشین
                جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین


                تا بدانی که هرکه خاموشست
                از چه معنی چنین سیه پوشست


                آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
                ننماید مگر که این سبدت


                چون دمی دیدم از خلل خالی
                در نشستم در آن سبد حالی


                چون تنم در سبد نوا بگرفت
                سبدم مرغ شد هوا بگرفت


                به طلسمی که بود چنبر ساز
                برکشیدم به چرخ چنبر باز


                آن رسن کش به لیمیا سازی
                من بیچاره در رسن بازی


                شمع وارم رسن به گردن چست
                رسنم سخت بود و گردن سست


                چون اسیری ز بخت خود مهجور
                رسن از گردنم نمی‌شد دور


                من شدم بر خره به گردن خرد
                خر بختم شد و رسن را برد


                گرچه بود از رسن به تاب تنم
                رشته جان نشد جز آن رسنم


                بود میلی برآوریده به ماه
                که ز بر دیدنش فتاد کلاه


                چون رسید آن سبد به میل بلند
                رسنم را گره رسید به بند


                کار سازم شد و مرا بگذاشت
                کرم افغان بسی و سود نداشت


                زیر و بالا چو در جهان دیدم
                خویشتن را بر آسمان دیدم


                آسمان بر سرم فسون خوانده
                من معلق چو آسمان مانده


                زان سیاست که جان رسید به ناف
                دیده در کار ماند زهره شکاف


                سوی بالا دلم ندید دلیر
                زهره آن کرا که بیند زیر


                دیده بر هم نهادم از سر بیم
                کرده خود را به عاجزی تسلیم


                در پشیمانی از فسانه خویش
                آرزومند خویش و خانه خویش


                هیچ سودم نه زان پشیمانی
                جز خدا ترسی و خدا خوانی


                چون بر آمد بر این زمانی چند
                بر سر آن کشیده میل بلند


                مرغی آمد نشست چون کوهی
                کامدم زو به دل در اندوهی


                از بزرگی که بود سرتاپای
                میل گفتی در اوفتاده ز جای


                پر و بالی چو شاخهای درخت
                پایها بر مثال پایه تخت


                چون ستونی کشیده منقاری
                بیستونی و در میان غاری


                هردم آهنگ خارشی می‌کرد
                خویشتن را گزارشی می‌کرد


                هر پری را که گرد می‌انگیخت
                نافه مشک بر زمین می‌ریخت


                هر بن بال را که می‌خارید
                صدفی ریخت پر ز مروارید


                او شده بر سرین من در خواب
                من در او مانده چون غریق در آن


                گفتم ار پای مرغ را گیرم
                زیر پای آورد چو نخجیرم


                ور کنم صبر جای پر خطر است
                کافتم زیر و محنتم زبر است


                بی‌وفائی ز ناجوان مردی
                کرد با من دمی بدین سردی


                چه غرض بودش از شکنجه من
                کاین چنین خرد کرد پنجه من


                مگر اسباب من ز راهش برد
                به هلاکم بدین سبب بسپرد


                به که در پای مرغ پیچم دست
                زین خطر گه بدین توانم رست


                چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
                مرغ و هر وحشیی که بود رمید


                دل آن مرغ نیز تاب گرفت
                بال برهم زد و شتاب گرفت


                دست بردم به اعتماد خدای
                و آن قوی پای را گرفتم پای


                مرغ پا گرد کرد و بال گشاد
                خاکیی را بر اوج برد چو باد


                ز اول صبح تا به نیمه روز
                من سفر ساز و او مسافر سوز


                چون به گرمی رسید تابش مهر
                بر سر ما روانه گشت سپهر


                مرغ با سایه هم نشستی کرد
                اندک اندک نشاط پستی کرد


                تا بدانجای کز چنان جائی
                تا زمین بود نیزه بالائی


                بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر
                لخلخه کرده از گلاب و عبیر


                من بر آن مرغ صد دعا کردم
                پایش از دست خود رهاکردم


                اوفتادم چو برق با دل گرم
                بر گلی نازک و گیاهی نرم


                ساعتی نیک ماندم افتاده
                دل به اندیشه‌های بد داده


                چون از آن ماندگی برآسودم
                شکر کردم که بهترک بودم


                باز کردم نظر به عادت خویش
                دیدم آن جایگاه را پس و پیش


                روضه‌ای دیدم آسمان زمیش
                نارسیده غبار آدمیش


                صدهزاران گل شکفته درو
                سبزه بیدار و آب خفته درو


                هر گلی گونه گونه از رنگی
                بوی هر گلی رسیده فرسنگی


                زلف سنبل به حلقه‌های کمند
                کرده جعد قرنفلش را بند


                لب گل را به گاز برده سمن
                ارغوان را زبان بریده چمن


                گرد کافور و خاک عنبر بود
                ریگ زر سنگلاخ گوهر بود


                چشمه‌هائی روان بسان گلاب
                در میانش عقیق و در خوشاب


                چشمه‌ای کاین حصار پیروزه
                کرده زو آب و رنگ دریوزه


                ماهیان در میان چشمه آب
                چون درمهای سیم در سیماب


                کوهی از گرد او زمرد رنگ
                بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ


