موندم اين مطلبي كه ميخوام از وبلاگ يكي از دوستان كپي كنم رو تو چه تاپيكي بنويسم اين شد كه تاپيك ايجاد ميكنم، اگر به درد بخور بود كه ميمونه و گرنه مدير بخش آزاد زحمتش رو بكشه و با تاپيكي كه مناسب باشه ادغام كنه...
از نگاهي ديگر
Collapse
X
-
از نگاهي ديگر
از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...
-
يك روايت كاملا معتبر درباره گلشيفته و گوديوا
اين روزا توي هر سايت و وبلاگ و صفحه فيس بوكي كه وارد مي شي ، بيش و پيش از اين كه چشات بيفتن تو چشاي اصغر فرهادي و پيمان معادي كه دارن با شوق و ذوق زايدالوصفي ، جايزه اصلي گلدن گلوب رو مي گيرن ،يه باره نيگات مي افته به عكس برهنه يا نيمه برهنه " گلشيفته " و بعدش هم شيرجه مي ري توي بحثاي مد روز كه واسه چي اين كار رو كرد و حالا كه كرده ، چطور مي شه و اگه نكرده بود ، چي مي شد و از اين قماش افاضات . هر نفر رو كه مي بيني ، يه پا كارشناس مسائل فرهنگي و تحليلگر مسائل اجتماعي شده و يهويي مي بيني شونصدتا كامنت هم گذاشته پاي يه مطلب و اين يكي به اون يكي پريده و اون يكي خشتك جد و آباد اين يكي رو واسه اش بادبون كرده و مي چرخونه دور سرش و يكي ديگه هم از راه رسيده و به هر دوتاي اونا و به نويسنده اصلي مطلب گير داده و قس عليهذا . راسياتش اينا رو كه مي بينم ، ته دلم يه كم قرص تر مي شه . از خدا پنهون نيس ، از شما چه پنهون ، يه مدت مي شه احساس مي كنم همه مون مث آدماي كوري ساراماگو ، آروم آروم داريم كور مي شيم و خودمون خبر نداريم . يا مث كرگدناي اوژن يونسكو ، پوستامون روز به روز داره ضخيم تر و سفت تر و چغرتر مي شه و خودمون اصلا احساس نمي كنيم . آدماي كوري ساراماگو و آدماي كرگدناي اوژن يونسكو ، جفت شون آدماي معمولي و شهرونداي نسبتا خوب و نرمال يه جامعه ان ولي يه باره يكي يكي و پشت سر هم بلاهايي سرشون مي آد كه اصلا روشون حساب نكرده بودن و اصلا توي مخيله شون هم نمي گنجيد . آدماي توي كوري و كرگدن ها ، قبل از اين كه كور يا كرگدن بشن ، يه لحظه ـ حتي يه لحظه كوچولو ـ هم تصور كورشدن و كرگدن شدن به ذهن شون هم خطور نمي كرد ولي راستش رو بخوايد ، يه مدت مي شه كه من علائم و نشونه هاي اين مسخ شدن رو توي خودم و آدماي
دور و برم و همه و همه اونايي رو كه مي شناسم يا واسه ام غريبه ان ، دارم مي بينم . همه مون با چه چه و به به ، مشغول تحسين همديگه ايم و اينقده توي شيريني و حلاوت اين تحسينا غرق شديم كه ديگه فرصت سر برگردوندن و ديدن پوستاي سفت و چغرمون رو نداريم . همه مون ـ همه مون ! ـ يه جورايي مريض شديم يا داريم مي شيم .
كم و زياد داره ولي استثنا نداره . يكي رو مي بيني توي منجلاب سياست گير افتاده و داره دست و پا مي زنه و هي هم داره فروتر و فروتر مي ره . يكي ديگه غرق سكه و دلار شده و هيچ چيزي غير از برق سكه و بوي دلار اقناعش نمي كنه . يه نفر رو مي بيني داره از اوضاع شير تو شير اجتماع سوء استفاده مي كنه و بار كج خودشو با اطمينان به منزل مي رسونه . نفر بعدي ، يه شياده كه خودشو گذاشته تو قاب يه مصلح اجتماع و داره شيره جون باقي اوناي ديگه رو مي مكه . به هر حال ، هر جايي رو كه چشم مي ندازي و نگاه مي كني ، يه نفر با يه نفر ديگه يا يه عده با يه عده ديگه ، سر يه منفعت مشترك با همديگه كنار اومدن و بي خيال از اون مسخ شدنه ، دارن روزگار مي گذرونن . توي اين هير و وير ، يه نفر اگه پيدا بشه كه يه كم كميتش بلنگه و پاش سر بخوره ، مي شه ممد حيات و مفرح ذات باقي كرگدناي ديگه . يه نفر كه شايد تا پيش از اين سر خوردنه ، يكي از قهرماناي همين اجتماع بوده و حالا به دليل يا دلايلي ، قيد قهرماني رو زده و ديگه نخواسته رل قهرمان رو بازي كنه . خواسته خودش باشه . البته اينايي رو كه دارم مي گم ، اصلا قصد و غرضم ، تاييد يا تكفير آدم يا جريان خاصي نيس . همه تلاش و كوشش ام ، معرفي خودم و باقي آدماي جامعه اي اس كه دارم لابه لاشون نفس مي كشم . معرفي خودم و همه اوناي ديگه اي كه مي ترسيم يه دست رو پوست مون بكشيم ، مبادا ببينيم كه داريم كرگدن مي شيم . واقعا واقعا واقعا ، يه نيگاه به خودمون بندازيم .
