فلسفی-عرفانی

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • sooroosh1315
    ستاره‌دار (۲)
    • Oct 2019
    • 5358

    #211
    پاسخ : فلسفی-عرفانی

    سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

    وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


    گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

    طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


    مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

    کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد


    دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

    و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد


    گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

    گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد


    بی دلی در همه احوال خدا با او بود

    او نمی‌دیدش و از دور خدارا می‌کرد


    این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

    سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد


    گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

    جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


    فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

    دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد


    گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

    گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد


    از دی که گذشت هیچ ازو یاد مَکن،فردا که نیامده ست فریاد مَکن،بر نامده و گذشته بنیاد مکن،حالی خوش باش و عمر بر باد مَکن،

    نظر

    • roya123
      ستاره‌دار(3)
      • Apr 2014
      • 5587

      #212
      پاسخ : فلسفی-عرفانی

      همه ی ما برای عشق آفریده شدیم
      عشق .......
      عشقه که روحت و جلا میده
      عشقه که حال دلت و خوب می کنه
      مراحلی داره خودش

      کــه عشــق آسـان نمـود اول ولی افتـــاد مشکلهــا

      اولش شیرینه... خیلی شیرین
      بعد تو رو خوار می کنه. غرورت و له می کنه
      و بعد
      تو رو از زمین و همه ی متعلقاتش رها می کنه

      و دوست داری با رویات زندگی کنی
      و به واقعیت ها باج نمیدی

      واسه همینه که رها میشی
      دنیا رو نمیخوای دیگه
      دنبال یه جای فراخ تر واسه زندگی می گردی
      پس تلاش می کنی تا اون و واسه خودت بسازی
      و بری و رها بشی
      به امید اینکه شاید اونجا عشق رو با مفهومی عمیق تر درک کنی
      به این امید که اونجا مملو از عشق بشی .... خوده عشق بشی....

      اگر اشتیاق شما برای موفق شدن بیشتر از ترس شما از شکست خوردن باشد
      شما حتما موفق خواهید شد. "آلبرت انیشتین"

      نظر

      • roya123
        ستاره‌دار(3)
        • Apr 2014
        • 5587

        #213
        پاسخ : فلسفی-عرفانی

        و وقتی رها میشی جسورتر میشی
        و وقتی جسورتر میشی همین دنیایی که رها کردی رو هم جور دیگری تجربه می کنی
        ترس از باخت نداری
        چون با تموم وجودت میدونی و درک کردی که چیزی واسه از دست دادن نداری
        نچسبیدی به این دنیا... از فرصت هات بهتر استفاده می کنی
        و
        .
        .
        .
        .
        .
        اگر اشتیاق شما برای موفق شدن بیشتر از ترس شما از شکست خوردن باشد
        شما حتما موفق خواهید شد. "آلبرت انیشتین"

        نظر

        • mhjboursy
          ستاره‌دار (۱۳)
          • Jul 2013
          • 18270

          #214
          زهد

          زهد به عنوان تکلیف یا فعالیتی عاشقانه
          -------------------------------------------
          در اصل توسط mhjboursy پست شده است View Post
          راهکار مقابله با افکار ناامید کننده ولی درست دینی.
          ۴- به
          هدف اصلی (خود خدا !) بیشتر توجه کنم و تلاش کنم نه تنها موارد ترس بلکه موارد پاداش را هم نادیده بگیرم و روش محبت را در پیش بگیرم. چشمم به خودم نباشد. چشمم به او باشد. {۴}
          یکی دیگر از مصادیق این موارد زهد است.
          در کلام بسیاری از علما ترغیب به ترک دنیا و خواهش‌هایش دیده می‌شود که برای ایشان آسان است ولی در من و ما آدم معمولی‌ها می‌تواند ایجاد ناامیدی کند... مانند بچه‌ای که مشق زیادی به او تکلیف می‌شود و در می‌ماند یا خری که زیاد بارش می‌کنند و دیگر اصلا راه نمی‌رود.
          در اینجا بهتر است مسئله اصلا به گونه‌ی دیگری نگاه شود بلکه صورت مسئله پاک می‌شود...
          مسئله در گذشته این‌گونه بود که خدا گفته فلان بکنی بهتر است یا درجات بالاتر از قرب به خدا با فلان کارها ایجاد می‌شود یا باید چشم روی خوبی‌های دنیا ببندی تا به تو یک چیزی بدهند...
          ولی بهتر است (دست کم برای من) که مسئله به گونه‌ای دیگر نگاه شود (بلکه اصلا درستش هم همین است) که:
          اگر به دیده‌ی محبت به این تکلیف نگاه شود مشکل حل می‌شود. این‌گونه که محب زمانی که دل به محبوب داد خود به خود دل از همه چی می‌برد! گاهی (در میان عشق‌های زمینی نیز) محب حتی میل به غذا خوردن (بدون محبوب) را نیز از دست می‌دهد... رنگش زرد می‌شود و پژمرده می‌شود...
          این همان زهد است! بلکه بالاترین درجه زهد است!!! ولی با این دیدگاه چقدر زیبا و آسان است!!! نه تنها تکلیف نیست بلکه خود به خود است بلکه فعالیتی عاشقانه است که از آن لذت هم ایجاد می‌شود! و خوب که نگاه شود درستش هم همین است!
          یک نفر که غرق در (عشق) خدا شود دیگر یواش یواش و خود به خود از (سهمیه) دنیایش می‌زند... میلش را به خانه و ماشین و پول جمع کردن و مقام و ریاست از دست می‌دهد... شبیه علی (ع) می‌شود...
          این کجا؟ و آن کجا که آدم با سختی و مشقت بخواهد یک تکلیفی به نام ترک لذات دنیا را گردن خودش بار کند و از آن سو هی یک مقدار میلش به دنیا باشد و هی یک مقدار آن را سرکوب کند! این قدر هم به او فشار بیاید که زیر فشارش ویران شود... در مقایسه با آن زهد عاشقانه هم سخت‌تر است و هم کم اثرتر! و هم حتی نادرست!
          «محمد حسین» هستم.
          امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

          نظر

          • mhjboursy
            ستاره‌دار (۱۳)
            • Jul 2013
            • 18270

            #215
            پاسخ : فلسفی-عرفانی

            در اصل توسط sooroosh1315 پست شده است View Post
            یک سوال :|

            اگر من کیستم = "من کیستم؟"

            چه کنیم :|

            در واقع من همه هستم ، همه جا هم سرک میکشم و دنبال خودم می گردم :|

            گاهی اینطرف گاهی اونطرف ، گاها جالبم هست این سرک کشیدن ها ، اما ی چیزی میگه بازم بگرد دنبال خودت ، ببین بیشتر و قیمتی تر دیگه چی پیدا می کنی

            نکته جالبش اینجاس که همیشه بیشتر و جالبترش هم هست و پیدا میشه
            باز هم مطلب در این مورد بود... که احساس می‌کنم اگر نگویم حق مطلب ادا نشده...
            این موضوعِ «پرسشگری به عنوان کیستی خود» باز هم از یکی دو جنبه‌ی دیگر قابل بررسی است.
            یک این که پرسشگری در مقام حضور و در مقام ذات و در مقام‌های بالا مطرح نیست!
            آن که آن بالا نشسته، آن که آن درون نشسته، آن که در اصل نشسته... او که می‌بیند... او اصلا پرسش ندارد!
            او هم خودش می‌داند کیست و هم می‌داند دیگران کیستند...
            همین اکنون حتی ما اگر به خودمان مراجعه کنیم می‌بینیم در آن مقام خودمان اصلا هیچ جای پرسشی وجود ندارد...
            «می‌دانیم هستیم»... می‌دانیم که هستیم... مطمئنیم... جای پرسشی نیست! اگر پرسش بیاید که تو کیستی (یا من کیستم) با قدرت می‌گوید من منم. همین. و به این موضوع هم مطمئنم! و وصفی هم ندارم.

            ولی موضوع پرسش در مقام‌های پایین (که انسان خودش را گم کرده) پدید می‌آید... اینجا وصف هم پدید می‌آید... و دیگر مسائل مرتبط با مقام‌های پست‌تر نیز پیش می‌آید...
            منظور زا وصف چیست؟ مثلا همین پرسشگری...
            من در ذات خودش تمام است. هیچ وصفی ندارد! خودش است و خودش. فقط من است. ولی زمانی که به وصفی متصف می‌شود یک گام پایین می‌آید و کوچک می‌شود! مثلا می‌شود من ِ پرسشگر... من خندان... من گریان... من ناراحت... {۱}
            این موضوع به آسانی مشهود است... و آدم یک مقدار که دقت کند می‌فهمد که با این چسبیدن صفات به ذات، آن ذات گویا محدود و کوچک می‌شود... دست کم‌اش این است که اگر آن ذات اصلی (آن من) بی‌نهایت خاصیت داشته، اکنون با این وصف دارد محدود می‌شود به یک یا چند خاصیت! دارد محدود می‌شود به شمارش... {۲}
            تا اینجای کار چه شد؟ این شد که ما زمانی که به دنبال «من» هستیم.... با دو علم می‌توانیم پیش برویم... علم حضوری و علم حصولی... با علم حضوری دیگر وصفی نمی‌آید... که در جایگاه پاسخ به پرسش من کیستم بیاید بگوید من اصغر آقا بقال هستم که اخلاق خوشی دارد و ۵۰ کیلو وزن دارد و نام مادرش زهرا است و در دهکده‌ی خوش آب و هوا به دنیا آمده... نه... با علم حضوری تنها می‌گوید من همانم که منم. همین. حتی این را هم نمی‌گوید و تنها می‌گوید: من. یا حتی همین را هم نمی‌گوید و تنها سکوت است و بس. (زبان حصول است نه حضور.) نه اشاره‌ای به «من» می‌شود (که اگر اشاره شود می‌شود پایین آمدن و وصف کردن و کوچک شمردن و علم حصولی!) و نه چیزی گفته می‌شود و نه نگاهی. {۳}

            اما از این مقام که بیاییم پایین... دیگر کار از علم حضوری می‌رود در علم حصولی... از عرفان می‌رود تو روان‌شناسی... از ذات می‌رود تو آثار...
            در اینجا می‌شود گفت من همانم که پرسشگرم.... من همانم که خوش‌برخوردم... من همانم که بد تیپ هستم... من همانم که دو تا برادر دارم و یک باجناق... {۴}
            و البته کاربردهای خاص خودش را هم دارد... و با آن کارهای خوبی هم می‌شود انجام داد...
            مثلا می‌شود گفت من پرسشگرم... خوب... حالا که این وصف را دارم ببینم چه چیزهایی برایم خوب است و چه چیزهایی بد... چگونه می‌توانم ارتقاء پیدا کنم و چگونه می‌توانم نقاط ضعفم را بپوشانم و چگونه می‌توانم از پیش‌آمدها و مهلکه‌ها جان سالم به در ببرم و چگونه می‌توانم از فرصت‌ها استفاده کنم... {۵}
            این‌گونه از خودشناسی هم بد نیست... کار خوبی است... باعث می‌شود آدم در کارش و امرار معاشش و درسش و کلا ارکان این زندگانی‌اش پیروز تر باشد و بهتر حرکت کند! {۶}

