@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • کاشف
    عضو فعال
    • Nov 2010
    • 925

    #391
    شعری در وصف زن ذلیلان


    لطفا تا باز شدن كامل ایمیل شكیبا باشید





    الهــــی! به مــــــردان در خانه ات!

    به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات!

    بهآنانکه با امـــــر "روحی فداک"!
    نشینند وسبـــــــــــــزی نمایندپاک!

    به آنانکه از بیـــــــخ وبن زی ذیند!
    شب وروز با امــــــر زن میزیند!

    به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند!
    ز اخلاق نیکـــــــــوش دممی زنند!

    به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند!
    که در ظـــرف شستن بهتاب وتبند!

    به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند!
    یلان عوضکــــــــــــردن پوشکند!

    به آنانکه بی امــــــــــــر واذن عیال
    نیایددر از جیبشان یک ریــــــــال!

    به آنانکه با ذوق وشــــــــــوقتمـام
    به مادر زن خود بگویند: مـــام (!)

    به آنانکه دارند بــــاافتخـــــــــــــار
    نشان ایزو...نه!"زی ذی نه هزار"!

    به آنانکهدامـــــــن رفــو می کنند!
    ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند!

    بهآنانکه درگیــــر ســــوزن نخند!
    گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند!

    بهآن قرمــــــــه سبزی پزان قدر!
    به آن مادران به ظاهــــــــــرپدر(!)

    الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل!
    به آن اشک چشمان "ممّدسبیل"(!)

    به تنهای مردان که از لنگـــه کفش
    چو جیــــــــغ عیالاتشان شدبنفش!

    :که مارا بر این عهـــد کن استوار!
    از این زن ذلیلی مکنبرکنـــــــار!

    به زی ذی جماعت نما لطف خاص!
    نفرما از این یوغمــــــارا خلاص

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #392
      انشا یک بچه دبستانی در مورد ازدواج
      نام : كمال
      كلاس :دوم دبستان
      موزو انشا : عزدواج!

      هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم.
      تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است.
      حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم كه اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشكلات انسان را آدم مي كند.
      در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.
      از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود.
      در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند كه كارشان به تلاغ كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه نكشيده شده. مهم اشق است !
      اگر اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد
      من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
      مهريه و شير بلال هيچ كس را خوشبخت نمي كند.
      همين خرج هاي ازافي باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود.
      دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمكي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي كند!
      اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد. ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست. از آن موقه خاله با من قهر است.
      قهر بهتر از دعواست. آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي اگر دعوا كند بعد كتك كاري مي كند بعد خانومش مي رود دادگاه شكايت مي كند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان!
      البته زندان آدم را مرد مي كند.عزدواج هم آدم را مرد مي كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است!
      اين بود انشاي من
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • مجيد رادمنش
        مدیر (6)
        • Oct 2010
        • 4902

        #393
        گاهی لازم است




        لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟!



        لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!



        لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟



        لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!



        لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بیخیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن پاره ی برقی است یا نه ؟!



        لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!



        لازم است گاهی محمد باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی میشود یا نه ؟!



        و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟!












        زیبائی در فراتر رفتن از روزمره گی هاست...
        یـــــاد خــــــدا آرامش بخش دلهــــــاست ..... کجایند مردان بی ادعـــــــا