همين الآن بهمون بگن يه كليپ از فلان هنرپيشه يا فلان ورزشكار توي يه جمع خصوصي دراومده . فكر مي كنيد چيكار مي كنيم ؟ اگه دست مون هم به كليپه نرسه ، حداقل توي ذهن و توي فكرمون ، واسه يه بار هم كه شده ، اين ايده شيطاني تلنگر مي زنه كه چطور مي تونيم كليپه رو پيدا كنيم و اونو ببينيم . مصداقاش هم زيادن . از اون هنرپيشه سريال تلويزيوني بگير تا پارتي هاي هنرپيشه ها و جشناي خصوصي فوتباليا و عكساي آدمايي كه رفتن اونور آب و همين خط رو بگير و برو جلو . قبول كنيد كه مريض شديم . شديم يا داريم مي شيم . فرقي نمي كنه . آدمي كه داره مريض مي شه هم ، يه جورايي مريضه . همين كه احساس سلامتي نمي كنه ، همين كه يه باره مي چائه و دم به دم عطسه اش مي گيره ، همين كه ته گلوش مي خاره ، اين آدم مريضه ديگه . توي اين چند روزه با آدماي مختلفي درباره جدايي نادر از سيمين و جايزه گلدن گلوبش حرف زدم . بيشترشون خبر داشتن و با خوشحالي از اين اتفاق استقبال مي كردن ولي يه باره انگاري با يه ته مانده ذهني ، چهره شون توي هم مي رفت و لبخند ، رو لباشون مي ماسيد و يه اخم ناجور ، جاي اون لبخنده رو پر مي كرد . توي اون ته مانده ذهني كه مي رفتي ، يه عكس برهنه يا نيمه برهنه " گلشيفته " رو مي ديدي كه با چشاي غمگينش داره نيگات مي كنه . يه بار لبخند ماسيده رو لب يكي شون ، رفت كنار و ازم پرسيد حالا اگه اين كار رو نمي كرد ، بهتر نبود ؟ موندم كه چي بگم . بگم بهتر بود ! بگم بدتر بود ! بگم فرقي نمي كرد ! يا ازش بپرسم " گوديوا " رو مي شناسه يا نه !
" گوديوا " يه زن خوب و نجيب انگليسي بود . درواقع همسر دوك كاونتري انگليس بود . شوهر " گوديوا " كه يه آدم مستبد و پدرسوخته بود ، ماليات سنگيني واسه آدماي اون ايالت وضع كرده بود و با اون مالياته ، روزگار اونا رو سياه كرده بود . " گوديوا " كه يه زن خوش قلب و مهربون بود و نمي تونس بدبختي و سيه روزي مردم رو ببينه ، از شوهرش خواست به اين وضع خاتمه بده و اون ماليات سنگين رو برداره . دوك گفت به يه شرط اين كار رو مي كنه . به اين شرط كه " گوديوا " تمام لباساشو بكنه و لخت و برهنه ، دور تا دور شهر رو بگرده . " گوديوا " با اينكه يه زن فوق العاده نجيب و با آبرو بود ، ولي واسه اينكه زجر و بدبختي مردم رو تموم كنه ، شرط شوهرش رو قبول كرد . از اون طرف جارچيا توي تمام كوچه و خيابوناي شهر جار زدن و گفتن فردا صبح ، " گوديوا " لخت و برهنه ، توي شهر مي گرده . فرداي اون روز " گوديوا " سوار يه اسب شد و همين جور كه تمام پوشش بدنش ، فقط و فقط موهاي خودش بود كه اونا رو رو سينه اش ريخته بود ، دو سه ساعت توي شهر چرخيد . ولي مردم شهر به احترام " گوديوا " هيچ كدوم شون از خونه بيرون نيومدن و تمامي در و پنجره هاي خونه ها رو هم بستن و پرده ها رو هم كشيدن .
حالا توي تاريخ انگليس و ايالت كاونتري ، بانو " گوديوا" به عنوان يه زن نجيب و با شرافت شناخته مي شه و و چندين و چند
مجسمه يادبود هم ازش ساختن و توي ميدوناي شهرشون به نمايش گذاشتن . " گوديوا " و گوديواهاي ديگه ، هر ساله و
هر روزه توي تاريخ و جغرافياهاي ديگه اي هم سوار اسب مي شن و به دليل يا دلايلي كه شايد خيلي هاش واسه ما روشن نباشه ، توي كوچه و خيابونا مي چرخن . شايد اونا ته دل شون و واسه خودشون ، دليلايي تراشيده باشن ولي ما چي ؟ ما آدماي كاونتري كه پرده هامون رو كنار زديم ، در و پنجره هامون رو باز كرديم و با انواع و اقسام دوربيناي ثبت لحظه اي ، پريديم توي كوچه و خيابونا كه از اين گوديواهاي معاصر ، مدرك جرم ثبت كنيم . به خدا ، به پير ، به پيغمبر ، داريم كرگدن مي شيم . مي خوايد باور كنيد ، مي خوايد باور نكنيد !
از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...
-
این مطلب را در سایت همسایه دیدم و به نظرم خیلی جالب آمد ...