            -----------------------------------------
            پانویس:
            {۱} البته برخی وصف‌ها شاید این‌گونه نباشند... مثلا من دانا... این به خودی خود شاید زیاد من را پایین نکشد! که بماند... ولی در حالت عمومی وصف ذات را پایین می‌کشد و کوچک می‌کند.
            {۲} بد نیست این را به یاد داشته باشیم برای موضوع کثرت و وحدت... که این تقید به قید باعث پدید آمدن شمارگان و کوچک شدن می‌شود... هرچند شماره‌ی آن شمارگان بی‌نهایت باشد!
            {۳} و این چیزی است که همه‌ی ما داریم آن را تجربه می‌کنیم! یک چیز دور و بعید و خاص نیست!
            {۴} دقت کنیم برخی از این وصف‌ها بسیار سطح بالا است و برخی بسیار سطح پایین... مثلا پرسشگری یا دانایی یا حافظه‌مند بودن یا ناطق بودن اینها روح کلی انسانیت را وصف می‌کند... ولی برخی مانند این که من آرایشگری ۲۲ ساله هستم... این یک وصف بدنی یا وصف شخصی و بسیار سطح پایین می‌باشد... ولی در کل این تراز از نگاه و بررسی و مشاهده نسبت به آن نگاه حضوری در ترازی پایین‌تر و پست‌تر است... حتی آن وصف‌های تراز بالایش!
            {۵} نکته: در نگاه حضوری و در زمانی که انسان ذات خودش را در می‌یابد هیچ کدام از این موارد گفته شده وجود ندارد! نه مهلکه‌ای وجود دارد و نه اصلا خطری! و نه حتی جای ارتقایی!!!!!! آنجا مانند عدد ۱۰۰ کامل هستی!!! بلکه این من‌های موصوف و پست هم خودشان را می‌خواهند به آن مقام ۱۰۰ یاد شده برسانند!!! مثلا پرسشگر در پی رشد کردن و کامل شدن و رسیدن به این مقام فهم کامل و پاسخ بودن و پاسخگو بودن کامل است... که بماند. و این خودش یک نکته‌ی عظیم و عالی است که جایگاهش فعلا اینجا نیست و باید به آن پرداخت.
            {۶} البته! همین تعریف‌ها را که آدم می‌شنود... می‌فهمد در برابر ان عرفان... چقدر این موضوع‌ها پست هستند... ای بسا اینها هیچ چیز به حساب نیایند... بلکه ضد ارزش و پستی به حساب بیایند!
            «محمد حسین» هستم.
            امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

            نظر

            • mhjboursy
              ستاره‌دار (۱۳)
              • Jul 2013
              • 18270

              #216
              پاسخ : فلسفی-عرفانی

              پرسش:
              منطق و فلسفه و تجربه از کجا می‌آیند و رابطه اینها با هم و با «من» چیست؟ و راه درست کدام است؟ و آیا حقیقت نسبی است؟
              پاسخ بسیار خلاصه شده:
              در انسان همانند جهان خارج یک دست مسائل ثابت و اساسی و پایه وجود دارد که ما از آنها به «بدیهیات» (فطرت و غریزه و ...) یاد می‌کنیم و تمام ما از آنجا می‌آید و متبلور می‌شود.
              «محمد حسین» هستم.
              امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

              نظر

              • کریس گاردنر
                ستاره‌دار (۱۰)
                • Jan 2013
                • 2905

                #217
                پاسخ : فلسفی-عرفانی

                از آدم ها بُت نسازید، این خیانت است!هم به خودتان، هم به خودشان.خدایی می‌شوند که، خدایی کردن نمی‌دانند!
                وَ شما در آخر می‌شوید، سر تا پا کافرِ خدایِ خود ساخته...!

                نظر

                • mhjboursy
                  ستاره‌دار (۱۳)
                  • Jul 2013
                  • 18270

                  #218
                  پاسخ : فلسفی-عرفانی

                  پرسش: جبر یا اختیار؟

                  پاسخ:
                  جانور و گیاهان و جمادات را نمی‌دانم.
                  اما انسان دو بخش است. یک بخش جمادی/گیاهی/جانوری یا حتی انسانی که مجبور است (غریزه/محیط/دی‌ان‌ای). و یک بخش که «من»ام.
                  که درک دارم. (و اراده).
                  و از جایی که من می‌تابم (چه در زمان و چه در مکان و چه در درجه) همان‌جا استقلالم مشهود است.
                  «محمد حسین» هستم.
                  امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                  نظر

                  • mhjboursy
                    ستاره‌دار (۱۳)
                    • Jul 2013
                    • 18270

                    #219
                    موانع فهم

                    موانع فهم و روش برطرف کردن آن
                    -------------------------------------
                    رابطه فلسفه با یک دست موضوعاتی شبیه خودش جالب است.
                    از آن جمله اخلاق است. فلسفه‌ی اخلاق و اخلاق فلسفه و اخلاق فلسفی و ...
                    موضوعی که من می‌خواهم اکنون به آن اشاره کنم این است که... داشتن یک دست اخلاق به خصوص باعث کمک به پیشرفت فلسفه می‌شود....
                    از آن جمله داشتن گوش است. (و چشم و قلب و ... نیز.)
                    این که... چه می‌شود که... گوش از آدم می‌رود... دلیل‌های بسیاری را می‌توانم فهرست کنم...
                    • گاهی یک نفر به علت بسته‌بودن اندیشه (انجماد فکری - فریز شدن مغز) توان گوش دادن از او گرفته می‌شود... مثلا بسته بودن اندیشه به خاطر مطالعه نکردن و نیاندیشیدن.
                    • بسته بودن اندیشه به دلیل عشق به یک چیز خاص مثلا... (به یک قوم... به یک شخص... به خانواده... به یک دین و آیین... به یک مکتب اندیشه‌ای...
                    • گاهی به خاطر تکبر و غرور است. (غرور یعنی فریب. متکبر، کسی است که خودش را خدا می‌پندارد و فریب خورده. خودش را حق می‌گیرد... در صورتی که خودش هم می‌داند نیست!)
                    • گاهی به خاطر منافع شخصی... مثلا من می‌بینم اگر دو به اضافه‌ی دو بشود چهار منافع من کمرنگ می‌شود... لذا به آن که می‌رسم می‌گویم دو به علاوه‌ی دو می‌شود پنج... این‌قدر هم روی آن پافشاری می‌کنم که حتی خودم هم باورم می‌شود... گوشم بسته می‌شود... چشمم بسته می‌شود...

                    لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا...
                    كُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِيَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَكْبَرُوا...
                    • گاهی یک نفر کلا نفهم است... (توهین نیست. واقعا همچنین آدم‌هایی را دیده‌ایم.)

                    أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ...
                    یعنی ذاتا نمی‌فهمد... بلکه نمی‌خواهد بفهمد...
                    لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلاً...
                    این یک مقدار با پایین بودن ضریب هوشی فرق می‌کند... در پایین بودن ضریب هوشی فرض بر این است که فرد دست خودش نیست... ولی اینجا داریم از چیزی صحبت می‌کنیم که طرف خودش نمی‌رود دنبالش... نمی‌خواهد «بفهم» باشد... می‌خواهد نفهم باشد... می‌خواهد در نفهمی خودش باقی بماند...
                    نمی‌خواهد تغییر کند (اگر تغییر کردن درست است)...
                    شخص در این حالت یک حالت عناد و لج‌بازی دارد!
                    گاهی یک بچه اشتباه می‌کند... تنبیهش می کنند و دفعه ی بعد دیگر آن کار را نمی‌کند... ولی برخی بچه‌ها در این حالت شروع می‌کنند به لج‌بازی.
                    برخی هستند که از هر دری وارد شوی نمی‌توانی به ایشان چیزی بفهمانی. حتی طرف خودش هم می‌فهمد که نمی‌فهمد. می‌فهمد یک جای کار مشکل دارد. ولی نمی‌تواند. ناتوان است از ایجاد تغییر.
                    حساب خدا با مردم خیلی جالب است....
                    برخی هستند درست هستند.
                    برخی هستند با پاداش و جایزه درست می شوند.
                    برخی هستند با عذاب دنیا یا عذاب‌های چند صد ساله یا چند هزار ساله‌ی آخرت درست می‌شوند...
                    ولی برخی هستند که اصلا درست‌بشو نیستند! فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ{۱}
                    • بسیاری از پیرمردها و کسانی که جا افتاده‌اند و عادت کرده‌اند... (کلا هر جا «عادت» وجود دارد) دچار این مشکل هستند. {۲}

                    • منظور از عادت اعتیاد هم هست! اعتیاد هم مانند علاقه قشنگ کوری و کری می‌آورد. بسیارند کسانی که می‌روند زیر بلیت اعتیاد و از آن ور غیرتشان می‌رود... همه‌چیزشان می‌رود... ادراکشان کم‌رنگ می‌شود... می‌بینند ولی نمی‌بینند...
                    • پیرو این مورد بالا یک مورد دیگر می‌گوییم و آن مشغولیت است. مشغول بودن ذهن به یک جایی... باعث می‌شود توان مشغول بودن ذهن به جای دیگر کم‌رنگ شود... تمرکز به یک چیز انسان را از تمرکز به چیزهای دیگر باز می‌دارد. حتی موارد علمی و حتی موارد عرفانی! تمرکز زیادی به دنیا کاملا مشهود است که تمرکز به آخرت را از بین می‌برد. و نیز برعکس. کسی که در یک زمینه‌ی فنی/علمی معمولا به درجات بالایی می‌رسد (مثلا یک پروفسور دانشگاه) خیلی وقت‌ها اگر خودش را وقف آن علم کند مشهود است که در زمینه‌های دیگر علمی (بلکه اصلا از مسائل سطح جامعه) بی خبر می‌شود! حتی شاید کمتر از یک انسان معمولی و کم دانش و بی‌سواد.

                    -------------------------------------------
                    اما این که... چه کار کنیم که... زمانی که... با حق روبرو شدیم... ما رو بر نگردانیم؟ چه کار کنیم که اصطلاحا «خر» نشویم... یا بدتر از آن خر نمانیم... و نمی‌ریم... چه کار کنیم که تبدیل به یک حیوان (بهیمه/انعام) نشویم و گوش و چشم داشته باشیم و بفهمیم و ببینیم و بشنویم و دریابیم؟ چه کار کنیم که تمیز دهیم که چه چیز صلاح است و درست؟ و چه چیز نادرست...
                    (حیوان هم صلاح خودش را مثلا تشخیص می‌دهد! ولی اکنون حیوان کجاست و انسان کجا؟ حیوان چسبید به همان کاه و یونجه و قلمرو محدود خودش... و انسان با رها کردن اینها (ولو موقت) توانست حتی همین‌ها را هم بهتر به دست بیاورد.)
                    زمانی که شخصی به ما حق را گفت... و مصالح ما چیز دیگری را اقتضا می‌کرد چه کنیم که در برابر حق ایستادگی نکنیم؟ و به آن تن دهیم؟
                    پاسخ‌های پر شماری به این پرسش می‌توان داد... ولی بهترین پاسخ به نگر من این است که کلا صورت مسئله را عوض کنیم...
                    این‌گونه نباشد که جایی (هرگز) مصالح ما/من در برابر حق قرار گیرد!
                    من اگر خودم رنگ حق بشوم... دیگر هرجا حق باشد همان‌جا خواست من است!
                    دو رنگی و دوتایی و تفاوت و غربتی وجود ندارد که دیگر بگویم سمت راست حق است و سمت چپ منافع من!
                    تمایل به بودن در کنار حق و حق بودن و این‌که هر جا حق است همه چیز را بدهم تا حق را بگیرم و به عبارت دیگر سرکوب هوای نفس در برابر حق، من را به یک من جدید تبدیل می‌کند که بالاتر از هوای نفس است و از جنس حق است و این من دیگر زمانی که بحث قومی قبیلیه‌ای و نژادی و میهنی و دینی و علاقه‌ای و ترسی و هزار مسئله‌ی دیگر پیش می‌آید نمی‌ماند که باید سمت راست بروم یا سمت چپ! بالاترین علاقه‌اش علاقه به حق است که از علاقه به قوم و قبیله و خانواده و حتی خویشتن و هوای نفس بالاتر است. این‌قدر علاقه به حق دارد که... حتی اگر بفهمد درست این است که در این راه باید از جانش را بگذارد ابراهیم وار... بلکه حسین‌وار (ع) از خودش و میل‌های دیگرش می‌گذرد.
                    ---------------------------------------------------------------------------
                    بالا، در مورد اراده بود.
                    در مورد فهمیدن و ادراک هم همین است. زمانی که علاقه به فهم حقیقت (حق‌جویی حقیقت‌طلبی خداخواهی) در انسان زنده شد و پررنگ شد دیگر اصلا این مسئله برای آدم به وجود نمی‌آید که انسان نیاز به حل آن داشته باشد! گوشش را انسان نمی‌بندد. چشمش را نمی‌بندد. دوست دارد بفهمد درست چیست. نمی‌خواهد هر چه خودش دوست دارد را حق کند! بلکه می‌خواهد ببیند حق چیست که خودش را آن‌جور بکند! (اولی توجیه است و دومی برهان. اولی ادای فلسفه را در آوردن (فلسفه‌بافی) است و دومی فلسفه‌ی واقعی (فلسفه یابی) است.)

