شگفــتی های ادبیات

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #16
    خاطرات عروس فرمانفرمايان در انتظار مجوز


    منير شاهرودي فرمانفرمايان، عروس فرمانفرمايان بزرگ است كه سالهاست در حوزه ي آيينه كاري به خلق اثر مي پردازد. او يكي از هنرمندان و مجموعه داران مشهور در جهان است كه همچنان در سن بالاي هشتادسالگي فعال است.


    ایلنا: زيبا گنجي كه به تازگي با همكاري پريسا سليمان زاده ترجمهي مجموعه داستاني از كورت وونهگات را توسط نشر مرواريد به چاپ رسادنده است، از سرنوشت نامشخص خاطرات منير فرمانفرمايان(هنرمند آيينهكار و مجموعه دار) خبر داد.



    وي در گفتگو با خبرنگار ايلنا، درمورد خاطرات اين هنرمند توضيح داد: منير فرمانفرمايان كه عروس فرمان فرمايان بزرگ نيز هست، سالها قبل خاطرات خود را به زبان انگليسي و با همت خانم هوشمند، در امريكا منتشر كرده بود. اين كتاب كه «بانوي آيينهها» نام دارد، پيرو مذاكراتي كه داشتيم؛ دراختيار ما قرار گرفت و آن را ترجمه كرديم.

    گنجي اضافه كرد: بعداز ترجمه، «بانوي آييندهها» را بيش از يكسال قبل توسط نشر مرواريد به ادارهي كتاب ارسال كردهايم و تاكنون هيچ پاسخي از اين اداره مبني بر مجاز يا غيرقابل چاپ بودن آن به ما داده نشده است.
    to continue, please follow me on my page

    نظر

    • محمود شریعت
      عضو فعال
      • Oct 2011
      • 1358

      #17
      یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
      در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.



      یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.


      داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

      قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
      . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
      [/RIGHT]
      [/B][/SIZE]

      نظر

      • آمن خادمی
        مدیر
        • Jan 2011
        • 5243

        #18
        حرفهایی که مهدی اخوان ثالث ۲۲ سال پیش زد / بازخوانی تاریخ

        مهدی اخوان ثالث معتقد بود که شعر در وهله اول باید بتواند با جامعه، تاریخ و مردم ارتباط برقرار کند و از مسائل زمانه سرشار باشد .
        سال 1368 مهدی اخوان ثالث در گفت و گو با مجله آدینه به نقد وضعیت شعر فارسی در دهه 60 پرداخت و از رویکرد مجددش به قالبهای کهن شعری دفاع کرد. در این مصاحبه که با حضور حمید مصدق شاعر انجام گرفت، اخوان در مورد شعر کهن، نثر معاصر فارسی و تحولات صورت گرفته در آن هم سخن گفت. بازخوانی این مصاحبه 22 سال پس از انتشارش فرصت خوبی برای آشنایی با دیدگاههای یکی از شاعران مهم ادبیات معاصر ایران است.

        * از سال ۵۷تاکنون، شعر فارسی یک دهه را پشت سر گذاشته است. این دهه که از پس دو دهه پربار شعر فارسی، یعنی دهه ۴۰و ۵۰آمده، به نظر برخی دوره رکود شعر فارسی است. ارزیابی شما از شعر فارسی در این دهه چیست و به نظر شما شعر ما در دهه ۶۰چه حاصلی داشته است؟

        اخوان: من معتقدم که حاصلی نداشته است. حاصلش همین است که در مطبوعات میبینید. آرایش زیبا هست. صفحهبندی خوب هست و نظایر اینها. اما آنچه به دست مردم میرسد چیزی نیست که بتواند تاثیری داشته باشد. شعر در وهله اول باید بتواند ارتباط برقرار کند، با جامعه، با تاریخ، با مردم، با زمانه. سرشار باشد از مسائل زمانه. یعنی لبریز شده باشد مسائل زمانه در او. بدون آنکه فرمول بتراشیم، این لبریز شدن موجب شده باشد که ماحصلی به دست مردم برسد. در شعر این دهه پیدا نمیکنیم چیزی که به سامانی برسد جز ادا و بازیگری. حتا در بازیگری با کلمه هم ناتوانی هست. وسیله و مصالح نخستین در شعر کلمه است. کلمه را باید از همه جوانب بشناسی. و این شناخت به مرور زمان به دست میآید.
        من البته به خاطر اینکه سنی از من گذشته، به جوانهایی که رجوع میکنند میگویم من سلیقهام جا افتاده، شکل گرفته، تقریبا راه و چاه خودش را برای خودش پیدا کرده. بنابراین به خودم اجازه نمیدهم که ذوق و پسند خودم را به جوانها تحمیل کنم. چرا که ای بسا کار آنها آیندهای داشته باشد. شعر تنها چیزی است که آدم به تنهایی میتواند و باید خودش آن را بسازد. میگویم شعرتان را جلوی خودتان بگذارید و بپرسید که چه چیزی را به تو که اهل شعر هستی میدهد؟ دستت را میگیرد و از کجا به کجا میبرد. اینها در کار شعر این دهه نیست. میبینید که هیچ چیز نیست. چون چیزی نیست به جایی نمی رسد. من فرمول ندارم مگر آنکه شعر را تعریف کنم. همان تعریف قدیمی که شعر محصول بیتابی آدمی است در لحظاتی که در پرتو شعور نبوت قرا میگیرد. این نبوت، آسمانی نیست. آخرالزمان و اولالزمان هم ندارد. از ازل تا ابد هست. هر کسی که می خواهد در این عالم بیاید، باید خودش را بسازد. در شعر این دهه، اما، این نیست. شعر را شروع میکنند بدون آنکه بدانند جای پای قبلی کجاست و جای پای بعدی کجا خواهد بود. شاعر لااقل باید گذشته شعر را بشناسد. با ذخایر ذهنی از تجارب به جایی برسد، حرفی داشته باشد. حتی در غزل. ناچار از شعرکهای خودم مثال میزنم. «لحظه دیدار» غزلکی است:

