@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • behnam
    عضو فعال
    • May 2011
    • 9603

    #271
    روزی بازرگان موفقی از مسافرت باز گشت ومتوجه شد خانه ومغازه اش در غیاب او آتش گرفته وکالاهای گرانبهایش همه سوخته وخاکستر شده وخسارت هنگفتی به او وارد آمده است فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا رامقصر شمرد وملامت کردویا اشک ریخت؟
    او با لبخندی برلبان ونوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد وگفت
    خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
    مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه خانه و مغازهاش آویخت که روی آن نوشنه بود
    مغازهام سوخت
    خانهام سوخت
    کالاهایم سوخت
    اما ایمانم نسوخته است
    فردا شروع به کار خواهم کرد
    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
    (کوروش بزرگ)

    نظر

    • behnam
      عضو فعال
      • May 2011
      • 9603

      #272
      یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

      روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر کدام از شما
      می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

      بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

      بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.»

      و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
      (کوروش بزرگ)

      نظر

      • Moradad
        عضو فعال
        • Mar 2011
        • 355

        #273
        روزی از شیخ پرسیدند اگر زنان همه چادری و تمام حجاب شوند دیگر چه چیز مردان را فاسد کند ؟
        گفت : دماغ زنان !
        و مریدان فغان کردند و نعره ها زدند.
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

        آورده اند که : هدفمندی یارانه ها تاثیر چندانی بر قیمت مسکن ندارد. شیخ را گفتند این تاثیر “نه چندان زیاد” چقد است؟ شیخ فرمود پنجاه شصت میلیون ! و مریدان گریستند و گریبان دریدند

        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        روزی شیخ در اینترنت به صفحات فیلتر شده می نگریست و می فرمود : در اینجا چیزی می بینم که شما نمی بینید.
        گفتند چه چیز می بینی یا شیخ؟
        فرمود : آزادی مطلق !
        و مریدان گریستند.
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        شیخ را گفتند نیاز به مسکن کم شده.
        شیخ بگفت : و نیاز به قبر زیاد !
        و مریدان باز گریستندی.
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        شيخ را گفتند قيمت سكه طلا با تصويري از امام رو به فزوني گذاشته به طوري كه هر سكه ي طلا قريب 430,000 تومان شده است؛چه كنيم فزون تر نشود
        شيخ گفت : بانك مركزي ازاين پس سكه هاي طلا رابا تصويري از احمدي نژاد ضرب كند
        قيمتهاسقوط خواهدكرد
        و مریدان نعره زدند و از هوش رفتند
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        روزی شیخ را گفتند چرا هواشناسی دمای هوا را کم اعلام همی کردندی ؟
        گفت : از برای اینکه مردمان خنک تر گردند.
        ومریدان گریستند .
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        گفتند قیمت زرد آلو آذربایجان ۵۵۰۰ است.
        گفت خب نخرید.
        مریدان سر به دیوار کوفتندی.
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        روزی پرسیدند فزودن قیمت گاز از برای چیست ؟
        فرمود از برای رونق نساجی و هاکوپیان.
        و مریدان همی گریستند.
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        روزی شیخ از بازار گذر کردی ، گوسفند مذبوحی را دید در قصابی آویزان و مردمان هیچ یک توان و یارای خرید نداشت. شیخ فرمود : عمر این گوسفند بعد از مرگ درازتر است از عمرش قبل مرگ.
        و مریدان مدهوش گشتند و نعره ها زدند.
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.
        شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.
        دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
        آسمان و هم زمین بر ما بخیل
        و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.
        = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
        در ظهر تابستانی شیخ فرمود : هوا بس ناجوانمردانه گرم است.
        و مریدان گریستند.
        شیخ گفت : زقنبوت ! هرچه که من می گویم که نباید بگریستید ! و مریدان غش غش خندیدند !
        ================================================== ======
        مریدی ترسان نزد شیخ برفت و عرض بکرد : یا شیخ خوابی دیدم بس عجیب ، خواب دیدم گدای سر چهار راه از من کمک قبول نکردی و بگفت که تو تحریمی.
        شیخ فرمود : کمی دیر خواب دیدی. گامبیا و امبیا و سنگال نیز ایران تحریم بکرده اند.
        حیرانم ازاین عجایب تودرتو***دگران را برق بگیرد مارا جرقه ی پتو!
        و مریدان همی گریستند.
        = = = = = = = = = = = = = = = = =
        مریدی “تگری زنان” نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.
        شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟
        عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.
        شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار bbc ، اخبار بیست و سی بدیده ای.
        و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.
        = = = = = = = = = = = = = = = = =
        مریدی بر سر زنان نزد شیخ برفت رقعه ای به شیخ داد و عرض کرد یا شیخ قبض گازتان آمد.
        فغان و ناله از مریدان برخاست.
        شیخ گریان فرمود : کاش قبض روح می شدیم و قبض گاز نمی شدیم ، حال آن کلنگ بده ببینم.
        مرید عرض کرد : یا شیخ این کلنگ نیست قبض است.
        فرمود : هرچه که هست خانه مان را ویران بکرده.
        پس نیک در قبض نگریست که صفرهایش از قبض برون زده بود.
        فرمود : به گمانم هیزم نیز گران گشته. بگردید و تپاله جمع کنید که گر آن هم گران شود بی گمان بیچاره ایم.
        خوشا تپاله و وفور بی مثالش *** نه به این گاز و بهای بی زوالش
        و مریدان خون بگریستند .
        = = = = = = = = = = = = = = = = =
        شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟
        فرمود : به زنبور بی عسل.
        عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.
        فرمود : واقعیت که داشت .
        و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.