        نظر

        • behnam
          عضو فعال
          • May 2011
          • 9603

          #394
          استجابت دعاي زوج جوان
          زن و شوهري بعد از سالياني که از ازدواجشون مي گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر مي بردند. با هرکسي که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتيجه اي نداشت، تا اين که به نزد کشيش شهرشون رفتند.
          پس از اين که مشکلشون رو به کشيش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشيد من مطمئنم که خداوند دعاهاي شما رو شنيده و به زودي به شما فرزندي عطا خواهد نمود. با اين وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتي در اون جا اقامت داشته باشم، قول مي دهم وقتي به واتيکان رفتم حتما براي استجابت دعاي شما شمعي روشن کنم.
          زوج جوان با خوشحالي فراوان از کشيش تشکر کردند. قبل از اين که کشيش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چيز با خوبي و خوشي حل مي شه و شما حتما صاحب فرزند خواهيد شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجاميد، ولي قول مي دم وقتي برگشتم حتما به ديدن شما بيام.
          15 سال گذشت و کشيش دوباره به شهرش بازگشت. يه نيمروز تابستان که توي اتاقش در کليسا استراحت مي کرد، ياد قولي افتاد که 15 سال پيش به اون زوج جوان داده بود و تصميم گرفت يه سري به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتي به محل اقامت اون زوجي که سال ها پيش با اون مشورت کرده بودند رسيد زنگ در را به صدا در آورد.
          صداي جيغ و فرياد و گريه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهميد که بالاخره دعاهاي اين زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
          وقتي وارد خونه شد بيشتر از يه دوجين بچه رو ديد که دارن از سر و کول همديگه بالا ميرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ايستاده بود.
          کشيش گفت: فرزندم! مي بينم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر اين معجزه تبريک بگم.
          زن مايوسانه جواب داد: اون نيست... همين الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
          کشيش پرسيد: شهر رم؟ براي چي رفته رم؟
          زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعي رو که شما واسه استجابت دعاي ما روشن کردين خاموش کنه
          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
          (کوروش بزرگ)

          نظر

          • کاشف
            عضو فعال
            • Nov 2010
            • 925

            #395
            عجیبترین و جالب ترین جمله در زبان

            انگلیسی!!!







            این جمله با کلمه ای یک حرفی آغاز می شود٬ کلمه دوم دو حرفیست٬ چهارم چهار

            حرفی... تا بیستمین کلمه بیست حرفی


            نویسنده این جمله یا مغز دستور زبان بوده یا بی کار:





            I do not know where family doctors acquired illegibly

            perplexing handwriting nevertheless, extraordinary

            pharmaceutical intellectuality counterbalancing

            indecipherability, transcendentalizes

            intercommunications

            نظر

            • کاشف
              عضو فعال
              • Nov 2010
              • 925

              #396
              بزرگترین سرقت های دنیا در طول تاریخ
              تاكنون سرقتهای بسیاری در سراسر دنیا صورت گرفته است ولی مبلغ به سرقت رفته در برخی از آنها و نوع عملكرد سارقین به حدی حیرتانگیز است كه آنها را در صدر بزرگترین سرقتهای دنیا قرار داده است.
              -1 بانك مركزی عراق:(2003) در ماه مارس سال 2003 و درست یك روز قبل از شروع جنگ عراق و آمریكا و بمباران شهر بغداد حدود یك میلیارد دلار از بانك مركزی عراق به سرقت رفت كه این اقدام بزرگترین سرقت دنیا لقب گرفته است. سربازان آمریكایی بعدها حدود 650 دلار پول درون دیوارهای كاخ صدام یافتند كه گفته میشود قسمتی از آن پول مسروقه است و باقی پول هنوز پیدا نشده است. مدیر عامل بانك الرفیدین بغداد اظهار میدارد كه 250 میلیون دلار و 18 میلیارد دینار عراقی كه در حال حاضر بیارزش میباشد نیز به سرقت رفته است ولی این كار توسط سارقان حرفهای انجام شده نه صدام حسین. در مارس 2003 یك دست نوشته به امضای صدام رسید كه طبق آن باید یك میلیارد دلار پول از بانك مركزی برداشته و به پسرش (قسی) میداد. مقامات بانك میگویند قسی به همراه مردی دیگر طی یك عملیات پنج ساعته این پول را به صورت بستههای اسكناس صد دلاری برداشته و با كامیون رفتند. مدتی بعد قسی توسط سربازان آمریكایی كشته شد.
              -2 موزه بوستون :(1990) نیمه شب هجدهم ماه مارس 1990 دو مرد با لباس افسران پلیس در پشتی موزه بوستون را نواختند. (لایل گریندل)سرپرست كنونی موزه میگوید (سیاست موزه این است كه بعد از نیمه شب به هیچ عنوان در به روی كسی باز نمیشود ولی آن شب چطور در باز شد هیچكس نمیداند) نگهبانان بلافاصله دریافتند آنها پلیس واقعی نیستند ولی دیگر دیر شده بود. سارقین دست و پای دو نگهبان را بستند و آنها را در زیرزمین انداختند. آنها در مدت كمتر از نود دقیقه سه تابلوی معروف رامبراند را ربودند. آنها به طرز وحشیانهای بوم نقاشی را با چاقو از قالب جدا كرده بودند. قاب خالی این تابلوها با لبههای ریشریش شده پارچه بوم آنها هنوز بر دیوار موزه آویخته است. مشخص است كه دزدها تابلوی چهارم رامبراند را هم میخواستند ببرند ولی در این كار ناموفق بودند. از آثار دیگر سرقت شده از آن بخش تابلوی (كنسرت) اثر (ورمیر)، یك جام چینی برنزی، پنج اثر طراحی از (وگاس) و عقاب برنزی كه زینتبخش پرچم ناپلئون بود، میباشند. سارقین نوار دوربینهای امنیتی را برداشته و با خود بردهاند تا اثری از كار خود بر جای نگذارند. طبق ارزیابیهای انجام شده ارزش اقلام به سرقت رفته 300 میلیون دلار آمریكا میباشد.

