نوشته شده توسط mn001 مشاهده گفتگو
اندر حکایت شبندر:
روزی شیخ با جمله مریدان از شهر بیرون شدی به تماشا و به هر بنا که رسیدی مریدان را حلقه کردی و چیزها گفتی و در فشاندی.
مریدی بسیجی سیرت شیخ را گفتی بهتر آن نیست تا به ساحل دریا رویم و غبار از تن روح بنشانیم که گفته اند این حوالی دریای ست فارس نام که زلالی آبش اشک حوری بهشتی را ماند و صدای امواجش زخمه بر چنگ رومی. شیخ را این سخن خوش آمدی و دستار بر سر پیچیدی و با گله ای مرید گرد و خاک بر هوا فرستادی و هروله همی رفتی. نزدیک به دریا شدی که بنایی پس عظیم بر پهنه ی صحرا دود سفیدی متصاعد کردی و شیخ را التفات به وی بودی.
شیخ مریدک را پرسید: این بنا چیست و از آن که؟!
گفت این بنا پالایشگاهی ست نوئین و شبندرش همی خوانند و مالکانش مردان و زنانی صبور از مملکت پارس.
شیخ چون این بشنیدی همان جا بر کنده ی درختی بنشستی و سر در جیب مراقبت فرو بردی و چانه همی خاراندی و هیچ نگفتی
مریدی که تازه نطقش باز شده بودی گفت: اما شیخ؛ بُره ای از سهامدارارن این بنا عنان صبر از دست بدادندی و سهم بفروختندی
سخن که بدین جا بر رسید شیخ با چشمانی اشک آگین به مریدان نگریستی و با صدای بغض آلود گفتی:
به خدا قسم که آدمی سهام این بنا فرو نگذارد مگر اینکه عقلش پارسنگ بردارد، این بنای معظم که من می بینم با این دود خوشجل!!! بسیار ارزنده باشد و زود باشد تا سزاواری خویش بنمایاند.
الله الله که اگر نیم سبدم خودرو باشد و نیم دگر بانکی؛ همه در سود بفروشم و بر شندر سوار شوم.
این بگفتی و دستار از سر فرو انداختی و چون اشتری مست روی سوی شبندر نهادی با فریاد: بگو که گل نفرستند...
/.:biggrinsmiley.://:.Heart.://:.yead.://:.rolleyessmileyani
اندر حکایت شبندر:
روزی شیخ با جمله مریدان از شهر بیرون شدی به تماشا و به هر بنا که رسیدی مریدان را حلقه کردی و چیزها گفتی و در فشاندی.
مریدی بسیجی سیرت شیخ را گفتی بهتر آن نیست تا به ساحل دریا رویم و غبار از تن روح بنشانیم که گفته اند این حوالی دریای ست فارس نام که زلالی آبش اشک حوری بهشتی را ماند و صدای امواجش زخمه بر چنگ رومی. شیخ را این سخن خوش آمدی و دستار بر سر پیچیدی و با گله ای مرید گرد و خاک بر هوا فرستادی و هروله همی رفتی. نزدیک به دریا شدی که بنایی پس عظیم بر پهنه ی صحرا دود سفیدی متصاعد کردی و شیخ را التفات به وی بودی.
شیخ مریدک را پرسید: این بنا چیست و از آن که؟!
گفت این بنا پالایشگاهی ست نوئین و شبندرش همی خوانند و مالکانش مردان و زنانی صبور از مملکت پارس.
شیخ چون این بشنیدی همان جا بر کنده ی درختی بنشستی و سر در جیب مراقبت فرو بردی و چانه همی خاراندی و هیچ نگفتی
مریدی که تازه نطقش باز شده بودی گفت: اما شیخ؛ بُره ای از سهامدارارن این بنا عنان صبر از دست بدادندی و سهم بفروختندی
سخن که بدین جا بر رسید شیخ با چشمانی اشک آگین به مریدان نگریستی و با صدای بغض آلود گفتی:
به خدا قسم که آدمی سهام این بنا فرو نگذارد مگر اینکه عقلش پارسنگ بردارد، این بنای معظم که من می بینم با این دود خوشجل!!! بسیار ارزنده باشد و زود باشد تا سزاواری خویش بنمایاند.
الله الله که اگر نیم سبدم خودرو باشد و نیم دگر بانکی؛ همه در سود بفروشم و بر شندر سوار شوم.
این بگفتی و دستار از سر فرو انداختی و چون اشتری مست روی سوی شبندر نهادی با فریاد: بگو که گل نفرستند...
/.:biggrinsmiley.://:.Heart.://:.yead.://:.rolleyessmileyani
نظر