        لحظه دیدار نزدیک است
        باز من دیوانه هستم
        باز میلرزد دلم، دستم
        آی! نپریشی به
        غفلت گونهام را تیغ
        آبرویم را نریزی دل
        و … خوب حرف معلوم است. ساده است. یا «چاووشی» شعر میگوید که چه هست و از چه چیز به تنگ آمده و چه برونافکنیهایی دارد در حرفش، یا «قصه شهر سنگستان» یا «مرد و مرکب» حرفی دارند. اما ندانسته و نسنجیده نباید به زبان آمد. هرچه به زبان آمد، شعر نیست، چند کلمه را میشود با تصرفاتی به صورت جملات و سطرهایی در آورد. مهارتی هم اگر در کار باشد، گاه ممکن است تعبیر، استعاره، یا ایماژ قشنگی هم به دست آید. اما چیزی در بساط نیست. در گذشته نظیرش را زیاد داشتهایم، حالا هم داریم. آن دو تا خواهر که می گفتند نابغه اند، جهانی اند و چه و چه ها، چه بودند؟ با همه تبلیغات چه شدند؟ کجا هستند؟ جوانها را باید تشویق کرد اما کار حساب دارد. من گاه عصبی میشوم. مثلا در یکی از مجلات، بخشی از یک منظومه را چاپ کردهاند و در مقدمه نوشتهاند که این شعر در سه بحر عروضی سروده شده است. اما نگاه که میکنی، کمترین نزدیکی با هیچ یک از این سه بحر ندارد. این فریب است و دروغ. هنر اول باید خود آدم را بسازد. یا همین موج بازیهای عزیز. آن زمانها هم بود. سوم و چهارم و … یک دوره تسبیح موج پیدا کردهایم. محصول کار را نفهمیدیم چی هست. اینها تالی فاسدند. تالی خودش خوب است اما تالی فاسد دارد. درست مثل « ابن عربی» که خودش مردی پاک، سالم و فاضل و هوشمند بود و صاحب سبک. اما دیگران آمدند و فقط اصطلاحات را گرفتند که شعر ما را در قرن نهم به کلی منحرف کردند تا به دیوانه ایی رسیدیم که یک بیت دلنشین ندارد. حالا نگاه میکنند فقط چارتا ترجمه را میبینند. شعر «بودلر» یا فصلی در دوزخ «رمبو» را. این بزرگان در زبان خودشان چیزی هستند. هماهنگ با ذات زبانشان حالتی دارند. قادرند با جامعه خودشان ، با مردم خودشان ارتباط برقرار کنند. اما اینها به هوای نوآوری تقلید میکنند. بیمحتوا میشود و شعر هم از محتوا بیفتد ناتوان شود از انتقال احساس و هیچ چیز تازهای برای عرضه کردن به دیگران نداشته باشد، هیچ میشود. محصول ده سال عمر یک شاعر جوان هیچ است. بیتی که گوشه دلی را بگیرد در آن وجود ندارد. و بعد … این شعرکها قدیم هم بودند. اقتباس از «هایکو»ی ژاپنی غافل از اصالت آن. فرنگیها هایکو را بردهاند و در آن تصرفاتی کردهاند حالا اینها از فرنگیها گرفتهاند. اگر این گرفتنها و برداشتها، درست و خردمندانه و همراه با یک شعور شعری میبود چرا در این ده، دوازده ساله یک محصول دلنشین نداریم؟ پیرترها یا دلسرد شدهاند یا گوشه گرفتهاند و یا کنار گذاشته شدهاند به نوعی و آن سوی نیز .. یک مشت مداح پیدا شدهاند که در شعر روضه میخوانند. این طور است که خلاصه نتیجه تقریبا صفر میشود.

        * شعر فارسی در گذشته عنصر غالب ادبیات بوده در حالی که امروزه چنین نیست. در همین حال نثر رشد داشته. در عرض چند سال گذشته آثار ادبی بسیاری به نثر منتشر شده که با اقبال عموم هم مواجه شده است. آیا این دلیل آن است که در زیباییشناسی ما ایرانیان تغییری پیدا شده و به نثر بیشتر از شعر گرایش یافتهایم یا اینکه علتهای دیگری دارد؟ به زبان دیگر آیا روزگار شعر به سر آمده یا آنکه این رکود دورهای گذراست و به هر حال علت را در کجا باید جستجو کرد؟

        اخوان: دوره نثر هست؟ نثر همیشه بوده در کنار شعر با هم حرکت داشتهاند. امروز در نثر خوشبختانه آدمهایی داریم امیدبخش و درخشان. من از کار دولتآبادی (کلیدر) بوی تولستوی را میشنوم. بگذریم از اینکه میشد لااقل یک سوم یا دو سوم آن را خلاصه کرد. اما اثر مهمی است. یکی از کارهای با ارزش و واقعی که در آن صورت گرفته، عرضه یک زبان تازه به فرهنگ و ادب ما است. یعنی از یک زبان محلی، یک زبان ادبی ساخته است. کلیدر هم از نظر زبانی با ارزش است و هم از لحاظ ثبت وقایع تاریخی و اجتماعی یک دوره. قصه هم جالب و گیراست. یعنی آن عناصر و وجوه و شمایلهایی که برای خلق یک رمان خوب لازم است، در آن هست. بگذریم از بعضی از قسمتها که کمی خارج از آهنگ است که مثلا یک پینهدوز در آن مثل لنین حرف میزند. ماحصل یک اثر خوب دوسه جلدی ناب و باارزش است که محصولی بر محصولات ادبی ما اضافه شده که قبلا نداشتیم. ما چنین زبانی نداشتیم. یک زبان محلی را هم حماسی کرده و هم در او یک اثر ادبی خلق کرده. این امو، امور کوچکی نیست. امور بسیار با ارزشی است. من کتابهای قبلی او را نمیگویم. آنها سیاهمشق است مثل کسی که سازش را کوک میکند تا بعد بنشیند و آن گاهان زیبای خود را که سرشار از طراوت و تازگی و ندرت و زیبایی است عرضه کند. در نثر جز دولتآبادی دیگرانی هم داریم که کارهای خوبی دارند اما در شعر یک چهره مثل دولتآبادی در این ده پانزده سال سراغ دارید؟ هر چند که دولت آبادی جزو موج نو نثر نیست.
        اما اینکه پرسیدید که آیا زمینه شعر به سر آمده و یا اینکه این دوره گذار است، نه، زمینه شعر به سر نیامده. انسان همیشه با خودش زمزمه های نهانی هم دارد که سرچشمه گرفته از وقایع و حوادث. وقتی حوادث نومیدکننده و خفقانآور باشد و شعر مجال رشد پیدا نکند، رشد نمیکند. شعر را مردم میسازند. وقتی شعر منتشر شود، مردم انتقاد میکنند. کار بهتر میشود. شاعران به شوق میآیند، کار تازه میکنند، از کارهای تازه دیگران برداشت مشروع میکنند. اما وقتی مقتضی مفقود و مانع موجود باشد، دخالت نیروهایی در جامعه که مانع رشد هستند، موجب میشود که شعر عقب بماند. دوم نقد ادبی. ناقدان ادبی هستند که میسازند. یک ناقد ادبی مثل «بیلینسکی»، وقتی در قرون نوزدهم پیدا می شود تاثیر مهمی بر شعر روسیه میگذارد. در کشور ما ناقد ادبی نداریم. سنت نقد نداشته ایم. نقد ما یک نقد خشک و محدود فنی بوده است. شمس قیس، نظامی عروضی، سپهری بینش جهانی در نقد نداشتهاند. اگر هم داشتهایم در جهات بسیار سطحی و کم ارزش بوده است. در این ۵۰ سال باید به وجود میآمدند اما نقد هم زیر بلیت خفقان است. آقای دکتر زرینکوب با مرحوم خانم فاطمه سیاح یا فلان کس نزدیک نمیشدند به ادب معاصر. تنها یک نفر آمد و این کار را کرد. آن هم هشترودی بود که کتابش را کنار گذاشتند.

