@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • Moradad
    عضو فعال
    • Mar 2011
    • 355

    #151
    آیا می دانستید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟
    هرمزان در سمت فرمانداري خوزستان انجام وظيفه ميكرد. هرمزان كه يكي از فرمانداران جنگ قادسيّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زماني كه هرمزان در نتيجه خيانت يك نفر با وضعی نااميد كننده روبرو شد، نخست در قلعهاي پناه گرفت و به ابوموسي اشعري، فرمانده تازيها آگاهي داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسليم وي خواهد كرد. ابوموسي اشعري نيز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ويرا به مدينه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خليفه درباره او تصميم بگيرد. با اين وجود، ابوموسي اشعري دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسير شده بودند، گردن بزنند. (البلاذري، فتوح البُلدان، به تصحيح دكتر صلاحالديّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)
    پس از اينكه تازيها هرمزان را وارد مدينه كردند، ... لباس رسمي هرمزان را كه ردائي از ديباي زربفت بود كه تازيها تا آن زمان به چشم نديده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذين» نام داشت بر سرش گذاشتند و ويرا به مسجدي كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكليف هرمزان را تعيين سازد. عمر در گوشهاي از مسجد خفته و تازيانهاي زير سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهي به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس اميرالمؤمنين كجاست؟» تازيهاي نگهبان به عمر اشارهاي كردند و پاسخ دادند: «مگر نميبيني، آن اميرالمؤمنين است.»
    ... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمي با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند.
    هرمزان درخواست كرد، پيش از كشته شدن به او كمي آب آشاميدني بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامي كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشاميدن آب درنگ كرد. عمر سبب اين كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بيم دارد، در هنگام نوشيدن آب، او را بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد. پس از اينكه هرمزان از عمر اين قول را گرفت، آب را بر زمين ريخت. عمر نيز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند

    نظر

    • Moradad
      عضو فعال
      • Mar 2011
      • 355

      #152
      آدمهای ساده را دوست دارم. همانها که بدی هیچ کس را باور ندارند.

      همانها که برای همه لبخند دارند. همانها که همیشه هستند، برای همه هستند.

      آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است.

      هر کسی از راه میرسد درس ساده نبودن بهشان میدهد.

      آدمهای ساده را دوست دارم. بوی ناب "آدم" میدهند

      آسمان فرصت پرواز بلندی است

      ولی

      قصه این است چه اندازه کبوتر باشی

      نظر

      • Moradad
        عضو فعال
        • Mar 2011
        • 355

        #153
        خواندن متن زیر برای دیکتاتورهایی که فکر میکنند همیشه قدرت دارند د و خشونت به خرج میکنند شاید مناسب باشد.

        سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا... می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

        سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

        افضل الملک به فرمانفرما می گوید:قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد

        فرمانفرما پاسخ می دهد : در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.

        همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

        فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد.

        نظر

        • مسلم
          عضو فعال
          • Feb 2011
          • 1100

          #154
          در اصل توسط ناهید پست شده است View Post
          مهمترین عضو بدن کدام است

          مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟

          طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد

          وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم

          او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد

          چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند

          او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.

          من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم

          چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.

          سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند

          همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم

          وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتی که مهمترین عضو بدن چیست؟

          از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه

          برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم

          اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی

          او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانه هایت هستند

          پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟

          جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری

          عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهایی برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی

          از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است




          مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته اند، از یاد نخواهند برد
          واقعا زیبا و تاثیر گذار بود ممنون از شما @};-

          نظر

          • Moradad
            عضو فعال
            • Mar 2011
            • 355

            #155
            این متن روچندوقت پیش جایی خوندم الان ترجمه ش روباکمی تغییراینجاگذاشتم

            از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟نگاهم کرد وگفت که میخواد رئیس جمهور بشه.
            دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهوربشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
            جواب داد:به مردم گرسنه وبی خانمان کمک میکنه.
            بهش گفتم :نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کارروانجام بدی،میتونی ازفردا بیای خونه ی من وچمن ها رو بزنی،درخت ها رووجین کنی وپارکینگ روجاروکنی.اونوقت من به تو50دلارمیدم وتورومیبرم جاهایی که بچه های فقیرهستن وتومیتونی این پول روبدی بهشون تا برای غذا وخونه ی جدیدخرج کنن.
            مستقیم توی چشمام نگاه کردوگفت:چرا همون بچه های فقیررونمیبری خونه ت تا این کارها روانجام بدن وهمون پول روبه خودشون بدی؟

            نگاهی بهش کردم وگفتم به دنیای سیاست خوش اومدی!!!

