گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • محمود شریعت
    عضو فعال
    • Oct 2011
    • 1358

    #826
    می روم شاید فراموشت کنم

    من پذیرفتم شکست خویش را

    پندهای عقل دور اندیش را

    من پذیرفتم که عشق افسانه است

    این دل درد آشنا دیوانه است

    می روم شاید فراموشت کنم

    با فراموشی هم آغوشت کنم

    می روم از رفتنم دل شاد باش

    از عذاب دیدنم آزاد باش

    گرچه تو تنهاتراز ما می روی

    آرزو دارم ولی عاشق شوی

    آرزو دارم بفهمی درد را

    تلخی برخوردهای سرد را
    . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
    [/RIGHT]
    [/B][/SIZE]

    نظر

    • ناهید
      عضو فعال
      • Dec 2010
      • 1419

      #827

      كمكم كن تا باشم آنچه مي توانم باشم
      خدای من
      دلیل گریه هام شاید واسه غربتیه که دارم

      شایدم واسه شستن گناهام باشه

      نمی دونم احتمالا" هم به خاطر این باشه که

      وقتی عظمت خدا رو حس می کنم احساس حقارت می کنم

      خدایی که تو قلبم جا دادم از این نبوده که بخوام خلوت تنهاییهامو پر کنم

      خدا به خاطر این تو قلبمه چون بهش نیاز دارم مثل همه ی آدمای دنیا

      می خوام وقتی اشک می ریزم هر قطره اشک اسم خدا رو روی گونه هام حک کنه

      می خوام وقتی اشک به انتهای زندگیش می رسه رد پا بذاره و دوباره متولد بشه

      دیروز وقتی داشتم با هیبت از کنار زندگی رد می شدم

      فکر می کردم زندگی همون خداییه که باید تو قلبم باشه

      ولی اشتباه می کردم چون وقتی ازش گذشتم از چشمم افتاد

      بعد با کسی تا جایی همسفر شدم خیال کردم دیگه حتما" خودشه

      ولی وقتی وسط راه منو رها کرد فهمیدم اینم نیست

      از اون روز به بعد هیچ چیز و هیچ کس را با خدا اشتباه نمی گیرم

      خدای من آنست که روحش در من جاریست

      فقط اوست که گریه هایم را می بیند

      او صدایم را می شنود

      گناهان صغیره و کبیره ی مرا می بخشد

      او را چه دوست داشته باشم چه نداشته باشم دوستم دارد همیشه با من است

      خدایی که نزدیکتر از رگ گردن به من است

      خدایا رحمتت را در اشکهایم قرار بده
      حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
      خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
      خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

      نظر

      • kaku
        عضو عادی
        • Jan 2011
        • 107

        #828
        ۸ دیماه میلاد فروغ فرخزاد گرامی باد

        فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونههای قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل درگذشت.
        فروغ با مجموعههای«اسیر»، «دیوار» و«عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه«تولدی دیگر» تحسین گستردهای رابرانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
        بعد از نیما یوشیج فروغ، در کنار احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر معاصر فارسی است. نمونههای برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فروغ و شاملو پدیدار گردید.
        [SIZE=4][COLOR="#000000"][U]مادر[/U][/COLOR] تنها کسيست که ميتوان "[COLOR="#000000"]دوستت دارم[/COLOR]"هايش رااا باور کرد حتي اگر نگويد...[/SIZE]

        نظر

        • kaku
          عضو عادی
          • Jan 2011
          • 107

          #829
          زندگینامه

          فروغ در ظهر ۸ دیماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادریکاشانیتبار به دنیا آمد.
          پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولدشده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند.
          فروغ فرزند چهارم توران وزیریتبار و محمد فرخزاد است. ازدیگر اعضای خانواده اومیتوان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
          فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کارخود را آغاز کرد.
          [SIZE=4][COLOR="#000000"][U]مادر[/U][/COLOR] تنها کسيست که ميتوان "[COLOR="#000000"]دوستت دارم[/COLOR]"هايش رااا باور کرد حتي اگر نگويد...[/SIZE]

