@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • محمود شریعت
    عضو فعال
    • Oct 2011
    • 1358

    #301
    نامه پيرزن

    :)):)):))
    =))=))
    . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
    [/RIGHT]
    [/B][/SIZE]

    نظر

    • Captain Nemo
      مدیر
      • Dec 2010
      • 2933

      #302
      چاپلوسی در دربار کریم خان زند

      کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
      شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
      کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف، بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود!”.





      مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!





      هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!” .
      مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.

      برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم

      یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
      دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

      شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
      مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

      نظر

      • مجيد رادمنش
        مدیر (6)
        • Oct 2010
        • 4902

        #303
        ادامه ديشب

        شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه


        شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو


        شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.
        تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!
        آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان


        شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:
        آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم


        شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم


        شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن


        شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)


        شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم
        همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه


        شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان …


        شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه


        شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده


        شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد


        شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی


        شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه


        شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت خطر يا وضعيت قرمز است و معني و مفهوم آن اينست كه حمله انجام خواهد شد محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد!!قیییییییییییییییییییییییی یییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر، کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم، صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!


        پـــــــــايـــــــــــان
        یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا

        نظر

        • behnam
          عضو فعال
          • May 2011
          • 9603

          #304
          سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.
          سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.
          افضل الملک به فرمانفرما می گویدقربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در زندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهددر مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.))
          همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.
          فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گویدافضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گویدقربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))
          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
          (کوروش بزرگ)

          نظر

          • behnam
            عضو فعال
            • May 2011
            • 9603

            #305
            اوج بــخــشــنـدگـــی ! ...

            حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
            گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت.
            فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد.
            مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم .
            گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
            غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت و پیش من می آورد.
            و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.
            چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
            پرسیدم که این چیست؟
            گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید).
            وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
            گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
            پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»
            گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
            گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »
            گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.»
            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
            (کوروش بزرگ)

            نظر

            • behnam
              عضو فعال
              • May 2011
              • 9603

              #306
              اگه نمیتونی کپی نکن
              از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.
              استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"
              ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"
              حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
              تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.
              او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
              همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،* خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!"
              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
              (کوروش بزرگ)

              نظر

              • behnam
                عضو فعال
                • May 2011
                • 9603

                #307
                حکایت شرلوک هلمز ! ...

                شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
                نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
                بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟"
                واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم"
                هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟"
                واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد "
                شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند"
                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                (کوروش بزرگ)

                نظر

                • samin
                  عضو عادی
                  • Jan 2011
                  • 130

                  #308
                  زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.

                  وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه به چراغ داد غول از ان بیرون امد


                  زن گفت : اوه!!! غول چراغ جادووووووووووو... حالا من هم مي تونم سه آرزو بكنم...


                  غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟


                  زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود. زن اين را گفت و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها .. اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهاي متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.


                  جواب جناب غول:

                  غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.

                  زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين... من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه(!!!!!) ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.


                  غول مقداري فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!!!!
                  به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                  نظر

                  • samin
                    عضو عادی
                    • Jan 2011
                    • 130

                    #309
                    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
                    قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
                    سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
                    اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
                    اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
                    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
                    سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
                    مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
                    مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
                    نتیجه اخلاقی :
                    اول اینکه : مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
                    دوم اینکه: چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
                    سوم اینکه: بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
                    پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
                    به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                    نظر

                    • behnam
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 9603

                      #310
                      شـــــــــــــَــــــــک ! ...

                      هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
                      شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
                      متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
                      آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
                      اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
                      زنش آن را جابه جا کرده بود.
                      مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
                      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                      (کوروش بزرگ)

                      نظر

                      • مجيد رادمنش
                        مدیر (6)
                        • Oct 2010
                        • 4902

                        #311
                        اما اين داستان يعني نغيير چشم انداز براي رسيدن به اهداف :

                        ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.


                        وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.


                        وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.


                        بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."


                        مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد



                        آسان بينديش ، راحت زندگي كن
                        یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا

                        نظر

                        • behnam
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 9603

                          #312
                          این داستان رو حتما بخونید
                          روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
                          روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
                          مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

                          سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
                          روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

                          سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
                          مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

                          نتیجه:
                          هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
                          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                          (کوروش بزرگ)

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #313
                            موهات چرا سفیده؟
                            يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى می کرد نگاه می کرد.
                            ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
                            از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
                            مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد می کنى و باعث ناراحتى من میشوي، يکى از موهايم سفيد می شود.
                            دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
                            آخرین ویرایش توسط behnam؛ 2011/06/12, 22:41.
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • meysam
                              عضو عادی
                              • Jan 2011
                              • 147

                              #314
                              هدفم گم شد!

                              --------------------------------------------------------------------------------

                              نمى‏دانم داستان پيرمردی را شنيده‏ ايد كه مى‏خواست به زيارت برود اما وسيله‏ ی بری رفتن نداشت.
                              به هر حال يكی از دوستان او، اسبی برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

                              يكی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏ ی بری سفر گير آورده، به اسب رسيدگی می‏كرد، غذا می‏داد و او را تيمار می‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پی اسب زخمی شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمی تهيه كرد و پی اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد.

                              چند روزی با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پيرمرد تهيه مى‏كرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشكلی دارد. پيرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد. اين بار پيرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری می‏كرد.

                              روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد بری اسب مى‏ افتاد و پيرمرد او را تيمار مى‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد ی كاش يك اتفاقی بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردی كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريداری كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را بری چه كاری همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلی همراه او شده بود!

                              پس با پی پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب می‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏كوبد و لب می‏گزد!! بسياری از ما در زندگی محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايی مشغول مى‏شويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعی‏مان بازمى‏دارند ولی تا موقعی كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی می‏كنيم كه حتی به خاطر نمى‏ آوريم هدفی غير از آنها هم داشته ‏ايم!

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #315
                                با نجات درختان، زمین را نجات دهیم


                                در روز جهانی طبیعت ، مردم نپال مراسمی نمادین برگزار کردند و طی آن، 879 نفر برای 2 دقیقه 879 اصله درخت را در آغوش گرفتند.



                                شعار امسال روز جهانی طبیعت این بود: درختان را نجات دهیم تا زمین را نجات دهیم.


                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X