@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • bahary
    عضو فعال
    • Dec 2011
    • 2510

    #571
    تعارف در شب زفاف

    >>روایت جالب رضا کیانیان از شب زفاف یک زن وشوهر خجالتی و تعارفی

    >> رضا کیانیان گفت وگویی با ماهنامه صنعت سینما کرده ودربخشهایی از این گفت وگو گفته خاله وشوهر خاله او بسیار تعارفی هستند و تا آخر عمر در نهایت ادب به هم تعارف می کردند .مثلا وقتی خاله ام می خواست جلوی شوهر خاله ام چای بگذارد شوهر خاله ام می گفت چرا زحمت می کشید؟یا خاله ام می گفت قند بیاورم برایتان یا نبات؟شوهر خاله ام می گفت :راضی نیستم خودم بر می دارم . کیانیان در ادامه گفته :دوستی می گفت عمه وشوهر عمه من هم در تمام عمر همین قدر تعارفی بودند.من زمانی از عمه وشوهر عمه ام پرسیدم :حاج آقا بااین همه ادب وتعارف شب زفاف چه کردید ؟گفت :من وعمهات را بردند حجله ودررا قفل کردند .عمه ات آن سمت نشست و من سمت دیگر.رخت خواب هم پهن بود .اما هیچ کدام جرات نداشتیم به هم نگاه کنیم بعد ازیک ساعتی عزمم را جزم کردم .رفتم به سمت عمه ات وروبنده اش رابرداشتم.عمه ات آنقدر خجالت کشید و قرمز شد که من نفسهایم به شماره افتاد و بهجای خودم برگشتم .یک ساعت دیگر گذشت ومن عزمم را جزم کرد م واین بارکنارش نشستم و گونه اورا بوسیدم .عمه ات هم می گفت:قربون لب ودهنتون چرازحمت میکشید؟

    نظر

    • Farokh Bakht
      عضو عادی
      • Jul 2011
      • 71

      #572

      فکر می کردم تو بیداری


      مردی به بارگاه کریم خان زند معروف به" وکیل الرعایا " می رود وباناله و فریاد می خواهد تا با خان زند ملاقات کند.
      سربازان مانع ورودش می شوند. خان که مشغول قلیان کشیدن بوده است، سروصدا را می شنود و جویای ماجرا می شود.
      پس از گزارش سربازان،خان دستور می دهدکه مرد را به حضورش ببرند.
      مرد به حضور خان می رسدوبا این پرسش مواجه میشود: "چرا این همه ناله و فریاد مکنی؟"
      مرد با درشتی می گوید:"همه ی اموالم را دزد برده است ودیگر چیزی در بساط ندارم."
      خان می پرسد:"وقتی که اموالت را می بردند تو کجابودی؟"
      مرد میگوید:"من خوابیده بودم."
      خان می گوید:"خب! چرا خوابیدی که مالت راببرند؟"
      مرد پاسخی می دهد که در تاریخ ماندگار شده است. می گوید:"برای این که فکر می کردم تو بیداری!" :-?
      خان بزرگ زند لحظه یی تامل می کند و آنگاه دستور می دهد تا خسارت مرد جبران شود و در آخر میگوید:"این مرد حق دارد. ما باید بیدار باشیم." زهی بر او >:d<

      نظر

      • آمن خادمی
        مدیر
        • Jan 2011
        • 5243

        #573
        خاطرات دختر دانشجو...!



        اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه.
        چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
        سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته!
        یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد!
        با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم:
        کرایه ی آقارو هم حساب کنید!
        پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ...
        اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا!
        منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم!
        می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده!
        همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم،
        بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟!
        یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم!
        الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ
        کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! :|
        داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت:
        پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟!
        حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! :(
        خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !!
        این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم
        ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو *مستضعف* سیو کرده ..!
        to continue, please follow me on my page

        نظر

        • behnam
          عضو فعال
          • May 2011
          • 9603

          #574
          چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!

          داستان زير را آرت بوخوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:

          مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:

          -جرج از خانه چه خبر؟

          -خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

          -سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

          -پرخوري قربان!

          -پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

          -گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

          -اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

          -همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

          -چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

          - بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

          -براي چه اين قدر كار كردند؟

          -براي اينكه آب بياورند قربان!

          -گفتي آب آب براي چه؟

          -براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

          -كدام آتش را؟

          -آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

          -پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

          -فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

          -گفتي شمع؟ كدام شمع؟

          -شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

          -مادرم هم مرد؟

          -بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

          -كدام حادثه؟

          -حادثه مرگ پدرتان قربان!

          -پدرم هم مرد؟

          -بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

          -كدام خبر را؟

          -خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
          (کوروش بزرگ)

          نظر

          • behnam
            عضو فعال
            • May 2011
            • 9603

            #575
            نجار

            نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

            کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

            وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

            نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
            (کوروش بزرگ)

            نظر

            • behnam
              عضو فعال
              • May 2011
              • 9603

              #576
              به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید.
              امروز بهتر از دیروز و فرداست...


