گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • HOLY
    عضو فعال
    • Aug 2025
    • 1113

    #766


    مـجـنـون عـشـق را دگـر امـروز حـالـتـست
    ××× کـاسـلـام دیـن لـیـلـی و دیگر ضلالتست

    عذرا
    کـه نـانـوشـتـه بخواند حدیث عشق ××× دانــد کــه آب دیــده وامــق رســالـتـسـت

    مـطـرب هـمـیـن طـریـق غـزل گـو نگاه دار
    ××× کـایـن ره کـه بـرگـرفـت به جایی دلالتست

    ای مــدعــی کــه مــیگـذری بـر کـنـار آب
    ××× مـا را کـه غـرقـه ایـم نـدانـی چـه حـالتست

    زیـن در کـجـا رویـم کـه مـا را بـه خاک او
    ××× و او را بـه خـون مـا کـه بـریـزد حـوالتست

    گـر سـر قـدم نـمـی کـنـمـش پیش اهل دل
    ××× سـر بـر نـمـی کـنـم کـه مـقـام خـجـالـتست

    جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست
    ××× جـز سـر عـشـق هـر چـه بگویی بطالتست

    مــا را دگـر مـعـامـلـه بـا هـیـچ کـس نـمـانـد
    ××× بـیـعـی کـه بـی حـضـور تـو کردم اقالتست

    از هــر جــفــات بــوی وفــایــی هــمـی دهـد
    ××× در هــر تــعــنـتـیـت هـزار اسـتـمـالـتـسـت

    سـعـدی بـشـوی لـوح دل از نـقـش غیر او
    ××× عـلـمـی کـه ره بـه او نـنـمـاید جهالتست




    -------------


    گــر جــان طــلـبـی فـدای جـانـت
    ××× ســهــلــســت جـواب امـتـحـانـت

    ســوگـنـد بـه جـانـت ار فـروشـم ××× یـک مـوی بـه هـر کـه در جـهانت

    بــا آن کــه تـو مـهـر کـس نـداری
    ××× کـس نـیـسـت کـه نیست مهربانت

    وین سر که تو داری ای ستمکار
    ××× بـــس ســـر بــرود در آســتــانــت

    بـس فـتـنـه که در زمین به پا شد
    ××× از روی چــــو مــــاه آســـمـــانـــت

    مـن در تـو رسـم بـه جهد هیهات
    ××× کــز بــاد ســبــق بــرد عــنــانــت

    بــی یــاد تــو نــیــســتــم زمــانـی
    ××× تـــا یـــاد کـــنــم دگــر زمــانــت