        * موانع برای نثر هم بوده است. در نثر اما پیش میرویم. زبان در خور زمانه را کم و بیش پیدا میکنیم، با جامعه ارتباط برقرار میکنیم و نثر تاحدی شکوفا شده است. اما در شعر این زبان را گم کردهایم حال آن که موانع به یکسان برای هر دو وجود دارد.
        اخوان: آقای مصدق نظر شما چیست؟


        مصدق: مساله شعر با نثر تفاوتهایی دارد. شعر جزء جزء شروع میشود و بعد که اجزا کمکم ارائه شد و راه و روش خود را پیدا کرد شاعر با گردآوری این اجزا مجموعهای را منتشر میکند. نثر به علت حجمی که دارد زودتر قابل عرضه است. شعر در ده سال اخیر به علت آنکه جایی برای عرضه نداشته و نشریات آزاد کمتر وجود داشته است امکان نشر نداشته است.
        اخوان: این حرف درست است اما از یک نکته نیز نباید غافل بود. شعر لطیفتر و آسیبپذیرتر از نثر است. شعر از واحدهای کوچک تشکیل میشود. شعر نوعی جاذبه دارد، نثر نوعی جاذبه دیگر. نثر حالت قصهگونه دارد. قصه همیشه کشش، جاذبه و گیرایی دارد برای خواننده. خواننده دنبال میکند اگر نثر هم در مسایل جدی میخواست کلهشقی کند به بلای شعر دچار میآمد. اما نثر حالت رهاتری دارد. گستردهتر است و توان برقرار کردن ارتباط بیشتر دارد. کم نیستند آثار نثری که از همین بلاها که بر سر شعر آمده لطمه خورده اند بعدها معلوم میشودو اما نثر عادی میانهحال کمتر لطمه خورده. شعر آسیبپذیرتر از نثر است. خفقان ادبی و سانسور برای هر دو هست. شعر زودتر ارتباط برقرار میکند. بلافاصله بر سر زبانها می افتد. سریعتر منتقل می شود، کوتاهتر است. به ذهن می ماند و حساسیت روی آن بیشتر از نثر است. نثر دست به عصاتر راه میرود تا شعر. عمدهترین کاری که شعر در دوره مشروطه کرد آن بود که مخاطبش را عوض کرد. از دربار جدا شد. مخاطب که عوض شد ناچار شد زبانش را هم عوض کند، در حد فهم و دریافت مخاطب جدید. قیف بزرگی شد که مسائل زمانه در آن سرریز کرد. در شعر گرفت و گیر بیشتر است به خاطر ایجازش، کوتاه بودنش و دیگر عوامل. و نکتهای که نباید از آن غافل باشیم در مقایسه شعر و نثر، آن سابقه ما است و سنن قدمایی ما. ما در شعر بهترین سنن را داریم. در هر زمانی. در نثر اما نداریم این تکیهگاه را. بیشتر نگاه میکنند به بزرگانی که جهان دارد. بالزاک، تولستوی و … ما آن پشتوانه، سنگینی و وزنهای را که به هر حال بر دوش داریم حالت بازدارندهای هم دارد که به هر حال اثر میگذارد بر شعر. شعر هم که حساستر است.

        یکی از مباحثی که در این سالها مطرح میشود گرایشی است که در برخی از اساتید و بزرگان شعر فارسی به تکرار دیده میشود. همه ما نیما و «بدعتها و بدایع او» و هم «عطا و لقایش» را از زبان شما یاد گرفتهایم. اما در شعرهای اخیر شما گرایشی به فرمها و اسلوبهای قدما دیده میشود. نوعی بازگشت به شعر پیش از نیما حداقل در فرم. برداشت خود شما در این زمینه چیست؟

        اخوان: این به گمان من بازگشت نیست. نوع تربیت انسان است نوع جمع ذخایر ذهنی. من تا ۲۰ سال در محیط ادبی خراسان پرورش یافتم. بعد هم متون ادبی را خواندم و از این زبان توشه ها برگرفتم. دیدم که مثلا ناصرخسرو چقدر زیبا میگوید: «تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن» نمیگوید رفتن یا گردش دی و بهمن. شکل کاملتر آن را در سعدی، مخصوصا در بوستان ببینید. به مرور ملکه ذهن می شود. اما مسائل من با مسائل ناصرخسرو فرق دارد. من زمستان ۳۳ را میبینم یا تابستانی که در واقع زمستان بود. برایم مسالهای هم نیست اگر جا بیفتد این زیبایی. به قول فروغ فرخزداد یک کمله امروزی در کنار کلمهای که هزار سال اصالت و شناسنامه در شعر ما دارد، در کنار هم مینشینند و چیزی توی ذوق نمیزند. اینجا مساله ذوق و استعداد است. «تیپای بیغاره» جا میافتد و نظایر آن. من زبانم عقب مانده نیست از زمانه خودم. مسائلند که زبان را برای ابراز خود میجویند.

        یکی از گرایشهای عمده شعر پس از انقلاب واپس رفتن به سمت غزل و قالبهای قدیمی است. حتی در میان نوپردازان هم این گرایش به شدت دیده میشود. پرسش این است که آیا به گمان شما این گرایش به سمت قالبهای قدیمی خوب و رهگشاست یا باید از آن پرهیز کرد؟ و آیا اصلا مفاهیم امروزی را میتوان در این قالبها گنجاند یا اینکه باید برای بیان مفاهیم تازه قالبهای تازه جستجو کرد چنانکه...؟