        نظر

        • arak_bourse
          کاربر فعال
          • Nov 2010
          • 3802

          #274
          بزرگترین درختان زمین
          تصور کنید که در طول قرون و اعصار زنده بوده اید. حتا پیش از زمانی که بابلی ها تقسیم بندی های زمانی را به شکلی که ما امروز می شناسیم، ابداع کردند. در نظر بگیرید که شاهد گسترش امپراتوری های پارس، یونان و روم بوده اید ، تولد ادیانی چون یهودیت، مسیحیت و اسلام را نظاره کرده اید و امروز هم زنده اید وپیشرفت های سرسام آور علمی و فنی را شاهد هستید.

          افسانه نیست. واقعیت دارد. چرا که این درختان بیش از 110 متر ارتفاع دارند و سن آنهابین 3500 تا 4800 سال است.
          تحلیلگر بازار tahlilgar0@

          نظر

          • arak_bourse
            کاربر فعال
            • Nov 2010
            • 3802

            #275
            i

            خصوصیات یک دیکتاتور از زبان آیت الله طالقانی...
            10 خرداد 90 - 09:12
            ( 6 راي ، 28 امتیاز )

            *

            امتياز :


            سخنرانی آیت الله طالقانی در کاخ سعد آباد

            یك دیكتاتور دین را به استخدام می گیرد. شرف و انسانیت را به استخدام خود می گیرد. دروغ می گوید. فریب می دهد. خدا را شاهد می گیرد که من دلسوزترین مردم در حق شما ملت هستم. ولی روحیه اش لجوج ترین و کینه ورزترین مردم است نسبت به خلق!
            وقتی سوار کار نشده وعده میدهد؛ وقتی سوار شد دیگر به هیچ چیز رحم نمی کند. این خاصیت یک دیکتاتور است
            تحلیلگر بازار tahlilgar0@

            نظر

            • arak_bourse
              کاربر فعال
              • Nov 2010
              • 3802

              #276
              خصوصیات یک دیکتاتور از زبان آیت الله طالقانی...


              یك دیكتاتور دین را به استخدام می گیرد. شرف و انسانیت را به استخدام خود می گیرد. دروغ می گوید. فریب می دهد. خدا را شاهد می گیرد که من دلسوزترین مردم در حق شما ملت هستم. ولی روحیه اش لجوج ترین و کینه ورزترین مردم است نسبت به خلق!
              وقتی سوار کار نشده وعده میدهد؛ وقتی سوار شد دیگر به هیچ چیز رحم نمی کند. این خاصیت یک دیکتاتور است
              تحلیلگر بازار tahlilgar0@

              نظر

              • behnam
                عضو فعال
                • May 2011
                • 9603