              -3 صندوق امانات نایتز بریچ:(1987) روز نوزدهم جولای آن سال دو مرد وارد مركز صندوق امانات نایتز بریچ لندن شدند و تقاضای اجاره یك صندوق امانات نمودند. پس از اینكه به داخل محوطه راهنمایی شدند، بلافاصله اسلحههای خود را بیرون كشیده و نگهبانان و رییس آنجا را مقهور خود ساختند. سپس تابلوی (موقتا بسته) را روی در ورودی مركز نصب نموده و همدستان دیگر خود را به داخل راه دادند. این سارقین بسیاری از صندوقهای امانات را شكستند و با مبالغ تخمینی چهل میلیون پوند از آن محل گریختند. این مبلغ در سال 2005 معادل 63/6 میلیون پوند برابر با 111 میلیون دلار آمریكا بود. این دزدی در زمان خود به (سرقت قرن) معروف شد.
              -4 خزانه سرمایه كنت:(2006) سرقت این خزانه در اولین ساعات روز 22 فوریه 2006 در انگلیس رخ داد. در این اقدام حداقل شش نفر ربوده شده و خانواده رییسخزانه مورد تهدیدات جدی قرار گرفتند. چهارده كارمند خزانه دست و پا بسته روی زمین افتاده بودند و در همان حال سارقین 53/116/760 پوند انگلیس معادل 92/5 میلیون دلار را به سرقت بردند. كالین دیكسون رییس خزانه از روز قبل در راه منزل ربوده شد. سپس سارقین به خانه او رفته و همسر و پسر هشت سالهاش را گروگان گرفتند. بعد در ساعت یك بامداد آنها را به خزانه بردند و پس از بستن دستها و پاهای 14 كارمند همه پولهای موجود درآنجا را به سرقت برده و محل را ترك كردند. پس از رفتن آنها یك ساعت طول كشید تا گروگانها توانستند خود را آزاد نموده و زنگ خطر را به صدا درآورند.
              -5 سرقت بزرگ قطار:(1963) این اتفاق در روز هشتم آگوست سال 1963 در باكینگهام شایر انگلیس روی داد. در آن روز قطار پستی سلطنتی كه از گلاسكو به سمت لندن در حركت بود با علامتهایی كه چند نفر از رو به رو به آن میدادند از حركت ایستاد و یك گروه گانگستری پانزده نفره به سرپرستی شخصی به نام (بروس رینولدز) مبلغ 2/3 میلیون پوند (برابر با 40میلیون پوند و معادل 74 میلیون دلار در سال )2006 را از قطار به سرقت بردند. در این سرقت از پیش طراحی شده اسلحه گرمی به كار گرفته نشد ولی سارقین با یك میله آهنی به سر راننده لوكوموتیو ضربهزده و او را بیهوش كردند. تعدادی از این گروه دستگیر شدند ولی سه نفر از اصلیترین اعضای باند هرگز به دام پلیس نیفتادند.