            نظر

            • Moradad
              عضو فعال
              • Mar 2011
              • 355

              #156
              یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
              که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
              طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
              در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
              کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
              محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
              کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
              پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
              بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
              انتخاب شد.
              لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر
              چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

              او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
              نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

              سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
              سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
              او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

              در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
              پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
              بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

              نتیجه اخلاقی:
              بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به
              تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران
              انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

              نظر

              • Moradad
                عضو فعال
                • Mar 2011
                • 355

                #157
                این هم حکایت ترجمان فارسی به فارسی (!!!)

                1- اين بستگى دارد به ...... يعنى: جواب سوال شما را نمى دانم!
                2
                - اين موضوع پس از روزها تحقيق و بررسى فهميده شد. يعنى: اين موضوع را بطور تصادفى فهميدم!

                3- نحوه عمل دستگاه بسيار جالب است. يعنى: دستگاه كار مى كند و اين براى ما تعجب انگيز است!

                4- كاملا انجام شده يعنى: راجع به 10 درصد كار تنها برنامه ريزى شده !

                5- ما تصحيحاتى روى سيستم انجام داديم تا آن را ارتقا دهيم. يعنى: تمام طراحى ما اشتباه بوده و ما از اول شروع كرده ايم!

                6- پروژه بدليل بعضى مشكلات ديده نشده، كمى از برنامه ريزى عقب است. يعنى:تاكنون روى پروژه ديگرى كار مى كرديم!

                7- ما پيشگويى مى كنيم..... يعنى: 90 درصد احتمال خطا مى رود!

                8- اين موضوع در مدارك علمى تعريف نشده. يعنى: تاكنون كسى از اعضا تيم پروژه به اين موضوع فكر نكرده است!

                9- پروژه طورى طراحى شده كه كاملا سيستم بدون نقص كار مى كند. يعنى: هرگونه مشكلات بعدى ناشى از عملكرد غلط اپراتورها ست!

                10- تمام انتخاب اوليه به كنار گذاشته شد. يعنى: تنها فردى كه اين موضوع را مى فهميد از تيم خارج شده است!

                11 - كل كوشش ما براى اينست كه مشترى راضى شود. يعنى: ما آنقدر از زمان بندى عقبيم كه هر چه كه به مشترى بدهيم راضى مى شود!

                12- تحويل پروژه براى فصل آخر سال آينده پيش بينى شده است. يعنى: كه تا آن زمان ما مى توانيم مقصر تاخير در اجراى پروژه را كسى از ميان تيم كارفرما پيدا كنيم!

                13- روى چند انتخاب بطور همزمان در حال كار هستيم. يعنى: هنوز تصميم نگرفته ايم چه كنيم!

                14- تا چند دقيقه ديگر به اين موضوع مى رسيم. يعنى: فراموشش كنيد، الان به اندازه كافى مشكل داريم!

                15- حالا ما آماده ايم صحبتهاى شما را بشنويم. يعنى: شما هر چه مى خواهيد صحبت كنيد كه البته تاثيرى در كارى كه ما انجام خواهيم داد ندارد!

                16- بعلت اهميت تئورى و عملى اين موضوع...... يعنى: بعلت علاقه من به اين موضوع!

                17- سه نمونه جهت مطالعه شما انتخاب شده و آورده شده اند. يعنى: طبيعتا بقيه نمونه ها واجد مشخصاتى كه شما بايد بعد از مطالعه به آن برسيد، نبوده اند!

                18- بقيه نتايج در گزارش بعدى ارائه مى شود. يعنى: بقيه نتايج را تا فشار نياوريد نخواهيم داد!

                19- ثابت شده كه .... يعنى: من فكر مى كنم كه .....!

