@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • behnam
    عضو فعال
    • May 2011
    • 9603

    #196
    روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
    دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
    سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
    دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
    سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
    آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
    زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
    «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
    (کوروش بزرگ)

    نظر

    • Moradad
      عضو فعال
      • Mar 2011
      • 355

      #197
      ای قوم به حج رفته
      دیدن همیشه خوب است
      خواه دیدن آن زیبا یی ها باشد
      خواه دیدن این زیبایی ها
      شاید کلاسی که ما در آن درس می خوانیم از این هم ویران تر باشد


      شاید پای پوشی که با آن می خواهیم در صراط مستقیم قدم بر داریم
      از این هم کهنه تر باشد


      شاید باری که بر دوشمان است از این هم سنگین تر باشد

      شاید صفای کودکیمان را اینجا ، جا گذاشته ایم

      شاید خانه آخرتمان از این بدتر است


      شاید مردم نتوانند از پشت شیشه های غبار گرفته ی ماشین هایشان ،
      زیبایی و طراوت نوجوانیمان را ببینند


      شاید آنچه در دنیا می جستیم از این هم بی ارزش تر بود

      و شاید کودکی و پیریمان را اندوهی چنین فرا گرفته باشد


      چشمها را باید شست


      دل خوش از آنيم که حج ميرويم
      غافل از آنيم که کج ميرويم
      کعبه به ديدار خدا ميرويم
      او که همينجاست کجا ميرويم
      حج بخدا جز به دل پاک نيست
      شستن غم از دل غمناک نيست
      دين که به تسبيح و سر و ريش نيست
      هرکه علي گفت که درويش نيست
      صبح به صبح در پي مکر و فريب
      شب همه شب گريه و امن يجيب


      طبق آمار بانک جهاني در سال 2008 درآمد کشور عربستان از توريسم يا به زبان ساده از : دکان زيارت مسلمين خانه کعبه معادل مبلغ 29.865.000.000.-دلار يا قريب سي ميليارد دلار بوده است.

      زائرين ايراني که بصورت تمتع ويا عمره در همان سال به مکه رفته اند 1.937.000 نفر بوده اند که مجموعا مبلغ 4.879.000.000 دلار يا بعبارتي قريب به مبلغ پنج ميليارد دلار درآمد تقديم اقتصاد پادشاهان عربستان کرده اند و در ميان تمام کشورهاي اسلامي مقام اول را به خود اختصاص داده اند.

      نظر باينکه هواپيمائي جمهوري اسلامي قدرت جابجائي اين همه زائر را نداشته است شرکت هواپيمائي عربستان قريب به 54 درصد از زائران ايراني را به خود اختصاص داده است....

      طبق گزارش مقامات ديپلماتيک ايران در سال 2008 ماموران کشور عربستان بدترين و توهين آميز ترين رفتار را با زوار ايراني داشته اند و ايران از لحاظ توهين ماموران عربستان مقام اول را به خود اختصاص داده است.

      علماي عربستان در همان سال فتوي صادر کرده اند که ايرانيان شيعه کافر هستند.

      طبق يک گزارش ديپلماتيک ديگر زائران ايراني ناخواسته ترين و منفورترين خارجي ها در عربستان محسوب مي شده اند.


      با يک حساب سرانگشتي بوسيله پولي که ايرانيان سالانه به عربستان (دشمن شيعه ايراني) تقديم مي کنند مي توان تعداد 170.000 مسکن روستائي احداث کرد...

      يا ميتوان 714.286 فرصت شغلي کشاورزي يا 200.000 فرصت شغلي صنعتي براي جوانان ايجاد کرد

      يا ميتوان10.000.000.000 متر مربع ساختمان مدرسه و ورزشي در کشور ايجاد کرد

      ويا ميتوان با پول حجاج دوسال يک پالايشگاه سوپر مدرن با ظرفيت 75000 بشکه احداث کرد

      ويا با پول پنج سال حجاج ميتوان ايران را به صادر کننده بنزين مبدل ساخت و ديگر براي واردات بنزين محتاج اعراب نبود....