در زمان سلطان محمود میکشتند که شیعه است زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است زمان ناصرالدین شاه میکشتند
که بابی است زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه
است زمان پسرش میکشتند که خرابکار است امروز توی دهن اش میزنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش مینشانند و
شمع آجین اش میکنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود : تو آلمان هیتلری
می کشتند که یهودی است حالا تو اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است عربها میکشند که جاسوس
صهیونیستها است صهیونیستها میکشند که فاشیست است فاشیستها میکشند که کمونیست است
کمونیستها میکشند که آنارشیست است روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند چینیها
میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند و میکشند و میکشند و میکشند و چه قصاب خانه یی
است این دنیای بشریت
احمد شاملویاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شددوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیارمهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
نظر
-
با احترام به عقاید دوستان باید عرض کنم که مقایسه گلشیفته با گودیوا اشتباه است .
گلشیفته عقاید شخصی دارد و برای کسب و کار خودش هم اینکار رو کرده و البته ایرادی نداره
اما گودیوا از منافع شخصی گذشت تا منافع عمومی رو زنده کنه .
اما بنده در مقام تقبیح کار گلشیفته نیستم چون زندگی خودش هست و بس اما مقایسه کار آنها به نظرم درست نیستشخصیت مرد سرنوشت اوست
نظر
-
آقای جمالی دستتون درد نکنه خیلی درس جالبی برای ماهاست ، اگه با یه دید عمیق و کلی به قضیه نگاه کنیم.
شايد اونا ته دل شون و واسه خودشون ، دليلايي تراشيده باشن
ما آدماي كاونتري كه پرده هامون رو كنار زديم ، در و پنجره هامون رو باز كرديم و با انواع و اقسام دوربيناي ثبت لحظه اي ، پريديم توي كوچه و خيابونا كه از اين گوديواهاي معاصر ، مدرك جرم ثبت كنيم . به خدا ، به پير ، به پيغمبر ، داريم كرگدن مي شيم . مي خوايد باور كنيد ، مي خوايد باور نكنيد !
نظر
-
هيچوقت دوست نداشتم و موافق اين امر نبودم كه علت انجام كاري رو از زبان اشخاصي بشنوم كه خودشون در ماجرا هيچ دخلي نداشته اند =((
اي كاش فرهنگمون اينقدر پيشرفت ميكرد كه به جاي شنيدن يك ماجرا از زبان هزاران تحليلگر و كارشناس و آدماي جور واجور ، از زبان خود اون شخص يا اشخاص واقعيت را ميشنيديم و نتيجه اي بهتر از عملكرد افراد در ذهنمون به تصوير كشيده ميشد .... اي كاش .... !!![COLOR="#0000FF"]اگر تنها ترين تنها شوم ، باز خدا هست ، او جانشين تمام نداشتن هاست [/COLOR]
نظر
-
دو روایت متفاوت از یک شهر به نام تهران
غم نان و هزینه بنزین و تعمیر پرایدی که به چندین برابر ارزش واقعی خریداری شده، مجالی برای فکر کردن به چیز دیگری را نمیگذارد.
به گزارش سه نسل ، روزنامه شرق نوشت: در شهری که یکی نان نسیه میخره و یکی دیگه تا سه میلیارد پول ماشین یکی از بچه هاش رو پرداخت میکنه، جای زندگی نیست؛ چون تهران دنیای رنگی پولدارها شده و برای بی پولها همچنان سیاه و سفیده.
روزگاری نه چندان دور اتومبیلهایی همچون زانتیا و ماکسیما در خیابانهای تهران خودنمایی میکردند و کمتر کسی فکر میکرد روزی، روزگاری خیابانهای تهران پذیرای جدیترین خودروهای سواری جهان باشد.
باورش کمی سخت است اما حقیقت دارد، امروز دیگر خیابانهای شمال تهران، میزبان انواع و اقسام ماشینهای روز دنیا از جمله جدیدترین سری جدید سوپر اسپورت «بوگاتی ویرون» با قیمتی معادل سه میلیارد تومان است.
خسته از کارهای روزانه، ساعتی را با یکی از دوستان در گوشه پارکی نشسته بودم و اصلا انتظار نداشتم صدای غرشی که هی نزدیکتر میشد، متعلق به سریعترین و گرانترین خودرو جهان باشد. انجام حرکات نمایشی با گرانترین خودرو جهان، آن هم در خیابانهای تهران و بحث شیرین ماشین و ماشین بازی با دوستی که برای ساعتی فراغت از واقعیتهای زندگی با من همراه شده بود، جرقه این گزارش را در ذهن من زد.
بچه های دیروز که تمام دلخوشی آنها جمع کردن کارت و پوستر ماشین هایی همچون هامر، بنز، بیام دبلیو، فورد، شورولت، کادیلاک، کرایسلر، فراری و پورشه بود، امروز دیگر بزرگ شده اند و فکر کردن به آرزوهای دوران کودکی که سقف آن در داشتن سری جدید کارت و پوستر فلان ماشین خلاصه میشد، برای آنها به طنز تلخی میماند. غم نان و هزینه بنزین و تعمیر پرایدی که به چندین برابر ارزش واقعی خریداری شده، مجالی برای فکر کردن به چیز دیگری را نمیگذارد.