                20- اين صحبت شما تا اندازه اى صحيح است. يعنى:از نظر من صحبت شما مطلقا غلط است!

                21- در اين مورد طبق استاندارد عمل خواهيم كرد. يعنى: ازجزئيات كار اصلا اطلاع نداريد!

                22 - ما شما را ميفهميم. يعني: ما که خر نيستيم.....

                نظر

                • ناهید
                  عضو فعال
                  • Dec 2010
                  • 1419

                  #158
                  پسر جوان و زيبارويي بود که فکر مي کرد بايد با زيباترين دختر جهان
                  ازدواج کند. اوفکر مي کرد به اين ترتيب بچه هايش زيباترين بچه هاي روي
                  زمين مي شوند. پسر مدتي بااين فکر در جستجوي همسر يکتايي براي خودش گشت.
                  طولي نکشيد که پسر با پيرمردي آشنا شد که سه دختر باهوش و زيبا داشت.

                  پسر از پيرمرد درخواست کرد که با يکي از دخترانش آشنا شود.
                  پيرمرد جواب داد: هيچ يک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که مي
                  خواهيد آشنا شويد.
                  پسر خوشحال شد.
                  دختر بزرگ پيرمرد را پسنديد و باهم آشنا شدند.
                  چند هفته بعد، پسرپيش پيرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خيلي
                  زيبا است، اما يک عيب کوچکدارد. متوجه نشديد؟! دخترتان کمي چاق است.

                  پيرمرد حرفش را تاييد کرد و آشنايي با دختر دومش را به پسر پيشنهاد داد.
                  پسر با دختر دوم پيرمرد آشنا شد و به زودي با يکديگر قرار ملاقات گذاشتند.
                  اما چند هفته بعد پسر دوباره پيش پيرمرد رفت و گفت: دختر شما خيلي خوب است.
                  امابه نظرم يک عيب کوچک دارد. متوجه نشديد؟! دخترتان کمي لوچ است

                  پيرمرد حرف او را تاييد کرد و آشنايي با دختر سومش را به پسر پيشنهاد کرد.
                  بهزودي پسر با دختر سوم پيرمرد دوست شد و با هم به تفريح رفتند.
                  يک هفته بعد پسر پيش پيرمرد رفت و با هيجان گفت: دختر شما مثل يشمِ بي لک است.
                  همان کسي است که دنبالش مي گشتم. اگر اجازه دهيد، به رويايم برسم و با
                  دختر سوم تان ازدواج کنم.

                  چندي بعد پسر با دختر سوم پيرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختري به
                  دنياآورد.
                  اما وقتي که پسر صورت بچه را ديد، از وحشت در جايش ميخکوب شد.
                  اين زشت ترين بچه اي بود که به عمرش مي ديد.

                  پسر بسيار غمگين شد و پيش پدر همسرش رفت وبا گِله گفت: چرا با اين که هر
                  دوي ما اين قدر زيبا و خوش اندام هستيم، ولي بچه ما به اين زشتي است؟

                  پيرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسيار خوبي بود.
                  اما او هم يک عيب کوچک داشت. متوجه نشدي؟!
                  او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود
                  حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                  خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                  خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                  نظر

                  • عليرضا جمالی
                    مدیر (ستاره‌دار 20)
                    • Oct 2010
                    • 1294

                    #159
                    سید جیکاک و بازیچه ای بنام مردم ایران

                    خواهش میکنم این نوشتاررا با حوصله بخوانید و سرچشمه بیچارگی ملت ایران در این روزگار را دریابید ، این نوشتار توهین به هیچ قومیتی نیست ( اگر هر قومیتی در این شرایط قرار می گرفت احتمالا همین رفتار را نشان می داد ) بلكه واقعیتی تاریخی است كه شایسته است از آن درس بگیریم.
                    علت بیچارگی ملت ایران تحجر ، جهل ، بی سوادی و نادانی است