    کـوتـه نـظـران کـنـنـد و حـیفست ××× تــشــبــیــه بــه ســرو بـوسـتـانـت

    و ابـرو کـه تـو داری ای پـری زاد
    ××× در صــیـد چـه حـاجـت کـمـانـت

    گــویــی بــدن ضـعـیـف سـعـدی ××× نــقــشـیـسـت گـرفـتـه از مـیـانـت

    گــر واســطــه ســخــن نــبــودی
    ××× در وهـــم نـــیــامــدی دهــانــت

    شـیـریـنـتـر از ایـن سـخـن نـباشد ××× الـــا دهـــن شـــکـــرفـــشــانــت








    سعی کنیم جزو تغییراتی باشیم که میخواهیم در این دنیا ببینیم ..... @};-

    نظر

    • rezaafshari110
      عضو فعال
      • Oct 2011
      • 347

      #767
      قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین
      می ترسم از آنکه بانگ آید روزی / کای بی خبران راه نه آنست و نه این
      * * *
      تا چند زنم به روی دریاها خشت / بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
      خیام که گفت دوزخی خواهد بود / که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
      * * *
      من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت / از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
      جامی و بتی و بربطی بر لب کشت / این هرسه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
      * * *
      در دهر چو آواز گل تازه دهند / فرمای بتا که می به اندازه دهند
      از حور و قصور و از بهشت و دوزخ / فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
      * * *
      زان پیش که بر سرت شبیخون آرند / فرمای که تا باده گلگون آرند
      تو زر نی ای غافل نادان که ترا / درخاک نهند و باز بیرون آرند
      * * *
      گویند کسان بهشت با حور خوش است / من می گویم که آب انگور خوش است
      این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
      * * *
      گویند مرا که دوزخی باشد مست / قولیست خلاف دل درآن نتوان بست
      گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند / فردا بینی بهشت همچون کف دست
      * * *
      گویند بهشت و حورعین خواهد بود / وآنجا می و شیر وانگبین خواهد بود
      گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک / چون عاقبت کار چنین خواهد بود
      * * *
      گویند بهشت و حور و کوثر باشد / جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
      پر کن قدح باده و بر دستم نه / نقدی ز هزار نسیه خوش تر باشد
      * * *
      گویند هرآن کسان که با پرهیزند / زانسان که بمیرند چنان برخیزند
      ما با می و معشوقه ازآنیم مدام / باشد که به حشرمان چنان انگیزند
      * * *
      می خوردن و گرد نیکوان گردیدن / به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
      گرعاشق و مست دوزخی خواهد بود / پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
      * * *
      زان کوزه می که نیست در وی ضرری / پرکن قدحی بخور بمن ده دگری
      زان پیشترای صنم که در رهگذری / خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
      * * *
      فردا علم نفاق طی خواهم كرد / با موی سپید قصد می خواهم كرد
      پیمانه عمر من به هفتاد رسید / این دم نكنم نشاط كی باید كرد
      * * *
      بر من قلم قضا چو بی من رانند / پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
      دی بی من و امروز چو دی بی من و تو / فردا به چه حجتم به داور خوانند
      * * *
      افسوس که نامه جوانی طی شد / وان تازه بهار زندگانی دی شد
      آن مرغ طرب که نام او بود شباب / افسوس ندانم که کی آمد کی شد
      * * *
      در فصل بهاراگر بتی حور سرشت / یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
      هرچند بنزد عامه این باشد زشت / سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
      حضرت رسول صلى الله عليه و آله میفرمایند :
      همانا پاكيزه ترين پيشه ، پيشه بازرگانانى است كه چون سخن گويند ، لب به دروغ نگشايند ؛ هر گاه امين شمرده شوند ، خيانت نورزند ؛ زمانى كه وعده دهند ، پيمان نشكنند ؛ چون بخرند ، بر سرِ مال نزنند ؛ چون بفروشند ، بازار گرمى نكنند ؛ هر گاه مديون شوند ، [در پرداخت دين] امروز و فردا نكنند ؛ و هر گاه طلبكار شدند ، [بر بدهكار] سخت نگيرند .

      نظر

      • rojan
        عضو فعال
        • May 2011
        • 581

        #768
        با سلام

        من نمی دانم حکایت این کوچه که یک شب مهتاب من 3 هفته پیش واقای مهران هم هفته پیش و جناب captain nemo هم دیروز از آن گدشت چیست ؟
        هر چه هست کوچه عشق و خاطره و ووووووووووو کوچه بن بستی نیست ولی باید از ان گذشت و با خاطراتش زندگی کرد


        اين حنجره،اين باغ خدا را نفروشيد
        اين پنجره،اين خاطره ها را نفروشيد
        در شهر شما باري اگر عشق، فروشي ست
        هم غيرت آبادي ما را نفروشید
        تنها،به خدا،دلخوشي ما به دل ماست
        صندوقچه ي راز خدا را نفروشيد
        سرمايه ي دل نيست به جز اشك و به جز آه
        پس دست كم اين آب و هوا را نفروشید
        در دست خدا آئينه اي جز دل ما نيست
        آئينه شماييد ، شما را نفروشيد
        دور از نظر ماست اگر منزل اين راه
        اين منظره ي دورنما را نفروشيد...

