@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • alvand
    عضو عادی
    • Jun 2011
    • 170

    #376
    در اصل توسط کاشف پست شده است View Post
    اگه جواب این سوال بدی جایزه داری ؟؟!!!!
    3 نفر با هم میرن ساعت فروشی، یه ساعت میخرن 30000 تومن و نفری 10000 تومن میدن.

    صاحب مغازه به شاگردش میگه قیمت ساعت 30000 تومن نبوده 25000 تومن بوده. برو 5000 تومن بهشون برگردون.

    شاگرد مغازه از این 5 تومن 2 تومنشو واسه ی خودش برمیداره، و 3 تومن دیگرو میده به اون سه نفر، نفری 1000 تومن.

    پس با برگشت 1000 تومن به هر نفر، اونها هركدوم 9000 تومن دادند.

    حالا سوال اینجاست اگه 9×3 = 27 و 2 تومنم كه شاگرد مغازه برداشته ، کلا میشه 29 تومن. پس 1000 تومن دیگه كجاست؟

    طراح سوال : پروفسور حسابی
    سلام
    در صورت مساله یک نکته انحرافی هستش اونم اینه که اول بیان میکنه فیمت 30000 تومان بوده در صورتی که قیمت واقعی برابر 25000 تومان است. پس میتوان نوشت
    3*9 = 25 +2
    نفری 9000 هزار تومان پول پرداخت کرده اند = یک ساعت 25000 تومانی خریده بعلاوه اجرت 2000 تومانی پرداخت کرده اند

    نظر

    • Captain Nemo
      مدیر
      • Dec 2010
      • 2933

      #377
      خاطراتی از دکتر شیخ


      با سپاس از دوستی که این ایمیل را ارسال کرده است

      دکتر مرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در دوران کودکی من در مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطرهای از او نداشته باشد یا نشنیده باشد.

      دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود میانداخت و چون حق ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان)، اکثر مواقع سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده میشد.

      محله ما در مشهد نزدیک کوچه دکتر شیخ است. مادرم از قول دختر دکتر شیخ تعریف می کرد که روزی متوجه شدم پدر مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است!

      با تعجب گفتم: پدر بازیتان گرفته است؟ چرا سر نوشابه ها را می شورید؟

      و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد.

      او گفت:

      دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سر نوشابههای تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند، این سر نوشابههای تمیز را آخر شب در اطراف مطب میریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از اینها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضیها خجالت میکشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.

      خاطراتی از دکتر شیخ

      - نقل از يك سبزي فروش :ابتدا كه دكتر در محله سرشور مطب بازكرده بود و من هنوز ايشان را نمي شناختم. هر روز قبل از رفتن به مطب نزد من مي آمد و قيمت سبزيها را يادداشت مي كرد اما خريد نمي كرد ، پس از چند روز حوصله ام سر رفت و با كمي پرخاش به او گفتم : مگر تو بازرسي كه هر روز مي آيي و وقت مرا مي گيري ؟ وي گفت : خير، من دكتر شيخ هستم و قيمت سبزيجات را براي آن مي پرسم تا ارزانترين آنها را براي بيماران خودم تجويز كنم .

      - از دكتر حسين خديوجم نقل است :روزي در مطب دكتر بودم و او براي بيمارانش آب پاچه تجويز مي كرد. از ايشان پرسيدم چرا بجاي سوپ جوجه ، آب پاچه تجويز مي كنيد ؟ ايشان گفتند : چون براي جبران ضعف بدن بيمار مانند سوپ جوجه موثر است و مهمتر آنكه پاچه گوسفند ارزان است .

      - روزي در اواخر عمر كه دكتر در بستر بيماري بود و همانجا هم بيمار مي ديد، يكي از فرزندان وي به ايشان پيشنهاد كرد حداقل ويزيت را 5 تومان كنيد ، دكتر در جواب گفت : عزيزم من يا ديوانه ام يا پيغمبرم ، اگر ديوانه ام كه با ديوانه كاري نمي توانيد بكنيد و اگر پيغمبرم بيخود مي كنيد به پيغمبر خدا دستور مي دهيد .

      - روزي مردي از دكتر سئوال مي كند: شما چرا با اين سن و خستگي ناشي از كار از موتور سيكلت استفاده مي كنيد؟ دكتر در جواب مي گويد :منزل مريضهايي كه من به عيادتشان مي روم آنقدر پيچ در پيچ است و كوچه هاي تنگ دارد كه هيچ ماشيني از آن نمي تواند عبور كند، بنابراين مجبورم با موتور به عيادتشان بروم .