                    باید میل به فهمیدن در ما همواره زنده باشد و بلکه بالاتر از دیگر امیال باشد و بر آنها غلبه داشته باشد و بلکه این‌قدر میل به حق و راستی و فهمیدن باید در ما بالا باشد که حاضر باشیم دیگر امیال را پیش پایش زمین بزنیم. و قربانی کنیم.
                    بلکه باید خودمان بالاتر باشیم. بالاتر از این‌من و امیالش. باید حق و به رنگ حق باشیم.
                    ---------------------------------------------------------------------------
                    پانویس:
                    {۱} اینها دیگر نوبرند به خدا... یعنی به‌گونه ای عناد و یاس و دوری و دشمنی در وجودشان رخنه کرده که هر کاری می‌کند خدا درست نمی‌شوند... نه با صحبت نه با تشویق نه با تنبیه... هیچ... خدا به اینها می‌گوید «سگ» و بعد ولشان می کند... تا آنجایی که من فهمیده‌ام... ولشان می‌کند یعنی چه؟ یعنی راحتشان می‌گذارد! آری... خیلی جالب است! خدا اینها را به نعمت‌های این دنیا متنعم می‌کند! قدر اینها همین‌قدر است... و البته... اینها فراموش می‌شوند در این فراموش‌خانه... اینها می‌مانند و این جیفه‌ی پر دردسر و این عجوزه‌ی هزار داماد که تازه درک می‌کنند که واقعا این به درد نمی‌خورد... ولی دیگر با آن انس گرفته‌آند...
                    {۲} می‌گویند عباداتی مانند نمازهای روزانه را هم نباید از روی عادت انجام داد... و هر عبادت را باید با حال و هوای این که آخرین عبادت عمرت است باید انجام دهی!!! (البته من اول هم می‌گویم... یعنی شبیه این که اولین عبادتت است هم اگر به آن نگاه کنی نمکش خیلی زیاد می‌شود و حسابی به دلت می‌چسبد.) در کل این یک نکته‌ی طلایی در عبادت کردن بود. واقعا طلایی. اگر آدم عبادتش را -به ویژه نمازش را- به دید اولین یا آخرین عبادت زندگی‌اش انجام دهد آن عبادت واقعا فوق‌العاده می‌شود.
                    «محمد حسین» هستم.
                    امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                    نظر

                    • mhjboursy
                      ستاره‌دار (۱۳)
                      • Jul 2013
                      • 18270