          نظر

          • kaku
            عضو عادی
            • Jan 2011
            • 107

            #830
            شعر يک شب از دفتر شعر اسیر، فروغ فرخزاد
            شعر زيبا شعر يک شب از فروغ فرخزاد
            يك شب ز ماوراي سياهي ها
            چون اختري بسوي تو مي آيم
            بر بال بادهاي جهانپيما
            شادان به جستجوي تو مي آيم
            سرتا بپا حرارت و سرمستي
            چون روزهاي دلكش تابستان
            پرميكنم براي تو دامان را
            از لاله هاي وحشي كوهستان
            يك شب ز حلقه كه به در كوبم
            در كنج سينه قلب تو مي لرزد
            چون در گشوده شد تن من بي تاب
            در بازوان گرم تو مي لغزد
            ديگر در آن دقايق مستي بخش
            در چشم من گريز نخواهي ديد
            چون كودكان نگاه خموشم را
            با شرم در ستيز نخواهي ديد
            يكشب چو نام من به زبان آري
            مي خوانمت به عالم رويايي
            بر موجهاي ياد تو مي رقصم
            چون دختران وحشي دريايي
            يكشب لبان تشنه من با شوق
            در آتش لبان تو ميسوزد
            چشمان من اميد نگاهش را
            بر گردش نگاه تو ميدوزد
            از زهره آن الهه افسونگر
            رسم و طريق عشق مي آموزم
            يكشب چو نوري از دل تاريكي
            در كلبه ات شراره ميافروزم
            آه اي دو چشم خيره بهره مانده
            آري منم كه سوي تو مي آيم
            بر بال بادهاي جهانپيما
            شادان به جستجوي تو مي آيم
            [SIZE=4][COLOR="#000000"][U]مادر[/U][/COLOR] تنها کسيست که ميتوان "[COLOR="#000000"]دوستت دارم[/COLOR]"هايش رااا باور کرد حتي اگر نگويد...[/SIZE]

            نظر

            • kaku
              عضو عادی
              • Jan 2011
              • 107

              #831
              من سردم است.من سردم است و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد.
              ای یار ای یگانه ترین یار،آن شراب مگر چند ساله بود.!!!؟
              نگاه کن در این جا
              زمان چه وزنی دارد.
              و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند!!!
              چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری..؟
              من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم .
              من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
              جز چند قطره خون چیزی بجا نخواهد ماند.
              من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
              و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام آرام.
              پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و
              سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد.
              (فروغ)
              [SIZE=4][COLOR="#000000"][U]مادر[/U][/COLOR] تنها کسيست که ميتوان "[COLOR="#000000"]دوستت دارم[/COLOR]"هايش رااا باور کرد حتي اگر نگويد...[/SIZE]

              نظر

              • تازه کار
                كاربر فعال
                • Jul 2025
                • 121

                #832
                کاکو جان دمت گرم... روحش شاد.
                در بین شاعران نسل نو به فروغ خیلی کم مهری شده است.
                فروغ شعرهای تاثیرگذار زیاد داره, شعرهایی که چون از دل برآمده اند لاجرم بر دل نیز مینشیند. یکی از تاثیرگذارترین شعرهای فروغ "مرگ من" است:

                مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید
                در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
                در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
                یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

                مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
                روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
                روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
                ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

                دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
                گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
                ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
                من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد

                خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
                می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
                آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
                گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند

                بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
                پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
                چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
                روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من

                در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد
                بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای
                در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای
                تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای

                می رهم از خویش و می مانم ز خویش
                هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود
                روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی
                در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود

                می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب
                روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
                چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای
                خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا

                لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا
                می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !
                بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو
                قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک

                بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
                نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
                گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
                فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

                نظر

                • kaku
                  عضو عادی
                  • Jan 2011
                  • 107