      و آري اين اوج عزت انساني است ، طوري زندگي كند كه حتي نام خود را هم به فراموشي بسپارد و بحدي در خدمت مردم و البته براي رضاي خالق غرق باشد و پس از مرگ احسان و عظمت كارش آشكار گردد. دكتر شيخ بيش از اينكه دكتر باشد معلمي بود كه اخلاق همراه با مهرباني و صفا را به شاگردان و مريدان مكتبش آموزش داد.
      یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
      دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

      شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
      مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #378
        عید نوئل
        عید نوئل فرا رسیده و برادر بزرگ پاول برای تبریک سال نو یک خودرو زیبا برای پاول خریده بود. روزی از روزها بعد از انجام کار، پاول دفترش را ترک کرد. با تعجب دید که پسر کوچکی در کنار خودرو جدید وی دور می زند و با نگاه تحسین آمیز به ماشین نگاه می کند.
        پاول از خود پرسید این پسر کیست؟ از لباس های پاره و کهنه اش متوجه شد که فقیر است. همزمان، پسر کوچک دید که پاول به سوی ما شین می آید و پرسید: " آقا، این ماشین زیبا متعلق به شما است؟ " پاول جواب مثبت داد، " این هدیه عید نوئل من است، برادرم برایم خریده است.
        " هدیه نوئل؟" پسر با تعجب صدایش را بلند کرد، " یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ " آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت: ای، کاش......" حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی برادری همانند برادر او داشته باشد، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که گفت: ای، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت، این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود به سرعت سوار ماشین شد.
        آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: " آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان، برگشتن با یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.! اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید، آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و کنارش کودک دیگری بود.
        پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است. از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت: دیدی؟ بسیار زیبا است، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با خوشحالی خندیدند.
        پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به انسان نیرو می دهد.
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • Captain Nemo
          مدیر
          • Dec 2010
          • 2933

          #379



          پيری برای جمعی سخن میراند...


          لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

          بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضارخندیدند.
          او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.

          او لبخندی زد و گفت:

          وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید
          پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
          میدهید؟

          گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد.
          یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
          دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

          شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
          مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

          نظر

          • کاشف
            عضو فعال
            • Nov 2010
            • 925

            #380
            نصیحت های آموزنده سقراط




            پیش از آن که سقراط را محاکمه کنند، از وی پرسیدند: بزرگ ترین آرزویی که در دل داری چیست؟وی پاسخ داد: بزرگ ترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان در آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای رفقا! چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های عمر خود را به جمع آوری ثروت می گذرانید، در حالی که آن گونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور هستید روزی ثروت خود را برای آنان باقی گذارید همت نمی گمارید؟

            نظر

            • کاشف
              عضو فعال
              • Nov 2010
              • 925

              #381
              فقر اصلی چیه !!
              سلام می دونین فقر چیه تاحالا فقر کشیدین بی پول شدین نظرتون چیه ؟؟؟؟


              نکاتی بسیار قابل تامل درباره فقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

              فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛

              فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

              فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

              فقر اینه که بچه ات تا حالا یک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی؛
              فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛

              فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛

              فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛

              فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛

              فقر اینه که ۶ بار مکه رفته باشی و هنوز ونیز و برج ایفل رو ندیده باشی؛

              فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه؛

              فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛

              فقر اینه که حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛

              فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛

              فقر اینه که ۱۵ میلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیه و دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی؛

              فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

              فقر اینه که به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم؛

              فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

              فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

              فقر اینه که تولستوی و داستایوفسکی و احمد کسروی برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛

              فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی و هابیهای تو چی هستند بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون؛

              فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

              فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛

              فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشه؛

              نظر

              • کاشف
                عضو فعال
                • Nov 2010
                • 925

                #382
                حكایت بهلول
                روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
                خلیفه گفت: مرا پندی بده!

                بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
                گفت : ... صد دینار طلا.
                پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
                گفت: نصف پادشاهیام را.

                بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
                گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

                بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

                نظر

                • کاشف
                  عضو فعال
                  • Nov 2010
                  • 925

                  #383
                  ماجرای عشق و دیوانگی
                  زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
                  فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
                  آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
                  روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
                  ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
                  مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
                  فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

                  و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
                  کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
                  دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
                  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
                  لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
                  خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
                  اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
                  هوس به مرکز زمین رفت؛
                  دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
                  طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
                  و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
                  همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
                  تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
                  در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
                  نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
                  رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
                  دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
                  اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
                  پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
                  دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
                  او از یافتن عشق ناامید شده بود.
                  حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
                  پشت بوته گل رز است.
                  دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
                  ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
                  شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
                  بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
                  شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
                  او کور شده بود.
                  دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
                  عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
                  و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
                  و دیوانگی همواره در کنار اوست.