بچه های امروز اما به دنبال کارت و پوستر نیستند و با فشردن پدال گاز این ماشینها به آرزوهای دیروز من و امثال من، زبان درازی میکنند. ماشینهای گران قیمت و لوکس را تنها میتوانی در دور دوره ای شبانه یا پارکینگ رستورانها و فست فودهای معروف پیدا کنی. سام، پسر ۲۰ ساله ای که آبمیوه به دست به پورشه ۶۳۰ خود تکیه زده بود وقتی فهمید خبرنگارم گفت: از چی این ماشینها میخواهی گزارش تهیه کنی؟ دوره اینها هم دیگه تموم شده و جذابیتشون رو از دست دادن. سام که متوجه تعجب من شده بود، ادامه داد: ماشین بازی هم خسته کننده شده و حداقل من یکی رو ارضا نمیکنه. عقربه های ساعت، پایان یکشنبه رو نشون میدهد اما انگار در این قسمت شهر جوانان خیال خوابیدن ندارند. سام، با دعوت من برای گشتی یک ساعته در خیابانهای شمال شهر، کمک بزرگی به تهیه این گزارش کرد. ساعت یک صبح تو یکی از خیابونهای فرعی و خلوت ولنجک انبوهی از ماشینهای مدل بالا وگرانقیمت جمع شده و به انجام حرکات نمایشی مشغول بودند.
ماشینی که جرقه این گزارش رو تو ذهن من زده بود هم گوشه ای پارک شده بود. همه با هم آشنا بودند و وقتی که سام، من رو خبرنگار معرفی کرد، انبوهی از سوالات شروع شد. بردیا یا همان صاحب گرانترین و سریعترین خودرو جهان در توجیه خرید این ماشین گفت: بیش از ۵/۲ میلیون دلار بابت این ماشین پرداختم و تنها تفریح من، تو زندگی شده گشت زنی، تو خیابانها. بردیا در مورد چرایی پرداخت هزینه سه میلیارد تومانی بابت ماشین نیز توضیح داد: جایی که تنها دلخوشی و تفریح امثال من شده قلیون کشیدن، چه انتظاری داری. بنزی سفید رنگ با سرعت از کنار ما گذشت که به گفته بردیا پلاکشده اون رو میتونی ۳۵۰ میلیون تومان بخری. فراری قرمز رنگی که با دور درجا زدن دود غلیظی راه انداخته بود، توجه من را جلب کرد. فراری خوشرنگی که به گفته صاحبش بیش از ۷۸۰ هزار دلار پول بابت آن پرداخت شده است. به گفته بردیا؛ صاحب این ماشین، یکی از پسرهای خانواده ای سرشناس است که در سالهای اخیر به واسطه فعالیتهای اقتصادی خردوکلان و در اختیار داشتن سهام یکی از بانکهای خصوصی سروصدای زیادی کرده است.
آشنایی بردیا با همه برایم تعجب برانگیز است. وقتی علت آن را جویا شدم، پاسخ چیزی نبود جز عشق و حال. به گفته بردیا، تنها تفریحی که در حال حاضر وجود دارد ماشین بازی در کلاس بالاست و او هم اکنون شاخ همه ماشین بازهای تهران است. بردیا، ماشین خود را وسیله ای برای دعوت شدن به میهمانی های آنچنانی دانست و تاکید کرد: من ترجیح میدهم به تفریحاتی از این قبیل مشغول باشم تا اینکه به قلیون کشیدن و... بپردازم. بردیا که از ماشین خود راضی به نظر میرسید، ادامه داد: با ماشین سه میلیارد تومانی در تهران احساس پادشاهی میکنم، ولی اگر میشد سه میلیارد دیگر داد و ماشین را شماره کرد و جایی برای تست سرعت بود، دیگر غصه ای نداشتم.
دنیای رنگی پولدارهابازار ماشین بازی داغ بود و انواع و اقسام ماشینهایی که خیلی ها فقط اسمش رو شنیدن، مشغول انجام حرکات نمایشی بودند. قبل از نوشتن گزارش سری هم به نمایشگاه ماشین زدم. ستاره بنز واقع در خیابان ولیعصر اولین مقصد من بود که انواع مدلهای بنز را آنجا میشود پیدا کرد. فروشنده خیلی خوش برخورد بود و با لحنی خاص شروع به توضیح درباره آپشنهای مدلی که کنارش ایستاده بودم، کرد. وقتی فهمید خبرنگارم، گفت: آقا بنویسید تهران شهر تضادهاست. بنویسید در منطقه ای که من زندگی میکنم قیمت تمام ماشینهای محل به اندازه یکی از این ماشینها نیست. احمد که دلی پردرد داشت، ادامه داد: در شهری که یکی نان نسیه میخره و یکی دیگه تا سه میلیارد پول ماشین یکی از بچه هاش رو پرداخت میکنه، جای زندگی نیست؛ چون تهران دنیای رنگی پولدارها شده و برای بی پولها همچنان سیاه و سفیده. سر راه روزنامه سری هم به تعمیرگاه های خاص این ماشینها زدم؛ تعمیرگاهی که عکس گرفتن حتی در آن ممنوع است.
متصدی تعمیرگاه با خوشرویی اطلاعات مورد نیاز من را در اختیارم گذاشت. به گفته وی؛ تعمیر بعضی از ماشینها از جمله فراری که به صورت گذر موقت تردد میکنند، بیش از ۱۰ میلیون تومان هزینه دارد. خودروهایی هم که نمایندگی مجاز دارند پس از اتمام گارانتی در بهترین حالت سه تا چهار میلیون هزینه سرویس پرداخت میکنند. علی در پاسخ به تعداد مراجعان روزانه نیز گفت: ما در طول روز به بیش از سه دستگاه خودرو نمیتوانیم رسیدگی کنیم و بعضی ها تا یک ماه در نوبت هستند.