                همه یاقوت سرخ بد سنگش
                سرخ گشته خدنگش از رنگش


                صندل و عود هر سوئی بر پای
                باد ازو عود سوز و صندل سای


                حور سر در سرشتش آورده
                سر گزیت از بهشتش آورده


                ارم آرام دل نهادش نام
                خوانده مینوش چرخ مینو فام


                من که دریافتم چنین جائی
                شاد گشتم چو گنج پیمائی


                از نکوئی در او عجب ماندم
                بر وی الحمدللهی خواندم


                گردبر گشتم از نشیب و فراز
                دیدم آن روضه‌های دیده نواز


                میوه‌های لذیذ می‌خوردم
                شکر نعمت پدید می‌کردم


                عاقبت رخت بستم از شادی
                زیر سروی چو سرو آزادی


                تا شب آنجایگه قرارم بود
                نشدم گر هزار کارم بود


                اندکی خوردم اندکی خفتم
                در همه حال شکر می‌گفتم


                چون شب آرایشی دگرگون ساخت
                کحلی اندوخت قرمزی انداخت


                بر سر کوه مهر تافته تافت
                زهره صبح چون شکوفه شکافت


                بادی آمد ز ره فشاند غبار
                بادی آسوده‌تر ز باد بهار


                ابری آمد چو ابر نیسانی
                کرد بر سبزها در افشانی


                راه چون رفته گشت و نم زده شد
                همه راه از بتان چو بتکده شد


                دیدم از دور صدهزاران حور
                کز من آرام و صابری شد دور


                یک جهان پر نگار نورانی
                روح‌پرور چو راح ریحانی


                هر نگاری بسان تازه بهار
                همه در دستها گرفته نگار


                لب لعلی چو لاله در بستان
                لعلشان خونبهای خوزستان


                دست و ساعد پر از علاقه زر
                گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر


                شمعهائی به دست شاهانه
                خالی از دود و گاز و پروانه


                آمدند از کشی و رعنائی
                با هزاران هزار زیبائی


                بر سر آن بتان حور سرشت
                فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت


                فرش انداختند و تخت زدند
                راه صبرم زدند و سخت زدند


                چون زمانی بر این گذشت نه دیر
                گفتی آمد مه از سپهر به زیر


                آفتابی پدید گشت از دور
                کاسمان ناپدید گشت از نور


                گرد بر گرد او چو حور و پری
                صدهزاران ستاره سحری


                سرو بود او کنیزکان چمنش
                او گل سرخ و آن بتان سمنش


                هر شکر پاره شمعی اندر دست
                شکر و شمع خوش بود پیوست


                پر سهی سرو گشت باغ همه
                شب چراغان با چراغ همه


                آمد آن بانوی همایون بخت
                چون عروسان نشست بر سر تخت


                عالم آسوده یکسر از چپ و راست
                چون نشست او قیامتی برخاست


                پس به یک لحظه چون نشست به جای
                برقع از رخ گشود و موزه ز پای


                شاهی آمد برون ز طارم خویش
                لشگر روم و زنگش از پس و پیش


                رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
                رزمه روم داد و بزمه زنگ


                تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
                همه سروی ز خاک و او از نور


                بود لختی چو گل سرافکنده
                به جهان آتش در افکنده


                چون زمانی گذشت سر برداشت
                گفت با محرمی که دربر داشت


                که ز نامحرمان خاک‌پرست
                می‌نماید که شخصی اینجاهست


                خیز و بر گرد گرد این پرگار
                هرکه پیش آیدت به پیش من آر


                آن پریزاده در زمان برخاست
                چون پری می‌پرید از چپ و راست


                چون مرا دید ماند از آن بشگفت
                دستگیرانه دست من بگرفت


                گفت برخیز تا رویم چو دود
                بانوی بانوان چنین فرمود


                من بدان گفته هیچ نفزودم
                کارزومند آن سخن بودم


                پر گرفتم چو زاغ با طاوس
                آمدم تا به جلوه‌گاه عروس


                پیش رفتم ز روی چالاکی
                خاک بوسیدمش من خاکی


                خواستم تا به پای بنشینم
                در صف زیر جای بگزینم


                گفت برخیز جای جای تو نیست
                پایه بندگی سزای تو نیست


                پیش چون من حریف مهمان دوست
                جای مهمان ز مغز به که ز پوست


                خاصه خوبی و آشنا نظری
                دست پرورد رایض هنری


                بر سریر آی و پیش من بنشین
                سازگارست ماه با پروین


                گفتم ای بانوی فریشته خوی
                با چو من بنده این حدیث مگوی


                تخت بلقیس جای دیوان نیست
                مرد آن تخت جز سلیمان نیست


                من که دیوی شدم بیابانی
                چون کنم دعوی سلیمانی


                گفت نارد بها بهانه مگیر
                با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر


                همه جای آن تست و حکم تراست
                لیک با من نشست باید و خاست


                تا شوی آگه ز نهانی من
                بهره یابی ز مهربانی من


                گفتمش همسر تو سایه تست
                تاج من خاک تخت پایه تست


                گفت سوگندها به جان و سرم
                که برآیی یکی زمان ببرم


                میهمان منی تو ای سره مرد
                میهمان را عزیز باید کرد


                چون به جز بندگی ندیدم رای
                ایستادم چو بندگان بر پای


                خادمی دست من گرفت به ناز
                بر سریرم نشاند و آمد باز


                چون نشستم بر آن سریر بلند
                ماه دیدم گرفتمش به کمند


                با من آن مه به خوش زبانیها
                کرد بسیار مهربانیها


                پس بفرمود کاورند به پیش
                خوان و خوردی ز شرح دادن بیش


                خوان نهادند خازنان بهشت
                خوردهائی همه عبیر سرشت


                خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
                دیده را زو نصیب و جان را قوت


                هرچه اندیشه در گمان آورد
                مطبخی رفت و در میان آورد


                چون فراغت رسیدمان از خورد
                از غذاهای گرم و شربت سرد


                مطرب آمد روانه شد ساقی
                شد طرب را بهانه در باقی


                هر نسفته دری دری می‌سفت
                هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت


                رقص میدان گشاد و دایره بست
                پر در آمد به پای و پویه به دست


                شمع را ساختند بر سر جای
                و ایستادند همچو شمع به پای


                چون ز پا کوفتن برآسودند
                دستبردی به باده بنمودند


                شد به دادن شتاب ساقی گرم
                برگرفت از میان وقایه شرم


                من به نیروی عشق و عذر شراب
                کردم آنها که رطلیان خراب


                وان شکر لب ز روی دمسازی
                باز گفتی نکرد از آن بازی


                چونکه دیدم به مهر خود رایش
                اوفتادم چو زلف در پایش


                بوسه بر پای یار خویش زدم
                تا مکن بیش گفت بیش زدم


                مرغ امید بر نشست به شاخ
                گشت میدان گفتگوی فراخ


                عشق می‌باختم ببوس و به می
                به دلی و هزار جان با وی


                گفتمش دلپسند کام تو چیست
                نامداریت هست نام تو چیست


                گفت من ترک نازنین اندام
                نازنین ترکتاز دارم نام


                گفتم از همدمی و هم کیشی
                نامها را به هم بود خویشی


                ترکتاز است نامت این عجبست
                ترکتازی مرا همین لقبست


                خیز تا ترک‌وار در تازیم
                هندوان را در آتش اندازیم


                قوت جان از می مغانه کنیم
                نقل و می نوش عاشقانه کنیم


                چون می تلخ و نقل شیرین هست
                نقل برخوان نهیم و می بر دست


                یافتم در کرشمه دستوری
                کز میان دور گردد آن دوری


                غمزه می‌گفت وقت بازی تست
                هان که دولت به کار سازی تست


                خنده می‌داد دل که وقت خوشست
                بوسه بستان که یار ناز کشست


                چونکه بر گنج بوسه بارم داد
                من یکی خواستم هزارم داد


                گرم گشتم چنانکه گردد مست
                یار در دست و رفته کار از دست


                خونم اندر جگر به جوش آمد
                ماه را بانگ خون به گوش آمد


                گفت امشب به بوسه قانع باش
                بیش از این رنگ آسمان متراش


                هرچه زین بگذرد روا نبود
                دوست آن به که بی‌وفا نبود


                تا بود در تو ساکنی بر جای
                زلف کش گاز گیر و بوسه ربای


                چون بدانجا رسی که نتوانی
                کز طبیعت عنان بگردانی


                زین کنیزان که هر یکی ماهیست
                شب عشاق را سحرگاهیست


                آنکه در چشم خوبتر یابی
                وارزو را درو نظر یابی


                حکم کن کز خودش کنم خالی
                زیر حکم تو آورم حالی


                تا به مولائیت کمر بندد
                به شبستان خاص پیوندند


                کندت دلبری و دلداری
                هم عروسی و هم پرستاری


                آتشت را ز جوش بنشاند
                آبی از بهر جوی ما ماند


                گر دگر شب عروس نوخواهی
                دهمت بر مراد خود شاهی


                هر شبت زین یکی گهر بخشم
                گر دگر بایدت دگر بخشم


                این سخن گفت و چون ازین پرداخت
                مشفقی کرد و مهربانی ساخت


                در کنیزان خود نهانی دید
                آنکه در خورد مهربانی دید


                پیش خواند و به من سپرد به ناز
                گفت برخیز و هرچه خواهی ساز


                ماه بخشیده دست من بگرفت
                من در آن ماه روی مانده شگفت


                کز شگرفی و دلبری و کشی
                بود یاری سزای نازکشی


                او همی‌رفت و من به دنبالش
                بنده زلف و هندوی خالش


                تا رسیدم به بارگاهی چست
                در نشد تا مرا نبرد نخست


                چون در آن قصر تنگ بار شدیم
                چون بم و زیر سازگار شدیم


                دیدم افکنده بر بساط بلند
                خوابگاهی ز پرنیان و پرند


                شمعهای بساط بزم افروز
                همه یاقوت ساز و عنبر سوز


                سر به بالین بستر آوردیم
                هردو برها ببر در آوردیم


                یافتم خرمنی چو گل دربید
                نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید


                صدفی مهر بسته بر سر او
                مهر بر داشتم ز گوهر او


                بود تا گاه روز در بر من
                پر ز کافور و مشک بستر من


                گاه روز او چو بخت من برخاست
                ساز گرمابه کرد یک یک راست


                غسل گاهم به آبادانی کرد
                کز گهر سرخ بود و از زر زرد


                خویشتن را به آب گل شستم
                در کلاه و کمر چو گل رستم


                آمدم زان نشاطگاه برون
                بود یک‌یک ستاره بر گردون


                در خزیدم به گوشه‌ای خالی
                فرض ایزد گزاردم حالی


                آن عروسان و لعبتان سرای
                همه رفتند و کس نماند به جای


                من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
                بر لب مرغزار و چشمه سرد


                سر نهادم خمار می در سر
                بر گل خشک با گلاله تر


                خفتم از وقت صبح تا گه شام
                بخت بیدار و خواجه خفته به کام


                آهوی شب چو گشت نافه گشای
                صدفی شد سپهر غالیه‌سای


                سر برآوردم از عماری خواب
                بنشستم چو سبزه بر لب آب


                آمد آن ابرو باد چون شب دوش
                این درافشان و آن عبیرفروش


                باد می‌رفت و ابر می‌افشاند
                این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند


                چون شد آن مرغزار عنبر بوی
                آب گل سر نهاد جوی به جوی


                لعبتان آمدند عشرت ساز
                آسمان بازگشت لعبت باز


                تختی از تخته زر آوردند
                تخت پوشی ز گوهر آوردند


                چون شد انگیخته سریر بلند
                بسته شد بر سرش بساط پرند


                بزمی آراستند سلطانی
                زیور بزم جمله نورانی


                شور و آشوبی از جهان برخاست
                آمدند آن جماعت از چپ و راست


                در میان آن عروس یغمائی
                برده از عاشقان شکیبائی


                بر سر تخت شد قرار گرفت
                تخت ازو رنگ نوبهار گرفت


                باز فرمود تا مرا جستند
                نامم از لوح غایبان شستند


                رفتم و بر سریر خواندندم
                هم به آیین خود نشاندندم


                هم به ترتیب و ساز روز دگر
                خوان نهادند و خوردها بر سر


                هر ابائی که در خورد به بساط
                وآورد در خورنده رنگ نشاط


                ساختند آنچنان که باید ساخت
                چونکه هرکس از آن خورش پرداخت


                می نهادند و چنگ ساخته شد
                از زدن رودها نواخته شد


                نوش ساقی و جام نوشگوار
                گرم‌تر کرد عشق را بازار


                در سر آمد نشاط سرمستی
                عشق با باده کرد همدستی


                ترک من رحمت آشکارا کرد
                هندوی خویش را مدارا کرد


                رغبت افزود در نواختنم
                مهربان شد به کار ساختنم


                کرد شکلی به غمزه با یاران
                تا شدند از برش پرستاران


                خلوتی آنچنان و یاری نغز
                تابم از دل در اوفتاد به مغز


                دست بردم چو زلف در کمرش
                درکشیدم چو عاشقان به برش


                گفت هان وقت بی‌قراری نیست
                شب شب زینهار خواری نیست


                گر قناعت کنی به شکر و قند
                گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند


                به قناعت کسی که شاد بود
                تا بود محتشم نهاد بود


                وانکه با آرزو کند خویشی
                اوفتد عاقبت به درویشی


                گفتمش چاره کن ز بهر خدای
                کابم از سر گذشت و خار از پای


                هست زنجیر زلف چون قیرت
                من ز دیوانگان زنجیرت


                در به زنجیر کن ترا گفتم
                تا چو زنجیریان نیاشفتم


                شب به آخر رسید و صبح دمید
                سخن ما به آخری نرسید


                گر کشی جانم از تو نیست دریغ
                اینک اینک سر آنک آنک تیغ


                این همه سر کشیدن از پی چیست
                گل نخندید تا هوا نگریست


                جوی آبی و آب جویت من
                خاکی و آب دست شویت من


                تشنه‌ای را که او گلوده تست
                آب در ده که آب در ده تست


                ندهی آب من بقای تو باد
                آب من نیز خاک پای تو باد


                خاکیی را بگیر کابی برد
                آب جوئی در آب جوئی مرد


                قطره‌ای را به تشنگی مگداز
                تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز


                رطبی در فتاده گیر به شیر
                سوزنی رفته در میان حریر


                گر جز اینست کار تا خیزم
                خاک در چشم آرزو ریزم


                مرغی انگاشتم نشست و پرید
                نه خر افتاده شد نه خیک درید


                پاسخم داد کامشبی خوش باش
                نعل شبدیز گو در آتش باش


                گر شبی زین خیال گردی دور
                یابی از شمع جاودانی نور


                چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش
                کاین همه نیش دارد آن همه نوش