              -6 بانك مركزی برزیل :(2005) در تعطیلات آخر هفته روزهای ششم و هفتم آگوست 2005 یك گروه از سارقین كه از افراد تحت تعقیب برزیل بودند، تونلی به سوی بانك مركزی برزیل در (فورتالزا) كندند و پنج صندوق محتوی پانصد اسكناس برزیلی به ارزش ( 164/755/150ریس) معادل 69/8 میلیون دلار را به سرقت بردند. این پول بیمه نشده بود زیرا از نظر مقامات بانك احتمال سرقت تقریبا صفر به نظر میرسید. این سارقین حرفهای آژیرهای خطر و سنسورهای بانك را از كار انداخته بودند بهطوری كه تا روز دوشنبه هشتم آگوست كه كاركنان دوباره به سركار آمدند هیچكس خبری از این سرقت نداشت. ولی هیچ فایدهای هم نداشت زیرا وجوه به سرقت رفته به ترتیب شمارهگذاری نشده بودند و امكان نداشت پلیس بتواند دزدان را پیدا كند. تنها اطلاعی كه به دست آوردند این بود كه سارقین از سه ماه پیش خانهای خالی در مركز شهر را اجاره كرده بودند و از همان زمان شروع به كندن تونلی به طول 78 متر از زیر دو خیابان اصلی شهر تا زیر بانك كرده بودند. آنها خانه اجاره شده را تغییر كاربری داده و تابلوی محل فروش گیاهان طبیعی و مصنوعی را بر سر در آن زده بودند. به همین خاطر همسایهها به خاكهایی كه روزانه بر پشت وانت حمل میشد توجهی نمیكردند و تصور مینمودند خاكها مربوط به حرفه آنها میباشد. این تونل حدود هفتاد سانتیمتر پهنا دارد و در عمق چهار متری زمین كنده شده و دیواره آن با پلاستیك و چوب محافظت میشود و همچنین دارای سیمكشی برق و سیستم تهویه هوا میباشد. این گانگسترها در تعطیلات آخرین هفته یك متر انتهایی كار كه از سیمان و فولاد ساخته شده بود را كندند و وارد بانك شدند. صندوقهای سرقت شده حدود 3500 كیلوگرم وزن داشت و به همین خاطر زمان و قدرت زیادی برای حمل لازم بوده است. روز 22 اكتبر همان سالجسد (لوییس فرناندو ریبریو26) ساله كه تصور میشد رییس این باند 11 -10 نفره بوده است در یك جاده متروكه در 320 كیلومتری غرب (ریودوژانیرو) كشف شد. او به ضرب هفت گلوله كشته شده بود و آثار روی مچ دستش نشان میداد كه مدتها با طناب بسته بوده است. روز 28 سپتامبر پنج نفر با حدود 5/4 میلیون دلار پول نقد دستگیر شدند. آنها اعتراف كردند كه در حفر تونل كمك كردهاند. تاكنون بیش از هفت میلیون دلار از این پولها پیدا شده است ولی از 62 میلیون دلار بقیه هنوز هم اثری در دست نیست.

              -7 نورثرن بانك :(2004) این سرقت از اداره بانك مركزینورثرن در (بلفاست) واقع در شمال ایرلند صورت گرفت. روز بیستم دسامبر سال 2004 یك گروه گانگستری یكی از بزرگترین سرقتهای تاریخ را انجام داده و مبلغ 26/5 میلیون لیره استرلینگ را از این بانك دزدیدند. پلیس و دولت دو كشور ایرلند و انگلیس، حزب مشروطه ira را مسئول این سرقت دانستند ولی حزب مذكور این ادعا را رد كرد و مسئولیت آن را نپذیرفت. این اتفاق روند صلح ایرلند شمالی را مختل نمود و وضعیت را بحرانی كرد.چند تن از اعضای این بانك از روز قبل با لباس پلیس وارد خانه دو تن از مسئولان بانك شده و آنها را به همراه خانوادههایشان گروگان گرفتند. سپس همسران آنها را به محل نامعلومی انتقال دادند و به این مسئولان دستور دادند روز بعد طبق معمول همیشه به محل كار خود بروند. آنها همین كار را كردند و پس از پایان ساعت كاری اعضای باند را به داخل راه دادند. سارقین وارد سیستم كامپیوتری بانك شدند و مقدار زیادی پول نقد كه بهخاطر مصرف بالای دستگاههای خودپرداز در ایام كریسمس در بانك نگهداری میشد را به سرقت بردند. آنها این مبالغ را به چند قسمت تقسیم نموده و با اتومبیلهای جداگانه از بانك خارج كردند. كمی قبل از نیمه شب خانوادههای گروگان گرفته شده مسئولان در جنگل نزدیك شهر رها گشتند.