                  نظر

                  • کاشف
                    عضو فعال
                    • Nov 2010
                    • 925

                    #384
                    چرا میگن اصفهانیا زرنگن؟
                    اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ كیلومتر در ساعت می رفته كه پلیس با دوربینش شكارش می كنه و ماشینشو متوقف می كنه. پلیسه میاد كنار ماشینو میگه: گواهینامه و كارت ماشینو بدین.
                    اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. كارتا ایناشم پیشی من نیست. من صَحَبی ماشینا كشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار كونم، شوما منا گرفتین.
                    پلیسه كه حسابی حیرت زده شده بوده بیسیم میزنه به فرمانده اش و عین قضیه رو تعریف می كنه و درخواست كمك می كنه. فرمانده اش هم میگه تو كاری نكن من خودم دارم میام.
                    فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل میرسونه و به راننده اصفهانی میگه: آقا گواهینامه؟ اصفهانیه گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده. فرمانده میگه: كارت ماشین؟ اصفهانیه كارت ماشین كه به نام خودش بوده رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده. فرمانده میگه: در صندوق عقبو باز كن. اصفهانیه درو باز میكنه و فرمانده میبینه كه صندوق هم خالیه.
                    فرمانده كه حسابی گیج شده بوده، به اصفهانیه میگه: پس این مأمور ما چی میگه؟!
                    اصفهانیه میگه: چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم میخاد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت میرفتم؟

                    نظر

                    • behnam
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 9603

                      #385
                      فرق دیوانه و احمق

                      مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
                      هنگامي که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به سرعت ازروي پیچ های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
                      آنها را به درون جوي آب انداخت و آب پیچ ها را برد.
                      مرد حيران مانده بود که چکار کند.
                      تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و براي خريد پیچ چرخ برود.
                      در اين حين، يکي از ديوانه ها که از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
                      از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک پیچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
                      آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين کار را بکند.
                      پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
                      هنگامي که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلي فکر جالب و هوشمندانه اي داشتي، پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
                      ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام، ولي احمق که نيستم
                      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                      (کوروش بزرگ)

                      نظر

                      • behnam
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 9603

                        #386
                        حقه روز امتحان
                        چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند و هيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اين صورت که سر و روشون رو کثيف و کردندو مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند٬سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يکراست به پيش استاد رفتند٬مسئله رو با استاد اينطور مطرح کردند که ديشب به يک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچر ميشهو اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايی رسوندنشو اين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکارآخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه،آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام به امر شريف خر زنی مشغول ميشنو روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد ميرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!
                        استاد عنوان ميکنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودناين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها بدليل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال ميل قبول ميکنند.
                        امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بيست بود؛

                        .يك) نام و نام خانوادگی: ۲نمره
                        دو ) کدام لاستيک پنچر شده بود؟ ۱۸نمره
                        الف) لاستيک سمت راست جلو
                        ب) لاستيک سمت چپ جلو
                        ج) لاستيک سمت راست عقب
                        د) لاستيک سمت چپ عقب
                        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                        (کوروش بزرگ)

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #387
                          کادوی تولد برای متولدین ماههای مختلف

                          متولد فروردین
                          گلنخود شیرین، دوربین، نقره، cd بازی، بادکنک، تابلو پرتره، اسباب بازی، آلبوم عکس، گوشی موبایل، تجهیزات ورزشی، ماشین حساب سِتِ آینه و شانه، ثبت نام کلاسهای چتربازی، سبدی از گل های ابریشمی

                          متولد اردیبهشت
                          زمرد سبز ، گل زنبق دشتی ، کیف پول ، وسایل مذهبی ، دوربین شکاری ، آلبوم تمبر
                          کتاب جیبی ، کتاب های رومیزی ، سبد پیک نیک ،روغن و وسایل حمام ،انواع سی دی
                          نرم افزارهای کامپیوتر ، وسایل تزئینی سرخپوستی


                          متولد خرداد
                          مروارید ، گل رز ، بادبادک ، کتاب آشپزی ، لوازم مانیکور ، یخدان ، صفحه دارت ، چمدان
                          شکلات ، بلوز ابریشمی ، کتاب آموزش رانندگی ، بلیط مسابقات اسبدوانی
                          ثبت نام کلاس ورزشهای رزمی


                          متولد تیر ماه
                          یاقوت ، گل زبان در قفا (دلفینیوم) ، پیراهن ابریشمی ، تخته موج سواری
                          ظروف کریستال ، جعبه جواهر ، شامپاین ، صدف دریایی تزئینی
                          کتاب های خودآموز ، حیوانات خشک شده ، چتر مخصوص کنار دریا ، عینک آفتابی
                          کتاب های عشقی ، تابلو نقاشی با منظره دریا


