@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • کیان
    کاربر فعال
    • May 2012
    • 634

    #646

    برنده ی واقعی



    پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

    مسابقه ی دوم آغاز شد.

    او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

    پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:

    مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

    کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

    من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد.برای همین گذاشتم او اول بشود.

    پرسیدم:پس چرا چهارم شدی؟

    خندید و جواب داد:

    آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید.حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.
    علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

    نظر

    • کیان
      کاربر فعال
      • May 2012
      • 634

      #647
      تعارف ايرانی از نگاه یک انگلیسی / وقتی قربانی تعارف شدم

      متن زیز، نوشته یک انگلیسی به نام «کريستوفر دِ بِلِيگ» در مجله «آتلانتيک» که به بررسی «تعارف» در ایرانیان پرداخته است.

      به گزارش سرویس بین الملل «انتخاب» ؛
      نکته جالب اینکه این فرد ادعا کرده در سال 2004 درخواست تابعیت ایرانی داده است ، اما به دلیل «صحنه سازی محترمانه مقامات کنسولگری ایران» در انگلیس مدتها متوجه نشده که اساساً چنین اقدامی ممکن نیست.متن کامل این یادداشت در پی می آید:


      شايد اشتباه کنم، اما به گمانم بايد اولين مرد انگليسی ای باشم که از انقلاب ۱۹۷۹ ايران تا به امروز برای اخذ تابعيت ايرانی درخواست داده ام. ماجرا از اين قرار بود که از همان اول کار، يک آقای خوش رو و برخورد از ادامه امور اتباع بيگانه ی دولت ايران، با چهره ای خندان در پاسخ به درخواست من گفت، «خوشحال می شويم که درخواستتان را دريافت کنيم،» و ادامه داد، «مايه افتخار است که مورد [درخواست] شما را، با اين همه کمالات حضرتعالی، بررسی کنيم.»بعدش هم تأکيد کرد که، «شانس خوبی داريد که پاسخ مثبت دريافت کنيد.»من هم که حسابی از صحبت های آقای متبسم اداره اتباع بيگانه به وجد آمده بودم هر چه فُرم و سند بود را با کمال رضايت پر کردم و بعد هم رفتم منزل و به خانم ايرانی ام خبر خوش را دادم. ايشان هم پرسيد «خيلی هم خوب، اما کدام کمالات؟»

      باری، شش هفته ای گذشت و من به فرموده آقای خوش اخلاق اداره اتباع برای دريافت نتيجه مراجعه کردم. همان مسؤول به کارم رسيدگی کرد، و عيناً مثل بار اول از ديدن منی که اين همه «کمالات» داشتم کلی خوشحال بود. گفت برايمان چای آوردند و از اوضاع سلامتم پرسيد و جويای احوال خانواده ام شد و از هر دری سخن راند. بعد هم به طور خصوصی و سِری مرا در جريان پيشرفت پرونده ام گذاشت که «همه چيز به خوبی پيش می رود.» دست آخر نيز از من خواست که شش هفته بعد مجدداَََََ به نزدش برگردم.درد سرتان ندهم، هشت ماه بعد، چهار–پنج باری سراغ مسؤول مهربان اداره اتباع بيگانه رفتم و هر دفعه هم آش همان آش و کاسه همان کاسه، — پذيرايی مفصل، چای و کلی جملات محبت آميز. با اين برخورد، کوچکترين شکی نداشتم که اسمم رفته آن بالا بالاها و به کارم رسيدگی می کنند و لابد کاغذبازی ايرانی همين است ديگر، دارند درباره کارم تصميم می گيرند.اما صبر هم حدی دارد و نمی توانم دقيق بگويم از چه زمانی بود که به کل اين روند مشکوک شدم.

      بعد از اينکه کارم چند بار به جلسه بعد موکول شد تصميم گرفتم درباره پروسه درخواست تابعيت ايران تحقيق کنم و در کمال نااميدی متوجه شدم اساساً در ايران چيزی تحت عنوان درخواست تابعيت وجود ندارد و تنها مرجعی که می توانست درباره چنين مسأله ای تصميم گيری کند کابينه دولت بود،— که آنهم در مورد من بعيد بود.خلاصه، به اين نتيجه رسيدم که همه اسناد و مدارکی که به من داده بودند و ملاقات های مکرر من يکسره صحنه آرايی محترمانه ای بوده و من بی خبر از همه جا قربانی «تعارف» شده بودم.