              او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
              زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
              آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
              ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
              چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
              در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
              (کوروش بزرگ)

              نظر

              • behnam
                عضو فعال
                • May 2011
                • 9603

                #577
                ماجرای غریق نجات !!

                فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
                هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
                وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
                هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

                و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
                هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
                حالا من کى مى تونم برم خونه مون ؟
                آخرین ویرایش توسط behnam؛ 2012/03/06, 19:00.
                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                (کوروش بزرگ)

                نظر

                • طيب
                  عضو فعال
                  • Nov 2010
                  • 3033

                  #578
                  در اصل توسط بورس تبریز پست شده است View Post
                  دوست عزیز طیب مشتاق دیدار شما میباشم ... دوستدار همیشگی شما
                  باسلام وعرض ادب

                  محرم راز دل شیدای خود

                  کس نمیبینم ز خاص و عام را


                  با دلارامی مرا خاطر خوش است

                  کز دلم یک باره برد آرام را


                  صبر کن حافظ به سختی روز و شب

                  عاقبت روزی بیابی کام را





                  ای درد توام درمان در بستر ناکامی

                  و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
                  در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

                  لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی




                  انسانها زمانی نا امید میشوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده

                  نظر

                  • طيب
                    عضو فعال
                    • Nov 2010
                    • 3033

                    #579
                    درد دارم
                    می فهمی ؟
                    خستگی می دانی ؟
                    مثل ِ نوک تیغ جراحی می ماند
                    وقتی آرام می تراشد هرچه احساس را

                    درد را چگونه توصیف کنم
                    تا بدانی
                    تا بفهمی
                    تا درک کنی چگونه چنگال هایش
                    تنم را
                    ذره ذره می دَرَد

                    نه محتاج نگاهم نه محتاج دعا
                    نه رحم می خواهم نه ترحم
                    تنها نیازم آغوش است
                    آن هم که دریغ کنی
                    خاک می شود
                    قسمت ِ این دل ِ خسته
                    همین

                    نظر

                    • طيب
                      عضو فعال
                      • Nov 2010
                      • 3033

                      #580
                      تو
                      نمی توانی
                      از دلم بنویسی
                      میدانم که می دانی
                      تلاش نکن

                      نظر

                      • طيب
                        عضو فعال
                        • Nov 2010
                        • 3033

                        #581
                        در روایات اسلامی آمده که کفار مکه از پیامبر اسلام (ص) تقاضا کردند برای صدق دعوی خود ماه را به دو نیم بشکافد و به او قول دادند که اگر چنین نماید به دین اسلام و صدق گفتار او ایمان خواهند آورد... آن شب آسمان صاف و ماه به صورت کامل (بدر) بود، پیامبر (ص) از خداوند خواست تا آنچه را که کفار مکه از او خواسته اند به آنها نشان بدهد تا ایمان بیاورند... خداوند دعای پیامبرش را اجابت کرد... و سپس ماه به دو نیم شکافته شد، نیمی در کوه صفا و نیم دیگر در کوه قیقعان در مقابل آن قرار گرفت.

                        کفار مکه که در حال مشاهده این واقعه بودند گفتند که محمد (ص) ما را سحر کرده است، سپس گفتند اگر او ما را سحر کرده باشد نمی تواند همه مردم را سحر کند، ابوجهل گفت: "صبر کنید تا یکی از اهل بادیه بیاید و از او سئوال کنیم که آیا انشقاق ماه را دیده است یا نه، اگر تایید کرد ایمان می آوریم و اگر نه معلوم می شود که محمد (ص) چشمان ما را سحر کرده است."

                        بالاخره یکی از اهالی بادیه به مکه آمد و این خبر را تصدیق کرد و آنگاه ابو جهل و مشرکان گفتند: "این سحر مستمر است" و آنگاه این آیات مبارک نازل شد ... "اقتربت الساعه وانشق القمر ..." باری این موضوع پایان یافت و مشرکان ایمان نیاوردند.

                        در یکی از نشستهای دکتر زغلول النجار در یکی از دانشگاههای انگلیس، وی در خصوص معجزه شق القمر در صدر اسلام به دست پیامبر (ص) به عنوان یکی از معجزات پیامبر (ص) که توسط ناسا به اثبات رسیده است صحبت می کرد. در این میان یکی از حاضران که به اسلام خیلی توجه و اهتمام داشت به نام "داوود موسی بیتکوک " که در حال حاضر نیز رئیس حزب اسلامی بریتانیاست ماجرای مسلمان شدن خود را اینگونه نقل کرد:

                        "هنگامی که می خواستم در مورد اسلام تحقیق کنم یکی از دوستانم ترجمه ای از قران کریم به زبان انگلیسی را به من هدیه کرد و من نیز بطور اتفاقی آن را باز کردم و اتفاقا سوره قمر آمد. سپس شروع به خواندن کردم ....و ماه شکافته شد... وقتی به این جمله رسیدم از خود پرسیدم آیا واقعا ماه شکافته شده است؟؟! سپس با ناباوری کتاب را بسته و به کناری گذاشتم و از تحقیق در باره اسلام هم منصرف شدم و دیگر سراغ آن کتاب هم نرفتم.

