@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • behnam
    عضو فعال
    • May 2011
    • 9603

    #316
    ماجرای خواندنی هیچ چیزی بی دلیل نیست
    " داستان کوتاه حکمت خدا يک داستان زيباي واقعي که به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست . کشيش تازه کار و همسرش براي نخستين ماموريت و خدمت خود کـه بازگشايي کليسايي در حومه بروکلين ( شهر نيويورک ) بود در اوايل ماه کتبر وارد شهر شدند . زماني که کليسا را ديدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کليسا کهنه و قديمي بود و به تعميرات زيادي نياز داشت . دو نفري نشستند و برنامه ريزي کردند تا همه چيز براي شب کريسمس يعـنـي 24 دسامبر آماده شود . کمي بيش از دو ماه براي انجام کار ها وقت داشتند . کشيش و همسرش سخت مشغول کار شدند .
    ديوار ها را با کاغذ ديواري پوشاندند . جاهايي را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار هاي ديگري را که بايد مي کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقريباً رو به پايان بود . روز 19 دسامبر باران تندي گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پايان بارندگي ، کشيش سري به کليسا زد ، وقتي وارد تـالار کليسا شد ، نزديک بود قلب کشيش از کار بيافتد . سقف کليسا چکه کـرده بود و در نتيجه بخش بزرگي از کاغذ ديواري به اندازه اي حدود 6 متر در 5/2 متر از روي ديوار جلويي و پشت ميز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشيش در حالي که همه خاکروبه هاي کف زمين را پاک مي کرد ، با خود انديشيد که چاره اي جز به عقب انداختن برنامه شب کريسمس ندارد . در راه بازگشت به خانه ديد که يکي از فروشگاه هاي محلّه ، يک حـراج خيريه برگزار کرده است . کشيش از اتومبيلش پياده شد و به سراغ حـراج رفت .
    در بين اجناس حراجي ، يک روميزي بسيار زيباي شيري رنگ دستبافت ديد که به طرز هنرمندانه اي روي آن کار شده بود . رنگ آميزي اش عالي بود . در ميانه رو ميزي يک صليب گلدوزي شده به چشم مي خورد . روميزي درست به اندازه سوراخ روي ديوار بـود . کشيش روميزي را خريد و به کليسا برگشت . حالا ديگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندي که از جهت رو به روي کشيش مي آمد دوان دوان کوشيد تا به اتوبوسي که تقريباً در حال حرکت بود برسد ، ولي تلاشش بي فايده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدي 45 دقيقه ديگر مي رسيد . کشيش به زن پيشنهاد کرد که به جاي ايستادن در هواي سـرد به درون کليسا بيايد و آنجا منتظر شود . زن دعوت کشيش را پذيرفت و به کليسـا آمـد و روي يکي از نيمکت هاي تالار نيايش نشست . کشيش رفت نردبان را آورد تا روميـزي را روي ديوار نصب کند . پس از نصب ، کشيش نگاه رضايت مندانه اي به پرده آويخـتـه شـده کرد ، باورش نمي شد که اين قدر زيبا باشد . کشيش متوجه شد که زن به سوي او مي آيد . زن پرسيد : اين روميزي را از کـجا گرفته ايد ؟ و بعد گوشه روميزي را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزي شده بود . اين ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگي او بودند . او 35 سال پيش اين روميزي را در کشور اتريش درست کرده بود . وقتي کشيش براي زن شرح داد کـه از کجا روميزي را خريده است . باورکردنش براي زن سخت بود .
    سپس زن براي کشيش تعريف کرد که چگونه پيش از جنگ جهاني دوم ، او و شوهرش در اتريش زندگي خوبي داشتند ، ولي هنگامي که هيتلر و نازي ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتريش را ترک کند . شوهرش قرار بود که يک هفته پس از او ، به وي بپيوندد ولي شوهرش توسط نازي ها دستگير و زنداني شد و زن ديگر هرگز شوهرش را نديد و هرگز هم به ميهنش برنگشت . کشيش مي خواست روميزي را به زن بدهد ، ولي زن گفت : بهتر است آن را براي کليسا نگه داريد . کشيش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبيل به خانه اش برساند و گفت اين کمترين کاري است که مي توانم برايتان انجام دهم . زن پذيرفت . زن در سوي ديگر شهر ، يعني جزيره استاتن Staten Island زندگي مي کرد و آن روز براي تميز کردن خانه يک نفر به اين سوي شهر آمده بود . شب کريسمس برنامه عالي برگزارشد . تالار کليسا تقريباً پـر بود .
    موسيقي و روح حکمفرما بر کليسا فوق العاده بود . در پايان برنامه و هنگام خداحافظي ، کشيش و همسرش با يکايک ميهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسياري از آنها گفتند که بازهـم بـه کليسا خواهند آمد . وقتي کشيش به درون تالار نيايش برگشت مرد سالمندي را که در نزديکي کليسا زندگي مي کرد ، ديد که هنوز روي نيمکت نشسته است . مرد از کشيش پرسيد کـه اين روميزي را از کجا گرفته ايد ؟ و سپس براي کشيش شرح داد که همسرش سال ها پيش در اتريش که روميزي درست شبيه به اين درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو روميزي عيناً شکل هم باشند . مرد به کشيش گفت که چگونه توسط نازي ها دستگير و زنداني شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پيدا کند .
    پس از شنيدن اين سخنان ، کشيش به مرد گفت : اجازه بدهيد با ماشين دوري بزنيم و با هم گفت و گويي داشته باشيم . سپس او را سوار اتومبيل کرد و به جزيره استاتن و خانه زني که سه روز پيش او را ديده بود ، برد . کشيش به مرد کمک کرد تا از پله هاي ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتي جلوي در آپارتمان زن رسيد ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتي زن در را باز کرد ، صحنه ديدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدني بود ... آنچه خوانديد يک داستان واقعي بود که توسط کشيش راب ريد گزارش شده است.
    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
    (کوروش بزرگ)