                در یک آرزو به خود در بند
                همه ساله به خرمی می‌خند


                بوسه میگیر و زلف و می‌انداز
                نرد رو با کنیزکان می‌باز


                باغ داری به ترک باغ مگوی
                مرغ با تست شیر مرغ مجوی


                کام دل هست و کامرانی هست
                در خیانت گری چه آری دست


                امشبی با شکیب ساز و مکوش
                دل بنه بر وظیفه شب دوش


                من ازین پایه چون به زیر آیم
                هم به دست آیم ارچه دیر آیم


                ماهی از حوضه ار بشست آری
                ماه را دیرتر به دست آری


                چون گران دیدمش در آن بازی
                کردم آهستگی و دمسازی


                دل نهادم به بوسه چو شکر
                روزه بستم به روزهای دگر


                از سر عشوه باده می‌خوردم
                بر سر تابه صبر می‌کردم


                باز تب کرده را در آمد تاب
                رغبتم تازه شد به بوس و شراب


                چون دگرباره ترک دلکش من
                در جگر دید جوش آتش من


                کرد از آن لعبتان یکی را ساز
                کاید و آتشم نشاند باز


                یاری الحق چنانکه دل خواهد
                دل همه چیز معتدل خواهد


                خوشدل آن شد که باشدش یاری
                گر بود کاچکی چنان باری


                رفتم آن شب چنانکه عادت بود
                وان شب کام دل زیادت بود


                تا گه روز قند می‌خوردم
                با پری دست بند می‌کردم


                روز چون جامه کرد گازر شوی
                رنگرزوار شب شکست سبوی


                آن همه رنگهای دیده فریب
                دور گشت از بساط زینت و زیب


                در تمنا که چون شب آید باز
                می‌خورم با بتان چین و طراز


                زلف ترکی برآورم به کمر
                دلنوازی درافکنم به جگر


                گه خورم با شکر لبی جامی
                گه بر آرم ز گلرخی کامی


                چون شب آمد غرض مهیا بود
                مسندم بر تراز ثریا بود


                چندگاه این چنین برود و به می
                هر شبم عیش بود پی در پی


                اول شب نظاره‌گاهم نور
                وآخر شب هم آشیانم حور


                روز بودم به باغ و شب به بهشت
                خاک مشگین و خانه زرین خشت


                بودم اقلیم خوشدلی را شاه
                روز با آفتاب و شب با ماه


                هیچ کامی نه کان نبود مرا
                بخت بود کان نمود مرا


                چون در آن نعمتم نبود سپاس
                حق نعمت زیاده شد ز قیاس


                ورق از حرف خرمی شستم
                کز زیادت زیادتی جستم


                چون بسی شب رسید وعده ماه
                شب جهان بر ستاره کرد سیاه


                عنبرین طره سرای سپهر
                طره ماه درکشید به مهر


                ابرو بادی که آمدی زان پیش
                تازه کردند تازه‌روئی خویش


                شورشی باز در جهان افتاد
                بانگ زیور بر آسمان افتاد


                وآن کنیزان به رسم پیشینه
                سیب در دست و نار در سینه


                آمدند آن سریر بنهادند
                حلقه بستند و حلق بگشادند


                آمد آن ماه آفتاب نشان
                در بر افکنده زلف مشک‌فشان


                شمعها پیش و پس به عادت خویش
                پس رها کن که شمع باشد پیش


                با هزاران هزار زینت و ناز
                بر سر بزمگاه خود شد باز


                مطربان پرده را نوا بستند
                پرده‌داران به کار بنشستند


                ساقیان صرف ارغوانی رنگ
                راست کردند بر ترنم چنگ


                شاه شکر لبان چنان فرمود
                کاورید آن حریف ما را زود


                باز خوبان به ناز بردندم
                به خداوند خود سپردندم


                چون مرا دید مهربان برخاست
                کرد بر دست راست جایم راست


                خدمتش کردم و نشستم شاد
                آرزوی گذشته آمد یاد


                خوان نهادند باز بر ترتیب
                بیش از اندازه خوردهای غریب


                چون ز خوانریزه خورده شد روزی
                می در آمد به مجلس افروزی


                از کف ساقیان دریا کف
                درفشان گشت کامهای صدف


                من دگرباره گشته واله و مست
                زلف او چون رسن گرفته به دست


                باز دیوانم از رسن رستند
                من دیوانه را رسن بستند


                عنکبوتی شدم ز طنازی
                وان شب آموختم رسن‌بازی


                شیفتم چون خری که جو بیند
                یا چو صرعی که ماه نو بیند


                لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست
                در کمرگاه او کشیدم دست


                دست بر سیم ساده میسودم
                سخت می‌گشت و سست می‌بودم


                چون چنان دید ماه زیبا چهر
                دست بر دست من نهاد به مهر


                بوسه زد دستم آن ستیزه‌حور
                تا ز گنجینه دست کردم دور


                گفت بر گنج بسته دست میاز
                کز غرض کوتهست دست دراز


                مهر برداشتن ز کان نتوان
                کان به مهر است چون توان نتوان


                صبر کن کان تست خرما بن
                تا به خرما رسی شتاب مکن


                باده می‌خور که خود کباب رسد
                ماه می بین که آفتاب رسد


                گفتم ای آفتاب گلشن من
                چشمه نور و چشم روشن من


                صبح رویت دمیده چون گل باغ
                چون نمیرم برابرت چو چراغ


                می‌نمائی به تشنه آب شکر
                گوئی آنگه که لب بدوز و مخور


                چون درآمد رخت به جلوه‌گری
                عقل دیوانه شد که دید پری


                نعلک گوش را چو کردی ساز
                نعل در آتشم فکندی باز


                با شبیخون ماه چون کوشم
                آفتابی به ذره چون پوشم


                دست چون دارمت که در دستی
                اندهی نیستم چو تو هستی


                از زمینی تو من هم از زمیم
                گر تو هستی پری من آدمیم


                لب به دندان گزیدنم تا چند
                وآب دندان مزیدنم تا چند


                چاره‌ای کن که غم رسیده کسم
                تا یک امشب به کام دل برسم


                بس که جانم به لب رسیده ز درد
                بوسه گرم ده مده دم سرد


                بختم از یاری تو کار کند
                یاری بخت بختیار کند


                گوئی انده مخور که یار توام
                کار خود کن که من به کار توام


                کار ازین صعب‌تر که بار افتاد
                وارهان وارهان که کار افتاد


                گرچه آهو سرینی ای دلبند
                خواب خرگوش دادنم تا چند


                ترسم این پیر گرگ روبه‌باز
                گرگی و روبهی کند آغاز


                شیر گیرانه سوی من تازد
                چون پلنگی به زیرم اندازد


                آرزوهاست با تو بگذارم
                کارزوی خود از تو بردارم


                گر در آرزوم در بندی
                میرم امشب در آرزومندی


                ناز میکش که ناز مهمانان
                تاجداران کشند و سلطانان


                چون شکیبم نماند دیگربار
                گفت چونین کنم تو دست بدار


                ناز تو گر به جان بود بکشم
                گر تو از خلخی من از حبشم


                چه محل پیش چون تو مهمانی
                پیشکش کردن را این چنین خوانی


                لیکن این آرزو که می‌گوئی
                دیریابی و زود می‌جوئی


                گر براید بهشتی از خاری
                آید از چون منی چنین کاری


                وگر از بید بوی عود آید
                از من اینکار در وجود آید


                بستان هرچه از منت کامست
                جز یکی آرزو که آن خامست


                رخ ترا لب ترا و سینه ترا
                جز دری آن دگر خزینه ترا


                گر چنین کرده‌ای شبت بیش است
                این چنین شب هزار در پیش است


                چون شدی گرم دل ز باده خام
                ساقیی بخشمت چو ماه تمام


                تا ازو کام خویش برداری
                دامن من ز دست بگذاری


                چون فریب زبان او دیدم
                گوش کردم ولیک نشیندم


                چند کوشیدم از سکونت و شرم
                آهنم تیز بود و آتش گرم


                بختم از دور گفت کای نادان
                (لیس قریه وراء عبادان)


                من خام از زیادت اندیشی
                به کمی اوفتادم از بیشی


                گفتم ای سخت کرده کار مرا
                برده یکبارگی قرار مرا


                صدهزار آدمی در این غم مرد
                که سوی گنج راه داند برد


                من که پایم فروشداست به گنج
                دست چون دارم ارچه بینم رنج


                نیست ممکن که تا دمی دارم
                سر زلف ز دست بگذارم


                یا بر این تخت شمع من بفروز
                یا چو تختم به چارمیخ بدوز


                یا بر این نطع رقص کن برخیز
                یا دگر نطع خواه و خونم ریز


                دل و جانی و هوش و بینائی
                از تو چون باشدم شکیبائی


                غرضی کز تو دلستان یابم
                رایگانست اگربه جان یابم


                کیست کو گنج رایگان نخرد
                وارزوئی چنین به جان نخرد


                شمع‌وار امشبی برافروزم
                کز غمت چون چراغ می‌سوزم


                سوز تو زنده دادم چو چراغ
                زنده با سوز و مرده هست به داغ


                آفتاب ار بگردد از سر سوز
                تنگ روزی شود ز تنگی روز


                این نه کامست کز تو می‌جویم
                خوابی از بهر خویش می‌گویم


                مغز من خفته شد درین چه شکیست
                خفته و مرده بلکه هردو یکیست


                گرنه چشمم رخ ترا دیدی
                این چنین خوابها کجا دیدی


                گر بر آنی که خون من ریزی
                تیز شو هان که خون کند تیزی


                وانگه از جوش خون و آتش مغز
                حمله بردم بران شکوفه نغز


                در گنجینه را گرفتم زود
                تا کنم لعل را عقیق آمود


                زارزوئی چنانکه بود نداشت
                لابها کرد و هیچ سود نداشت


                در صبوری بدان نواله نوش
                مهل می‌خواست من نکردم گوش


                خورد سوگند کین خزینه تراست
                امشب امید و کام دل فرداست


                امشبی بر امید گنج بساز
                شب فردا خزینه می‌پرداز


                صبر کردن شبی محالی نیست
                آخر امشب شبیست سالی نیست


                او همی‌گفت و من چو دشنه تیز
                در کمر کرده دست کور آویز


                خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد
                خارشم را یکی به صد می‌کرد