                  #833
                  گفت وگویی با فریدون فرخزاد در باره فروغ فرخزاد
                  آن پری زاد شعر

                  کیهان ، شماره ۷۶۶۹ پنج شنبه ۲۴ بهمن ماه ۱٣۴۷
                  خندههای فروغ را کم دیدهام و افسردگیهایش را فراوان .گریههایش بسیار بود و نمیدانید چه میلی به جدایی داشت.در همین حال و زمان بود که شعر (( اکنونمنم زنی تنها )) را سرود. تنهایی فروغ ،گاه به عزلتی عمیق میانجامید. وبه آنجا که روزها در خانه مینشست و حتی در به روی نزدیک ترین دوستان و کسانشمیبست .
                  این اواخر، به گلها،هوا، خورشید، گنجشگها و بچهها علاقهی عجیبی پیدا کرده بود و انگار که همهی وجودش لطافت شده بود ـ لطافت و دریافت.
                  از غمی بزرگ سخن گفتن و از انسانی حرف زدن که حضورش سرشار از حیات بود و ذهنش باردار صراحتی صمیمی و در اندیشهای عمیق، برای برادری که خوداز سویی دیگر به گونهای دریافت هنری رسیده است ، اگر نه دشوار ، لاجرم به یادآوری ایامی استکه به تلخی نشسته است ، اما نه درمعنا. میگفت:
                  «وقتی نخستین شعر فروغ ۱۷ سال پیش ازاین چاپ شد ـ همان گناه که دستاویز نیشها بود ـ فروغ را چنان خوش حال دیدمکه لحظاتی از خود بی خود رو به روی آینه به شکلک در آوردن نشست. دنیای کودکی فروغ بخشی از زندگی روزانهاش بود و این پیوند لطافت زلالی بهذهنیاتش داده بود .اما چرا نگویم که من اندوه و اشک فروغ را بیش از خندههایش دیده ام. »
                  « دنیای او به کلی از زندگی ماشینی جدا بود .فروغ سرسپردهی ذهن و احساس بود و انسانهایی از این گونه پیش از آن که در دنیای حال زندگی کنند .در حال و هوای کودکی و شیرینیهای گذشته نفس میزنند»
                  او از کودکی میگوید و من از زمانی میپرسم کهتلخ بود و تلخ ماند. از روزی که آن عزیز از دست رفت .
                  « در کودکی ما پیوند عجیبی بود. وقتی که من به ایرانبرگشتم فروغ را ندیدم ، او دیگر در میانما نیود. . آن روزها تنها این احساس به مندست داد که کودکیما مرده است ـ کودکی من و فروغ»
                  میپرسم وقتی که با فروغ بود از چه چیزی پیش تر با او حرف میزد و جواب چه زیباست:
                  « آن وقتها که با هم بودیم ویا هروقت که به ایران برمیگشتم و میدیدمش ،حرف مان بیش تر بر سر کودکی بود.من واو ساعتها از این که دیگر کودکی وجود ندارد ،حرف میزدیم. تأثر فروغاز این حقیقت به تأثرکودکی پنج ساله میمانست که عروسک عزیزش را از دست داده است.»
                  « اگر بپذیریم که شعرهای کتاب تولدی دیگر از زمرهی بهترین و کامل ترین آثار فروغ است،باید بگوییم که فروغ به
                  هنگام خلق این شعرها به دوران کاملی از زندگی خودرسیده بود و اگر قبول کنیم که شعرهای او در این دوران اصیلترین و کاملترین آثار زندگی شاعرانهاش بود،باید بپذیریم که فروغ با غمهای زندگیاش و با دوریها ، عزلتها و تلخیهای زندگیاش گرفتار نوعی جنون شده بود که خود سر آغاز حرکت به سوی کمال بود.