      يادم هست در تهران يک مستخدم داشتيم که اصرار داشت هميشه مرا «دکتر» خطاب کند و به اين وسيله مرا ارج و قرب بگذارد، من هم که دکتر نبودم هر بار می گفتم «ممنون اما من دکتر نيستم.» تا اين که يک روز کُفری شدم و بانگ برآوردم که «بابا جان به چه زبان بگويم؟ من دکتر نيستم.» مستخدم ايرانيمان هم پاسخ داد «خدا بزرگه، می شی، [!]»

      برخی صاحبنظران بر اين باورند که تعارف ريشه در باورهای صوفيانه در رد دنيا و مطامع مادی دارد. غربی های بسياری را می شناسم که با دلخوری از تعارف ياد می کنند و آن را نشانی از گرايش عمومی ايرانيان به مخفی کاری و پوشاندن همه چيز در هاله ای از ابهام می دانند.

      تعارف به ويژه برای آمريکايی ها می تواند مايه سردرگمی و دردسر فراوان باشد، دليل اين امر نيز تفاوت ماهيت فرهنگ آمريکايی است که روراست بودن، سادگی و منش غير رسمی و بی تکلف را ارج می نهد.«جان ليمبرت»، ديپلمات بازنشسته آمريکايی و از گروگان های سابق آمريکا در ايران حدود ۵۰ سال است که با فرهنگ و تار و پود جامعه ايران سروکار دارد.اين ديپلمات آمريکايی می گويد «ما آمريکايی ها به طور غريزی به دنبال آشتی دادن تفاوت ها هستيم در حالی که ايرانيان ترجيح می دهند با آنها زندگی کنند.» ليمبرت ۴۴۴ روز از اقامت خود در ايران را به عنوان گروگان بين سال های ۱۹۷۹-۱۹۸۱ به سر برد و در همان دوره، در ۱۹۸۰ در کنار [حجت الاسلام] سيد علی خامنه ای در تلويزيون ايران ظاهر شد و با فارسی روان خود به شوخی به وی گفت که گروگان گيرهايشان «زيادی تعارف کرده اند.» و ادامه داد که اينقدر ميزبانان خوبی بوده اند که راضی نشده اند ميهمانان آمريکايی به خانه خود بازگردند.

      گروگان های سفارت ايالات متحده در نهايت به کشورشان برگشتند و پرونده آن تعارف مورد اشاره «جان ليمبرت» نيز بسته شد؛ اما همه تعارف ها هم معمولاً به نتيجه ای ملموس ختم نمی شوند و پايانی آزاد دارند.شايد بتوان گفت که مسائل دیگر ایران در مقابل جامعه جهانی نيز يکی از همين موارد است. همان طور که در مورد شخص من و ديپلماسی خودم هم اتفاق افتاد: در سال ۲۰۰۴ ميلادی درخواست تابعيت ايران را تسليم کردم؛ در اين اثنا «کمالاتم» نيز به هيچ وجه کاسته نشده اما هنوز که هنوز است چشم انتظار پاسخم.
      علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

      نظر

      • ماهور
        عضو فعال
        • Feb 2011
        • 1239

        #648
        یک فرد ایتالیایی به امام گفت: مسیح مرده زنده می کرد, عصای موسی تبدیل به مار می شد, اما شما و اسلامتان هیچ معجزه ای ندارید. دین که بدون معجزه نمی شود!
        امام فرمود : آیا زبان اسپانیایی بلدی؟ ایتالیایی گفت خیر. امام کتابی به زبان اسپانیایی به وی داده و گفت: روزی سه بار صبح ظهر و شب , بیست صفحه از این کتاب را بخوان!
        ایتالیایی گفت: مگر دیوانه ام کتابی را که نمی فهمم بخوانم؟
        امام فرمود: معجزه ی ما این است که جهارده قرن تمام, مردم کتابی را با ذوق و شوق تمام می خوانند که نمی فهمند و بدون وضو هم به آن دست نمی زنند
        چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
        گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

        نظر

        • ماهور
          عضو فعال
          • Feb 2011
          • 1239

          #649
          بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
          بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟>
          پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
          درحالی که
          شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

          گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

          او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

          (هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست
          چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
          گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

          نظر

          • ehsan3144
            عضو عادی
            • Jun 2012
            • 62

            #650
            می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
            شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
            مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
            شمس پاسخ داد: بلی.
            مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
            ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
            ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
            ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
            - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
            - پس خودت برو و شراب خریداری کن.
            - در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
            ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

            مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
            تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

            هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:" ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.
            مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند."
            رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."

            شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
            رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
            آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
            شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.
            پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

            نظر

            • ماهور
              عضو فعال
              • Feb 2011
              • 1239

              #651
              یک زمانی هویدا -نخست وزیر - داخل ماشین پیکان سوار بوده است. خبرنگار از او می پرسد: به کجا می روی؟ می گوید سفر استانی. می گوید اینها چه کسانی اند: می گوید فلان وزیر و فلان وزیر. می گوید بقیه وزرا پس چی؟! می گوید: وزار تهران می مانند و کارشان را انجام می دهند. خبرنگار می پرسد چرا با پیکان می روید: می گوید به امید اینکه هر ایرانی یک پیکان داشته باشد.
              اونوقت دروغجمهور 1000 نفر را راه میاندازد میرود سفر استانی اونهم با چند هواپیما و یکسری قول الکی میدهد و بر میگردد...
              چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
              گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

              نظر

              • آمن خادمی
                مدیر
                • Jan 2011
                • 5243

                #652
                ماجرای صندلی خونین ناصرالدین شاه+عکس

                ناصرالدین شاه چهارمین شاه قاجار بود که پس از درگذشت محمد شاه به سلطنت رسید.دوران حکومت ناصری، با توجه به مدت طولانی و شرایط سیاسی کشور درآن زمان یکی ازمهمترین دوره های تاریخی ایران به شمار می رود.


                ناصرالدین شاه در 12 اردیبهشت 1275 هجری شمسی در آستانه پنجاهمین سال سلطنت خود هنگامی که به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم رفته بود، بدست میرزا رضای کرمانی هدف گلوله قرار گرفت و جان سپرد. پس از مضروب شدن، پیکر ناصرالدین شاه را بر یک صندلی نشاندند و دستمالی بر زخم او گذاشتند.به گزارش تابناک این صندلی و دستمال که بقایای خون خشک شده شاه قاجار پس از یکصدوشانزده سال بر آنها دیده می شود، هم اکنون در کاخ موزه گلستان نگهداری می شوند.
                در سال 1384 سازمان میراث فرهنگی با همکاری انیستیتو پاستور اقدام به استخراج dna ناصرالدین شاه از روی دستمال آغشته به خون وی کرد.با وجود موفقیت انیستیتو پاستور در استخراج dna، هنوز اطلاعات بدست آمده از تجزیه و تحلیل dna منتشرنشده است. گفتنی است آزمایش dna اطلاعات بسیاری درباره ویژگیهای جسمی و ژنتیک از گروه خون، قد، رنگ چشم و بیماریها گرفته تا روحیات و ویژگیهای خلقی افراد را مشخص میکند.در گفتگو با مسئولان موزه در خصوص انتشار گزارش آزمایش دی ان ای مذکور، متأسفانه پاسخ دقیقی ارائه نگردید و همچنان نتیجه آزمایش فوق که در نوع خود بسیار قابل توجه است در هاله ای از ابهام فرو رفته است.
                to continue, please follow me on my page

                نظر

                • ماهور
                  عضو فعال
                  • Feb 2011
                  • 1239

                  #653
                  مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

                  نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
                  کشیش گفت:
                  بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

                  خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

                  اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

                  می دانی جواب گاو چه بود؟

                  جوابش این بود:
                  شاید علتش این باشد که
                  "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
                  چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                  گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                  نظر

                  • ماهور
                    عضو فعال
                    • Feb 2011
                    • 1239

                    #654
                    در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي كرد كه سالها بچه دار نميشد.
                    او قصد كرد كه اگر بچه دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند.
                    بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد!

                    روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد.
                    پس از پايان كار، هنگامي كه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت.
                    فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند،
                    يك
                    جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود.

                    روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند،

                    آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش را باز كند،
                    يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود.

                    روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد.
                    در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.

                    حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند،
                    با چه منظرهاي روبرو شد؟

                    فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.