              نظر

              • کاشف
                عضو فعال
                • Nov 2010
                • 925

                #397
                قوی ترین پسر جهان !!!
                نیکلاس ارتیز، پسر11 ساله اهل رنوی آمریکا ، همواره به بدنسازی و وزنه برداری علاقه مند بوده و از طرفداران کشتی می باشد.
                آخرین دست آورد نیکلاس ارتیزدر بلند کردن دوست 58 کیلویی خودش کریس بود که او را با سر بلند کرد و به مدت 2 دقیقه نگه داشت و رکورد جهانی قوی ترین پسر جهان را ثبت کرد! این رکورد ، به درستی توسط حاضران گواهی شده است و نیکلاس ارتیز به عنوان قوی ترین پسر در جهان شناخته شده است!


                قوی ترین پسر جهان

                قهرمان او ابرستاره کشتی کج کریس مسترمی باشد .

                نیکلاس با بلند کردن دوستان خود در مدرسه تمرین می کند و او می تواند دوستانش را با وزن 70 کیلو بلند کند.

                مادر نیکلاس ، گینگر با افتخار می گوید که او همواره تنومند وسنگین بوده است ودارای استعداد واقعی و شجاعت است.

                نیکلاس ارتیز11 ساله است ،دارای قدی به اندازه ی 155 سانتی متر بوده ودرکلاس ششم درس می خواند.

                نظر

                • behnam
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 9603

                  #398
                  پسر بچه شرور



                  پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب .

                  روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

                  يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

                  پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند
                  افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                  (کوروش بزرگ)

                  نظر

                  • کاشف
                    عضو فعال
                    • Nov 2010
                    • 925

                    #399
                    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید
                    راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند
                    با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های
                    دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن
                    در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
                    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز
                    عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو
                    زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای
                    تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
                    یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،
                    تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
                    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی
                    نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
                    لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
                    بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
                    مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
                    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
                    راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
                    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
                    راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم
                    بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
                    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست
                    شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا
                    فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ
                    مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم
                    برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
                    …….
                    پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
                    ايشون بگيد عزيزم شما فرار كن من خودم جلوي ببر رو مي گيرم!

                    نظر

                    • کاشف
                      عضو فعال
                      • Nov 2010
                      • 925

                      #400
                      داشتم به حسن آقا دیکته میگفتم , رسیدم به کلمه مریض !
                      گفتم : بنویس مریض
                      بچه که هنگ کرده بود ...متفکرانه فقط نگاه میکرد به صفحه سفید دفتر
                      تکرار کردم , البته با صدایی بلند تر , "مریض"!!!
                      سرشو بلند کرد مثل بره , این دفعه منو نگاه کرد
                      من که از گفتن این چند خط کلافه شده بودم با صدای بلند تر گفتم :
                      جونمو گرفتی بنویس هم منو راحت کن هم خودتو دیگه !

                      حسن دستاشو بالا برد گفت , " ای خدا چه کار کنم , آخه مرض با کدوم "ض" است
                      ض " ر ای "
                      یا
                      ض "د ای"
                      یا
                      ض "با دسته"
                      یا
                      ض "بی دسته"

                      چه گیری کردیمها ...ولم کنید اصلا نمیخوام کلمه مرضو یاد بگیرم , اصلا من مریض نمیشم .......

                      نظر

                      • کاشف
                        عضو فعال
                        • Nov 2010
                        • 925