                تا بدانجا رسید کز چستی
                دادم آن بند بسته را سستی


                چونکه دید او ستیزه کاری من
                ناشکیبی و بی‌قراری من


                گفت یک لحظه دیده را در بند
                تا گشایم در خزینه قند


                چون گشادم بر آنچه داری رای
                در برم گیر و دیده را بگشای


                من به شیرینی بهانه او
                دیده بر بستم از خزانه او


                چون یکی لحظه مهلتش دادم
                گفت بگشای دیده بگشادم


                کردم آهنگ بر امید شکار
                تا درآرم عروس را به کنار


                چونکه سوی عروس خود دیدم
                خویشتن را در آن سبد دیدم


                هیچکس گرد من نه از زن و مرد
                مونسم آه گرم و بادی سرد


                مانده چون سایه‌ای ز تابش نور
                ترکتازی ز ترکتازی دور


                من درین وسوسه که زیر ستون
                جنبشی زان سبد گشاد سکون


                آمد آن یار و زان رواق بلند
                سبدم را رسن گشاد ز بند


                لخت چون از بهانه سیر آمد
                سبدم زان ستون به زیر آمد


                آنکه از من کناره کرد و گریخت
                در کنارم گرفت و عذر انگیخت


                گفت اگر گفتمی ترا صد سال
                باورت نامدی حقیقت حال


                رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
                این چنین قصه با که شاید گفت


                من درین جوش گرم جوشیدم
                وز تظلم سیاه پوشیدم


                گفتمش کای چو من ستمدیده
                رای تو پیش من پسندیده


                من ستمدیده را به خاموشی
                ناگزیر است ازین سیه‌پوشی


                رو پرند سیاه نزد من آر
                رفت و آورد پیش من شب تار


                در سر افکندم آن پرند سیاه
                هم در آن شب بسیچ کردم راه


                سوی شهر خود آمدم دلتنگ
                بر خود افکنده از سیاهی رنگ


                من که شاه سیاه پوشانم
                چون سیه ابر ازان خروشانم


                کز چنان پخته آرزوی به کام
                دور گشتم به آرزوئی خام


                چون خداوند من ز راز نهفت
                این حکایت به پیش من برگفت


                من که بودم درم خریده او
                برگزیدم همان گزیده او


                با سکندر ز بهر آب حیات
                رفتم اندر سیاهی ظلمات


                در سیاهی شکوه دارد ماه
                چتر سلطان از آن کنند سیاه


                هیچ رنگی به از سیاهی نیست
                داس ماهی چو پشت ماهی نیست


                از جوانی بود سیه موئی
                وز سیاهی بود جوان روئی


                به سیاهی بصر جهان بیند
                چرگنی بر سیاه ننشیند


                گر نه سیفور شب سیاه شدی
                کی سزاوار مهد ماه شدی


                هفت رنگست زیر هفت اورنگ
                نیست بالاتر از سیاهی رنگ


                چون که بانوی هند با بهرام
                باز پرداخت این فسانه تمام


                شه بر آن گفته آفرینها گفت
                در کنارش گرفت و شاد بخفت


                بسیار عالی ممنونم از زحمات جنابعالی
                شد ! شد ! نشد بشین تا برات چای بریزم!!

                نظر

                • shahin
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 2198

                  #8213
                  پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                  در اصل توسط shahin پست شده است View Post
                  احتراما ؛
                  به دلایل زیر ؛ با اجازه جولان دادن به شرکتهای فولادی ومعدنی و ( برخی ) از پتروشیمی ها مخالفم :

                  1- نسبت به سایر شرکتها و به نسبت بسیار گران هستند .

                  2-این شرکتها مواد معدنی و انرژی کشور را مفت می خرند ؛ اما محصولشان را با دلار قیمت گذاری و به قیمت جهانی در داخل می فروشند
                  ( جهت مزید استحصار همین الان قیمت گاز در اروپا هر میلیون بی تی یو 42 دلار است که می شود 1.58 دلار بر متر مکعب
                  یا به عبارتی هر متر مکعب حدود 42000 تومن .
                  قبل از جنگ اکراین در شروع سال میلادی هر متر مکعب 1.05 دلار بوده ؛‌ به عبارتی هر متر مکعب 28000 تومن )


                  ( شایان توجه است قیمت گاز به دلیل نیاز به خط لوله برای حمل ؛ در مناطقی مثل آمریکا و آمریکای شمالی خیلی ارزان تر است . الان 7.2 دلار بر میلیون بی تیو است )

                  الان که گاز گران شده ؛ اینها گاز به چه نرخی می خرند ؟ حداکثر هر متر مکعب 5000 تومن !

                  ۳- این شرکتها با گرانفروشی محصول در داخل کشور ؛ فشار بسیار زیادی به صدها هزار کسب و کار و شرکتهای پایین دستی و مصرف کننده نهایی ( مردم ) ؛ وارد می کنند.
                  اتفاقی غول های بی شاخ دم نشده اند.
                  ( ارزش جند تا از این شرکتهای بزرگ هر کدوم به تنهایی از 350 الی 400 تا شرکت دیگر بورسی بالاتر زده . روز به روز هم بی حساب و کتاب بزرگتر می شوند )

                  4- پشت هر کدوم از اینها مافیای قدرتمندی چمبره زده اند که بعید است بخش قابل توجهی پولهایشان را داخل کشور خرج کنند.