                    سید جیكاك
                    سرهنگ«جیكاك» مأمور اطلاعاتی بریتانیا، در طی جنگ جهانی دوم و پس از آن در ایران نقش زیادی را در جهت منافع كشورش ایفا نمود. جیكاك با خاتمه جنگ جهانی دوم به استخدام شركت نفت ایران و انگلیس درآمد. می گویند كه حكومت واقعی مناطق نفت خیز در دست او بود.جیكاك اغلب اوقات خود را در میان عشایر بختیاری می گذراند و با توجه به استعداد خارق العاده خود در یادگیری زبان در مدت بسیار كوتاهی توانست زبان فارسی و از آن مهم تر گویش بختیاری را همچون زبان مادری خود یادبگیرد . به حدی كه تشخیص او از غیر بختیاری ها بسیار مشكل بود . خصوصاً اینكه با شگرد های خاص تفاوت ظاهری خود را نیز بوسیله گریم های مداوم با چهره بختیاری ها به حداقل می رساند و البته چنانچه حكایت می كنند آنقدر بر زبان و گویش و تاریخ و فرهنگ بختیاری مسلط بود كه چنانچه كسی نیز می خواست از ظاهر او به خارجی بودنش مشكوك شود با صحبت كردن و روبرو شدن با اطلاعات او یقین پیدا می كردند كه وی بختیاری است ! جیكاك علاوه بر قدرت فوق العاده اش در زمینه یادگیری و تطبیق با محیط برگ برنده دیگری نیز داشت و آن شوخ طبعی ذاتی وی بود
                    نام جیكاك برای مردم مناطق نفت خیز جنوب و خصوصاً مردم مسجدسلیمانی ها و عشایر بختیاری نامی آشناست . نامی كه به نمادی در نیرنگ و حیله گری آنهم از نوع انگلیسی تبدیل شده و حتی امروز نیز معمولاً به كسانی كه به نیرنگ و مكر و حیله و البته سیاستمداری از نوع خاص كلمه مشهورند لقب جیكاك می دهند
                    جیكاك در راه جلوگیری از ملی شدن صنعت نفت تمام تلاش خود را بكار برد. او علاوه بر تشویق بختیاری ها به بی توجهی به ملی شدن صنعت نفت، كوشش نمود تا در كار هیئت خلع ید از شركت نفت ایران و انگلیس خلل ایجاد نماید. به گفته ی حسین مكی به هنگام عزیمت هیئت خلع ید به آبادان، جیكاك تصمیم گرفت عده ای را تحریك كند تا اتومبیل اعضای هیئت را از روی پل بهمن شیر به داخل رودخانه بیندازد اما این توطئه ناكام ماند. سرانجام دولت ایران كه به كارشكنی و اخلال جیكاك در امر ملی شدن صنعت نفت پی برده بود وی را از ایران اخراج نمود
                    حكایتهای زیادی از حضور سرهنگ جیكاك كه بعدها به "مستر جیكاك" و در اواخر حضورش در ایران به " سیدجیكاك" معروف شد نقل می شود
                    1- جیكاك در اوایل حضورش در شركت نفت ایران و انگلیس به عنوان سرپرست یك دكل حفاری مشغول به كار شد. یكروز یكی از كارگران محلی از بالای دكل به زمین افتاد و درجا مرد. افراد محلی كه از فوت فامیلشان به شدت عصبانی بودند و جیكاك را مسئول این واقعه می دانستند بسوی او حمله كردند. جیكاك كه مرگ را در یك قدمی خود میدید ناگهان به سمت دكل حفاری حمله ور شد و شروع كردن به زدن دكل با مشت و لگد. مردم محلی كه شگفت زده بودند ناگهان ایستادند جیكاك كه مردد شدن مردم را دید و فهمید انگار نقشه اش گرفته شروع كردن با سر كوبیدن به دكل و فحش دادن كه " نامرد تو برادرم را از گرفتی" و از این گونه صحبتها... نقل می كنند كه چند دقیقه بعد مردم دوباره به سمت جیكاك دویدند ولی اینبار نه برای زدن و انتقام گرفتن بلكه برای دلداری دادن به او و جلوگیری كردن از كوبیدن سرش به دكل
                    2- از دیگر حكایات جیكاك عصای معروف است كه با آن معجزه می كرد و وقتی آنرا به بدن كسی می زد به آن شوك عجیبی منتقل می شد! جیكاك مدعی بود عصای او بهترین وسیله برای تشخیص حلال زاده بودن افراد است و با همین شگرد بسیاری از كسانی را كه به دلیل مختلف می خواست از وجهه اجتماعی و قدرت بیندازد ، تخریب می كرد ! بعد ها فاش شد كه در عصای معجزه آسای مستر جیكاك جز یك پیل خشك الكتریكی و یك مدار ضعیف انتقال برق هیچ چیز وجود نداشته و جریان ضعیف برق باعث انتقال شوك الكتریكی به افراد نگون بختی می شده كه مستر جیكاك هنگام تماس عصا با آنها ، دكمه وصل جریان را فشار می داده
                    3- در مجلسی او حاضران را دروغگو معرفی می كرد و هنگامی كه قرار بر اثبات شد، كبریتی روشن كرد و گفت: هر كس راست بگوید این كبریت ریشش را نمی سوزاند. اول كبریت را به ریش خود گرفت كه نسوخت سپس ریش تمام افراد ساده لوح حاضر را سوزاند . به آنها قبولاند كه دروغ گفته اند و البته بعد ها مشخص شد كه ریش او مصنوعی و نسوز بود
                    4- اقدام بعدی جیكاك پوشیدن لباس روحانیت و عمامه گزاری وی بود! جیكاك مجلس وعظ و منبر برپا میكرد و آخرش هم روضه امام حسین میخواند و وسط روضه موقعی كه همه داغ می شدند ناگهان عمامه خود را به درون آتشی كه وسط مجلس بود پرتاب میكرد! از بند قبل علاقه جیكاك به پارچه نسوز را بیاد دارید . عمامه نمیسوخت و جیكاك آنرا به عنوان معجزه خود بیان میكرد و ادعای سید بودن میكرد! در ضمن او هیچكس را هم به سیدی قبول نداشت چون عمامه آنها در آتش میسوخت! از اینجا بود كه او به "سید جیكاك" معروف شد
                    5- به هنگام ملی شدن صنعت نفت، جیكاك یا به قولی سید جیكاك با گشت و گذار میان عشایر بختیاری این شعار را به گویش بختیاری برای آنها طرح نمود
                    "تو كه مهر علی من دلته نفت ملی سی چنته
                    "یعنی تو كه مهر علی را در دل داری برای چه به دنبال ملی شدن نفت هستی
                    بعضی از عشایر بختیاری زندگی خود را رها كرده و با تشكیل دسته جات متعدد و درست كردن پرچم و علم های گوناگون علی علی گویان به امامزاده ها رفته و طلب عفو می كردند.
                    از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