    نظر

    • behnam
      عضو فعال
      • May 2011
      • 9603

      #317
      اســــــتــخــــــــدام !! ...

      یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت.
      بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
      شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید.
      از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید.
      سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
      یک پیرزن که در حال مرگ است.
      یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
      یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
      شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.
      کدام را انتخاب خواهید کرد؟
      دلیل خود را شرح دهید ...
      قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
      پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید.
      هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
      شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید.
      اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
      شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
      از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
      او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
      (کوروش بزرگ)

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #318
        یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
        مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید . همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
        مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
        اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم.
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • behnam
          عضو فعال
          • May 2011
          • 9603

          #319
          پند سقراط ! ...

          روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست.
          علت ناراحتیش را پرسید ، پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
          سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
          سقراط پرسید:....
          "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
          مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
          سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
          مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
          سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.
          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
          (کوروش بزرگ)

          نظر

          • behnam
            عضو فعال
            • May 2011
            • 9603

            #320
            حاضر جوابی

            روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!

            روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:«شما براي چي مي نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»
            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
            (کوروش بزرگ)

            نظر

            • kh25
              عضو فعال
              • Jan 2011
              • 693

              #321
              روزی بهلول از مرکز شهر میگذ شت چشمش به مغازه ای افتاد که گنجشک سرخ شده می فروخت هوسش کرد پول نداشت به فروشنده موضوع را گفت:
              فروشنده گفت که بی پول نمیدهد بهلول گفت:
              گنجشکهایت را را کیش میکنم !!!! فروشنده نیشخندی زد و گفت ای دیوانه!!!! بهلول گفت: کیش و گنجشکها پر در اورده و پرواز کردند!!!
              مردم که این صحنه را دیدند پشت سر بهلول راه افتادند و گفتند ما امت تو هستیم!!
              هر لحظه به شمار ادمیان افزوده میشد
              بهلول که دید مردم منحرف شدند فکری کرد ؟؟شروع کرد به (معذرت میخوام)
              ایش کردن دور خودش مردم گفتند این مردک دیوانه است!!!و متفرق شدند
              بهلول خنده زیرکانه ای کرد و زیر لب گفت:
              امتی که به کیشی بیایند و به ایشی بروند بدرد من نمیخورد.

              نظر

              • Atisaz2010
                عضو عادی
                • Mar 2011
                • 67

                #322
                يك روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادي جوان كه در آنجا بودند تصميم گرفتند سر بسر او بگذارند به همين جهت هر كدام تخم مرغي با اورده بودند و رو به ملا كردند و گفتند: ما هر كدام قدقد مي كنيم و يك تخم مي گذاريم اگر كسي نتوانست بايد مخارج حمام ديگران را بپردازد!
                ملا ناگهان شروع كرد به قوقولي قوقو! جوانان با تعجب از او پرسيدند ملا اين چه صدايي است بنا بود مرغ شوي!
                ملا گفت : اين همه مرغ يك خروس هم لازم دارند!
                [url]http://www.poolyab.blogfa.com[/url][SIZE=5][/SIZE]