                      #220
                      اندیشیدن در اندیشیدن

                      اندیشه در اندیشه
                      -------------------

                      بسم‌الله الرحمن‌الرحیم.
                      سلام.
                      پرسش این است که اندیشه از کجا می‌آید؟
                      پرسش زیبا است و پاسخ‌هایی که به آن داده می‌شود زیباتر.
                      /:.Heart.://:.Heart.://:.Heart.://:.Heart.://:.Heart.://:.Heart.://:.Heart.://:.Heart.:/
                      --------------------------------------------------------------------
                      پاسخ ۱- اندیشه از عقل می‌آید.
                      انسان مراتب مختلفی دارد. در یک مرتبه‌ای (در یک مرتبه از درک) حس است (صدا و تصویر و بو و تماس). در یک مرتبه خیال است (صورت‌های اشکال). در یک مرتبه وهم است (معانی جزئی مانند مهر مادری - غضب پادشاه - کینه فلان دشمن) - در یک مرتبه عقل است (اندیشه در معانی کلی مانند مهر و غضب و کینه) و در یک مرتبه هم دل است (بی‌حدی و جمع معانی در کنار هم. بی‌نیازی و احساسات (غیر وهمانی)).
                      و این که اندیشه کجاست؟ اندیشه در مرتبه‌ی عقل است. اندیشه از عقل می‌آید. {۱}
                      --------------------------------------------------------------------
                      پاسخ ۲- اندیشه از مغز می‌آید.
                      البته این بیشتر دیدگاه آدم‌های سطحی و ماده‌گرا {۲} می‌آید. گمان می‌کنند که این چشم است که می‌بیند و این زبان است که می‌چشد و این دست است که لمس می‌کند! :D و این مغز است که می‌فهمد...
                      البته ما هم با تسامح و (بلکه با حالت شعر گونه) و با یک دید دیگر می‌توانیم این را قبول کنیم. آری... اندیشه از مغز می‌آید. همین مغز مادی. البته فرق ما با ماده‌گراها در این است که آنها همان‌جا را منشاء اثر می‌پندارند و ما آن را تنها یک «مسیر» (کانال) و یک «ابزار» و یک «واسطه» می‌پنداریم. نه منشاء اثر! مانند رابطه‌ی عینک با چشم. که عینک خودش بیننده نیست! بلکه این چشم است که دارد می‌بیند. و چشم هم خودش نمی‌بیند. بلکه این مغز است که دارد می‌بیند. و مغز هم خودش نمی‌بیند. بلکه این نرم‌افزار است که دارد می‌بیند. و نرم‌افزار هم خودش نمی‌بیند بلکه آن حی و بصیر و سمیع و ... که از خدا روح گرفته (دارد می‌گیرد) دارد می‌بیند. همان‌که من است. همان که استقلال وجودش را حس می‌کند و مغز را می‌بیند و مغز او را نمی‌بیند.
                      پس این پاسخ هم در نهایت این شد که: اندیشه از مغز می‌آید. (البته نه به معنی این که مغز منشاء است. بلکه به این معنی که از آن می‌گذرد و می‌آید به این دنیا. همان‌گونه که می‌توان گفت دیدن از این چشم مادی می‌آید. همان‌گونه که می‌توان گفت پرتقال از پرتقال‌فروشی می‌آید. هرچند پاسخ در ترازی بالاتر این است که پرتقال از مزرعه/تخم پرتقال/خاک/اتم می‌آید.)
                      در این پاسخ که ما می‌گوییم اندیشه از مغز می‌آید... مانند این است که... یک نفر نشسته لب یک کانال آبی و ازش می‌پرسند آب از کجا می‌آید؟ او هم می‌گوید آب از تو لوله می‌آید! دروغ هم نمی‌گوید! /.:biggrinsmiley.:/منشاء آب واقعا آنجا است! آب دارد از آنجا بیرون می‌آید. در این تراز این پاسخ خیلی هم درست است!
                      --------------------------------------------------------------------
                      پاسخ ۳- همه چیز از خدا می‌آید و به سوی او باز می‌گردد. من جمله اندیشه.
                      با توضیحات بالا این پاسخ هم روشن است دیگر. {۳} برای ما خداباورها، خداوند اول است و آخر. هر چه هست مخلوق او است. من جمله اندیشه. اندیشه از خدا می‌آید و به خدا هم باز می‌گردد. (به این یک مقدار بیاندیشیم.) نه تنها بازگشت تمام موجودات دنیوی به سوی خدا است. بلکه بازگشت من و اندیشه‌ام هم (نه در فلان زمان! بلکه هم‌اکنون) به خدا است. همه (هم‌اکنون) از خدا می‌آییم و به خدا باز می‌گردیم. هر امری در عالم باشد دارد از خدا می‌آید و به خدا باز می‌گردد. از جمله امور اندیشه(ات) است.
                      --------------------------------------------------------------------
                      پاسخ ۴- تو خودت بگو اندیشه از کجا می‌آید.
                      از من می‌پرسی اندیشه از کجا می‌آید؟!!! تو خودت بگو! اندیشه‌ی تو است! تو خودت داری آن را می‌آوری!!! نه؟
                      یک نگاه به خودت بکن. به درون خودت. به آنجایی که اندیشه(ات) از آن (دارد) می‌آید! بگو اندیشه‌ات از کجا می‌آید؟!!!!!! {۴}
                      --------------------------------------------------------------------
                      پاسخ ۵- اندیشه از ناکجا و از یک جای تاریک و از پوچی و از سکوت می‌آید.
                      انسان که خوب نگاه می‌کند ««هرچه»» نگاه می‌کند نمی‌تواند نگاه کند. هر چقدر نور چراغ‌قوه‌اش را می‌اندازد توی این بخش بالای اندیشه می‌بیند چیزی نمی‌بیند.
                      و این در حالی است که اندیشه خودش نور است.
                      ولی بالایش تاریکی است.
                      خیلی عجیب است! یک نوری دارد از یک جایی می‌آید که هرچقدر به آن نور اندیشه را می‌تابانی روشن نمی‌شود که نمی‌شود.
                      یک موضوع لاینحل. یک بخش تاریک و ظلمانی. یک جایی که هرچقدر در آن فریاد می‌زنی پژواکی شنیده نمی‌شود. یک علامت سوال بزرگ.
                      نمی‌شود گفت زیبا است. نمی‌شود گفت زشت است. نمی‌شود گفت نورانی است. حتی نمی‌شود گفت تاریک است. اصلا نمی‌توانیم ببینیم چیزی آنجا هست یا نه؟ {۵}
                      به هر روی... هر چه هست... اندیشه دارد از اینجا می‌آید. این نور دارد از این تاریکی‌مانند بیرون می‌آید. این هم شد پاسخی دیگر.
                      --------------------------------------------------------------------
                      پاسخ ۴- اندیشه از جایی «بدون اندیشه» می‌آید. {۶}
                      گفتیم که اندیشه از یک جای تاریک می‌آید. یکم این که این تاریکی اصلا تاریکی نیست بلکه نور کامل‌تر است. دوم هم این که این تاریکی به واسطه‌ی این پدید می‌آید که از تراز (و از دسترس) اندیشه بالاتر است.
                      بیایید به اینها بیاندیشیم تا خود به خود منظور این پاسخ مشخص شود: مکان کجاست؟ زمان کی است؟ بی‌صورتی چه شکلی (به چه صورت) است؟ حس سامعه چه صدایی دارد؟ صدا در کل چه صدایی دارد؟ آیا من تا به حال خود حس لامسه را لمس کرده‌ام؟ لمس کردن زبر است یا نرم؟ لمس کردن چه صدایی دارد؟ لمس کردن چه بویی دارد؟ بهترینش هم: ورای مکان کجاست؟ {۷}
                      اندیشیدن در اینها خیلی خوب است. ذهن را باز می‌کند. اینها پرسش‌هایی است که به این شیوه اگر آدم بخواهد ادامه دهد، یا پاسخ ندارد. یا در آنها آدم گیر می‌افتد. یا باید یک پاسخ احمقانه بدهد.
                      این که ورای مکان کجا می‌شود یک پرسش خود متناقص است. اگر ورای مکان مکان بود که دیگر نامش ورای مکان نمی‌شد.
                      آیا ورای مکان چیزی نیست؟ آری و نه. از جنس مکان نه. اگر چیزی ورای مکان باشد از جنس مکان نیست که نیست که نیست. این را خوب باید بفهمیم.
                      یکم این که شمای نوعی اگر با دو پای مبارکتان تشریف ببرید، هیچ‌گاه به پایان مکان نمی‌رسید. شما بروید ۱۰ هزار میلیارد سال نوری آن‌سوتر، امکان ندارد به جایی برسید که بتوانید بگویید اینجا پایان مکان است. پیش‌تر هم در این مورد گفتگو کرده‌ایم. اگر کسی برود و بگوید من رسیدم به نقطه‌ی صفر مرزی (!) و به پایان مکان رسیدم ازش می‌پرسیم خوب «آن‌ور» چیست؟ و همین پرسش مشخص می‌کند که آنجا پایان مکان نیست. و اصولا مرزی (مکان‌مند) درون مکان وجود ندارد که ندارد. این ابزار پیاده‌روی داخل این بعد تعریف شده است و این بعد در خودش بی‌نهایت است. و دوم هم این که ابزار درک کردن مکان پیاده روی نیست اصلا. بخشی از آن البته با این ابزار درک می‌شود. ولی بخشی از آن. نه خود آن! و نه ورای آن! دوباره بگویم: ابزار درک کردن کلیت مکان، پیاده‌روی نیست. برای نگاه کردن به کل مکان باید از بالا/بیرون به آن نگاه کرد و با پیاده‌روی نمی‌توان از بالا به مکان احاطه پیدا کرد. بلکه با این ابزار تنها از درون (بخوانید از زیر) به «بخشی» از مکان می‌توان اشاره کرد!!!!!!!
                      برگردیم به اندیشه.
                      شما تا قیام قیامت هم بنشینید و «بیاندیشید» به بالای اندیشه امکان ندارد پاسخ درستی کسب کنید. هرچقدر یک نفر با پیاده‌روی توانست مکان را درک کند شما هم می‌توانید با اندیشیدن به اندیشه آن را درک کنید. خود اندیشه را نمی‌توان با اندیشه درک کرد چه برسد دیگر به بالاتر از آن! {۸} هر چه چراغ اندیشه‌ات را بیاندازی بخواهی بالای اندیشه و بلکه «خود اندیشه» را روشن کنی می‌بینی چیزی گیرت نیامد. اگر هم پاسخی (از جنس عالم اندیشه) ارائه کنی اگر عاقل باشی خودت می‌فهمی که این پاسخ چرت است! چرند است. ارزش ندارد. این پاسخ، «درون» عالم اندیشه شد نه ورای آن! هر چه گیرت بیاید همه از جنس اندیشه هستند و زیر آن. هرچه.
                      خوب؟ پس چه؟ ورای اندیشه‌ام چه شد؟ اصلا چیزی هست؟ من آنجا هستم آخر یا نه؟ (ورایش چه شکلی است؟ اگر نمی‌توان گفت چه شکلی است پس چه؟ چه می‌توان گفت؟ اگر اصلا نمی‌توان گفت پس چه؟ آخر پس چه؟)
                      پس... این که... باید باز هم ابزار را ارتقاء داد... و متاسفانه اینجا پای من می‌لنگد و در همین حد می‌توانم بسنده کنم و به بیش از این و بالای این احاطه ندارم که توضیح دهم... البته صرفا یک مقدار شنیده‌هایم را عرض می‌کنم. و نیز «اندیشه‌هایم» را!!!
                      و البته... خود شخص هم... شاید اگر تلاش کند بتواند یک کارهایی بکند...
                      آخر موضوع خیلی سخت و پیچیده است... متاسفانه ما با این عوالم ممزوج و در هم پیچیده هستیم. سخت است از یکی بالاتر آمدن! {۹} از دنیای حس... از دنیای خیال... از دنیای وهم... از دنیای اندیشه...
                      سخت است.
                      و بیرون آمدن و از بالا نگاه کردن هم به معنای جدایی و رها کردن و قطع ارتباط نیست. و متاسفانه باز این کار را پیچیده‌تر و سخت‌تر می‌کند!
                      و مشکل دیگر این که... این حرف‌هایی که اینجا داریم می‌زنیم و کلا حرف... از جنس اندیشه است... کلا سخن از جنس اندیشه است... و ما انتظار داریم با این سخن‌ها و با این اندیشه‌ها از مقام اندیشه بتوانیم بیرون بیاییم... {۱۰}
                      می‌گویند بالاتر از عالم اندیشه نظر است. (نظر بازی در کلام شعرا - دیدن - شهود) می‌گویند بالاتر از این علم حصولی ما... علم حضوری است.
                      علم حضوری یا وجدان کردن یعنی درک بدون اندیشه. می‌گویند مانند این که گرما را حس می‌کنی. (به نقل از جناب اصضر طاهرزاده ی عزیز که می‌خواهم بنشینم سخنرانی‌هایشان را گوش دهم.) این احساس کردن گرما با واسطه نیست. نیاز به اندیشیدن ندارد. نیاز به وصف و کلام ندارد. یک همچنین چیزهایی...
                      در نهایت برگردیم به پاسخ شماره ۴: هر چه هست همین است که هست... از خود بطلب. ما در مورد فلان‌جا صحبت نمی‌کنیم. ما داریم از خود صحبت می‌کنیم. دنبال کردن این مسیر هم به رفتن به قله‌ی هیمالیا نیست. همه چیز همین‌جا است. همین جا.
                      تو خودت باید بگویی بالاتر از اندیشه چه هست/چه هستی؟ حالا با هر زور و ضرب و روشی که هست هست، در نهایت موضوع این است که خودت باید بگویی. ببین بالاتر از اندیشه چیست. تلاش کن بدون اندیشه به اندیشه نگاه کنی.
                      ببین سخنت از کجا می‌آید؟ و به کجا برمی‌گردد. {۱۱}
                      --------------------------------------------------------------------
                      پانویس:
                      {۱} البته این پاسخ پاسخ نشد! چون بعد پرسش می‌شود که عقل چیست؟ و کجاست؟ و از کجا می‌آید؟ اندیشه چگونه از عقل می‌آید؟ و ...
                      {۲} ماده‌پرست - ماده‌خداباور - کسانی که ماده را خالق و اول و قهار و قادر و ... می‌پندارند. ما پیش‌تر در این مورد توضیح دادیم. که کسی نمی‌تواند بگوید من خدا را قبول ندارم. نمی‌تواند بگوید من بی‌خدا و بی‌دین هستم!!!! بلکه سوال سر این است که خدایت را چگونه شناختی و دینت چیست! وگرنه بی‌خدایی و بی‌دینی اصلا معنی ندارد. هر کسی فطری و ذاتی هنوز کامل فکر هم نکرده می‌داند که یک «اول» وجود دارد. یک قادر وجود دارد. یک دلیل وجود دارد. یک نور وجود دارد. ولو این که آن شخص یک کودک نوزاد باشد! بالاخره هر شخصی یک مقصود و مبدائی دارد. یک اراده و ادراکی دارد! اگر کسی بگوید من ادراک و اراده‌ای ندارم همین حرفش دال بر ادراک و اراده‌اش است! کسی که می‌گوید خدا نیست (!) هنوز حتی به اعتقادات خودش هم تا به حال نگاه نکرده و نیاندیشیده!!! آری... و این که بیشتر مردم هم ماده پرست هستند. و البته خود پرست. (ماده پرست از نظر ادراکی و خود پرست از دید ارادی) (حتی احتمالا من و شما!) به این بیاندیشیم. یک جایی (حتی در یک تراز خلوت پیش خودمان) ممکن است (حتی به خودمان) بگوییم که من معتقد به الله هستم... ولی خودمان هم می‌دانیم این چرند است و بیشتر از خدا به ملائکه و قوانین خدا در عالم طبیعت (مانند جاذبه) اعتقاد راسخ داریم!!!! و در بعد عملی هم خودخواهی! یعنی نه آنجا خدا را الله گرفتیم (بلکه ماده و قوانین مادی و ملائکه سطح پایین گرفتیم) و نه اینجا برای خدا کار کردیم (بلکه برای خواهش دل خودمان کار کردیم)! اسم خودمان را هم گذاشتیم مسلمان! :->B-) (البته!... باز... صد رحمت به ما! برخی هستند که حتی تا این مرحله هم نیامده‌اند! و در بی‌شعوری مطلق سیر می‌کنند! :O:D آنها دیگر یک سور زده‌اند به ما! و از قضا شمارشان هم کم نیست! و جالب اینجا است که آنها هم مانند ما اسم خودشان را گذاشته‌اند روشن‌فکر و تحصیل‌کرده!)
                      {۳} البته باز... این هم یک مقدار تیری در تاریکی است. چگونه از خدا می‌آید دوباره یک پرسش می‌شود. که البته در پاسخ‌های بعدی یک مقدار این موضوع به فضل خدا روشن‌تر خواهد شد. تا اینجا یک جورهایی یک چیزهایی دستمان آمد... که اندیشه هم از مغز می‌آید و هم از عقل و هم از خدا.
                      {۴} مقداری به این بیاندیشیم. در تک تک این عبارات که اینجا هست باید مقداری بیاندیشیم. باید. البته این یک مورد اندیشیدن شاید در موردش به کار بردن جالب نباشد. نظر کردن شاید صحیح‌تر باشد. و باز هم البته... باید پیش‌تر که بحث فرق بین علم حصولی و حضوری بیان شد آنجا مقداری اندیشیه کرده باشید که اینجا بتوانید نظر کنید! در ادامه گفتگو هم مقداری در این موضوع صحبت خواهیم داشت. اجمالا این را داشته باشید که اندیشه را با اندیشه نمی‌توان درک کرد. باید از بالا به آن نگاه کرد. بالاتر از اندیشه!!! حالا در پاسخ‌های بعدی یک مقدار به این موضوع بهتر اشاره می‌شود.
                      {۵} البته با این نور و ابزار اندیشه منظور است. وگرنه در پاسخ‌های دیگر گفته شد جریان چیست و آنجا روشن است. و اصولا هر جا انسان باشد روشن است. به روشنی انسان.
                      {۶} ما مخصوصا این پاسخ را گذاشتیم آخر. یک جورهایی ابهام‌های پاسخ‌های دیگر را برطرف می‌کند کلا.
                      {۷} از دید ریاضی هم می‌توان پرسش‌هایی مشابه داشت. مثلا: بزرگتر از بی‌نهایت چه عددی قرار دارد؟ یا مثلا در یک محور فرضی x افقی، (به این شکل: <----------|--------->) پس از فلش سمت راست محور چه عددی قرار دارد؟ پس از آن چه عددی قرار دارد؟ محور y کجای محور x است؟ (ولی اینها را مطرح نکنم بهتر است. چون یک نفر که ریاضی‌اش پایه‌ای و قوی نباشد ممکن است به اشتباه بیافتد و مثلا فرض کند محور y روی صفر محور x قرار دارد!!! یا مثلا پس از بی‌نهایت، بی‌نهایت‌به‌علاوه‌یک قرار دارد!!!! به قولی هوپیتال بزند برای خودش.:D)
                      {۸} اینجا بد نیست به عالم صورت و خیال هم اشاره‌ای داشته باشم. خیلی خوب است اینجا لختی به این موضوع بیاندیشیم. ذهنمان حسابی قوی می‌شود. به این بیاندیشیم که بالاتر از عالم صورت و عالم خیال چه شکلی است؟ (پیش از ادامه این موضوع را یادآور می‌شوم که ما هم‌اکنون در عالم زیر (درون) خیال و نیز روی آن (بیرون آن) هستیم و ما یک موجود ثابت و خشک نیستیم بلکه یک موجود کشیده شده در تمام این عوالم هستیم. این را با مقدار اندکی تامل می‌توانید در خودتان بیابید. که هم توانایی اندیشه و بودن در درون/زیر عالم خیال را دارید و هم توانایی بودن در و نگاه کردن به عالم خیال از بیرون/بالا.) خوب... ورای عالم خیال چه شکلی است؟ با چند صورت لطفا به من نشان بده... خود عالم خیال چه صورتی دارد؟ آیا به صورت یک اسب است؟ یا انسان؟ یا یک کره گرد؟ یا یک مقدار موی قرمز؟ چه شکلی است؟ عالم خیال قهوه‌ای است یا آبی؟ نازک است یا کلفت؟ مربع است یا مستطیل؟ شاید یک نفر بگوید فلان شکل را دارد... ولی به محض این که این را بگوید خودش می‌فهمد چه اشتباهی کرده!!!! و آنچه دارد به آن اشاره می‌کند یک ««شکل»» «درون» عالم اشکال است!!!!!!! نه خود عالم اشکال و نه بالاتر از آن.
                      {۹} جالب است... دکتر دینانی یک سخنی در این باره دارند... در یکی از برنامه‌های معرفت... که من در خاطرم مانده... می‌فرمودند: عالم خیال، هر جا انسان برود، دوست دارد با انسان بیاید! من دقیقا نفهمیدم منظور ایشان چیست... ولی برداشتی که از این موضوع دارم خیلی برایم عجیب است... انسان مفاهیم غیر مصوری که می‌فهمد را می‌برد در عالم خیال مصور می‌کند... و احتمالا از همین جنس است دیدن ملائکه و جنیان. آدم معانی را می‌فهمد ولی بعدا از آنها برای خودش صورت می‌سازد! و ای بسا خواب‌ها (صادقه یا خواب‌های معمولی) که مردم می‌بینند هم کلا همین است. که مفاهیمی که درک می‌کنند را صورت می‌بخشند. در حالی که اصلا صورت ندارد!!! چیزی که اصلا صورت ندارد بلکه بالاتر و ورای عالم صورت است را در عالم صورت یک لباسی چیزی می‌دهند بپوشد! و به این شیوه آن را به خودشان معرفی می‌کنند! که موضوع عجیبی است. (یک مقدار به کتاب آن سوی مرگ و سه دقیقه در قیامت و به رویاها و کابوس‌هایی که داریم بیاندیشیم...) ما در یک جا بلا می‌بینیم ولی بلا که دیدنی نیست! می‌بریم آن را در خیال خودمان به صورت شیر و ببر و پلنگ نشان می‌دهیم! بعدا یک مُعَبِر می‌آید می‌گوید تو که امشب خواب گرگ دیدی فردا قرار است زلزله بیاید! یا این که می‌گوید دوستت به تو خیانت کرده! یا یک نفر را که در این دنیا رنگ ماشین یک نفر دیگر را برده است در آن دنیا (تعبیرش) این می‌شود که دارد به فلان مدل زجر می‌کشد. و اینها احتمالا از جنس همین ارتباطی است که میان لایه‌های انسان با هم وجود دارد. و این که انسان چیزهایی را که در عوالم بالاتر می‌بیند را می‌آورد در این عوالم پایین‌تر به این شکل می‌بیند. و البته جز خدا چه چیز مشهود و شاهد است؟
                      خوب... بگذارید این پانویس را مقداری ادامه دهم.. احساس می‌کنم نیاز است... از این پانویس این را برداشت می‌کنیم که عالم اندیشه هم هرجا انسان برود دوست دارد با انسان بیاید... به عبارت دیگر ما سریع هر جا برویم عالم اندیشه هم معادلش یک چیزی به ما می‌دهد. به عبارت دیگر زمانی که ما می‌خواهیم برویم بالاتر از اندیشه و ببینیم آنجا چیست (آنجا چیستیم) نباید انتظار سکوت مطلق را از عالم اندیشه داشته باشیم. نباید انتظار داشته باشیم به جایی برویم که آنجا سخن و اندیشه حذف شده‌اند.
                      پیش‌تر هم به معنی تجرد مقداری اشاره کرده بودم. تجرد به معنی ترک نیست. به معنی کنار گذاشتن و گوشه‌گیری نیست. ورا رفتن به معنی جدا شدن نیست!
                      شاید اگر بخواهم در مورد عمل بیشتر توضیح بدهم چیزی شبیه این باشد: انس گرفتن با ترازی بالاتر از خود. و فراموش کردن بودن در ترازی پایین‌تر. این‌جور نیست که ما از مکان بالاتر که بیاییم مکان نیست شود.همه چیز سر جای خودش است. کما فی السابق. چیزی عوض نمی‌شود. و این که... ما هم اکنون در آن تراز تجرد خودمان هستیم! همان‌گونه که گفتم انسان حقیقتی کشیده شده است. در عوالم (و ترازهای) متفاوت.
                      ما از اندیشه که بالا بتوانیم برویم آنجا «بی‌اندیشگی» نیست. اندیشه آن زیر دارد کار خودش را (همان‌گونه که در گذشته می‌کرد) انجام می‌دهد. پایین‌تر از آن هم وهم و خیال و حس دارند کار خودشان را می‌کنند. منتها این وسط تنها «من» بزرگ شده‌ام. مجرد شده‌ام. مجرد بودم، و به این تراز از مجرد بودن خودم توجه کردم.
                      {۱۰} البته... پور سینا (به نقل از دکتر ابراهیمی دینانی اگر اشتباه نکنم) حرف جالبی دارد در این خصوص... می‌فرماید اینجا مقام اشاره است. یعنی سخن (و اندیشه) تنها کار اشاره را می‌تواند بکند. که البته... باز هم... کار سخت است... (باز هم می‌گویم... ما هر حرفی اینجا بزنیم از جنس سخن و اندیشه است.) منظور از اشاره چیست؟ یعنی خود اندیشه و سخن پاسخ نباشد. بلکه اندیشه و سخن انسان را متوجه جایی بکند که خود اندیشه و سخن نیست. تنها در همین حد. که البته... باز هم می‌گویم... کار سخت است.
                      {۱۱} این یکی از مهمترین ریاضت‌های اهل سلوک است. (که اگر اشتباه نکنم حضرت آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی به آن اشاره داشتند... در نامه‌ای که به آیت‌الله محمد حسین غروی اصفهانی نوشته بودند و در آن ضمن تشویق به ترک خواسته‌های دنیا و کاهش خواب و غذای خوش و اندیشه در مرگ این ریاضت را پیشنهاد داده بودند...) که پیرو پاسخ شماره ۴ آدم می‌نشینند (مثلا پس از نماز مغرب تا زمان نماز عشاء به رسم استاد شهید مطهری) نیم ساعت به این می‌اندیشند که:کیست در گوش که او می‌شنود آوازم یا کدام است سخن می‌نهد اندر دهنم... و به واسطه‌ی این تامل (که همان‌گونه که عرض کردیم دیگر به آن اندیشیدن هم نمی‌شود گفت، بلکه با این «تامل») و پیرو پاسخ شماره ۳ تلاش می‌کنند قرب به حق پیدا کنند. خدا توفیقشان دهد.
                      آخرین ویرایش توسط mhjboursy؛ 2020/11/09, 14:31.
                      «محمد حسین» هستم.
                      امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                      نظر