علی در رابطه با فلسفه وجودی ماشنهای گران قیمت در تهران هم گفت: بودن ماشینهایی از این دست بد نیست، اما باید توجه داشت در شهری که خیلی ها توان پرداخت قسط ۱۶۰ هزار تومانی پراید خود را ندارند، آدمهایی هم پیدا میشوند که هزینه یکبار سرویس ماشین آنها بیش از قیمت یک اتومبیل صفر کیلومتر است. بله، اینجا تهران است؛ شهری که در زیر پوست خود دنیایی از اتفاقات رنگی و سیاه و سفید را جای داده است؛ اتفاقات سیاه و سفیدی که کمی آنسوتر اتفاقات رنگی زندگی برخی خانواده ها را خوشرنگ تر میکند؛ خانواده هایی که برخلاف اکثر مردم جامعه به فکر زندگی کردن هستند نه زنده ماندن.
خانه های ۱۱ میلیاردی، قصرهای مجلل، ماشینهای چند صد میلیونی و چند میلیاردی، لباسهای مارک دار و رستورانهای خاص (که یک وعده غذا در آن برابر با حقوق یکماه ۷۰ درصد افراد جامعه است) نیز از جمله ابزارهایی هستند که اتفاقات رنگارنگ این قشر را رقم میزنند. بله، اینجا تهران است و در برخی موارد فرقی با اروپا ندارد. شاید وقتی به پیشنهاد بردیا برای تهیه گزارش از رستورانهای خاص و میهمانی های آنچنانی رفتم من هم به این جمله ایمان بیاورم: «اینجا تهران است، فرقی با اروپا ندارد.»
آخرین ویرایش توسط مجيد رادمنش؛ 2012/02/13, 21:09.یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا
نظر
-
گپ وگفتی با چند دوجنسی در مطب یک پزشک؛
گزارشی از تغییر جنسیت در ایران
اولین جراحی تغییر جنسیت در ایران وقتی انجام شد که فریدون ملک آرا بعد از چندین مرحله پیگیری توانست مجوز این جراحی را از حضرت امام دریافت کند و به مریم ملک آرا تبدیل شود.
در حال حاضر که در هر 100هزار نفر جمعیت در دنیا 6 نفر بیمار دچار اختلال هویت جنسی وجود دارد ، بیشترین آمار جراحی تغییر جنسیت را در ایران داریم. این مطلب به این معنی نیست که در ایران تعداد بیشتری از این افراد وجود دارند بلکه بیانگر این مطلب است که در ایران این نوع جراحی بیشتر پذیرفته شده است. در این امر عوامل متعدد اجتماعی و فرهنگی دخیل اند مثل اینکه در خیلی از کشورها افرادی که این مشکل را دارند به روال عادی زندگی ادامه می دهند و مشکل خاصی هم پیدا نمی کنند و حتی خیلی از موارد ازدواج با همجنس هم خیلی مورد نقد قرار نمی گیرد بنابراین نیازی به جراحی تغییر جنسیت احساس نمی شود.
اما در ایران مسائل مذهبی و فرهنگی و گاهی هم ناآگاهی های اجتماعی بیماران دچار اختلال جنسی را با مشکلاتی مضاعف درگیر می کند. ساده ترین این ناآگاهی ها این است که همه این بیماران دوجنسه عنوان می شوند خیلی وقتها در خیابان وقتی از کنار یکی از آنها گذشته ام دیده ام که مورد اهانت قرار می گیرند. قبلاً اغلب آنها از خانواده ها طرد می شدند و این موجب می شد که به فحشا و تن فروشی تن دهند و نگاه ها و قضاوت های دیگران هم به همین ترتیب در موردشان شکل بگیرد ، خوشبختانه اخیراً با آگاهی های ایجاد شده این جریان تغییر کرده است این بیماران در خانواده ها پذیرفته شده اند و این به حفظ سلامت اخلاقی و رفتاری آنها بسیار کمک می کند. هرچند که نگاه های همراه با قضاوت عموم مردم همچنان ادامه دارد.
پروفسور میرجلالی از آن نام های آشنایی در این حوزه است که با یک جستجوی ساده اینترنتی می شود به او رسید. با همکاری ایشان ، دستیاران و همکارانشان توانستم اطلاعات بیشتری در این زمینه کسب کنم و گفتگوی کوتاهی با چند نفر از این بیماران داشته باشم.
مطب دکتر شلوغ بود و پر از چهره هایی نه چندان زنانه و نه چندان مردانه که اگر حرفی نمی زدند و صدایشان را نمی شنیدم یا رفتارهایشان را نمی دیدم سخت بود حدس بزنم الان زن هستند یا قرار است مرد شوند. اگر صادق باشم خیلی خوشحال شدم که در این وادی سرگردان نیستم.
پارسا فقط بیست و چهار سال داشت و حتی جوان تر هم به نظر می رسید. مهر ماه گذشته جراحی کرده بود و حالا خیلی راضی بود که یک مرد است. انگار 24 سال زندگی در دنیای زنانه خیلی آزارش داده بود. پرسیدم از کی خودت متوجه شدی که مثل دخترهای دیگر نیستی؟ به کسی هم گفتی؟ چه زمانی فهمیدی می شود جراحی کرد؟ با مخالفت خانواده هم مواجه شدی؟ سخت بود؟ و چقدر سوال داشتم!