                        #401
                        روزنامه انگليسي گاردين نوشت رواشناسان معتقدند شايعه ، بدگويي و تهمت زدن به ديگران ، موجب دوستي افراد با يکديگر مي شود.
                        روانشناسان دانشگاه اوکلاهما در امريکا ديروز اعلام کردند زدن حرف مفت ، فايده نيز دارد زيرا به دوست شدن افراد کمک مي کند. اين در حالي است که درباره زيانهاي وراجي و بدگويي از ديگران ، بسيار شنيدهايم.
                        به نوشته گاردين ، استادان روانشناسي دانشگاه اوکلاهما ، از افراد داوطلب خواستند فالگوش بايستند و به صحبتهاي دو نفر به نامهاي براد و مليسا که موضوع گفتگوي اين دو شخصيت خيالي ، از قبل مشخص شده است گوش دهند.
                        اين روزنامه افزود سپس از داوطلبان خواسته شد خودشان نيز وارد گفتگوها شوند و درباره مليسا و براد ، مواردي را که برايشان خوشايند يا ناخوشايند بود ، بازگو کنند.
                        اين روزنامه انگليسي ادامه داد دانشمندان دريافتند اگر افرادي که درباره براد و يا مليسا سخن مي گويند در بدگويي و شايعه پراکني عليه انها مشترک باشند ، بيشتر به يکديگر نزديک مي شوند.
                        به نوشته گاردين ، پژوهشگراني که اين تحقيق را بررسي کردند ، در مقالهاي در مجله روابط فردي نوشتند داشتن خصوصيات مشترک ، کمتر موجب دوستي افراد مي شود اما وراجي و شايعه پراکني درباره ديگران بيشتر به دوست شدن افراد منجر خواهد شد.
                        روانشناسان معتقدند داشتن ويژگيهاي مشترک براي دوست شدن ، چندان درست نيست بلکه بدگويي مشترک درباره ديگران ، بيشتر به دوست شدن افراد کمک مي کند

                        نظر

                        • کاشف
                          عضو فعال
                          • Nov 2010
                          • 925

                          #402
                          اهداي نشان سلطنتي بريتانيا به بنيانگذار ايران خودرو

                          مهمترين اقدام او برپايي شرکت خودروسازي ايران ناسيونال بود. شرکتي که نه تنها اساس و شالوده صنعت خودروسازي ايران بر آن بنا نهاده شد که در ادامه راه، نمادي شد بر صنعت توليد در ايران./ در اين مراسم آقاي گاوو حامل پيامي از طرف اليزابت دوم، ملکه بريتانيا بود و در اين پيام از "تلاشهاي فرهنگي محمود خيامي در بريتانيا و خارج از اين کشور" قدرداني شد.
                          هرچند محمود خيامي، که به همراه برادرش، احمد، سالها پيش شرکت ايران ناسيونال (ايران خودرو) را بنيان نهاد، در ميان بريتانياييها به فعاليتهاي بشردوستانهاش شهره است.
                          فعاليتهايي در حوزه فرهنگي و آموزشي که که برايش نشان افتخاري از طرف ملکه بريتانيا به همراه داشت.
                          مراسم اهداي نشان سلطنتي سي بي اي به آقاي خيامي، با حضور شخصيتهايي همچون مايکل گاوو، وزير آموزش و پرورش بريتانيا، برگزار شد.
                          در اين مراسم آقاي گاوو حامل پيامي از طرف اليزابت دوم، ملکه بريتانيا بود و در اين پيام از "تلاشهاي فرهنگي محمود خيامي در بريتانيا و خارج از اين کشور" قدرداني شد.
                          نشان سلطنتي سي بي اي، از عاليترين نشانهاي لياقت در بريتانياست
                          نشان سلطنتي سي بي اي، از عاليترين نشانهاي لياقت در بريتانياست و به پاس خدمات اجتماعي و نظامي به افراد داده ميشود.
                          محمود خيامي پس از دريافت اين نشان به بيبيسي فارسي گفت که خوشحال است که چنين نشاني به او اعطا شده است.

                          نظر

                          • کاشف
                            عضو فعال
                            • Nov 2010
                            • 925

                            #403
                            تقدیم به تمامیه دانش آموزان و دانشجویان واقعی علم. امیدوارم ایران عزیزمون نیز همیشه پاینده باشه

                            یار دبستانی من با من و همراه منی
                            چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی

                            حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
                            ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

                            دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
                            خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش

                            دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
                            کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه

                            یار دبستانی من با من و همراه منی
                            چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی

                            حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
                            ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

                            یار دبستانی من با من و همراه منی
                            چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی

                            حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
                            ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

                            دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
                            خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش

                            دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
                            کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کن

                            یار دبستانی من با من و همراه منی
                            چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی

                            حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
                            ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

                            نظر

                            • کاشف
                              عضو فعال
                              • Nov 2010
                              • 925

                              #404
                              طنز: خداحافظي به سبک ایراني


                              فقط در .......................... ایران
                              خداحافظي به سبک ایراني


                              دیشب خیلی خسته بودم، واسه همین تصمیم گرفتم زودتر بخوابم. تازه چشمم رو هم افتاده بود که یه دفعه از خواب پریدم. از رختخواب بلند شدم و دیدم همسایه پایینی مهمون داشته و حالا هم دارند تشریف می برند.