                      • mhjboursy
                        ستاره‌دار (۱۳)
                        • Jul 2013
                        • 18270

                        #221
                        ماشین (داستان رایانه)

                        دستگاه‌های انسان‌نما چگونه کار می‌کنند؟
                        ---------------------------------

                        البته این موضوع یک مقدار سخیف است برای این جستار فلسفی. ولی جایش بهتر از اینجا نیست.
                        خلاصه می‌گویم.
                        در ابتدا کلید بود.
                        کلید یعنی دستگاهی که با فشار دادن آن جریان برق از یک جا به جایی دیگر منتقل می‌شود.
                        بعد لامپ آمد. لامپ معمولی که به آن نور می‌دهی روشن می‌شود.
                        بعد دیدند گاهی یک قابلیتی دارد این لامپ‌ها و اثری کشف کردند و با آن لامپ ترانزیستوری را ساختند: لامپ خلأ - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
                        این لامپ خاصیتش این است که مانند کلید عمل می‌کند. با این تفاوت که به جای فشار دادن مکانیکی به آن ولتاژ اعمال می‌شود. ساده‌اش می‌شود این که: اگر 3 پایه برای آن فرض کنیم: با وصل کردن برق به پایه‌ی کلید، اجازه می‌دهد برق از دو پایه‌ی دیگر بگذرد!
                        ا
                        ینجا بود که اساس رایانه گذاشته شد. این نخستین ترانزیستور دنیا بود. ترانزیستور را بخوانیم: کلیدی که به جای فشار مکانیکی با انرژی الکتریکی کار می‌کند.
                        خوبی این روش به جای روش کلید مکانیکی این است که با یک برق وصل کردن می‌توان بیش از یک کلید را روشن کرد. فرض کن شما صد تا کلید داری که باید همزمان فشار دهی. در حالت عادی نمی‌شود. خیلی سخت است. ولی اگر ترانزیستور باشد پایه‌های بیس آنها را (که مسئول قطع و وصل است) همه را به هم وصل می‌کنی و یک انرژی الکتریکی می‌دهی به همه و همه با هم روشن می‌شوند. مثلا کلید نخست سه ولت را به آن سوی خودش منتقل می‌کند کلید دوم صفر ولت کلید سوم چهار ولت. ولی همه‌ی اینها با هم با یک پنج ولت که به همه‌شان یکباره داده می‌شود روشن می‌شوند.
                        ---------------------------------------
                        اساس دیگر رایانه در نرم‌افزار است. نرم افزار چگونه آغاز شد؟ با اعداد و ماشین حساب و سپس دروازه‌های منطقی.
                        نرم افزار یعنی کلا «فرض کردن» و «این همانی» گرفتن.
                        فرض کردند (استاندارد گذاشتند - قرار گذاشتند) پنج ولت از برق به منزله‌ی عدد یک باشد و صفر ولت از برق به منزله‌ی عدد صفر. همین.
                        تمام رایانه با عظمتش همین است در حقیقت. همین فرض و قرار. که صفر ولت بشود عدد صفر و پنج ولت هم بشود عدد یک.
                        با این دو عدد دیدند تمام اعداد دیگر را می‌توانند بسازند. می‌توانند زبان بسازند!
                        مانند مورس! (کد مورس - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد) به مورس دقت کرده‌اید؟ تنها با بیپ کار می‌کند! بیپ بیپ یعنی سلام مثلا. بیپ فاصله بیپ یعنی خداحافظ. حالا همین را بیاوریم در رایانه: فاصله و سکوت شبیه‌سازی شد با صفر ولت و بیپ شبیه‌سازی شد با پنج ولت.
                        با این می‌توان یک داستان نوشت. می‌توان هزار تا حرف زد. می‌توان هزارتا کار کرد. تنها با همین بیپ و سکوت خالی!
                        و این کار را کردند!
                        اکنون تمام رایانه ما ساخته شده از پنج ولت و صفر ولت (سکوت).
                        و البته قرارداد!
                        {۱} {۲}
                        مثلا قرار گذاشتند به جای عدد ۹ چند تا صفر ولت و پنج ولت (بخوانید صفر و یک) با این آرایش برای هم بفرستند: ۱۰۰۱ (بخوانید یک صفر صفر یک) (به زبان مورسی بخوانید: بیپ سکوت سکوت بیپ) می‌بینید که با چهار عدد صفر و یک در مبنای دودویی توانستند یک عدد ۹ در مبنای ده‌دهی را پیاده کنند.
                        --------------------------------------
                        با این روش هر کاری می‌توان کرد... مثلا می‌توان اکبرآقا را هم پیاده سازی کرد... کافی است اکبرآقا را به حروف بشکنیم و بگوییم ا ک ب ر آ ق ا و سپس هر کدام را با یک قرارداد از اعداد دودویی شبیه سازی کنیم. (مثلا کاف را با ۱۰۱۰۱۰۰۱۰۱۰۱۰۰۰۱۱۱۱۱۱ و الف را با ۱۰۱۰۰۱۰۰۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۱۰۰۰۰۰)
                        عکس‌ها را چطور شبیه‌سازی کنیم؟ دقیقا به همین شیوه.{۳}
                        صداها هم همین‌جور... ویدیوها هم همین‌جور... برنامه‌های رایانه‌ای (شبیه فیلترهای tsetmc) هم همین‌جور... همه به آسانی با صفر و یک (بخوانید صفر ولت و پنج ولت) و به صورت یک قرارداد (نزد تمام رایانه‌ها) شبیه‌سازی می‌شود.
                        در هنگام اجرا هم همین است.
                        یعنی همان‌گونه که یک بار به ورودی رایانه با فرض گرفتن و این‌همانی کردن کلمه‌ی اکبرآقا را با یک و صفر شبیه‌سازی کردیم در خروجی نیز یک و صفر معادلش را که دیدیم «اکبرآقا» را در خروجی نمایش می‌دهیم. مانند یک شنونده‌ی کد مورس. که بیپ‌ها را می‌شنود و از دل آنها یک متنی را متوجه می‌شود. {۴} {۵}
                        --------------------------------------
                        اما اینها همه یک بخش از قضیه بود. بخش دیگر قضیه عملیات است. رایانه دو بخش نیاز دارد. یک بخش همین تصورات و فرض‌ها و استدانداردها و قراردادها است و یکی هم عملیات روی آنها. پردازش‌ها و برنامه‌ها و محاسبات.
                        همان‌گونه که گفتم محاسبات از ماشین حساب آغاز شد. از جمع.
                        (خواهیم دید که این عملیات را هم باز دوباره با همان فرض‌ها درست کردند.)
                        (در کل رایانه چیزی نیست جز نظامی فرضی. مانند انسان و سخنش. اندیشه‌ی دنیوی‌اش.)
                        نخست اعداد را در مبنای دودویی ببینیم:
                        0000 0
                        0001 1
                        0010 2
                        0011 3
                        0100 4
                        0101 5
                        0110 6
                        0111 7
                        1000 8
                        1001 9
                        در زیر هم دوباره می‌توانید ببینید:


                        حالا ما چه احتیاج داریم؟ یک دستگاهی احتیاج داریم که 0000 را بگیرد و 0001 را هم بگیرد و این دو را با هم جمع بزند و در خروجی 0001 را به ما بدهد.
                        یا 0001 و 0010 را بگیرد و در خروجی جمع این دو یعنی 0011 را به ما بدهد.
                        این را چگونه انجام دادند؟
                        به وسیله‌ی همان ترانزیستور!
                        یک بار دیگر به ترانزیستور به یک دید دیگر نگاه کنیم.
                        ترانزیستور کلیدی است که اگر به بخشی از آن انرژی وارد کنیم اجازه انتقال انرژی الکتریکی را از بخشی به بخشی دیگر می‌دهد.
                        حالا بیایید فرض کنیم هر دوی این انرژی‌های الکتریکی که از آن سخن می‌گوییم صفر ولت یا پنج ولت هستند.
                        یک بار دیگر قرائت می‌کنیم: ترانزیستور ابزاری است که اگر به یک پایه از آن (پایه یک) پنج ولت بدهی اجازه می‌دهد از یک پایه‌ی دیگرش (پایه دو) به پایه خروجی (پایه سوم) پنج ولت عبور دهد.
                        به عبارت دیگر: اگر در ترانزیستور هر دو پایه‌ی یکم و دوم هر دو با هم پنج ولت داشته باشند، پایه خروجی هم پنج ولت دارد در غیر این صورت پایه خروجی صفر ولت دارد.
                        این کار یک کار ویژه‌ای است که به آن می‌گوییم And منطقی. به پارسی: و.
                        یعنی پایه خروجی زمانی پنج ولت دارد که پایه یکم «««و»»» پایه دوم هر دو با هم پنج ولت داشته باشند.
                        این خیلی مهم است! از یک ترانزیستور به گونه‌ای استفاده کردند که عملیات منطقی «و» را انجام دهد.
                        یک عملیات دیگر هم توانستند فرض کنند. عملیات «یا». به انگلیسی: Or.
                        عملیات یا یعنی چه؟ یعنی این که اگر پایه‌ی یکم ورودی «یا» پایه‌ی دوم ورودی هر کدام که پنج ولت شدند تو خروجی‌ات را پنج ولت بکن.
                        این را مثلا ما چگونه می‌توانیم با همان ترانزیستور شبیه سازی کنیم؟
                        گفتیم که ترانزیستور سه پایه دارد. که کار «و» را انجام می‌دهد. یعنی هر گاه هر دو پایه ورودی با هم پنج ولت شدند خروجی هم پنج ولت می‌شود در غیر این صورت خروجی صفر است.

                        حالا بیایید یک ترانزیستوری را بسازیم که پایه‌ی شماره‌ی یکش همواره پنج ولت است! حالا هر گاه پایه‌ی شماره دوی آن یک شود خروجی‌اش پنج ولت می‌شود!
                        حالا در کنار این ترانزیستور ترانزیستور دیگری را می‌گذاریم که همواره پایه‌ی شماره‌ی دوی آن پنج ولت است! در این ترانزیستور هم هرگاه پایه‌ی شماره‌ی یک آن پنج ولت شود خروجی هم پنج ولت می‌شود!
                        خوب! حالا بیایید خروجی این دو ترانزیستور را همین‌جوری به هم وصل کنیم! چه اتفاقی می‌افتد؟ هرگاه پایه‌ی شماره‌ی یک این ترانزیستور پنج ولت شد خروجی مشترک پنج ولت می‌شود و هرگاه پایه‌ی شماره دو آن ترانزیستور پنج ولت شد هم باز خروجی پنج ولت می‌شود.
                        ما این دو ترانزیستور را به عنوان یک ابزار جدید در نظر می‌گیریم و معرفی می‌کنیم و پایه‌ی شماره‌ی یک این یکی و پایه‌ی شماره‌ی دوی آن یکی را دو تا ورودی در نگر می‌گیریم و خروجی مشترک را هم پایه‌ی شماره‌ی سه.
                        این شد همان عمل یا منطقی که گفتیم. در این ابزار خروجی پنج ولت است در صورتی که «یا» این ورودی پنج ولت باشد «یا» آن ورودی پنج ولت باشد «یا» هر دو.


                        حالا به یک عمل جمع ساده نگاه می‌کنیم. یک «جمع‌کننده» ترکیب این دو ابزار (این دو دروازه‌ی منطقی) بود که در بالا معرفی شدند. یا و و.
                        ساده‌ترین جمع جمع دو ورودی ساده است که هر کدام می‌توانند ۰ یا ۱ باشند.
                        اگر هر دو ۰ باشند خروجی باید ۰ شود.
                        اگر یکی صفر و یکی یک باشد خروجی باید ۱ شود.
                        اگر هر دو با هم یک باشند باید خروجی ۱۰ شود. (۱۰ در مبنای دو دویی که برابر همان ۲ در مبنای ده دهی است.)
                        ۱۰ یعنی ۰ و ۱. یعنی ۰ زیر همین ستون و ستون بعدی هم یک ۱ بفرست.یعنی خروجی مربوط به این رقم را ۰ کن و یک عدد ۱ هم بفرست به رقم بعدی.
                        اینجا یک دروازه‌ی منطقی دیگر به نام «نه» بیاید کار تمام است.
                        نه یعنی چه؟ یعنی اگر ورودی پنج ولت بود خروجی را صفر بکن و اگر ورودی صفر بود خروجی را پنج ولت بکن. دیگر برای این که حوصله خودم و خودتان سر نرود توضیح نمی‌دهم.
                        خوب... بیایید این عملیات را با دو دروازه‌ی منطقی «یا» و «و» و «نه» پیاده‌سازی کنیم.
                        جمع در مبنای دودویی برای یک رقم می‌شود: اگر ورودی شماره یک «یا» ورودی شماره دو یک (پنج ولت) بودند خروجی را یک کن. و اگر ورودی یک «و» ورودی دو هر دو با هم یک بودند همین خروجی را معکوس (نه) کن. (صفر کن.) و یک عدد یک هم بفرست برای ستون بالاتر.
                        ----------------------------------------------------
                        این جمع بود. پس از آن از روی همین دروازه‌های منطقی تفریق را هم ساختند و با کمک همین‌ها ضرب و تقسیم.
                        و امروزه تمام کارهایی که درون رایانه‌های ما انجام می‌شود با همین چند عمل ساده است: و + یا + نه (و جمع و تقسیم و مالتی‌پلکس و ... که همه با همین سه دروازه منطقی ساخته می‌شود.) (و البته همان‌گونه که گفتیم بازگشت این سه دروازه نیز به دروازه‌ی منطقی «و» است! یعنی تمام رایانه یک عمل «و» کردن است و بس.)
                        به عبارت دیگر تمام کارهایی که رایانه انجام می‌دهد تنها همین چند کار ساده است.
                        زبان‌های برنامه‌نویسی سطح پایین و نزدیک به زبان ماشین را هم نگاه کنید (مانند اسمبلی) می‌بینید تنها همین چند کار را دارند.
                        و زبان‌های تراز بالا را نیز با همین زبان‌های تراز پایین می‌نویسند.
                        تا می‌رسیم به کارهایی که ما داریم می‌کنیم و برنامه‌های پیچیده‌ای که می‌نویسند و تقلید از انسان... همه و همه با همین چند عمل ساده انجام می‌شود (و با آن فرض کردن‌ها و قرارداد بستن‌ها).
                        ----------------------------------------------------