با حوصله پاسخ می داد ، برایم تعریف کرد وقتی کلاس اول دبستان بوده عاشق دختری شده بود از آن عشق های کودکی که برای خیلی ها اتفاق می افتد اما خوب با تفاوتی قابل توجه ! تا مدتها خودش هم مطمئن نبوده که واقعا پسر است و حتی منتظر سن بلوغ بوده تا بفهمد که بالاخره دختر است یا پسر ، مثل همه دخترها بالغ شد ولی تناقض ها همچنان ادامه داشت و آزارش می داد. بارها به مادرش گفته بود برویم من آزمایش بدهم شاید پسر باشم و سرسری گرفتن ها و اینکه رفتارهایش به پای هم بازی بودن با دو برادر بزرگترش گذاشته می شد. برخلاف اغلب این بیماران دانشگاه رفته بود و بیشترین مشکلات را در دوران زندگی در خوابگاه پیدا کرده بود گفت بارها به گوشش رسیده بوده که دیگران می گفتند او دو جنسه است و از این که با او هم اتاق باشند نگران بودند.
دکتر برایم توضیح داد اختلال در هویت جنسی به دو گروه تقسیم می شود:
• اختلال جنسی آناتومیک و اختلال جنسی روانی
واژگونی کامل هویت جنسی، ایراد در تمایل جنسی عدم مشخص بودن جنسیت تمایل، به مرد و زن به صورت هم زمان جزء موارد دوم هستند.
در همه این موارد بیمار می تواند مونث و مذکر باشد. نکته مهم این است که جراحی تغییر جنسیت صرفاً در مورد واژگونی کامل جنسیت صورت می گیرد و در سایر موارد بیمار تحت درمان قرار خواهد گرفت.
نیما هنوز جراحی نکرده بود و هنوز لباس زنانه به تن داشت البته از نوع کاملاً اسپرت ، ظاهر و چهره خیلی مشخصی هم نداشت اما تمام مدتی که با او حرف می زدم احساس میکردم با یک مرد هم کلام هستم. این درونش بود که در حرف ها و افکارش نمود داشت. بیست و شش ساله بود ، دانشگاه نرفته بود و کار هم نمی کرد خودش می گفت به خاطر بلاتکلیفی که در آن قرار دارد فعلاً قصد کار و تحصیل ندارد اما کسی نمی داند که دلیلش این است. بسکتبال بازی می کرد، خیلی امیدوار بود و برایش خیلی خوشحال شدم. عاشق زندگی بود و با انگیزه به دنبال تغییر آمده بود. وقتی پرسیدم هدف تو در زندگی چیست، خیلی مصمم گفت رسیدن به جایگاه واقعی خودم یعنی قالب بدن یک مرد.
نیما می گفت با خواهرهایش بیشتر حرف می زند اما همیشه برادرهایش بهتر او را درک می کنند! چقدر به حفظ اخلاقیات اهمیت می داد ، گفت وقتی یکی از دوستانم که دختر است و از تمایلات من هم خبر ندارد بخواهد مثل یک دوست دستم را بگیرد حتماً نخواهم گذاشت و بسیار مراقب هستم که تا وقتی جراحی نشده ام تمایلات مردانه ام را خیلی مشهود نکنم. یا کاری نکنم که مایه خجالت خانواده ام شود. برای جراحی خودش پس انداز کرده بود و با اینکه از خانواده چندان مرفهی نبود ایمان داشت که هزینه این جراحی هم از آن مواردی است مثل عروسی و خرید خانه و ... که می گویند خدا می رساند!
هزینه جراحی تغییر جنسیت بین 8 تا 12 میلیون تومان است. گاهی به جراحی دوم و سوم هم می رسد و هزینه ها بعد از جراحی اولیه هم ادامه خواهد داشت. در مورد کسانی که وضع مالی خوبی ندارند حمایت های مالی از سوی بهزیستی انجام می شود.
از لحاظ استاندارد پزشکی در این حوزه هم مثل خیلی بخش های دیگر پزشکی در ایران بسیار موفق بوده ایم تا جایی که خیلی بیماران از کشورهای دیگر برای انجام جراحی به ایران می آیند.
بیماران برای انجام عمل جراحی به مجوز پزشک قانونی احتیاج دارند که بعد طی مراحل قانونی و تشخیص صادر خواهد شد. مراحل تغییر اوراق شناسایی هم بعد از جراحی صورت می گیرد.
آنها اگر چه با انجام این جراحی ابتدایی قادر نخواهند بود که بچه دار شوند اما می توانند که وارد زندگی خانوادگی و زناشویی شوند البته در مواردی که دخترها به مرد تغییر جنسیت داده اند مشکلات بیشتری وجود دارد و جراحی باید در چند مرحله تکمیل شود.
خانم شعله که بیست و چند سال پیش این جراحی را انجام داده بود و حالا پرستار خصوصی است. مهربان و امیدوار بود. همان چند ساعتی که آنجا بود برای همه نقش یک مشاور را داشت.
مهتا که ساکن رشت بود و حالا بعد از گذشت ده ماه از جراحی اولیه مشکل فیزیکی پیدا کرده بود بعد از ملاقات با دکتر متوجه شد که باید یک جراحی دیگر انجام دهد که چهار، پنج میلیون پول لازم دارد و اشکهایش که ناشی از ترس از عمل دوباره و نداشتن پول بود!
خانمی که اسمش را نفهمیدم و هنوز در جسم یک پسر بود و با همه کلی در مورد رنگ موهایش حرف می زد! می گفت بیشتر وقتها را در خانه می گذراند چون دیگران به خاطر شرایطی که دارد اذیتش می کنند.
پسر ده، دوازده ساله ای که همراه پدر و مادرش مراجعه کرده بود چون مادرش تشخیص داده بود رفتارهایش به قدر کافی پسرانه نیست و می خواست خیالشان راحت شود!
همه و همه یک بار دیگر یادم انداخت هر جا که هستیم و هر وضعیتی که داریم و ... همه؛ حکمت خداست.