                #277
                ین یک ماجرای واقعی است:
                سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
                یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل' نظر آنها را به خود جلب کرد.
                مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.
                به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.
                اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفت و گفت :
                عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.
                آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
                سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
                در گذر ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
                زن ' با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
                پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
                دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود.
                روزهای آخر قبل از مسافرت ' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
                سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری' با ببرش وداع کرد.
                بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ' وقتی زن ' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد :
                عزیزم ' عشق من ' من بر گشتم ' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ' چقدر دوریت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
                ناگهان ' صدای فریادهای نگهبان قفس ' فضا را پر کرد:
                نه ' بیا بیرون ' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ' بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.
                اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یک بچه گربه ' رام و آرام بود.
                اگرچه ' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ' نمی فهمید ' اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
                برای هدیه کردن محبت ' یک دل ساده و صمیمی کافی است ' تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.
                محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.
                عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ' چشم گیر است.
                محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.
                بیا بی قید و شرطعشق ببخشیم تا از انعکاسش ' کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ' شیرین و ارزشمند گردد.
                در کورترین گره ها ' تاریک ترین نقطه ها ' مسدود ترین راه ها 'عشقبی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.
                مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ' ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.

                پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !
                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                (کوروش بزرگ)

                نظر

                • آمن خادمی
                  مدیر
                  • Jan 2011
                  • 5243

                  #278
                  چرا بر نمی گردم؟!


                  چند روز پیش با یکی از دوستام در ایران حرف می زدم. از روی محبت و همین طوری الکی پرسید قصد نداری برگردی؟ دور از جان شما ،انگار برق سه فاز به وجود نازنینم وصل کرده باشند. در حالیکه سعی می کردم خونسرد باشم پرسیدم به نظرت الان ایران جای خوبی برای زندگی کردنه ؟ تعللی کرد و گفت خوب آره.. اگه اهل کار سیاسی نباشی چه اشکالی داره؟ این بار حالم بد تر شد . هوس کردم دو تا فحش چاروادری بارش کنم اما منصرف شدم. وقتی گوشی رو گذاشتم از خودم پرسیدم چه چیزی تو اون سوال ساده بود که این جوری من رو منقلب کرد؟ فرض بگیریم که من اصلا کاری به کار سیاست ندارم . چرا دوست ندارم برگردم ایران؟ بعد نشستم و برای خودم یک لیست تهیه کردم که چرا با همه مصیبت ها زندگی اینجا را به ایران ترجیح می دهم .دلایل من برخلاف تصور خودم اصلا پیچیده نبود. حد اقلی بود که هر انسانی برای زنده بودن به آن احتیاج داشت. سعی کردم تو نوشتن این پست هیچ نگاه سیاسی نداشته باشم . نگاه کنید ببینید لیست من درست است یا نه.. اگر نیست خبرم کنید تا من با اولین پرواز برگردم ایران .
                  من زندگی در اینجا رو به کشور خودم ترجیح می دهم برای اینکه :

                  1- هیچ کس من را بر مبنای عقیده ام قضاوت نمی کند. مجبور نیستم تظاهر کنم به چیزی که نیستم. می تونم سرم را بالا بگیرم و بگم که به خدا ایمان ندارم و هیچ کس نمی خواهد من را ارشاد کند یا بترسانید و یا روانه ی طناب دار کند

                  2-می تونم هرچی که دلم خواست را بپوشم و هر چی خواستم را بنوشم و بخورم. هیچ کس از راه نمی رسد که برای پوشش من تعیین تکلیف کند یا من را بر مبنای آن قضاوت کند و یا سعی کند به من یاد بدهد که زیبنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

                  3- وقتی پیچ رادیو را باز می کنم به جای صوت وحشتناک قران یا موعظه آخوندها می تونم صدای موزیکی را که دوست دارم را بشنوم.وقتی تلویزیون می بینم نصف فیلم سانسور نشده ، هیچ کس سعی نمی کند به من القا کند که چه موسیقی خوب و کدوم حرام است و چی بد است و چی خوب. خودم می تونم بر مبنای شعورم تصمیم بگیرم

                  4- قطار همیشه به موقع می آید.. اتوبوس ها همیشه فراوان و نیمه خالی است. توی اتوبوس هیچ کس بوی گند نمی دهد ، هیچ کس خودش را به آدم نمی مالد و وقتی یک پیرمرد یا پیر زن سر می رسد همیشه کسی هست که بلند شود و جایش را به او تعارف کند تا به چشم ببینم که انسانیت هنوز نمرده است

                  5- هیچ اتفاق عجیب و غیر منتظره ای نمی افتد. یک شبه بر اثر یک تصمیم احمقانه یکی از مسولین قیمت ها چند برابر نمی شود.یک باره توی یک روز خبر اعدام و دستگیری چندین نفر را نمی شنوم. اینجا دایم در شوک نیستم.