                  فروغ در حد مطلوب تکامل زندگی به جای آن که به فردا و فرداها بیندیشد ، همواره در اندیشهی سی ساله پیش بود.در آثار اواخر زندگیفروغ آشکارا میبینیم که چه گونه در حالاتش نوعیکمال و عرفان به وجود آمده است و حاصلش هم شعرهایی است که در آن از تکامل ، مردن بدن و باقی ماندن روح حرف میزند . اما فروغ به طور کلی هنگامی که از تکامل حرف میزند ، در خطوط اصلی آثارش، غم از دست دادن روزها ، صبحها و غروبها دیده میشود . باید بگویم که پایه و اساس شعر فروغ در کودکی ریخته شده بود .فروغ از همان دوران کودکی شعر میگفت و این ارثی بود که از پدر به ما رسیده بود. با بزرگ شدن فروغ ، شعرهایش نیز تکاملیافت به نظر من ،هنرمند هنگامی از نظر هنری تکامل مییابد که از نظر شخصی و انسانی نیز تکاملیافته باشد. من روی یک جمله فروغ تکیه میکنمکه : شاعر بودن یعنی انسان بودن ، فروغ آینهای است کهمیتوانیم دوران زندگیاش را در آن ببینیم و به شخصیت و زندگیاش پیبریم. این آینه در آغاز کدر بود ، همان زمانی که مجموعه « اسیر » را منتشر کرد اوهفده سال داشت.آدم در این آینه فروغی را میدید که راه نداشت، روش نداشت واگر داشت راه و روشینبود که بنیادش بر تجربهای مطلوب باشد، بل، حاصل زندگی دختر بچهایبود که برای زندگی کردن دست و پا میزند، اما بعدها خود فروغ راهی شد برای زندگی کردن .»
                  از آخرین باری که فروغ را دید میپرسم ، از آخرین حرفها ، آخرین حالات و آخرین خاطرهها ،میگوید:
                  « زنی بود که همهی شلوغیها وهیاهوی زندگیاش را از یاد برده بود و با سماجت عاشق زندگی شده بود. در آخرین دیدارمان حس کردم که دیگر به زنده ماندن تن نیز علاقه و عقیدهای ندارد با ظرافت ، سادگی و زیبایی و زلالی از آن چیزهایی حرف میزد که در کودکی پیش رویمانبود ، حرفهایش و برداشتهایش از زندگی آینده و گذشته چنان پاک و عفیف بود که من فکر میکردم پس از انهرگز نمیتوانم زنی را مثل او ببینم ، و همین طور هم شد.»
                  « فروغ برای آن که حرکتش را به روی تکامل تنظیم کند از زندگی ظاهری جدا شد و هرگز نکوشید برای دل دیگران حرفها و نظرهایش را وارونه کند. او ، به سوی حقیقت ، راستی وانسان بودن رفت و انسان مرد ، انسانی خوب .»
                  از کناره گیری سالهای آخر عمر فروغ میپرسم و از نامههایش میگوید:
                  «بله ، کنارهگیری سالهای آخر عمرش شدید بود . در نامههایش همیشه حرفهای تازه بود ، اما متاسفانه قسمت جدی این نامهها مأیوس کننده بود و ازناامیدی حرف میزد، این نامهها نشان میداد نویسندهاشآدمی است که از زندگی زیاد متوقع نیست، راهش را یافته است و در آن پیش میرود. مسئلهای که فروغ همیشه مطرح میکرد ، معاشرتش با اهل فضل تهران بود ـ آدمهایی که سالهاپیش هدفی جز درهم کوبیدن او نداشتند و بعد که فروغ مرد صد و هشتاد درجه تغییر عقیده دادند. فروغ در آخرین نامهاش که دو هفته پیش از مرگ او بدستمرسید ، نوشته بود:اگر میخواهی بیایی تهران بیا ، منحرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دورخودت بکشی و میاندیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی، من سالهاستکه این کار را میکنم و میترسم که تو نتوانی. »
                  در میان این دیوار بلند بود که فروغ مرد.
                  [SIZE=4][COLOR="#000000"][U]مادر[/U][/COLOR] تنها کسيست که ميتوان "[COLOR="#000000"]دوستت دارم[/COLOR]"هايش رااا باور کرد حتي اگر نگويد...[/SIZE]