      اما افسوس که با پول حجاج ايراني قمارخانه هاي فرانسه توسط شاهزادگان عربستان که انحصار بيزنس حج را در اختيار دارند آباد ميشود.....و تا رسيدن ايرانيان مسلمان به مرحله فکرکردن در بهينه هزينه کردن پول براي نزديکي به خدا راه بسيار درازي در پيش است

      نظر

      • aminaran
        عضو عادی
        • Feb 2011
        • 254

        #198
        معما

        1-یک آقایی تو بالاترین طبقه یک برج زندگی میکنه برای اینکه هر روز بره سرکارش سوار آسانسور میشه میره طبقه پایین.اما عصر که از سر کارش برمیگرده فقط نصفه طبقات رو میتونه بره بالا ومجبوره بقیه اش رو از پله ها بره. شما بگین چرا؟
        راهنمایی:روزای بارونی هیچ مشکلی نداره وهمه رو با آسانسور میره.

        2-از دختري پرسيدند: اسمت چيست؟ گفت: دو سال و شش ماه. اسم او چه بوده است؟

        3-اون چیه که وقتی اونو دارین میخواین با یکی دیگه قسمتش کنی . و وقتی با یکی دیگه قسمتش کردین دیگه ندارینش ؟

        4-بالای آن جای حساب است
        پائین آن بازی تاب است

        5-جهانگردي توسط قبيله اي وحشي دستگير شد. اما به او اجازه داده شد تا جمله اي بگويد.ولي بدين شرط كه اگر جمله او صحت داشته باشد او را در روغن جوشان بسوزانند و اگر غلط باشد، با تيرزهرآگين مورد هدف قرار دهند. جهانگرد هوشيار با كمي فكر پاسخ داد كه موجب نجات او از مرگ شد. به نظر شما پاسخ او چه بود؟

        نظر

        • behnam
          عضو فعال
          • May 2011
          • 9603

          #199
          پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
          پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
          پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
          پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
          زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
          پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
          پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
          پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
          پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
          (کوروش بزرگ)

          نظر

          • behnam
            عضو فعال
            • May 2011
            • 9603

            #200
            مرد جوانی آخرین روزهای دانشگاه را سپری می کرد و به زودی فارغ التحصیل می شد.چندین ماه بود که یک اتومبیل اسپورت بسیار زیبا چشمش را گرفته بود. از آنجایی که می دانست پدرش به راحتی قدرت خرید آن ماشین را دارد به او گفت که داشتن این اتومبیل همه آرزوی اوست .با نزدیک شدن یه روز فارغ التحصیلی مرد جوان دائما به دنبال علایمی حاکی از خرید ماشین بود . بالاخره در صبح روز فارغ التحصیلی پدر او را به اتاق خود فرا خواند و به اوگفت که چقدر از داشتن چنین فرزندی به خود می بالد وچقدر او را دوست دارد. سپس هدیه ای را که بسیار زیبا پیچیده بود به دست او داد. مرد جوان کنجکاو والبته با نوعی احساس نا امیدی هدیه را که یک انجیل جلد چرمی دوست داشتنی بود باز کرد . با دیدن هدیه مرد جوان از کوره در رفت صدایش را بلند کرد وبا عصبانیت گفت : با این همه پولی که داری فقط یک انجیل به من می دهی ؟ و مانند گردبادی خشمگین خانه را ترک گفت و انجیل مقدس را در آنجا باقی گذاشت . سالهای بسیاری گذشت و مردجوان موفقیت های بسیاری در راه تجارت کسب کرد . در همین سالها تلگرامی با این مضمون دریافت کرد که پدرش درگذشته و همه دارایی خود را به او واگذار کرده است و او باید هرچه زودتر به خانه پدری رفته و به امور رسیدگی کند . او پدرش را از روز صبح بعد از فارغ التحصیلی ندیده بود . وقتی به خانه پدری رسید ناگهان غم و پشیمانی بردلش نشست . به بررسی اوراق بهادار پدر پرداخت و در میان آنها انجیلی را که هنوز به همان نویی همان طور که او آن را سالها پیش باقی گذاشته بود پیدا کرد در حالی که قطرات اشک به روی گونه هایش سرازیر شده بود کتاب مقدس را باز کرد و به ورق زدن پرداخت در حالی که مشغول خواندن آیه های آن بود ناگهان یک سوییچ اتومبیل که در پاکتی در پشت آن قرار داشت به زمین افتاد روی آن نام طرف معامله نوشته شده بود واین نام مالک اتومبیل اسپورت مورد علاقه او بود همچنین روی ان تاریخ روز فارغ التحصیلی او و این لغات درج شده بود به طور کامل پرداخت گردید

            تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم کرده ایم
            فقط به این خاطر که ظاهر امر آن طور که ما انتظار داشته ایم
            ....نبوده است
            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
            (کوروش بزرگ)

            نظر

            • behnam
              عضو فعال
              • May 2011
              • 9603

              #201
              مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.

              مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.

              برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

              زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً به امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب.
              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
              (کوروش بزرگ)

              نظر

              • Moradad
                عضو فعال
                • Mar 2011
                • 355

                #202
                شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر

                من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

                در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
                هیچکس سوار بر اسب نیست
                هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
                در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
                “این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی

                نظر

                • behnam
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 9603

                  #203
                  استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
                  شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........
                  استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
                  شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
                  استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
                  یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
                  حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
                  شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دست تان بی حس می شود .
                  عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید .......
                  و همه شاگردان خندیدند
                  استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
                  شاگردان جواب دادند : نه
                  پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
                  درعوض من چه باید بکنم ؟
                  شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
                  استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است .

                  اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
                  اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

                  فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
                  هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
                  افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                  (کوروش بزرگ)

                  نظر

                  • behnam
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 9603

                    #204
                    یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد.
                    ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.
                    پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟
                    روستایی گفت : چند می خری؟
                    گفت : یک درهم
                    روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.
                    عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت :
                    عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.
                    روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال 5 گربه را فروخته ام!!
                    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                    (کوروش بزرگ)

                    نظر

                    • samin
                      عضو عادی
                      • Jan 2011
                      • 130

                      #205
                      منفعت مردن

                      روزي خوکي نزد گاو ماده مزرعه ميرود و با اندوه و ياس فراوان به گاو ميگويد : "ميتونم يک سوالي را ازت بپرسم ، اما خواهش ميکنم که رک و بي پرده پاسخم را بده . بهت قول ميدهم که از پاسخت ناراحت نشم . "
                      گاو با کمال حيرت مي گويد : خوب بپرس .
                      خوک : گرچه ميدانم که تو فقط به اهالي روستا شير ميدهي ولي مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسيس و کالباس درست ميکنند و خيلي هم لذت ميبرند . اما با اين وجود هيچکس از من تعريفي نمي کند و کسي مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترين چراگاه ها و علوفه هاي تازه براي تو فراهم است اما من بايد تفاله و آشغالها را بخورم . دليل اين کم لطفي از طرف مردم چيست ؟
                      گاو با لبخندي پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در حاليکه زنده ام نفعم به مردم ميرسد و نفع تو بعد از مرگت به مردم ميرسه.



                      نتيجه گيري:

                      بيائيد بگونه اي زندگي کنيم که ديگران وجودمان را احساس کنند. خير رساندن و شاد کردن مردم را مي بايد در وجودمان پرورش دهيم
                      به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                      نظر

                      • ناهید
                        عضو فعال
                        • Dec 2010
                        • 1419

                        #206
                        روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد . مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ?! مجنون به خود آمد و گفت : من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم ، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی ؟!
                        حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                        خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                        خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                        نظر

                        • behnam
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 9603

                          #207
                          روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای

                          بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید

                          که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه

                          کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه

                          اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت

                          پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه

                          ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص

                          مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه

                          قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان

                          پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ

                          مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم

                          پرواز کنیم
                          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                          (کوروش بزرگ)

                          نظر

                          • samin
                            عضو عادی
                            • Jan 2011
                            • 130

                            #208
                            زیر اب زنی

                            زیرآب ، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت . زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب ، آن را باز می کردند . این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می رفت و زیرآب را باز می کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود . در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد . صاحب خانه وقتی خبردار می شد خیلی ناراحت می شد چون بی آب می ماند .این فرد آزرده به دوستانش می گفت : « زیرآبم را زده اند. » این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است

                            نتیجه : سعی کنیم زیر آب کسی رو نزنیم حالا چه برای از دست رفتن آب خونه اش چه برای از دست دادن موقعیت هاش.

                            ****************************************
                            به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                            نظر

                            • behnam
                              عضو فعال
                              • May 2011
                              • 9603

                              #209
                              بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها دنیا را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!
                              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                              (کوروش بزرگ)

                              نظر

                              • محمود شریعت
                                عضو فعال
                                • Oct 2011
                                • 1358

                                #210
                                آقا بهنام خيلي مخلصيم. داري يه تنه تايپيك و جلو ميبري ها ....
                                عالي بود
                                . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                                [/RIGHT]
                                [/B][/SIZE]

                                نظر

                                در حال کار...
                                X