                        روزی در مقابل تلویزیون نشسته بودم و طبق معمول شبکه بی بی سی را مشاهده می کردم، برنامه ای بود که در آن مجری با سه نفر از دانشمندان ناسا متخصص در علوم فضایی مصاحبه داشت. موضوع برنامه جنگ ستارگان و صرف میلیاردها دلار در این راه و اعتراض به این موضوع بود. مجری با بیان اینکه صدها میلیون نفر در سراسر جهان از گرسنگی رنج می برند، دانشمندان را مورد انتقاد قرار داده بود و آنان هم با بیان مفید بودن این تحقیقات در مجلات کشاورزی و صنعت و غیره از این طرحها دفاع می کردند...

                        مجری سپس سئوال دیگری را طرح می کند با این مضمون که "شما در یکی از سفرهای خود به ماه حوالی 100 میلیارد دلار هزینه کردید و تنها خواسته اید که پرچم آمریکا را بر روی ماه نصب کنید... آیا این عاقلانه است؟؟!" در جواب این گوینده دانشمند آمریکایی لب به سخن گشوده و می گوید که: "در آن سفر، هدف ما مطالعه ترکیب داخلی ماه بوده که بدانیم چه تشابهاتی با زمین دارد و در این زمینه به موضوع عجیبی برخورد کردیم که عبارت بود از یک کمر بندی از سنگها و صخره های تغییر شکل یافته که سطح کره ماه را به طرف عمق و به طرف سطح دیگر آن پوشانده بود و هنگامی که این اطلاعات را به زمین شناسان منتقل کردیم مایه شگفتی آنان شده و گفتند چنین چیزی امکان ندارد مگر آنکه ماه در مرحله ای از حیات خود به دو نیم تقسیم شده و سپس دوباره جمع شده باشد و به شکل اول بازگشته باشد و این نوار از صخره های تغییر شکل یافته نتیجه برخورد دو نیمه ماه در لحظه جمع شدن و به هم پیوستن دو نیمه آن می باشد."

                        داوود موسی بیتکوک سپس می گوید:

                        "با شنیدن این مطلب از جای خود پریدم و گفتم این معجزه ای است که در 1400 سال قبل به دست پیامبر اسلام در قلب صحرا اتفاق افتاده و از عجایب روزگار این است که آمریکا باید میلیاردها دلار خرج کنند تا آن را برای مسلمانان اثبات نمایند! بی شک این دین حق و حقیقت است..."

                        به این ترتیب سوره قمر سبب اسلام آوردن این شخص شد، پس از آنکه عاملی برای دوری او از اسلام شده بود و این خود از دیگر معجزات اسلام است.

                        نظر

                        • طيب
                          عضو فعال
                          • Nov 2010
                          • 3033

                          #582
                          موجم ولي به ساحل تان پا نمي زنم
                          باور كنيد طعنه به دريا نمي زنم
                          چشم مرا به كوچه بن بست برده ايد
                          پلكي دگر براي تماشا نمي زنم



                          مجنون عصر آهن و دودم گريز نيست
                          حرفي دگر ز حرمت ليلا نمي زنم
                          با من چه كرده ايد كه تا پاي اين غزل
                          حتي به سينه ،سنگ شما را نمي زنم

                          نظر

                          • طيب
                            عضو فعال
                            • Nov 2010
                            • 3033

                            #583
                            صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل / تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل

                            نظر

                            • طيب
                              عضو فعال
                              • Nov 2010
                              • 3033

                              #584
                              بیمار زارم دریاب دریاب / جز تو ندارم دریاب دریاب
                              در راه عشقت از پا فتادم / رحمی که زارم دریاب دریاب
                              جان شد خیالی تن شد هلالی / زار و نزارم دریاب دریاب
                              شد زاشک خونین رویم منقّش / زیبا نگارم دریاب دریاب

                              نظر

                              • طيب
                                عضو فعال
                                • Nov 2010
                                • 3033

                                #585
                                در بخشیدن خطای ‏دیگران مانند شب باش
                                در فروتنی مانند زمین ‏باش
                                در مهر و دوستی مانند ‏خورشید باش
                                هنگام خشم و غضب مانند ‏کوه باش

                                در سخاوت و کمک به‏ دیگران مانند رود باش
                                در هماهنگی و کنار‏ آمدن با دیگران مانند دریا باش

                                خودت باش همانگونه که‏ مینمایی
                                پس از تعمق در این هفت‏ پند به این کلمات یک بار دیگر دقت کن :
                                شب، زمین، خورشید،‏ کوه، رود، دریا و انسان

                                زیباترین‏ آفریده های پروردگار

                                نظر

                                در حال کار...
                                X