        (اخوان در اینجا به مصدق چشم میدوزد و نظر او را به نگاه می پرسد.)
        مصدق: شاعر به نظر من وظایف مختلفی دارد. شاعر باید مرزهای نویی را ارائه دهد و به روشهای جدیدی راه ببرد. در بعضی زمانها احساس میکند مسائل زمانه طوری است که باید با تودههای بیشتری ارتباط پیدا کند. شاعر زمانی فرصت کافی دارد برای طرح مسائل جدید. جامعه نیز باید آمادگی پذیرش آن را داشته باشد. فراغتی داشته باشد برای گرفتن آن مسائل نو. اما در زمانی که مسائل روزمره آنقدر شدید است که مردم فرصت گرفتن مسائل نو را ندارند و شاعر نیز احساس اجتماعی دارد که باید به سرعت با مردم در میان بگذارد باید به نوعی آن را ابراز کند که با تودههای بیشتری ارتباط بگیرد. مردم با شعر کهن آشناترند. شاعر اگر بخواهد، در زمانهای اینچنین، مسائل زمانه خود را برای تودههای وسیعتری بگوید، میتواند از لحاظ فرم و نه محتوا از همان الگوهای شناخته شدهتر قدیمی بهره گیرد.
        اما ما همه از آقای اخوان ثالث یاد گرفتیم که یکی از دلایل تحولی که با نیما در شعر ما رخ داد آن بود که فرمهای کهن دیگر کارایی گسترده خود را در زمانه معاصر از دست داده بودند.
        مصدق: دوره فرمهای کهن به سر نیامده بود. در گذشته نیز از آقای اخوان ثالث غزل دیدهایم و حتا قصیده در کنار شعر «شهریار شهر سنگستان». اخوان آن روش ها و الگوها را نفی نکرده است. شاعر با گذشت زمان به تواناییهای بیشتری میرسد و سخن گفتن در قالبهای کهن توانایی خاص خود را میخواهد. اگر نیما قالبهای کهن را شکست، برای این بود که آن قالبها گاهی دست و پاگیر بود برای مقاصدش و او میخواست مقاصدش را آزادانهتر بگوید. اما اگر شاعری قدرت داشته باشد که در همان فرمها بدون احساس تنگی مطالبش را بگوید طبعا به علت آهنگ خاص، گیرایی ردیف در شعر و به علت کمندی که قافیه دارد به آن فرمها رو میکند. تکرار قافیه در ذهن بیشتر مینشیند. در زمانهایی که شاعر می خواهد شعر توده گیر بگوید قالبهای کهن، گاهی، کارآمدترند. این نشانه پسرفت نیست. محتوا، محتوای معاصر است. مسائل نو است. همان شعر «گرد آمد و سوار نیامد » با این که قصیده است جدیدترین مطلب در آن به کار رفته است. این توانایی شاعر را می رساند.
        اخوان: آنهایی که قلابی باشند قالب برایشان مطرح است. قالب ها حکم مرکبها را دارند. اگر شتاب دارید با طیاره جت میروید. اما اگر که شتاب ندارید با اسب و دلیجان هم میتوانید بروید. با دلیجان رفتن زیباست. آن بارانی که میبارد. نزدیکی با طبیعت. مناظر اطراف. گاهی اسب بهتر از طیاره است. بعضی جاها مرکبی جز اسب نمیتواند برود. قالبها مرکبها هستند و بسته به احتیاج انسان در لحظه سرایش یک ذهنیتی که دارد به کار شما میآیند. در «بدعت ها و بدایع» اشاره کردم که آمدن شعر نیما به معنی آن نیست که قوالب گذشته دیگر هیچند، هیچ وقت رباعی از اصالت خود نمیافتد. در نهایت ایجاز که وزنه سنگین آن در قسمت آخر آن است. « در کارگه کوزهگری رفتم دوش/ دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش/ هر یک به زبان حال با من میگفت / کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش.» در کدام شعر نو به این خوبی میتوانیم بگوییم. یا همان رباعی من: «خشکید و کویر لوت شد دریامان/ امروز بد و بدتر از آن فردامان/ زین تیرهدل دیوصفت مشتی شمر/ چون آخرت یزید شد دنیامان.» این را در کدام وزن و قالب نویی باید میگفتم ساده تر، موجزتر و جمع و جورتر از این؟
        آمدن قالب نیمایی نفی قوالب گذشته نیست. خود نیما بعضی تفننها در قوالب گذشته داشت. ولی من آن زمان چون هنوز زنده بود خیلی با ملایمت حرف زدم که پیرمرد ناراحت نشود ـ اما حرفم را زدم. متاسفانه شعر نیما در شیوههای قدمایی، خیلی نازل بود. خیلی مبتدیانه بود اما در همین شیوهها نیز دو سه تکه جا افتاده دارد. مثل «میرداماد» … به هر حال مشکلاتی داشت. در همین ماخاولا «در کنار رودخانه میپلکد سنگپشت پیر» این "میپلکد" منسجم نیست. من در «بدعتها و بدایع» هشت تا ـ بعدها با اعتراضی که شد ۹ تا ـ از زمینه ها و گذشته هایی را که می توانست مورد نظر نیما باشد آورده ام و در آخر هم یکی از شعرهای خوب نیما را گذاشتهام « در مسیر خامش جنگل» و گفتم که آنها گذشته بودهاند و اینهم کار نیما، آنجا گفتم که قوالب شعر گوناگون داشتهایم. از غزل و قصیده و رباعی بگیر تا مستزاد و چه و چه ها. تا برسیم به قالب نیمایی که قالبی است در کنار آنها. اما کار دیگری هم باید میکردم که نکردم. از بحث فرمها یکی مصرعسرایی، یکی بیتسرایی، یکی سهلتی … که بعد از آن دوبیتی، رباعی، غزل و قصیده و … میآید. کار نیمایی یک قالب بر دیگر قالبها افزوده است. چون تک مصرعسرایی و «سهلتی» یعنی خسروانی را که خودم احیا کردهام، نیاورده بودم اگر عمری باقی بود در مقالهای مینویسم. وزن و قالب نیمایی در کنار قالبهای دیگر. که کار کوچکی هم نیست. کار بسیار عظیمی است یعنی عیوب گذشته را ندارد و تازگی و ندرت و بدعت دارد.

        * بسیاری میگویند هر چه شعر از اخوان ثالث در این سالها خواندهاند قالب غزل داشته است. پرسش این است که آیا اخوان یکسره به قالبهای کهن روی کرده با این که شعرهای دیگری هم دارد در قالب نیمایی که چاپ نشده است؟

        اخوان: من اینطوری فکر نمیکنم. شعر من همراه با وزنش، زمزمهوار به خاطرم خطور میکند. تا شکل آخرش را پیدا کند. شیوه قدیم تکلیفش معلوم است. اما به شیوه تازه نیز گفتهام که چاپ نشده یا تکههایی از آنها منتشر شده. شعری دارم مثلا به نام «مار قهقهه» در شیوه تازه که هنوز نتوانستهام چاپ کنم. قصه دارد و برداشتی است امروزی از یک قصه قدیمی در قالب نیمایی. «میهنم آینهای سرخ است و ...» از این شعرها دارم. هرچند این اواخر شعر به شیوه قدمایی بیشتر داشتهام. شعر من با وزنش میآید و جا میافتد. شروع میکنم به نوشتن. تمام که شد زیرش یک نقطه میگذارم و امضا و تاریخ. بعد میگذارم بیات شود. بازرسی میکنم. دوباره میخوانم. رتوش میکنم. تا دربیاید یا نیاید.