                    چهل تا ايراني، همه سوار بر ماشین آخرين مدل، دم در سلماني صف كشيده

                    بودند و غر مي زدند كه پس چرا اين مردك حمال الاغ مغازه اش را باز نميكنه
                    چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                    گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                    نظر

                    • جواد مهرابی
                      عضو فعال
                      • May 2012
                      • 543

                      #655
                      داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه
                      زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
                      دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
                      «دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
                      درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
                      بي آزاري بهترين دين است.((مثل سانسكريتي))

                      نظر

                      • جواد مهرابی
                        عضو فعال
                        • May 2012
                        • 543

                        #656
                        بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی
                        نهایت عشق !
                        یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
                        برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
                        در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
                        داستان کوتاهی تعریف کرد:

                        یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

                        داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

                        بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

                        قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
                        بي آزاري بهترين دين است.((مثل سانسكريتي))

                        نظر

                        • جواد مهرابی
                          عضو فعال
                          • May 2012
                          • 543

                          #657
                          داستان چنگیزخان مغول و شاهین پرنده
                          یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
                          آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
                          بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
                          چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
                          اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
                          این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
                          ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
                          یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
                          و بر بال دیگرش نوشتند:
                          هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
                          بي آزاري بهترين دين است.((مثل سانسكريتي))

                          نظر

                          • آمن خادمی
                            مدیر
                            • Jan 2011
                            • 5243

                            #658
                            داستانک/بزرگ ترين مردم کيست؟


                            از شيخ عبدالرحمن اسکافي پرسيدند: بزرگ ترين مردم کيست؟ گفت: بزرگ ترين اشخاص داناترين آن هاست، زيرا همه مردم حتي پادشاهان را به علم و دانش او احتياج است، ولي او به جز خدا به هيچ کس محتاج نيست.
                            to continue, please follow me on my page

                            نظر

                            • عليرضا جمالی
                              مدیر (ستاره‌دار 20)
                              • Oct 2010
                              • 1294

                              #659
                              حكايتي از عطار نيشابوري

                              عبدالله مبارك چون از حج فارغ شده بود ساعتي در خواب شد و به خواب ديد كه دو فرشته آمدند. يكي از ديگري پرسيد كه " امسال چند خلق به حج آمده اند؟" گفت: "ششصد هزار تن". گفت: "حج چند كس قبول كردند؟" گفت: "از آن هيچ كس قبول نكردند."

                              عبدالله چون اين بشنيد، اضطرابي در او پديد آمد و گفت: "اين همه خلايق از اطراف واكناف جهان با چندين رنج و تعب آمده اند، همه ضايع گردد؟"
                              پس از آن فرشته گفت: "در دمشق كفشگري است نام او علي بن موفق است، او به حج نيامده است، اما حج او قبول است."
                              چون اين را شنيد از خواب بيدار شد و به دمشق رفت تا آن شخص را يافت و او را صدا كرد، شخص بيرون آمد، گفت: "نام تو چيست؟" گفت: "علي بن موفق" گفت: "مرا با تو سخني است."
                              گفت: "بگوي." گفت: "تو چه كار كني؟" گفت: "سي سال بود تا مرا آرزوي حج بود و از پاره دوزي سيصد و پنجاه درم جمع كردم. امسال قصد حج كردم. روزي زنم كه حامله بود، بوي طعامي شنيد، مرا گفت: "برو از آن مقداري بياور." من به در خانه همسايه رفتم. همسايه گريست و گفت: "بدانكه سه شبانه روز بود كه اطفال من هيچ نخورده بودند،امروز خري مرده ديدم، پاره اي از آن جدا كردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد." چون اين بشنيدم، آتش در جان من افتاد. آن سيصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: "نفقه اطفال كن كه حج ما اين است."
                              از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

                              نظر

                              • behnam
                                عضو فعال
                                • May 2011
                                • 9603

                                #660
                                شرط آزادی


                                یکی از بزرگان به غلامش گفت: از مال خود گوشتی بستان و از آن طعامی ساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. گوشتی خرید و بریانی ساخت و پیش او آورد.


                                خواجه خورد و گوشت را به غلام سپرد.
                                دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی تهیه کن تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد. دوباره تکه گوشت را به غلام سپرد که کمی روغن بستان و با آن گوشت، طعامی برای دیگر روز فراهم کن تا بخورم و تو را آزاد سازم.
                                غلام گفت: ای خواجه تو را به خدا بگذار من هم چنان غلام تو باشم و این تکه گوشت را آزاد کن!
                                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                                (کوروش بزرگ)

                                نظر

                                در حال کار...
                                X