                              تو مراسم و مهمانی ها به محض اینکه اعلام رفتن کنیم، خداحافظی ها از همون کف زمین که نشستیم شروع میشه و تا چشم کار میکنه، تا جایی که همدیگه رو اندازه یه مورچه می بینیم، ادامه پیدا میکنه:
                              خب احمد آقا ، صغرا خانم!
                              “خیلی زحمت دادیم، با اجازه تون از حضورتون مرخص میشیم.”
                              با گفتن یه همچین جمله ای، تراژدی سریال یانگوم وار خداحافظی شروع می شه. بیشتر از چهل بار توی خونه یارو خداحافظی می کنیم. حالا حساب کنید مثلا ۶ نفر آدم اومدن مهمونی و حالا دارن می رن بیرون. به طور مستمر و بی وقفه همه می گن:
                              «خداحافظ»
                              صاحب خونه بدبخت، پس از کلی پذیرایی و دولا و راست شدن حالا باید به اتفاق اهل و عیال بره دنبال مهمون ها، مستمراً جواب خداحافظیه اونا رو بده:
                              “خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ ، قربون شما ، خداحافظ ، خداحافظ ، ببخشید بد گذشت، خداحافظ ، خداحافظ…”
                              حالا اومدن دم در:
                              ” … خب اصغر آقا ببخشید مزاحم شدیم ، تو رو خدا شما هم یه شب تشریف بیارین.
                              “خداحافظ ، خداحافظ ، چشم، حتماً مزاحم میشیم، سلام برسونین ، خداحافظ ، خداحافظ…”
                              توی این دسته اگر تعداد خانم ها از دو نفر بیشتر باشه که دیگه واویلاست. تازه دم در خونه یادشون می افته دستور پختن قورمه سبزی و رنگ موها و آخرین خریدها و جدیدترین دکوراسیون رو به هم بگن و تو تمام این مدت صدای دلنشین «خداحافظ ، خداحافظ» مرتباً به گوش می رسه.
                              حالا همه سوار ماشین شدن و سرنشینان از چهار طرف ماشین تا کمر بیرون اومدن و دارن دست تکون می دن:
                              “خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ “

                              راننده هم برای عرض ارادت اون موقع شب ۵ تا ۶ بوق به معنی «خداحافظ» برای مستقبلین میزنه.
                              حالا دیگه ماشین رسیده ته کوچه و این بار دیگه فریاد می زنن:
                              “خداحافـــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــظ…”
                              آخه یکی نیست بگه مگه میخواین برین سینه کش قبرستون که دل نمی کنین از هم!؟

                              تازه فردا ساعت ۱۱ صبح یکی از خانم هایی که دیشب مهمون بوده زنگ میزنه به صغرا خانم و میگه:
                              “صغرا جون ممنون بخاطر پذیرایی دیشب؛ والله زنگ زدم بگم دیشب این بچه ها حواسم را پرت کردن یادم رفت ازت خداحافظی کنم!!!”

                              نظر

                              • کاشف
                                عضو فعال
                                • Nov 2010
                                • 925

                                #405
                                هدفم گم شد!


                                نمی‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه می‏خواست به زيارت برود اما وسيله‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

                                يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى میكرد، غذا می‏داد و او را تيمار می‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.

                                پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

                                هر چه پيرمرد تهيه می‏كرد اسب لب به غذا نمی‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در می‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمی‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر میشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

                                اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى می‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‏افتاد و پيرمرد او را تيمار می‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.

                                آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

                                وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور می‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!

                                پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمی‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏كوبد و لب می‏گزد!!

                                نظر

                                در حال کار...
                                X