اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

Collapse
به این موضوع پاسخ داده شده است.
X
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • دفتردار
    عضو فعال
    • Feb 2013
    • 856

    #4666
    پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

    در اصل توسط afshinamin پست شده است View Post
    (ویدئو) گلایه محمود کریمی از برخی مسئولان و واکنش عباس عبدی



    محمود کریمى که در مراسم مناجات خوانی شب‌های ماه مبارک رمضان حرم امام رضا علیه السلام بخش‌هایی از نامه امیرالمومنین (ع) به مالک اشتر را می‌خواند گفت: «برخی از مسئولین گله کردند که چرا این نامه را میخوانی؟!»


    تاریخ انتشار: ۲۰:۰۵ - ۲۱ فروردين ۱۴۰۲


    پ

    فرارو- ویدئویی از مراسم مناجات خوانی محمود کریمی، مداح معروف در شبکه های اجتماعی دست به دست می‌شود که خبرساز شده است.
    محمود کریمى که در مراسم مناجات خوانی شب‌های ماه مبارک رمضان حرم امام رضا علیه السلام بخش‌هایی از نامه امیرالمومنین (ع) به مالک اشتر را می‌خواند گفت: «برخی از مسئولین گله کردند که چرا این نامه را میخوانی؟! مسئول خوب زیاد داریم اما آن هایی که بهشان برخورده است از نامه مولا ایراد می گیرند. آنها بدانند اگر بیشتر حساسیت نشان بدهند تمام عمرم را پای این نامه می‌گذارم و هر جا بروم آن را می‌خوانم.»
    بخوانید...








    کد ویدیودانلود




    عباس عبدی در واکنش به سخنان کریمی در توئیتی نوشت: «گلایه بجایی است. گلایه کننده به درستی از ایشان چنین انتظاری نداشته و آقای مداح باید متوجه این معنای دقیق گلایه می‌شدند. ضمنا زمان برای خواندن نامه امام علی‌ع گذشته است. انقلابی که مبتنی به نهج‌البلاغه بود اکنون مهجور است و بجایش در فضای عمومی خرافات ترویج می‌شود.»


    https://fararu.com/fa/news/623481/%D9%88%DB%8C%D8%AF%D8%A6%D9%88-%DA%AF%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%B1%D8%AE%DB%8C-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%88%D9%84%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D9%88%D8%A7%DA%A9%D9%86%D8%B4-%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B3-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%DB%8C

    -------------
    آش چقدر شور شده که صدای خان (محمود کریمی)هم در اومده !!!
    گویا با کمبود اپوزیسیون مواجه شدیم!
    رضا پهلوی هم که تلویحا از جمع هشت نفره سلبریتی ها کنار ‌کشید.
    فعلا با همین مداح هفت تیرکش سرگرم بشیم ببینیم تا چه می شود!؟

    نظر

    • afshinamin
      عضو فعال
      • Jul 2013
      • 4495

      #4667
      پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

      در اصل توسط دفتردار پست شده است View Post
      گویا با کمبود اپوزیسیون مواجه شدیم!
      رضا پهلوی هم که تلویحا از جمع هشت نفره سلبریتی ها کنار ‌کشید.
      فعلا با همین مداح هفت تیرکش سرگرم بشیم ببینیم تا چه می شود!؟
      چرا تلویحا؟!!
      کسی احیانا اگه بخواد کنار بکشه تصریحا میگه
      تعارف نداره که
      آخرین ویرایش توسط afshinamin؛ 2023/04/12, 23:02.

      نظر

      • طيب
        عضو فعال
        • Nov 2010
        • 3031

        #4668
        پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

        امان از جهل و نادانی
        آخرین ویرایش توسط طيب؛ 2023/04/12, 23:23.

        نظر

        • طيب
          عضو فعال
          • Nov 2010
          • 3031

          #4669
          پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

          جهل تا کجا میبرد ?
          علم تاکجا؟
          این داستان واقعي بانوی ایرانی است که در طول تاریخ مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.
          *داستان شنیدنی و آموزنده زری خانم*
          زری خانم داستانی واقعی از یک دختر یزدي است كه الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
          برگرفته از کتاب شازده حمام دکتر محمد حسین پاپلی یزدی

          زری دختر مومنی بود.
          همیشه نمازش را سر موقع می خواند،
          صد رقم هم دعا بلد بود،
          همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود.
          آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند.
          سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
          بقیه سال شادی و خنده بود.
          اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد.
          زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد.
          زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند.
          بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری باردار است!
          آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود.
          توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
          نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم.
          گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند.
          گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام.
          بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.