                  نظر

                  • آمن خادمی
                    مدیر
                    • Jan 2011
                    • 5243

                    #834
                    "بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
                    بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
                    با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده خون
                    از گیجگاه گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
                    بعد از تو ما به میدان ها رفتیم و داد کشیدیم
                    زنده باد
                    مرده باد..."
                    to continue, please follow me on my page

                    نظر

                    • آمن خادمی
                      مدیر
                      • Jan 2011
                      • 5243

                      #835
                      " و فکر می کنم
                      و فکر می کنم
                      و فکر می کنم
                      و فکر می کنم که قلب باغچه را می توان به بیمارستان برد..."
                      to continue, please follow me on my page

                      نظر

                      • ناهید
                        عضو فعال
                        • Dec 2010
                        • 1419

                        #836
                        فروغ فرخزاد به روایت احمد شاملو
                        من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند.
                        فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که در شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست.

                        ( مجله فردوسی- اول اسفند ١٣۴۶
                        حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                        خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                        خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                        نظر

                        • ناهید
                          عضو فعال
                          • Dec 2010
                          • 1419

                          #837



                          گریزانم از این مردم که با من
                          به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
                          ولی در باطن از فرط حقارت
                          به دامانم دوصد پیرایه بستند
                          از این مردم که تا شعرم شنیدند
                          به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
                          ولی آن دم که در خلوت نشستند
                          مرا دیوانه ای بدنام گفتند
                          دل من. ای دل دیوانه ی من
                          که می سوزی از این بیگانگی ها
                          مکن دیگر ز دست غیر فریاد
                          خدا را. بس کن این دیوانگی ها را ...!!
                          حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                          خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                          خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                          نظر

                          • kaku
                            عضو عادی
                            • Jan 2011
                            • 107

                            #838
                            پوپکم
                            پوپک شیرین سخنم
                            اینچنین فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر
                            اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو
                            غافل از دام هوس
                            در بر هر کس و ناکس منشین
                            پوپکم
                            پوپک شیرین سخنم
                            تویی آن شبنم لغزنده ی گلبرگ امید
                            من از آن دارم بیم
                            کاین لجنزار تو را -پوپکم- آلوده کند
                            اندرین دشت مخوف
                            که تو آزادیش ای پوپک من
                            می خوانی
                            زیر هر بوته ی گل
                            لب هر جویه آب
                            پشت هر کهنه فسونگر دیوار
                            که کمین کرده تو را زیر درختان کهن
                            پوپکم دامی هست
                            گرگ خونخواره ی بدکاره ی بدنامی هست
                            سالها پیش
                            دل من
                            که به عشق دل تو ایمان داشت
                            اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
                            شاخ امیدی کاشت
                            چشم به راه تو بودم
                            که تو کی می آیی
                            بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من
                            که تو کی می خوانی
                            پوپکم
                            یادت هست
                            در دل آن شب افسانه ایه مهتابی
                            که بر آن شاخه پریدی
                            لحظه ای چند نشستی
                            نغمه ای چند سرودی
                            گفتم این دشت سیه
                            خوابگه غولان است
                            همه رنگ است و ریا
                            همه فسون است و فریب
                            صید هم چون تویی
                            ای پوپک خوش پروازم
                            مرغ خوش الحان خوش آوازم
                            بخدا آسان است
                            اینهمه برق که روشنگر این صحراست
                            پرتو مهری نیست
                            نور اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
                            شاخ امیدی کاشت
                            چشم به راه تو بودم
                            که تو کی می آیی
                            بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من
                            که تو کی می خوانی
                            پوپکم
                            یادت هست
                            در دل آن شب افسانه ایه مهتابی
                            که بر آن شاخه پریدی
                            لحظه ای چند نشستی
                            نغمه ای چند سرودی
                            گفتم این دشت سیه
                            خوابگه غولان است
                            همه رنگ است و ریا
                            همه فسون است و فریب
                            صید هم چون تویی
                            ای پوپک خوش پروازم
                            مرغ خوش الحان خوش آوازم
                            بخدا آسان است
                            اینهمه برق که روشنگر این صحراست
                            پرتو مهری نیست
                            نور امیدی نیست
                            آتشین برق نگاهی ز کمینگاهیست
                            همه گرگ و همه دیو
                            در کمین تو زیبایی تو
                            پاکی و سادگی و رعنایی تو
                            مرو ای مرغک زیبا
                            که به هر رهگذری
                            همه دیوند کمین کرده نبینند تو را
                            دور از دست وفا
                            پنهان از دیده عشق نفریبند تو را
                            [SIZE=4][COLOR="#000000"][U]مادر[/U][/COLOR] تنها کسيست که ميتوان "[COLOR="#000000"]دوستت دارم[/COLOR]"هايش رااا باور کرد حتي اگر نگويد...[/SIZE]