        * سالها پیش در مصاحبهای در پاسخ به این ادعا که شعر نو جای خود را در میان مردم باز کرده است گفتید «صرف نظر از معدودی، گویا انبوه جماعت چنین تصور میکنند که جدال کهنه و نو ـ که شاید اصطلاح خوبی هم نباشد ـ به نفع شعر نو خاتمه یافته است و دیگر مسالهای نمانده. اما کار شعر و ادب پارسی محدود به همین چند تا خانه و بازار تهران نیست.» اکنون و پس از سالیانی دراز که از این گفته گذشته است در برداشت شما آیا تغییری رخ داده است؟

        اخوان: نسبت به زمانی که آن را گفتهام یعنی ۲۷ سال پیش شعر نو بیشتر در میان مردم رفته است. زمانی بود که گهگاه با خودم این تصور را داشتم که شعر نو آنطور که باید جا نیفتاده اما امروز فکر می کنم که شعر نو بسیار پیش رفته است. این شعر سه نسل را به خود کشیده به همان نسبتی که سواد و درس خواندگی و گسترش فرهنگ بیشتر شده شعر نیمایی بدون تردید بین مردم رسوخ بیشتری یافته است. نمونه آثار نشان میدهد که کتابهای شعر نو مرتب چاپ میشود. کتابهای مرا از چاپ هفتم به بعد کاغذ نمی دهند. شعر دیگران هم. به نسبت آن زمانی که آن حرف را گفتهام تاثیر شعر نو بیشتر شده است. شعر باید شعر خوب باشد تا به میان مردم برود. ما اگر هیچ نداشته باشیم شعر داریم. مردم ما با شعر پرورده میشوند. از روز اول تولد شعر در گوش آنها است تا تعزیه، عروسی، زیارت، مدرسه و تا سنگنوشته گورشان. شیوه نو، نوعی آسانی، فهم بهتر، زیبایی بیشتر با خود آورده است. اما باید آثار خوب آفرید. بنده رفتنیام. نسل بعد من باید کار تازه بیاورد. کار تازه و خوب را مردم استقبال میکنند. همین منظومه آقای مصدق به چاپ چهارم رسید. «آرش کمانگیر» یادتان هست. قصه هم جان دارد و هم زیبایی حماسی. هر چند ایراداتی دارد از نظر زبان و حتی زبان حماسی که باید شلاقکش باشد اما لطف روایت دارد در شروع و خاتمهاش. مردم این شعر را پسندیدند. در کتاب درسی هم آمد و … پس باید آثار خوب خلق شود تا بین مردم برود. اما آثار دست و پا شکسته، چرند و بیمحتوا، بیهیچ یک از عناصر خلاق زیبایی، کنار گذاشته می شود. مثل غزلهای صائب. غزل دارد ۱۸ و گاه ۲۲ بیت اما به دشواری یک یا دو بیت میتوانی پیدا کنی که در خور باشد.
        در میان نوپردازان هم اکنون گرایش به شعرهایی بیشتر است که از وزن حتی در حالت شکسته کمتر نصیب دارند و از ویژگیهای صوری شعر هیچ در آنها خبری نیست. یعنی در قالب سنتشکن نیما یک سنتشکنی دیگر کردهاند. آیا این نشانه رهایی از قیدهای کهن است یا نشانه بیگانگی با آثار گذشتگان. باری، چه میتوان کرد که کار شاعر امروز در عین ادامه سنتها بودن، نو و امروزی باشد؟
        اخوان: جاها را باید بدون رودربایستی معین کرد و اگر در مطبوعات مثلا شعر شعر نبود چه به شیوه های مقدماتی و چه به شیوههای نو چاپ نکرد. اما مهمتر از همه اینکه در مطبوعات و در کار چاپ شعر یک ناقد باید در راس باشد که چند و چون کند.
        یکی از برداشتهایی که درباره شعر شما گفته می شود این است که چهره اصلی اخوان ثالث در سه کتاب «زمستان»، «آخر شاهنامه» و «از این اوستا» رخ نمود. زبانی والا و همگن با محتوا و حسی متعالی. این برداشت بر آن است که آن چهره ماندنی و رقابت ناپذیر اخوان، جز در یکی دو شعر، پس از «از این اوستا» نپایید چرا که اخوان از آن پس با زمانه هماهنگ نبود. شعرهای این سه کتاب یک شکست تاریخی و جزئی را به سطح «اسطوره شکست» برمیکشد و جاودانه میکند. اما از ۴۹به بعد نسل دیگری به تاریخ درآمدند که شکست را خود تجربه نکرده بودند و فقط از زبان اخوان و دیگران بر مرثیه آن گریسته بودند. اما خود به راهی دیگر رفتند. دوره حماسی ۴۹به بعد رخ داد و شعر برخی از شاعران ما از جمله شاملو با تاثیر گرفتن از آن وارد یک دوره حماسی شد. اما مهدی اخوان ثالث از شکار به بعد از هماهنگی با آن زمانه درماند. داوری خود شما چیست؟
        اخوان: من اینطور فکر نمیکنم. من خودم انتقاد کردم از این امر درشعر خودم. قصیدهای با مایه های «اتوکریتیک» خودنکوهی، خودسنجی دارم به اسم «اینک بهار دیگر» با مطلع «اینک بهار دیگر شاید خبری نداری/ یا رفتن زمستان باور مگر نداری» … انتقاد کردهام از خودم، نسل خودم. این به طور کلی درست است. اما آنچه مسلم است اینچنین نیست. در عمل نبود. در کتاب «در حیاط کوچک پاییز در زندان» چندتا از بهترین شعرهای من هست و هم در کتاب «زندگی میگوید آری». من از خودم دفاع نمیکنم اما کلیات آدم را پیش از مرگش چاپ نمیکنند. کلیات را پس از مرگ چاپ میکنند. بعضیها در آخر عمر، خانه روشن میکنند مثل ملکالشعرای بهار. در آخرین سالهای زندگیاش دو سه تا قصیده گفته بود که حیرتانگیز بود. «جغد جنگ» و … دهبار تاحالا گفتهاند که فلانی دیگر تمام شد. گفتهاند که بعد از این سه کتاب فلانی تمام شد. من کتاب دیگری را گذاشتهام. بعد گفتهاند که بعد از این چهار کتاب … تا حالا سه چهار بار ما را دفن کردهاند بعد از حرفشان برگشتهاند. بگذارید آدم نفس آخرش را بکشد بعد هیچ وقت به سرعت سنگر قبر روی هیکل کسی نگذارید. این حرفها را مردم قبول نمیکنند. در همین غزلی که در «چراغ» از من چاپ شد همان «شب که پرده میکشد ...» دو بیت حذف شده بود. اما خبرش به همه جا رسیده بود. هر جا میرفتی، میدیدی که آن دو بیت را … من بعضی از شعرهایم رادیگر نمینویسم. به حافظه میسپارم و گاه پیش میآید که در مجلسی، محفلی، یکی میآید و آنها را میخواند و به من میگوید فلانی اینها را شنیدهای؟ و من میگویم شنیدهام یا نشنیدهام گفتم که زود سنگ قبر نگذاری، بگذارید اول آدم بمیرد.