                  5- از شاخص ( که عملا باید یک دماسنج دقیق و سریع برای سنجش اقتصاد باشد ) ؛ به عنوان ابزاری برای دستکاری و فریب استفاده می شود.

                  6- سهام این شرکتها در پرتفوی شرکتهای دیگری هم قرار دارند . به عنوان مثال : فولاد سهام دار کگل و کچاد ؛
                  فارس سهامدار تاپیکو و تاپیکو سهامدار چندین پتروشیمی دیگر و تعدادی از این پتروشیمی ها سهامدار در چند پتروشیمی دیگر هستند.
                  درصد نسبتا بالایی از پرتفوی شرکتهای سرمایه گذاری هم شامل سهام این غولهای هزار فامیل است.

                  در محاسبه شاخص کل ؛ ارزش بازار بالای این شرکتها چندین بار مستقیم و غیر مستقیم تکرار می شود.
                  همچنین سودی که این شرکتها می سازند هم به همین صورت چندین بار در محاسبه شاخص تکرار می شوند .

                  الان ارزش بازار بورس 273 میلیارد دلار است . که این عدد بخش اعظمش پوچ و تکراری است.
                  نقدینگی کشور حدود 255 میلیارد دلار است.
                  همین امروز و فردا نیست چند اقتصاد خوان متصل به مافیای بانک و املاک و ارز و اختلاس و .... خودشون رو به نفهمی بزنند ؛ به مقامات نامه بدهند که آی ایها الناس بر سر بزنید که ارزش بازار سرمایه به رقمهای خطرناک رسیده و از نقدینگی کل کشور بالاتر زده ؟
                  سال گذشته به دهقان دهنوی دستور ندادند برا پایین کشیدن شاخص بورس روی شرکتهایی که بالای 70 درصد ریزش کرده بودند ؛ مجدد بنزین بریزد ؟

                  اظهارات درخشان این نوابیق اقتصاد دان به کنار ؛
                  آن موسسات خارجی وابسته به جریانات بانک وبیمه و اعتبار ؛ یا آن سرمایه گذار خارجی که می خواهد در ایران فعالیت کند وقتی این دیتاهای غلط را می بیند این سوال براش مطرح نمیشه چرا ارزش بازار بورس ایران نسبت به مثلا شاخص تولید ناخالص ملی اش آنقدر بالا و در سطح چند تا کشور اول دنیاست ؟

                  ( در 2020 این نسبت برای ایران 6 و در رتبه دوم دنیا قرار داشت.
                  برای یک خارجی این سوال مطرح نمی شود چرا ارزش بازار سرمایه ایران آنقدر گران است ؟ آن هم در شرایطی که کل ارزش بازار سرمایه ایران عملا از ارزش تنها یکی از شرکتهای کشور عربستان هم کمتر است. )

                  به دلایل فوق با باز گذاشتن دست شرکتهای خام فروش تولید کننده مواد اولیه ؛ در گرانفروشی و چپاول سایر شرکتها و زدن جیب مردم مخالفم . بدون شک محدود کردن سودسازی این شرکتها موجب رونق و شوکوفایی صدها هزار کسب و کار و افزایش توان شرکتهای تولیدی و تولید شغل بیشتر خواهد شد. ( همچنین رونق و پویایی بازار سرمایه )

                  اگر قرار است رانتی به این نوع شرکتها داده شود ؛ منطقی است که این رانت به شرکتهای جدیدالتاسیس و یا به عنوان مشوق به صنایعی که در مکان های صحیح احداث می شوند داده شود.

                  ٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪ ٪٪٪٪٪٪

                  در پایان تقاضا می شود اگر دستتان به آن چند اقتصاد دان می رسد ؛ بابت اظهارات وارونه در خصوص تورم زا بودن بازار سرمایه ( که عملا عکس آن با تاثیر منفی بالا اثبات شد ) ؛ باز خواست و تحت پیگرد قانونی قرار بگیرند.
                  /:.winksmiley02.:/

                  نظر

                  • بهرام خان.
                    ستاره دار (1)
                    • Sep 2020
                    • 124

                    #8214
                    پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد


                    ..











                    نفت برنت (اپدیت ):







                    این مترسک اوکراین با تسلیم نشدن در برابر پوتین دنیا را به آتش می کشد.
                    این ابر پیش بینی بهرام خان است.....

                    نظر

                    • امیدازاد
                      عضو فعال
                      • Sep 2020
                      • 3751

                      #8215
                      پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                      در اصل توسط بهرام خان. پست شده است View Post

                      ..











                      نفت برنت (اپدیت ):







                      این مترسک اوکراین با تسلیم نشدن در برابر پوتین دنیا را به آتش می کشد.
                      این ابر پیش بینی بهرام خان است.....
                      کدام بهرام خان ؟؟؟؟

                      نظر

                      • بهرام خان.
                        ستاره دار (1)
                        • Sep 2020
                        • 124

                        #8216
                        پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                        در اصل توسط امیدازاد پست شده است View Post
                        کدام بهرام خان ؟؟؟؟
                        درود بر امیدخان.............
                        همان بهرام خانی که :

                        چون که بانوي هند با بهرام
                        در کنارش گرفت و شاد بخفت







                        شه بر آن گفته آفرينها گفت








                        نظر

                        • توپ4گوش
                          ستاره دار (1)
                          • Nov 2020
                          • 2505

                          #8217
                          پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                          پیرمرده دم عابر کارتشو داده به من
                          میگه موجودی بگیر برام
                          براش گرفتم، میگم 5 هزار تومنه پدر جان
                          گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت


                          توﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ دختره ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ببخشید ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺪ؟!
                          یه پوزخند زدمو یه کام محکم از سیگار گرفتم با یه صدای خسته گُفتم :ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ…
                          ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻡ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ…
                          نابود شدم… میفهمی؟ نابود
                          شد ! شد ! نشد بشین تا برات چای بریزم!!