        «مرحوم قيصر امين پور»
        آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

        نظر

        • ناهید
          عضو فعال
          • Dec 2010
          • 1419

          #769
          من امروز یک کار بزرگ انجام داده ام
          من امروز آرزوهایم را روی کاغذهای کوچک سفید نوشتم و در بلندترین نقطه ی شهر رهایشان کردم تا بر آورده شوند...
          به کاغذهای سفید نگاه میکردم... به باران ملایم آرزوهایم...
          و فکر میکردم به خدایی که به قول بابا : " به مو می رساند اما پاره نمیکند"
          و لبخند زدم
          به آسمان، به بابا، به خدا... و فکر کردم که امروز چقدر حالم خوب است....
          حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
          خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
          خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

          نظر

          • aliadel
            عضو جدید
            • Aug 2025
            • 12

            #770
            سرنجام


            سرانجام بشر را ، اين زمان،انديشناکم ، سخت

            بيش از پيش

            که ميلرزم به خود از وحشت اين ياد.

            نه ميبيند،

            نه ميخواند،

            نه مي انديشد،

            اين ناسازگار ، اي داد!



            نه آگاهش تواني کرد ،با زاري

            نه بيدارش توانم کرد، با فرياد!


            نميداند،

            براين جمعيت انبود و اين پيکار روز افزون

            که ره گم مي کند در خون،

            ازين پس ، ماتم نان مي کند بيداد!



            نميداند،

            زميني را که با خون آبياري مي کند،

            گندم نخواهد داد!

            نظر

            • بوف کور
              Banned
              • Aug 2025
              • 1422

              #771
              اهنگ زیبای ماندم تنها با صدای استاد اصفهانی



              بـــا تــــو امــا
              مـــــاندم تنـــهـــا
              مُــــهــری بـــر لــــب بـــنــدی بــــر پـــا
              دل هــمـــه گـــمـــراهــی و گــــنــاه
              تو امـــیــد جــان،
              جـــان هــمــه خــامــوشــی و خـــزان
              تو مـــرا بـــخـــوان
              لـــب نــگشـــودم امـــا ســوخـــتــم ســـاخـــتـــم
              با مـــن خـــستـۀ غــم تـــو بـــمـــان
              ای کـــه بـــجـــز تـــو
              نــمـــانــده مـــرا مـــگـر آه مــن

              مـــن هــــمــه شـــوق تو ام مـــنــگـر بــه گــنــاه مــن
              تـــو تــب و تــاب رســیــدن مــن بــه قــرار دل
              مــن غــم و حــســرت و دربــدری
              تــو پــنــاه مــن
              دل هــمــه گــمــراهــی و گــنــاه
              تــو امــیــد جــان،
              جــان هــمــه خــامــوشــی و خــزان
              تــو مــرا بــخــوان
              شــاه اگــر از دل رفــت و غــم پــیــدا شــد
              بــا مــن خــستــه غــم تــو بــخــوان
              ای کـــه بـــجـــز تـــو نــمـــانــده مـــرا
              مـــگـر آه مــن
              مـــن هــــمــه شـــوق تو ام مـــنــگـر بــه گــنــاه مــن
              تـــو تــب و تــاب رســیــدن مــن
              بــه قــرار دل
              مــن غــم و حــســرت و دربــدری تــو پــنــاه مــن
              از تــو مــوج ام بــا تــو دریــا
              در تــو پــنــهــان بــا تــو پــیــدا

              نظر

              • ماهور
                عضو فعال
                • Feb 2011
                • 1239

                #772
                تو را دوست دارم

                چون صدای اذان در سپیده دم

                چون راهی که به خواب منتهی می شود

                تو را دوست دارم

                چون آخرین بسته ی سیگار در تبعید.

                تو نیستی و هنوز مورچه ها

                شیار گندم را دوست دارند

                و چراغ هواپیما در شب دیده می شود

                عزیزم

                هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد

                از ریل خارج نمی شود.