        * به نظر شما پس از آنکه این هایوهوی زمانه به سر آمد و آن کس که «قلم دارد و غربال» و از پس میآید، آمد کدام جریان در شعر معاصر ما میماند و به ویژه از میان دو جریان شعر نیمایی و شعر بیوزن کدام یک ماندنی ترند؟

        اخوان: در مقاله ای که راجع به شاملو خیلی وقت پیش نوشتم حرفم را گفتم. در آن مقاله پس از ستایش و چه و چهها و نمودن و نشان دادن چند و چون تحسینبرانگیز کار او گفتم که در شعر «سال بد» تا اینجا که «سال بد/ سال باد/ سالی که غرور گدایی کرد...» در خور ستایش و تحسینبرانگیز است اما در همان شعر از جایی که «من نامه» شروع میشود دیگر شعر نیست. که خودم شاملو هم همان حرفهایی که من زدهام و بدآیندش بود را تکرار کرده است. مایهای میخواهد برای کار تا حرفی داشته باشی. حالا نمیشود داوری کرد.
        to continue, please follow me on my page

        نظر

        • آمن خادمی
          مدیر
          • Jan 2011
          • 5243

          #19
          «شب تاریکیه عزیزم»
          زن برگشت تا مردی را که او را کنارماشینش گیر انداخته بود، ببیند .
          « خب کوچولو کار تو چیه ؟ »
          دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد . جیغ مرد به خرخر بدل شد.
          زن تیغ جراحی را زمین انداخت ، اتومبیل را راند و به هیکل متشنج و درهم پیچیده گفت: « من جراح هستم » ..... میلر
          to continue, please follow me on my page

          نظر

          • آمن خادمی
            مدیر
            • Jan 2011
            • 5243

            #20
            فاشیسم نیز معتقد است که در تربیت افراد کوتاهی شده. فاشیسم نیز امید فراوانی به نفوذ در مغز انسانها و تسخیر قلوب آنها بسته است.

            فاشیسم، تعلیم خشونت در مدارس، روزنامهها و تآترها را بهخشونت حاکم در شکنجه گاههای خویش می افزاید.

            آری، فاشیسم تمامی ملت را چنین تربیت میکند و در تمام طول روز، بیوقفه بدین امر مشغول است.
            ...
            فاشیسم نمیتواند چیز زیادی بهتودهٔ مردم بدهد، چون سخت سرگرم «تربیت» انسانهاست. غذائی برای مردم ندارد، پس باید تقویت اراده و غلبهٔ بر نفس را تبلیغ کند.

            نمیتواند امر تولید را سر و سامان ببخشد و به جنگ نیاز دارد، پس باید به تقویت جرأت و روحیهٔ رزمندگی بپردازد.

            بهفداکاری نیازمند است، پس باید بهتشویق حس فداکاری در افراد دست بزند. اینها هم برای خود آرمانهائی هستند، توانائی هائی که از انسانها خواسته میشود و بعضی نیز حتی آرمانها و خواسته ای متعالی به شمار می آیند.

            .
            احمد شاملو / اولين كتاب جمعه چهارم مرداد
            to continue, please follow me on my page

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #21
              خانه 7 میلیاردی ورثه «هری پاتر»


              «جی. کی. رولینگ» خالق مجموعه داستانهای هری پاتر با کسب اجازه از شورای شهر ادینبورگ واقع در اسکاتلند و به رغم مخالفت همسایگان، برای دو فرزند خود یک خانه درختی 7 میلیارد ریالی به سبک خانه جادوگران میسازد.




              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • ماهور
                عضو فعال
                • Feb 2011
                • 1239

                #22
                مراعات همسر

                همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید . خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم است :d
                چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                نظر

                • آمن خادمی
                  مدیر
                  • Jan 2011
                  • 5243

                  #23
                  کتاب کلاس اول دبستان 70 سال پیش


                  عبدالحسین کلهرنیا گلکار فردی است که کتاب اول ابتدایی خود را حدود 70 سال حفظ و نگهداری کرده است.

                  کلهرنیا بیش از 30 سال در مدرسه های استان کرمانشاه به عنوان معلم هنر سعی کرده نظم را در زندگی دانش آموزان نهادینه کند و امروز میتوان از او به عنوان یکی از دانش آموزان منظم هفت دهه گذشته نام برد.











                  to continue, please follow me on my page

                  نظر

                  • ماهور
                    عضو فعال
                    • Feb 2011
                    • 1239

                    #24
                    وقتـــــــــی آدم یک نفر را دوســـــــــت داشته باشد بیشتر تنـــــــــهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود...!


                    سمفونی مردگان - عباس معروفی
                    چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                    گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                    نظر

                    • ماهور
                      عضو فعال
                      • Feb 2011
                      • 1239

                      #25
                      نوبل ادبیات به چینی ها رسید


                      آکادمی نوبل روز پنجشنبه مو یان را به عنوان برنده نوبل ادبیات سال 2012 معرفی کرد.


                      آکادمی نوبل در بیانیهای این نویسنده را به دلیل «رئالیسم وهمگونهاش که حکایات بومی را با تاریخ و دنیای معاصر ترکیب می کند» برنده این جایزه معرفی کرد.

                      مو یان 57 ساله یکی از نویسندگان معروف چین است که اغلب آثارش در چین توقیف شدهاند و بیشتر در بازار سیاه به فروش میرود. او را فرانس کافکای چین نیز لقب دادهاند.

