@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • مارال صفا
    عضو عادی
    • Nov 2010
    • 293

    #346
    روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟ …





    روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:
    عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟ استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می*بینی؟ مرد گفت: آدم*هایی که می*آیند و می*روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می*گیرد. سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می*بینی؟ مرد گفت: فقط خودم را می*بینم. استاد گفت: اکنون دیگران را نمی*توانی ببینی. آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده*اند، اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی*بینی. خوب فکر کن! وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می*بیند و به آن*ها احساس محبت می*کند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می*شود، تنها خودش را می*بیند. اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره*ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا . آن*گاه خواهی دانست که” عشق یعنی دوست داشتن دیگران.

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #347
      بالای خودپرداز، اخطاريه چسبوندن: به علت كلاهبرداریهای انجام شده از افراد «بیسواد» از اين افراد تقاضا ميشود كارت خود را به ديگران جهت برداشت يارانه ها واگذار نكنند....

      از كارمنده پرسيدم قضيه چيه اين اخطاريه رو زدين؟! گفت يه عده كه بيسواد هستن اومدن كارتشون رو به یه نفر دادن كه پولشون رو از حساب بكشه بيرون اما اونا هم از اون بيسوادا سو استفاده كردند و پولاشون رو به يه كارت سرقت شده انتقال دادن و به بي سوادا گفتن حسابت خاليه و بعدشم رفتن پولا رو به جيب زدن. عجب دزدايي داریم!!
      بعدش ازش پرسيدم مطمئني آدماي بيسواد ميتونن اين اخطاريه رو بخونن؟؟
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • کاشف
        عضو فعال
        • Nov 2010
        • 925

        #348
        باهوش و قورباغه


        روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

        قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .

        زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.

        زن گفت : اشکال ندارد! زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود!

        قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟

        زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند!

        بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد!

        برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد!

        قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.

        زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …

        بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد!

        سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :

        من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!

        نتیجه داستان :
        زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !

        قابل توجه خانمها :
        همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!!
        .
        .
        .
        .
        .
        .

        قابل توجه آقایان :
        مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت !

        نتیجه داستان :
        نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمی دهند.

        نظر

        • باربد
          Banned
          • Jul 2025
          • 3256

          #349
          روزی پیر مرد فضولی به کنار تیر چراغ برقی رسید که در بالای ان تابلویی نوشته شده بود
          هر چه کرد از ان فاصله نتوانست تابلو را بخواند
          در نهایت نتوانست بر فضولی خود غلبه کند و به زحمت خود را به بالای تیر چراغ رساند و در نهایت خستگی
          دید بر روی تابلو نوشته شده است
          تیر چراغ تازه رنگ شده است لطفا مراقب لباس خود باشید

          نظر

          • کاشف
            عضو فعال
            • Nov 2010
            • 925

            #350
            تقاضای مرخصی همسر !


            می گویند در دوران قبل که پاســگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط ديگر برای خدمت منتقل می شدند باید مــدت زيادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همين خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران ديگر قرار می گرفت.

            همـــسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندين بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند.

            زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این
            شرح می نویسد:

            " جناب ..... فرمانده محترم ...
            اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندين ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائيد ."

            " با احترام ..... همسر شما"


            و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد.


            چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد:

            "سرکار خانم ...
            عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام، با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود ."

            فرمانده ..."

            خودتان می توانید حدس بزنید که همسر بیچاره با دیدن این جواب قید مسافرت و دیدن پدر و مادر را زده ، ماندن در همان محل خدمت شوهر رضایت می دهد. 

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #351
              یه زوج 60 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون كه یه جشن كوچیك دو نفره بگیرن. وقتی توی پارك زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء كوچیك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینكه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر كدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میكنم. زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد! حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب این خیلی رمانتیكه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متأسفم عزیزم آرزوی من اینه كه یه همسری داشته باشم كه 30 سال از من كوچیكتر باشه! زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! مرد 90 سالش شد!
              نتیجه ی اخلاقی: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند
              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • meysam
                عضو عادی
                • Jan 2011
                • 147

                #352
                خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور میخوای؟

                خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.
                چشمهای داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد...

                هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.

                بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام میخوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!

                نتیجهی اخلاقی: وقتی به داروخانه میروید، اول نسخهی خود را نشان بدهید.

                نظر

                • مارال صفا
                  عضو عادی
                  • Nov 2010
                  • 293

                  #353
                  دکتر مهربان شما که تاپیک را دارین میخونین لطفا حکایتی بنویسید ممنون :دی

                  نظر

                  • meysam
                    عضو عادی
                    • Jan 2011
                    • 147

                    #354
                    تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا
                    او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد،

                    روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»

                    صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»

                    آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»

                    آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود میگوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

                    نظر

                    • meysam
                      عضو عادی
                      • Jan 2011
                      • 147

                      #355
                      بزارید اشک شما را هم در بیارم

                      معلم عصبی دفتر رو روی ميز کوبيد و داد زد : سارا ...
                      دخترک خودش رو جمع کرد ، سرش رو پايين انداخت و خودش رو تا جلوی ميز معلم کشيد و با صدای لرزش داری گفت : بله خانوم؟

                      معلم که از عصبانیت شقيقه هاش می زد ،تو چشمای سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد :

                      چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت و سياه و پاره نکن ؟؟ هـــا؟؟؟فردا مادرت رو مياری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم !

                      دخترک چونهء لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

                      خانوم.... مادرم مريضه... اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق می دن...

                      اونوقت می شه مامانم رو بستری کنيم که ديگه از گلوش خون نياد .... اونوقت می شه برای خواهرم شير خشک بخريم که شب تا صبح گريه نکنه.... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پول موند برای من يه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنويسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

                      معلم صندليش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشين سارا ...
                      و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

                      نظر

                      • باربد
                        Banned
                        • Jul 2025
                        • 3256

                        #356
                        همیشه در هر پله ای که ایستاده باشی خدا یک پله بالاتر می ایسته
                        نه به خاطر اینکه اون خداست و باید بالاتر بایسته

                        بلکه به خاطر اینکه اون انقدر مهربونه که هر جا پات لغزید دستت رابگیره

                        نظر

                        • مجيد رادمنش
                          مدیر (6)
                          • Oct 2010
                          • 4902

                          #357
                          شکست وجود ندارد


                          جك از يک مزرعه دار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه دار الاغ را روز بعد تحويل بدهد. اما روز بعد مزرعه دار سراغ جك آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.» جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»


                          مزرعه دار گفت: «نميشه. آخه همه پول رو خرج کردم..» جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»


                          مزرعه دار گفت: «ميخواي باهاش چي کار کني؟» جك گفت: «ميخوام باهاش قرعه کشي برگزار کنم.»


                          مزرعه دار گفت: «نميشه که يه الاغ مرده رو به قرعه کشي گذاشت!» جك گفت: «معلومه که ميتونم. حالا ببين. فقط به کسي نميگم که الاغ مرده است.»


                          يک ماه بعد مزرعه دار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»


                          جك گفت: «به قرعه کشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»


                          مزرعه دار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟» جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»



                          هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهره برداري هست.
                          یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا

                          نظر

                          • meysam
                            عضو عادی
                            • Jan 2011
                            • 147

                            #358
                            مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
                            سلام بابا ! يک سئوال از شما بپرسم؟
                            - بله حتمآ. چه سئوالی؟
                            - بابا ! شما برای هرساعت كار چقدر پول می گيريد؟
                            مرد با ناراحتی پاسخ داد: اين به تو ارتباطی ندارد. چرا چنين سئوالی ميكنی؟
                            - فقط ميخواهم بدانم.
                            - اگر بايد بدانی ‚ بسيار خوب می گويم : 20 دلار.
                            پسر كوچک در حالی كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟
                            مرد عصبانی شد و گفت : اگر دليلت برای پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولی برای خريدن يک اسباب بازی مزخرف از من بگيری كاملآ در اشتباهی‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت كار می كنم و برای چنين رفتارهای كودكانه وقت ندارم.
                            پسر كوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنين سئوالاتی كند؟بعد از حدود يک ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلی تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزی بوده كه او برای خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلی كم پيش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول كند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
                            - خوابی پسرم ؟
                            - نه پدر ، بيدارم.
                            - من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هايم را سر تو خالی كردم. بيا اين 10 دلاری كه خواسته بودی.
                            پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
                            مرد وقتی ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با اين كه خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول كردی؟
                            پسر كوچولو پاسخ داد: برای اينكه پولم كافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آيا می توانم يک ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلی دوست دارم.

                            نظر

                            • samin
                              عضو عادی
                              • Jan 2011
                              • 130

                              #359
                              اصالت ذاتی بهتر است یا تربیت خانوادگی
                              در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید :
                              در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟
                              شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .
                              و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
                              بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
                              فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
                              درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت " تربیت " است
                              شیخ در عین ِ اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
                              شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار ِ آنها اکتسابی است که با تربيت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود
                              ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
                              لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
                              او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.......
                              فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . . . . .
                              شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز
                              می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب
                              ............
                              واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است گرچه
                              " تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !
                              يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و
                              ” اصالت " خود بر مي گردد و شير ِ نا اهل ونا آرام و درنده مي شود !
                              به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                              نظر

                              • samin
                                عضو عادی
                                • Jan 2011
                                • 130

                                #360
                                تدبیر دختر کشاورز در مقابل پیرمرد طعمکار

                                روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
                                کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
                                وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود...
                                این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
                                دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگف
                                سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
                                اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
                                دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
                                هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
                                یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

                                لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جانبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد...

                                به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

                                و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

                                دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود !!!

                                در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.
                                و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

                                همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
                                این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
                                هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
                                به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                                نظر

                                در حال کار...
                                X