آخرین ویرایش توسط مجيد رادمنش؛ 2012/02/19, 02:03.یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا
نظر
-
فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر.مرگش را نزدیک کن(طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافرِ است که غذا براش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی ......... تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستیاز ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...
نظر
-
من به کساني که از مذهب خود با ديگران سخن مي گويند و تبليغ مي کنند مخصوصاً وقتي که منظورشان اين است که آنها را به دين خود در آورند هيچ اعتقاد ندارم. مذهب و اعتقاد با گفتار نيست بلکه در کردار است و در اين صورت عمل هر کس عامل تبليغ خواهد بود . (ماهاتما گاندي)اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش
نظر
-
جالب درباره فیلم جدایی نادر از سیمین
اگر فرصت کردید ببینیدش یا خواستید دوباره ببینیدش از این زاویه هم به آن نگاه کنید.
کی نماینده چه چیزیست؟ فهرست اینکه چه کسی دارد چه گروه یا تفکر در جامعه ایرانی را نمایندگی میکند اینطوری ست:
نادر- نادر دارد جامعه ایرانی را نمایندگی می کند که از یک طرف با سنت دست به گریبان است و از یک طرف با مدرنیته.
پدربزرگ- پدربزرگ نماینده سنت در جامعه ایران است. آلزایمرش هم همان حافظه تاریخی ماست. نه قابل صرفنظر کردن است و نه بدون جامعه قدرت سرپا نگه داشتن خودش را دارد.
سیمین- سیمین مدرنیته ایرانی را نمایندگی می کند. کسیست که به نادر (جامعه) قبولانده که باید مهاجرت کند. معلم است و دانسته هایش از باقی بازیگران صحنه بیشتر است و بلد است مذاکره کند.
زن باردار- زن باردار نماینده مذهب در جامعه ایرانیست. می خواهد به سنت (پدربزرگ) کمک کند که باری از روی دوش جامعه (نادر) بردارد اما از فرط نجس و پاکی و محدودیت شرعیات خودش هم تبدیل می شود به معضل تازه برای جامعه. ختم آبستنی او یعنی همین وضعی که الان در جامعه ایران می بینید و حکومت مذهبی قادر به نوزایی نیست. همین چیزی که به آن می گوییم اصلاحناپذیری حکومت.
شوهر- شوهر نماینده روحانیت در جامعه است. رضا میرکریمی روحانیت را با همین شمایل ورشکسته و مقروض به عالم و آدم در «زیر نور ماه» روایت کرده. شوهر (روحانیت) زبان زن باردارد (مذهب) است. همین مذهب است که او را به درآمد تازه میرساند و بهانه برای او تولید می کند تا از جامعه پول بگیرد، چه در شکل ارائه خدمات به جامعه (نگهداری از سنت یعنی پدربزرگ) و چه در شکل جبران خسارت (دیه).
ترمه- ترمه دختر نادر و سیمین نماینده آینده است. موضوعی که در کشمکش میان جامعه، مدرنیته، سنت و مذهب گرفتار است و قادر به انتخاب میان آنها نیست و فیلم هم با این عدم انتخاب او تمام میشود. در سن بلوغ است و این بهترین نشانه آیندهٔ در حال وقوع است.
دختر کوچک- دختر کوچک نماینده زمان حال است. کوچکتر از همه و گزارشگر (نقاش) وقایع. کوچکی او نشانهایست از نادیده گرفته شدن زمان حال در جامعه ایرانی. یکی از بهترین نشانههای نمایندگی او (زمان حال) وقتیست که دارد شیر سیلندر اکسیژن پدربزرگ (سنت) را کم و زیاد میکند. درست شبیه به آهنگهای تازه مثل نامجو.
با این پیشنهاد میتوانید روابط میان جنبههای مختلف زندگی ایرانی را ببینید. چند تا مثالش را مینویسم:
سیمین (مدرنیته)، زن باردار (مذهب)، ترمه (آینده) و دختر کوچک (حال) از یک جنساند و همهشان قدرت زادآوری دارند. منتها همهشان نیاز به یک عامل دیگر برای باروری دارند. محصول حاصل از پیوند زادآوران و فاعلان از همه جالبتر است. مثلا آینده محصول جامعه و مدرنیته است و این اوضاع را همیشه میتوانید ببینید. وجود ترمه یعنی جامعه (نادر) و مدرنیته (سیمین) توانستهاند آینده را خلق کنند. همیشه هم همینطور است و دنیای فعلی با مظاهر جدیدش محصول توافق هر جامعهایست با نوآوریهایش. منتها وقتی به محصول روحانیت (مرد) و مذهب (زن باردار) میرسید متوجه میشوید یک محصولشان وضع فعلی ست (دختر کوچک) که فقط ناظر ماجراهاست و کارهای نیست جز گزارشگر وقایع اما تلاش روحانیت و مذهب برای خلق مجدد در شکل بارداری زن با برخورد شدید جامعه روبرو میشود و ناکام می ماند.
نکته جالب این است که این برخورد دفعی جامعه (نادر) نسبت به مذهب نیست که از سر تلاش برای حفظ سنت منجر به ختم نوزایی مذهب میشود بلکه این سنت (پدربزرگ) است که مذهب (زن باردار) را به دنبال خودش میکشد و بارداری او را خاتمه میدهد. وقتی زن باردار (مذهب) میرود تا پدربزرگ (سنت) را پیدا کند میبیند پدربزرگ (سنت) کنار دکه روزنامهفروشیست و دکه روزنامهفروشی همان جاییست که همیشه حرفش با پدربزرگ هست و روزنامههایی که نادر (جامعه) برای او میآورد و یا دربارهشان با او حرف میزند محل علاقمندی پدربزرگ (سنت) است. خوب به جای دکه روزنامه فروشی بگذارید جشن نوروز و چهارشنبه سوری تا متوجه بشوید چقدر دقیق است.