                      نام اصلی این نویسنده گوآن مویه است. او نام مستعار مو یان به معنای «سخن نگو» را برای خود انتخاب کرد که طعنهای است بر فشارهای دولت چین برای سانسور ادبیات.
                      چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                      گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                      نظر

                      • سهامدار 67
                        عضو فعال
                        • Jan 2011
                        • 3420

                        #26
                        یک شبی مجنون نمازش را شکست
                        بی وضو در کوچه لیلا نشست

                        عشق آن شب مست مستش کرده بود
                        فارغ از جام الستش کرده بود

                        سجده ای زد بر لب درگاه او
                        پر زلیلا شد دل پر آه او

                        گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
                        بر صلیب عشق دارم کرده ای

                        جام لیلا را به دستم داده ای
                        وندر این بازی شکستم داده ای

                        نشتر عشقش به جانم می زنی
                        دردم از لیلاست آنم می زنی

                        خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
                        من که مجنونم تو مجنونم مکن

                        مرد این بازیچه دیگر نیستم
                        این تو و لیلای تو ... من نیستم

                        گفت: ای دیوانه لیلایت منم
                        در رگ پیدا و پنهانت منم

                        سال ها با جور لیلا ساختی
                        من کنارت بودم و نشناختی

                        عشق لیلا در دلت انداختم
                        صد قمار عشق یک جا باختم

                        کردمت آوارهء صحرا نشد
                        گفتم عاقل می شوی اما نشد

                        سوختم در حسرت یک یا ربت
                        غیر لیلا برنیامد از لبت

                        روز و شب او را صدا کردی ولی
                        دیدم امشب با منی گفتم بلی

                        مطمئن بودم به من سرمیزنی
                        در حریم خانه ام در میزنی

                        حال این لیلا که خوارت کرده بود
                        درس عشقش بیقرارت کرده بود

                        مرد راهش باش تا شاهت کنم
                        صد چو لیلا کشته در راهت کنم....(مولانا)

                        نظر

                        • samie
                          عضو عادی
                          • Sep 2012
                          • 98

                          #27
                          نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش (یکی از زیباترین نامههای دنیا )
                          به روی صحنه، جز تکه ای حریر نازک، چیزی بدن ترا نمیپوشاند. به خاطر هنر میتوان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در… وقتی ژرالدین (حاصل ازدواج چارلی و اونا اونیل) میخواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامهای نوشت که در شمار زیباترین و شور انگیزترین نامههای دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار میکند. ژرالدین دخترم:اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم. من از توخیلی دورم، خیلی دور…… اما چشمانم کور باد،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.تصویر تو آنجا روی میز هست. تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه “شانزلیزه” میرقصی. این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را میبینم. شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش. اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین٬ نامهام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصهها گفتم. قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم میآمد٬ طعنه اش میزدم و میگفتمش برو. من در رویای دخترم خفته ام. رویا میدیدم ژرالدین٬ رویا……. رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری میدیدم به روی صحنه٬ فرشته ای میدیدم به روی آسمان٬ که میرقصید و می شنیدم تماشاگران را که میگفتند: “دختره را میبینی؟ این دختر همان دلقک پیره “اسمش یادته؟ “چارلی”. آره من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه حریر شاهزادگان میرقصی. این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران٬ گاه تو را به آسمانها خواهد برد. برو. آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن.زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچههای تاریک را، که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی میلرزد. من یکی ازاینان بودم ژرالدین و در آن شبها در آن شبهای افسانه ای کودکیهای تو، که تو با لالایی قصههای من به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار میماندم در چهره تو مینگریستم، ضربان قلبت را میشمردم، و از خود میپرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟ پس……….تو مرا نمیشناسی ژرالدین. در آن شبهای دور ٬قصهها با تو گفتم٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم. این داستانی شنیدنی است: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پستترین محلات لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد.این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد بی خانمانی را چشیده ام. و از اینها بیشتر٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را میخشکاند، احساس کرده ام. بااینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد. از تو حرف بزنیم، داستان من به کار تو نمیآید. به دنبال تو نام من است: چاپلین. با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم.ژرالدین در دنیایی که تو زندگی میکنی٬ تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل میرساند٬ بپرس٬ حال زنش را هم بپرس…. و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار. به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی. گاه به گاه٬ با اتوبوس٬ با مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو : “من هم یکی از آنان هستم.” تو یکی از آنها هستی – دخترم، نه بیشتر، هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را نیز میشکند و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم، از قرنها پیش آنجا، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا، رقاصههایی مثل خودت را خواهی دید. زیبا تر از تو، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کنندهی نورافکنهای تآتر “شانزلیزه” خبری نیست.نور افکن رقاصگان کولی، تنها نور ماه است نگاه کن، خوب نگاه کن. آیا بهتر از تو نمیرقصند؟اعتراف کن دخترم. همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و این را بدان که در خانواده چارلی، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد. من خواهم مرد و تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم. هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر. اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی، با خود بگو : “دومین سکه مال من نیست. این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد.”جستجویی لازم نیست. این نیازمندان گمنام را٬ اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچههای شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه میروند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو میگویم دخترم: مردمان بر روی زمین استوا٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار سقوط میکنند. شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب٬ این الماس٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود٬ و سقوط تو حتمی است.شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی٬ همیشه سقوط میکنند.دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه٬ این الماس بر گردن همه میدرخشد…………..اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد. او عشق را بهتر از من میشناسد. و او برای تعریف یکدلی، شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را میدانم. به روی صحنه، جز تکه ای حریر نازک، چیزی بدن ترا نمیپوشاند. به خاطر هنر میتوان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند. برهنگی، بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار میزنم. اما به گمان من، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری.بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد. مال دوران پوشیدگی. نترس، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد…..
                          [B][COLOR="#006400"][SIZE=3]بد اقبالی نشان میدهد چه کسانی واقعأ دوست نیستند ((ارسطو))[/SIZE][/COLOR][/B]

                          نظر

                          • آمن خادمی
                            مدیر
                            • Jan 2011
                            • 5243

                            #28
                            «رسول یونان» این کتاب ها را برای خواندن پیشنهاد می کند

                            اگر حقوق ها به حساب تان واریز شده و فقط معطل خرج کردن آنها در یک کتابفروشی هستید، این پیشنهاد را از دست ندهید.۱۳ کتاب به پیشنهاد رسول یونان شاعر و نویسنده سرشناس پیش روی شماست. از آنها نهایت استفاده را ببرید.



                            عشق و رویا و اسب



                            همه اسب های زیبا

                            نویسنده: کورمک مک کارتی



                            ترجمه: کاوه میرعباسی

                            این کتاب یکی دیگر از نوشته های ارزشمند کورمک مک کارتی است. نام او بیشتر با رمان «جایی برای پیرمردها نیست» سر زبان ها افتاد. مک کارتی یکی از مهم ترین نویسندگان زنده ایالات متحده است. این کتاب درباره عشق ها، رؤیاها و آرزوهای پسرانی است که وقتی چشم باز می کنند خودشان را در دنیایی پر از خشونت می بینند. این رمان پر است از اسب، جاده، عشق و هیجان.