                و من

                گوزنی که میخواست

                با شاخ هایش قطاری را نگه دارد.
                چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                نظر

                • ماهور
                  عضو فعال
                  • Feb 2011
                  • 1239

                  #773
                  مردم شهر سياه
                  خنده هاشان همه از روي رياست
                  دلشان سنگ سياست
                  ما در اين شهر دويديم و دويديم، چه سود؟
                  هر كجا پرسه زديم، خبر از عشق نبود
                  و تو اي مرغ مهاجر كه از اين شهر گذر خواهي كرد
                  نكند از هوس دانه گندم
                  به زمين بنشيني
                  چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                  گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                  نظر

                  • rezaafshari110
                    عضو فعال
                    • Oct 2011
                    • 347

                    #774
                    سلام دوستان. میخوام یک شعر از پروین براتون بزارم.فقط خواهش میکنم تا آخر بخوبید چون خیلی آموزنده است

                    پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت

                    هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود

                    این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک

                    این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا

                    روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی

                    دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود

                    هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی

                    شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون

                    روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار

                    صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم

                    از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری

                    ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند

                    درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

                    رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام

                    زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر

                    گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست

                    چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا

                    می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس

                    آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم

                    درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست

                    بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل

                    این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه

                    دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته

                    بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر

                    سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی

                    این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره

                    چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای

                    تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را

                    هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی

                    من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز

                    ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای

                    آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود

                    من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط

                    لغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک

                    چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر

                    سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود

                    هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است

                    تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای

                    زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را

                    تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند

                    گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب

                    هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود

                    رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان

                    ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست

                    زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را

                    اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند

                    من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز

                    من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال

                    بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای

                    گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی

                    در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
                    حضرت رسول صلى الله عليه و آله میفرمایند :
                    همانا پاكيزه ترين پيشه ، پيشه بازرگانانى است كه چون سخن گويند ، لب به دروغ نگشايند ؛ هر گاه امين شمرده شوند ، خيانت نورزند ؛ زمانى كه وعده دهند ، پيمان نشكنند ؛ چون بخرند ، بر سرِ مال نزنند ؛ چون بفروشند ، بازار گرمى نكنند ؛ هر گاه مديون شوند ، [در پرداخت دين] امروز و فردا نكنند ؛ و هر گاه طلبكار شدند ، [بر بدهكار] سخت نگيرند .

                    نظر

                    • rojan
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 581

                      #775
                      با سلام

                      برايت يك بغل گندم /دلي خشنود از مردم
                      برايت يك بغل مريم /كه مست از مي شوي هردم
                      برايت قدرت آرش /كه دشمن را زني آتش
                      برايت سفره اي ساده/
                      حلال و پاك و آماده
                      برايت يك غزل احساس /دو بيتي هاي عطر ياس
                      برايت هر چه خوبي هست
                      صميمانه دعا كردم
                      آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

                      نظر

                      • HOLY
                        عضو فعال
                        • Aug 2025
                        • 1113

                        #776

                        ز دسـتـم بـر نـمـیخـیـزد کـه یک دم بی تو بنشینم
                        ××× بـجـز رویـت نـمـیخـواهـم کـه روی هـیـچ کس بینم

                        مـن اول روز دانـسـتـم کـه بـا شـیـریـن درافـتـادم
                        ××× کـه چـون فـرهاد باید شست دست از جان شیرینم

                        تـو را مـن دوسـت مـیدارم خلاف هر که در عالم
                        × .×× اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

                        و گــر شــمــشـیـر بـرگـیـری سـپـر پـیـشـت بـیـنـدازم
                        ××× کـه بـی شـمـشـیـر خـود کـشتی به ساعدهای سیمینم

                        بــرآی ای صــبـح مـشـتـاقـان اگـر نـزدیـک روز آمـد
                        ××× کـه بـگـرفـت ایـن شـب یـلـدا ملال از ماه و پروینم

                        ز اول هــســتــی آوردم قــفــای نــیـسـتـی خـوردم
                        ××× کـنـون امـیـد بـخـشـایـش هـمـیدارم کـه مـسکینم

                        دلـی چـون شـمـع مـیبـایـد کـه بـر جـانـم بـبـخـشاید
                        ××× کـه جـز وی کـس نـمـیبـیـنـم که میسوزد به بالینم

                        تـو هـمـچـون گـل ز خـنـدیـدن لـبـت بـا هـم نمیآید
                        ××× روا داری کــه مـن بـلـبـل چـو بـوتـیـمـار بـنـشـیـنـم