                        پانویس:
                        {۱} این قرارداد و اعتبار و فرض را مدام دارم تکرار می‌کنم... برای این که بیشتر با نظام اعتباریات آشنا شویم. تمام نظام اعتباری‌ها با این گستردگی‌اش تکیه بر یک دست فرض‌ها و قراردادها دارد! تمام علوم حصولی بشری و تمام زبان بشر و تمام این چیزهایی که در جامعه بشری وجود دارد! همه اعتبار هستند و فرض! و خداوند ما را تنبیه می‌دهد به زمانی که این فرض‌ها برداشته شود! و کف روی اب برود و آب بماند!
                        {۲} البته می‌توانستند کار دیگر هم بکنند... مثلا بیایند صفر ولت تا ده ولت بگذارند به نماینده‌ی اعداد صفر تا ده. یا صفر تا سی و دو ولت بگذارند برای حروف! ولی این کار را نکردند. چون سخت‌تر بود! رایانه‌هایی هم ساختند بر مبنای این که صفر تا ده کار کند... ولی راحت نبودند برش داشتند. به جایش اعداد دیگر و حروف و کلمات و کلا چیزهای دیگر را با همین صفر و یک پیاده کردند...
                        {۳} عکس‌ها را هم می‌شکنیم به پیکسل‌ها و پیکسل‌ها را هم می‌شکنیم به سه رنگ RGB یا همان Red Blue Green و میزان قدرت رنگ هر کدام از این سه را هم با یک عدد بین صفر تا ۲۵۶ نشان می‌دهیم و این عدد را هم با صفر و یک شبیه‌سازی می‌کنیم. (این الان دقیقا چیزی است که زمانی که یک تصویر با فرمت JPG را باز می‌کنید می‌یابید! حتی آدرس پیکسل‌ها را هم در آن یادداشت نمی‌کنند! چرا که از همان آغاز پرونده‌ی تصویر اعلام می‌کنند که این تصویر ۴۰ پیکسل در ۱۰ پیکسل است و سپس همین‌جوری رنگ‌های ۴۰۰ پیکسل را بیان می‌کنند. که هر پیکسل هم ۳عدد (صفر تا ۲۶۵) در خودش دارد.
                        {۴}مثلا زمانی که به نمایشگر (Monitor) از طریق رایانه اعلام می‌شود که فلان پیکسل را فلان رنگ کن، آنجا سه تا ال ای دی (سه تا لامپ) بسیار ریز وجود دارد به رنگ‌های قرمز و سبز و آبی که آنها را کم و زیاد می‌کند و باعث می‌شود از ترکیب این سه رنگ و میزان شدت نور این سه رنگ آنجا یک رنگ خاص (مثلا خاکستری یا سفید یا بنفش) دیده شود. (البته این یک فناوری است. در فناوری دیگر به جای این که سه تا لامپ برای هر پیکسل بگذارند می‌روند یک لامپ سفید سرتاسری می‌گذارند و بعد روی هر پیکسل سه تا دریچه الکتریکی بسیار ریز قرار می‌دهند که اگر به آنها فرمان دهند آنها بسته یا باز می‌شوند و زیر این سه دریچه فیلترهای نوری به رنگ‌های سبز و آبی و سرخ قرار دارد.)
                        {۵} صوت چه؟ صوت هم یک میکروفون است که زمانی که باید صدای بم را پخش کند یک انرژی الکتریکی با بسامد پایین به آن وصل می‌کنند و دریچه‌ی مکانیکی بلندگو بالا و پایین می‌پرد (متناسب با بسامد ورودی و قدرت انرژی الکتریکی ورودی این هم با همان بسامد و قدرت می‌لرزد. که لرزشش را هم اگر خوب دقت کنید با چشم می‌بینید. به خصوص در ووفرها و ساب‌ووفرها)
                        آخرین ویرایش توسط mhjboursy؛ 2020/11/15, 16:29.
                        «محمد حسین» هستم.
                        امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                        نظر

                        • mhjboursy
                          ستاره‌دار (۱۳)
                          • Jul 2013
                          • 18270

                          #222
                          ادراک = اراده = استقلال = وجود = من

                          ادراک و اراده و آزادی (و خلق و حیات و خیلی چیزهای دیگر) در کنار هم و حتی شاید هم‌معنی باشند. من مجبورانه می‌اندیشم اصلا معنی ندارد. اندیشیدن خودش نشان از آزادی در حرکت است. و بودن!

                          من درک می‌کنم پس استقلال تام (و آزادی مطلق) دارم.

                          همین.

                          --------------------------

                          بودن هم مسئله‌ی جالبی است.
                          من اگر ادراک نداشته باشم نیستم. (یکی دیگر هست که دارد مرا می‌بیند! او هست. من نیستم. من وجود ندارم.)
                          هستی یعنی آگاهی!
                          آگاهی من یعنی بودن من.

                          ---------------------------

                          پی‌نوشت: توضیح نمی‌خواهد البته... همان جمله‌ی بالا را آدم خوب درنگ و اندیشه بورزد کافی است. ولی حالا توضیح می‌دهم شاید کسی متوجه نشد. در توضیح نوشته بالا این را بگویم که اجباری که ما از آن در انسان‌ها یاد می‌کنیم با اجباری که در چیزی مانند سنگ سراغ داریم متفاوت است. ما دستمان را موجودی «بی‌جان» می‌دانیم که اگر به او بگوییم بکن می‌کند بدون چون و چرا. ولی گاهی این را با آن آزادی و اجباری که در انسان سراغ داریم به اشتباه در هم می‌آمیزیم. در انسان اجبار (مثلا قانون‌مندی یا بودن تحت قوانین گروه یا صبح ساعت ۸ رفتن سر کار یا خدمت نظام وظیفه) معنی دیگری دارد. در این اجبار انسان «به اختیار» کاری را انجام می‌دهد دقت کنیم!
                          اکنون سه تراز از اجبار در انسان را بیان می‌شود تا متوجه بشویم:
                          • مثلا در قانون‌مندی: انسان یک میل دارد برای راحت طلبی و یک میل هم دارد برای قانون‌مندی. و انسان «گزینش» می‌کند. انسان رعایت قانون را «برمی‌گزیند». شخصا. چرا؟ برای این که بیشتر به «نفعش» است. یا مثلا رفتن سر کار... انسان گزینش می‌کند بین آسایش و این که برود دو قران پول در بیاورد. یا مثلا اسلحه بگذارند روی شقیقه‌ی فردی و او کاری که دوست ندارد را انجام دهد. (توجه کنیم که باز او دارد کاری که «دوست دارد» را انجام می‌دهد! بفهمیم.)
                          • شاید یک نفر بگوید در ترازی بالاتر زمانی که بسیار بیشتر یک نفر را مجبور می‌کنند چه؟ دستش را می‌بندند نمی‌گذارند مطابق «خواستش» عمل کند. اینجا چه؟ (یا از این بالاتر: الکترودهایی به دست و پایش وصل می‌کنند که در نهایت بدنش دیگر دست خودش نباشد.) در اینجا می‌گوییم حتی اگر کنترل کامل بدن او را داشته باشند او فکرش آزاد است. او آنجا که نشسته کاملا آزاد است. می‌تواند به هر چه که دوست دارد بیاندیشد. آزادی و اختیار در مورد فکرش موجود است.
                          • اگر یک نفر بگوید در ترازی بالاتر حتی اگر موفق شدند به هر وسیله‌ای اندیشه‌اش را بلکه خردش را و در کل تمام ادراکات و اراده‌اش را کنترل کنند چه؟ ما می‌گوییم در این حالت دیگر اصلا او او نیست!

                          متوجه شدیم؟ او او نیست.
                          او دیگری است. او دست و بازوی آن کسی است که دارد او را کنترل می‌کند. دیگر ادراکی ندارد. اگر ادراک داشت به همان میزان که ادراک دارد استقلال و اراده دارد. دقیقا به همان میزان.
                          من اگر هستم به همان میزان که هستم آزادی دارم. اگر آزادی نداشتم نبودم. دیگری بود و این بدن من بدن او بود. و دوگان این عبارت این می‌شود که من به صورت مطلق آزادی دارم. تا جایی که هستم آزادم. فطری/ذاتی. بودن = من = استقلال = آزادی = ادراک = اراده
                          آخرین ویرایش توسط mhjboursy؛ 2020/11/10, 10:38.
                          «محمد حسین» هستم.
                          امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                          نظر

                          • mhjboursy
                            ستاره‌دار (۱۳)
                            • Jul 2013
                            • 18270

                            #223
                            پاسخ : فلسفی-عرفانی

                            پورسینا (رحمةالله‌علیه) می‌فرمایند «جسم در حد ذات پیوسته است که اگر گسسته بودی، قابل ابعاد نبودی»
                            نتیجه‌گیری عالی‌ای است و از آن بهتر استدلالی است که انجام داده‌اند.
                            --------------------------------------
                            این پیوستگی را در ترازی بالاتر در خودمان (درون‌مان) و دیگران (بیرون‌مان) نیز می‌توانیم ببینیم.
                            از آشنایی من و شما، از ارتباط من و شما، از فهمیده شدن شما (من و شما در جایی بالاتر از من و شما)، این فهمیده می‌شود که ارتباط بلکه اتصال بلکه اتحادی وجود دارد. به عبارت دیگر آشنایی‌ای بین من و شما وجود دارد، و این آشنایی دال بر وجود یک تماس است و این تماس دال بر وجود یک خویشاوندی (از یک جنس بودن) است و این دال بر وجود (به عبارت دیگر: دست نمی‌آید مگر با) یگانگی و «اتحاد» در (دست کم) بخشی یا حالتی یا ترازی از وجود دو طرف.

                            و از آنجا که تنها آن بخشی که در اتحاد است دانسته (درک) می‌شود (و همین درک شده تمام آن موجود دوم است،) لذا این اتحاد کامل است نه برای بخشی یا حالتی یا ترازی. و این حالت از اتحاد اتحاد دو موجود یک مقام و یک مرتبه (یک ارتباط و اتحاد اعتباری، مجازی و غیر واقعی) نیست بلکه از جنس ارتباط جوهر و عرض است.
                            --------------------------------------
                            و اگر پرسیده شود که بین من و شما (که به این نحو از اتحاد موجودیم) کدام ذاتیم و کدام عارض گفته می‌شود هر دو هیچیم و هرچه هست او است.
                            «محمد حسین» هستم.
                            امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                            نظر

                            • mhjboursy
                              ستاره‌دار (۱۳)
                              • Jul 2013
                              • 18270

                              #224
                              پاسخ : فلسفی-عرفانی

                              پس از موضوع ترانزیستور، این موضوع مطرح می‌شود که آیا ماشین روح (دریافت و خواست) (ادراک و اراده) دارد یا نه؟ خوب مشخص است برای من که نه. ماشین چیزی نیست جز ترانزیستور و کد. مشخص است که در هیچ کدام از این دو روح (من - منیت - شخصیت) نیست. حالا یک نفر ممکن است بگوید در کلیت برنامه روح (بیننده - مبدا - مقصد (مبدا و مقصد ادراکات و اراده‌ها)) می‌تواند پیدا شود. این‌گونه نیست. چرا که کلیت را ما (من‌ها - ادراک کنندگان) درک می‌کنیم! و در طبیعت اصلا چیزی به نام کلی وجود ندارد! هر چه هست از هم جدا است! با وجود پیوستگی‌ای که (نزد ما) دارد!
                              همه چیز در طبیعت اتم‌هایی از هم گسسته است.
                              ---------------------------------
                              به عبارت دیگر: (در پاسخ به کسی که گمان می‌کند در کلیت یک برنامه یا چند ترانزیستور ممکن است روح پدیدار شود گفته می‌شود) کلیت اصلا در خارج از ذهن وجود ندارد. کلیت تنها نزد بیننده وجود دارد.