          چند روز بعد، از خانه آنها سر و صدا بلند شد.
          برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش.
          من زری را با رفیقش می کشم. باید بگویی که این نامرد کیست. آن بی پدر، پدر سوخته کیست.

          عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم.
          من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را.
          خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست.

          زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

          زری جیغ می زد که من بیگناهم
          ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد.
          چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.
          با سر و صدای عباس داستان بارداری زری رو شد.
          زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد.
          چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد.
          برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود.
          سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد.

          رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
          من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم.
          زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند
          اگر مواظبش بودی اینطور نمیشد من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.

          من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری بود و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.

          ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این کار را کرده.
          معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟
          تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم.

          مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته.
          یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند.
          معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد.
          چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.

          کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.
          آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید.
          عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت.
          ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر.
          رسول نعره زد که همین مانده بود که او را به دکتر ببریم.
          حتماً دکتر را هم از راه بدر می کند.

          رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم.
          این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.
          من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند.

          گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از
          من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش او را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم.

          در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت.
          ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید.
          اینقدر این دختره را اذیت نکنید.
          رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم.
          به شما چه؟
          ملا گفت:

          آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟
          شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید،
          فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،
          تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
          عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود.
          عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده.
          ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.
          عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟
          به خدا قسم خوردی.
          ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده.

          حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند.

          رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که او را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
          عباس دوباره داغ کرد،
          عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد.
          بزن بزن.
          عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن.
          من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند.
          دیروز اصغر رضا به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار.
          همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم.
          تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی.
          تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده او نیستی.
          از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند.
          دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم.
          ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید.
          همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک!
          حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

          عباس و رسول هر دو به گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت.
          ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند.
          حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سر خانه و زندگی ات،
          ما همسایه ها مواظب عباس هستیم.
          رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.
          با این بچه حرامزاده چه کنیم؟

          حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر وصدا نکرده است.
          شما با سروصدای خودتان باعث ابروریزیتان شده اید.
          این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید.
          بچه اش را هم بگذارید سر راه.
          رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم.
          رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت.گویا در یزد نو خوزستان کشاورزی میکرد.
          سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.
          بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد .
          یک روز دایی هایش می امدند و او را میزدند.
          یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر.
          زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد.
          یک روز دوباره از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.
          میگوید مادر جگرم سوخت.
          دارم میسوزم.
          تنم از درد دارد میسوزد
          بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است،
          هیچکس توی خانه شان نبود.
          سلطان بود و زری .

          من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد)گفتم زری دارد میمیرد.
          ملا گفت دیگر چرا؟
          گفتم نمیدانم.
          بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟
          گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.
          من هم دوا را به خورد او دادم.
          حالا حالش به هم خورده است.
          بی بی ملا گفت زن ،این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیافتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.
          بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم.
          زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود.
          من نشستم پهلوی زری.
          بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
          سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم.ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.

          بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.
          انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد.
          بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .
          سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد.عباس همه را میکشد.
          ملا به من گفت ؛ حسین زری را دوست داری؟
          گفتم خیلی.
          گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور.
          من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟
          گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست.
          گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد.
          زن اوستا گفت بیچاره دختره.
          ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم.(ان موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد)
          بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد.
          زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد.
          بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد.
          زری بی حال روی حیاط افتاده بود.
          پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
          بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟
          سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید.این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید.
          بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد.
          شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید.
          هفت ماه است او را میزنید.
          سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند.
          بی بی گفت غلط میکنند.
          من میروم و دکتر میاورم.
          بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت .
          کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو بیرون برو....
          من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است.
          بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.
          در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.
          نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم.
          بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن.
          علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.
          دو ماه از این ماجراها گذشت`

          سر و صداها کمتر شده بود.

          عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد.
          یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچه ام مرد.
          زن ها دویدند
          مادرم گفت این بچه را کشتند.
          زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند.
          من هم رفتم.
          زری توی زیر زمین افتاده بود.
          لاغر و مردنی با شکم گنده.
          عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد.
          همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید.
          پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس.
          گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر.
          شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.
          بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده.
          تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند.
          با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند.
          بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان،
          بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور.
          عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.
          زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.

          اقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد.

          زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.
          من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم.
          زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.
          من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.
          یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.
          حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
          همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند
          زری بعد از چهل روز به خانه آمد.
          کم کم من دوازده سالم شده بود.
          زری هم ۱۶ساله بود.
          بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
          زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.
          من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.
          خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
          زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند،
          زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.
          باز دعوا شروع شد.
          عباس دعوا میکرد.
          علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.
          فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود.
          زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.
          من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.
          گفت حسین کجا؟
          گفتم میروم از زری درس بپرسم.
          گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی.
          زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد.
          من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.
          زری امد پشت بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
          گفتم بله.
          گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
          بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.
          دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.
          حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.
          یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن
          بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.
          پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.
          موهای سرش را هم شانه زده بود.
          قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.
          یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
          بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟
          ولی یک کمی هراسان شد.
          گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.
          گفت چی شده؟
          دوباره کتک خورده؟
          گفتم نه
          میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.
          بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.
          رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد، بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.
          گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد
          با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با ادم حسود.
          خدا گرفتار حسودت نکند.
          بی بی شب را در خانه سلطان ماند.
          فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.
          برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
          بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.
          یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
          من کتابها را گرفتم و به دو به
          خانه بی بی رفتم.
          زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.
          وقتی کتابها را به زری دادم او خندید و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
          گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله.
          وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.
          تمام ساق پایش جای داغ بود.
          جای سیخ کباب داغ.
          پایش خیلی زشت شده بود.

          زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.
          بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.
          یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.
          من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.
          زری کلا در خانه مادربزرگش بود.
          او دیگر بزرگ شده بود
          من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
          بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
          سال ۴۴بود.
          آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند.
          حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری هم عروس شده بود.

          مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم.
          عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟
          بیخود کرده است.
          حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.
          بی بی زینب گفته بود:شما مردها سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم

          رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت،خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند.

          در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد.
          همه دنبالش میگشتند.
          سلطان ناراحت بود.
          من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم.
          دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست.
          او فهمید من چه فکر میکنم.
          گفت حسین تو همیشه راز دارم بودی
          بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد.
          بعد از پنج روز بی بی پیدا شد.
          بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم.
          بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰تومان پول به زری داد.
          این را خود زری به من گفت.( قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود).
          زری به شیراز رفت.
          در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم.
          نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت.
          تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد.
          مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریده ام.
          دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است.
          با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام.
          وضعم خوب است.
          امسال هم شاگرد اول شده ام.
          دانشگاه هم به من بورس میدهد....
          زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
          بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
          زری به یزد آمد
          من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.
          زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.
          آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
          زری گفت حسین میروی برایم برداری؟
          گفتم بله و رفتم
          جعبه را به خانه خودمان بردم.
          زری شب به خانه ما آمد.
          جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.
          حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .
          بی بی زینب نوشته بود؛
          عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.
          بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی هستند.

          این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.
          زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.
          سه روز بعد زری آمد.
          گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.
          گفتم میخواهم بروم مشهد.
          گفت از شیراز به مشهد برو.
          گفتم پول ندارم گفت مهمان من.
          فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.
          زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکایی اش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.
          مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.
          بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
          وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکی اش را گرفت.
          در سال ششم پزشکی با استاد آمریکایی اش ازدواج کرد.
          گاهی برای هم نامه مینوشتیم.
          موقع سربازی ام دو ماه شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.
          زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.
          من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.
          برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.
          سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.
          مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.
          زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.
          در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.
          یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.

          درمانگاه بی بی زینب روزانه
          حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.

          چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
          اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
          و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.
          عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
          خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
          پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.
          سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
          میگویند سلطان جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
          حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
          علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
          سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟
          گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم .
          این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
          تحول یعنی این
          از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.
          حالا وقت پاسخ دادن ندارم.??این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی است که در طول تاریخ مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.
          داستان شنیدنی و آموزنده زری خانم
          زری خانم داستانی واقعی از یک دختر یزدی که الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
          برگرفته از کتاب شازده حمام دکتر محمد حسین پاپلی یزدی

          نظر

          • امیدازاد
            عضو فعال
            • Sep 2020
            • 3750

            #4670
            پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

            در اصل توسط طيب پست شده است View Post
            جهل تا کجا میبرد ?
            علم تاکجا؟
            این داستان واقعي بانوی ایرانی است که در طول تاریخ مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.
            *داستان شنیدنی و آموزنده زری خانم*
            زری خانم داستانی واقعی از یک دختر یزدي است كه الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
            برگرفته از کتاب شازده حمام دکتر محمد حسین پاپلی یزدی

            زری دختر مومنی بود.
            همیشه نمازش را سر موقع می خواند،
            صد رقم هم دعا بلد بود،
            همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود.
            آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند.
            سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
            بقیه سال شادی و خنده بود.
            اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد.
            زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد.
            زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند.
            بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری باردار است!
            آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود.
            توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
            نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم.
            گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند.
            گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام.
            بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.

            چند روز بعد، از خانه آنها سر و صدا بلند شد.
            برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش.
            من زری را با رفیقش می کشم. باید بگویی که این نامرد کیست. آن بی پدر، پدر سوخته کیست.

            عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم.
            من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را.
            خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست.

            زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

            زری جیغ می زد که من بیگناهم
            ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد.
            چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.
            با سر و صدای عباس داستان بارداری زری رو شد.
            زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد.
            چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد.
            برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود.
            سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد.

            رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
            من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم.
            زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند
            اگر مواظبش بودی اینطور نمیشد من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.

            من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری بود و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.

            ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این کار را کرده.
            معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟
            تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم.

            مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته.
            یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند.
            معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد.
            چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.

            کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.
            آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید.
            عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت.
            ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر.
            رسول نعره زد که همین مانده بود که او را به دکتر ببریم.
            حتماً دکتر را هم از راه بدر می کند.

            رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم.
            این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.
            من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند.

            گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از
            من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش او را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم.

            در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت.
            ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید.
            اینقدر این دختره را اذیت نکنید.
            رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم.
            به شما چه؟
            ملا گفت:

            آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟
            شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید،
            فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،
            تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
            عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود.
            عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده.
            ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.
            عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟
            به خدا قسم خوردی.
            ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده.

            حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند.

            رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که او را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
            عباس دوباره داغ کرد،
            عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد.
            بزن بزن.
            عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن.
            من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند.
            دیروز اصغر رضا به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار.
            همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم.
            تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی.
            تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده او نیستی.
            از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند.
            دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم.
            ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید.
            همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک!
            حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

            عباس و رسول هر دو به گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت.
            ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند.
            حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سر خانه و زندگی ات،
            ما همسایه ها مواظب عباس هستیم.
            رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.
            با این بچه حرامزاده چه کنیم؟

            حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر وصدا نکرده است.
            شما با سروصدای خودتان باعث ابروریزیتان شده اید.
            این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید.
            بچه اش را هم بگذارید سر راه.
            رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم.
            رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت.گویا در یزد نو خوزستان کشاورزی میکرد.
            سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.
            بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد .
            یک روز دایی هایش می امدند و او را میزدند.
            یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر.
            زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد.
            یک روز دوباره از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.
            میگوید مادر جگرم سوخت.
            دارم میسوزم.
            تنم از درد دارد میسوزد
            بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است،
            هیچکس توی خانه شان نبود.
            سلطان بود و زری .

            من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد)گفتم زری دارد میمیرد.
            ملا گفت دیگر چرا؟
            گفتم نمیدانم.
            بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟
            گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.
            من هم دوا را به خورد او دادم.
            حالا حالش به هم خورده است.
            بی بی ملا گفت زن ،این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیافتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.
            بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم.
            زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود.
            من نشستم پهلوی زری.
            بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
            سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم.ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.

            بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.
            انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد.
            بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .
            سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد.عباس همه را میکشد.
            ملا به من گفت ؛ حسین زری را دوست داری؟
            گفتم خیلی.
            گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور.
            من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟
            گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست.
            گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد.
            زن اوستا گفت بیچاره دختره.
            ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم.(ان موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد)
            بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد.
            زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد.
            بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد.
            زری بی حال روی حیاط افتاده بود.
            پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
            بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟
            سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید.این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید.
            بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد.
            شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید.
            هفت ماه است او را میزنید.
            سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند.
            بی بی گفت غلط میکنند.
            من میروم و دکتر میاورم.
            بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت .
            کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو بیرون برو....
            من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است.
            بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.
            در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.
            نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم.
            بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن.
            علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.
            دو ماه از این ماجراها گذشت`

            سر و صداها کمتر شده بود.

            عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد.
            یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچه ام مرد.
            زن ها دویدند
            مادرم گفت این بچه را کشتند.
            زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند.
            من هم رفتم.
            زری توی زیر زمین افتاده بود.
            لاغر و مردنی با شکم گنده.
            عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد.
            همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید.
            پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس.
            گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر.
            شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.
            بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده.
            تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند.
            با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند.
            بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان،
            بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور.
            عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.
            زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.

            اقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد.

            زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.
            من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم.
            زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.
            من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.
            یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.
            حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
            همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند
            زری بعد از چهل روز به خانه آمد.
            کم کم من دوازده سالم شده بود.
            زری هم ۱۶ساله بود.
            بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
            زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.
            من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.
            خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
            زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند،
            زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.
            باز دعوا شروع شد.
            عباس دعوا میکرد.
            علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.
            فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود.
            زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.
            من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.
            گفت حسین کجا؟
            گفتم میروم از زری درس بپرسم.
            گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی.
            زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد.
            من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.
            زری امد پشت بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
            گفتم بله.
            گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
            بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.
            دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.
            حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.
            یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن
            بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.
            پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.
            موهای سرش را هم شانه زده بود.
            قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.
            یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
            بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟
            ولی یک کمی هراسان شد.
            گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.
            گفت چی شده؟
            دوباره کتک خورده؟
            گفتم نه
            میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.
            بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.
            رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد، بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.
            گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد
            با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با ادم حسود.
            خدا گرفتار حسودت نکند.
            بی بی شب را در خانه سلطان ماند.
            فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.
            برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
            بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.
            یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
            من کتابها را گرفتم و به دو به
            خانه بی بی رفتم.
            زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.
            وقتی کتابها را به زری دادم او خندید و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
            گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله.
            وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.
            تمام ساق پایش جای داغ بود.
            جای سیخ کباب داغ.
            پایش خیلی زشت شده بود.

            زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.
            بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.
            یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.
            من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.
            زری کلا در خانه مادربزرگش بود.
            او دیگر بزرگ شده بود
            من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
            بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
            سال ۴۴بود.
            آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند.
            حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری هم عروس شده بود.

            مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم.
            عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟
            بیخود کرده است.
            حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.
            بی بی زینب گفته بود:شما مردها سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم

            رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت،خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند.

            در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد.
            همه دنبالش میگشتند.
            سلطان ناراحت بود.
            من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم.
            دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست.
            او فهمید من چه فکر میکنم.
            گفت حسین تو همیشه راز دارم بودی
            بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد.
            بعد از پنج روز بی بی پیدا شد.
            بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم.
            بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰تومان پول به زری داد.
            این را خود زری به من گفت.( قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود).
            زری به شیراز رفت.
            در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم.
            نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت.
            تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد.
            مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریده ام.
            دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است.
            با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام.
            وضعم خوب است.
            امسال هم شاگرد اول شده ام.
            دانشگاه هم به من بورس میدهد....
            زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
            بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
            زری به یزد آمد
            من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.
            زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.
            آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
            زری گفت حسین میروی برایم برداری؟
            گفتم بله و رفتم
            جعبه را به خانه خودمان بردم.
            زری شب به خانه ما آمد.
            جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.
            حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .
            بی بی زینب نوشته بود؛
            عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.
            بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی هستند.