                            نظر

                            • oplus
                              عضو عادی
                              • Jul 2011
                              • 252

                              #839
                              از محمد حسین بهرامیان:

                              يک غزل گفته ام مثل يک سیب ، با رديف بيفتد بیفتد

                              شايد اين شعر بی مايه باشد ، شايد اين قافيه بد بیفتد

                              من ولی امتحان کردم امشب ، آسمان ريسمان کردم امشب

                              شايد اين شعر بی مايه روزی ، دست يک روح مرتد بيفتد

                              من ولی در پی يک سوًالم : اين که پايان اين ماجرا چيست؟

                              اين که آخر چرا مرگ بايد روی يک خط ممتد بيفتد؟

                              شعله بايد بر انگيزم ازخويش ، دار بايد بياويزم از خويش

                              تا کی آخر در آيينه چشمم ، بر نگاهی مردد بيفتد

                              بر لب بام خورشيد بوديم ، بر لب بام خورشيدآری

                              بر لب بام خورشيد ناگاه ، ماه در پايت آمد بيفتد

                              اشک بر سطر لبخند افتاد ، خواندم از گونه های تو در باد

                              سيب يک لحظه، يک اتفاق است ،اتفاقی که بايد بيفتد

                              اتفاقی شبيه شکستن، خلسه ای مثل از خود گسستن

                              اتفاقی که امروز... فردا... يا نه ،هر لحظه شايد بيفتد

                              خيز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر

                              رفته است آن تبر دار ديروز، پای بت های معبد بيفتد

                              موج بايد برانگيزی از من ، ماه بايد بياويزی از من

                              موج يا ماه تا نبض دريا ، يک دم از جزر و از مد بيفتد

                              *****

                              مرگ طنزی فصيح است آری ، بايد از عمق جان خواند وخنديد

                              گرچه اين شعر بی مايه باشد ، گرچه اين قافيه بد بيفتد

                              نظر

                              • oplus
                                عضو عادی
                                • Jul 2011
                                • 252

                                #840
                                از دوست عزیزم:دانیال مرتضوی

                                قدش چگونه زخرج معاش تا نشود

                                اگر که روسپی هرزه خانه ها نشود



                                و هی دروغ بگوید که می روم سرکار

                                به کودکی که خبردار ماجرا نشود



                                و آرزوش نباشد که تختخواب شبش

                                به میل هرشب هر هرزه جا به جا نشود



                                و شهر شمر و هر روز روز عاشورا و

                                تنش حسین و هر تخت کربلا نشود



                                به دست و دیده ی نامردهای هرزه ی شهر

                                سپرده تن مگر از فقر کله پا نشود



                                فروخته عصمت خود را به نان که فرزندش

                                به این معامله ی سخت مبتلا نشود



                                چنین چگونه کسی تن دهد به تیغ حراج

                                اگر که یکسره از بند تن رها نشود



                                تنش به پیرهن آن راز شرمگین

                                افسوس کسی نخواست که ٱن راز برملا نشود



                                خدا به روز قیامت طلب ندارد از او

                                خدو اگر که طلبکار از خدا نشود

                                نظر

                                در حال کار...
                                X