                              به زبانی دیگر: یک ترانزیستور یک ترانزیستور است. زمانی که به یک ترانزیستور دیگر چسبانده می‌شود یک مجموعه تشکیل نمی‌دهند! ما آنها را یک مجموعه می‌نامیم! در عالم ماده (طبیعت) هر چه هست جدایی و گسستگی است. هر چه هست «یک» است. هیچ «دو»یی وجود ندارد. بیننده آنها را دو می‌خواند. (برای فهم بهتر مباحث این‌همانی و قرارداد و اعتبار و فرضی که گفته شد مرور شود.)
                              انسان همان‌گونه که چند پاره ابر را که کنار هم هستند یک مجموعه واحد فرض می‌کند و می‌گوید صورت فلان چیز را دارد در دنیا نیز مولکول‌های پراکنده را نام‌گذاری می‌کند.
                              ---------------------------------
                              از اینجا چند شاخه برای اندیشیدن پدید می‌آید:
                              ۱- آیا همین موضوع که در مورد ترانزیستور هست در مورد شخص هم هست؟
                              ۲- این دیدگاه مخالفت دارد با گفته‌ی پیشین که حضرت پور سینا بسیار زیبا فرمود که عالم پیوسته است... و ما هم قبول داشتیم.
                              ۳- این را در مورد جمادات شاید بتوان گفت. ولی در مورد یک موجود زنده مانند «ماهی» چه؟ اگر آن را هم گفتی، در مورد موجودات بالاتر مانند انسان چه؟
                              ۴- خودت چه؟ خودت مگر از چه ساخته شده‌ای؟
                              ---------------------------------
                              پاسخ‌ها زمان‌گیر است. ولی خلاصه می‌توان گفت:
                              ۱- آری همین موضوع ترانزیستور در مورد سلول عصبی مغز انسان نیز صادق است. ولی همان‌گونه که عینک ابزار چشم است برای دیدن، مغز (و بدن) هم یک ابزار است.
                              ۲- آری. عالمی که ما داریم می‌بینیم دو جنبه دارد. گاهی من آن را می‌توانم یک‌تکه ببینم و گاهی می‌توانم جدا جدا ببینم. به مثال آینه و فرد بیننده توجه کنیم. اگر آینه شکستگی یا ناهمواری داشته باشد در هر بخشی از آن یک بخش از عالم نشان داده می‌شود. (در ترازی بالاتر می‌توان گفت که آینه شکستگی نداشته باشد ولی در آن هزار جور نگاه شود: کندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد. یک بار به پایین آن توجه شود و یک بار به بالای آن.) ولی در کل پیوستگی بالاتر و اصیل‌تر و درست‌تر است. چرا که نزدیک‌تر به مقام حضرت احد است.
                              ۳- مانند همین مورد بالا (مثال آینه) در پاسخ به این پرسش هم باید گفت دو جنبه وجود دارد: الف) عدم من داشتن هر موجودی به جز خدا (حتی این من که دارد اکنون این متن را می‌نویسد). و ب) من داشتن همه‌ی موجودات. یا دست کم هر موجودی که آن من اصلی (منیت خدا) به آن بتابد. (تابش انانیت خدا را پذیرا باشد. از جنبه‌ی قابلیت بتواند این نقش را ایفا کند.) از این جنبه نه تنها انسان‌های دیگر بلکه آن ماهی بلکه آن گل بلکه تک تک اتم‌ها (بلکه همان یک مقدار ترانزیستور و کد بلکه تک تک آن کدها و آن ترانزیستورها) دارای شعور هستند. (اگر خدا بخواهد.)
                              ۴- در مورد «این من» یک مقدار کار بالا می‌گیرد. برای این که «من» زمانی که اینجا نشسته‌ام دیگران در نگرم گونه‌ای دیگر هستند. من بیننده‌ام و دیگران دیده شده. در نهایت یک چشم. ولی بینندگی فقط اینجا است. همان‌گونه که گفته شد امکان دارد پرتو منیت خدا در «آنجا» هم ظهور داشته باشد!!! ولی اگر «آنجا» باشد هم باز اینجا است. به بیان دیگر بیننده هیچ‌گاه آنجا نبوده. (اگر فهمش سخت است این‌گونه تصور کنید که شما یک خورشید هستید و خورشیدهای دیگر را از دور می‌بینید... شما احساس گرما و نور از درون خودتان می‌کنید. ولی از آن ستارگان دیگر تنها نور (نوری محدود) دریافت می‌کنید. گرما تنها اینجا است. هر چند به صورت «این‌همانی» و «استدلال» فرض می‌کنید که آنها هم مانند شما گرم باشند. ولی موضوع این است که گرما تنها اینجا احساس می‌شود. شاید اگر شما به جای آن ستارگان بودید نیز همین حال را داشتید. ولی باز هم می‌گویم: الف) این استدلال است نه دانش حضوری و ب) این کار این همانی است! (و این همانی همان کاری بود که ما با یک روبات هم انجام می‌دادیم و او را انسان می‌گرفتیم و از ابرها صورت خروس و پلنگ می‌آفریدیم.)
                              آخرین ویرایش توسط mhjboursy؛ 2020/11/17, 00:18.
                              «محمد حسین» هستم.
                              امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                              نظر

                              • mhjboursy
                                ستاره‌دار (۱۳)
                                • Jul 2013
                                • 18270

                                #225
                                پیوستگی هستی

                                شرح استدلال ابن سینا در مورد پیوستگی همه چیز با هم
                                --------------------------------------------------------

                                قابل ابعاد بودن عالم نشان از پیوستگی آن دارد. هر بعدی که در این دنیا وجود دارد به خصوص بعد مکان که باز با سه عدد بعد پایین‌تر یعنی درازا و پهنا و ژرفا بیان می‌شود نشان از این دارد که یک واحد از مکان می‌تواند کنار یک واحد دیگر قرار گیرد. این که ما می‌توانیم یک «دو» (مثلا متر دوم خیابان) را کنار یک «یک» قرار دهیم نشان از این دارد که این دو و آن یک با هم سنخیت دارند. و در یک بستر واحد قرار دارند.
                                تا حالا در دنیا قطار هرگز با کشتی تصادف نداشته! چرا؟ چون با هم هم‌سنخ نیستند. بستر مشترک ندارند. نمی‌توانند در کنار هم قرار گیرند.
                                ما یک هندوانه را می‌گذاریم کنار یک هندوانه‌ی دیگر می‌گوییم دو تا هندوانه. یک گردو را هم می‌گذاریم کنار یک گردو و می‌گوییم دو عدد گردو. ولی هرگز نمی‌توانیم یک گردو را کنار یک هندوانه قرار دهیم و بگوییم دو عدد هندوانه. این نشان از آن دارد که یک هندوانه با هندوانه‌ای دیگر (هرچند با هم در یک بسترهایی «اختلاف» دارند!!!!!!!!!! و از هم «گسسته» هستند و با هم «یکی» نیستند و حتی هم‌شکل هم نیستند و یکی یک مقدار بزرگتر است و خوش‌مزه‌تر ولی) این دو هندوانه در یک بستر مشترک قرار دارند. با هم در یک چیزی یک جایی «یکی» هستند! (در هندوانه بودن.)
                                به خاطر همین می‌فهمیم که پیوستگی‌ای میان دو هندوانه هست.
                                حالا... واقعا... گردو با هندوانه جمع نمی‌شود؟ هرگز نمی‌توانند کنار هم قرار بگیرند؟ هیچ‌گاه یک و دو از دل آنها بیرون نمی‌آید؟ چرا!!! شخصی می‌آید یک سیب و یک پرتقال یا یک هندوانه و یک گردو را کنار هم قرار می‌دهد و می‌گوید دو تا. دو تا «میوه».
                                توجه کنیم... این دو تا شمردن نشان می‌دهد که هندوانه و گردو در یک چیزی با هم ارتباط دارند. با هم تماس دارند. با هم اتحاد دارند. با هم «یکی» هستند!
                                در چه؟ در میوه بودن.

                                خوب که نگاه کنیم می‌بینیم تمام عالم را می‌توان کنار هم قرار داد... کنار هم شمرد... مثلا می‌توان یک گردو را کنار یک کوه گذاشت و گفت دو تا. دو تا چه؟ دو تا «چیز». اینها در شیء بودن با هم «یکی» هستند. در موجود بودن. در وجود داشتن. در مدرَک بودن!
                                (این موضوع هم سهل است و هم ممتنع.)
                                -------------------------
                                این یک مطلب. (که تمام چیزها با هم خویشاوندی دارند. بلکه «یکی» هستند از جنبه‌ای.)
                                و مطلب دیگر هم این که اینها پیوستگی دارند. (البته از همین که با هم یگانگی دارند می‌توان به خوبی فهمید که... خوب... یگانگی داشتن خودش پیوستگی داشتن را هم دارد... آری. ولی حالا ما از یک راه دیگر می‌خواهیم این موضوع را باز بیان کنیم.)
                                گسستگی اصلا یعنی چه؟ یعنی خلاء. در عالم خلاء وجود ندارد. (در هستی) نیستی نیست. این که می‌گوییم یک جا خلاء وجود دارد این یک چرتی است که خودمان هم می‌دانیم... می‌دانیم آنجا مثلا مولکول اکسیژن مثلا نیست یا کم است. وگرنه همه می‌دانیم آنجا جاذبه مثلا هست... یا بالاخره یک بستری آنجا وجود دارد که میدان مغناطیسی از این سویش به آن سویش می‌تواند منتقل شود. این هم یک راه دیگر که بفهمیم گسستگی وجود ندارد. و همه چیز پیوسته است. (البته این مربوط به بیان جناب پور سینا نیست.)
                                ------------------------------
                                مطلب دیگر هم این که در عالم موضوع در کنار هم قرار گرفتن داریم. در کنار هم قرار گرفتن همان پیوستگی را می‌رساند. و اگر شخصی بگوید آیا واقعا در این دنیا پیوستگی و چسبندگی و در کنار هم قرار گیری داریم؟ به چه دلیل؟ یکی از دلیل‌های آن می‌تواند این باشد که ما در دنیا «بعد» داریم. اینکه بعد طول وجود دارد دلیل بر «در کنار هم قرار گیری» است. در کنار هم قرار گرفتن عدد ۱ و ۲. در کنار هم قرار گرفتن یک متر آن‌ورتر و دو متر آن‌ورتر. همین‌جور ابعاد دیگر. مثلا در گرما یا انرژی الکتریکی. ۳ واحد از شدت انرژی و شدت بیشتر آن یعنی ۴ واحد انرژی کنار هم قرار می‌گیرند. و در کنار هم قرار گرفتن (این دو شدت از انرژی) نشان از پیوستگی‌ای میان آنها دارد. (یک بستر بالاتر وجود دارد که در حد ذات پیوسته است و این دو مورد (مثلا دو متر از واحد مکان یا دو واحد از شدت انرژی) از آن انتزاع می‌شود.
                                -----------------------------------
                                (به زبانی دیگر: یک الکترون می‌تواند روی یک الکترون دیگر تاثیر بگذارد. چرا؟ برای این که بین آنها سنخیتی (و اتحادی) وجود دارد.)
                                ------------------------------------
                                نکته‌ای که در سرتاسر این نوشته به چشم می‌خورد این است که همواره پیوستگی برای یک تراز بالاتر است! و گسستگی انتزاعی است از ترازی پایین‌تر. (آن دو هندوانه در «هندوانه بودن» با هم یکی بودند و در افراد آن نوع بودن متفاوت. آن دو مقدار از شدت انرژی با هم در انرژی بودن یکی بودند!) دقت کردیم؟
                                قطعا یکی از این دو حالت (گسستگی و پیوستگی) حالت انتزاعی(تر) دارد. شاید یک نفر بگوید که اصالت با افراد است و با اجزاء و با جزئیات و با اعراض (در برابر جواهر).
                                خوب... این مسئله‌ای است که طولانی است و اینجا جا نمی‌شود به آن بپردازیم. ولی در کل دیدگاه بنده این است که اصالت با کل و مطلق است. برای این که (از دید بنده) اصالت با «اول» و «بیننده» و نگهدارنده و آفریننده و علت است.
                                و البته همین نوشته‌ی اینجا (در مورد شرح کلام پورسینا) نیز می‌تواند موید همین مطلب باشد! (قابل ابعاد بودن اشیاء و ارتباطی که میان اشیاء «وجود دارد».)
                                -------------------------------------
                                نکته‌ی دیگری که در این حین وجود دارد زوج بودن همه چیز است جز خدا.
                                آخرین ویرایش توسط mhjboursy؛ 2020/11/17, 04:11.
                                «محمد حسین» هستم.
                                امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.

                                نظر

                                در حال کار...
                                X