            این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.
            زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.
            سه روز بعد زری آمد.
            گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.
            گفتم میخواهم بروم مشهد.
            گفت از شیراز به مشهد برو.
            گفتم پول ندارم گفت مهمان من.
            فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.
            زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکایی اش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.
            مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.
            بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
            وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکی اش را گرفت.
            در سال ششم پزشکی با استاد آمریکایی اش ازدواج کرد.
            گاهی برای هم نامه مینوشتیم.
            موقع سربازی ام دو ماه شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.
            زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.
            من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.
            برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.
            سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.
            مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.
            زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.
            در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.
            یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.

            درمانگاه بی بی زینب روزانه
            حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.

            چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
            اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
            و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.
            عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
            خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
            پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.
            سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
            میگویند سلطان جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
            حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
            علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
            سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟
            گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم .
            این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
            تحول یعنی این
            از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.
            حالا وقت پاسخ دادن ندارم.??این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی است که در طول تاریخ مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.
            داستان شنیدنی و آموزنده زری خانم
            زری خانم داستانی واقعی از یک دختر یزدی که الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
            برگرفته از کتاب شازده حمام دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
            درود....بالاخره هویت واقعی ایشون معلوم شد ،؟؟

            نظر

            • afshinamin
              عضو فعال
              • Jul 2013
              • 4495

              #4671
              پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

              در اصل توسط امیدازاد پست شده است View Post
              درود....بالاخره هویت واقعی ایشون معلوم شد ،؟؟
              درود امید جان
              داستان هم باشه مشکلی نیست
              با کمی بالا و پایین ما به ازای خارجی داره
              فقط اونجاش که به ملا میگفت دروغ گفتی چون به خدا قسم خوردی نه به حضرت عباس /.:biggrinsmiley.://.:biggrinsmiley.:/

              نظر

              • طيب
                عضو فعال
                • Nov 2010
                • 3031

                #4672
                پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                در اصل توسط امیدازاد پست شده است View Post
                درود....بالاخره هویت واقعی ایشون معلوم شد ،؟؟
                سلام وعرض ادب و احترام

                هویت واقعی ایشون هویت سرگذشت اکثر مردم در دوران های گذشته است و دردآور تا جایی که درس خواندن را هم عده ای نادان حرام کردند و استناندشون کفر گرایی بود!!!!!

                هر چند در دین اسلام همیشه توصیه به کسب دانش شده است ولی عده ای از خودشان دین درآوردند و صدها رفتار ضد انسانی را در حیطه دین من درآوردی خودشان اعمال کردند وووو خدا لعنتشون کند
                بنده با چشم خودم از این موارد زیاد دیده ام

                حرام بودن تلویزیون و ماشین لباسشویی ونوشابه پپسی کولا
                عجب دورانی بود ??

                تاریخ عجیبی داریم ?

                نظر

                • Bikhabar
                  ستاره‌دار(22)
                  • Sep 2020
                  • 1189

                  #4673
                  پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                  نظر

                  • علیرضا۱۲۳
                    عضو فعال
                    • Sep 2022
                    • 2729

                    #4674
                    پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                    در اصل توسط Bikhabar پست شده است View Post
                    درود
                    لینک باز نمیشه

                    نظر

                    • Bikhabar
                      ستاره‌دار(22)
                      • Sep 2020
                      • 1189

                      #4675
                      پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                      در اصل توسط علیرضا۱۲۳ پست شده است View Post
                      درود
                      لینک باز نمیشه
                      ویدیویی عجیب از نشست "جمعی از دانشمندان یک درصد برتر جهان" با رییسی! | پایگاه خبری جماران
                      آخرین ویرایش توسط Bikhabar؛ 2023/04/13, 10:52.