                            داستان یک جوجه تیغی



                            ظرافت جوجه تیغی

                            نویسنده: موریل باربری



                            ترجمه: مرتضی کانتریان

                            باربری یکی از نویسنده هایی است که به تازگی شهرتش از مرز فرانسه گذشته. رمان اول این نویسنده به اسم «شکم بارگی» به چند زبان زنده دنیا ترجمه شده است. داستان ظرافت یک جوجه تیغی درباره خانم میشل است که در آپارتمان خیابان گرونل زندگی می کند. او شخصیتی نزدیک به جوجه تیغی دارد و از بیرون نمی شود به او نزدیک شد اما در زیر همان قلعه پوشیده از خارش قلب مهربانش می تپد.









                            مهم ترین کتاب مارکز



                            خزان خودکامه

                            نویسنده:گابریل گارسیا مارکز



                            ترجمه: اسدالله امرایی

                            این رمان در کنار رمان های «صد سال تنهایی» و «عشق در سال های وبا» از مهم ترین آثار مارکز محسوب می شود. رمانی است بسیار خواندنی و گیرا. مارکز درباره اثرش:



                            « می گوید از لحاظ ادبی، مهم ترین کتاب من، خزان خودکامه است.





                            رویاهایی به شکل شعر

                            کجاست دستان تو
                            ترجمه: احمد پوری



                            این کتاب قطور پر از عکس های بسیار از ناظم حکمت و خانواده اش است و می تواند عید شما را سرشار از رؤیاها کند. ناظم حکمت کسی نیست که احتیاج به معرفی داشته باشد این کتاب یک نمای کلی از شعر و زندگی اوست.





                            خواندن یک فیلم آشنا

                            روزی روزگاری در آمریکا



                            نویسنده: سرجیو لئونه

                            ترجمه: حسین عیدی زاده



                            آقای لئونه این کتاب را بر اساس رمان «اوباش» هری گری نوشته که مترجم خیلی خوب این کتاب را ترجمه کرده است. فیلم روزی روزگاری در آمریکا را خیلی ها دیده اند. خواندن این فیلمنامه هم خالی از لطف نیست.





                            داستان یک آدم بی نام

                            یکی مثل همه



                            نویسنده: فیلیپ راث

                            ترجمه: پیمان خاکسار



                            فیلیپ راث از نویسندگان نام آور ادبیات ایالات متحده این کتاب رمانی است ساده و روان که در آن آقای راث سپری شدن زندگی و به تحلیل رفتن یک آدم بی نام را روایت می کند. داستان اگرچه با مرگ قهرمان شروع می شود اما با زندگی ادامه می یابد.





                            گزیده ای از ادبیات آلمانی

                            چهره غمگین من



                            مترجم: دکتر تورج رهنما

                            این کتاب گزیده ای است از ادبیات آلمان. کتاب حاوی مجموعه ای از داستان های نویسنده های بزرگی به مثل هانریش بل، وولف گالف، برشت، پیتر بیکسل و هانیکه است.









                            یک تجربه متفاوت



                            یادداشت های زیرزمینی

                            نوشته: داستایفسکی



                            ترجمه: شهروز رشید

                            این اثر یکی از کتاب های به یادماندنی است. داستایفسکی از نویسندگانی است که باز احتیاج به معرفی ندارد و خواه ناخواه خوانندگان آثارش خاطره خوشی از او دارند.









                            یک مجموعه عاشقانه



                            مجموعه کامل اشعار جیمز جویس

                            ترجمه: پیام فتوحی پور



                            این اشعار مضمونی عاشقانه دارند. جویس یکی از نویسنده های معروف جهان است که در ایران نیز مطرح است اما این برای نخستین بار است که شعرهای او در یک کتاب به مخاطبان عرضه می شود.





                            شاعر ابر و میوه ها

                            میوه ها طعم تکراری دارند



                            نوشته: احمدرضا احمدی

                            او شاعر فصل ها ، ابرها و میوه هاست. در این کتاب اگرچه طعم میوه های تکراری را می چشیم اما با خواندن آن ساعات خوبی را سپری می کنیم.









                            پر از اندوه و هیجان



                            خدمتکار و پروفسور

                            نوشته: یوکو گاوا



                            ترجمه: کیهان بهمنی

                            این رمان داستانی درباره روابط یک استاد ریاضی و خدمتکارش است. این کتاب داستانی پر از اندوه اما هیجان دارد. ریاضیدان قادر نیست چیزی را به خاطر بیاورد. حافظه اش فقط ۸۰ دقیقه دوام دارد با این همه این داستان پر از خاطرات و روابط شگفت انگیز است.









                            روایت عشق



                            عشق باران می بارد

                            نوشته: ریچارد براتیگان



                            ترجمه: علیرضا بهنام

                            باید دید ریچارد براتیگان این شاعر و نویسنده معروف، در این کتاب شعر عشق را چطور روایت می کند.









                            تماشای چشم انداز



                            خرید قلاب ماهیگیری برای پدربزرگ

                            نویسنده:گائوزینگ جیان



                            ترجمه: مهسا ملک مرزبان

                            این کتاب که نویسنده آن یکی از برندگان جایزه نوبل است ما را به تماشای دریا و قطار و مناظر آن سوی پنجره ها می برد.
                            to continue, please follow me on my page

                            نظر

                            • آمن خادمی
                              مدیر
                              • Jan 2011
                              • 5243

                              #29
                              وقتی شاملو چک حق التالیفش را پس داد



                              چهل و پنجمین شماره کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» با ویژه نامهای برای کتاب و کتابخوانی با عنوان «نقشه گنج» در 140 صفحه روی دکه نشست.

                              به گزارش ایسنا، در بخشی از گفتوگوی این شماره با مدیر انتشارات مروارید درباره تعامل این ناشر قدیمی و شناختهشده با بزرگان ادبیات کشور میخوانیم: «برخورد ناشر و اهل قلم، برخورد خاصی است و با تمام برخوردهای دیگر متفاوت است. به بعضی از خصوصیات همدیگر پی میبرند و بعضی محرمانهها در بینشان جریان دارد. یادم هست وقتی خانه اخوان ثالث میرفتم و به گفتوگو مینشستیم، یکمرتبه شعری از زیر تشکش بیرون میکشید و میگفت: این شعر تازه من است اما حالا نمیتوان آن را چاپ کرد یا وقتی مروارید با یک بحران مالی مواجه شده بود و این قضیه به گوش شاملو رسیده بود، شاملو آمد چک حقالتالیفش را پس داد و گفت هر وقت اوضاعتان خوب شد، پرداخت کنید.»
                              to continue, please follow me on my page

                              نظر

                              در حال کار...
                              X