                    نظر

                    • Moradad
                      عضو فعال
                      • Mar 2011
                      • 355

                      #160
                      متاسفانه این مملکت از این سید جیکاک ها زیاد دیده است.

                      وقتی ملتی با تاریخ واقعی مملکتش نامانوس باشد و حافظه تاریخی مردم پایین باشد و مشکل مردم سیر کردن شکم و صیغه موقت و ... ،

                      سواد هم فقط در حد خواندن قرآن و، احکام هم که از آقا میپرسی و .....

                      دولتیون (حکومتیون) هم که فقط به فکر پرکردن هرچه بیشتر جیب خود در کوتاه ترین زمان ممکن ،

                      نتیجه بهتر از این نمیشود.


                      از ماست که بر ماست......


                      پ.ن. راستی میدانید در جریان ثبت نام یارانه های نقدی معلوم شد که مملکت هنوز جهار میلیون نفر بی سواد دارد (؟؟؟!!!! )
                      آخرین ویرایش توسط Moradad؛ 2011/05/12, 09:19.

                      نظر

                      • آمن خادمی
                        مدیر
                        • Jan 2011
                        • 5243

                        #161
                        از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟
                        گفت : چهار اصل
                        1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
                        2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم
                        3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم
                        4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم
                        to continue, please follow me on my page

                        نظر

                        • طيب
                          عضو فعال
                          • Nov 2010
                          • 3046

                          #162
                          داستان کوتاه لعن یزید ملعون

                          فقیهی مزید نام به هرات آمده بود . روزی در مجلسی جامی از مزید پرسید که شما در لعن یزید چه می گویید ؟

                          مزید گفت : لعن روا نیست ، زیرا که مسلمان ! بوده .