                      نظر

                      • Bikhabar
                        ستاره‌دار(22)
                        • Sep 2020
                        • 1189

                        #4676
                        پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                        داوود دومیری گنجی - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

                        نظر

                        • پروواز
                          ستاره‌دار(6)
                          • Sep 2020
                          • 5236

                          #4677
                          پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                          در اصل توسط طيب پست شده است View Post
                          سلام وعرض ادب و احترام
                          هویت واقعی ایشون هویت سرگذشت اکثر مردم در دوران های گذشته است و دردآور تا جایی که درس خواندن را هم عده ای نادان حرام کردند و استناندشون کفر گرایی بود!!!!!
                          هر چند در دین اسلام همیشه توصیه به کسب دانش شده است ولی عده ای از خودشان دین درآوردند و صدها رفتار ضد انسانی را در حیطه دین من درآوردی خودشان اعمال کردند وووو خدا لعنتشون کند
                          بنده با چشم خودم از این موارد زیاد دیده ام
                          حرام بودن تلویزیون و ماشین لباسشویی ونوشابه پپسی کولا
                          عجب دورانی بود ������������
                          تاریخ عجیبی داریم ������
                          درود، وقتی صادقانه و بدون رودربایستی نخواهیم ریشه خیلی از جهالت ها و خرافات و مسائل ضد انسانی را بپذیریم چجوری میشه انتظار حل مشکلات را داشت.

                          نظر

                          • Madeiniran
                            Banned
                            • Dec 2022
                            • 390

                            #4678
                            پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                            BPLUS بی‌پلاس پادکست فارسی خلاصه کتاب - داستان گل لاله هلند و اولین حباب اقتصادی تاریخ

                            نظر

                            • Davar
                              عضو فعال
                              • May 2017
                              • 3099

                              #4679
                              پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                              در اصل توسط طيب پست شده است View Post
                              سلام وعرض ادب و احترام

                              هویت واقعی ایشون هویت سرگذشت اکثر مردم در دوران های گذشته است و دردآور تا جایی که درس خواندن را هم عده ای نادان حرام کردند و استناندشون کفر گرایی بود!!!!!

                              هر چند در دین اسلام همیشه توصیه به کسب دانش شده است ولی عده ای از خودشان دین درآوردند و صدها رفتار ضد انسانی را در حیطه دین من درآوردی خودشان اعمال کردند وووو خدا لعنتشون کند
                              بنده با چشم خودم از این موارد زیاد دیده ام

                              حرام بودن تلویزیون و ماشین لباسشویی ونوشابه پپسی کولا
                              عجب دورانی بود

                              تاریخ عجیبی داریم
                              درود جناب طیب
                              شما چرا به زمان حال استناد میکنید؟
                              در گذشته بسیار دور در همین منطقه خاور میانه دینی ظهور کرد که تمامی کتابهای موجود در تمامی سرزمینهای اشغالی را به بهانه اینکه تنها کتاب دینی آنها برای همه چیز کافیست!! سوزاندن
                              در همین سرزمین بیش از یک میلیون کتاب را به دستور سران آن دین سوزاندن
                              این دین و سران آن دانشی نداشتند که توصیه به کسب دانش بکند
                              تنها به دستور دین به دنبال کنیز در این دنیا و حوری در آن دنیا بودند

                              نفرمایید که با این دوران عجیب و این دین آشنا نیستید.

                              هر آنچه که از معرفت و عرفان و دانش و مهر و محبت و انسانیت و اخلاق و.... هست،
                              همه و همه بعد سالیان دراز، از سرزمینهای اشغالی این دین هست نه این دین.

                              نظر

                              • پروواز
                                ستاره‌دار(6)
                                • Sep 2020
                                • 5236

                                #4680
                                پاسخ : اینجا همه چی درهمه...جستاری برای مباحث سیاسی، فرهنگی، اجتماعی

                                وقتی یه دانشمند خودش را میبازه و بازیچه سیاسیون میشه اینجوری گیرپاژ میکنه /:.yead.:/
                                وای به حال اقتصاد این کشور که دانشمندش برای حل تورم و بحران اقتصادی راه حل پایتونی و هوش مصنوعی میده و عوامل اصلی مثل چاپ پول و رانت و فساد و دزدی و قیمت گذاری دستوری و عدم ارتباط با دنیا و … را مطرح نمیکنه.
                                آخرین ویرایش توسط پروواز؛ 2023/04/13, 15:15.

                                نظر

                                در حال کار...
                                X