                  6- اینجا مردم اعتقاد دارند که نتایج نتیجه قهری اعمال ما هستند.از کلماتی مثل ان شاالله و ماشالله خبری نیست. مردم برای رسیدن به مقصود تلاش می کنند و هیچ کس منتظر امام زمان نیست و بخاطر حماقتش پلکان ترقی را طی نمی کند.

                  7- اینجا هیچ وقت برق نمی رود.
                  to continue, please follow me on my page

                  نظر

                  • ناهید
                    عضو فعال
                    • Dec 2010
                    • 1419

                    #279
                    شکسپیر گفت :

                    I always feel happy, you know why?
                    من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

                    Because I don't expect anything from anyone,
                    برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،

                    Expectations always hurt .. Life is short .. So love your life ..
                    انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
                    عشق بورز ..

                    Be happy .. And keep smiling .. Just Live for yourself and ..
                    خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..

                    Befor you speak » Listen
                    قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن

                    Befor you write » Think
                    قبل از اینکه بنویسی » فکر کن

                    Befor you spend » Earn
                    قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش

                    Befor you pray » Forgive
                    قبل از اینکه دعا کنی » ببخش

                    Befor you hurt » Feel
                    قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن

                    Befor you hate » Love
                    قبل از تنفر » عشق بورز
                    That's Life … Feel it, Live it & Enjoy it.
                    زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر
                    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                    نظر

                    • behnam
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 9603

                      #280
                      رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد

                      پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم،

                      غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست
                      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                      (کوروش بزرگ)

                      نظر

                      • مجيد رادمنش
                        مدیر (6)
                        • Oct 2010
                        • 4902

                        #281
                        شاید دخترونه باشه ولی مهم نیست چون برای نسل ما خیلی نوستالژیکه


                        بچه های نسل ما ...کی یادش نیست ؟


                        شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

                        شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

                        شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ…

                        شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

                        شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم…

                        شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

                        شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون ))

                        شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

                        شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

                        شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

                        شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام …

                        شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه… احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

                        ادامه فردا شب
                        یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا

                        نظر

                        • آرتمیس
                          عضو عادی
                          • Aug 2025
                          • 283

                          #282
                          گل سرخي براي محبوبم...



                          " جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .

                          از سيزده ماه پيش دلبستگياش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم ميخورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

                          " جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

                          " جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .

                          بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :

                          " زن جواني داشت به سمت من ميآمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايياش در حلقههاي زيبا کنار گوشهاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بياختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند

                          دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .

                          او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .



                          به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .

                          من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نميشوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !

                          تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !

                          طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد
                          [B][SIZE="4"][COLOR="magenta"]درصورتیکه کار خرید سهام بدرستی انجام شود تفریبا زمان فروش آن هرگز فرانخواهد رسید:-bd
                          [/COLOR][/SIZE][/B]

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #283
                            چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

                            آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.

                            روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های ضمخت و ارزان قیمت روی میز مانده اند.

                            دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

                            البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • behnam
                              عضو فعال
                              • May 2011
                              • 9603