                          صاحب مجلس روی به جامی کرده و گفت : شما چه می گویید؟

                          جامی گفت : ما می گوییم صد لعنت بر یزید و صد دیگر بر مزید !

                          نظر

                          • ناهید
                            عضو فعال
                            • Dec 2010
                            • 1419

                            #163
                            نامه ی جالب یک پسر زرنگ به پدرش
                            پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز ، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
                            با عشق،
                            پسرت،
                            John
                            پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy.
                            فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه.
                            دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
                            حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                            خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                            خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                            نظر

                            • آمن خادمی
                              مدیر
                              • Jan 2011
                              • 5243

                              #164
                              حدیثی جالب از بحارالانوار

                              به قول میرزا آقا خان کرمانی: اگر یک جلد کتاب از 24 جلد کتاب بحار الانوار علامه مجلسی را در هر کشوری انتشار بدهند ، دیگر امید نجات برای آن ملت کم است . حالا تصور کن که هرگاه 24 جلد از این کتاب در میان ملتی منتشر شود ! محض ازدیاد بصیرت, یکی از حدیث های مهم این بحارالانوار را نقل می کنم که مُشت نمونه خروار باشد .
                              علی علیه السلام در غزوه صفین ، قصد عبور از نهر فرات را داشت ولی معبرش معلوم نبود . به نصیر بن هلال فرمود برود کنار فرات ، واز طرف من ماهیی به نام کرکره را صدا کن ، و از او محل عبور را بپرس . نصیر اطاعت نمود و بر کنار فرات آمد و فریاد برآورد که یا کرکره ، بالفورهفتاد هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند ، لبیک لبیک ، چه می گویی ؟ نصیر جواب داد ، مولایم معبر فرات را می خواهد ، هفتاد هزار ماهی آواز برآوردند که ما همه کرکره نام داریم ، بگو این شرف در حق کدامیک مرحمت شده است تا اطاعت کنیم . نصیر برگشت و ماجرا را به عرض مولایش علی رسانید .
                              فرمود ، برو کرکرة بن صرصره را بخوان . برگشت و ندا داد . این بار شصت هزار ماهی سر برآوردند که ما کرکرة بن صرصره هستیم ، این عنایت در حق کدام شده است ؟ نصیر برگشت و پرسید . فرمودند ، برو کرکرة بن صرصرة بن غرغره را بخوان . نصیر بازگشت و چنین کرد . این بار پنجاه هزار ماهی و ماجرای پیشین تکرار شد .
                              برگشت و مولا گفت : برو کرکرة بن صرصرة بن غرغرة بن دردرة را بخوان . تا اینکه در دفعه هشتم که فریاد برآورد ، ای کرکرة بن صرصرة بن غرغرة بن دردرة بن جرجرة بن عرعرة بن مرمرة بن فرفرة ! آن وقت ماهی بسیار بزرگی سر از آب برآورد و قاه قاه خندید که ای نصیر ، به درستی که علی ابن ابیطالب با تو مزاح فرموده است ، زیرا او خودش همه راه های دریا و معبر ها و دجله ها را از ماهیان بهتر میداند ، ولی اینک به او بگو که معبر فرات آنجا است . نصیر برگشت و صورت حال را عرض کرد .
                              حضرت فرمودند ، آری من به همه راه های آسمانها و زمین آگاهم . پس نصیر صیحه زده غش کرد . و چون به هوش آمد فریاد برآورد ، شهادت میدهم که تو همان خدای واحد قهاری . و آنگاه حضرت فرمود . چون نصیر کافر به خدا شده ، قتلش واجب است .
                              آنگاه شمشیر از غلاف کشید و گردنش را بزد . ( حدیثی در بحارالانوار علامه مجلسی معتبرترین و بزرگترین منبع مذهبی شیعیان ) خردمند کاین داستان بشنود به دانش گراید ز دین بگسلد.
                              to continue, please follow me on my page

                              نظر

                              • pani
                                عضو فعال
                                • Jan 2011
                                • 2016

                                #165
                                روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید.
                                روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید، که بر روی ان چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:


                                امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!!

                                نظر

                                در حال کار...
                                X