                          نظر

                          • بهرام خان.
                            ستاره دار (1)
                            • Sep 2020
                            • 124

                            #8218
                            پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                            من نمیدونم دختر این انقلابیون چرا این طوریند.....
                            چه شیری خوردن این دخترا....
                            اصلا به پدراشون نرفتن ....
                            دخترا به پدر میرن..... اینا نرفتن ...چرا....
                            این از دختر غالیباف
                            این از دختر اکبر هاشمی
                            این از دختر.......
                            این از دختر......

                            نظر

                            • بهرام خان.
                              ستاره دار (1)
                              • Sep 2020
                              • 124

                              #8219
                              پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                              ماجرای سفر دختر قالیباف و سیسمونی

                              درپی سفر قابل انتقاد اعضای خانواده قالیباف به ترکیه، برخی هدف این سفر را خرید سیسمونی برای نوه او اعلام و تلاش کردند با مقایسه آن با اظهارات قبلی رئیس مجلس در نقد خرید جنس خارجی، این موضوع را برجسته کنند.

                              درپی سفر قابل انتقاد اعضای خانواده قالیباف به ترکیه، برخی هدف این سفر را خرید سیسمونی برای نوه او اعلام و تلاش کردند با مقایسه آن با اظهارات قبلی رئیس مجلس در نقد خرید جنس خارجی، این موضوع را برجسته کنند.
                              یکی از نزدیکان قالیباف به فارس گفت: موضوع خرید سیسمونی به هیچ وجه صحت ندارد و ساخته ذهن مخالفان است. اگر کسی به دنبال تجملات هم باشد، بهترین برندهای خارجی در تهران وجود دارد.



                              فارس از مسئولان فرودگاهی هم موضوع را پیگیری کرد که مدیر روابط عمومی هواپیمایی معراج گفت: «اینکه گفته‌شده مسافران اضافه‌بار داشته و برای همین با متصدی فرودگاه درگیری داشتند، درست نیست. نه اضافه‌باری وجود داشته و نه درگیری‌ای». به‌نظر می‌رسد این سناریوسازی برای طبیعی جلوه‌دادن خبر صورت گرفته باشد.

                              بهترین «دمنوش گیاهی» برای لاغری 15 تا 20 کیلویی در 60 روز!

                              درخواست





                              تبلیغ





                              پسر قالیباف هم دیروز ضمن عذرخواهی از انجام این سفر گفته بود: آنها برای خرید سیسمونی به ترکیه نرفته بودند.


                              نظر

                              • بهرام خان.
                                ستاره دار (1)
                                • Sep 2020
                                • 124

                                #8220
                                پاسخ : هدف شاخص : 2,100,000 واحد

                                واکنش کاربران به توهین فائزه هاشمی به پیامبر اسلام/ نتیجه رفاقت با بهائی‌ها همین میشه

                                فیلمی از فائزه هاشمی در فضای مجازی منتشر شده که در آن سخنانی موهن درباره پیامبر اکرم (ص) بیان می‌کند. این اظهارات خشم کاربران را به همراه داشته است.



                                فارس پلاس: فیلم در فضای مجازی منتشر شده که است که در آن فائزه هاشمی طی گفت‌وگویی با یک خبرنگار، سخنانی موهن درباره پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بیان می‌کند. وی در بخشی از این ویدئو می‌گوید: پیامبر (ص) پول‌های حضرت خدیجه را حرام کرده است!
                                این سخنان موهن هاشمی خشم کاربران شبکه‌های اجتماعی را به همراه داشته است. برخی از این واکنش‌ها پیش روی شماست.
                                ▪️ نتیجه نشست و برخاست و رفاقت با بهائیت این میشه که #فائزه_هاشمی به ساحت مقدس پیامبر اعظم(ص) و حضرت خدیجه(س) توهین کنه
                                منتظر می مونیم تا ببینیم خانواده هاشمی و همچنین اصلاح‌طلبان و اعتدالیون چه واکنشی به این هتاکی بی‌سابقه نشون میدن؟
                                ?حبیب ترکاشوند
                                ▪️ من که از صحبتها و رفتار فائزه هاشمی تعجب نمیکنم، شما چطور؟
                                ? امین غضنفری
                                ▪️ نفاق بیرونی افراد از الحاد فکری شان نشأت می‌گیرد ...
                                ? یکی بود یکی نبود ▪️ پیامبر اکرم (ص) عالم ترین و داناترین فرد در جهان هستی است آن وقت #فائزه_هاشمی بی سواد مدعی عدم اطلاع پیامبر از علم اقتصاد هست!
                                پ ن: از این همه وقاحت و نادانی این فرد باید سر به بیابان گذاشت!
                                ? Mehdi Andarziyan
                                ▪️ خب لیست کسانی رو که اگر بهشون نقد بکنی، ضدانقلاب پاچتو میگیره رو آپدیت میکنیم:
                                خاتمی، ظریف، روحانی، لاریجانی، آذری جهرمی و چهره جدید این لیست یعنی #فائزه_هاشمی!
                                ? محمد شیروانی ▪️ #فائزه_هاشمی از نقد انقلاب رسیده به توهین به پیامبر اسلام و با وقاحت میگه پیامبر پول های خدیجه رو حروم کرد ، حضرت خدیجه خودش دوست داشت که مالش رو بده به پیامبر، تو چه کاره ای این وسط؟
                                بعدش هم این کار خدا بود ، خدیجه وسیله بود: "ووجدک عائلا فاغنی"
                                ? ز.میرمحمدی ▪️ عزیزم پیامبر اگر هم پولای حضرت خدیجه (س)
                                رو حروم میکرد؛ پولای زن خودش بوده،
                                جفتشونم راضی بودن!
                                ولی خانواده شما پول بیت المال رو حروم کرده،
                                مردم هم راضی نیستن...
                                #فائزه_هاشمی
                                ? سایه راد
                                انتهای پیام/

                                نظر

                                در حال کار...
                                X