                              #284
                              مادر
                              ------------------
                              وقتی که تو ۱ ساله بودی، اون (مادرت) بهت غذا میداد و تو رو تر و خشک می کرد ...
                              تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی!
                              وقتی که تو ۲ ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری.
                              تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که وقتی صدات می زد، فرار می کردی!
                              وقتی که ۳ ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد.
                              تو هم با ریختن ظرف غذات ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی !
                              وقتی ۴ ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید.
                              تو هم، با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی!
                              وقتی که ۵ ساله بودی، اون، لباس شیک به تنت کرد تا به مهد کودک بری.
                              تو هم، با انداختن (به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی !
                              وقتی که ۶ ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.
                              تو هم، با فریاد زدنِ : من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی ...!
                              وقتی که ۷ ساله بودی، اون، برات یک توپ فوتبال خرید.
                              تو هم، با شکستن پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی!!!
                              وقتی که ۸ ساله بودی، اون، برات بستنی خرید.
                              تو هم، با چکوندن (بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی!
                              وقتی که ۹ ساله بودی، اون، هزینه کلاس پیانوی تو رو پرداخت.
                              تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای یاد گیری پیانو، ازش تشکر کردی!
                              وقتی که ۱۰ ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره...
                              تو هم با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه حتی پشت سرت رو هم نگاه کنی ازش تشکر کردی !
                              وقتی که ۱۱ ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد.
                              تو هم، ازش تشکر کردی: ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه !
                              وقتی که ۱۲ ساله بودی، اون دلسوزانه تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِیِونی بر حذر داشت.
                              تو هم، ازش تشکر کردی: صبر کردی تا از خونه بیرون بره و بعد ...
                              وقتی که ۱۳ ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
                              تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن این جمله: تو اصلاً سلیقه ای نداری!
                              وقتی که ۱۴ ساله بودی، اون، هزینه اردو یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
                              تو هم،ازش تشکر کردی: با فراموش کردن نوشتن یک نامه ساده !!!
                              وقتی که ۱۵ ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه ...
                              تو هم، ازش تشکر کردی: با قفل کردن درب اتاقت!
                              وقتی که ۱۶ ساله بودی، اون بهت رانندگی یاد داد ...
                              تو هم ،هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی ؛ اینجوری ازش تشکر کردی!
                              وقتی که ۱۷ ساله بودی،و وقتیکه اون منتظر یه تماس مهم بود :
                              تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اینطوری ازش تشکر کردی
                              وقتی که ۱۸ ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد.
                              تو هم، ازش تشکر کردی،اینطوری که تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی!
                              وقتی که ۱۹ ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسایلت رو هم حمل کرد.
                              تو هم، ازش تشکر کردی،:با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بیرون خوبگاه، به خاطر اینکه نمی خواستی جلوی دوستات خودتو دست و پا چلفتی و بچه ننه نشون بدی!!!
                              وقتی که ۲۰ ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی به عنوان همسر مد نظرت هست؟
                              تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره !
                              وقتی که ۲۱ ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد خط مشی برای آینده ات داد.
                              تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم!!!
                              وقتی که ۲۲ ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت.
                              تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسیدی که: می تونی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه کنی؟!
                              وقتی که ۲۳ ساله بودی، اون، برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه داد.
                              تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن این جمله، پیش دوستات،:اون اثاثیه ها زشت و قدیمی هستن!
                              وقتی که ۲۴ ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد.
                              تو هم با دریدگی و صدایی (که ناشی از خشم بود) فریاد زدی:مــادررر،لطفا تو کارام دخالت نکن !
                              وقتی که ۲۵ ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه...
                              تو هم ازش تشکر کردی، اینطوری که، یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی!!!
                              وقتی که ۳۰ ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.
                              تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی، همه چیز دیگه تغییر کرده !!!
                              وقتی که ۴۰ ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنه.
                              تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی!
                              وقتی که ۵۰ ساله بودی، اون، مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت.
                              تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی!!!

                              و سپس، یک روز، اون، به آرامی از دنیا میره و تمام کارهایی که در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد ...
                              آخرین ویرایش توسط behnam؛ 2011/06/08, 13:06.
                              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                              (کوروش بزرگ)

                              نظر

                              • مجيد رادمنش
                                مدیر (6)
                                • Oct 2010
                                • 4902

                                #285
                                ادامه ديشب

                                شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

                                شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

                                شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

                                شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

                                شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

                                شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

                                شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

                                شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

                                شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

                                شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

                                شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

                                شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

                                شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

                                شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر…!!

                                شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “برگه امتحان” گنده نوشته بودن

                                شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی….. دیری دیری ریییییینگ : داااااستانِ زندگی ی ی ی -تیتراژ سریال هانیکو

                                شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران

                                شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

                                ادامه فردا شب
                                یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا

                                نظر

                                در حال کار...
                                X