                نظر

                • Atisaz2010
                  عضو عادی
                  • Mar 2011
                  • 67

                  #323
                  روزي ملا زير درخت گردو خوابيده بود كه ناگهان گردويي به شدت به سرش اصابت كرد و سرش باد كرد. بعد از آن شروع كرد به شكر كردن
                  مردي از انجا مي گذشت وقتي ماجرا را شنيد گفت:اينكه ديگر شكر كردن ندارد.
                  ملا گفت: احمق جان نمي داني اگر به جاي درخت گردو زير درخت خربزه خوابيده بودم نميدانم عاقبتم چه بود؟!
                  [url]http://www.poolyab.blogfa.com[/url][SIZE=5][/SIZE]

                  نظر

                  • behnam
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 9603

                    #324
                    دزد جوانمردی!

                    اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
                    مرد سوار دلش به حال او سوخت.
                    از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
                    مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
                    اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
                    اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
                    مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
                    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                    (کوروش بزرگ)

                    نظر

                    • سپه
                      كاربر فعال
                      • Dec 2010
                      • 790

                      #325
                      واقعا لذت بردم
                      دمت گرم وسرت خوش باد
                      خیلی زیبا بود البته منظورم ارسا شماره 51 بود;)
                      هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

                      نظر

                      • ناهید
                        عضو فعال
                        • Dec 2010
                        • 1419

                        #326
                        خيام اگر ز باده مستي خوش باش
                        با ماه رخي اگر نشستي خوش باش
                        چون عاقبت هستی ما نيستي است
                        انگار كه نيستي چوهستي خوش باش


                        این عکسی است که فضاپیمای وویجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد. كارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:



                        دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬ تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬ تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬ در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است.
                        زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد. هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات٬ بله٬ استقرار٬ هنوز نه. خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم.

                        گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم
                        حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                        خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                        خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                        نظر

                        • behnam
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 9603

                          #327
                          کسی که می خواست خدا را ببیند!

                          روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
                          کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
                          او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
                          هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
                          عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.
                          وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.
                          در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!
                          مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
                          کریشنا گفت: درست است.
                          حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.
                          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                          (کوروش بزرگ)

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #328
                            درخشش کاذب!

                            یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.
                            هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
                            تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.
                            یك بطری نوشابه خالی بود.
                            غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.
                            از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم.
                            به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
                            اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟
                            «پائولو كوئیلو»
                            پس نتیجه می گیریم كه هر شكست لااقل این فایده را دارد، كه انسان یكی از راههایی را كه به شكست منتهی می شود می شناسد.
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • آمن خادمی
                              مدیر
                              • Jan 2011
                              • 5243

                              #329
                              معلم و دختر کوچولو
                              دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.

                              معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،

                              زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

                              دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

                              معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

                              دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.

                              معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

                              دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید
                              to continue, please follow me on my page

                              نظر

                              • Moradad
                                عضو فعال
                                • Mar 2011
                                • 355

                                #330
                                ژاپن که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده.
                                البته اینقدر تو ژاپن خودکشی زیاد بود که دیگه خیلی جای تعجب نداشت. پرسیدم: چرا طرف خودکشی کرده؟ فهمیدم طرف مهندس پیمانکار یه ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان رو طبق قرارداد تحویل صاحبش بده.
                                روز جمعه ساختمان کارش تموم نشده بود مهندس پیمانکار از صاحب ساختمان دو روز شنبه و یکشنبه مهلت میخواد که ساختمان رو ساعت هشت روز دوشنبه اول روز کاری بهش تحویل بده.
                                تو این ۴۸ ساعت مهندس و تیمش هر کاری میکنند نمیتوانند کارهای نیمه تمام ساختمان رو تمام کنند و ساختمان رو آماده تحویل کنند.
                                روز دوشنبه که صاحب ساختمان برای تحویل خونه میاید با جسد حلق آویز شده مهندس پیمانکار مواجه میشه. حالا نکته جالب اش می دونی واسه من چی بود؟
                                این ساختمان فقط نصب پریز برق و نظافتش مونده بود. به دوستان ژاپنی به تعجب میگفتم این چه آدمی بود خب چرا خودکشی کرده برای همچین موضوع کوچکی. این دیگه خودکشی نداره که.
                                آنها با دهان باز نگاه میکردند میگفتند خودکشی نداره؟ این آینده شغلی اش به پایان رسیده بود. دو بار زیر قولش زده دیگه کسی بهش کار نمیداد

                                چقدر شبیه ایرانیان هستند!!!!؟

                                نظر

                                در حال کار...
                                X