                          متولد مردادماه
                          زبرجد ، گل سوسن ، خودکار طلا ، کارت بازی ، کتاب جُک
                          لباس ، ابزار باغبانی ، نوارهای ویدیویی ورزشی ، دستگاه قهوه ساز
                          ظروف چینی ، بازوبند تنیس ، دستگاه ضبط صوت ، جعبه سوغاتی


                          متولد شهریور
                          یاقوت کبود ، گل مینا ، کتاب ، جدول ، ساعت رومیزی برنجی ، کامپیوتر
                          پَر گردگیری ، گلدان ، ساعت مچی طلا ، موی شتر
                          کُت ، پارچه رومیزی ، بالش های تزئینی (کوسن) ، چرخ خیاطی


                          متولد مهرماه
                          عقیق ، گل همیشه بهار ، قاب پنجره ، بلیط باله ، کتاب و رمان های جدید
                          رومیزی ابریشمی ، لباس زیر (زنانه) ، بلیط کنسرت
                          عطر ، ستِ آبرنگ ، عطرپاش ، لباس ورزشی ، تُستِر ، قفس پرنده
                          سیگار ، ماساژُر بدن ، لوازم نقاشی


                          متولد آبان ماه
                          یاقوت زرد ، گل داوودی ، لوازم آرایش ، چوگان گلف بازی
                          ماساژُر پا ، روغن های رایحه درمانی ، گیلاس های کریستالی
                          بلیط سفرهای دریایی ، کتاب های ستاره شناسی ، ملحفه و روتختی ابریشمی
                          عطر ، زیرپوش ها و لباسهای زیر ، بلیط پارک آبی


                          متولد آذر ماه
                          فیروزه ، گل نرگس ، راکت تنیس ، اطلس یا کره زمین
                          آکواریوم ، کتاب های هنری ، کتاب شعر
                          کتاب راهنمای سفر ، لوازم چادر زدن ، گیره سر ، بلیط سینما
                          مجله های دایره المعارفی ، بلیط پارک حیوانات وحشی


                          متولد دی ماه
                          لعل ، گل میخک صدپر ، پرده دیوارکوب ، لوازم آشپزخانه
                          مجسمه ، سی دی موسیقی ، ظروف سفالی و سرامیکی ، قاب عکس
                          کفش راحتی ، لحاف ، خوراک پرنده ، جارختی ، تلویزیون ، بلیط نمایشگاه


                          متولد بهمن ماه
                          یاقوت ارغوانی ، گل بنفشه ، الات موسیقی ، ستِ شطرنج
                          جدول کلمات متقاطع ، بخور خوشبو ، بلیط کنسرت موسیقی سنتی
                          وسایل اسکی ، ثبت نام کلاسهای رقص ، ستِ بازی کروکت ، بلیط گالری های هنری


                          متولد اسفند
                          زمرد کبود ، گل نسترن ، ستِ قهوه خوری
                          کتاب های تاریخی ، لوازم حمام ، دستمال توری ، روتختی ابریشمی
                          ست چای خوری نقره ، بلیط تئاتر ، شمع ، گل خشک ، کتاب های اسطوره ای
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #388
                            زندگی به سبک ویلان ...

                            هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم.
                            در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم
                            ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود.
                            از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
                            ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن …
                            روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
                            ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش ...
                            من یازده سال با ویلان همکار بودم.
                            بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
                            روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید.
                            به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
                            کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
                            هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
                            بهت زده شدم ... همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
                            همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
                            ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
                            گفتم: نه !
                            گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
                            گفتم: نه !
                            گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
                            گفتم: نه !
                            گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
                            گفتم: نه !
                            گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
                            گفتم: نه !
                            گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
                            با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!
                            ویلان همینطور نگاهم میکرد.
                            نگاهی تحقیرآمیز و سنگین …
                            حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم.
                            به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
                            ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت.
                            جملهای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد.
                            ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
                            جواب دادم: نه !
                            ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • سپه
                              كاربر فعال
                              • Dec 2010
                              • 790

                              #389
                              در اصل توسط راشین پست شده است View Post
                              یارو . یک میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.
                              خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!
                              موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت

                              نتیجه اخلاقی:
                              اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجا گیر کرده!
                              .................................................. .................................................. ...............................................
                              اگه تکراری بود ببخشید


                              تکراری بود که راشین خانوم ولی تا حالا همچین نتیجه گیری جالبی رو پشت سرش نشنیده بودم .
                              ممنون خیلی لذت بردم حیف بود یه تشکر بذارم
                              هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

                              نظر

                              • behnam
                                عضو فعال
                                • May 2011
                                • 9603

                                #390
                                اعتراف ...

                                مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.
                                «پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
                                «مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
                                «اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد» ...
                                «خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»
                                «اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
                                «چی می خوای بپرسی پسرم؟»
                                «به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟» .
                                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                                (کوروش بزرگ)

                                نظر

                                در حال کار...
                                X