                        رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
                        ××× مـتـرس ای بـاغـبـان از گـل کـه مـیبـیـنم نمیچینم

                        ------------

                        ترانه نوازش از ابی ،آهنگساز شادمهر

                        http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://holyy.persiangig.com/audio/Ebi%20-%20Navazesh%20128%20[ShadmehrVoice.Us].mp3


                        سعی کنیم جزو تغییراتی باشیم که میخواهیم در این دنیا ببینیم ..... @};-

                        نظر

                        • rojan
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 581

                          #777
                          با سلام


                          کاش بودی تا دلم تنها نبود
                          تا اسیر غصه ی فردا نبود
                          کاش بودی تا نگاه خسته ام
                          بی خبر از موج دریا ها نبود
                          کاش بودی تا دو دست عاشقم
                          غافل از لمس گل مینا نبود
                          کاش بودی تا زمستان دلم
                          این چنین پر سوز و پر سرما نبود
                          کاش بودی تا فقط باور کنی
                          بی تو هرگز زندگی زیبا نبود

                          من عاشق نیستما گفته باشماااااااااااااااااااااااااااااولی عشاق را دوست میدارم .امام ...............
                          آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

                          نظر

                          • ماهور
                            عضو فعال
                            • Feb 2011
                            • 1239

                            #778
                            دستمال کاغذی به اشک گفت:

                            قطره قطره ات طلاست

                            یک کم از طلای خود حراج میکنی؟

                            عاشقم!

                            با من ازدواج میکنی؟

                            اشک گفت:

                            ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

                            تو چقدر سادهای

                            خوش خیال کاغذی!

                            توی ازدواج ما

                            تو مچاله میشوی

                            چرک میشوی و تکهای زباله میشوی

                            پس برو و بیخیال باش

                            عاشقی کجاست!

                            تو فقط دستمال باش!

                            دستمال کاغذی، دلش شکست

                            گوشهای کنار جعبهاش نشست

                            گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

                            در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد

                            آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

                            مثل تکهای زباله شد

                            او ولی شبیه دیگران نشد

                            چرک و زشت مثل این و آن نشد

                            رفت اگرچه توی سطل آشغال

                            پاک بود و عاشق و زلال

                            او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت

                            چون که در میان قلب خود

                            دانههای اشک کاشت!!.
                            چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                            گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                            نظر

                            • shadi
                              کاربر فعال
                              • Jul 2011
                              • 914

                              #779
                              خدایا هرگز نگویم که دستم بگیر عمری گرفته ای،مبادا رها کنی.

                              هرگز اشکی را که از شادی میریزه پاک نمی کنیم.

                              برای کشف اقیانوس های جدید باید شهامت ترک ساحل های آرام خود را داشت چون این جهان ،جهان تغییر است نه تقدیر......

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #780
                                هنوز در فکرِ آن کلاغ ام...

                                هنوز
                                در فکرِ آن کلاغ ام در دره هایِ يوش:

                                با قيچییِ سياه اش
                                بر زردییِ برشته یِ گندمزار
                                با خِش خشی مضاعف

                                از آسمانِ کاغذییِ مات
                                قوسی بريد کج،



                                و رو به کوهِ نزديک

                                با غار غارِ خشکِ گلوی اش
                                چيزی گفت
                                که کوهها
                                بی حوصله
                                در زِلِّ آفتاب
                                تا ديرگاهی آن را
                                با حيرت

                                در کلّه هایِ سنگیشان
                                تکرارمی کردند.



                                گاهی سوآل می کنم از خود که
                                يک کلاغ

                                با آن حضورِ قاطعِ بی تخفيف

                                وقتی
                                صلاتِ ظهر

                                با رنگِ سوگوارِ مُصِرّش
                                بر زردییِ برشته یِ گندمزاری بال می کشد
                                تا از فرازِ چند سپيدار بگذرد،

                                با آن خروش و خشم
                                چه دارد بگويد

                                با کوههایِ پير
                                کاين عابدانِ خسته یِ خوابآلود
                                در نيم روزِ تابستانی
                                تا ديرگاهی آن را با هم
                                تکرار کنند؟


                                .....احمد شاملو
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X