زن باردار (مذهب) به دنبال پدربزرگ (سنت) میرود و او را در کنار دکه روزنامهفروشی (نوروز و چهارشنبهسوری) میبینید. میرود تا او را برگرداند اما آن آخر فیلم متوجه میشویم که ماشین به او زده و منجر به سقط شدن نوزادش شده. یعنی این جامعه نبوده که مذهب را کنار زده بلکه این واقعیات دنیای بیرونی ست که مذهب را از نوزایی درآورده.
دو تا موقعیت ویژه میان جامعه (نادر) و مذهب (زن باردار) با سنت (پدربزرگ) هست. هر دو در حمام رخ میدهد. نادر پدرش را حمام میدهد و از فرط گرفتاریهای او به گریه میافتد. زن باردار هم لباس پدربزرگ را در همان حمام عوض میکند. نادر برای حمام دادن پدرش او را با دستکش لیف میزند و زن باردار هم برای تعویض لباسهای پدربزرگ از دستکش استفاده میکند. فرق دستکشها را که ببینید متوجه میشوید دستکش نادر خود او را هم خیس میکند ولی دستکش زن باردار مانع خیس شدنش می شود.
عصبیت شوهر زن باردار (مرد: روحانیت) و پرخاشهای او که ما هم آدمیم و قرض بالا آوردنها و از کار بیکار شدنش همه نشانه های عاملان حکومت مذهبیست. یک چیز خیلی جالبی هم توی فیلم هست که به نظرم طعنهٔ فرهادیست به وقایع بعد از انتخابات و همراهی روحانیت با اوباش. خیلی خیلی جالب بود.
نادر و سیمین و ترمه از خانه زن باردار میآیند بیرون و نگاهشان میافتد به ماشینشان. شوهر زن (روحانیت) از سر عصبانیت حل نشدن ماجرا و وصول نشدن پول و بیجواب ماندن طلبکارها با عصبانیت از خانه رفته است بیرون. بعد که ماشین در حال حرکت است شیشه جلوی آن را میبینیم که خرد شده.
باتومهای بسیج و پلیس در جریان اعتراضات را یادتان هست؟ فیلمهایی که بسیجیها و پلیس با باتوم به شیشههای ماشینها میکوبیدند را یادتان هست. رهبران مذهبی ایران وقتی نتوانستند از جامعه جواب بگیرند با اوباش کنار آمدند و معروفترین نمونه این همکاری عبارت بود از خرد کردن شیشههای ماشینها. توی فیلم از نازایی مذهب و ناکارآمدی روحانیت به خرابکاریشان میرسیم.
فرهادی میگوید دعوای جامعه ایرانی بر سر حفظ سنتهای جامعه در مقابل مدرنیته است و این مذهب است که برای نجات درماندگی روحانیت خودش را میاندازد توی کاری که دست آخر او را هم نازا میکند. وقتی ترمه (آینده) دارد با درماندگی درباره انتخابش برای ماندن با جامعه و سنت (نادر و پدربزرگ) یا مدرنیته (سیمین) تصمیم میگیرد تنها خبری که از مذهب (زن باردار) و روحانیت (مرد) داریم این است که یکی نازا شده و دیگری در زندان طلبکارها.to continue, please follow me on my page
نظر
-
افسانه خار پشت ها
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب
همدیگررا حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین
تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
ازاینرو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی
زمین بر کنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی
با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست.
و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید.از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...
نظر
-
به کلينيک خدا رفتم تا چکاپ هميشگي ام را انجام دهم، فهميدم که بيمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پايين آمده.
زماني که دماي بدنم را سنجيد، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمايش ضربان قلب نشان داد که به چندين گذرگاه عشق نياز دارم، تنهايي سرخرگهايم را مسدود کرده بود ...
و آنها ديگر نمي توانستند به قلب خالي ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدي رفتم چون ديگر نمي توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگيرم.
بر اثر حسادت زمين خورده بودم و چندين شکستگي پيدا کرده بودم ...
فهميدم که مشکل نزديک بيني هم دارم، چون نمي توانستم ديدم را از اشتباهات اطرافيانم فراتر ببرم.
زماني که از مشکل شنوايي ام شکايت کردم معلوم شد که مدتي است که صداي خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن مي گويد نمي شنوم...!
خداي مهربان براي همه اين مشکلات به من مشاوره رايگان داد و من به شکرانه اش تصميم گرفتم از اين پس تنها از داروهايي که در کلمات راستينش برايم تجويز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح يک ليوان قدرداني بنوشم.
قبل از رفتن به محل کار يک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت يک کپسول صبر، يک فنجان برادري و يک ليوان فروتني بنوشم.
زماني که به خانه برميگردم به مقدار کافي عشق بنوشم .
و زماني که به بستر مي روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
اميدوارم خدا نعمتهايش را بر شما سرازير کند:
رنگين کماني به ازاي هر طوفان ،
لبخندي به ازاي هر اشک ،
دوستي فداکار به ازاي هر مشکل ،
نغمه اي شيرين به ازاي هر آه ،
و اجابتي نزديک براي هر دعا .
جمله نهايي: عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم .
زنده ياد احمد شاملویـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا
نظر
نظر